اکبر دایی

دو ساعت آخر کلاس نداشتم و حدود ساعت چهار از مدرسه بیرون آمدم. هوای عالی و لطافتی که باران دیروز به وجود آورده بود مجبورم کرد تا این موقعیت را از دست ندهم و مسیر جاده را در پیش بگیرم. تا روستایی بعدی فاصله چندانی نبود، حدود دو یا سه کیلومتر می شد که تصمیم گرفتم تا آنجا را پیاده طی کنم. حتی چند ماشین هم از کنارم گذشتند ولی دستی بلند نکردم و این کار برای خودم هم عجیب بود.

هوا به طور عجیبی صاف و تمیز بود و تا نوک قله های پر از برف را به راحتی می شد دید. یاد چند سال قبل افتادم و پیاده روی هایی که داشتم. یادش به خیر روزی حداقل پنج تا شش کیلومتر را در میان دره ها و تپه ها قدم بر می داشتم و کلی دوست و رفیق و هم صحبت در بین طبیعت زیبای آنجا داشتم. البته تعدادی از بستگان آنها اینجا هستند و با آنها هم چاق سلامتی می کنم، ولی متاسفانه در شهر هیچ آشنایی ندارم.

به نزدیکی روستای مجاور رسیدم. کنار دامداری چهار تا سگ بودند که تا مرا دیدند حمله کردند. از همان دور گفتم: راحت باشید و به خود زحمت ندهید، اول این که نه با شما کاری دارم و نه با دامداری شما، ضمناً من از شما نمی ترسم، پس انرژی زیادی مصرف نفرمایید. دوتایشان منظورم را فهمیدند و رفتند ولی دو تای دیگر تا زمانی که خیالشان از من راحت نشود در فاصله ای اندک مرا مشایعت می کردند. زمان می خواهد تا با آنها هم از در دوستی وارد شوم. یادش به خیر، کل موجودات زنده بین وامنان و کاشیدار و نراب با من رفیق بودند.

به ایستگاه روستا مجاور رسیدم و خوشبختانه ماشین بود. درست است این روستا تا گرگان فاصله چندانی ندارد و همیشه هم ماشین هست ولی این اضطراب ماشین گیر نیاوردن از سالهای وامنان در من باقی مانده است. علت همان تعجبم در دست بلند نکردن برای ماشین ها همین است. رفتم و جلو نشستم. دو تا جوان پشت نشستند و در آخر هم پیرمردی آمد و سوار شد و ماشین تکمیل شد و به راه افتادیم.

چند دقیقه ای از حرکت نگذشته بود و هنوز از روستا خارج نشده بودیم که پیرمرد از پشت روی شانه هایم زد و پرسید: چطوری پسرخاله؟ ابتدا مات و مبهوت بودم، من که در اینجا هیچ فامیلی ندارم و تنها پسرخاله ام نیز در تهران است، ضمناً امسال اولین سالی است که به گرگان منتقل شده ام، تا قبل از این حتی نام این روستا را هم نمی دانستم، این پیرمرد از کجا مرا می شناسد؟

در این سوالات و ابهامات خود غرق بودم که با طعنه به من گفت: چقدر خودت را می گیری، حالا یک جواب دادن به ما چیزی از شما که کم نمی کند. وقتی برگشتم و نگاهش کردم در چهره ی پر چین و چروکش لبخندی بود بسیار زیبا، مهربانی از چهره ی خسته اش می تراوید. سلام و علیک کوتاهی کردم و او در جواب به گرمی تمام احوال پرسی کرد و تا حدی هر چند اندک مرا از آن ورطه حیرانی بیرون آورد.

با همه، حتی راننده هم مانند من خوش وبش کرد و این رفتارش کمی آرامم کرد که او با همه این گونه است. دوباره به پشتم زد و گفت:پسرخاله، اینجایی نیستی! کجایی هستی؟ تا خواستم جواب بدهم مهلت نداد و خودش گفت: حتماً معلمی،  تا خواستم تصدیق کنم پرسید ابتدایی هستی؟ می خواستم جواب دهم، گفت: پسر ممد رضا که صبح رفته بود مدرسه! حتماً مال مدرسه بالا هستی. بدون توجه به من خودش می پرسید و خودش هم جواب می داد، حتی نمی گذاشت بگویم مال کدام مدرسه هستم.

وارد جاده اصلی شدیم. با راننده صحبت می کرد و می گفت: داشتم فیلم روزی روزگاری را می دیدم که رضا زنگ زد بیا، مجبور شدم خاموش کنم و بیام. بعد باز به پشتم زد و گفت :عجب فیلمی است این روزی روزگاری. این بار فرصت جواب دادن یافتم و گفتم: بله فیلم خوبی است، داستان ایلات و عشایر و نسیم بیگ و التماس نکن و  . . . .

اخمی کرد و گفت: پسرخاله جان اون فیلم که نیست، این یه فیلم دیگست. فکر کردم اگر منظورش روزی روزگاری امرالله احمد جو نیست، پس حتماً روزی روزگاری در آمریکا سرجئو لئونه است. به یاد ندارم این فیلم را در تلویزیون ایران دیده باشم، یک بار با دوستان در وامنان با ویدئو آن را دیده بودم. تا خواستم چیزی بگویم باز خودش گفت: من که تلویزیون ایران را نگاه نمی کنم. تلویزیون ایران که چیزی ندارد، فقط جم کلاسیک

سکوت کرد، ولی این سکوتش معنی خاصی می داد، می خواستم صحبت را در مورد این فیلم ادامه دهم  که این بار محکم تر زد به پشتم و گفت: مامور که نیستی؟ ما که شانس نداریم، حالا بری بگی اکبر دایی فقط جم نگاه می کنه و این همه آبرویی که سالها جمع کرده ایم را به باد هوا بدهی، من چه کار باید کنم؟ حرف مردم را که نمی شود جمع کرد. آنها که از فیلم چیزی نمی دانند

می خواستم جواب بدهم که نگران نباشد، من نه کاره ای هستم و نه مامور و اصلاً به کسی چیزی نخواهم گفت. اصلاً من در اینجا کسی را نمی شناسم. ولی مهلت نداد و با همان سرعت ادامه داد: آهان راستی تو معلمی، یادم آمد. ولی در صدم ثانیه دوباره گفت: هرچه هستی مامور دولتی. پسرخاله جان تو را به خدا نگی اکبردایی ماهواره داره، دردسر درست نکنی.

خنده ام گرفته بود. هم از طرز گویشش که خیلی با آب و تاب و لهجه محلی صحبت می کرد و هم از این که فرصت پاسخ دادن را نمی داد و هم موضوعی که در مورد آن صحبت می کرد. تا خنده مرا دید، به پشت صندلی تکیه ای داد و گفت: آره، باید بخندی. چرا که نخندی؟ همه به اکبر دایی می خندند، تو هم بخند. این را که گفت خجالت کشیدم و سریع خودم را جمع و جور کردم، باید خیلی سریع چیزی می گفتم تا فکر نکند خدای ناکرده قصد بی احترامی دارم. خدا را شکر فرصتی یافتم و  گفتم: حاجی جان من به شما نخندیدم .

می خواستم ادامه دهم تا یک جوری قضیه را جمع کنم، مانند دفعات قبل مجالی به من نداد و باز شروع کرد به صحبت کردن. کمی لحن صحبت هایش تغییر کرده بود، و همین برایم بسیار آزار دهنده بود. فکر می کنم از دست من ناراحت شده بود. ولی واقعاً خنده من از سر مسخره کردن نبود، واقعاً جالب حرف می زد و مامور پنداشتن من برایم بسیار طنز بود. تنها مشکلم این بود که مجالی برای صحبت کردن نداشتم و فقط اکبر دایی بود که حرف می زد.

می گفت: باید خدمت پدر و مادر کنی تا در دنیا خیر ببینی. من هفتاد سال پیش که پدرم مریض بود همیشه با تراکتور احمد غول، پدر را می بردم شهر. همیشه می گفت خدا ازت راضی باشه که من هم ازت راضی ام. خدا بیامرز آخرای عمرش بود که سنگ کلیه آورد. اینجا هنوز کسی نمی داست سنگ کلیه چیه که پدرم یک سنک کلیه داشت یک کیلو ونیم.

این صحبت ها یعنی این رفتار من به او برخورده و حالا دارد نصیحت می کند که باید احترام بزرگتر ها را به جا آورد. هرچه قدر صحبت هایش در این زمینه بیشتر می شد، اضطراب من هم بیشتر می شد، در شرایط بدی بودم، ناخوداگاه موجب شده بودم که این پیرمرد دوست داشتنی ناراحت شود. اوج این ناراحتی من به این خاطر بود که نمی توانستم چیزی بگویم و تا حدی از خود دفاع کنم. چنان سریع صحبت می کرد که هیچ فرصتی برای صحبت کردن به من نمی داد.

تنها کاری که می توانستم کنم تایید حرف هایش بود. در مورد پدرش خیلی چیزها گفت و از این که چقدر در خدمت او بوده است، وقتی خاطره یاد گرفتن رانندگی تراکتور را از پدرش تعریف کرد، صدایش می لرزید، بعد ساکت شد و نگاهش در دوردست ها محو شد. همین به من فرصت داد که بتوانم حرف بزنم. تمام حرف هایش را تایید کردم و کلی عذرخواهی کردم، گفتم از این که فکر کرده اید من مامور دولت هستم، خنده ام گرفت. از طرفی واقعاً برایم عجیب است که شما فیلم های معروف و کلاسیک را می شناسید و می بینید.

می خواستم ابرو را درست کنم، زدم چشم را هم خراب کردم. اخمش بیشتر شد و گفت: مگر شما شهری ها فقط فیلم و سینما می دانید. زمانی که شما نبودید من و دوستانم از اینجا با هزار بدبختی می رفتیم گرگان تا فیلم بردبادرفته را ببینیم، اصلاً تو پدرخوانده را دیده ای؟ اصلاً کرک داگلاس را می شناسی؟ چند تا از فیلم های ارسون ولز را نام ببر؟

در آماج تیرهای او بودم و نمی توانستم حرکتی انجام دهم. فقط یک کلمه گفتم که همشهری کین را دیده ام. قیافه اش برگشت و لحن صدایش تغییر کرد و گفت: آفرین، فیلم خوبی را نام بردی. همین یک کلمه من باعث شد جو تغییر کند و اکبر دایی شود همان اکبر دایی سابق. با حرارت شروع کرد به تعریف کردن دوران جوانی اش و دیدن فیلم ها در سینما، آنقدر فیلم نام برد که هوش از سرم پرید. خیلی هم استادانه انها را نقد می کرد و این نشان از حافظه بسیار عالی او بود.

واقعاً برایم جالب بود که یک پیرمرد روستایی این قدر به فیلم علاقه داشته باشد. بعد شروع کرد به من فیلم معرفی کردن و من هم برای اینکه جبران مافات کنم و خوشحالش کرده باشم، از درون کیفم خودکار و کاغذی برداشتم و تمام فیلم هایی که می گفت را نوشتم. همین کار من او را بسیار شاد کرد و می شد احساس غرور را در چهره اش دید. صفا و صمیمیت که او داشت را هرگز فراموش نمی کنم.

از روستا تا گرگان یک ربع طول کشید که در این زمان فقط اکبر دایی بود که صحبت می کرد و من هم فقط لذت می بردم، وقتی به قیافه آن دو جوان نگاه کردم فهمیدم که هیچ از حرف های این پیرمرد نمی فهمند، دنیای آنها با ما فرسنگ ها فاصله دارد. ما با نسل اکبردایی ها بسیار فاصله داریم ولی فاصله نسل جدید با ما واقعاً به سال نوری می رسد.

به ابتدای شهر رسیدیم، به راننده گفت: پسرخاله جان مرا کنار پل پیاده کن. این ماشین ها آدم که نیستند، می آیند و می زنند و می روند، بعد این همه عمر هنوز از آنها می ترسم. از بالای پل بروم سنگین ترم. جمله « این ماشین ها آدم نیستند» اکبر دایی واقعاً جالب و طنز و خنده دار بود، پدرم درآمد تا جلوی خنده ام را بگیرم تا این لحظه آخری باز همه چیز به هم نریزد.

موقع پیاده شدن به تک تک مسافرین چنان پسرخاله جان می گفت و تعارف می کرد که حساب کند که انگار همه واقعاً پسرخاله اش هستند. رو به من کرد و گفت: فیلم خوب ببین  تا سلیقه ات هم خوب شود. اصلاً سریال های دوزاری تلویزیون خودمان و ترکیه را نگاه نکن، وقت تلف کردن است. حداقل برو کلوپ و آن فیلم هایی را که گفتم بگیر و ببین که ارزش دارد.

این پیرمرد روستایی  که کارش کشاورزی است، تحصیلات آکادمیک در زمینه هنر سینما ندارد ولی خیلی بیشتر از بعضی اهالی سینمای ما از این هنر و مفاهیم و مضامینش اطلاعات دارد. ای کاش چرخ روزگار او را چندین سال پیش در جایی به جز مکان اکنونش قرار می داد. ای کاش اخلاق خوب را بعضی از این منتقدین از اکبر دایی یاد بگیرند که با خنده ایرادات را می گوید.

غبار

جاده ای که در هر ساعت به زحمت یک تراکتور از آن عبور می کرد، حالا شده بود اتوبان، ماشین بود که به سرعت می گذشت. این اتفاق چند روزی است که رخ داده و این منطقه دورافتاده را به شاهراهی برای عبور وسایل نقلیه تبدیل کرده است. نامعلوم بودن علت، تعجب ما و اهالی را برانگیخته بود. این جاده خاکی و تا حدی ناهموار اصلاً کشش این همه عبور و مرور را ندارد.

سیل، جاده مشهد را در قسمت جنگل گلستان به کل برده بود، هیچ راهی برای گذر از «تنگه راه» نبود و خیل ماشین ها پشت آن گیر کرده بودند، در این اوضاع راه های فرعی می توانست مشکل گشا باشد. از دشت به سمت گرمه جاجرم و از آنجا به سمت نردین و بعد نراب و کاشیدار و در نهایت آزادشهر یا شاهرود، این مسیر یکی از مسیرهای جایگزین بود.

شاید در روزهای اول خوشحال بودیم که ماشین زیاد شده و رفت و آمد کمی سهل تر شده، ولی بعد از مدتی از این همه تردد تنها چیزی که عاید ما و اهالی این منطقه می شد گرد و غباری بود که این ماشین ها به پا می کردند. آنقدر ماشین از این جاده خاکی می گذشت که خاک آن از آرد هم نرم تر شده بود و چنان در هوا معلق می ماند که تنفس را مشکل می کرد. نباریدن باران و خشکی بسیار هم مزید بر علت شده بود.

وقتی از مدرسه تعطیل می شدم و می خواستم به وامنان بروم، حاضر بودم از مزارع و مسیر پر پیچ و خم پشت مدرسه بروم که به این ماشین های گردافشان برنخورم، ای کاش جاده آسفالت بود و یا آنقدر ناهموار که سرعت این ماشین ها گرفته می شد، متاسفانه هیچکدام رعایت نمی کردند و با همان سرعت از روستا عبور می کردند.

مشکل این گرد و خاک خانه های کنار جاده را به شدت در گیر کرده بود، مدرسه ما هم با جاده فاصله چندانی نداشت، مدرسه در ابتدای روستا از سمت شرق بود و متاسفانه سرعت عبور ماشین ها در این بخش زیاد بود. فکر کنم ما به جای غبارها در میان آنها معلق بودیم. در هوای گرم اواخر اردیبهشت مجبور بودیم پنجره ها را ببندیم، ولی این ذرات غبار که قطرشان از میکرون هم کمتر شده بود از هر منفذی که ممکن بود وارد کلاس می شدند.

کل کلاس را غبار می گرفت و واقعاً تنفس سخت می شد، یکی دو بار اوضاع به قدری بغرنج شده بود که بچه ها را به حیاط مدرسه فرستادم، سلامت این بچه ها بسیار بسیار مهم تر از ریاضی است. درست است که عقب می افتادم ولی چاره ای نبود. در نوبت عصر  شرایط وخیم تر می شد، هرچه قدر تردد بیشتر می شد بوی خاک را بیشتر احساس می کردیم و این یعنی غبار بیشتری در فضای کلاس است. هرجا نور آفتاب بود می شد به عمق فاجعه پی برد.

مدرسه ما شش کلاسه بود، در اصل برای ابتدایی طراحی شده بود که در شیفت مخالف ما بودند، ما در سه کلاس جنوبی بودیم و سه کلاس مقابل ما در سمت شمال خالی بود، با توجه به شرایط پیش آمده به آقای مدیر پیشنهاد دادم که ما به کلاس های آن طرف نقل مکان کنیم تا از دست این گرد و خاک تا حدی راحت شویم. ابتدا مخالفت کرد ولی وقتی با اصرار ما مواجه شد، قبول کرد و به کلاس های جدید رفتیم. اوضاع کمی بهتر بود، میزان احساس غبار در هنگام تنفس خیلی کمتر شده بود و همین تا حدی ما را راضی کرد.  

این تغییر وضعیت متاسفانه زیاد دوام نیاورد، روز بعد که آمدیم، درب هر سه کلاس قفل شده بود. هم من و هم بچه ها و هم آقای مدیر متحیر از این اتفاق بودیم. به یاد نمی آورم که در این منطقه دیده باشم در کلاسی قفل شده باشد، تنها جایی که بسته می شود در دفتر مدرسه است. بچه ها با چهره های گرفته به کلاس های قبلی بازگشتند، غبار روی همه جا نشسته بود، هنوز یک ساعت از رفتن ابتدایی ها نگذشته بود که کلاس به این شکل درآمده بود و این مقدار بسیار زیاد گرد و غبار را نشان می داد.

بارانی هم نمی بارید تا این خاک ها که در هوا آزادانه معلق هستند به بند درآیند تا ما بتوانیم کمی آزادانه تنفس کنیم. حق اولیه و طبیعی ما تنفس کردن است. این را از ما بگیرند دیگر چه چیزی برای ما می ماند؟ در این منطقه که محرومیت در آن بیداد می کند حق دیگری برایمان نمانده است، آزادانه نفس کشیدن هم از ما دریغ شده است. واقعاً ما و مردم این منطقه حقمان این سلب ها نیست، چرا کسی به فکر ما نیست.

نمی شود در این شرایط درس داد، آقای مدیر را صدا کردم و گفتم: اوضاع اصلاً مناسب نیست، خواهش می کنم به فکر راه حلی باشید. خودتان می بینید که وضعیت چگونه است. کمی فکر کرد و در جواب فقط گفت: بررسی می کنم و رفت. او را می شناختم وقتی این گونه برخورد می کند یعنی این اتفاقات برایش مهم نیست و پیگیر نخواهد شد.

هفته بعد که صبحی شدیم وضعیت را از آقای مدیر جویا شدم، لبخندی زد و گفت که مدیر شیفت مخالف اصلاً از جابه جایی ما راضی نبود و به همین خاطر آن سه کلاس را قفل کرده است. گفتم مگر در این مدرسه کلاس با کلاس فرق دارد؟ مگر در آن کلاس ها کامپیوتر یا ویدئو پروژکشن هست؟ آن کلاس ها چه امکاناتی دارند که این کلاس ها ندارند؟ اصلاً این تغییر کلاس ما در این شیفت چه مشکلی برای آن شیفت ایجاد می کند؟

آقای مدیر گفت: باشد با مدیر آن شیفت صحبت می کنم تا ببینم چه می شود. دو روز گذشت و هیچ خبری نبود، صدای همه دبیران بلند شده بود، دبیرانی که به تخته سیاه نیازی نداشتند کلاس هایشان را در حیاط برگزار می کردند، ولی این کار برای من ممکن نبود. واقعاً این گردوخاک همه را کلافه کرده بود، ای کاش این جاده نبود و مانند سالهای گذشته راهی بود باریک که فقط بتوان با استر از آن گذشت. واقعاً این پیشرفت چقدر معضلات ایجاد می کند.

دیگر عصبانی شده بودم، انگار برای آقای مدیر این اتفاقات مهم نیست، آیا او شرایط مدرسه و کلاسهایش را نمی بیند، شاید این مشکل اصلاً برایش مهم نیست و آن را مشکل نمی داند. جالب این است که اعتراض ما دبیران و دانش آموزان هم برایش هیچ اهمیتی ندارد. واقعاً رفتار او برایم بسیار عجیب بود، دیگر گرد و غبار برایم مهم نبود و رفتار آقای مدیر آزارم می داد. حتی به نگرانی ما هم اهمیت نمی داد.

تصمیم مهمی گرفتم، می بایست به هر طریقی شده وارد آن کلاس ها مقابل شویم. ابتدا فکری بسیار احمقانه به سرم زد که در کلاس را بشکنم و آنجا را آزاد کنم تا بچه ها در شرایط قابل تحمل تری قرار بگیرند، ولی این کار ممکن نبود و اصلاً نمی توانستم آن را اجرا کنم. عقلانی نبود و تبعات بسیار داشت. پس بعد از تعطیل شدن مدرسه صبر کردم و منتظر مدیر شیفت مخالف شدم تا با او صحبت کنم، به نظر می آمد مدیر ما اصلاً با او صحبت نکرده است.

بعد از سلام و علیک و احوالپرسی موضوع را با ایشان مطرح کردم، سگرمه هایش در هم رفت و گفت: شما اصلاً اجازه ندارید به کلاس های آن طرف بروید، آنجا مربوط به بچه های اول و دوم و سوم ابتدایی است. لبخندی زدم و گفتم: من که نمی خواهم آنها کلاس نروند، فقط ما در شیفت مخالف شما می خواهیم از آن کلاس ها استفاده کنیم. گفت: نه خیر این سه تا کلاس دخترانه هستند و نباید پسرها وارد آن شوند.

خیلی سعی می کردم خودم را کنترل کنم، واقعاً کار سختی است. از ایشان پرسیدم که پسر در شیفت مخالف چه آسیبی به دختر اول ابتدایی این شیفت می تواند برساند؟ در صورتی که در زمانی که ما در این کلاس ها هستیم هیچ کدام از بچه های ابتدایی در مدرسه نیستند. با قیافه حق به جانبی گفت: اگر نامه بنویسند و زیر میز بگذارند چه؟ اگر روی میز حرف های بد بنویسند چه؟ اگر برای همدیگر پیام بگذارند چه؟ شما مسولیت آن را قبول می کنید. من وظیفه دارم از این بچه ها محافظت کنم.

دنیا داشت دور سرم می چرخید، این آقا چقدر افکار منفی در ذهنش دارد. هرچه فکر می کردم تا راهی بیابم تا راضی اش کنم نمی شد. همه اش از این حرف ها می زد و اخلاق و دین و تعهد و … را همچون چماق بر سر من می کوبید و من هم هاج و واج فقط ضربات را تحمل می کردم. ضرباتی که بر روح و جانم می خورد، ضرباتی که چنان کاری بود که آه از نهادم برخواست. نمی شد این فرد را از دنیای سیاهی که در آن زیست می کند بیرون برد، به همه چیز و همه کس مشکوک است و فکر می کند همه به همان چیزی که او فکر می کند، فکر می کنند.

قبول دارم که باید مراقبت در مورد دانش آموزان به نحو احسن انجام شود ولی این حساسیت بیش اندازه دیگر مراقبت نیست، بیشتر تفکری وسواس گونه است که باید درمان شود. حتی ممکن است این تفکرات آسیب زننده هم باشد. هر چیزی در تعادلش می تواند مفید باشد، نه بیشتر و نه کمتر. در مورد دانش آموزان نیز همین قانون صدق می کند، ما باید در محیط مدرسه مراقب آنها باشیم و از همه چیز مهم تر احترام و شخصیت و به طور کلی مهارت زندگی کردن را به آنها بیاموزیم.

اصرار های من نتیجه نداد و اجازه نداد تا از کلاس ها استفده کنیم. منطقش چنان خشک بود که هیچ جای انعطافی نداشت. در آخرین جمله گفتم این بچه ها حق دارند که در شرایط معمولی درس بخوانند، ما در این مکان از شرایط خوب فرسنگ ها فاصله داریم، چرا نمی گذارید حداقل بتوانیم نفس بکشیم. جواب نداد و اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد و رفت.

پیاده به سمت خانه به راه افتادم، در ذهنم آشوبی برپا بود. این بچه ها از حداقل امکانات به صورت عادی محرومند، حالا دیگر کار به جایی کشیده که نمی توانند نفس بکشند، هیچ کس هم به فکر کاری برای حل این مشکل نیست، مدیر ما می گوید بررسی می کنیم، مدیر شیفت مخالف نگران ارتباط نادرست دختران و پسران است، هیچ کس در اینجا نمی فهمد که ما و بچه ها نیاز به آرامش داریم، بچه های اینجا در اوج محرومیت هستند و امید چندانی به آینده ندارند، حداقل حق زنده ماندن و زندگی کردن را از آنها دریغ نکنید.

نهایت پیشرفت در ذهن جوانان این منطقه، مهاجرت به شهرهای بزرگ و یافتن کار است. هیچ کدام نمی خواهند اینجا بماند، یعنی چیزی نیست که به آن امید ببندند، حاضر هستند سختی راه و دوری و رنج تنهایی و غریبی و از همه بدتر تحمل کارهای سخت را به جان بخرند تا شاید بتوانند زندگی بهتری برای خودشان بسازند. این جوانان که امیدهای این منطقه هستند و پیشرفت و آبادانی این منطقه مرهون آنهاست، حالا فقط به فکر رفتن هستند. حق هم دارند و هیچ جوابی هم برای پرسش هایشان نیست.

در بین مسیر تا خانه آنقدر حواسم به این موضوعات بود که از اطرافم خبر نداشتم، اولین قطره آبی که بر روی سرم نشست مرا ناخودآگاه وادار کرد به آسمان نگاه کنم، هجوم قطرات بیشمار باران را دیدم که مشتاقانه به سوی زمین می آمدند. درست است که از خیس شدن متنفرم ولی این بار دوست داشتم این باران سیل آسا ببارد تا همه این غبارها را از آسمان بشوید و طراوت را به همه جا ارزانی دارد.

در عرض چند دقیقه همه جا را دربرگرفتند و به داد این زمین تشنه رسیدند. بعد از فروردین دیگر خبری از باران نبود و این بارش نعمت طبیعت همه جا را شاداب خواهد کرد. به روی پل که رسیدم کاملاً خیس شده بودم ولی در درونم غوغایی از شادی بر پا بود، کل کفش هایم در گِل فرو می رفت و آنقدر چسبنده بود که در هر چند قدم یک بار کفشم در میان گِل ها جا می ماند، تمام جوراب و پاچه های شلوارم تا زانو کثیف و گِلی شده بود، ولی این بار به جای این که ناراحت شوم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.

من هم چون زمین تشنه این باران بودم و خیس شدن از آن برایم بسیار لذت بخش بود، کل شب را بارید و همه جا را سیراب کرد. مگر طبیعت به فکر ما و مردم این دیار باشد، مگر آنها دردهای ما را بفهمند و به داد ما برسند، در اینجا هیچ کس به فکر  ما و دانش آموزان نیست.

شاگرد شوفر

یک ساعت و نیم انتظار در کنار پاسگاه تیل آباد در هوایی بسیار سرد، عبور نکردن حتی یک ماشین به دلیل بسته بودن جاده، غروب خورشید در پشت کوه های سر به فلک کشیده، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا اوضاع مرا بسیار به هم بریزند. آرام آرام لرزه بر اندام افتاده بود، نمی دانم از سرما بود یا نگرانی و ترس، اگر جاده باز نشود شب را در اینجا چگونه خواهم گذراند؟

هیچ ماشینی از سمت شاهرود نمی آمد، به سمت شاهرود هم هر نیم ساعت فقط یک تریلی می گذشت. فکر کنم در گردنه خوش ییلاق اتفاقی افتاده است که اینجا این قدر ساکت و بی تردد است. زمان را از دست داده بودم، چاره ای نبود تصمیم گرفتم از خیر بلیط قطار گرگان بگذرم و به شاهرود بروم و از آنجا به تهران بروم. به آن طرف جاده رفتم،نیم ساعتی گذشت و از شانس من حتی یک ماشین نیامد.

 افسرنگهبان پاسگاه که مردی میانسال بود کنارم آمد و گفت پسر جان جاده به خاطر ریزش مسدود شده و حداقل تا دو سه ساعت دیگر خبری از ماشین نیست. بیا داخل پاسگاه تا کمی گرم شوی و استراحت کنی. بلافاصله قبول کردم، چون واقعاً خسته شده بودم. تا آمدم خودم را معرفی کنم، لبخندی زد و گفت: حتماً معلمی و در روستاهای منطقه خدمت می کنی.

هوا تاریک شد و هنوز خبری از ماشین نبود. واقعاً وضعیت بدی بود، جناب آقای افسر نگهبان از قیافه ام احوالاتم را فهمید و با همان لبخندش گفت: نگران نباش ماشین می آید و من از طرف پاسگاه سوارت می کنم تا خیالت راحت باشد. دو تا سربازی که آنجا بودند سفره ی شام را پهن کردند و سه تا کنسرو لوبیا را که آماده کرده بودند آوردند. به من هم تعارف کردند، رویم نمی شد و گفتم نه ممنون، ولی در واقع بسیار گرسنه بودم.

در گیر و دار تعارفات بودیم که صدای توقف ماشین توجه همه مان را به خودش جلب کرد. تریلی هجده چرخی بود که از سمت شاهرود آمده بود و می خواست عبور کند که سربازها جلویش را گرفتند و گفتند که جاده بسته است. به همراه آقای افسر به بیرون پاسگاه آمدم، راننده که مرد مسنی بود پیاده شد و با عصبانیت گفت: کلی در گردنه معطل شدیم و حالا باز می گویید جاده بسته است، این جاده کی باز است؟

راننده غرغر کنان سوار شد و آن ماشین طویل و عظیم را با چند حرکت سرو ته کرد، فهمیدم که می خواهد به شاهرود بازگردد، می خواستم به آقای افسر بگویم که مرا با همین ماشین بفرست که دیدم خودش به سمت ماشین رفت. به راننده گفت که این همکار ما را تا شاهرود برسان، راننده هم که چاره ای جز قبول کردن نداشت به من اشاره کرد که سوار شوم. از آقای افسر و سربازان بسیار تشکر کردم و سوار این ماشین عظیم الجثه شدم.

آقای راننده در سکوت معنی داری غرق بود، ابتدا فکر کردم از دست من عصبانی است ولی بعد از مدتی گفت: حتماً خیری بوده که راه بسته است، ایرادی ندارد فردا می روم. همین را که گفت، سر صحبت را برای خودش باز کرد و همانند دیگر همکارانش شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از مهارتش در رانندگی و حوادثی که برایش پیش آمده و … . می دانم که بسیاری از آنها ساعت ها در تنهایی هستند و وقتی کسی را می یابند فقط دوست دارند برایش صحبت کنند، من هم به احترام ایشان سراپا گوش بودم.

از بریده شدن ترمزش تعریف کرد که برایم بسیار جذاب بود، آن قدر خوب توضیح می داد که انگار اتفاقات مانند فیلم جلو چشمانم بود. گفت: داخل شهر بودم و ساعت حدود دو نصفه شب بود، به نزدیکی تقاطع رسیدم و هرچه بر پدال ترمز فشار آوردم اثر نکرد. شروع کردم به دنده معکوس کشیدن، قصد رفتن به راست داشتم ولی امکانش نبود و مجبور شدم مستقیم بروم. تقاطع را با ترس زیاد رد کردم، خدا خدا می کردم از طرف دیگر ماشین نیاید که خدا را شکر نیامد.

سرعت کمتر شده بود ولی مشکل بزرگ بن بست بودن خیابانی بود که در آن بودم. انتهای خیابان باغی بود که به رودخانه منتهی می شد، برای توقف کامل حداقل پنجاه متری لازم بود و فاصله ماشین تا درب باغ بیست متر بود. پیش خودم گفتم چقدر تخمین خوبی دارد، این بخش داستان به ریاضی و مبحث تخمین ارتباط دارد. گوشهایم تیز بود تا بشنوم در ادامه چه اتفاقی افتاد.

ادامه داد و گفت: چشمانم را بستم، برخورد به در و گذر از آن اجتناب ناپذیر بود. صدای برخورد ماشین را که شنیدم، چشمانم را باز کردم. شانسی که آورده بودم این بود که در باز بود و هیچ قفلی هم به آن زده نشده بود، سنگلاخی راهی که درون باغ بود باعث شد که سرعت ماشین بسیار کم شود، این راه بسیار باریک بود و اطراف پر از درخت بود و خیلی باید دقت می کردم که به درختان برخورد نکنم. به خانه ای که در میانه های باغ بود رسیدم و  ماشین با برخورد به نرده های مقابل آن متوقف شد.

صاحبخانه  وقتی آمد و صحنه را دید کاملاً یکه خورده بود. اهالی خانه هم فقط هاج و واج مرا و ماشین را نگاه می کردند، مدتی طول کشید تا حالشان به جا آید، و آن موقع بود که تازه یادشان آمد داد و بیداد کنند و . . . صحت و سقم این داستان به عهده آقای راننده ولی آن قدر خوب و با آب و تاب تعریف کرد که من بسیار لذت بردم. این رانندگان اگر خاطرات خود را بنویسند بسیار مهیج می شود زیرا در آن حوادث و اتفاقات بسیار است.

چیزی تا شاهرود نمانده بود که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. آقای راننده به سرعت در مکانی ایمن ماشین را متوقف کرد، اضطراب را می شد در چهره اش دید. زیر لب غرغر می کرد و می گفت: هوا که صاف بود، این باران از کجا سر رسید؟ بعد سریع پیاده شد. من مات و مبهوت فقط نظاره گر این شرایط بود، نمی دانستم این باران چگونه می تواند این چنین وضع هولناکی را برای راننده ایجاد کند.

حس کنجکاوی ام نگذاشت حتی یک دقیقه هم در امان باشم. سریع در را باز کردم و پیاده شدم. باد و باران کاملاً در هم می توفیدند. به طرف دیگر ماشین رفتم و دیدم آقای راننده از زیر ماشین برزنت بسیار بزرگی را خارج کرد. تا مرا دید برق در چشمانش زد و گفت: خدا خیرت دهد، کمک کن تا این برزنت را روی بار بکشیم. فکر نمی کردم باران بگیرد وگرنه از همان کارخانه روی این ها را می پوشاندم.

هنوز در بهت بودم که به من اشاره کرد تا بالای تریلی بروم. من تا به حال از این گونه ماشین ها و به طور کلی کامیون بالا نرفته ام. نمی داستم چه طور می شود روی کفه آن رفت. البته دیواره آن کوتاه بود و مانند کامیون ها نبود ولی باز هم ارتفاعش زیاد بود. نگاه کردم خود آقای راننده از کجا بالا رفت و من هم به دنبالش بالا رفتم، وقتی به بخش بار رسیدم تازه علت این همه اضطراب راننده را متوجه شدم، پشت تریلی پر بود از پاکت های سیمان که بسیار مرتب تا لبه دیواره چیده شده بود.

آقای راننده تا مرا پشت سر خودش دید. یک سر برزنت را به من داد و خودش رفت سمت دیگر. این پارچه بسیار سنگین بود و به زحمت بسیار آن را باز کردیم و کل بار پوشانده شد. فکر می کردم کار تمام شده است. تقریباً داشتم در زیر این باران رگباری خیس می شدم، می خواستم به پایین بپرم که صدای آقای راننده آمد که گفت: طناب را بگیر. تا به خودم آمدم طناب به سمتم پرتاب شده بود. نمی دانم چه طور شد که طناب را در آن شرایط بد جوی و تاریکی محیط توانستم در هوا بگیرم. طناب را محکم کشیدم ولی نمی دانستم در ادامه چه باید بکنم.

ناگهان صدای راننده را از پایین ماشین در همان سمت خودم شنیدم که می گفت: طناب را به من بده، به او دادم او هم سریع آن را به قلاب پایینی گیر داد و ادامه طناب را به بالا انداخت. و به من گفت آن را به طرف دیگر پرت کن. گفت: محکم پرت کن که پایین بیفتد. تمام قدرتم را جمع کرد و این طناب بلند و سنگین را به آن طرف پرتاب کردم. خدا را شکر به پایین افتاد. آقای راننده تحسینم کرد و به همین منوال تا آخر کار انجام شد و تمام سیمانها از خیس شدن و از دست رفتن در امان ماندند.

کار که تمام شد، به سختی به پایین آمدم. آقای راننده در حال سفت کردن و بازبینی طناب بود و تا مرا دید گفت: دمت گرم، کار را خوب بلدی بودی، برو سوار شو تا بیشتر از این خیس نشده ای. سوار شدم و او هم چند دقیقه بعد آمد و به راه افتادیم. رو به من کرد و کلی از من تشکر کرد و می گفت اگر نبودم شاید او نمی توانست به این سرعت روی بارها را بپوشاند. بعد هم لبخندی زد و گفت به درد شاگرد شوفری هم می خوری، حیف که درجه دار هستی.

من هم خندیدم و گفتم: اول اینکه درجه دار نیستم و معلم هستم و دوم این که اصلاً هم به درد این کار نمی خورم، واقعاً کار سخت و خطرناکی دارید. رانندگی با این وسیله بزرگ و سنگین هم مهارت می خواهد و هم صبر و هم چالاکی، خندید گفت: راست می گویی، هم باید صبور باشی که این بنده خدا سنگین است و با وقار می رود و هم گاهی اوقات مانند حالا باید فرز و چابک باشی. البته من از زمانی که به یاد دارم بر روی ماشین سنگین هستم. مدتها شاگردی کرده ام.

ولی واقعاً دستت درد نکند که مرا از این مخمصه نجات دادی. خرج ها آنقدر زیاد است که نمی توانم شاگرد بگیرم و فقط باید خودم تنها کار کنم، البته مسیرهای کوتاه را می روم، خانه ام شاهرود است و معمولاً بار سیمان شاهرود را می برم.

به سرچشمه که رسیدیم، از او خواستم تا مرا پیاده کند تا به ترمینال بروم. به شدت اصرار کرد که شام را به منزل ایشان بروم که من هم به شدت انکار کردم. ولی باز ایشان توقف نکرد، تا خواستم چیزی بگویم به من گفت: باشد خانه که نمی آیی بگذار تا ترمینال برسانمت. ساعت نه شب شده بود و شهر خلوت بود ولی این ماشین با این ابهتش نمی توانست از داخل شهر بگذرد به همین خاطر به سمت کمربندی رفت.

در میانه های راه توقف کرد و به مغازه ای رفت. وقتی بازگشت واقعاً خجالت زده شده بودم. کلی تنقلات و بیسکویت و آب میوه و … خریده بود. وقتی به من داد ابتدا قبول نکردم ولی کمی عصبانی شد و گفت این ها را تا تهران بخور تا ضعف نکنی، من باید هوای شاگرد شوفر معلمم را داشته باشم. واقعاً دستش درد نکند که ضعف کرده بودم. از ناهار که دو تا نیمرو خورده بودم چیز دیگری نخورده بودم.

موقع پیاده شدن خواستم کرایه بدهم که نزدیک بود مرا بزند. خداحافظی که کردم با خنده به من گفت سه ماه تابستان را برای شاگرد شوفری روی تو حساب کرده ام. بیا که شاگرد شوفری مانند تو کم گیر می آید، کارت را خیلی خوب بلدی، من هم با خنده گفتم: حتماً، هیچ کاری را بهتر از شاگرد شوفری شما دوست ندارم، حتماً تابستان می آیم تا با هم سیمان جابه جا کنیم. هردو خندیدم و با بوقی حرکت کرد و در تاریک ها محو شد.

در اتوبوس به این فکر می کردم که اگر من معلم نبودم و شاگر شوفر بودم، زندگی ام چگونه بود؟ آیا مانند حالا باز باید از خانواده ام دور باشم. واقعاً رانندگی ماشین های سنگین کار بسیار سختی است. من برای کار از خانه ام دور هستم ولی حداقل شب ها سرم را می توانم در جایی که آرام و قرار دارد روی زمینم بگذارم ولی رانندگان شب ها هم باید در راه باشند یا در همان ماشین بخوابند.

چرا همیشه کارهایی به پست من می خورد که باید از خانواده دور باشم، چرا من از خانواده ام دورم؟ چرا مانند همه معلم ها در همان شهر خودشان تدریس نمی کنم؟ چرا به من انتقالی نمی دهند؟ چرا من پارتی ندارم؟ این چراهای من نه تمامی دار و نه پاسخ. واقعاً هر کاری سختی و مشکلات و مصائب خودش را دارد.

آقا امیر

برگه به دست وارد دفتر شدم، امروز از هر سه کلاس می بایست امتحان بگیرم. روی همان میز کنار در ورودی دفتر، برگه ها را مرتب کردم و در کاوری گذاشتم. آنچنان حواسم به برگه ها بود که آقایی را که روی صندلی نشسته بود ندیدم. وقتی با صدای آرام به من سلام گفت، کلی خجالت کشیدم و جواب سلامش را با عذرخواهی دادم. بعد از خوش و بش مختصری بر روی صندلی کنار میز مدیر نشستم. همکاران دیگر هنوز نیامده بودند، امتحان زودتر از زنگ تمام شده بود.

بعد از مدت کوتاهی آن آقا رو به من کرد و گفت: دبیر ریاضی هستید؟ گفتم: بله. بعد گفت: یکی از برگه هایت را بده تا ببینم. هاج و واج مانده بودم که این فرد با برگه های ریاضی من چه کار دارد؟ اصلاً نمی دانم او کیست. چهره مهربانش تا حدی آرامم کرد. گفتم شاید یکی از اولیای دانش آموزان است و می خواهد برگه فرزندش را ببیند. می خواستم از او بپرسم که فرزندش در کدام کلاس است که آقای مدیر وارد شد و مانند همیشه پرانرژی شروع به صحبت و احوالپرسی کرد.

تا مرا در کنار آن آقا دید، کمی مکث کرد و بعد با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود گفت: خب، نیامده با هم رفیق شدید، دبیرهای ریاضی همیشه همین طور زود با هم آشنا می شوند؟ من که هنوز شما را به هم معرفی نکرده ام. از حرف های آقای مدیر چیزی نفهمیدم، می خواستم بپرسم ایشان که هستند که آقای مدیر مانند همیشه پیش دستی کرد و با همان لبخند همیشگی اش ادامه داد: ایشان هم دبیر ریاضی است، فکر کنم از طریق ریاضی فهمید که شما هم دبیر ریاضی هستید.

هنوز مات و مبهوت بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. آن آقا رو به من کرد و گفت: امیر هستم، دبیر ریاضی کاشیدار، امروز بعدازظهر حوصله ام سر رفته بود و پیاده تا وامنان آمدم تا هم حال و هوایم عوض شود و هم خبر همکاران را بگیرم. خوشحالم که با شما آشنا شدم. این را که گفت: برق از چشمانم پرید، تا به حال با همکار ریاضی برخورد نداشته بودم، در این چند سال در وامنان و نراب، در مدرسه فقط من دبیر ریاضی بودم و بس.

ذوق زده شده بودم. از قیافه اش معلوم بود که سابقه بیشتری از من دارد، وقتی گفت پانزده سال سابقه دارد، آه از نهادم برخاست که چقدر طول خواهد کشید که من هم این چنین باسابقه شوم. کلی سوال داشتم که می بایست از ایشان بپرسم، از فن تدریس گرفته تا بیان مطالب و کلاس داری و… در این مدت چهار سال متاسفانه کسی نبود تا تخصصی از او کمک بگیرم، تدریس در این منطقه نمی گذاشت بتوانم در کلاس های ضمن خدمت شرکت کنم، امکان رفت و آمد نبود.

با اشتیاق برگه را به ایشان دادم و شروع به بررسی آن کرد. چند اشکال اساسی گرفت که واقعاً تیزبینانه بود. ابتدا کمی خجالت کشیدم که چقدر سوالاتم اشتباه دارد ولی بعد از مدتی به این فکر افتادم که باید از بزرگان برای اصلاح کار کمک گرفت. همین چند نکته ای که در همین برگه به من گفت به اندازه ساعت ها کلاس ضمن خدمت می ارزید. واقعاً به کارش مسلط بود.

زنگ کلاس خورده بود و باید می رفتم ولی دوست نداشتم از ایشان جدا شوم. تعارفی کردم که امشب را میهمان من باشد و فردا اول صبح به کاشیدار بازگردد. در کمال ناباوری قبول کرد و من بسیار خوشحال بودم که امشب میهمان مخصوصی از جنس ریاضی دارم. کل شب را فرصت هست تا در هر زمینه ای صحبت کنیم و از دانش و تجربه ایشان کمک بگیرم. در تعلیم و تربیت هیچ چیز جای تجربه را نمی گیرد.

غروب وقتی پیاده به سمت خانه می رفتیم، از مغازه چند عدد تخم مرغ خرید. خجالت زده گفتم که این ها را برای چه گرفته اید، امشب شما میهمان من هستید، لبخندی زد و گفت: اینجا میهمان و میزبانی در کار نیست من هم قبل از امسال چند سالی را بیتوته کرده ام و مشکلات آن را خوب می دانم، ما همکار هستیم و باید به فکر هم باشیم. فقط فکر نان باش که امشب را گرسنه نگذرانیم. گفتم: نگران نباشید شام امشب با من و این تخم مرغ ها را برای صبحانه فردا آب پز می کنیم.

چای را آماده کردم و نشستم پای صحبت های آقا امیر، اولین چیزی که گفت این بود که باید در کلاس جدی باشم، چه پسرانه چه دخترانه، این کار کمک می کند تا نظم در کلاس برقرار شود و بچه ها تمرکز بیشتری داشته باشند و درس را بهتر بفهمند، می گفت جدی باش، سخت گیر باش، ولی بداخلاق نباش، توهین نکن و حواست به بچه ها باشد. این حرف ایشان واقعاً حکم کلید طلایی را داشت. البته من از همان روز اول هم جدی بودم و این کار را انجام می دادم ولی وقتی یک همکار باسابقه آن را تایید می کند خیالم راحت می شود که کارم درست بوده است.

چند تا سوال از نحوه تدریس بعضی مفاهیم داشتم که وقتی پرسیدم با همان لحن دل نشنینی که داشت برایم توضیح داد. جالب این بود که اشتباهات بچه ها را می دانست و جاهایی را که خوب نمی فهمند را نیز برایم توضیح داد. بچه ها در حجم و مساحت جانبی و مساحت کل خیلی مشکل دارند که آقا امیر به آنها هم اشاره کرد. خیلی برایم جالب بود که ایشان در روش تدریسش به اشتباهات رایج دانش آموزان نیز توجه می کند.

اجازه خواستم تا در همان حالتی که ایشان صحبت می کند، من هم آرام آرام شام را آماده کنم. تصمیم گرفتم تا ماکارونی درست کنم. پیک نیک را در گوشه اتاق گذاشتم و شروع کردم به ریز کردن پیاز ها، آقا امیر با تعجب خاصی به من نگاه کرد و گفت: چه می خواهی درست کنی؟ وقتی گفتم ماکارونی تعجبش بیشتر شد، گفت: مگر بلدی؟ گفتم در این غذا مهارتی بی بدیل دارم، در زمان صرف شام خواهید فهمید که چه دستپختی دارم.

در حال آماده کردن مایه ماکارونی بودم که از من پرسید اهل کجا هستم؟ من هم به اختصار توضیح دادم، وقتی فهمید که اصلاً اهل این منطقه و حتی این استان نیستم باز هم تعجب کرد و گفت: برایت سخت نیست که اینجا هیچ فامیلی نداری؟ گفتم: سخت هست ولی خوشبختانه دوستانی دارم که خیلی خیلی بهتر از فامیل هستند. هم هوایم را دارند و هم از آنها بسیاری چیزها یاد می گیرم. درست است زندگی در این روستا سخت است ولی جنگ با مشکلات انسان را پخته می کند.

بعد از خودش صحبت کرد، اهل روستای مرزبان بود و با همان لهجه زیبایش می گفت: ما مَرِزبانی ها این طور حرف می زنیم. آنقدر از روستایش تعریف کرد که علاقه مند شدم که یک بار به آنجا بروم و آن چه را که تعریف می کند را از نزدیک ببینم. وقتی اشتیاق مرا دید صادقانه دعوتم کرد تا روستا و اطرافش را به من نشان دهد، از مزارش بسیار تعریف می کرد که بسیار زیبا و با صفا است، بعد کمی فکر کرد و گفت: آخر عاقبت من هم همانجاست، فقط خدا کند خدا و خلایق از من راضی باشند.

بعد از جنگ و شیمیایی شدنش گفت، باورم نمی شد که او شیمیایی شده باشد، ولی وقتی قوطی قرصش را نشانم داد، فهمیدم که او واقعاً در جبهه شیمیایی شده است. فقط مانده بودم که ایشان با این وضعیت چرا باید در این منطقه دوردست خدمت کند، هم سابقه بالایی دارد و هم رزمنده بوده و از همه مهمتر شیمیایی شده است. وقتی علت را پرسیدم، آهی کشید و گفت: همه جا بی عدالتی هست و نمی شود آن را کتمان کرد، بعد از سالها تازه به مدرسه روستای نزدیک شهر افتاده بودم که دبیر ریاضی کاشیدار انتقالی گرفت و من را به اینجا فرستادند.

از زندگی و فرزندانش می گفت و چقدر هم راضی بود، در دل دوست داشتم اگر زمانی ازدواج کردم مانند او باشم و از زندگی خود راضی باشم. می گفت: اگر خانمت تو را نفهمد و تو خانمت را نفهمی زندگی معنی ندارد و فقط در کنار هم بودن است، این عدم تفاهم مادر همه مشکلات و مشاجرات و مسائل بعدی در زندگی است. در انتخاب شریک زندگی ات دقت کن. همه چیز قیافه نیست، فهم و شعور بسیار بسیار مهم تر است، بعد لبخندی زد و گفت البته این فهم و شعور را باید اول خودت داشته باشی.

آب جوش آمد و ماکارونی ها را درون آن ریختم، واقعاً از شنیدن صحبت های آقا امیر سیر نمی شدم، صفا و صمیمیتی که در او بود واقعاً بی نظیر بود، وقتی با آن لهجه دلپذیرش حرف می زد من سراپا گوش بودم. شروع کرد از اتفاقی که در روستای فارسیان برایش رخ داده بود صحبت کردن، مانند فیلم سینمایی بود، به خاطر یک سوء تفاهم نزدیک بود با تعدادی درگیر شود که خوشبختانه به خیر گذشته بود. آنقدر زیبا و با هیجان تعریف می کرد که فقط و فقط گوش می دادم. محو صحبت های ایشان بودم و ماکارونی را فراموش کرده بودم.

تا به خودم جنبیدم، ماکارونی ها شل و وارفته شد، هنگامی آبکش کردن به وخامت اوضاع پی بردم و امید داشتم بعد از افزودن مایه و دم کردن از این حالت افتضاح خارج شود. وقتی سر سفره با کفگیر ماکارونی را درون بشقاب کشیدم، کاملاً شفته شده بود، همان یک ذره آبروی نداشته ام هم پیش آقا امیر رفت. بنده خدا چیزی نگفت و فقط بشقابش را نگاه می کرد، کاری به جز عذرخواهی کردن نداشتم و می گفتم که همیشه خوب می شد، نمی دانم چرا حالا به این روز افتاده است. لبخندی زد و گفت: اشکال ندارد یک بار هم ماکارونی را این مدلی بخوریم، این هم تجربه ای است.

شام به فضاحت تمام به اتمام رسید، آقا امیر یک بشقاب را به زحمت خورد و مطمئن بودم که سیر نشده است. خودم آن قدر گرسنه بودم که تحمل کردم و دو بشقاب خوردم، البته مزه اش بد نبود فقط کاملاً شفته شده بود. سفره را که جمع کردم رو به من کرد و گفت: برای صبح همین یک تکه نان هست. با خجالت گفتم: نه در جانانی دو تا نان کامل هست. گفت: برو ببین و مطمئن شو. همین گفته ایشان مرا آب کرد و در زمین فرو رفتم. معلوم بود هنوز گرسنه است.

تا پاسی از شب از هر دری صحبت کردیم، او بیشتر حرف می زد و من فقط شنونده بودم، از خاطرات گذشته اش می گفت، از مشکلاتی که برای درس خواند داشت صحبت می کرد، درست است روستای محل زندگی اش نزدیک آزادشهر بود ولی هر روز رفتن و آمدن واقعاً برایش سخت بود. گاهی مجبور بود مسافت زیادی را پیاده طی کند، چون پولی برای کرایه ماشین نداشت، وقتی از آن دوران صحبت می کرد غم غریبی در صورتش مشهود بود. می گفت: زندگی بالا و پایین بسیار دارد.

در میان صحبت هایش به این فکر می کردم شاید من در زمان کودکی و نوجوانی چنین سختی هایی را  ندیده ام ولی در همین چهار سال چندین برابر آن را تجربه کرده ام. زندگی در این روستا و با این شرایط سخت واقعاً تحمل مرا بالا برده است. شاید دوری از خانواده برایم مشکل باشد ولی می دانم تجربه و تحمل این سختی ها در آینده برایم مفید خواهد بود. به قول آقا امیر زندگی بالا و پایین بسیار دارد و حالا من در بخش سربالایی بسیار تند آن هستم، به امید روزی که به راه هموار برسم.

شب دیرهنگام خوابیدیم، صبح با صدای جلز و ولز و بویی بسیار شامه نواز بیدار شدم. آقا امیر در حالت پختن نیمرو بود، مرا که دید گفت: خوب شد بیدار شدی، می خواستم صدایت کنم. سفره را پهن کن که صبحانه آماده است. واقعاً در خجالت غرق بودم، چای را هم آماده کرده بود و همه چیز در حد اعلایش بود. نیمرو را که وسط سفره گذاشت هوش از سرم پرید. سه تا زرده داشت و سه تای دیگر زرده اش زیر سفیدی پنهان بود. لبخندی زد و گفت: نیم رو و تمام رو باهم. بدون این که آن ها را به هم بزنم.

فلفل سیاه از من خواست و بخش مربوط به خودش را کاملاً سیاهپوش کرد، گفت: در زمستان فلفل سیاه را که ما به آن داروگرم می گوییم باید زیاد خورد. من هم کمی پاشیدم که با چشم غره فهماند که کم است. واقعاً این نیمرو با فلفل سیاه بسیار لذیذ شده بود. آقا امیر مهارت خود را در این سبک آشپزی به رخ من کشید و مرا با آن شام دیشب در خاک مدفون کرد.

از آن روز به بعد هر از چند گاهی آقا امیر را می دیدم. البته بسیار کم و کوتاه ولی هر وقت مرا می دید با رویی گشاده به استقبالم می آمد. یک بار بعد از سالها در اداره آموزش و پرورش مرا دید و خوش و بش بسیار گرمی کرد و گفت: یادش به خیر عجب ماکارونی شفته ای به من دادی. تا صبح از گرسنگی شکمم در حال پیچ خوردن بود. البته خنده هایش نشان از این می داد که این خاطره برایش به خوشی مانده است.

چند روز پیش که یکی از بستگان خانم به رحمت خدا رفته بود، در مراسم ختم آن مرحومه، دختر ایشان به من گفت: تخت کناری مادرشان در بیمارستان فردی بوده که مرا می شناخته، در مدتی که بستری بوده اند و از هر دری صحبت شده و به ناگاه از وامنان حرف پیش آمده و همین باعث شده صحبت من پیش آید و او مرا بشناسد. ابتدا خوشحال شدم که بعد از سالها از آقا امیر خبری به من رسیده ولی وقتی اصل ماجرا را به من گفتند، واقعاً متاثر شدم.

وقتی شنیدم که بعد از چند سال تحمل بیماری، در بیمارستان جان به جان افرین تسلیم کرده، به یاد آن شب و خاطره آن افتادم. درست است مدت زیادی ایشان را ندیده بودم و خبری از ایشان نداشتم ولی چهره مهربانش جلو چشمانم آمد و واقعاً از رفتنش دلم گرفت. صدایش هنوز در گوشم است و خنده هایش را به وضوح به یاد دارم. خدایش بیامرزد که واقعاً همکاری بسیار عزیز بود، مهربانی در او موج می زد.

نمی دانم آیا او هم در همان مزار زیبای مرزبان خفته یا در جایی دیگر؟! هرجا هست یادش همیشه برای من باقی است.

صد و نوزده

کلاس غرق درس بود. رابطه های تالس را می گفتم، قدم به قدم  جلو می رفتم و سعی می کردم که بچه ها ابتدا مفهوم را درک کنند بعد به تکنیک برسند. همانطور که از نام این درس مشخص است، رابطه های بین اضلاع مورد بررسی قرار می گیرد، ولی قبل از رسیدن به فرمول حتماً باید مفهوم برای بچه ها باز شود. به طور کلی در روش تدریسم سعی می کنم تا روابط و فرمول ها را خود دانش آموزان کشف کنند که در این صورت در ذهنشان بهتر خواهد ماند.

بچه ها هم خوب همکاری می کردند و کار خوب داشت پیش می رفت. یک مثلث کشیدم و خطی موازی با یکی از اضلاع آن رسم کردم، رو اضلاع عددها را با توجه به نسبتشان نوشتم و از بچه ها پرسیدم بین اعداد چه رابطه ای مشاهده می کنند؟ بعد از بحث کوتاهی در کلاس یکی از بچه ها گفت سه برابر شده اند و همین باعث شد تا به سمت نوشتن رابطه بروم و همانجا هم از بچه ها برای تکمیل آن کمک گرفتم.

رابطه اول تالس را گفتم و روی تخته سیاه نوشتم، می خواستم رابطه دوم را شروع کنم که دیدم دست یکی از دانش آموزان بالاست. اشاره کردم تا سوال خود را بپرسد. منتظر بودم در مورد روابط باشد ولی سوال جالبی پرسید. گفت: آقا اجازه این تالس فامیل فیثاغورس است؟ خنده ام گرفته بود، عجب سوالی پرسیده بود. خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: چطور این سوال به ذهنت رسید؟ با لبخندی گفت: آقا یک جوری اسمهایشان مثل هم است. همین را که گفت کل کلاس شروع کردند به خندیدن.

توضیح دادم که خوب متوجه شدید، اینان یونانی هستند و در زمان های دور، بسیاری از مطالب ریاضی و دیگر علوم را کشف کرده اند. اصلاً تفکر و ثبت آن تقریباً از یونان آغاز شده است. سقراط و افلاطون و ارسطو پیشگامان تاریخ علم هستند و خیلی از مفاهیم از آنجا شروع شده است. یکی از دانش آموزان پرسید: آقا اجازه این ها مال چند سال قبل هستند؟گفتم مربوط به حدود دو هزار و پانصد سال قبل هستند. تعجب بچه ها از این عدد برایم جالب بود.

رابطه دوم را هم گفتم و شروع کردیم به حل کاردرکلاس مربوطه. ابتدا خوب بود ولی وقتی در شکل ها به اعداد اعشاری برخوردیم، نق نق بچه ها شروع شد. به طور کلی دانش آموزان با کسر و اعشار زیاد رابطه خوبی ندارند، خیلی دوست دارند عددها رند باشد و هرچه توضیح می دادم که در واقعیت و طبیعت عددها بیشتر کسری و اعشاری هستند، فقط غر می زدند. البته به آنها کمی هم حق می دادم، ریاضی که فقط محاسبه نیست، تجزیه و تحلیل و انتخاب راهبرد و تفکر پایه و اساس آن است. به نظر من بعد از دوره ابتدایی که بچه ها محاسبات را کامل یاد می گیرند باید استفاده از ماشین حساب مجاز شود.

امیرحسین اولین کسی بود که از علی یواشکی ساعت را پرسید. چند دقیقه بعد محسن با صدایی آرام تر از علی ساعت را پرسید. علی تنها دانش آموزی بود که ساعت داشت و به همین علت بچه ها فقط از او زمان را می پرسیدند. گوش هایم را تیز کردم تا ببینم آیا بر تعداد پرسشگران ساعت افزوده می شود؟ این اتفاق یعنی بچه ها خسته شده اند و به شدت منتظر این هستند که زنگ بخورد.

با توجه به شرایط احساس کردم ادامه دادن کار دیگر میسر نیست. بچه ها درس را گرفته اند و حالا هم در حال تکرار و تمرین هستند، درست است که حل کردن مهمترین بخش آموزش ریاضی است ولی این آموزش زمانی رخ می دهد که بچه ها خسته نشده باشند. تا پایان کلاس حدود سی دقیقه ای زمان بود، بهترین کار در این فرصت یک استراحت کوچک چند دقیقه ای است. به دنبال راهی می گشتم تا بتوانم علاوه بر تغییر موضوع کمی هم فرصت به بچه ها بدهم تا خستگی را برطرف کنند. تجربه نشان داده به حال خود رها کردن بچه ها اصلاً مفید نیست و فقط باید موضوع تغییر کند.

 همین ساعت پرسیدن از علی مرا به فکر جالبی انداخت. سه تا مثلث پای تخته کشیده بودم، علی را صدا زدم و از او خواستم تا اولی را حل کند. خوشبختانه رابطه را درست تشخیص داد و حل کرد. بعد رو به او کردم و خیلی جدی گفتم: شده ای 119 کلاس. منتظر انفجار خنده در کلاس بودم که با چهره های مبهوت بچه ها و مخصوصاً علی مواجه شدم. فقط مرا نگاه می کردند و در بهت فرو رفته بودند. کمی دست پاچه شده بودم، پیش خودم گفتم، نکند باز این 119 در اینجا معنی دیگری می دهد یا لقب کسی است.

امیرحسین جرات به خرج داد و پرسید که آقا اجازه 119 چی هست؟ قبل از پاسخ دادن کمی فکر کردم. حق هم داشتند، روستا هنوز تلفن ندارد، مخابرات هم ندارد و در این منطقه فقط روستای گلستان یک باجه دارد. البته باجه بدان معنی که ما می دانیم نیست، اتاق کوچکی است که یک تلفن روی یک میز در آن قرار دارد. یک بار برای مشکلی که برای حسین پیش آمده بود حدود یک ساعت پیاده رفته بودیم تا به آنجا برسیم. و در بازگشت هم در تاریکی شب گم شدیم!

در مورد 119 توضیح دادم و گفتم در شهرها که هر خانه تلفن دارد، با گرفتن این شماره می توانید از ساعت مطلع شوید. البته برای بچه ها جالب نبود و این را می شد از چهره های آنها تشخیص داد. چیزی که اصلاً تجربه آن را ندارند می بایست برایشان جذاب نباشد. همین باعث شد که سریع به درس بازگردم و بعد از این چند دقیقه تنفس کار را ادامه دهم. می خواستم کمی آنها را بخندانم که متاسفانه نشد. از بچه ها خواستم شکل دوم را حل کنند، همه مشغول شدند به جز امیرحسین که در افق محو بود.

چند دقیقه ای رهایش کردم ولی وقتی دیدم زمان در حال از دست رفتن است به سویش رفتم تا او را وادار به حل کنم. تا مرا بالای سرش دید، دستش را بالا برد و گفت: آقا اجازه این 119 مال کجاست؟ یعنی کجا کار می کند؟ گفتم: مربوط به مخابرات است. کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه تهران است؟ گفتم بله تهران است. لبخندی زد و گفت: آقا ما همانجا می رویم سر کار، بهترین جا است برای کار. بچه ها متوجه حرف های او شدند و باز کلاس از درس خارج شد.

گفتم: چرا به این کار علاقه مند شدی؟ گفت: آقا اجازه کار خیلی راحتی است. یک جا نشستی و هر کس زنگ بزند فقط باید در جواب ساعت را به او بگویی. من حاضرم کارمند این اداره شوم و فقط ساعت بگویم. بقیه تاییدش کردند ولی در میان بچه ها یکی گفت این کار خیلی هم خوب نیست، حوصله آدم سر می رود. صبح تا شود فقط جواب تلفن بدهی و فقط ساعت بگویی!

دیدم کاملاً وقت در حال از دست رفتن است. می خواستم چند دقیقه استراحت کنیم، ولی حالا حدود ده دقیقه است که از درس فاصله گرفته ایم. سریع توضیح دادم که ساعت را سیستم اعلام می کند. صدای گوینده را ضبط کرده اند و از آن استفاده می کنند. به خیال خودم بحث جمع شده و رفتم سراغ شکل دوم، می خواستم توضیح دهم که دست یکی از بچه ها بالا بود. اشاره کردم سوالش را بپرسد.

گفت: آقا اجازه یعنی یک نفر تمام ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها را گفته و ضبط کرده اند؟ مگر می شود؟ خیلی زیاد است. باز بحث بین دانش آموزان بالا گرفت، یکی تایید می کرد و یکی تکذیب و کلاس کاملاً از دست رفت. مجبور شدم فریادی بزنم تا بچه ها از این بحث بی مورد که خودم در مطرح شدن آن مقصر هستم بیرون بیایند. این کار افاقه کرد و همه شروع به نوشتن کردند.

کلاس در سکوت مطلق بود و من هم بالای سرشان در حال مراقبت بودم که همه حل کنند، حتی اگر نادرست هم می نویسند ایرادی نداشت، مهم حل کردن بود. در این بین امیرحسین با صدایی آرام رو به علی کرد و گفت: آقای 119، ساعت چند است؟ این را همه شنیدند و ناگهان کلاس از خنده منفجر شد. من هم خنده ام گرفته بود ولی خودم را کنترل کردم و سعی کردم واکنشی نشان ندهم، فقط گفتم ساکت باشید و حل کنید.

این 119 متاسفانه چند صباحی روی علی ماند. اوایل ناراحت می شدم که بچه ها او را با این لقبی که من به شوخی گفته ام صدا می کنند. ولی بعد از گذشت مدتی دیدم خودش هم بدش نمی آید. چون تنها کسی بود که ساعت داشت و با آن به همه پز می داد. یک روز که ساعتش را نیاورده بود آن قدر به هم ریخته بود که زنگ تفریح اول دوان دوان رفت و ساعت به دست به مدرسه بازگشت.

انشا

مراقبت در جلسه امتحان انشا یکی از راحت ترین مراقبت ها است، چون هیچ سوالی نیست که کسی از روی دیگری بنویسد و همه مشغول نوشتن متن خود هستند. به همین خاطر مراقبت در این درس علاوه بر سهولت، کسل کننده هم هست. مانند همیشه مقابل تخته سیاه ایستاده بودم و بچه ها را کاملاً زیر نظر داشتم. همه سر در برگه های خود داشتند و در حال نوشتن متن انشا خود بودند.

حوصله ام سر رفته بود، به این فکر می کردم که واقعاً چرا ما باید این گونه مراقب دانش آموزان باشیم؟ چرا نمی توانیم به آنها اعتماد کنیم؟ چرا همیشه آنها دنبال تقلب هستند؟ چرا هیچ کس به دنبال این نیست که بر اساس تلاش خودش، کارهایش را به پیش ببرد؟ هیچ کدام از این چراهایم جوابی نداشت. فقط خودم را دلداری می دادم که این موضوع فقط مربوط به ما نیست و در همه جای دنیا این مسائل هست. در مقاله ای خوانده بودم که در هند این مشکل بسیار حاد است.

از ایستادن خسته شده بودم، به پشت میز معلم رفتم و چند دقیقه ای روی آن نشستم، این کار را فقط در این جلسه می شد انجام داد، در دیگر امتحانات حتی لحظه ای هم چشم از بچه ها بر نمی دارم. یکی از کارهایی که در زمان امتحان انشا انجام می دهم، خواندن متن انشاء بچه ها است. منتظر بودم تا نوشتن انشایشان پایان پذیرد و تحویل دهند و آنها را بخوانم. متاسفانه بی سوادی و از آن بدتر مطالعه نداشتن دانش آموزان را در این درس می توان فهمید. از غلط های املایی بسیار که بگذریم، بچه ها اصلاً نمی توانند بنویسند، علت هم مشخص است، چون نمی خوانند. کتاب های درسی را به زور می خوانند چه برسد به غیر درسی. این عدم مطالعه که در جامعه ما جریان دارد، ما را به ناکجا آباد خواهد برد.

بیشتر بچه ها انشا خودشان را نوشته بودند و در حال پاکنویس کردن بودند، منتظر بودم که اولین نفر انشایش را بیاورد تا بخوانم و ببینم اوضاع چگونه است، آیا امیدی به بچه های این کلاس هست یا نه؟ خیلی دوست داشتم حداقل یک انشا ببینم که حرفی برای گفتن داشته باشد. در همین حین صدای موتوری را که وارد حیاط مدرسه شد، شنیدم. همه او را می شناختیم، رستم بود که به مدرسه آمده بود. تازه آن موقع فهمیدم که یک نفر در بین پانزده نفر نهمی ها غایب است. وقتی وارد کلاس شد سلامی سرد کرد و رفت نشست و بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به نوشتن.

 اوضاع لباسش اصلاً خوب نبود و انگار در تلی از خاک غلت خورده بود. رستم اهل اینجا نبود و مدتی است که میهمان ماست، رستم افغانی تبار است و برای کار به همراه خانواده اش به اینجا آمده و در روستای همجوار ساکن است. مدتی است سرویسی برای بچه های آنجا برقرار شده است تا پیاده این مسیر را طی نکنند. ولی رستم اکثر اوقات از سرویس جا می ماند و پیاده این مسیر را می آید، گاهی اوقات نیز با موتور پدرش به مدرسه می آید.

قد بلندی داشت و تقریباً از همه بچه ها بزرگ تر بود، زیاد حرف نمی زد و بیشتر در خودش بود، بدنی ورزیده داشت، وقتی به پای تخته می آمد، به دستهایش که نگاه می کردم، زمخت بود و نشان می داد که او بسیار کار می کند. دانش آموز به این سن می بایست فقط به فکر درسش باشد و در نهایت در بعضی از کارهای خانه کمک کند، نه این که بیشتر وقتش را کار کند تا پولی به دست آورد. حداقل در تابستان که مدرسه ندارند کار کنند. ولی حیف که نمی شود.

نکته آزار دهنده در مورد رستم این است که بسیار مستعد است و توانایی خوبی در فهم و حل مسائل ریاضی دارد، ولی با توجه به شرایط زندگی اش اصلاً پیگیر درس نیست و هیچگاه تمرین ها را حل نمی کند و تکالیفش را انجام نمی دهد. فقط به هرآنچه در کلاس یادگرفته است، بسنده می کند و در امتحانات نمره ای در حد قبولی می گیرد. با توجه به شرایطش زیاد به او فشار نمی آورم ولی همیشه به او می گویم که اگر در خانه هم تمرین کنی نمره ات خیلی خیلی بهتر می شود.

بالای سرش رفتم و گفتم چرا دیرکردی؟ نگاه خسته ای به من انداخت و گفت: آقا اجازه دیر شد دیگه! کمی اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: نمی شود که امتحان ها را دیر بیایی، سعی کن خودت را به سرویس برسانی. امتحان با کلاس درس فرق دارد، شاید آنجا بشود کمی اغماض کرد ولی در اینجا اصلاً نمی شود. سرش را بالا آورد و گفت: آقا اجازه سر زمین بودم و داشتم سیب زمینی جمع می کردم. کارگری وقت نمی گذارد درس بخوانیم، حتی نمی گذارد سر موقع به مدرسه برسیم.

جوابی نداشتم بدهم، راست می گفت، چهره اش نشان می داد که چقدر خسته است. تازه می دانم بعد از امتحان هم باید دوباره سر کار برود. چرا باید در جامعه ما بخش عمده ای این گونه زندگی کنند که حتی بچه ها هم باید کار کنند تا شاید معاش خانواده تا حدی تامین شود. حتی در بین محلی ها هم خانواده های زیادی هستند که واقعاً مشکل مالی دارند و هرچقدر هم که کار می کنند فقط می توانند خرج یومیه را به دست آوردند.

باز آن افکار تاریک به ذهنم حمله ور شدند، افکار و چراهایی که علاوه بر نداشتن جواب، بر زندگی ما هم تاثیرگذار هستند. نمی دانم ثروت این مملکت چرا باید در دستان عده ای خاص باشد. عده ای که تلاشی هم نمی کنند ولی روز به روز بر ثروتشان افزوده می شود. تولید مهمترین بخش در کسب درآمد است. مانده ام که چگونه است که تولیدکنندگان همه در مشکلات مالی هستند و آنهایی که در کار تولید نیستند پولشان از پارو بالا می رود.  

کشاورزان و کارگران و… که بازوان محرک تولید هستند، همیشه از نظر مالی در وضع بحرانی هستند. ما هم که در بخش خدمات هستیم از آن ها هم پایین تریم. درآمدی که ما داریم، نمی تواند هزینه های جاری و عادی زندگی را عهده کند. حال عده ای هستند که ثروت این مملکت را به خاطر بعضی مسائل که همه می دانیم، می مکند و حتی قطره ای هم برای ما نمی گذارند. ای کاش هر کسی به اندازه تلاش و فعالیتش درآمد داشت.

هرچه بیشتر به رستم نگاه می کردم در این افکار بیشتر غرق می شدم. چاره ای نبود، باید از این ورطه خود را نجات می دادم. خوشبختانه بچه ها انشاهایشان را آوردند و بهترین کار خواندن آنها بود. هفت هشت نفری آورده بودند که مشغول خواندن انشای آنها شدم، ولی به جای اینکه حالم خوب شود، بدتر شد. دانش آموزی که حتی نمی تواند سطری بنویسد در آینده چه بلایی سرش خواهد آمد. این گونه که من می بینم ما در آموزش و پرورش هیچ کمکی به بچه ها نمی کنیم و اصلاً آگاهی های آنها را بالا نمی بریم. آینده جامعه ما چه شود خدا داند.

 چند قدمی در کلاس زدم تا کمی از آن حال و هوا خارج شوم. بچه ها با تعجب به من نگاه می کردند چون تا به حال در زمان امتحان درون کلاس گام برنداشته بودم. بالای سر رستم رفتم، اصلاً از پیش نویس استفاده نکرد و مستقیم در برگه اش انشا را نوشت و خیلی سریع بلند شد. وقتی می خواست برگه را به من تحویل دهد به مقداری که نوشته بود نگاه کردم و گفتم: فکر کنم کم نوشته ای، چند سطر دیگر هم به آن اضافه کن.

نگاه معنی داری به من کرد و گفت: آقا اجازه اصل مطلب را نوشته ایم، هرآنچه باید بنویسنم را نوشته ایم، حال چند خط بیشتر یا کمتر چه فایده ای دارد؟ منظورمان را رسانده ایم. جوابی نداشتم که به او بدهم و برگه اش را گرفتم. خداحافظی سردی کرد و از کلاس خارج شد. به موضوع انشایی که انتخاب کرده بود دقت کردم. از سه موضوع پیشنهادی تا به حال هیچ دانش آموزی این موضوع را انتخاب نکرده بود. قهرمان من در زندگی

بلافاصله شروع کردم به خواند انشای او، همان چندخطی که نوشته بود مرا همانجا میخکوب کرد، از نظر ادبی شاید اشکال داشت، ولی مضمونش بسیار عالی و تاثیرگذار بود. تا به حال چنین انشایی را ندیده بودم. چقدر این بچه می فهمد و چقدر حواسش به مسائلی هست که خیلی از بچه ها و حتی بزرگتر ها هم به آن توجهی ندارند. این بچه واقعاً مردی است که در کشاکش روزگار تمام مشکلات و مسائل را می فهمد. انسانی به این میزان قدرشناس به واقع دُری است گرانبها و کمیاب.

به نظرم خود متن انشا کاملاً گویا است و دیگر نیاز به هیچ توضیحی ندارد.

« قهرمان من در زندگی

 سلام – امروز می خواهم راجع به پدرم بنویسم. او قهرمان من در زندگی ام است. او مرا بزرگ کرده و به اینجا رسانده است. پدرم رنج های زیادی را تحمل کرده است. او به خاطر من آن روزهایی را که در آفتاب گرم تابستان کار کرده بود، همه آن پول ها را برای من خرج می کرد. من خیلی پدرم را دوست دارم، پدرم همانند کوهی استوار در پشت سر من ایستاده است.

اگر کاری را نتوانم انجام دهم، پدرم مرا دلداری می دهد و همین باعث می شود محبت او در دل من تا همیشه ماندگار شود. او به خاطر من شب ها نخوابیده است و بعضی از روزها هم سرکار نرفته است تا بتواند در کنار من باشد و مرا خوشحال کند. پدر من دوست ندارد آسیبی به من برسد، اگر به من آسیبی برسد او خود را مقصر می داند و خود را سرزنش می کند. او پدر خیلی مهربانی است. مرا نگه داشت و به سن حال یعنی 16 سالگی رساند. حالا من کار می کنم تا مزد تلاش های پدرم را بدهم.

هنوز دوست ندارد برایم اتفاقی بیفتد. هنوز وقتی بفهمد که یواشکی موتور سوار شده ام مرا سرزنش می کند. او اصلاً دوست ندارد که من موتور سوار شوم. او می گوید تو اگر تصادف کنی من با غم تو چه کنم. من هم می گویم نترس یواش رانندگی می کنم، به کسی نمیزنم. می گوید تو نزنی دیگری تو را می زند.

من پدرم را خیلی دوست دارم.»

موتور سواری

مهدی که ما معمولاً سامورایی صدایش می کردیم. از هوکایدو که محل زندگی اش بود! تا کاشیدار که با ما بیتوته داشت را با موتور سیکلت معروفش می آمد. موتوری بسیار قوی و بزرگ و البته قدیمی با صدایی خاص که از کیلومترها قابل تشخیص بود. مسافتی بالغ بر هفتاد کیلومتر را آن هم در مسیری کوهستانی و پر پیچ و خم، که بخش عمده آن صعب العبور و خاکی و سنگلاخ بود، می پیمود تا به مدرسه برسد.

بیشتر اوقات از صدای موتورش آمدنش را می فهمیدم. در زمستان ها و در بارش برف و حتی کولاک هم، مهدی با موتور می آمد. واقعاً سامورایی بهترین لقبی بود که می شد به او داد. کم حرف بود و  بیشتر گوش می کرد، در عین این سکوتش بسیار با معرفت بود. همیشه حواسش به ما بود و واقعاً برای ما تکیه گاهی عظیم بود. او واقعاً یک سامورایی با مرام و با معرفت بود.

وقتی با موتور می رسید، مدتی طول می کشید تا آن همه لباس و کاپشن و بادگیر و کلاه کاسکت و کلاه  پشمی و هدبند و شال و شلوار پشمین و … را از تن به در آورد. همیشه بعد از رسیدن به کنار بخاری می رفت تا گرم شود و طبق عادت همیشگی اش فقط چای می نوشید. یک بار در خانه تنها بودم، هوا تاریک شده بود که مهدی رسید، تا کنار بخاری گرم شود یک لیوان چای برایش ریختم، نگاه اخم آلودی به من کرد و بعد خودش رفت سمت سماور. شش لیوان چای ریخت که فقط یکی از آنها سهم من بود.

در آن سال علاوه بر کاشیدار، دو روز هم نراب کلاس داشتم، خدا را شکر یک روزش با مهدی بودم که همیشه با موتور می رفتیم و برمی گشتیم و من همیشه از این موتورسواری لذت می بردم. صبح ساعت هفت و نیم بود و کاملاً آماده شده بودم تا با مهدی به نراب برویم. ترک موتور سوار شدم و با توجه به آموزه هایی که از مهدی در فن ترک موتورسواری آموخته بودم، خودم را جزیی از موتور کردم، بدین معنی که در چرخش ها و مایل شدن موتور من هم کاملاً با موتور هماهنگ می شدم. این کار برای هدایت موتور توسط مهدی امری بسیار حیاتی بود.

در مسیر باد سردی می وزید که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. به این فکر می کردم که مهدی چگونه در این شرایط مسافت های طولانی را با موتور طی می کند. هرچقدر هم لباس گرم داشته باشی باز هم در مدت زمان طولانی سرما به درون بدن نفوذ خواهد کرد. طی مسیر از اینجا تا آزادشهر در این شرایط جوی حتی با مینی بوس حاج منصور هم سخت است چه برسد به موتور. مهدی واقعاً مرد روزهای سخت است.

به مدرسه که رسیدیم آسمان ناگهان تاریک شد، ابرهای سیاه با سرعت بسیار کل منطقه را فراگرفتند. مهدی نگاهی به آسمان کرد و گفت: امروز با این هوای سرد، حتماً برف خواهد بارید. من هم با توجه به شرایط پیرامون کاملاً با این نظر مهدی موافق بودم. اوایل زنگ دوم برف شدیدی شروع به باریدن گرفت و در اواخر زنگ دوم وقتی از پنجره کلاس بیرون را نگاه کردم همه جا سفید شده بود. در عرض دو سه ساعت هوای صاف و آفتابی مبدل شد به برفی سنگین که تمام دانه هایش بدون ذوب شدن بر روی زمین می نشست.

ساعت دوازده و نیم که مدرسه تعطیل شد وقتی به حیاط مدرسه رفتیم تا ساق پا در برف فرو رفتیم، حدود 20 سانتیمتری برف نشسته بود و همچنان با شدت می بارید، دانه های برف چنان بزرگ بودند که هر کدامشان که روی شیشه عینکم می نشستند کاملاً جلوی دیدم را می گرفتند. هوا هم آن قدر سرد بود که برف ها کاملاً خشک بودند و به قول معروف نمی شد آنها را گلوله کرد. بارش برف را همیشه دوست دارم، در سکوت می بارد و هیچ هیاهویی هم ندارد.

موتور کاملاً در زیر برف ها مدفون شده بود. مهدی آمد و برف ها را کنار زد و سوار شد و می خواست با هندل موتور را روشن کند، در عین ناباوری هندل یخ زده بود و تکان نمی خورد. مهدی گفت: چاره ای نیست باید تا ابتدا روستا که از آنجا به بعد سرازیر است، هل بدهیم و آنجا در حرکت روشنش کنم. بارش برف درست است که بی هیاهوست ولی در همان سکوت کارش را به نحو احسن انجام می دهد، دمای زیرصفر ارمغان سکوت این دانه های برف است.

 وقتی خواستیم موتور را هل دهیم اتفاق بدتری رخ داد. چرخ ها نمی چرخید و فقط روی برف ها سُر می خورد. واقعاً شرایط عجیب و سختی به وجود آمده بود. مهدی کمی فکر کرد و به یکی از خانه های اطراف مدرسه رفت که خوشبختانه یکی از دانش آموزان را آنجا دید و به او گفت تا برایمان یک کتری آب جوش بیاورد. مهدی گفت: چاره ای نیست باید با آب جوش، یخ  کاسه های چرخ ها را باز کنیم و سریع راه بیفتیم، وگرنه باید تا خود کاشیدار پیاده برویم و این موتور سنگین را هم به همراه خودمان ببریم.

برف سنگین با باد شدید یکی شده بود و کولاکی تمام عیار ساخته بود. مهدی گفت: باید سرعت عمل داشته باشیم وگرنه همین آب جوشی که می ریزیم دوباره یخ می زند و کار بدتر می شود. آب جوش را دو قسمت کردیم و من شدم مسئول چرخ عقب. مهدی اشاره کرد و شروع کردیم به ریختن آب جوش در اطراف کاسه چرخ. بخار آب چنان بالا می آمد که مقابل چشمانم را می گرفت. چیزی نمی دیدم و علت آن بخاری بود که روی شیشه های عینکم نشسته بود.عینک را برداشتم ولی باز هم چیز خاصی نمی دیدم، هرچه بود چرخ ها باز شدند.

بعد از باز شدن یخ چرخ ها شروع کردیم به دویدن و هل دادن موتور. از مدرسه تا ابتدای روستا حدود صد یا صدوپنجاه متری سربالایی بود. واقعاً دویدن در این شرایط جوی که کولاک نمی گذاشت چیزی را ببینیم کاری بسیار سخت بود. من که فقط پشت موتور را گرفته بودم و هل می دادم، باز هم مهدی که مسیر را تشخیص می داد. این نگرانی که مبادا چرخ ها دوباره یخ بزند واقعاً آزار دهنده بود.

به ابتدای سرازیری رسیدیم و مهدی با حرکتی که واقعاً در حد سامورایی ها بود سوار موتور شد، ولی من هرچه خواستم سوار شوم، نشد. چگونه می شود بر ترک موتوری که در حرکت است سوار شد، مگر من کماندو یا بدل کار هستم که بتوانم چنین کارهایی را انجام دهم. به موتور نزدیک شدم و انتهای آن را گرفتم، تا خواستم به خودم بجنبم، مهدی دنده گرفت و موتور تکانی خورد و روشن شد، همین تکان باعث شد که تعادلم را از دست بدهم و به روی زمین بیفتم.

 شدت زمین خوردنم زیاد نبود ولی چند غلط جانانه در وسط جاده زدم، خدا را شکر ماشینی در مسیر نبود. در برف زمین خوردن همین مزیت را دارد که هیچ آسیبی نمی بینی، علاوه بر آن اصلاً کثیف هم نمی شوی. با توجه به شرایط سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن به سمت مهدی. جالب این بود که مهدی هرچه ترمز می گرفت موتور متوقف نمی شد و در سرازیری سُر می خورد، تلاش های مهدی در ترمز گرفتن بی ثمر بود، در نهایت رگ سامورایی اش بالا زد و با فن خاصی موتور را به عرض جاده چرخاند و با مهارت بسیار در آن شرایط سخت متوقفش کرد، من هم سریع رسیدم و سوار ترک موتور شدم.

سرازیری را با سلام و صلوات به پایان رساندیم و از رودخانه گذشتیم. سربالایی مانند دژی تسخیر ناپذیر در مقابلمان قد علم کرده بود، مهدی گفت: محکم بنشین که باید دور بگیریم. مانند موتورهایی که می خواهند پرش بزرگی انجام دهند حس گرفتیم. مهدی دوتا گاز خالی داد و دنده گرفت و با شدت به راه افتادیم. صدای موتور مهدی که در حالت عادی خاص بود، حالا که تخت گاز کرده بود، خاص تر شده بود. احساس می کردم موتور بنده خدا در حال جیغ کشیدن است، واقعاً دلم برایش می سوخت که می بایست ما را تحمل کند.

دیدن مقابل کار سختی بود. ولی انصافاً مهدی خوب داشت می رفت. یک سانتیمتر هم سُر نخوردیم، به پیچ اول رسیدیم که ناگهان تراکتوری در مقابلمان ظاهر شد. من که هیچ نفهمیدم، فقط احساس بی وزنی داشتم و چیزهای سفیدی دور چشمانم می چرخید. چندثانیه ای در این دنیای مبهم بودم که با صدای مهدی به خودم آمدم که با صدای بلند می پرسید: خوبی؟

برای جلوگیری از برخورد، مهدی خیلی سریع به سمت راست منحرف شده بود و در این وضعیت من از پشت موتور پرت شده بودم و همین باعث شده بود مهدی هم با موتور به زمین خورده بود و مسافتی را با همان حالت سُر خورده بود. وزن زیاد من در این تغییر جهت ناگهانی باعث این اتفاق شده بود. بزرگترین شانسمان این بود که برف بسیاری بر روی زمین نشسته بود و آسیب ندیدیم. ضمناً مهارت بالای مهدی در کنترل اوضاع و کم کردن هرچه بیشتر صدمات بسیار مهم بود.

همانطور روی برف ها ولو بودیم که ناگهان صدای ماشینی را از سمت کاشیدار شنیدیم، مهدی سریع بلند شد و موتورش را مرتب کرد، ولی من هنوز روی برف ها بودم، حس خوبی داشتم و می خواستم همچنان در همان حال بمانم. مهدی با عتاب مرا صدا کرد و گفت: بلند شو و سریع خودت را بتکان و سوار شو که برویم، گفتم: حالا چه عجله، بیا کمی در این برف ها غلط بزنیم که بسیار لذت بخش است. چشم غره ای رفت و گفت: سریع بلند شو تا ماشین نیامده.

به سرعت بلند شدم و خودم را تکاندم و سوار موتور شدم، مهدی موتور را روشن کرد، هنوز راه نیفتاده بودیم که مینی بوس نراب از کنارمان گذشت، مهدی با سر به راننده سلام داد و او هم با بوقی جواب سلامش را داد. همانطور کنار جاده روی موتور متوقف بودیم تا مینی بوس رد شد و مهدی به راه افتاد. در ادامه مسیر که نسبتاً هموار بود، باد شدت بیشتری پیدا کرد و واقعاً اگر مهارت مهدی در موتور سواری نبود حتماً چند بار دیگر زمین می خوردیم، ولی او ما را به سلامت به خانه رساند.

در خانه وقتی در کنار بخاری چکه ای در حال گرم شدن بودیم، مهدی رفت سراغ سماور و طبق روال همیشگی چند لیوان چای برای خودش ریخت و یک لیوان هم برای من! چای دوم یا سوم را که نوشید رو به من کرد و گفت: خدا را شکر امروز به خیر گذشت، خوب شد که کسی ما را در زمان افتادن ندید. آنجا بود که علت آن عتاب ها و چشم غره های مهدی را برای هرچه سریعتر سوار موتور شدن را فهمیدم.

نمره

یکی از بدترین زمانها برای من در طول سال تحصیلی زمانی است که لیست های نمرات را تکمیل می کنم، گاهی در مورد بعضی از دانش آموزان حالم بد می شود که باید نمره ای بسیار پایین برای آنها ثبت کنم. دلم نمی خواهد تجدید شوند ولی عملکردشان چنان ضعیف است که هیچ  کاری نمی شود انجام داد. چقدر به این بچه ها تاکید می کردم که تمرین ها را درست انجام دهند و سعی کنند یاد بگیرند، ولی چنان مقاومت می کردند که در مقابله با آنها خلع سلاح می شدم. هیچ ابزاری برای هدایت آنها به سمت درس خواندن نداشتم.

در دوره راهنمایی دو نمره برای هر دانش آموز در هر نوبت ثبت می شود، نمره مستمر و نمره برگه. برای من نمره مستمر بسیار بیشتر از نمره  برگه اهمیت دارد، نمره مستمر نتیجه تلاش یک دانش آموز در طول یک نوبت است، که در بخش های مختلف سنجیده شده است. ولی نمره برگه فقط مربوط به امتحان پایان نوبت است. در طول سال آموزش به طورم مدام انجام می شود و می بایست سنجش هم به همان صورت مداوم اجرا شود.

من در کلاس هایم برای مستمر قوانین سفت و سختی دارم، تا جایی که امکان دارد رفتار دانش آموزان را در بخش های مختلف می سنجم و کیفیت آن را به نمره بدل می کنم. سعی می کنم طیفی از رفتارها و فعالیت ها را تحت پوشش قرار دهم تا بتوانم بهتر در مورد دانش آموز نظر بدهم. برای این کار دفتر نمره ای خاص برای خودم طراحی می کنم و فعالیت های دانش آموزان را به طور دقیق در آن ثبت می کنم.

پرسش های کلاسی یکی از موارد نمره مستمر را تشکیل می دهد، تمرین ها را روی تخته می نویسم و بعد از توضیح مختصری در مورد آن به صورت تصادفی نام دانش آموزی را می خوانم و دانش آموز می باید پای تخته آن را حل کند و متناسب با نوع رفتاری که دارد به او از 5 نمره می دهم. البته پای تخته آمدن عمومی هم در کلاس دارم که مربوط به جلسات تدریس است و نمره ندارد، هدف آن فقط آموزش و حل کردن است.

بخش دیگر نمره مستمر به گفتگو ها و نظراتی که توسط دانش آموزان در کلاس مطرح می شود، اختصاص دارد. در آموزش نوین ریاضی، معلم فرمول ها و رابطه ها را به دانش آموزان نمی گوید تا آنها حفظ کنند و از آن در حل مسائل استفاده کنند، بلکه با استفاده از دانش قبلی دانش آموزان و طرح مسائل یا تمرین هایی دانش آموزان را به این سمت سوق می دهد که خود رابطه را کشف کنند. با این کار آن رابطه به طور کامل در ذهن دانش آموزان جای خواهد گرفت. این نظرات دانش آموزان و رسیدن آنها به رابطه برای من بسیار مهم است و برای آن نمراتی را در نظر می گیرم.

حل تمارین به طور منظم در دفتر نیز بسیار اهمیت دارد. بعد از یادگیری، تکرار و تمرین است که یادگیری را ثبات می بخشد. هر جلسه که دانش آموز تمرین دارد، شخصاً تمارین را بررسی می کنم. با یک نگاه می فهمم که خودش حل کرده یا از جایی گرفته است. تذکر می دهم ولی برخورد نمی کنم، فقط آنهایی که ننوشته باشند یا حل نکرده باشند نمره از دست می دهند. من یک نمره 20 برای تمرین در نظر می گیرم و هر بار که حل نکنند 3 تا 5 نمره با توجه به شرایط از دست می دهند.

در پایان هر فصل یک آزمون 10 نمره از همان فصل می گیرم و یک آزمون 20 نمره ای هم برای میان ترم. بخش موارد خاص هم مربوط به رفتار انضباطی دانش آموزان است، اگر نظم کلاس را برهم بزنند برای دو بار اخطار می گیرند و در دفتر نمره ثبت می کنم، برای بار سوم یا مواردی که بسیار حاد است، ضمن معرفی به دفتر نمره ای منفی برای آنها ثبت می شود. در کنار این نمره منفی برای کارهای فوق برنامه دانش آموزان همچون کنفرانس یا تحقیق یا حل نمونه سوالات نمره مثبتی نیز برای آنها ثبت می شود.

همه نمرات در بخش نهایی دفتر نمره تجمیع می گردد و با فرمول خاصی محاسبه می شود، خروجی محاسبه این اعداد که گاهی به بیست تا سی مورد می رسد، نمره مستمر دانش آموز را تشکیل می دهد. حتی در محاسبه، پیشرفت دانش آموز هم در نظر گرفته می شود تا نمرات کم ابتدای نوبت، معدل نمره مستمر را آنچنان کاهش ندهد.

مهمترین بخش نمره مستمر، اعلام این نمرات به خود دانش آموزان است. سالهایی بود که برای بچه ها کارنامه ریاضی طراحی کرده بودم، در بعضی از سالها در همان دفتر نمره به آنها نشان می دادم. این اتفاق در اولین جلسه نوبت دوم برگزار می شد، هم برگه را به آنها تحویل می دادم و هم نمره مستمرشان را به آنها اعلام می کردم. علت اهمیت زیاد اعلام این نمرات این است که دانش آموزان بفهمند که تمام گفته های من در طول نوبت عمل شده است، و در نوبت بعد تکلیف خود را بدانند.

در این فرایند تا حدی پیچیده محاسبه نمره مستمر دو هدف اساسی را دنبال می کنم، اول این که دانش آموز نظم را یاد بگیرد و از همین دوران کودکی حداقل در یک جا آن را تجربه کند ، نظم رمز موفقیت است. دومین هدفی که به دنبالش هستم این است که دانش آموز بداند که به اندازه تلاش و کاری که انجام داده نمره خواهد گرفت، هرچه قدر بیشتر تلاش کند سطح خود را بالا خواهد برد. در این فرایند نمره مستمر، دانش آموزان کاهل و کم کار بسیار ضرر می کنند. گاهی مستمرشان حتی به 5 هم نمی رسد.

در زمان ثبت نمرات وقتی می بینم نمره مستمر و برگه دانش آموز هر دو جمعاً به 10 نمی رسد واقعاً به هم می ریزم و از خودم می پرسم که چرا این همه فعالیت من، این دانش آموز را به سمت درست هدایت نکرده است؟ در هر کلاس، پنج یا شش نفری هستند که به قول معروف کرکره را پایین کشیده اند و رفته اند و فقط جسمشان در کلاس حضور دارد و این افراد به شدت در برابر یادگیری مقاومت می کنند، این بزرگترین درد من است.

وارد کلاس اول راهنمایی شدم، طبق معمول اولین جلسه هر نوبت، نام تک تک بچه را می خواندم و نمرات و جدول های را نشانشان می دادم و برگه امتحانی را به آنها تحویل می دادم. روی برگه کنار نمره آن، نمره مستمر را هم می نوشتم تا بدانند که نمره نهایی چند خواهد شد. واکنش بچه ها برایم جالب است. یا خوشحال می شوند یا ناراحت، ولی عده ای هستند که کاملاً بی تفاوت برخورد می کنند، اینان همان دانش آموزانی هستند که کار با آنها بسیار دشوار است، اینان همان دردهای سهمگینی هستند که بر من حمله می برند.

محمد را صدا کردم و وقتی آمد نمراتش را به او نشان دادم، مستمرش 11 بود و برگه 6 ، این یعنی تجدید، چون میانگین نمرات 8.5 می شود. وقتی روی برگه اش نمرات را نوشتم و به او دادم، همانجا مات و مبهوت مانده بود، نمی دانست چه کار کند، فقط برگه را نگاه می کرد و هیچ حرکتی نمی کرد، به او گفتم برود و بنشیند ولی همانطور ایستاده بود و برگه اش را نگاه می کرد. وقتی به صورتش نگاه کردم غمی جانکاه را در او دیدم. چشمانش قرمز شده بود ولی با تمام قوا داشت مقاومت می کرد که گریه نکند.

با زحمت بسیار رفت نشست و سرش را گذاشت روی میز و همانطور بی حرکت ماند. زمانی که برگه و نمرات دیگر دانش آموزان را به آنها می دادم، زیر چشمی محمد را هم زیر نظر داشتم، به همان حالت بود و هیچ تکانی نمی خورد. این رفتار او برای من هم بسیار ناراحت کننده بود، تعداد نسبت زیادی از بچه ها بودند که تجدید شده  بودند ولی انگار نه انگار، ولی محمد اصلاً این طور نبود.

محمد با این رفتارش حال مرا نیز خراب کرد، قبل از شروع درس کلی با بچه ها صحبت کردم و گفتم از حالا به فکر پایان نوبت باشند و درس بخوانند تا نمره کم نگیرند، حداقل اگر در امتحان نمره کم می گیرند سعی کنند در مستمر بهتر باشند تا بتوانند جبران کنند. در کل زمانی که صحبت می کردم، محمد سرش پایین بود و اصلاً مرا نگاه نمی کرد، همین بیشتر عذابم می داد. وقتی می خواستم درس را شروع کنم، مجبور شدم صدایش کنم، با نگاهی سرد به من چشم دوخت و آن زنگ اصلاً نفهمیدم چه درس دادم.

در دفتر هم حالم خوب نبود، همه همکاران فهمیدم و از من علت را جویا شدند، داستان را برایشان توضیح دادم. یکی از همکاران که تازه امسال به مدرسه ما آمده بود و بیتوته هم نمی کرد، با لبخندی خاصی گفت: خب بهش نمره بده بره، مستمر که دست خودت است. حوصله این که جوابش را بدهم نداشتم ولی حسین به جای من کاملاً ایشان را توجیه کرد که برای این آقا نمره فقط یک عدد نیست که به راحتی کم یا زیادش کند.

حسین هم به فکر فرو رفت و چون کاملاً مرا می شناخت و از قوانینم خبر داشت، به دنبال راهی بود که واقعاً به من کمک کند. در زنگ تفریح دوم با حسین در این مورد صحبت می کردیم و لی به نتیجه ای نرسیدیم. آقای مدیر وارد دفتر شد و پشت میزش نشست و بعد از مدتی رو به ما کرد و گفت: چه شده این قدر گرفته اید و درگوشی باهم صحبت می کنید. اگر من نامحرم نیستم و مسئله در مورد مدرسه است بگویید تا شاید کمکتان کنم.

می ترسیدم موضوع را بگویم، چون معمولاً نظرات مدیرها در این مورد کاملاً با نظرات ما معلمان در تضاد است. ولی چاره ای نبود می بایست می گفتم. بعد از توضیحات من آقای مدیر واکنش جالبی نشان داد، گفت: اوه اوه، دبیر ریاضی، آن هم شما با این همه حساب و کتابی که داری را مگر می شود راضی کرد نمره بدهی. البته حق هم داری با این دفترنمره و قوانینت من هم بودم نمره بی دلیل به کسی نمی دادم. از این که آقای مدیر مرا درک کرده بود چشمانم داشت از حدقه در می آمد.

مدرسه تعطیل شد و به سمت خانه به راه افتادیم، از مقابل مغازه ای که همیشه از آن خرید می کردیم، رد شدیم. حسین ناگهان گفت: اول ماه است، برویم و حساب دفتری مغازه را صاف کنیم، قرض را باید داد. ما معمولاً از مغازه ایشان خرید می کردیم و هر وقت حقوق را می گرفتیم حسابمان را تسویه می کردیم. خدا خیرش دهد که به فکر ما بود و مراعات ما را می کرد. همین قرض، فکری را به ذهنم رساند.

می توانستم در قوانینم نمره قرضی هم داشته باشم. البته در حد کم که قابلیت اجرا  داشته باشد. کل شب را به این موضوع فکر می کردم تا بتوانم طوری آن را طراحی کنم که هیچ ضرری نداشته باشد، چون این بخش بسیار مهم است و اگر تمام جوانب را نسنجم می تواند زیان بار باشد و باعث شود دانش آموزان از درس خواندن و تلاش کردن دست بکشند که این با هدف اصلی من کاملاً منافات داشت.

بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم تا این موضوع را فعلاً در کلاس ها اعلام نکنم و فقط در مورد محمد اجرا کنم تا ببینم نتیجه اش چه می شود. محمد 3 نمره لازم داشت تا قبول شود، به نمره برگه که نمی شد اضافه کنم، پس باید به مستمر اضافه می کردم و این هم با آن همه حساب و کتابی که کرده بودم، مغایرت داشت. کار سختی بود، ولی برای یک بار می بایست آن را امتحان کنم.

روز بعد در مدرسه قبل از شروع کلاس ها و وقتی دانش آموزان در صف صبحگاه بودند، محمد را صدا کردم. هنوز به سردی مرا نگاه می کرد، کلی برایش توضیح دادم که این نمرات نتیجه کارهای خودت است، اگر بیشتر تلاش می کردی می توانستی نمره بهتری بگیری و این قدر مشکل نداشته باشی، معلوم بود به صحبت هایم گوش نمی کند. ولی وقتی گفتم می خواهم کمکت کنم، ناگهان زل زد به چشمهایم. تمام حواسش به من بود که چه می خواهم بگویم.

گفتم به 3 نمره برای قبول شدن نیاز داری، این سه نمره را من به شما قرض می دهم و از نمره مستمر نوبت بعدی 3 نمره کم می کنم. با این کار در این نوبت قبول می شوی ولی به من 3 نمره بدهکاری که نوبت بعد باید بپردازی. فکر کنم از کل حرفهایم فقط قبول می شوی را شنید که چشمانش برقی زد و گفت: آقا معلم اجازه دستتان درد نکند که مرا قبول کردی، مرا نجات دادی و خدا خیرت دهد که ما را بخشیدی.

فکر کنم قضیه قرض و بازپرداخت را خوب نفهمید و فکر کرد من همینجوری قبولش کرده ام. دانش آموزان کلاً اینجور هستند و فقط آنجایی را که به نفعشان است می فهمند. دیدم با این اوصاف تمام حساب و کتاب هایم به هم می ریزد و اگر این دانش آموز برود و به بقیه بگوید، دیگر نمی شود این بچه ها را وادار به درس خواندن کرد. از تصمیم که گرفته بودم، پشیمان شدم ولی این پشیمانی سودی نداشت، من به او گفته ام و حالا اگر انجام ندهم، وضعیت بدتر خواهد شد.

بلافاصله فکری به ذهنم رسید. برگه ای آوردم و از او خواستم تا هرآنچه می گویم را بنویسد و امضا کند. کل متن را نوشت و آنجا تازه فهمید که این قضیه قرض و بدهی و بازپرداخت چیست. وقتی می خواست امضا کند کمی مکث کرد، نگاهی به من انداخت و گفت: آقا اجازه این قباله است، گفتم: بله قباله و قرارداد است و وقتی امضا کردی باید پای آن بایستی. معصومانه نگاهم کرد و گفت: آقا اجازه ریاضی سخت است، شاید نتوانم نوبت بعد نمره ام را پس بدهم، باید زندان بروم؟

گفتم زندان که نمی روی ولی نوبت بعدی تجدید می شوی، و اگر درس نخوانی نمره ات خیلی کم می شود. با اکراه امضا کرد و دیگر آن اشتیاق قبل را نداشت. زیر لب غرغر می کرد، گفتم: چه می گویی؟ گفت: چرا باید این قدر سختی بکشیم تا با سواد شویم. مدرسه که قباله ندارد. عمو رضا می گفت دوستش به خاطر امضا یک قباله به زندان رفته است. من هم گفتم: تعهد مهم است و باید به آن وفا کنی، ضمناً درس خواندن سخت نیست کمی تلاش می خواهد که اگر همت کنی به راحتی یاد می گیری و قبول می شوی.

محمد در آن سال با تلاش قابل قبولی توانست قبول شود، 3 نمره قرض را هم پس داد و به قول خودش قباله را تعهد کرد. وقتی آن برگه را به او دادم، دیدم که احساس راحتی کرد، می شد در چشمانش فراغت از باری که بر دوشش بود را دید. ولی برای من تجربه ای شد که دیگر از این کارها نکنم. همه چیز با همان حساب و کتاب دقیق بهتر است. گاهی باید جدی بود و همه چیز را حساب کرد تا دانش آموز هم بفهمد که زندگی حساب و کتاب دارد.  

ما در مدرسه وظیفه داریم تا دانش آموزان را برای زندگی آماده کنیم، زندگی هم بدون حساب کتاب نیست و هرچقدر تلاش کنی به همان اندازه نتیجه می گیری. آموزش این درس به دانش آموزان بسیار مهم و البته بسیار هم سخت است.

گرمسار

اوایل اردیبهشت بود و شب هنگام در وامنان دوستان در کنار هم نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم. صحبت از کتاب و نمایشگاه کتاب شد که معمولاً اواسط اردیبهشت در تهران شروع به کار می کند، حمید پیشنهاد داد که همه با هم یک سری به آن بزنیم. در ابتدا فکر کردم در حد حرف است ولی وقتی فردای آن روز دوستان سهم بلیط رفت و برگشت خود را به من دادند باور کردم که قضیه بسیار جدی است. بسیار خوشحال شدم که این بار در رفت و آمدم، دوستان گرانقدرم نیز در کنار من هستند و با این اوصاف چقدر خوش خواهد گذشت.

با تلاش بسیار راضی شان کردم که بیتوته در خانه ما باشد، ابتدا قبول نمی کردند و بین خودشان صحبت از مسافر خانه بود، ولی وقتی گفتم جواب خانم ابراهیم را چه بدهم؟ همه ساکت شدند و خود ابراهیم هم سرخ شد. ابراهیم حدود یکی دو ماهی است که نامزد کرده است. او اولین در بین دوستان است که ازدواج کرده است. همه دوستان علاوه بر مراعاتش کمی هم با او شوخی می کنند. ولی این حرف من جدی بود و گفتم: مگر می شود تازه داماد را به مسافرخانه برد، ضمناً من جواب پدر و مادرم را چه بدهم که می گویند دوستانت به تهران آمده اند و خانه ما نیامده اند! خدا را شکر قبول کردند و همه چیز ردیف شد.

مسافران تهران حمید و ابراهیم و یوسف و حسین و شیرعلی بودند، بلیط یک کوپه شش نفری برای رفت و همچنین برای برگشت را از طریق اینترنت خریدم. فکر کنم جزء اولین افرادی بودم که بلیط را اینترنتی می خریدم، شرکت رجا که مخصوص قطارهای مسافربری راه آهن بود، مدتی است سامانه فروش بلیط اینترنتی راه انداخته که واقعاً کار را برای خرید بلیط بسیار راحت کرده است. دیگر لازم نیست به آژانس های مسافرتی یا ایستگاه راه آهن رفت.

دو هفته مانند برق گذشت و روز حرکت فرا رسید. ساعت هشت شب در ایستگاه گرگان همسفران جمع شدیم، البته یوسف و حسین نبودند و قرار بود در قائم شهر سوار شوند. از همان دوران کودکی قطار را دوست داشتم و اکثر اوقات ایستاده در راهرو از پنجره بیرون را نگاه می کردم، هنوز قطار حرکت نکرده بود که از کوپه بیرون آمدم و همان مقابل در به پنجره روبرویی چسبیدم تا لحظه خارج شدن از ایستگاه گرگان را تماشا کنم. حمید با لبخندی گفت: آنقدر در مینی بوس حاج منصور ایستاده رفته وامنان اینجا هم ایستاده می خواهد برود تهران. همه بچه ها خندیدند و من هم لبخندی زدم و دوباره به بیرون  که البته تاریک بود، نگاه کردم. ای کاش این قطار  مانند گذشته روز می رفت تا بشود زیبایی های بیرون را بهتر دید.

نمی دانم تا ساعت چند بیدار بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم، دوستان به ابراهیم خیلی گیر می دادند که چه طور توانسته آخر هفته را از خانمش اجازه بگیرد و همراه ما باشد. ابراهیم خجالتی بود و  بیشتر اوقات سکوت می کرد و چیزی نمی گفت. در نهایت هم حمید گفت: نگران نباشید، ابراهیم تلفن همراه پدرش را آورده تا در طول سفر از نامزدش دور نباشد. همه ما تعجب کردیم، چون خود ابراهیم تا کنون از آن صحبتی نکرده بود و حتی تماسی هم نداشته بود.

زمان خواب دعوا سر این بود که چه کسی طبقه اول بخوابد و چه کسی طبقه  دوم و سوم، من را چون سابقه زیادی در مسافرت با قطار داشتم، مجبور کردند که به طبقه سوم بروم. حمید با لبخند خاصی گفت که فقط مواظب باش نیفتی چون با این وزنی که داری،افتادنت تکان شدیدی به قطار می دهی و ممکن است قطار از خط خارج شود، همین باعث شد همه بزنیم زیر خنده. صبح پدرم درآمد تا بیدارشان کنم، ایستگاه شهر ری را رد کرده بودیم و اینها همچنان در خواب ناز بودند. موقع پیاده شدن، کل قطار تخلیه شده بود و ما هنوز در حال مرتب کردن ملحفه ها بودیم، آخر سر هم مامور سالن ما را با عتاب بیرون کرد.

به پیشنهاد من صبحانه را به همان کله پاچه ای همیشگی رفتیم و همه تا جایی که ممکن بود خوردیم، شیرعلی که می گفت کله پاچه دوست ندارد را نمی شد کنترل کرد، صبح زود و هوای خنک عاملی بود که باعث شد این صبحانه به یاد ماندنی شود. همانجا بود که ابراهیم اولین تماسش را با خانم گرفت و خبر سلامتی اش را به ایشان ابلاغ کرد. واقعاً تلفن همراه چقدر خوب است و فاصله ها را از بین می برد. از آنجا هم یک راست رفتیم نمایشگاه کتاب، به خاطر انرژی زیاد کله پاچه تا عصر یکسره در غرفه ها دور می زدیم.

شب را به خانه ما رفتیم و مادر برای شام کوفته تبریزی پخته بود، دوستان با تعجب به آن نگاه می کردند، انگار تا به حال کوفته ندیده و نخورده اند، اول کمی نگران شدم، پیش خودم گفتم نکند از این غذای اصیل ترک ها خوششان نیاید، ولی خدا را شکر به مذاقشان خوش افتاد و بسیار هم برایشان لذیذ بود، به طوری که هیچ چیز در بشقابهایشان نماند. البته برای من این اتفاق زیاد خوشایند نبود، برای مراعات میهمانان، زیاد نخوردم و سیر نشدم و این حسرت در من بماند.

 برنامه فردا هم به همان منوال روز قبل بود، بعد از صبحانه به نمایشگاه رفتیم و به دور زدن در غرفه ها پرداختیم. محیط بسیار خوبی بود و از همه جا عطر فرهیختگی می بارید، فقط خیلی شلوغ بود و باعث می شد همدیگر ا گم کنیم که ابراهیم پیشنهاد داد هر کس خودش بگردد و ساعت معین در جای معین همدیگر را ببینیم، نظرش خوب بود و از همدیگر جدا شدیم، هر کسی به سویی رفت تا در این دریای بیکران کتاب ها گشت و گذاری کند.

روز قبل کتابی نخریده بودم، البته هیچ کس از بین ما چیزی نخریده بود. واقعیت امر این بود که هدفمند به دنبال کتاب نبودیم و فقط دور می زدیم. مدتی بود که به مثنوی معنوی علاقه مند شده بودم و آن را می خواندم ولی چون بعضی جاهایش برایم سخت بود، به کتاب هایی که معنی بیت ها را می نوشت رجوع کردم ، دفتر اول و دوم مثنوی را به تفسیر دکتر کریم زمانی را خریده بودم. به دنبال باقی جلدهای آن بودم که هر چهار جلد را یافتم ولی پولم به آنها نمی رسید. آخر ماه بود و چیز زیادی پس انداز نداشتم.

افسوس خوردم ولی در چند غرفه جلوتر کتابی به نام «مولوی نامه» دیدم که دو جلد بود نوشته جلال الدین همایی، چون چاپش قدیمی بود، قیمتش در حدود یک کتاب تک جلدی بود. دل را به دریا زدم و آن را خریدم. این کتاب واقعاً عالی بود و یکی از بهترین کتاب های من شد. به یک ماه نکشید که هر دو جلد را خواندم و در بعضی جاها در بهت فرو می رفتم. این دو جلد بهترین یادگار برای من از آن نمایشگاه کتاب بود.

 روز سوم، روز آخر بود و می بایست شب با قطار بازگردیم، صبح تا ظهر را در خانه استراحت کردیم. بعد از صرف ناهار فکری به ذهنم خطور کرد، به دوستان گفتم کمی زودتر راه بیفتیم و قبل از رفتن به ایستگاه راه آهن به موزه ایران باستان برویم، خوشبختانه موافقت کردند و چند ساعت بعد به همراه آنها از خانواده ام خداحافظی کردیم و با یک ماشین دربست به موزه رفتیم.

موزه ایران باستان یکی از جاهایی است که من بسیار به آن علاقه دارم، از همان در ورودی گرفته تا اشیائی که در آن هست و نشان از قدمت این سرزمین می دهد، واقعاً دیدنی است. قدمتی که همراه با تمدن بوده و در سال های بسیار دور بسیار پیشرفته تر از امروز می بوده است. نمی دانم چرا احساس می کنم در برهه هایی از تاریخ، وضع فرهنگ مان از امروز خیلی بهتر بوده است. دوستان هم از همان لحظه ورود این عظمت و نوع معماری چشمانشان را گرفت و در داخل موزه هم از دیدن اشیاء تاریخی لذت می بردند، مخصوصاً از دیدن سرباز اشکانی به وجد آمدند، چون همه تصویر آن را در کتاب تاریخ به یاد داریم.

چنان غرق در موزه بودیم که زمان را از خاطر بردیم، به ساعت که نگاه کردم درست یک ساعت وقت داشتیم که به قطار برسیم. به دوستان گفتم که از موزه خارج شویم که وقت تنگ است، ولی همگی به من گفتند: هنوز مانده، بگذار نیم ساعت دیگر در موزه باشیم. هرچه از ترافیک تهران می گفتم به من توجه نمی کردند، در آخر مجبور شدم در آن سالن غرق در سکوت فریادی بزنم تا با من همراه شوند.

 با هر وضعیت بود یک تاکسی در خیابان سپه یافتم و همه سوار شدیم و به سمت راه آهن به راه افتادیم، ولی عصر که بالا یک طرفه است پس باید از کارگر سرازیر می شدیم، ترافیک سنگین دم غروب واقعاً کلافه کننده است. دوستان آنجا بود که به حرف من رسیدند و فهمیدند ترافیک تهران یعنی چه؟! اگر شناخت راننده از مسیرهای فرعی نبود، اصلاً به قطار نمی رسیدیم. با اضطراب بسیار آخرین مسافرانی بودیم که سوار قطار شدیم.

اتفاقات رسیدن به ایستگاه و قطار واقعاً خسته مان کرده بود، قطار در ایستگاه گرمسار برای نماز مغرب توقف کرد و همه پیاده شدیم تا هم نماز بخوانیم و هم آب و هوایی عوض کنیم و کمی حالمان بهتر شود.  همین توقف نیم ساعته و تغییر آب و هوا باعث شد همه حالمان خوب شود و بعد از سوار شدن به قطار در کوپه گل می گفتیم و گل می شنیدیم. حمید با خنده به ابراهیم گفت: یک زنگی به خانم بزن و بگو که حرکت کرده ایم، ایشان را در انتظار نگذار که زمان وصل نزدیک شده است.

ابراهیم لبخندی زد و دست را در جیبش کرد، بهت را می شد در صورتش دید، تمام جیب های شلوار و کاپشن را گشت. متاسفانه خبری از تلفن همراه نبود. نگاهی به ما انداخت و گفت: تلفن نیست. همه ما به تکاپو افتادیم و کل کوپه و حتی واگن و حتی راه رو کل واگن ها را گشتیم. ولی هیچ خبری از تلفن همراه ابراهیم نبود. خسته و درمانده نمی دانستیم چه کار باید کنیم. این اتفاق واقعاً هولناک بود، ابراهیم سعی می کرد به رویش نیاورد، ولی کاملاً مشخص بود که خیلی ناراحت است.

در همین حین بود که آه از نهاد ابراهیم برآمد، گفت: یادم آمد که گوشی تلفن همراه را که تاشو بود بندی هم داشت در دستشویی ایستگاه گرمسار به میخ روی دیوار آویزان کردم تا نکند از جیبم بیفتد، بعد از این که وضو گرفتم و خارج شدم، یادم رفت که آن را بردارم. حدود  بیست دقیقه بود که حرکت کرده بودیم و تا ایستگاه بعدی که بنکوه بود چیزی نمانده بود. حمید گفت دستگیره ترمز خطر را بکشیم، من مانع شدم و گفتم این کار برای موارد خیلی اضطراری است. برای جا گذاشتن گوشی در ایستگاه قبل که حالا کیلومترها از آن فاصله داریم از آن استفاده نمی کنند. سریع به دنبال پلیس قطار رفتیم و او را در واگن رستوران یافتیم، داشت شامش را میل می کرد، وقتی داستان را برایش گفتیم، لبخندی زد و گفت نگران نباشید، انشالله که کسی آن را برنداشته باشد.

بیسیم اش را روشن کرد و با ایستگاه بنکوه ارتباط برقرار کرد و از آنها خواست تا تلفنی مورد را به ایستگاه گرمسار مخابره کنند. وقتی به بنکوه رسیدیم و قطار متوقف شد، همه منتظر بودیم که آقای پلیس پیاده شود، ولی هیچ دری باز نشد. در ایستگاه بن کوه توقف بسیار کوتاه بود، فقط میله عبور که همان مجوز وارد شدن به بلاک بود توسط راهبر دیزل گرفته شد و به راه افتادیم. و این یعنی هنوز خبری از ایستگاه گرمسار نیامده است. رئیس قطار هم از ماجرا مطلع شد و به ما گفت: نگران نباشید، همکاران در ایستگاه گرمسار به دنبال گوشی هستند و انشالله کسی آن را برنداشته است.

حال همه گرفته شده بود و بیشتر از همه ابراهیم که بسیار سعی می کرد خودش را عادی جلوه دهد ولی نمی توانست. نیم ساعت گذشت و هنوز خبری نبود، به پیش پلیس قطار رفتم و این بار همراهم آمد و داخل کوپه کنار ما نشست. می گفت نگران نباشید انشاالله پیدا می شود. در میان صحبتهایش ناگهان  بیسم اش صدایی کرد و همه ما شنیدیم که طرف مقابل می گفت: مورد گرمسار پیدا شد، در قطار صورت جلسه کنید و صاحب آن را معرفی کنید تا تحویل بگیرد.

چقدر این صدای درون بیسیم برایمان دلنشین بود. لبخند به لبان ابراهیم و به تبع آن بر لبان بقیه نشست. افسر پلیس شروع کرد به نوشتن صورت جلسه، واقعاً حالمان خوب شد و قضیه خدا را شکر ختم به خیر شد. ابراهیم تا می خواست مشخصات خودش را بدهد، حمید پیش دستی کرد و  به آرامی گفت: به جای ابراهیم، صاحب اصلی گوشی همراه را من معرفی کنند. همه با تعجب به او نگاه کردیم، ابراهیم چشم غره ای رفت ولی حمید لبخندی زد و اشاره به من کرد و گفت: خوب این که رفت و آمدش از این مسیر است، دفعه بعد می تواند گوشی را بگیرد. فقط ابراهیم جان باید دوهفته صبر کنید تا این آقا دوباره از گرمسار بگذرد.

افسر پلیس صدای ما را شنید و با همان لبخندش گفت: پس باید این آقا را به عنوان صاحب اصلی تلفن همراه معرفی کنم، اشکال ندارد اگر همه شما راضی باشید ایشان را می نویسم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: اشکال ندارد، ایشان هر دو هفته یک بار با این قطار رفت و آمد می کند، به نام او بنویسید. و صورت جلسه به نام من نوشته و تحویل من داده شد و قرار شد دو هفته بعد گوشی را از نیروی انتظامی مستقر در ایستگاه گرمسار تحویل بگیرم.

ابراهیم از طریق دوستان پدرش چند روز بعد به گوشی رسید و من ماندم و یک صورت جلسه ممهور به مهر نیروی انتظامی که  بیان می کرد، گوشی یافته شده در ایستگاه گرمسار متعلق به من است. مدت ها با ابراهیم شوخی می کردم و می گفتم: خجالت نمی کشی که گوشی من را در گرمسار جا گذاشتی و حالا هم که با مشقت بسیار پیدا شده، دست پدر بزرگوارتان است، من با این صورتجلسه صاحب آن گوشی ام، درست است حقوقم کم است ولی توانایی خرید یک گوشی یک میلیون تومانی را که دارم!!!!

خانه تکانی

هفته آخر اسفند ماه بود و بچه ها با غرغر به مدرسه می آمدند و هرچه به روزهای پایانی سال بیشتر نزدیک می شدیم میزان اعتراض هایشان نیز بیشتر می شد. البته آمار غایب ها هم قابل توجه بود، برای این که هم جلو این از مدرسه رفتن های بی حساب و کتاب را بگیرم و همچنین در پایان اسفند و قبل از تعطیلات نوروز یک دوره کامل درسها را کرده باشم، بیست و هفتم اسفند امتحان گذاشته بودم. با این جمع بندی دیگر با تعطیلات دانش آموزان کاری نداشتم و حتی تکلیف هم نمی گفتم.

وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، تعداد زیادی از دانش آموزان را دیدم و همین خوشحالم کرد که غیبت نکرده اند و برای امتحان آمده اند. یک بار هم که شده کمی آنها را وادار به نظم داشتن کردم. وقتی از کنارشان می گذشتم، مانند همیشه با نشاط به من سلام نمی کردند و همه با چهره ای درهم اجباراً سلام می گفتند! می شد از چهره آنها دشنام های بسیاری را که در دل نثارم می کردند، فهمید. البته من با لبخند جواب سلامشان را می دادم.

وقتی وارد دفتر شدم، دیدم چند تا از مادران بچه ها آمده اند و تا مرا دیدند همه با لحنی تند شروع به صحبت کردند که چرا بچه های ما را آزاد نمی کنید، همه مدرسه ها تعطیل کرده اند و فقط شما بچه ها را مجبور می کنید به مدرسه بیایند و…. مدیر آنها را تا حدی آرام کرد و در نهایت فهمیدم که من باعث شده ام که نیروهای کار خانه برای خانه تکانی آخر سال آنها کم شود و همین موجب شکایت خانواده ها شده است.

به هر صورتی که بود آقای مدیر آنها را به خانه هایشان بازگرداند و بعد رو به من کرد و گفت: می بینی که هیچ همکاری نیامده است. شما هم که راهت دور است، نمی خواهد امتحان بگیری، بگذار بچه ها به خانه هایشان بروند و کمک خانواده هایشان باشند. شما هم برو تا زودتر به خانه ات برسی. این روزهای آخر سال پیدا کردن ماشین بسیار سخت است.

با لبخندی به آقای مدیر گفتم: نگران من نباشید. من برای شب بلیط قطار از گرگان دارم و هر طور شده به آن می رسم. ضمناً من مدتها است که این امتحان را به بچه ها اعلام کرده ام. نمی شود اجرایش نکنم، حرفم دو تا می شود و این اصلاً خوب نیست. من باید طبق برنامه ریزی که کرده ام حتماً امروز این امتحان را بگیرم، با شما هم کاری ندارم، به ترتیب از کلاس ها امتحان می گیرم بعد آنها را به خانه می فرستم. آقای مدیر نگاهی معنی داری به من کرد و بعد از کمی فکر، گفت: پس اگر این طور است بیا همه کلاس ها را یکباره امتحان بگیریم، من هم کمکت می کنم.

فکر خوبی بود، هر سه پایه را در داخل دو کلاس قرار دادیم، به طوری که هیچ دانش آموز با کناری و جلویی و عقبی اش در پایه مشترک نبودند. به کمک آقای مدیر امتحان در صحت و سلامت کامل برگزار شد. آخرین نفری که برگه را به من داد شاگرد اول کلاس بود و موقع رفتن از من پرسید: آقا اجازه مگر شما به مادرتان در خانه تکانی کمک نمی کنید؟ نگاهش کردم و تا خواستم چیزی بگویم، زیر لب گفت: انشالله کارت دوبرابر شود و خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد. خنده ام گرفته بود، این ها تازه باید از من متشکر باشند تا آنها را از کار خانه نجات داده ام.

ساعت نه و نیم صبح بود که همه کارهایم انجام شده بود و در مدرسه هم هیچکس نبود، بلیط قطار ساعت هفت غروب بود. یعنی نه ساعت وقت دارم، پیش خودم گفتم ای کاش بلیط قطار نگرفته بود و از سمت شاهرود می رفتم، اگر ماشین گیرم می آمد، هفت نشده خانه بودم. ولی دلم نمی آمد بلیط قطاری را که با زحمت بسیار برای این تاریخ گرفته بودم را از دست بدهم. ساعت ها در ایستگاه راه آهن تهران در صف ایستاده بودم تا برای رفت امروز و بازگشت سیزده فروردین بلیط بگیرم.

هوای خوب مرا به این فکر انداخت که پیاده تا هر جایی شد بروم، وقت که دارم، حتی تا تیل آباد هم می توانم بروم. پس دیگر نگران ماشین نبودم و در زیر آفتاب تابان به راه افتادم. درست روی پل رودخانه بودم که یک وانت از سمت وامنان آمد. کنارم توقف کرد و راننده اشاره کرد که سوار شوم. پدر یکی از دانش آموزان بود و تا خود آزادشهر مرا رساند. ساعت دوازده ظهر من در آزادشهر بودم و به این فکر می کردم که زمان هایی که عجله دارم و باید زود برسم خبری از ماشین نیست ولی حالا آنقدر زود رسیده ام که نمی دانم این هفت ساعت را چه کنم.

به گرگان رسیدم ساعت یک و نیم بود. به یاد گذشته ها به ساندویچی 444 رفتم و یک ساندویچ همبرگر با نان اضافه خوردم که بسیار لذیذ بود. بعد از مدتها با اتوبوس واحد به ناهارخوران رفتم. از زمانی که به تهران رفته ایم، به اینجا نیامده بودم، هوای خوب اواخر زمستان طراوت بسیاری به طبیعت داده بود، همه چیز در حال نو شدن بود و همین محیط را بسیار زیبا ساخته بود. طبیعت هم داشت خانه تکانی می کرد. ولی انصافاً خانه تکانی کار سختی است. دوباره به یاد سوال آن دانش آموز افتادم و پیش خودم گفتم تا من به خانه برسم بخش عمده این کار انجام شده است و چیزی به من نمی رسد. راه دور در کنار معایبش این مزایا را نیز داراست.

به ایستگاه راه آهن که رسیدم هوا هنوز روشن بود، حدود دو ساعت مانده بود به حرکت قطار، کلی در محوطه آن قدم زدم و تا نزدیک محل دپو دیزل ها و واگن ها رفتم که ماموری جلوی مرا گرفت و گفت: نباید به اینجا بیایید، ورود برای افراد متفرقه ممنوع است. هرچه گفتم که به قطار علاقه مندم و حداقل بگذارد دیزل GM را از نزدیک ببینم نگذاشت. تا زمان حرکت قطار در سالن بر روی صندلی نشستم و واقعاً حوصله ام سر رفته بود.

معمولاً روزهای پایانی سال و همچنین پایان تعطیلات نوروزی تعداد مسافران زیاد است و تهیه بلیط سخت. برعکس چیزی که تصور می کردم، آنچنان که باید شلوغ نبود و در کوپه ما فقط دو نفر بودیم و تا تهران هم کسی نیامد. همراه من پیرمردی بود که به ساری نرسیده گفت که خسته است و خوابید و من هم به احترامش چراغ را خاموش کردم. تا گدوک را بیدار بودم و از پشت شیشه در روشنای مهتاب تا جایی که امکان داشت زیبایی این مسیر را می دیدم. واقعاً از قائم شهر تا گرمسار فوق العاده زیباست.

ساعت شش صبح ایستگاه راه آهن تهران پیاده شدم، اینجا هوا کمی سرد بود، البته نه به شدت روزهای قبل ولی به راحتی می شد تفاوت دمای هوای معتدل خزری را با کوهستانی و نیمه خشک را فهمید. مانند اکثر اوقات تا میدان گمرک پیاده می رفتم تا کله پاچه بخورم. یکی از دلخوشی هایم در این رفت و آمد های طولانی و خسته کننده همین کله پاچه سر صبح است که واقعاً در این هوای سرد می چسبد و به شدت انرژی می دهد. بعد از آزمون و خطاهایی که در طباخی های مختلف این منطقه داشتم، اینجا را یافتم و مدتی است که مشتری ثابت آن شده ام.

به خانه که رسیدم فقط رفتم و خوابیدم، دیشب در قطار خوب خوابیده بودم ولی سفر، سفر است و در هر شکلش خستگی دارد، حتی در قطاری که بسیار راحت است. وقتی بیدار شدم، مادر سفره ناهار را چیده بود. به اوضاع و احوال خانه که نگاهی انداختم، فهمیدم که نقشه ام کارگر افتاده و تمام خانه حتی شیشه های پنجره ها هم تمیز شده اند و کاری برای من نمانده است.

بعد از ناهاری بسیار لذیذ، روی مبل ولو شدم و تلویزیون را روشن کردم تا ببینم چه خبر است. هنوز جابه جا نشده بودم، که مادرم با یک چای به کنار من آمد و آن را مقابلم روی میز گذاشت و شروع کرد به تعریف و تمجید از من. این حالت مادرم را خوب می شناختم، هر وقت کاری با من داشت به شدت با من مهربان می شد. البته دور بودنم نیز بی تاثیر نبود ولی این قربان صدقه رفتن ها پشتش کاری هست که تا چند دقیقه دیگر مشخص می شود.

پیش خودم فکر کردم جایی که نمانده، همه جا واقعاً مانند دسته گل تمیز است و کار مادر و خواهر و گاهی پدرم قابل تقدیر و تمجید است، ولی سخت در اشتباه بودم. مادر بعد از کلی صحبت خیلی آرام به اصل ماجرا پرداخت، گفت: می دانم تازه آمده ای و خسته ای ولی واقعیت امر بالکن هنوز مانده و دست شما را می بوسد. پسر خانواده هم باید در خانه تکانی همکاری داشته باشد. تازه به عمق فاجعه پی بردم، بالکن با عرض سه متر و طولی حدود هفت یا هشت متر که پر بود از وسایل، می بایست یک عالمه خرد و ریز را جابه جا می کردم، تا بتوانم آنجا را تمیز کنم.

تخلیه بالکن خودش پروژه ای بس عظیم بود، شستن و مرتب کردنش جای خود دارد. شروع کردم به جابه جایی وسایل به داخل اتاق، مادرم پارچه بزرگی را در کف اتاق پهن کرده بود تا وسایل را روی آن بگذارم. مگر تمامی داشت این وسایل، هر چقدر برمی داشتم باز هم بود، انگار داشتند برای اذیت کردن من زاد و ولد می کردند. در هر صورت هرچه بود تمام شد و با شیلنگ آب افتادم به جان بالکن، حتی دیوارهاش را هم شستم. آنجا بود که به آلودگی هوای تهران کاملاً پی بردم، از هر جا فقط آبی سیاه رنگ بود که جاری می شد.

می خواستم آرام بالای دیوار مشترک بالکن ما و همسایه که زیاد هم بلند نبود را تمیز کنم که به ناگاه چشمم به بالکن آنها افتاد. آنقدر کثیف بود که انگار ده سال است کسی آنجا نرفته است. به قدری خاک نشسته بود که رنگ همه جا کاملاً تیره و تار بود. آثاری هم از آتشی که روز چهارشنبه آخر سال داشته اند مانده بود و کاملاً مشخص بود که در حد سوزاندن چند برگ کاغذ و در نهایت کارتن خالی بوده اند.

پیش خودم فکر کردم که واقعاً دست مریزاد به خودم که با همتی قابل ستایش بالکن خودمان را مانند دسته گل تمیز کرده ام. واقعاً چقدر زشت است کسی به فکر تمیزی نباشد! بعد از این که کف و دیوارهای بالکن را برق انداختم، شروع کردم به برگرداندن وسایل که پدر هم به کمکم آمد و شروع کرد به تفکیک آنها. شاید یک سوم وسایل دور ریختنی بود که خودش انبوهی شده بود.

همه جای بالکن جانانه تمیز شد و با چندین بار رفتن و برگشتن از طبقه چهارم تا مقابل در آپارتمان برای حمل وسایل دور ریختنی کار به اتمام رسید، واقعاً خسته شده بودم ولی وقتی به بالکن نگاه می کردم حس خوبی به من دست می داد، حس قهرمانی که کارش را به نحو احسن انجام داده است. نگاه های مادر که خبر از تاییدش می داد نیز بسیار برایم ارزش داشت. درست است که دیر آمدم ولی جانانه آمدم، انصافاً کاملاً در خدمت خانواده بودم و این کار بسیار بزرگ و ارزنده ای است.

سر سفره شام فقط از خودم و کارم تعریف می کردم، که چقدر درست و اصولی بالکن را شسته و مرتب کرده ام. چند ساعت تلاش بی وقفه من حاصلش یک بالکن همچون شیشه تمیز و براق است. خواهرم که چپ چپ نگاهم می کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با لحنی خاص گفت: حالا یک بالکن تمیز کرده! ببین چقدر از خودش تعریف می کند. مرد مومن کجا بودی که تمام خانه را مانند دسته گل کرده ایم و هیچ چیز هم نمی گوییم. وظیفه ات این بود زودتر بیایی و بیشتر کمک کنی. پاسخی نداشتم، ساکت شدم و فقط به خوردن شام ادامه دادم!

شب وقتی خوابیدم داشتم به این فکر می کردم که حرف های خواهرم خیلی سنگین بود، درست است که تا روزهای آخر در وامنان ماندن و در آخرین لحظات به خانه آمدن، یکی از دلالیش همین خانه تکانی است ولی این بار نقشه ام نگرفت و باز هم مجبور شدم چند ساعتی را در یکی از سخت ترین بخش ها کار کنم. ولی اشکالی ندارد حداقل تا مدتها می توانم از آن سود ببرم. تا سالها همین بالکن می تواند بهانه ای باشد برای این که خود را کاری نشان بدهم. در همین فکر ها بودم که صداهای مهیبی را از بیرون شنیدم، وزش تند باد خبر از طوفانی شدید می داد. باد با سرعتی سرسام آور در حال وزش بود، بعد هم باران شروع شد.

صبح وقتی از خواب بیدار شدم، سریع به پشت پنجره بالکن رفتم تا نگاهی به بیرون بیندازم. در تهران فقط بعد از باران می شود تا حدی طراوت دید و هوای پاک استنشاق کرد. مقابل ما سرخه حصار قرار دارد که امروز در این هوا واقعاً زیبا و پاکیزه دیده می شد. خدا را شکر که در نزدیک سال نو این باران این شهر پر از آلودگی را نیز تمیز کرد و تهران به مدد این باران خانه تکانی کرد.

نگاهم در دوردست ها بود ولی بعد از چند ثانیه چشمم به بالکن افتاد و همانجا در بهتی عمیق فرو رفتم. چیزی که می دیدم اصلاً برایم قابل درک نبود، یعنی غیرممکن بود. مگر می شود در طی یک شب چنین اتفاق فجیعی رخ دهد؟ مگر می شود در عرض چند ساعت همه چیز در این بالکن به این روز بیفتد؟ مغزم تحمل پردازش و باور تصاویری که می دید را نداشت. ولی وقتی مادرم آمد و اوضاع را دید تازه فهمیدم که این اتفاق سهمگین واقعاً رخ داده است و من در خواب نیستم.

وقتی به بالکن نگاه می کردم انگار نه انگار که من دیروز آنجا را تمیز کرده بودم. همه جا پوشیده بود از غبار و سیاهی هایی که نشان از آتش می داد، ولی دیروز که جایی آتش نگرفته بود، پس این همه دوده و خاکستر و آت و آشغال از کجا آمده است؟ کمی که فکر کردم، دلیل را یافتم. باد و طوفان دیشب هرآنچه در بالکن همسایه بود را به بالکن ما ریخته بود و تمام زحمات چندین ساعته دیروز مرا به فنا داده بود.

دوباره باید بالکن را تخلیه می کردم و آن را تمیز می کردم. واقعاً این کار غیر قابل تحمل بود، ولی به خاطر مادرم باید انجام می دادم. وقتی دوباره داشتم بالکن را می شستم فقط نگاه دانش آموزان و غرغر  کردنشان و نفرین همان شاگرد اولی که آخرین برگه را داد جلوی چشمم آمد. فکر کنم آه همه آنها این بار بدجوری من تنبل تن پرور را گرفته بود.