۲۰۹. معلم بد ۲

برافروخته به دفتر رفتم و به آقای مدیر گفتم: همین حالا اتفاقاتی که در کلاس من و سالن مدرسه رخ داده را صورت جلسه کنید و به امضای همه همکاران هم برسانید. این دانش آموز باید در گام اول به طور موقت از مدرسه اخراج شود، اگر حالا جلوی او را نگیریم و برخوردی مناسب با او نداشته باشیم، فردا به هیچ عنوان نمی توانیم او را کنترل کنیم. این کار برای برقرای ثبات و نظم در مدرسه بسیار مهم است و حتماً باید انجام شود.

 آقای مدیر گفت: حساسیت شما زیاد شده و به همین خاطر این قدر عصبانی شده اید، او هم به شما حساس شده است. شما کوتاه بیایید و بگذارید که فعلاً داخل حیاط باشد. وقتی که عصبانیت شما فروکش کرد می گویم بیاید و از شما عذر خواهی کند. این صحبت های آقای مدیر آتش خشم مرا چندین برابر کرد. گفتم: این دانش آموز در حال به هم ریختن کلاس من و در آینده ای نزدیک کل مدرسه است، حالا شما می گویید که حساس شده ام، یک ماه تمام وقت و انرژی مرا در کلاس گرفته است و نتوانسته ام او را کنترل کنم.

 باید حتماً با او برخورد کرد تا جلوی این اتفاقات گرفته شود. شما که هیچ کاری نمی کنید، همه همکاران هم از دست او به امان آمده اند و کاری نمی کنند، زنگ تفریحی نیست که در دفتر مدرسه بین همکاران صحبت این دانش آموز نباشد و همه متفق القول می گویند که عامل اصلی مشکلات در کلاسشان این دانش آموز است. باشد، من می شوم «معلم بد» و این قضیه را به گردن می گیرم، کار باید از یک جایی شروع شود. می دانم که تبعات این کار مرا خواهد گرفت و شما مصون هستید، ولی چاره ای نیست باید این کار انجام شود.

وقتی دیدم آقای مدیر در حال دست دست کردن است، خودم کاغذی برداشتم و کل ماجرا را نوشتم و در زیر نام آقای مدیر و باقی همکاران را هم اضافه کردم. تا نوشتن من تمام گشت، زنگ تفریح شد و همکاران دیگر هم به دفتر آمدند و همه مرا به آرامش دعوت کردند. آرام شده بودم ولی در کاری که می خواستم انجام دهم همچنان مصمم بودم. وقتی صورت جلسه را جلوی همکارن گذاشتم، کمی همدیگر را نگاه کردند ولی در نهایت همه امضا کردند، آقای مدیر هم که در برابر کار انجام شده قرار گرفته بود، چاره ای جز مهر و امضا نداشت.

بر اساس صورت جلسه تصمیم بر اخراج سه روزه گرفته شد. آقای مدیر مِن مِنی کرد و گفت که اول باید تعهد می گرفتیم و اگر کارساز نبود این کار را انجام می دادیم. گفتم: چقدر به شما اصرار کردم که تعهد بگیرید ولی شما انجام ندادید. حالا در برابر تهدیدی که این دانش آموز مرا کرد کاری جز این کار باقی نمی ماند. چاره ای نیست، این گام را باید محکم برداشت تا بتوان برای گام های بعدی برنامه ای ریخت. حداقل با این کار اگر این دانش آموز اصلاح نشود، جلوی تکرار این اتفاقات توسط دیگر دانش آموزان گرفته می شود. از لحن صحبت مدیر فهمیدم که اصلاً به این کار راضی نیست و دنبال راهی است که این صورت جلسه را اجرا نکند، ولی من کوتاه نیامدم.

کلاً از مدرسه رفته بود و آقای مدیر هم مادرش را خبر کرده بود که به مدرسه بیاید، مرا از کلاس به دفتر برد تا با مادر این دانش آموز صحبت کنم. به آقای مدیر گفتم: چرا پدر این دانش آموز مدرسه نمی آید؟ من اگر صحبتی داشته باشم فقط با پدرش دارم. آقای مدیر صحبت را عوض کرد و قضیه تهدید کردن دانش آموز را به مادرش گفت. اشک بود که از چشمان مادر سرازیر می شد، تاب تحمل دیدن چنین صحنه ای را نداشتم. واقعاً چرا رفتار فرزند این قدر باید مادر را ناراحت کند؟ فرزندی که باید عزیز دل مادرش باشد، او را مجبور می کند که جلوی ما این گونه ناله و زاری کند. چرا این فرزندان قدر مادر خود را نمی دانند؟

کمی که آرام تر شد به مادرش گفتم که مجبورم چنین برخوردی کنم، می دانم سخت است و برای شما دردآور، حتی برای من هم سخت است. ولی چاره ای نیست باید یک جایی با او برخورد شود تا بفهمد که کارش نادرست است و در قبال کار نادرست تنبیهی هم وجود دارد. اگر با او برخورد سخت نشود، در آینده اتفاقاتی رخ خواه داد که دیگر هیچ کاری نمی شود برای جبران آن انجام داد. بنده خدا جوابی نداشت بدهد، سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت: مانند پدرش است، کله شق و مغرور، او هم با این اوضاع سرنوشت پدرش را خواهد داشت.

جملات آخر این مادر مرا به فکر فرو برد، نیامدن پدر این دانش آموز در این مدت با این همه مشکلاتی که به وجود آمده بود، با این گفته های مادر معنی دیگری پیدا می کرد. رو به آقای مدیر کردم و آرام پرسیدم که پدر این دانش آموز کجاست؟ چرا تا به حال یک بار هم به مدرسه نیامده است؟ آقای مدیر سری تکان داد و با اکراه آرام در گوشم گفت: زندان است، سالهاست که زندان است و همین باعث شده که بالای سر فرزندانش نباشد و این مشکلات به وجود آید.

واقعاً عواملی که باعث می شود دانش آموز به چنین وضعیتی برسد چقدر هولناک است. نبود پدر و از آن بدتر در زندان بودن آن هم به خاطر قتل در نزاع، باعث شده که فرزند پسرش از کنترل خارج شود. ریشه یابی این ناهنجاری های رفتاری گاهی به جاهایی کشیده می شود که راهی به جز این اتفاقات در نهایت آن متصور نیست. محیط ناسلام جامعه و همچنین طرد شدن افراد از کانون گرم خانواده همه دست به دست هم می دهد تا بزهکاری این گونه در جوانان و متاسفانه نوجوانان مشاهده شود، و ما متاسفانه در آموزش و پرورش هم هیچ کمک شایانی نمی توانیم به این دانش آموزان بکنیم. درد آورترین بخش معلمی همین جاست که می بینی و نمی توانی کار اصولی انجام دهی.

این اطلاعات باعث شد که من در برخورد با این دانش آموز مصمم تر شوم. می دانم برای او من بدترین معلم و شاید بدترین انسان روی زمین باشم ولی همین که بفهمد کارش اشتباه است و برای کار اشتباه هم باید تاوان بدهد برای من بس است. او در این سن باید یاد بگیرد که به قانون احترام بگذارد و در مدرسه بر اساس قوانین آن رفتار کند. باید یاد بگیرد که تهدید کردن از بن کاری نادرست است و اگر اینجا این را نیاموزد فردا در جامعه با این نوع رفتارش هم خطری برای خودش ایجاد می کند و هم برای دیگران. شاید کار من کاملاً اصولی نباشد ولی تنها کاری است که می توانم انجام دهم.

زنگ آخر که خورد و می خواستم پیاده به سمت وامنان بازگردم، آقای مدیر صدایم کرد و گفت: بهتر است صبر کنی تا من یکی از دوستانم را خبر کنم که تو را با موتور برساند. لبخندی زدم و گفتم: نیازی نیست، بعید می دانم کاری کند، آقای مدیر گفت: احتیاط شرط عقل است، هوا که رو به تاریکی است و ممکن است این بچه بی عقلی کند. پیش خودم فکر می کردم که همین آقای مدیر در یکی دو ساعت پیش چنان طرف این دانش آموز را می گرفت که انگار من کار اشتباهی کرده ام و حالا از ترس این دانش آموز می خواهد مواظب من باشد. هر چه او اصرار می کرد، من انکار می کردم و در آخر فقط رضایت دادم که از جاده بروم نه از مسیر میان بر.

وقتی به راه افتادم، خورشید در منتها الیه مغرب چنان سرخ شده بود که کل آسمان را ملتهب از رفتنش کرده بود. ابرهای پاره پاره هم در هر گوشه به دنبال یاران رفته شان می گشتند. مسیر میان بر برایم خیلی کوتاه تر و جذاب تر بود، ولی باید از مسیر طولانی جاده می رفتم، جاده ای خاکی و پر پیچ و خم. وارد سراشیبی تند جاده شدم، آفتاب درست در مقابلم در حال غروب بود و این منظره واقعاً دیدنی بود. من داشتم در دره پایین می رفتم و در مقابلم هم خورشید داشت به پشت کوه می رفت. با دیدن این صحنه و مرور اتفاقات امروز در ذهنم، من هم احساس غروب می کردم. وقتی نمی توانم مشکلی را حل کنم، و مجبورم از آخرین راه حل که می دانم زیاد هم درست نیست استفاده کنم، یعنی غروب و همین افول برایم سخت است. خوشابه حال خورشید که به طلوع بعد از غروبش ایمان دارد، ولی نمی دانم آیا این غروب من هم طلوعی در پیش خواهد داشت؟!

در مشاهده این غروب ها بودم که چشمم در بالای تپه ای که در سمت راست جاده قرار داشت، سیاهی ای دید، فاصله اش دور بود و نمی شد چهره را تشخیص داد ولی فهمیدم که خود اوست که در حال رصد کردن من است. خدا خدا می کردم که کاری نکند، نه به این خاطر که ترسیده باشم، بیشتر نگران این بودم که هر اتفاقی بیفتد و آسیبی به من برسد، در هر صورت این بنده خدا گیر است و ممکن است برخوردهای سخت تر و رسمی تری با او شود. درست است که تا به حال تجربه درگیری را نداشته ام و اصلاً هم بلد نیستم از خودم دفاع کنم، ولی به واقع از این نمی ترسیدم که بلایی سرم بیاید، بیشتر نگران عواقب این کار بودم.

بدون هیچ تغییری به مسیر خود ادامه دادم و او از همان بالا فقط نظاره گر بود، به پل رودخانه رسیدم و تپه در پشت سرم قرار گرفت، دوست داشتم برگردم و ببینم که هست یا رفته، ولی بهتر دیدم که همین طور به راه رفتنم ادامه دهم. سربالایی را که پشت سر گذاشتم و به دشت رسیدم در سر پیچ جاده کمی به راست چرخیدم و با گوشه چشم، نگاهی به بالای تپه که حالا دیگر از آن زیاد فاصله گرفته بودم انداختم، رفته بود و دیگر خبری از او نبود، نفس راحتی کشیدم و به مسیر ادامه دادم.

حدود یک ساعت و نیمی که پیاده در راه بودم، به کل اتفاقاتی که در مورد این دانش آموز رخ داده بود فکر می کردم. ای کاش می شد راهی بهتر می یافتم و معلم بد نمی شدم. ولی واقعاً چاره ای نبود، کار ما معلم ها گاهی مانند طبیبان است، باید دردی را ایجاد کرد تا درد و بیماری ای بزرگتر را درمان کرد، باید داروی تلخی به بیمار خوراند تا شیرینی بهبود را به او چشاند. فقط امیدوارم که این داروی تلخ واقعاً برای این بیمار کارساز باشد، ای کاش می شد بدون درد، دردی را از دوش انسانی برداشت.

در خانه وقتی اتفاقات را برای دوستان تعریف کردم، کلی مرا ملامت کردند که اگر آن دانش آموز کاری می کرد، در وسط کوه و دشت و در جاده ای که در آن ساعت ها هم یک ماشین نمی گذرد، چه کار می خواستی انجام دهی؟ البته دوستان راست می گفتند در کل مسیر تا وامنان حتی یک موتور یا تراکتور هم از جاده نگذشت، چه برسد به ماشین. حالا که به خانه رسیدم تازه کمی ترسیدم و تصور این که زخمی و کتک خورده در گوشه جاده تا صبح را باید می افتادم و حتماً در سرمای کشنده این منطقه یخ می زدم، مرا به لرزه انداخت.

هفته بعد صبح که به مدرسه رسیدم، همه بچه ها در صف صبحگاه بودند، زیرچشمی کلاس سوم را بررسی کردم، خبری از آن دانش آموز نبود. آقای مدیر که به دفتر آمد از او جویای آن دانش آموز شدم، گفت: از همان روز دوشنبه هفته قبل که شما رفتی او هم رفت و دیگر نیامد، به آقای مدیر گفتم حتماً پیگیر او باشد و نگذارد که رها شود. گفت: به شورای روستا گفته ام و آنها را مطلع کرده ام، خانواده آنها از نظر مالی در مضیقه است، قرار شده است کمکی به آنها شود و در ضمن حواسشان به آن دانش آموز هم باشد. این ابتکار از آقای مدیر واقعاً عجیب ولی ستودنی بود، از ایشان اصلاً انتظار چنینی حرکتی را نداشتم.

دو هفته ای از او خبری نبود، ولی بعد از آن به مدرسه می آمد و فقط در روزهایی که من بودم نمی آمد، بعد از مدتی به مدرسه می آمد ولی به کلاس من نمی آمد، این منوال تا آذر و امتحانات ثلث اول برقرار بود. سر جلسه امتحان ریاضی هم نیامد و من هم غیبت غیر موجه رد کردم، مستمرش هم زیر پنج بود. به غیر از ریاضی در چند درس دیگر هم تجدید شده بود، با توجه به نمرات ثلث اولش و پیش بینی نمراتش در ثلث های بعدی، هیچ امیدی به قبول شدن او در ریاضی نبود. فقط امید داشتم در درس های دیگر بتواند کاری کند تا حداقل در ریاضی و یک درس دیگر از تبصره استفاده کند.

اواسط ثلث دوم و بعد از گذشت چند ماه از آن اتفاق، در یک روز سرد زمستانی به کلاس من نزول اجلال فرمودند. میز آخر سمت پنجره نشسته بود و اصلاً به من نگاه نمی کرد. کل زمان کلاس فقط از پنجره به بیرون نگاه می کرد و بیش از اندازه ساکت و آرام بود. اصلاً به درس گوش نمی داد و حواسش هم اصلاً در کلاس نبود، بهتر دیدم کاری به کارش نداشته باشم. حالا وقت آن نبود که به فکر آموزش ریاضی به او باشم، تغییر رفتار او بسیار بسیار مهمتر از ریاضی است. اگر بتوانم به اندازه یک اپسیلون( مقدار بسیار کوچکی که در مبحث حد و همسایگی ها در ریاضی کاربرد دارد.) در او تغییر ایجاد کنم، بزرگترین کار را در مورد او انجام داده ام.

در کلاس خیلی تلاش می کرد خودش را کنترل کند، فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودند و تا حدی با او همکاری می کردند، به طوری که از زمانی که بازگشته بود هنوز کسی از او شکایت نکرده بود. رفتار من با او بر اساس زندگی مسالمت آمیز بود، هیچ کدام سعی در بر هم زدن این وضعیت نداشتیم. می فهمیدم که از درس هایی که می دهم چیزی نمی فهمد، ولی حداقل رفتارش در کلاس نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود. شیطنت در وجودش غلیان می کرد و گاهی هم از دستش در می رفت ولی به خاطر شرایط، نادیده می گرفتم تا تنشی بین من و او ایجاد نشود. البته دیگر دانش آموزان هم همکاری می کردند و اصلاً شکایت نمی کردند، آن ها هم اوضاع را فهمیده و درک کرده بودند.

در جلسه پرسش کلاسی، چون از همه پرسیده بودم، تنها کسی که مقابل اسمش خالی بود او بود، می بایست او را به پای تخته فراخوانم تا سوالی را حل کند. دو دل بودم که صدایش کنم و یا چیزی نگویم و جلوی اسمش در دفتر نمره فقط یک صفر بگذارم. از این می ترسیدم که باز هم همانجا بنشید و بگوید بلد نیستم و یا حرفی بزند که موجب بر هم خوردن این شرایط نسبتاً ناپایدار شود. آن قدر در این افکار و انتخاب چه کاری که باید انجام دهم غرق بودم که گذر زمان را نفهمیدم، با صدای یکی از دانش آموزان که گفت: آقا اجازه چرا اسم نمی خوانید، به حالت عادی برگشتم. تصمیم سختی گرفتم و با کمی اضطراب نامش را خواندم.

با اکراه و به سختی بلند شد و آمد مقابل تخته سیاه. صورتش پر اخم بود، فقط پرسید: چه کار کنم؟ سوال را نشانش دادم و گفتم حل کن. کمی نگاهش کرد، می دانستم که بنده خدا نمی داند و نمی تواند حل کند. دنبال بهانه ای بودم که از او بخواهم بنشید به طوری که به او بر نخورد. گچ را برداشت و چند عددی را که می دید با هم جمع کرد، حتی جمع هم بلد نبود. کمی بالا و پایین تخته سیاه و سوال را نگاه کرد و بعد رو به من کرد و با همان اخمش گفت: بلد نیستم.

گفتم: اشکالی ندارد، همین که پای تخته آمدی و اشتباه حل کردی حداقل دو نمره از پنج نمره پای تخته را به تو می دهم. قبلاً هم گفته ام که غلط حل کردن بهتر از حل نکردن است. منتظر بودم ذوق کند، ولی هیچ تغییری در چهره اش پدیدار نشد و همانطور که آمده بود رفت نشست. هم من و هم کل بچه های کلاس هاج و واج فقط همدیگر را نگاه می کردیم و هیچ کس هم چیزی نمی گفت. وقتی نشست باز نگاهش به بیرون از پنجره بود و اصلاً با من و کلاس کاری نداشت. این رفتارش در ظاهر شکستی بود در آموزش ریاضی به او ولی برای من موفقیتی بود که خستگی این چند ماهی را که به خاطر او در فشار بودم، از تنم بیرون کرد.

در امتحانات نهایی پایان سال، با توجه به این که در شهر تصحیح می شود خبری از او و نمره اش نداشتم، فقط وقتی در تابستان از آقای مدیر پرسیدم گفت تعداد قابل توجهی تجدید دارد. حتی نمی دانم در شهریور در آزمون ها شرکت کرد یا نه؟! سال بعد هم برای تدریس به روستایی دیگر افتادم و دیگر به آن مدرسه نرفتم، نمی دانم در نهایت وضعیت او چه شد؟ قبول شد یا مردود و یا اصلاً ترک تحصیل کرد. فقط همان پای تخته آمدنش و با اخم حل کردنش در ذهنم ماند. امیدوارم این کار من حداقل کمک کوچکی به او کرده باشد، البته امید داشتن به این امیدواری کاری بسیار سخت است.

۲۰۸. معلم بد۱

سخت ترین و عذاب آورترین بخش در کار معلمی مواجه شدن با دانش آموزی است که هیچ چیز برایش مهم نیست و به هیچ طریق هم نمی توان در او ایجاد انگیزه کرد. نه می توان از موارد ایجابی مانند تشویق و ترغیب کمک گرفت و نه از امور سلبی مانند تنبیه و محرومیت سود جست. معلم در برابر این چنین دانش آموزانی کاملاً خلع سلاح است و هیچ کدام از راهکارهای تربیتی نمی تواند برای حل معضل موجود مفید باشد. متاسفانه بسیاری از همکاران در مواجه با این شرایط به آخرین و نادرست ترین راه مراجعه می کنند و از تنبیه بدنی استفاده می کنند. روشی که شاید گاهی به عنوان آخرین تیر در ترکش تاثیر موقتی داشته باشد ولی به طور حتم در دراز مدت نتیجه ای برعکس خواهد داشت.

بزرگ ترین رسالت آموزش و پروش، تربیت و آماده کردن دانش آموز برای زندگی در جامعه است. مدرسه باید جایی باشد که در آن فرهنگ جامعه به تعالی برسد، آموزش و پرورش باید در خدمت بالا بردن آگاهی در افراد جامعه باشد، آموزش و پرورش باید محیطی ایجاد کند که اگر دانش آموزی مشکل اخلاقی یا رفتاری هم داشت، تا حد امکان در برطرف کردن آن به دانش آموز کمک شود. ولی متاسفانه این اهداف والا در روزمرگی و بی برنامه ای آموزش و پرورش گم شده است. آن قدر که به امتحان و نمره و کلاس خصوصی و مدارس خاص و از همه بدتر کنکور پرداخته شده است، که دیگر مجالی برای این رسالت اصلی آموزش و پرورش باقی نمانده است.

آسیب هایی که نپرداختن به این موضوع اصلی به وجود خواهد آورد را بسیار سریع تر از آن چه فکر می کنیم خواهیم دید. دانش آموزان ما هیچ از پرورش و رفتار درست و تعقل و تفکر در مدرسه نمی آموزند، در بهترین حالت که مدارس خاص مانند تیزهوشان یا نمونه است فقط ذهن آنها پر می شود از موادی که هیچ نمی دانند از آن چه استفاده ای خواهند برد. در این سیستم ناکارآمد آموزش و پرورش ما، حتی آموزش هم در همان حد دانش که اولین حیطه از حیطه های شناختی است به تحقق نمی رسد.

نمی دانم چرا نخبگان این سرزمین راهی برای برون رفت از این اوضاع نابسمان نمی یابند! نمی دانم چرا همه فقط به فکر روزمرگی ها هستند و اصلاً به اهداف اصلی توجه نمی کنند! نمی دانم چرا این همه جشنواره ها و سمینارها و برنامه های تربیتی آموزشی که با صرف وقت و هزینه های گزاف برگزار می شود، هیچ تاثیری ندارد! نمی دانم چرا هر چه جستجو می کنم، هیچ جایی را نمی بینم که کاری بر مبنای اصولی انجام شود. آیا دیگران هم مانند من هستند و نمی دانند؟

در کلاس سوم راهنمایی مدرسه پسرانه یک مورد از این دانش آموزان داشتم که واقعاً هیچ چیز برایش مهم نبود، از نظر درسی اصلاً به مطالبی که می گفتم توجه نمی کرد و هیچ تکلیفی را هم انجام نمی داد، هر وقت اسمش را می خواندم تا به پای تخته بیاید و سوالی را حل کند، حتی به خودش زحمت بلند شدن را نمی داد و با لحن بدی می گفت: بلد نیستیم. هر چه اصرار می کردم که بیا، راهنمایی ات می کنم تا حداقل بتوانی نمره ای بگیری، بی خیال می گفت: اصلاً نمی خواهیم یاد بگیریم. گفتم: یاد نگیری، نمره نمی گیری. با همان لحن می گفت: نمره نگیرم چه می شود؟ پارسال هم نمره ندادی و حالا کلاس سوم هستم، اصلاً نمره صفر بده، من که نخوانده هم به کلاس بعدی می روم، چه نیاز به نمره تو دارم.

از نظر رفتاری هم مشکلات زیادی برای من و کلاس ایجاد می کرد، دانش آموزانی که اطرافش بودند از دست او در امان نبودند و روز به روز شکایت ها از او بیشتر می شد و به تبع آن تذکرات من هم بیشتر می شد، ولی متاسفانه هیچ تاثیری نداشت. حدود سه هفته با او کج دار و مریز طی کردم، برای انجام ندادن تکالیفش نمره منفی در دفتر نمره ثبت می کردم و بیشتر اوقات مراقبش بودم و با تذکرات بسیار تا جایی که ممکن بود نمی گذاشتم مخل کلاس شود. از درسش که ناامید بودم، فقط مواظب رفتارش بودم تا کلاس را بر هم نریزد، کاری سخت و طاقت فرسا که گاهی هم غیرممکن به نظر می رسید.

ابتدا سعی کردم خیلی جدی و تا حدی دوستانه با او برخورد کنم، خیلی محترمانه از او می خواستم حواسش به درس باشد و این قدر دیگران را اذیت نکند، با لفظ آقا صدایش می کردم، احترامش را حفظ می کردم، به نظر من هیچ گاه نباید به دانش آموز توهین کرد، او دارای شخصیتی است و شخصیتش بسیار محترم است، اگر درس نخواند و یا رفتار نادرستی در کلاس از خود نشان داد، باید با حفظ شخصیتش با او برخورد کرد. بی احترامی خط قرمز من است و هیچ گاه از آن عبور نکرده ام و نخواهم کرد و از طرف مقابل هم رعایت این امر را انتظار دارم.

وقتی می دیدم اصلاً توجهی نمی کند و همان روال همیشگی اش را دنبال می کند، کمی با عصبانیت و عتاب بیشتری با او برخورد می کردم. هیچ لفظ توهین آمیزی به کار نمی بردم و فقط صدایم را بلند می کردم و حالت بیانم را تغییر می دادم. امید داشتم حداقل کمی بترسد و رعایت کلاس را بکند، ولی هیچ تغییری در رفتارش مشاهده نمی کردم و روز به روز بدتر و پرتوقع تر و متاسفانه خشن تر می شد.

یکی از مهمترین ابزار های ما معلمان در برخورد با این گونه دانش آموزان نمره است، ولی در مورد ایشان اصلاً کارساز نبود. من در کلاس هایم صد نمره مستمر دارم که از موارد مختلفی مانند پرسش کلاسی، حل تمرین، آزمون های ده نمره ای و بیست نمره ای، شرکت در بحث ها و بیان نظرات خوب و… تشکیل شده است، ضمناً نمرات تشویقی نیز در این سیستم پیش بینی شده است، حل نمونه سوالاتی که برایشان می فرستم و یا پیشرفت در نمرات آزمونها می تواند در ارتقا نمره مستمر آنها کمک کند، از طرف دیگر نمرات تبیهی هم دارم که بی نظمی در کلاس مهمترین آن است. همه این موارد حتی کوچکترین تغییری در رفتار این دانش آموز ایجاد نمی کرد، متاسفانه قبول شدن بدون نمره گرفتن این آسیب ها را در پی دارد.

واقعاً نمی دانستم چه کار باید کنم. رفتارش کاملاً بی ادبانه شده بود و احساس می کردم از رفتار مودبانه و هر چند خشک من سوء استفاده می کند. وقاهت این دانش آموز واقعاً برایم غیر قابل تحمل شده بود، خیلی مودبانه و با احترام با او صحبت می کردم ولی او چنان بی ادبانه پاسخ می داد که موجب عصبانیت من می شد. اوایل با توجه به روش های کلاس داری نقش عصبانی را بازی می کردم ولی حالا دیگر واقعاً عصبانی می شدم و فشارم بالا می رفت.

دیدم مماشات در مورد این دانش آموز پاسخ نمی دهد. یک بار که بی نظمی کرد و دیدم که محکم به پشت سر نفر جلوی اش زد، بسیار عصبانی شدم و تدریس را رها کردم. با تحمل فشار زیاد خودم را کنترل کردم و با عصبانیت و صدایی نسبتاً بلند به او گفتم: این کلاس برای شما مناسب نیست، نه چیزی یاد می گیرید و نه می گذارید دیگران یاد بگیرند، نظم کلاس را به هم زده اید و اصلاً هم به تذکرهای من توجه نمی کنید، بفرمایید بیرون. منتظر بودم تا شروع کند به حاشا کردن، ولی بدون هیچ مکثی بلند شد و پرخاشگرانه به من گفت: کی خواست در کلاس تو باشد، همان بیرون بهتر است. زیر لب غرغرهایی کرد و از کلاس بیرون رفت.

در سالهایی که تدریس کرده ام به یاد ندارم حتی دانش آموزی را «تو» خطاب کرده باشم، بیشتر اوقات نام و نام خانوادگی را می گویم و یا فقط از نام خانوادگی که حتماً لفظ «آقای» در ابتدای آن است، استفاده می کنم. این «تو»خطاب کردن این دانش آموز برایم خیلی سنگین بود. هنوز از کلاس بیرون نرفته بود که صدایش کردم و گفتم: آقای فلانی مگر تا به حال من به تو بی احترامی کرده ام که این گونه بی ادبانه با من صحبت می کنی؟ چشم غره ای رفت و زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم و از کلاس خارج شد.

وقتی دانش آموز به این درجه می رسد از معلم کار چندانی برای هدایت و تربیت باقی نمی ماند، درست است بیرون انداختن از کلاس به مثابه پاک کردن صورت مسئله به جای حل آن است ولی باید معلم باشی و در کلاس به چنین دانش آموزی برخورد کنی تا با تمام وجود درک کنی که دیگر هیچ راهی برای حل این مسئله وجود ندارد. و یا اگر وجود دارد از حیطه اختیارات من خارج است، در اینجا دیگر مدیر مدرسه باید ورود کند و تا حدی به حل مشکل کمک نماید.

کلاس به حالت عادی بازگشت و من هم به ادامه درس پرداختم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای در کلاس آمد، وقتی در کلاس را باز کردم چنان صحنه عجیبی دیدم که همانجا خشکم زد، آقای مدیر دست در گردن دانش آموز اخراج شده و با لبخندی ملیح مقابل من ایستاده بود. این وضعیت خبر از اتفاقات خوب نمی داد، این گونه ورود مدیر به این موضوع آسیبش از ورود نکردن بیشتر است. من که در شوک بودم و توانایی صحبت نداشتم، خود آقای مدیر با همان لبخند گفت: این آقا به من قول داده که دیگر شلوغی نکند، بهتر است در کلاس بنشید تا از درسش عقب نیفتد، بعد بدون توجه به من دانش آموز را به داخل کلاس هدایت کرد.

تا به خودم آمدم کار از کار گذشته بود، می خواستم کل ماجرا را توضیح دهم که آقای مدیر به سمت دفتر رفت. در راهرو مدرسه صدایشان کردم و گفتم: حتماً مورد خیلی حاد بوده که من اخراج کرده ام، چرا این قدر ساده او را به کلاس برگرداندید؟ می گذاشتید این یک زنگ را بیرون باشد، بعد با بهانه ای در جلسه دیگر او را به کلاس من می فرستادید، یا حداقل یک تعهدی از او می گرفتید. با همان لبخندش که واقعاً همچون تیری زهرآگین بود برای من، گفت: این بچه ها خصلتشان شیطنت است، اقتضای سنشان است. سخت نگیر و زیاد هم با آنها درگیر نشو. با این کار به خودت آسیب می رسانی، بی خیال باش.

واقعاً در آن زمان مغزم قفل کرده بود و هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید تا بگویم. این آقای مدیر با مشکلی چنین عظیم چقدر ساده و راحت برخورد می کند، یک ماه است من درگیر این دانش آموز و این کلاس هستم و کلی راه و روش را آزموده ام و در هیچکدام هم به نتیجه نرسیده ام، هرچقدر سعی کرده ام تا این دانش آموز را وادار به رعایت قوانین کلاس کنم و او را کمک کنم، نشده است. حالا این آقای مدیر خیلی راحت می گوید اقتضای سن است و بی خیال باشم.

به کلاس بازگشتم ولی اصلاً حال ادامه دادن نداشتم. وقتی به آن دانش آموز نگاه کردم در همان میز آخر چنان لم داده بود که انگار خانه خاله است. دیگر نمی توانستم دوباره اخراجش کنم، این رفتار مدیر مرا کاملاً در وضعیت دهشتناکی قرار داده بود. در چشمانش می شد چیزهایی دید که واقعاً ویران کننده بود، ای کاش این ها را آقای مدیر هم می دانست. نگاه بقیه بچه ها هم تغییر کرده بود، در این جنگ بخش عمده ای از جناح راست لشکرم هزیمت داده شده بود، باید تاکتیکی اتخاذ می کردم تا بتوانم نیرو هایم را تا پایان این نبرد سخت محافظت کنم.

تا آخر زنگ نه او کاری به من داشت و نه من کاری به کارش داشتم، البته حواسم کاملاً به او بود و رفتارش را زیر نظر داشتم، فکر کنم خودش هم فهمیده بود و بدین خاطر کار خاصی انجام نمی داد، او هم مرا کاملاً زیر نظر داشت. همچون دو تک تیر انداز شده بودیم که فقط منتظر تحرک طرف مقابل بودیم که تیرمان را شلیک کنیم. خدا را شکر هیچ تحرکی رخ نداد و تیری هم شلیک نشد.

در دفتر هرچه خواستم آقای مدیر را متقاعد کنم که برخورد درست تری را با این دانش آموز داشته باشد، قبول نمی کرد. گفتم یک تعهدی از او  می گرفتی و یا حداقل می گذاشتید بیرون کلاس باشد، چیزهایی گفت که واقعاً نفهمیدم، چه طور می شود که دانش آموزی که هر چه تلاش می کنم تا پای تخته بیاید و تمرینی حل کند، نگران درسش باشد و آقای مدیر هم او را برای این نگرانی اش به کلاس بازگرداند. این دانش آموز یا مرا بازی داده است یا این آقای مدیر را، پیش بینی می کنم این مسئله روز به روز سخت تر و بغرنج تر خواهد شد.

دیگر روزی نبود که با این دانش آموز برخوردی نداشته باشم، متاسفانه خودش که بدتر شده بود هیچ، حتی دیگر دانش آموزان را هم داشت بی نظم می کرد. از آقای مدیر خواستم اولیای او را به مدرسه بخواهد، مادرش آمد که فقط گریه می کرد و استیصال از چهره اش کاملاً مشهود بود، می گفت او هم نمی تواند از پس پسرش برآید، هر چه اصرار کردم که پدرش بیاید نمی دانم چرا آقای مدیر زیر بار نمی رفت و هر بار مادر می آمد که تاثیری هم نداشت.

در یکی از روزهای پرسش کلاسی وقتی از یکی از دانش آموزان زرنگ خواستم تا به پای تخته بیاید و تمرینی را حل کند و او همانجا نشسته گفت: نمی دانم و نمی آیم، کل کلاس برایم تیره و تار شد، احساس می کردم دیوارها و سقف کلاس بر روی سرم آوار شده است. این دانش آموز کل کلاس را داشت همچون خود می کرد و من باید کاری انجام می دادم تا این روند متوقف شود، تنها راه اخراج او از کلاس و مقاومت در برابر مدیر برای بازگرداندنش بود.

در حال تدریس بودم و داشتم روی تخته می نوشتم که صدایی از انتهای کلاس آمد، برگشتم و دیدم دست نفر جلوی اش را گرفته و در حال تاباندن است، به طوری که صدای آن دانش آموز درآمده بود. سریع خودم را به بالای سرشان رساندم و با عصبانیت گفتم: دستش را رها کن و خودت هم از کلاس برو بیرون. نگاه اخم آلودی به من کرد و گفت: داشتیم شوخی می کردیم، خودش هم می داند. گفتم: کلاس جای شوخی نیست، بفرمایید بیرون. راست در چشمانم نگاه کرد و گفت: نمی روم، مگر چه کار کرده ام؟ با دوستم شوخی کرده ام.

عصبانیتم در حال فوران کردن بود، نزدیک بود کنترلم را از دست بدهم و چند تا چک نثار صورتش کنم، باز خودم را نگاه داشتم و فقط با صدای بلند به طوری که کل کلاس در بهت فرو رفت، از او خواستم از کلاس بیرون برود. ناگهان خشم او هم فوران کرد و بلند شد و در حالی که داشت از کلاس خارج می شد به من گفت: باشد، بیرون مدرسه که می آیی، آنجا با پسر خاله هایم حالت را جا می آوریم. وقتی از دست ما کتک خوردی می فهمی که دیگر نباید به من گیر بدهی، نمی گذارم سالم به خانه برسی.

همان وسط کلاس دستش را گرفتم و گفتم: مرا تهدید می کنی؟ بیا تا به دفتر برویم و به شما نشان دهم که تهدید معلم آن هم سر کلاس چه عواقبی دارد. من کار نادرستی انجام داده ام یا شما؟ فشار عصبانیتم به حدی رسیده بود که احساس می کردم پشت سرم داغ شده است. تا از کلاس بیرونش بردم با یک حرکت دستش را آزاد کرد و به سمت در ورودی سالن فرار کرد، در همان حالت باز هم تهدیداتش را تکرار کرد، آقای مدیر و دیگر دبیران هم هاج و واج بیرون آمده بودند و فقط تماشاگر بودند و هیچ کدام هیچ حرکتی انجام ندادند.

* ادامه هفته بعد*

۲۰۷. معلم جایگزین۲

صدای زنگ، مرا از این مخمصه ای که این فسقلی ها به وجود آورده بودند، نجات داد. بچه ها همچون زندانیانی که حکم آزادی گرفته اند، چنان با سرعت کلاس را ترک کردند که عرق سرد بر پیشانی ام نشست. در همین زنگ اول با تمام تمهیداتی که اندیشیده بودم، شکست مفتضحانه ای از آنها خورده بودم. سر افکنده و مغموم، با حالی نزار وارد دفتر شدم، حال و حوصله هیچ چیز را نداشتم و می خواستم به گوشه ای بروم و در تنهایی خودم غرق شوم که منظره ای عجیب باعث شده اندکی از آنچه در کلاس رخ داده بود فاصله بگیرم.

میزی که در وسط اتاق دبیران قرار داشت، کاملاً پر از خوراکی های متنوع بود. از نان محلی گرفته تا پنیر و گردو و  کره و مربا و حتی سیب زمینی و تخم مرغ آب پز و … ، مانده بودم حالا که ساعت یک و نیم بعد از ظهر است، اینها برای چیست؟ اگر نوبت صبح می بود قابل قبول بود، صبحانه را ما هم در مدرسه می خوریم، ولی اگر صبحانه هم می بود این قدر مفصل نمی شد. در ذهنم مشغول یافتن پاسخی منطقی بودم که با تعارف همکاران مواجه شدم. بهتر دیدم یافتن جواب را به وقتی دیگر موکول کنم و از این خوان گسترده من هم سودی ببرم.

بعد از صرف مفصل این وعده ی غذایی که به واقع نامش را هم نمی دانم، مدیر را به گوشه ای کشیدم و در مورد مشکلم در کلاس با او صحبت کردم. با لبخند ملیحی به پشتم زد و گفت: باید جور دیگری باشی، به شما گفتم که اینها بچه هستند و عقلشان نمی رسد. گفتم: من که هنوز هیچ کار خاصی را شروع نکرده بودم و هنوز در مرحله حضور غیاب بودم که این مسئله شروع شد. هنوز کار به رفتار من نکشیده بود، تازه لبخند هم زدم و یک داستان هم برایشان با خنده تعریف کردم ولی نمی دانم چرا آن چیزی که باید می شد، نشد. با این اوضاع، جواب سید را چه بدهم؟ او کلی به من سفارش های مختلف کرده تا هوای بچه هایش را داشته باشم.

این بار آقای مدیر اول وارد شد و بعد از او من وارد کلاس شدم. مدیر رو به بچه ها کرد و گفت: این آقا خودش هم دبیر است و در مدرسه بالا درس می دهد، خیلی از خواهرهای شما دانش آموز ایشان هستند، این آقا هم معلم است و فقط چند روزی به جای معلم شما آمده است. نگران نباشید و هر کاری که می گوید را انجام دهید. قول می دهم دو سه روز دیگر معلمتان بازگردد، این که گریه ندارد. به آقای مدیر گفتم که همین حرف را همان اول کلاس زده ام و گفته ام که من هم معلم هستم و در مدرسه بالا درس می دهم، ولی این ها توجهی نکردند.

هنوز سکوت در کلاس حاکم بود، خود آقای مدیر هم فهمید که اوضاع مناسب نیست. از چند تا از بچه ها خواست تا بگویند چه شده و چرا بچه ها اینطور شده اند، ولی کسی چیزی نگفت. مسئله از آن چیزی هم که فکر می کردم بغرنج تر شده بود. آقای مدیر یکی از بچه ها را صدا زد و او را به بیرون کلاس برد و شروع کرد با او صحبت کردن. پچ پچ آرامی بین بچه ها شروع شد و همین کمی مرا امیدوار کرد، همیشه از صحبت کردن های دانش آموزان در کلاس بیزار بودم و صدها بار می گفتم: ساکت، حواس پای تخته. ولی حالا به شدت به این صحبت های خارج از درس آنها نیاز داشتم.

بعد از مدت کوتاهی، آقای مدیر با چهره ای خندان وارد کلاس شد، این چهره تعجب من و کل کلاس را برانگیخت، فکر کنم اگر محیط کلاس کارتونی بود، بالای سر همه ما یک علامت سوال بزرگ تشکیل شده بود. آقای مدیر با همان حالت خنده رو به بچه ها کرد و گفت: درست است که دبیر ریاضی مدرسه بالاست و شما هم او را به خاطر تعریف های خواهرهایتان شناخته اید، ولی قرار نیست که اینجا هم مثل مدرسه بالا درس بدهد و اخلاقش هم مثل آنجا باشد. این معلم بداخلاق نیست و فقط جدی است. قول می دهد با شما مهربان باشد.

بعد رو به من کرد و گفت: قول می دهید؟ من هنوز از شوک خندیدن آقای مدیر خارج نشده بودم که با این سوال وارد شوک دوم شدم. ابتدا با سر تایید کردم و بعد که کمی حالم به جا آمد و موضوع را فهمیدم، من هم لبخندی زدم و گفتم: حتماً، من دبیر سخت گیری هستم ولی نه برای بچه های ابتدایی، تازه من چند روزی میهمان شما هستم و معلمتان به زودی باز خواهد گشت. لبخند بود که بر چهره ی بچه ها شکفته می شد. این بار با همان چشمان درشت شان ولی با لبخند به من نگاه می کردند و همین باعث شد همه چیز درست شود و کلاس واقعاً حالت اصلی خود را بگیرد. در عرض چند دقیقه این بچه ها کلاً عوض شدند و جنب و جوش به کلاس بازگشت.

حضور و غیابی که در زنگ قبل در سکوت محض نیمه کاره مانده بود، با شکلی کاملاً متفاوت انجام شد. حالا اسم هر کسی را می خواندم تا جلوی میز معلم نمی آمد رضایت نمی داد. حتماً باید می آمد و می گفت چه کسی از بستگان یا خواهرانش دانش آموز من در مدرسه بالا هستند. جالب این بود که کسی نبود که کسی را به من معرفی نکند. حتی مواردی هم داشتم که چند نفر را نام بردند.

برنامه آنها در زنگ دوم فارسی بود و اولین تدریس درس فارسی در عمرم را شروع کردم. چون چیز خاصی نمی دانستم فقط شروع کردم به خواندن متن درس و از آنها خواستم تکرار کنند و بعد هم هر کدام به صورت اتوماتیک شروع کردند به خواندن متن درس و جالب این بود که در این زمان همه ساکت بودند و فقط خط می بردند، نظمشان در زمان درس عالی بود و این نشان از کار بنیادین سید می داد. خیلی سخت است به دانش آموز بفهمانی که در زمان درس فقط سکوت است که تمرکز را بالا می برد و باعث می شود درس را بهتر متوجه شوند.

زنگ تفریح در دفتر مدرسه آقای مدیر با خنده به من گفت: چه بلایی سر بچه های مدرسه بالا آورده ای که اینها تا فهمیدند شما دبیر ریاضی آنجا هستی همه قفل کردند، بندگان خدا یک زنگ را در ترس و دلهره گذراندند. کمی مهربان تر باش، معلمی بیشتر به جاذبه است تا دافعه، درس ریاضی خودش سخت است، حالا اگر شما هم سخت بگیری که سخت در سخت می شود و به قول خودتان سخت به توان دو، کمی هم به فکر بچه ها باشید و اندازه تحملشان به آنها فشار بیاورید.

فرصت نداشتم تا در مورد فلسفه رفتار خیلی منظم در کلاس هایم توضیح دهم. فقط گفتم که من هم با حرف شما موافقم و باید بر اساس توانایی بچه ها از آنها انتظار داشت. به همین خاطر هم من در چندین بخش ارزشیابی انجام می دهم، پای تخته، امتحان ده نمره ای، امتحان میان ترم، پاسخ به سوالات در کلاس، بیان ایده ها و نظرات جالب و مفید در مورد درس و …. و همه اینها نیاز به نظم دارد. علاوه بر این یکی از اهداف اصلی آموزش ریاضی همین ایجاد نظم و تجربه آن است.

زنگ سوم ورزش بود که فقط در حیاط دنبال توپ می دویدند. من که اعضای تیم ها را تشخیص نمی دادم و فکر کنم خودشان نیز نمی دانستند عضو کدام تیم هستند، فقط با هیاهو دنبال توپ می دویدند و هر طرف که گل می زد همه خوشحالی می کردند. اصلاً باورم نمی شد اینها همانهایی هستند که زنگ اول مرا تا مرز سکته برده بودند. سعی کردم تا تیم ها را از هم جدا کنم ولی تلاشم بی فایده بود و همچنان همه دنبال توپ می دویدند.

زنگ آخر ریاضی بود و برایم جالب بود که باید جمع دو رقمی با دو رقمی را با آنها تمرین کنم. سید در برگه نوشته بود که درس را به آنها گفته و فقط باید تمرین کنند. مانده بودم این امر بدیهی و ساده را چگونه در ابتدایی تدریس می کنند. هر چه به خودم فشار آوردم از دوران ابتدایی ام چیز به خاطر نیاوردم که معلم چگونه توضیح داد که یاد گرفتیم. ده بر یک را چه طور می شود آموزش داد؟

چند تا جمع روی تخته سیاه نوشتم و از آنها خواستم تا در دفترهایشان بنویسند و حل کنند. دست یکی از بچه ها بالا رفت و گفت: آقا اجازه ما یادمان رفته است که چطور باید حل کنیم، می شود یک بار دیگر درس بدهید. گفتن ده بر یک ساده است ولی فهماندن آن به این بچه ها خیلی سخت است. واقعاً درس دادن مفاهیم پایه چقدر دشوار و تخصصی است. تا مفهوم را نفهمند، تکنیک در ذهنشان نمی ماند. کمی فکر کردم و بهترین کار را کشیدن شکل دانستم. تا خواستم شروع کنم به توضیح دادن، یکی رفت از کمد کلاس یک عالمه نی نوشابه آورد و گذاشت روی میز معلم. واقعاً دمش گرم که با این وسیله ساده کمک آموزشی به داد من رسید.

در پایان روز اول به دو نکته بسیار اساسی پی بردم، اول این که واقعاً کار با بچه های ابتدایی خیلی خیلی سخت است و مهارت و دانش مخصوص به خودش را می خواهد، معلم ابتدایی بودن علاوه بر عشق نیاز مبرم هم به علوم آموزشی و تربیتی و مخصوصاً روانشناسی دارد، چگونه رفتار کردن و چگونه تحلیل کردن رفتار بچه ها و از همه مهمتر ایجاد رفتار خوب در بچه ها واقعاً کاری است تخصصی که از عهده خیلی ها بر نمی آید. من تا به امروز فکر می کردم که سخت ترین درس را من دارم ولی حالا فهمیدم که کار من در برابر کار معلمان ابتدایی بسیار کوچک است.

دوم این که سید حمید واقعاً این بچه ها را خیلی خود پرورش داده است. چون وقتی به درس می رسیدیم واقعاً منظم بودند و در مواقع دیگر در اوج بی نظمی. همین که فهمیده بودند کجا باید ساکت باشند و کجا باید حرف بزنند، بزرگ ترین کار معلمشان بود. کودکی و بازیگوشی هم که همیشه هست و واقعاً نمک کلاس است، تنها چیزی که واقعاً مرا آزار می داد، این بدون اجازه راه رفتن در کلاس بود که به هر صورتی تحملش می کردم، یکی از قانون های من در کلاس هایم این است که بدون اجازه کاری نکنند ولی اینجا این قانون زیاد برقرار نبود.

روز دوم تا از در حیاط وارد شدم، تمام بچه های کلاس دوم به سمت من دویدند و یک صدا سلام کردند. هر کسی از گوشه ای خودش را به من می رساند تا از نزدیک هم سلام کند. خیلی ها هم گوشه های کاپشنم را می کشیدند تا توجهم به سوی آنها جلب شود و سلامشان را جواب بگویم. برای من که هیچگاه با دانش آموزان نزدیک نمی شدم این برخوردها هم تعجب آور بود و هم خوشایند. واقعاً دانش آموز هرچه سنش  کمتر، بهتر.

همه چیز به خوبی انجام می شد و این شوق و نشاط بچه ها هم به من منتقل شده بود و از کار در ابتدایی خوشم آمده بود. خسته شده بودم از ریاضی خشک و بی روح دوره راهنمایی که در کلاس فرصت هیچ کاری نیست به جز درس و درس و درس، در اینجا نه خبری از سوء استفاده دانش آموزان بود و نه شیطنتهایی که گاهی به جاهای باریک کشیده می شد. البته من در مدرسه دخترانه کمتر با این مسائل برخورد داشتم ولی تدریس یک معلم مجرد در مدرسه دخترانه خودش کوهی از مشکلات به همراه دارد.

سه روز به یادماندنی را در مدرسه ابتدایی و کلاس بسیار عالی سید گذراندم، روز پنجشنبه زنگ آخر که علوم داشتند، درس ندادم و کمی با بچه ها صحبت کردم. از آنها پرسیدم که بچه های مدرسه بالا از من چه می گویند؟ چیزهایی گفتند که شاخ درآوردم. یکی گفت: بچه های مدرسه بالا می گویند این دبیر حواسش به همه چیز است. هر وقت سر کلاس می آید درست و دقیق کاری که باید انجام دهد را انجام می دهد، یک بار هم از ما نپرسیده است که درس کجا است و چه کار باید کنیم. لبخندی زدم و در دل گفتم: این بندگان خدا خبر ندارند که من در دفتر نمره یادداشت می کنم، وگرنه حواس من خیلی پرت تر از این حرف ها است.

یکی دیگر گفت: در امتحان حتی به سوالاتشان هم جواب نمی دهم، راهنمایی نمی کنم و نمی گذارم تقلب کنند. همیشه تکلیف هایشان را خودم می بینم و هر کسی تکلیف ننویسد منفی می گیرد. بعد خودش گفت: آقا اجازه منفی یعنی چه؟ لبخندی زدم و گفتم یعنی نمره کم می کنم. بعد با همان لهجه روستایی گفت: «بو، چقدر بدی تو. یک کم به آنها کمک کن. آقا معلم خیلی به ما کمک می کند.» شاید برای بچه ها این نظم و ترتیب و به قول خودشان سخت گیری من، سخت باشد ولی واقعاً به آنها کمک می کند. متاسفانه حالا نمی فهمند و آن روزی هم که می فهمند دیگر در کلاس من نیستند.

وقتی زنگ خورد همه دور من حلقه زدند و با همان زبان کودکی از من خداحافظی کردند. آخرین نفری که داشت می رفت برگشت و به من گفت آقا اجازه ما اگر بزرگ شدیم و آمدیم راهنمایی شما معلم ما هم می شوی؟ گفتم: شاید. با لبخندی گفت: خدا کند تا آن موقع مثل حالا مهربان شوی و ما را زیاد اذیت نکنی.

از آن روز به بعد در مدرسه بالا(دخترانه) نگاه دانش آموزان به من عوض شده بود. من در روشم تغییری نداده بودم و همان شخصیت همیشگی را داشتم ولی احساس می کردم که بچه ها دیگر مثل قبل از من بدشان نمی آید. فکر کنم گزارشات بچه ها ابتدایی در نگرش آنها به من تغییری بنیادین ایجاد کرده بود.

۲۰۶. معلم جایگزین۱

سید حمید معلم کلاس دوم ابتدایی بود. در خانه همیشه مشغول کارهای کلاسش بود، یا داشت سوال طرح می کرد، یا وسایل کمک آموزشی آماده می کرد، یا کتاب داستانهایش را برای کلاسش مرتب می کرد و یا تکالیف بسیار جالبی که بیشتر به صورت بازی بود برای بچه ها آماده می کرد. واقعاً عشق به معلمی در تمام وجودش متبلور بود، به نظرم او نمونه ای کامل برای معلمی است.

ولی سید عادت عجیبی داشت که آخر هم کار دستش داد. زیاد لباس گرم نمی پوشید، در زمستان های سرد وامنان با یک کاپشن بهاره به مدرسه می رفت، در کولاک برف هم با همان کاپشن بود و زیر باران هم همان گونه، هرچقدر به او می گفتیم لباس بیشتر بپوش، فقط می گفت: بدن باید در برابر سرما قوی شود، شما با این همه لباس و کلاه بدنتان را ضعیف نگاه می دارید، بدن باید به سرما عادت کند. البته منطقش زیاد محکم نبود و نادرستی آن در اواسط بهمن ماه به خودش هم ثابت شد. سرمای سختی خورد و شب را تا صبح در تبی سوزان و حالی نامناسب گذراند.

قبول نمی کرد به خانه خودشان در آزادشهر برود و می گفت: کلاسم چه می شود؟! بچه ها سرگردان می شوند. حسین به او گفت: سلامتی ات از کلاس و بچه های آن مهمتر است و اگر خوب نشوی که مدت بیشتری کلاس نمی روی، این که بدتر است. کمی فکر کرد ولی باز هم همان حرف قبلی اش را زد، گفت: می روم کلاس ولی زیاد فعالیت نمی کنم، فقط پشت میز می نشینم. حسین که کفرش درآمده بود به او گفت: هنوز که چهارشنبه نرسیده که قاطی کنی، مثل آدم حرف ما را گوش کن و فردا با اولین مینی بوس به آزادشهر برو.

از ما اصرار بود و از او انکار، هر چه می گفتیم قبول نمی کرد و فقط نگران دانش آموزانش بود. حسین گفت: کاری به کارش نداشته باش، خودم فردا صبح به زور هم که شده می فرستمش شهر، این حتماً باید به دکتر برود. این آقا تا آمپول پنی سیلین یک میلیون دویست دردناک را نوش جان نکند، آدم نمی شود. سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. از همان ابتدای شب در تب می سوخت ولی سعی می کرد بروز ندهد.

رختخواب ها را که پهن کردیم، رفت سراغ کیفش و یک قرص استامینوفن و یک قرص سرماخوردگی برداشت و با یک لیوان آب آنها را خورد. من و حسین از تعجب خشکمان زده بود. گفتم: قرص داشتی و از بعدازظهر که حالت بد شد، نخوردی؟ لبخندی زد و گفت: نباید بدن را به قرص عادت داد، حالا هم مجبورم بخورم چون واقعاً حالم خیلی بد است. نمی دانستیم در برابر این طرز تفکر سید و این عادت هایش چه کار کنیم؟

 چراغ ها را خاموش کردیم و خواستیم بخوابیم که حسین در گوش من به آرامی گفت: حواست به سید باشد، تبش زیاد نشود که خدای ناکرده تشنج کند و کار دستمان دهد. این حرف حسین دلشوره ای عجیب در من ایجاد کرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان سید با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت: چراغ اتاق را روشن کن. با ترس بسیار بلند شدم و حسین هم پرید چراغ را روشن کرد و هر دو رفتیم بالای سر سید.

دست روی پیشانی اش گذاشتم، تبش خیلی زیاد نبود ولی چهره اش واقعاً نشان می داد که حالش خوب نیست. به زحمت نشست و گفت: فکری به ذهنم رسید، بعد رو به من کرد و گفت: مدرسه دخترانه که تو درس می دهی همیشه شیفت مخالف مدرسه ما است. می شود جانشین من بشوی تا من با خیال راحت بروم شهر؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم: جان به لبمان کردی، فکر خوبی است، شما برو و نگران نباش، تا هر چند روزی که بخواهی به عنوان معلم جایگزین به کلاست خواهم رفت.

آن قدر توصیه و تذکر برای کلاسش به من گفت که دیگر خسته شده بودم. کم مانده بود برای تک تک بچه های کلاسش به من توضیح دهد. آن چنان جدی می گفت که جرات نداشتم بگویم بس است و بگذار بخوابیم، کلاس دوم ابتدایی چه دارد که این همه به من توضیح می دهی. وقتی دید زیاد به حرف هایش گوش نمی دهم در برگه کاغذی موارد مهم را نوشت و به من دادم و قسمم داد که رعایت کنم. واقعاً سید خیلی خیلی معلم است.

فردا صبح سید را تا مینی بوس بدرقه کردیم، به اجبار کلاه و شال گردن تنش کردیم، خودش می دانست که مینی بوس حاج منصور هیچ وسیله گرمایشی ندارد و به همین خاطر تن به این کار داد. در زمان حرکت فقط به من می گفت: مواظب بچه ها باش. این حساسیت او نسبت به دانش آموزانش واقعاً مثال زدنی است. اگر او ازدواج کند، حتماً پدری بسیار  مسئولیت پذیر خواهد شد.

ظهر هنگامی که از مدرسه تعطیل شدیم به خانه نرفتم و یک راست رفتم مدرسه ابتدایی که درست طرف دیگر روستا بود. مدرسه ما در شمالی ترین نقطه و مدرسه ابتدایی هم در جنوبی ترین نقطه بود، علاوه بر فاصله، اختلاف ارتفاعشان هم زیاد بود، حالا که سرازیری است و مشکل ندارم ولی برای برگشت باید کلی انرژی صرف کنم تا به خانه برسم، خدا کند حسین شام مفصلی درست کند که بی ناهار دارم به مدرسه می روم.

 وقتی وارد حیاط مدرسه شدم چنان غوغایی برپا بود که متعجب ماندم. در میان خیل عظیمی از دانش آموزان که  تعدادشان خیلی بیشتر از مدرسه ما بود، یکی را آرام و ایستاده ندیدم. همه در حال دویدن و جنب و جوش بودند. با محیط مدرسه ما خیلی تفاوت داشت، البته مدرسه ما سه کلاسه بود و محیط آن هم خانه ای بود که به عنوان مدرسه از آن استفاده می شد، ولی اینجا پنج کلاس داشت و واقعاً مدرسه بود.

وقتی وارد دفتر شدم آقای مدیر سلام گرمی به من کرد و مرا به دیگر همکاران معرفی کرد. نمی دانم سید چه طور ایشان را خبر کرده بود، در هر صورت ایشان کاملاً توجیه بودند. بعد از احوال پرسی با همه، گوشه ای نشستم و منتظر زنگ کلاس بودم که آقای مدیر مرا صدا زد و با هم به بیرون از دفتر رفتیم. نکته ای را به من گوشزد کرد که اینها خیلی بچه اند و کاملاً رفتاری بچگانه دارند و با آنها مانند دانش آموزان راهنمایی یا دبیرستان نباید رفتار کرد، مهربان بودن و ایجاد ارتباط با دانش آموزان مهمترین شرط در معلمی ابتدایی است.

من تا به حال ابتدایی نرفته بودم و تجربه تدریس در آن را هم نداشتم ولی این مطلبی که مدیر برایم توضیح داد برایم نامفهوم بود، مگر مدرسه و کلاس با هم فرق دارد؟ دانش آموز در هر صورت دانش آموز است و باید از معلمش کمی حساب ببرد، من در این چند سال خدمتم به این نتیجه رسیده ام که سخت گیری آن هم منطقی و متعادل بیشتر به دانش آموز کمک می کند تا مهربانی بیش از حد. ضمناً من که نمی خواهم درس خاصی بدهم، همان کارهایی که سید گفت را انجام می دهم، مانند روخوانی در درسهای خواندی و تمرین جمع و تفریق در ریاضی.

زنگ خورد و به همراه آقای مدیر وارد کلاس شدیم. ایشان توضیح داد که من به جای معلمشان آمده ام، فقط چند روزی هستم و در این مدت سعی کنید ایشان را اذیت نکنید، می دانم که شما بچه های خیلی خوبی هستید و ساکت می نشینید. زمانی که آقای مدیر رفت، من ماندم و حدود بیست جفت چشم بزرگ که فقط مرا بدون پلک زدن نگاه می کردند. یاد کارتون های ژاپنی افتادم که در آنها کل صورت شخصیت ها را دو تا چشم تشکیل می داد. چنان دقیق نگاه  می کردند که کمی مضطرب شدم.

به خودم گفتم: چیزی نیست این ها فقط ۸ سال سن دارند و کنترل کردنشان کار ساده ای است، مانند جلسه اول شروع مدرسه، خودم را معرفی کردم و گفتم که دبیر ریاضی مدرسه بالا (دخترانه) هستم و به جای معلمتان که کمی کسالت پیدا کرده آمده ام، بعد شروع کردم به حضور غیاب. چند نفری را خوانده بودم که صدای هق هق گریه ای از انتهای کلاس توجهم را جلب کرد. من که کار خاصی نکرده بودم و هنوز کلاس شروع نشده است، پس این گریه برای چیست؟

ابتدا موقعیتش را یافتم، سمت راست، میز آخر، نفر وسط بود. صدایش کردم و گفتم به مقابل میز من بیاید تا علت این گریه را بفهمم. گریه اش بیشتر شد و زیر میز قایم شد. تا بلند شدم و از پشت میز بیرون آمدم مثل جت دوید و از کلاس خارج شد. مانده بودم که این دانش آموز چرا این گونه واکنش نشان داد. نمی دانستم چه کار باید کنم؟ می خواستم دنبالش بروم که هنوز به در کلاس نرسیده بودم که صدای گریه ای از گوشه دیگر کلاس شنیدم.

این بار سریع جلوی در رفتم تا این یکی از کلاس فرار نکند. صدایش کردم و گفتم بلندشو بیا جلو و او هم همان کار دانش آموز قبلی را انجام داد و سریع رفت زیر میز. می شد در چهره خیلی از این بچه ها بغض را دید که داشتند با هر زحمتی بود فرو می خوردند. اصلاً اوضاع کلاس خوب نبود، به یاد صحبت های مدیر افتادم که می گفت باید با اینها جور دیگر رفتار کنی، ولی من هنوز کار خاصی نکرده بودم و رفتاری از خودم بروز نداده بودم که اینها اینطور جلوی من جبهه گرفته بودند. مگر حضور و غیاب جور دیگری هم دارد که من نمی دانم.

سکوت کردم و کمی نگاهشان کردم و آنها نیز چنان نگاهم می کردند که انگار تا به حال آدم ندیده اند. تصمیم گرفتم کمی لبخند بزنم، شاید از چهره جدی ام ترسیده بودند. تا به حال سر کلاس لبخند نزده بودم، کار سختی بود ولی باید انجام می دادم، به خودم قوت قلب می دادم که نگران نباش اینها دانش آموز راهنمایی نیستند، ابتدایی هستند و پاک و معصوم و اگر هم شیطنتی کنند، از بچگی آنها است.

با زحمت بسیار نیشم را تا بناگوش باز کردم و همه را از زیر نظر گذرانیدم، ولی هیچ تغییری در حالت چهره این فسقلی ها رخ نداد. هنوز کلاس شروع نشده و هیچ کاری نکرده در یک مسئله بغرنج گیر افتاده بودم و هیچ کاری هم نمی توانستم بکنم. به یاد توصیه های سید افتادم ولی به خاطر این اتفاق کل آن را فراموش کرده بودم، خدا را شکر سید روی کاغذ برایم نوشته بود. ولی می ترسیدم یکی را صدا کنم و بغضش بترکد و دوباره به زیر میز برود.

مانده بودم چکار کنم و چطوری کلاس را ادامه دهم و از این بدتر زنگ های بعد و فردا و شاید هم روزهای دیگر را چه کنم؟ این بچه ها با این وضعی که دارند درس که هیچی، حتی نمی شود برایشان قصه هم تعریف کرد. همین جا ناگهان یکی از نکاتی که سید گفته بود، مانند جرقه ای به ذهنم خطور کرد و رو به بچه ها کردم و گفتم: خوب حالا می خواهم برایتان یک قصه قشنگ تعریف کنم. انتظار داشتم ذوق کنند و منتظر من باشند تا داستانم را شروع کنم، ولی باز هم هیچ تغییری در آنها ایجاد نشد که نشد.

آخر من تا به حال کجا داستان تعریف کرده ام که این بار دومم باشد؟! داستان گویی مهارتی است که همه کس از آن بهره ندارند، از آن بدتر کدام داستان را تعریف کنم، در این حافظه ضعیف من داستان چندانی موجود نبود، شنگول ومنگول و حبه انگور و کدو قلقله زن و شنل قرمزی و پینوکیو، معدود داستان هایی بود که به خاطر داشتم. البته بیشتر این ها هم به خاطر کارتونهایی بود که دیده بودم.

 چاره ای نبود، باید به هر صورتی که بود جو کلاس را می شکستم و کمی با این بچه ها ارتباط برقرار می کردم. به نظرم کار با اینها حتی از کار با دانش آموزان سال چهارم رشته ریاضی هم سخت تر است. شروع کردم به تعریف داستان کدو قلقله زن، هرچه در توان داشتم آب و تابش دادم و کمی هم وسطش الکی خندیدم تا شاید یک نفر هم لبخند بر لبش بنشیند، ولی هیچ اتفاقی رخ نداد و در این جبهه هم کاملاً شکست خوردم.

در این چند سالی که سابقه تدریس دارم این گونه به چالش کشیده نشده بودم. همچون مکانیکی بودم که آچار مناسب برای باز کردن پیچی که مقابلش است را ندارد و هر ابزار دیگری را هم امتحان می کند، نمی تواند آن را باز کند. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و در این فکر بودم که چطور می شود منی که حدود پنج شش سال سابقه تدریس دارم و کلاسهایم هم همیشه منظم و خوب است، نمی توانم از پس این فسقلی های چشم کارتونی برآیم.

* ادامه در هفته بعد*

۲۰۵. کارتن

اوضاع اتاق اصلاً خوب نبود، آن قدر درهم و برهم بود که هرکس از بیرون می آمد فکر می کرد جنگ جهانی سوم اتفاق افتاده است. این بی نظمی شاید برای ما چیز خاصی نبود ولی برای حسین که نماد نظم و ترتیب است، غیر قابل تحمل بود. راه می رفت و غر می زد که این چه وضع زندگی است؟ چه طور می توانید در بین این همه بی نظمی زندگی کنید؟ کدام موجود زنده است که بی نظمی را دوست دارد؟ کجای عالم هستی بی نظم است که شما این گونه اید؟

وقتی دید غرغر هایش هیچ واکنشی از طرف ما در بر ندارد، چهره اش را بیشتر در هم کشید و خودش شروع کرد به مرتب کردن وسایل، هر چیزی را که بر می داشت یک عالمه حرف زیر لبش زمزمه می کرد و ما هم می دانستیم که در حال ناسزا گفتن به ما است. آن قدر رفت و آمد و نق زد و چشم غره به ما رفت تا من و حمید هم مجاب شدیم تا به او کمک کنیم و شروع کردیم به جمع آوری وسایل به هم ریخته اتاق.

کتاب ها و جزوه ها که حجم زیادی هم داشت و در اقصی نقاط اتاق پراکنده بود، دسته بندی شد و در زیر پنجره جمع گردید. لباس ها روی یک سری میخ که کنار در ورودی اتاق بود آویزان گشت. اما مشکل اصلی ظرف و ظروف بود که همه آنها در کنار بخاری چکه ای، روی هم تل انبار شده بود. هر کار می کردیم این بخش جمع و جور نمی شد. حسین هر چیدمانی را به کار می برد، هیچ تغییر خاصی ایجاد نمی گشت.

به خاطر تعداد زیادمان لحاف و تشک های بسیاری داشتیم. البته در هر روز بیشتر از سه یا چهار نفر در اتاق نبودیم ولی افراد در روزهای مختلف تغییر می کردند. مثلاً حسین شنبه تا سه شنبه بود و حمید دوشنبه تا پنجشنبه و من هم یک شنبه تا چهارشنبه و دیگر دوستان هم به همین منوال. حتی افرادی بودند که فقط یک روز کلاس داشتند و جهت اطمینان وسایل اندکی آورده بودند که اگر نتوانستند بازگردند پیش ما بمانند. به همین خاطر حجم لحاف و تشک ها تقریباً یک سوم اتاق را گرفته بود.

بعد از حدود یک ساعت جمع آوری وقتی دوباره به اتاق نگاه کردیم، تفاوت آن چنانی ای که انتظارش را داشتیم، مشاهده نکردیم. و همین باعث شد بی انگیزه و خسته، گوشه ای کز کنیم. حسین می گفت: انگار بمب اتم زده اند به این اتاق که هر چقدر جمع آوری می کنیم، باز کلی از وسایل پرت و پلا است. اینجا واقعاً به مناطق جنگ زده شبیه است تا اتاق معلمان، خدای نا کرده ما باید این نظم را به بچه ها یاد بدهیم ولی خودمان آن را رعایت نمی کنیم. حسین راست می گفت، کمی باید بیشتر به این موضوع اهمیت می دادیم.

حرف های حسین را تایید کردم و گفتم از همین امروز من یکی سعی می کنم تا منظم تر باشم. بعد برای این که فضا کمی تغییر کند، به او گفتم: حالا اینجا هیروشیما است یا ناکازاکی؟ حسین که کلافه شده بود، اصلاً نخندید و فقط اخم کرد ولی حمید زد زیر خنده و گفت: فکر کنم بمب اتم اتاق ما از آن بمب ها هم قوی تر بوده، ببین چه کرده که حسین را به زانو در آورده است.

در همین حین زن صاحبخانه که مادر صدایش می کردیم صدایمان زد و همه را به خوردن چای و عصرانه دعوت کرد. چای داغ روی سماور نفتی به همراه نان های محلی که رویشان چنان براق و نارنجی رنگ بود به همراه پنیری که در پوست گوسفند نگهداری می شد و بسیار خشک و شور و چرب و در عین حال لذیذ بود، در کنار حلوای گردویی، چنان منظره زیبایی خلق کرده بود که امکان نداشت حال کسی را خوب نکند. برای من که حکم بهشت برین را داشت و فکر کنم برای حمید و حسین هم جالب بود. البته اهل دل باید باشی تا بفهمی زیبایی در خوراکی ها هم می تواند نمود داشته باشد.

این عصرانه حالمان را خیلی خوب کرد و ما را از آن به هم ریختگی بیرون آورد. در حین خوردن این عصرانه مفصل قضیه منظم نشدن اتاق را با مادر در میان گذاشتیم. او هم کمی فکر کرد و پیشنهاد بسیار عالی ای به ما داد. او گفت: بهتر است چند تا کارتن خالی که محکم هستند بیاورید و بسیاری از وسایل تان را در آن جای دهید، مخصوصاً ظرف و ظروفتان را، فقط دقت کنید که آنهایی را که تمیز و خشک هستند و کمتر استفاده می شوند را در کارتن ها بگذارید، به این ترتیب به نظرم اتاقتان مرتب تر شود.

پیشنهاد خیلی خوبی بود، ولی کارتن خالی از کجا گیر می آوردیم؟ فکری به ذهنم رسید و گفتم می شود به مغازه آقای خان احمدی رفت و از او کارتن گرفت، حتماً او کارتن بسیار دارد. ولی حسین نظر بهتری داد، گفت: نگران کارتن نباشید، در انبار مدرسه فراوان است. او راست می گفت، مدرسه از ابتدای امسال تحت پوشش تغذیه رایگان مدارس قرار گرفته بود و کلی مواد خوراکی از قبیل خشکبار و بیسکویت و کلوچه و شیر و… بین دانش آموزان توزیع می شد و انبار مدرسه پر شده بود از کارتن های خالی آن، به طوری که چند وقت پیش مدیر بخش اعظمی از آنها را سوزاند.

فردا موضوع را با مدیر مدرسه در جریان گذاشتیم و او هم قبول کرد چندتایی از کارتن خالی ها را ببریم. زنگ آخر به همراه حسین به انبار که آن طرف حیاط مدرسه بود رفتیم و بعد از بررسی کارتن ها پنج تا که مربوط به کلوچه های «کام »بود و کاملاً سالم و محکم بود را انتخاب کردیم و به همراه خود به دفتر آوردیم. واقعاً این کلوچه های «کام» چقدر خوشمزه هستند. خوشبختانه ما هم همچون دانش آموزان روزانه از این تغذیه ها سهمیه ای داشتیم که همیشه در زنگ های تفریح به همراه چای میل می کردیم.

سه تا از کارتن ها را من گرفتم و  دو تا باقی را حسین برداشت. ارتفاع کارتن ها زیاد بود و به سختی جلوی خودم را می دیدم ولی وزن کم شان جبران مافات بود. تا خواستیم از در حیاط خارج شویم که آقای معاون صدایمان کرد و از ما خواست به دفتر بازگردیم. با تعجب به حسین گفتم: چیزی جا گذاشته ای؟ که او هم با سر اشاره کرد، نه! من هم که چیزی نداشتم که جا بگذارم، پس آقای معاون برای چه ما را به دفتر بازگرداند؟

به همراه آقای معاون وارد دفتر شدیم. ایشان یکی یکی کارتن ها را از ما گرفت و روی میز قرار داد. حسین غرغری کرد و گفت: با آقای مدیر هماهنگ شده است. ایشان به ما اجازه داده اند که این کارتن خالی ها را به خانه ببریم. این ها را برای مرتب کردن اتاق و قرار دادن وسایل در آنها نیاز داریم، بردن این کارتن ها فکر نکنم مشکلی داشته باشد. لبخند معنی داری بر لبان آقای معاون نقش بست و گفت: می دانم، ولی کمی صبر کنید که کاری با این کارتن ها دارم.

پیش خودم فکر می کردم که آقای معاون با این جعبه خالی ها چه کار دارد که ما را برگردانده است. شاید می خواهد شماره سریال آنها را ثبت کند. از فکر خودم خنده ام گرفت و حسین تا خنده مرا دید با عصبانیت گفت: به چه می خندی؟ مگر ما مسخره ایم. کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: پدرم امین اموال اداره کشاورزی است، به یاد دارم یکی از کارهای او ثبت شماره های اموال در ادارت است. شاید آقای معاون می خواهد شماره اموال این کارتن ها را ثبت کند.

حسین برافروخته شد و گفت: آقای امین اموال، کجای دنیا کارتن های خالی را شماره می زنند، مگر هفته پیش ندیدی که کلی از آنها را آقای مدیر وسط حیاط سوزاند، کمی فکر کن بعد حرف بزن. می خواستم بگویم که خنده ام به خاطر همین فکر ابلهانه ام بود، ولی وقتی قیافه حسین را دیدم در سکوت غرق شدم. در این بین آقای معاون وارد بحث شد و گفت: کار بسیار مهمتری با کارتن ها دارم، کمی صبر کنید همه چیز را خواهید فهمید. این قدر مانند سگ و گربه به هم نپرید، چند دقیقه وقت بدهید همه چیز را برایتان روشن خواهد شد.

بعد آقای معاون رفت از درون کشو میزش یک کاتر برداشت وشروع کرد به پاره کردن چسب های کارتن ها، آنها را کاملاً باز می کرد و همچون کتاب روی هم می چید. من و حسین فقط هاج و واج نگاهش می کردیم، حسین که عصبانی بود، بر شدت عصبانیتش افزوده شد و با صدای بلندی گفت: آقای مهندس ما خودمان هم می توانستیم این کار را بکنیم، ولی ما این کارتن ها را برای جا ظرفی می خواهیم و باید درست و محکم باشد، کلی در انبار گشته ایم تا این چند تا کارتن تقریباً سالم را پیدا کرده ایم. این طور که شما همه چسب هایش را جدا کردی که به درد ما نمی خورد.

وقتی به حسین نگاه کردم حدس می زدم او هم تفکرات سیاهی همچون من در ذهنش در حال جولان است. این آقای معاون چون ما را تازه کار و ناشی دیده است دارد سر به سر ما می گذارد. حتماً با آقای مدیر هم هماهنگ است و کلی به ما خواهند خندید، با این اوصاف برای مدتی مدید سوژه خنده همکاران خواهیم بود. این افکار بسیار مرا ناراحت کرد، رو به ایشان کردم و گفتم: شوخی خیلی بی مزه ای بود. باشد ما تازه کار ها را سر کار بگذارید و به ما بخندید، ولی ما کجا چنین کارهایی با شما می کنیم؟

آقای معاون لبخندی زد و از کمد پشت سرش چسب پهن را برداشت و به حسین داد و گفت: این هم برای محکم کاری کارتن ها. فکر کنم کمی زود قضاوت کردید، ما قصد بدی نداریم و اصلاً هم نمی خواهیم با شما شوخی کنیم. این کار هم به نفع شماست و همه به نفع ما. حسین هم در جوابش گفت: آخر این چه کاری است که دوباره کاری کنیم. الآن کارتن ها را باز کنیم و در خانه دوباره آنها را چسب بزنیم.

آقای معاون رو به ما کرد و گفت درون این کارتن ها چیست؟ من هم با خنده ای گفتم: خوب معلوم است، خالی است و هیچ ندارد. آقای معاون دوباره پرسید این کارتن ها برای چیست؟ حسین گفت سوالات عجیبی می کنید، معلوم است تغذیه رایگان مدرسه. در آخر آقای معاون رو به ما کرد و گفت: شما می دانید که در این کارتن های تغذیه چیزی نیست و خالی است، ولی دانش آموزان و روستاییانی که شما را در مسیر می بینند که از این موضوع مطلع نیستند. آنها فکر می کنند شما پنج تا کارتن تغذیه را به خانه خود برده اید و این اصلاً صورت خوشی ندارد.

واقعاً تجربه حرف اول را می زند و ما اصلاً به این بخش موضوع فکر نکرده بودیم. آقای معاون خیلی خوب و به جا ما را از کاری که ممکن بود تبعاتی داشته باشد برحذر کرده بود. من کاملاً حرف آقای معاون را قبول کردم و از او عذرخواهی کردم که حرف های نامربوط زده بودم. گفتم: شما کاملاً راست می گویید و واقعاً از شما متشکرم که ما را آگاه کردید، الحق که معاون قابلی هستید.

البته حسین کمی خندید و بعد از تایید کار آقای معاون گفت: اگر اصل موضوع را همان اول می گفتید، من راه حل بهتری داشتم. در مسیر کارتن ها را به هوا پرت می کردیم تا همه بفهمند که خالی هستند. آقای معاون نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت: عجب منظره ای می شد، دو تا دبیر پنج تا کارتن را مانند آکروبات بازان سیرک در هوا به چرخش در می آورند. همین گفته ایشان باعث شد که همه بخندیم و خنده بر لب از همدیگر خداحافظی کنیم.

وقتی از در حیاط بیرون رفتیم یکی از دانش آموزان که مقابل در ایستاده بود و هنوز به خانه نرفته بود! جلو آمد و با تعجب گفت: آقا اجازه چرا تغذیه ها را در انبار خالی نکردید و بردید دفتر خالی کردید؟ مگر انبار جا ندارد؟ حسین توپ و تشری به او زد و گفت برود به خانه اش و به مواردی که به او مربوط نیست دخالت نکند.

و ما اینجا بیشتر و بیشتر به تیز بینی آقای معاون پی بردیم.

۲۰۴. استادیوم

تا چشم کار می کرد ماشین بود و ترافیک سنگین، حدود دو ساعتی بود که از خانه به راه افتاده بودیم و هنوز به نزدیکی استادیوم آزادی هم نرسیده بودیم. عده بسیاری هم پیاده در حال طی مسیر بودند. رو به پسر خاله ام کردم و گفتم: آخر این هم پیشنهاد بود که تو دادی؟ در این ایام تعطیلات نوروزی که همه در فکر دید و بازدید و استراحت هستند، ما از ساعت ده صبح راه افتاده ایم و حالا که دوازده ظهر است هنوز نرسیده ایم و از این بدتر که بازی هم ساعت پنج عصر است.

نگاهی به من انداخت و از من پرسید این چندمین باری است که استادیوم آزادی آمده ای؟ گفتم برای اولین بار، دوباره پرسید تا به حال بازی تیم ملی را از نزدیک دیده ای؟ پاسخم باز هم منفی بود. دوباره پرسید حساسیت بازی های انتخابی جام جهانی را می دانی؟ سری تکان دادم که مثلاً می دانم، و در آخر گفت: مرد حسابی بازی با ژاپن است، اگر ببریم راه مان به جام جهانی هموارتر می شود. این قدر غر نزن و دعا کن فقط بلیط گیرمان بیاید.

اصلاً فوتبالی نیستم و فقط گاهی بازی های تیم ملی را از تلویزیون نگاه می کنم. هیچ اطلاعاتی هم در مورد مربی و بازیکنان و ورزشگاه و تماشاچیان و این جور چیزها ندارم. پیش خودم فکر می کردم حالا که ساعت دوازده است و بازی ساعت پنج عصر شروع می شود و گنجایش ورزشگاه هم صد هزار نفر، بلیط گیرمان نیاید یعنی چه؟ مگر سینمای دویست نفری و آن هم نزدیک سانس است که نگران بلیط باشیم. خواستم چیزی بگویم ولی جلوی خودم را گرفتم.

از جایی که ماشین را پارک کردیم تا محل فروش بلیط خودش دو کورس راه بود، خیل جمعیتی که به سمت درهای ورودی می رفتند واقعاً عجیب بود. همه شور و شوقی داشتند که من زیاد آن را نمی فهمیدم. وقتی به نوشته «بلیط تمام شده است» برخوردم از تعجب در حال شاخ درآوردن بودم، پنج ساعت مانده به شروع بازی  چه طور ظرفیت این ورزشگاه عظیم پر شده است؟! این صدهزار نفر چه وقت آمده بودند که استادیوم در این ساعت پر شده است؟

کمی جلو تر به انبوهی از جمعیت برخوردیم که پشت در ورودی مانده بودند و داشتند به مامورین آن طرف التماس می کردند که راهشان بدهند. و این اصرار و انکار کمی به جنگ و جدل لفظی تبدیل شده بود. پسر خاله ام دستم را گرفت و با فشار وارد جمعیت شدیم، آنجا بود که واحد پاسکال در فشار را کاملاً درک کردم. وقتی رسیدیم مقابل در، ماموران آن طرف کاملاً گارد دفاعی گرفته بودند. فرمانده آنها که فردی چهارشانه بود و داشت با بیسیم صحبت می کرد، توجه مرا جلب کرد.

همانطور که داشتم به فرمانده نگاه می کردم و فکر می کردم که این همه نیروی انتظامی برای حفاظت از یکصد هزار نفر لازم است، به سربازان اشاره ای کرد و نمی دانم چه شد که همه ناگهان شروع کردند به دویدن، یک لحظه فکر کردم که درگیری شده و همه دارند فرار می کنند، ولی هیچ چیزی دال بر این موضوع نبود. چون نیروهای انتظامی همه یک طرف منظم ایستاده بودند و خبری از گاز اشک آور و درگیری نبود. تا خواستم به خودم بجنبم که موج جمعیت مرا هم مجبور کرد که بدوم.

جو مرا هم گرفته بود و داشتم با تمام توان به سمتی که همه می رفتند می دویدم، که ناگه خودم را مقابل استادیوم آزادی دیدم، از تلویزیون زیاد دیده بودم ولی در واقعیت عظمتی مثال زدنی داشت. غرق در تماشای این بنای عجیب بودم که یکی از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت، برگشتم دیدم پسرخاله جان است که نفس نفس شدیدی می زد، رو به من کرد و گفت: خوب بلد شدی چکار کنی! تا در را باز کردند چنان دویدی به سمت استادیوم که پدرم درآمد در میان آن همه جمعیت گمت نکنم و بهت برسم. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود ولی به رویم نیاوردم و گفتم ما همین هستیم، سرعت عمل مان بالا است.

همه را به سمت طبقه دوم هدایت می کردند ولی عده ای در مقابل یکی از ورودی های طبقه اول تجمع کرده بودند. وقتی از کنارشان می گذشتیم فهمیدیم که این عده می خواهند به زور وارد شوند و نیروهای انتظامی در حال بیرون انداختن آنها هستند.کنجکاوی که همیشه برایم دردسر ساز بود مرا به سمت این جمعیت کشاند. پسرخاله اعتراض می کرد که کجا می روی بیا برویم طبقه دوم تا بیرونمان نکرده اند. فقط گفتم بگذار ببینم از اینجا زمین دیده می شود؟

در همین حین بود که ناگهان چند تا از ماموران نیروی انتظامی از پشت سر فانوسقه به دست به سمت ما هجوم آوردند. همه در کسری از ثانیه متفرّق شدند، ولی من ماندم و پسرخاله جان، زیر لب غرغر می کرد و می گفت این بود عکس العمل سریعت، تا خواستیم از در فاصله بگیریم که در باز شد، از آن طرف چند نفر از سربازان نیروی انتظامی بیرون آمدند و نمی دانم چه شد در این تبادل انتظامی ما هم وارد طبقه اول ورزشگاه شدیم. شانسی که هیچگاه با من یار نبود حالا داشت سنگ تمام می گذاشت، خدا به خیر بگذراند.

وقتی به محل جایگاه ها رسیدیم و برای اولین بار زمین چمن را دیدم همانجا ایستادم. برایم جالب بود که زمین چمن چقدر پایین بود، و طبقه اول در اصل همین پایین است و طبقه دوم تقریباً همکف، و از همه عجیب تر چقدر آدم اینجا است و چقدر سروصدا می کنند و چه شور و غوغایی در اینجا برپاست. برای اولین بار بود چنین محیطی را تجربه می کردم، حال و هوایی خاص داشت که تا به حال هیچ جا مانند آن را درک نکرده بودم.

با هدایت ماموران در ضلع شرقی به زحمت جایی برای نشستن پیدا کردیم، ساعت حدود دو شده بود. گذشت زمان و تحمل این همه سختی برای رسیدن به اینجا به شدت گرسنه مان کرده بود، از پسرخاله پرسیدم بوفه کجاست تا دو تا ساندویچ بگیرم، لبخندی زد و گفت: کمی صبر کن خودشان می آیند. و باز من در تعجب غرق شدم وقتی دیدم یک نفر آمد که چیزی شبیه به کشو میز را با طناب بر گردنش انداخته بود و درون آن پر بود از ساندویچ های آماده. ساندویچش چیز خاصی نداشت، یک ورق کالباس بود و دو تا تکه گوجه و چند پر خیارشور ولی نمی دانم چرا این قدر خوشمزه بود.

کمی که به جان آمدم به اطراف نگاهی جستجوگرانه انداختم، همه جایگاه ها مملو از تماشاچی بود و واقعاً جای سوزن انداختن نبود، این سازه چقدر محکم ساخته شده که تحمل این همه وزن را دارد. نکته ای که برایم جای سوال بود جایگاه کناری ما بود که خالی بود، هر دو طرفش نرده داشت و شاید حدود صد نفر گنجایش داشت، تا خواستم از پسرخاله بپرسم، افرادی با لباس های متحد الشکل آبی وارد آن جایگاه شدند و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم ژاپنی هستند، چقدر منظم بودند.

راس ساعت مقرر بازی شروع شد. در نیمه نخست تیم ژاپن در سمت ما بود و تیم ما در آن طرف، این ژاپنیها خودشان را از تشویق کشتند و ما هم از کری خوانی و داد و بیداد کم نگذاشتیم. تنها تفاوت اصلی ما با آنها این بود که در این طرف فقط داد و بیداد می کردند و ناسزا می گفتند، ولی آنها با طبل های بزرگ و پرچم های خیلی بزرگ چنان منظم تشویق می کردند که من فقط دوست داشتم بنشینم و آنها را نگاه کنم. ولی چه کنم که عِرق ملی نمی گذاشت و من هم در جمع داد و بیداد کنندگان بودم.

واقعیت امر از بازی چیزی نمی دیدم و بیشتر هیاهوی تماشگران بود که مرا هم وادار به تشویق می کرد. هر وقت توپ زیر پای ژاپنی ها بود همه هو می کردند و من هم همچنین و هر وقت تیم ما حمله می کرد تشویق و هورا، فرصت برای نشستن نبود و حتی اگر می نشستی هم چیزی نمی دیدی چون همه ایستاده بودند. کمی سعی کردم تا بازی را نگاه کنم، سرم را جابه جا می کردم تا از میان دیگر سرهایی که همه آنها هم در حال جابه جا شدن بودند، گوشه زمینی را که سمت ما بود ببینم.

در همین حین از وسط های زمین یک ضربه کاشته نصیب تیم ما شد که توپ درست به جایی که نزدیک ما بود فرستاده شد و در آن شلوغ پلوغی مقابل دروازه ژاپن، وحید هاشمیان با یک شوت توپ را وارد دروازه کرد. ورزشگاه منفجر شد، همه در حال بالا و پایین پریدن بودند. همه از خود بیخود شده بودند و ورزشگاه چنان می لرزید که پیش خودم گفتم الآن است که همه چیز فرو بریزد و بر سر همه آوار شود. این گل همه را به وجد آورد و من را که اصلاً اهل فوتبال نبودم را چنان به شعف آورده بود که واقعاً غیر قابل وصف است.

تازه داشتم لذت فوتبال را احساس می کردم و می فهمیدم که چرا این ورزش این قدر طرفدار دارد. واقعاً دیدن فوتبال در ورزشگاه با دیدن در تلویزیون به هیچ وجه قابل قیاس نیست. تازه داشتم اوج می گرفتم که گل مساوی را خوردیم و بد هم خوردیم. بازیکن آبی پوش ژاپنی چنان شوت محکمی زد که دروازه بان ما نتوانست کاری کند. سکوت مرگباری ورزشگاه را فرا گرفت، بغض گلویم را می فشرد و اصلاً حال خوبی نداشتم، نمی خواستم تیم ملی مان حتی مساوی هم کند، واقعاً در این استادیوم با این شور و حال مردم فقط برد است که می تواند رخ دهد.

تا به حال این گونه حسی را تجربه نکرده بودم، شادی و غم این همه به هم نزدیک، تا چند دقیقه قبل چنان از شادی فریاد می زدم که تارهای صوتی ام به درد آمده بود و حالا چنان زانوی غم بغل گرفته بودم که انگار همه چیز جهان تمام شده است. وقتی به چهره های خندان ژاپنی ها نگاه می کردم دردم دو برابر می شد و چیزی نمانده بود گریه ام بگیرد. ای کاش اصلاً به ورزشگاه نمی آمدم و در این احساسات سنگین غرق نمی شدم.

همه ساکت بودند که یک نفر با بلندگو آمد و شروع کرد به تهییج مردم که حالا وقت تشویق تیم است، باید حالا به داد تیم ملی رسید و از آن حمایت کرد، همین گفته هایش بود که آرام آرام صدای تماشگران بلند شد و هیاهو دوباره شروع شد، کار به جایی رسید که من هم در موج مکزیکی ای که در ورزشگاه ایجاد شده بود شرکت کردم و هرچه در توان داشتم فریاد می زدم. واقعاً از ته دل و با تمام وجود تشویق می کردم تا من هم بتوانم به تیمم کمک کنم تا بتواند از این بازی سربلند بیرون آید.

نیمه اول با نتیجه مساوی تمام شد و تیم ها به رختکن رفتند، من هم رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم و تجدید قوا کنم برای نیمه دوم. خدا کند این بازی را ببریم و اولین تجربه من در استادیوم آزادی با برد تیم ایران همراه شود، البته پسرخاله ام که اطلاعات کامل فوتبالی داشت می گفت خیلی سخت است که این تیم ژاپن را بتوانیم ببریم، به قول خودش این ژاپنی ها خیلی ریزه میزه و تند و فلفلی هستند و سریع فرار می کنند.

به سمت دستشویی ها رفتم و صحنه های بسیار عجیبی دیدم که باورش برایم سخت بود. صف های طویلی که انتهایش در بعضی جاها نامعلوم به نظر می رسید. جمعیتی که من در این مکان دیدم به نظرم نوبت به یک صدمشان هم نمی رسید. به همین خاطر تبدیل شدن بعضی چیزها در آنجا به چیز دیگر که با تعریف کارایی اصلی آن کاملاً متناقض است، تقریباً طبیعی به نظر می رسید. در این سرویس های بهداشتی همه چیز وجود داشت الی خود بهداشت.

نیمه دوم شروع شد و دل در دلم نبود. ژاپنی ها که حمله می کردند همه چیز برایم سیاه و کدر می شد و وقتی می رفتند آسمان برایم آبی می شد. تیم ما زیاد حمله نمی کرد، می شد فهمید که از سرعت ژاپنی ها در ضدحمله ها می ترسند. شاید هم به این مساوی رضایت داده اند، امیدوارم این گونه نباشد و جانانه حمله کنند تا گل بزنیم. برای خودم جالب بود که من اصلاً از فوتبال سررشته ندارم، ولی حالا دارم تاکتیک تعیین می کنم و تیم را هجومی می چینم، این استادیوم عجب توانایی هایی در تغییر دادن دارد.

گل دوم وحید هاشمیان در آن طرف اتفاق افتاد و اصلاً ندیدم ولی وقتی دیدم همه روی هوا هستند و ورزشگاه در حال لرزیدن است، فهمیدم که گل زده ایم و من هم شروع به بالا و پایین پریدن کردم و از ذوق اشکم در آمده بود. تا به حال این قدر خوشحال نشده بودم. هیچ کس در حالت عادی نبود، همه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و صدای بوق و صوت و هورا از همه جا شنیده می شد. پرچم های سه رنگ کشورم بود که در دست تماشاچیان می چرخید و هلهله شادی بود که به هوا می رفت.

 جالب این بود که یکی از ماموران نیروی انتظامی که چندین ستاره هم روی دوشش داشت چنان مرا در آغوش گرفته بود که داشتم له می شدم. با آن هیکل تنومند و کلاه کجی که بر سر داشت نشان می داد از نیروهای ویژه است، اصلاً نفهمیدم که کی همدیگر را در آغوش گرفتیم. چهره اش خندان و شاد بود ولی چند ثانیه که گذشت و به حالت عادی برگشت، اخم هایش را در هم کشید و مرا رها کرد و رفت مقابل جمعیت و رو به ما ایستاد.

رسیدن به پایان بازی واقعاً نفس گیر بود. زمان نمی گذشت و این ژاپنی های تند و تیز هم فقط حمله می کردند. در یکی از ضدحمله ها نزدیک بود گل سوم را بزنیم که با بدشانسی، توپ را بعد از گذر از دروازه بان مدافع با پا دفع کرد. این همه استرس در این زمان کوتاه واقعاً مرا زمین گیر کرده بود، فکر می کردم من که این گونه ام مربیان و بازیکنان تیم در چه حال هستند، همین که هنوز سرپا هستند و مغزشان فرمان می دهد و بازی می کنند کلی کار کرده اند.

وقتی سوت پایان بازی را داور زد، انگار چندین تن بار از روی دوشم برداشته شد، نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به خوشحالی کردن و دست زدن، ما برنده این بازی شدیم. به اطراف که نگاه می کردم، همه چیز و همه جا داشت می خندید، نگاهی به سکوهای بتونی ورزشگاه انداختم و پیش خودم فکر می کردم چقدر روی این سکوها اشک ریخته شده و چقدر خوشحالی بی وصف ثبت شده است. چقدر این فوتبال عجیب است که در لحظه می تواند انسان ها را به اوج شادی یا غم ببرد و بازگرداند.

به سمت همان دری که آمده بودیم رفتیم و به ازدحام شدیدی برخوردیم، خیلی طول کشید تا خارج شویم و فشار واقعاً زیاد بود. نیم ساعتی طول کشید که به ماشین رسیدیم، بعد از گذر از ترافیکی سنگین حدود ساعت نه شب به خانه رسیدم. صدایم در نمی آمد و تا چند روز فقط نشاسته می خوردم تا کمی وضع صدایم بهتر شود، بدنم هم بسیار درد می کرد. اندازه خود بازی فوتبال انرژی مصرف کرده بودم. اگر از رفتار من در استادیوم فیلم می گرفتند و حالا به من نشان می دادند، اصلاً قبول نمی کردم که من هستم، یعنی حرکاتم تا این حد خارج از عرف بود.

نکته بسیار تلخ و تکان دهنده آن بازی که فردا متوجه شدم، این بود که ازدحام در طرف دیگر در هنگام خروج باعث شده بود که بخشی از نرده ها فرو بریزد و هفت نفر در زیر آن فوت کنند. شاهد این اتفاق نبودم ولی تا آخر عمرم آن نگاه های شادی که ناگهان به خاطر بی مسئولیتی ماموران استادیوم خاموش شدند را فراموش نخواهم کرد.

۲۰۳.عروسی

همیشه جمعه ها ساعت هشت شب بلیط قطار داشتم ولی این بار برای جمعه هشت صبح بلیط گرفته بودم، که همین موجب اعتراض مادرم شد و به من گفت: آخر پسر جان تو که هر دو هفته یک بار چهارشنبه صبح می رسی و جمعه غروب می روی و ما تو را زیاد نمی بینیم، این بار چرا زودتر می روی؟ کمی هم به فکر ما باش. این صحبت مادر لرزه بر اندامم انداخت و همه آن افکار سیاه که کی این وضعیت من پایان خواهد یافت دوباره به سراغم آمد.

خودم را جمع و جور کردم و لبخندی زدم و گفتم: عروسی حسین است و دعوت شده ام، باید بروم. لبخندی زد که اصلاً معنی لبخند نمی داد و گفت انشاالله نوبت خودت، آرزو دارم تو را در لباس دامادی ببینم. آهی کشید و ادامه داد: کی انتقالی ات درست می شود تا برایت آستینی بالا بزنیم، یواش یواش دارد دیر می شود. واقعاً جوابی نداشتم بدهم و سرم پایین بود. به خودم نهیب می زدم که اگر به فکر خودت نیستی به فکر مادرت باش، ولی چه سود که روزگار به من و نهیب هایم اصلاً توجه نمی کند.

حسین بچه قائم شهر بود و حدود سه سالی بود که به عنوان دبیر ادبیات فارسی دبیرستان پیش ما بود. در مدرسه ما نبود، ولی از وقتی آمده بود در خانه ما بود. مهربانی و صفا و صمیمیتش آنقدر زیاد بود که همه از ته دل دوستش داشتیم، تکیه کلامش «داداش» بود و شخصیت خیلی خونسرد و آرامی داشت. به موارد جزئی زیاد اهمیت نمی داد و همیشه یک جور بود. به عنوان مثال همیشه یک کاپشن ورزشی آبی رنگ به تن داشت. ابراهیم که مسئول لقب گذاری بود او را به لقب «سیمرغ شلخته» مفتخر ساخته بود.

هفته ای یک شب که شام نوبت او بود همه خوشحال بودیم، چون ماکارونی هایش در حد تیم ملی عالی بود. امکان نداشت از راه مدرسه به خانه از مغازه آقای خان احمدی به همراه وسایل شام یک شیشه خیار شور نخرد. می گفت ماکارونی فقط و فقط با خیارشور می چسبد و ما حرفش را با جان و دل تایید می کردیم. دو بسته پانصد گرمی ماکارونی با حدود نیم کیلو گوشت چرخ کرده و نصف یک قوطی رب مواد اولیه او برای پختن شام بود.

سرفه زیاد می کرد و اوضاع سینه اش زیاد خوب نبود، ولی از خوردن خیارشور و ترشی و سیر و سرکه نمی توانست بگذرد. هرچه قدر به او می گفتیم که این ها برای سینه ات خوب نیست فقط لبخند می زد. همیشه هم بعد از شام شربت سالبوتامول ( شربت سینه) را سر می کشید. ما مانده بودیم بین خوردن آن همه ترشی و موارد مضر برای سینه و این سر کشیدن شربت، کدام را قبول کنیم. ولی خودش با چهره مهربان همیشگی اش هر دو را قبول می کرد.

از پارسال عقد کرده بود و کلّاً در آسمان سیر می کرد. ابراهیم لقبش را عوض کرده بود و گذاشته بود «سیمرغ همیشه پرنده». بیشتر اوقات با یک روز تاخیر می آمد و گاهی هم به بهانه ای زودتر می رفت. دکتر که مدیر دبیرستان بود هر وقت برگه گواهی پزشکی را می دید می گفت: عزیز دل برادر من خودم دکترم، گواهی نمی خواهد، من هم این دوران را گذرانده ام، که حسین همیشه در جوابش می گفت: دمت گرم ای دکتر عاشق پیشه.

آماده شدم و بعد از خداحافظی با خانواده به سمت ایستگاه راه آهن به راه افتادم. همیشه صبح ایستگاه برایم معنی خوب رسیدن داشت ولی حالا باید معنی تلخ رفتن را بچشم، مدتی طول کشید تا مغزم بتواند این تضاد را تفسیر و برطرف کند. قطار تهران ساری ساعت هشت صبح شروع به حرکت کرد، طبق برنامه حدود ساعت دو به قائم شهر می رسیدم و از آنجا هم یک راست به خانه حسین می رفتم، فکر کنم اولین میهمان او من باشم.

 علاوه بر طبیعت بسیار زیبا و گذر از اقلیم های مختلف، مهندسی بسیار زیبا و عجیب این خط برایم بسیار جذاب است. از بازی های ریل با رودخانه حبله رود گرفته تا گدوک و حرکت هشت گونه(به صورت انگلیسی) در شوراب و سه خط طلا، واقعاً شاهکارهای مهندسی و طراحی است. برایم عجیب است که این همه تونل و پل با دست و کمترین ابزار مکانیکی، در بین سال های ۱۳۱۲ تا  سال ۱۳۱۷ ساخته شده است.

در کوپه که شش نفره بود، علاوه بر من یک خانواده پنج نفره هم بودند. من به خاطر از دست ندادن تماشای زیبایی های مسیر اکثر اوقات در راهرو مقابل پنجره ایستاده بودم. دوربین زنیطم روز پرکاری را پشت سر می گذاشت، دو حلقه سی و شش تایی را تمام کردم و حلقه سوم را در دوربین قرار دادم. ایستادن در راهرو علاوه بر این که لذت تماشای بیرون را برای من داشت موهبات دیگری نیز نصیبم کرد. خانواده که در کوپه بودند به خاطر نبودن من راحت بودند و در قبال این راحتی تا خود قائم شهر با انواع خوراکی ها از من پذیرایی کردند، چه موهبتی بالاتر از این که هم چشمانت از دیدن طبیعت لذت ببرد و هم شکمت از خوردن خوراکی های لذیذ کیف کند.

قطار با تاخیر ساعت سه عصر به ایستگاه قائم شهر رسید. بعد از پیاده شدن از قطار، به دستشویی ایستگاه رفتم و وقتی خودم را در آینه دیدم، جاخوردم. تقریباً حاجی فیروز شده بودم. مقابل پنجره ای که باز است ایستادن آن هم در واگنی که با لکوموتیو فاصله کمی دارد باعث این اتفاق شده بود. با هر زحمتی بود و با چند بار شستن با صابون تا حدی سیاهی ها را برطرف کردم. واقعاً قیافه ام به هر چیزی می خورد الی میهمان مراسم عروسی.

هرچه با خود کلنجار رفتم که به خانه حسین شان بروم دلم رضایت نداد، می دانستم او حالا بسیار کار دارد و سرش هم شلوغ است، علاوه بر آن خانواده شان نیز مشغول رتق و فتق امور هستند. بهتر دیدم گشتی در شهر بزنم، جمعه بود و خلوت و ساکت. در این شهر بیشتر خانه ها هنوز به همان شکل قدیمی بود، از کنار دیوارهای نساجی که می گذشتم به این فکر می کردم که در سالهای پیش چه شور و غوغایی پشت این دیوارها بوده که متاسفانه امروزه خبری از آن نیست.

بافت سنتی شهر به دلم نشست. در بین همه مغازه ها که بسته بودند، یک دکان کوچک زیر پله ای باز بود که هم محصولات و هم فروشنده اش مرا جلب خودش کرد، پیرمردی بود با مو و محاسن کاملاً سپید که نوار کاست می فروخت. هم خودش و هم نوارهایش و هم باز بودنش در این زمان عجیب بود. کاست «ساقی نامه صوفی نامه» استاد شهرام ناظری را از او خریدم که سالهاست با من است. فکر کنم آن پیرمرد به تنهایی آنجا بود تا فقط مرا با این آلبوم زیبا آشنا کند.

هوا داشت تاریک می شد که به سمت خانه حسین رفتم. هیچ کس نبود و همین مرا به بهت فرو برد. از کجا می توانستم آدرس تالار عروسی را پیدا کنم؟ چه اشتباهی کردم. به دنبال راه چاره ای می گشتم که باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. در زیر ناودانی یکی از ساختمان ها پناه گرفتم و فقط هاج و واج اطراف را نگاه می کردم. با تلاش بسیار فکری به ذهنم خطور کرد. از همسایه ها بپرسم، ولی همسایه ها هم خانه نبودند، انگار همه به مراسم حسین رفته بودند.

مانده بودم چه کنم، با این اوصاف عروسی را از دست داده بودم و می بایست به آزادشهر می رفتم. همین که به فکر آزادشهر افتادم فکر دیگری به ذهنم رسید. قرار بود دوستان آزادشهری که دعوت بودند با ماشین دکتر (مدیر مدرسه) بیایند، تنها فردی که در بین ما تلفن همراه داشت دکتر بود و همین می توانست مرا از این مخمصه نجات دهد.

تاکسی یا ماشینی نبود تا خودم را به جایی برسانم که تلفن داشته باشد. مجبور شدم زیر باران پیاده به را بیفتم. ماشالله این باران نه کم می شد و نه قصد بند آمدن داشت. از روی پل راه آهن که گذشتم دیگر کاملاً خیس شده بودم. به ایستگاه برگشتم و با تلفن کارتی آنجا با دکتر تماس گرفتم. به همراه دوستان در حرکت بود و به ساری رسیده بود، همین خبر مرا بسیار خوشحال کرد.

 تک و تنها در سالن انتظار ایستگاه از پشت پنجره شاهد باریدن باران بر روی ریل های قطار بودم که صدای بوق ممتد از طرف دیگر ایستگاه مرا به خود آورد. دکتر به همراه دیگر همکاران بود. جلو که دو نفر بودند و عقب هم سه نفر و من مانده بودم که کجا بنشینم. قرار شد من و سید حمید که خیلی لاغر است، جلو بنشینیم و باقی با هر زحمتی بود خودشان را عقب جا دادند. تا محل تالار عروسی فقط غرغر عقب نشینان بود که می گفتند: آدم چاق همیشه و همه جا دردسر ساز است. و من هم با لبخند می گفتم: حسودی هیکل ام را می کنید.

وقتی وارد سالن شدیم همه نگاه ها به سمت من جلب شد. در میان کلی آدم که کت وشلوار مرتب بر تن داشتند فقط من بودم که با کاپشنی کاملاً خیس منظره را به هم زده بودم. خیلی خجالت کشیدم ولی چاره ای هم نداشتم، یکی از دوستان گفت: حداقل کاپشن را دربیاور تا اوضاعت کمی بهتر جلوه کند. دوستان مرا پوشش دادند و میز کنار شوفاژ را انتخاب کردیم و من چسبیدم به رادیاتور، فکر کنم یک ساعتی طول کشید تا خشک شدم.

حسین با کت وشلوار و کروات آمد، آن قدر مرتب و منظم بود که دیدن او در این هیبت برایمان جالب بود، ولی وقتی به چهره اش نگاه می کردی، همان حسین خودمان بود، ولی بسیار شادتر و بشاش تر. کلی با هم خوش وبش کردیم، شوخی های همیشگی اینجا هم بود و صدای خنده ما کل سالن را  فراگرفته بود. مراسم بسیار خوبی بود و پذیرایی هم عالی بود و غذای شان نیز نظیر نداشت. به نظر من مهمترین قسمت مراسم عروسی شام آن است که باید مفصل باشد که در اینجا خوشبختانه به نهایت مفصل بود.

وقتی داشتیم از حسین خداحافظی می کردیم در خوشحالی غرق بود و لبخند از لبانش به هیچ وجه نمی رفت. ابراهیم کمی سر به سرش گذاشت و گفت: یک کم خجالت بکش و مرد باش. از همین اول یک کم اخم کن و گربه را … ولی حسین با همان خنده های معروفش به ابراهیم گفت: ول کن بابا، از دل من خبر نداری، من خوشحالم که این باران تا آخر مراسم بارید و هنوز هم دارد می بارد.

گفتم: مرد مومن مگر تو شمال باران چیز عجیبی است که برایش خوشحالی؟ اینجا که سال به دوازده ما باران می بارد. کجایش شادی دارد؟ اگر منطقه کویری بود حق با شما بود! گفت :نه، در روستا ما این رسم است که اگر  در عروسی هر کس باران ببارد، روزیشان در زندگی چند برابر می شود. البته می دانم خرافات است ولی همین که باران بارید من خیلی لذت بردم.

ابراهیم گفت: اصلاً هم این طور نیست، طبق رسم ما از بس که ته دیگ های ماکارونی را خودت خوردی این بلا سرت آمده و کل شب عروسی باران باریده است. حسین به خنده هایش ادامه داد ولی نمی دانم چرا ناگاه همه نگاه ها به سمت چرخید. لبخندی زدم و گفتم: من همین امروز به اندازه ته دیگ هایی که قاچاقی خورده ام خیس شده ام، دیگر برای بعد چیزی نمی ماند. ابراهیم گفت: تو یکی برای ما ته دیگ نمی گذاشتی! من عروسی تو نمی آیم، چون مطمئنم که سیل به راه خواهد افتاد. صدای خنده بود که فضا را پر می ساخت.

ساعت حدود یازده شب شده بود و همه در حال بازگشت و من مانده بودم که در زیر این باران چگونه خودم را به میدان ابتدای شهر برسانم تا آنجا اتوبوسی بیابم که مرا تا آزادشهر برساند. می خواستم از دوستان خداحافظی کنم که گفتند: این وقت شب کجا می روی؟ برمی گردی تهران یا می روی آزادشهر؟ گفتم فردا صبح کلاس دارم و می روم آزادشهر. بعد دکتر گفت: پس بنشین تا یک جایی برسانیمت. باز به همان سختی همه سوار شدیم و این بار فقط عذرخواهی می کردم و می گفتم تا همین میدان اول قائمشهر مزاحم شما هستم و بعد راحت خواهید شد. دکتر گازش را گرفت و اولین توقف در میدان مرکزی آزادشهر بود. دم دوستانم گرم که به خاطر من حدود سه ساعت سختی را در ماشین تحمل کردند، واقعاً نمی دانستم چگونه از آنها تشکر کنم.

همه رفتند به خانه هایشان و من ماندم تنهای تنها، می خواستم به تنها مسافرخانه شهر بروم که دکتر صدایم کرد و گفت بیا برویم که خیلی دیر هم شده، اول نفهمیدم دکتر چه می گوید ولی وقتی جلوی در خانه شان توقف کرد دانستم که دوستانی دارم که رفاقت را به حد اعلای آن می رسانند. واقعاً این دوستان من بهتر از برگ درخت هستند. دوست خوب بهترین و بزرگترین سرمایه هر انسان است. 

۲۰۲. تازه کار

من و حسین و حمید و ابراهیم، ردیف کنار هم روی پله مغازه ای که بسته بود، نشسته بودیم و منتظر رسیدن مینی بوس حاج منصور بودیم. ساعت دوازده ظهر از گرگان حرکت کرده بودم و حالا که ساعت سه عصر بود هنوز از آزادشهر خارج نشده بودم. به خاطر نبودن سرویس در صبح شنبه مجبوریم که جمعه ها بعد از ظهر به وامنان برویم. عصر جمعه همین جوری دلگیر هست و در این شرایط خیلی دلگیرتر، و از همه بدتر که هنوز خبری از حاج منصور نیست.

در سکوت نشسته بودیم و به خیابان نگاه می کردیم، از همان دور که دیدیمش توجهمان را به خودش جلب کرد. لاغر اندام بود و کت و شلواری بسیار آراسته به تن داشت و عینک دودی اش هم به قول حمید همه را کشته بود، کیف سامسونت بزرگش هم اصلاً به هیکلش نمی آمد. دیدن او باعث شد کمی صحبت کنیم و از زانوی غمی که به بغل گرفته بودیم کمی رها شویم. در بین افرادی که همه مسافران روستا بودند، این فرد با این شمایل کاملاً متمایز بود.

نمی دانم چرا یک راست به سمت ما آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: من دبیر جدید مدرسه وامنان هستم و به جای آقای فلانی آمده ام. به من گفته اند که باید شنبه مدرسه باشم، پرس و جو که کردم گفتند که  ایستگاه وامنان اینجاست، آمده ام کمی اطلاعات بگیرم، اگر ممکن است مرا راهنمایی کنید. با رویی باز پذیرایش شدیم و بعد از این که فهمید ما هم همه دبیر هستیم، گل از گلش شکفت.

بعد از مدت کوتاهی چهره اش تغییر کرد و گفت: اگر شما همه دبیر هستید، حالا چرا می خواهید به روستا بروید؟ فردا صبح شروع کلاس ها است! ابراهیم گفت: ما شبانه هم درس می دهیم و باید شب هم در مدرسه باشیم، با هزار بدبختی جلو خنده مان را گرفتیم. بنده خدا نفهمید که ابراهیم با او شوخی کرده است، از چهره اش می شد فهمید که کاملاً گیج شده است.

پرسید ماشین روستا کدام است و حسین هم با لبخندی گفت: بنشین تا حاجی بیایید، شب برسیم روستا شاهکار کرده ایم، خدا کند به کلاس های شبانه برسیم. نگرانی و اضطراب کل وجودش را فرا گرفته بود، پرسید مگر چقدر راه است؟ حمید گفت: هفتاد کیلومتر ولی چون جاده کوهستانی و خاکی است حدود دو تا سه ساعت طول می کشد که برسیم، البته به شرط این که حاج منصور کمی از دور زدن هایش در آزادشهر را کم کند.

مضطرب به خیابان و مردمی که منتظر مینی بوس بودند نگاه کرد و بعد رو به ما گفت: خیلی ممنون از راهنمایی تان، می روم تا امشب را در مسافرخانه بمانم و فردا صبح اول وقت خودم را به مدرسه می رسانم. تا این را گفت همه شروع کردیم به خندیدن و من روی شانه هایش زدم و گفتم بیا بنشین کنار ما که برای رفتن به مدرسه روستا همین حاج منصور است و بس، تا فردا عصر همین موقع هیچ خبری از ماشین نیست.

از صورتش می توانستیم به راحتی تبدیل شدن نگرانی به ترس را ببینیم. ابراهیم رو پله جایی برای این همکار تازه کار باز کرد تا او هم بنشیند، ولی هرچه تعارف کردیم قبول نکرد. فکر کردیم خیلی ترسیده است و کلی دلداری اش دادیم و در نهایت با اصرار ما یک برگه کاغذ از کیف سامسونتش درآورد و روی پله گذاشت و روی آن نشست. با دیدن این صحنه ما بودیم که با تعجب به هم نگاه می کردیم و داشتیم نگران می شدیم.

مینی بوس حاج منصور رسید و هجوم مسافران به آن، قبل از این که کسی سوار شود نصف ماشین پر بود و این جمعیت مسافر هم نشان می داد که جایی برای ما نخواهد بود. ولی باز هم کَرم حاج منصور که همیشه ردیف آخر را برای ما معلم ها نگاه می داشت. البته فکر نکنم یک دختر و یک پسرش که دانش آموز ما بودند، ربطی به این موضوع داشته باشد!

به هر زحمتی بود از بین مسافرانی که سرپا در وسط ماشین ایستاده بودند گذشتیم و در جای همیشگی نشستیم، بعد از جابه جایی تازه فهمیدیم که همکار تازه وارد ما سوار نشده است. حسین سرش را از شیشه بیرون برد و گفت آقای دبیر سوار شو، وقت حرکته، خیلی مودبانه گفت: خیر، این ماشین جا ندارد با بعدی می آیم. حسین که خونش به جوش آمده بود غرغر کنان باز از میان آن همه آدم پایین رفت و خیلی مودبانه یقه اش را گرفت و به زور بین خودمان جایش داد.

با هر زحمتی بود پنج نفری خودمان را روی چهار صندلی آخر جا دادیم ولی از همان ابتدای حرکت ماشین حرکات این همکار جدید خیلی برایمان عجیب بود. خیلی مواظب بود جایی از لباسش کثیف نشود و زیر لب هم غر می زد، بعد از گذشت حدود یک ساعت در جاده پر پیچ و خم با لحنی طلبکارانه پرسید: نمی رسیم؟ و حمید هم با همان لحن گفت: آقای همکار، بنشین تازه اول راه است.

وقتی وارد جاده خاکی شدیم داستان اصلی شروع شد، میزان گرد و غبار و ریزگردهایی که داخل ماشین پراکنده بود حدود بیست برابر وضعت عادی بود. ما که برایمان عادی شده بود و واکنشی نشان نمی دادیم ولی او با یک دست دستمال کاغذی جلوی دهان و بینی اش را گرفته بود و با دست دیگرش فقط کت و شلوارش را می تکاند. آن قدر این کار را انجام داد که یکی از مسافران برگشت و با خنده ای گفت: داداش بگذار برسیم روستا، کنار جوشکاری شیر آبی هست، آنجا یک دفعه خودت را بشور.

بعد از گذر از پیچ های خطرناک بزغاله وقتی به صورتش نگاه کردم دیگر به مرز بهت رسیده بود و رنگ از رخسارش پریده بود. چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد و با دقت دره ها و تپه ها را نگاه می کرد. بعد از حدود یک ربع که در سکوت مطلق غرق بود، پرسید چند تا از این دره های عمیق و گردنه های خطرناک هنوز هست و ما همه یک صدا گفتیم: خیلی

وقتی در ابتدای روستا پیاده شدیم هم از نظر ظاهری و هم از نظر لباس با آن فردی که دو ساعت قبل در شهر دیده بودیم متفاوت بود. ایستاده بود کنار مینی بوس و تکان نمی خورد و فقط با چشمان باز که حتی پلک هم نمی زد فقط به اطراف نگاه می کرد. حمید جلو رفت و دستش را گرفت و به سمت خانه به راه افتادیم. در بین راه ابراهیم هم فقط غرلند می کرد و زیر لب می گفت: باز باید این یکی را هم بزرگ کنیم.

باد شدیدی بلند شده بود و از سمت غرب ابرهای سیاه در حال حمله به سمت ما بودند و این نوید از اتفاق خوبی می داد، باران این رحمت الهی که مدتی بود خودش را از این مردم و منطقه دریغ کرده بود، قصد باریدن داشت. مدتی بود که طراوت کمی را در منطقه احساس می کردیم. امید داشتیم که باران جانانه ای ببارد و همه جای این منطقه را سیراب کند، انشاالله.

در مسیر خانه باد گرد و خاک جانانه ای به پا کرده بود و همین باز هم برای این همکار تازه کار ما مسئله شده بود و فقط غر می زد که ،کی می رسیم؟ و ابراهیم هم بیشتر حرص می خورد. وقتی جلوی خانه رسیدیم ایستاد و فقط اطراف را نگاه می کرد و اولین چیزی که پرسید در مورد خرابه های کنار خانه بود. حمید شروع کرد به توضیح و تفصیل که این مکان در سالهای دور حمام عمومی روستا بوده، خزینه داشته و اینها هم باقیمانده گنبدهای آجری آنهاست.

محیط خانه که برای ما عادی بود برایش بسیار تعجب برانگیز بود و فقط در حال سوال کردن بود. کمی از آن بهت و ترسش ریخته بود و در شرایط فعلی کمی آرامتر به نظر می رسید، ولی سوالهایش دیگر داشت کلافه مان می کرد.

هنوز یک ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که باران شروع شد و طراوتش همه جا را فرا گرفت. همه رفتیم روی ایوان تا باران را نگاه کنیم. زمین و درختان چنان تشنه بودند که آب را در همان هوا می گرفتند. خوشبختانه رگباری نبود و خیلی آرام می بارید و همین امیدوارمان کرد که حداقل تا فردا صبح ببارد و تشنگان این منطقه را سیراب کند.

حمید املت بسیار لذیذی برای شام درست کرده بود که همه از خوردن آن لذت بسیار بردیم. من فقط تنها ایرادی که به آن گرفتم کم بودن آن بود، واقعیتش کاملاً سیر نشده بودم. حمید هم با طعنه ای به من گفت: اگر یک شانه تخم مرغ می زدم خوب بود؟! تا خواستم جواب بدهم ابراهیم پرید وسط حرفم و گفت: خب بنده خدا دست خودش که نیست، این هیکل صد کیلویی سوخت می خواهد.

بعد از شام همکار تازه کار از حسین نشانی دستشویی را پرسید و با راهنمایی حسین بیرون رفت ولی بعد از مدت کوتاهی برگشت و با تعجب بسیار گفت این توالت که در ندارد. به او گفتم حتماً باد برده، الآن می آیم برایت درست می کنم. وقتی با هم کنار توالت رسیدیم حدسم درست بود، باد پارچه گونی که برای در استفاده می شد را کاملاً به روی سقف برده بود.

آفتابه آب را از منبع پر کردم و به دستش دادم و به شوخی گفتم موفق باشی برادر! وقتی داشتم برمی گشتم ملتمسانه گفت: اینجا می مانی تا من کارم را انجام دهم. خندیدم و گفتم نگران نباش کسی نمی آید، اینجا تا اولین خانه یک باغ فاصله است. ولی در نگاهش چیز دیگری دیدم و فهمیدم که واقعاً نیاز به کمک دارد.

حمید تازه جاها را انداخته بود که صحبتمان با این آقای تازه کار گل کرده بود. اهل مرکز استان همجوار بود و تا به حال حتی یک روستا را نیز از نزدیک ندیده بود. فقط در شهر به مدرسه رفته بود و در همان شهر خودش هم دانشگاه قبول شده بود. کمی که نگاهش کردم به یاد روزهای اول خودم افتادم که چقدر همه چیز در اینجا برایم عجیب و متفاوت بود.

بچه ها شروع کردن از موقعیت روستا برایش تعریف کردن، بیشتر جنبه های سخت و مشکلات را می گفتند و هرچه جلوتر می رفتند رنگ بیشتری از رخسار این بنده خدا می پرید. حمید گفت: حدود یک ماه بعد همه جا را سفید خواهی دید. آن قدر برف می آید که راه بسته می شود و مجبور می شوی اینجا مدتها بمانی. ابراهیم از رفتن برق و یخ زدن آب و نبودن نفت و خیلی از این چیزها گفت، حسین تا می خواست شروع کند، گفتم: زیاد نگران نباش، آن قدر هم سخت نیست، همه اینها می گذرد.

وقتی صحبت به حمام و خرابه های کنار خانه رسید حمید نامرد شیطنتی کرد و گفت این حمام جن زیاد دارد ولی خدا را شکر از نوع خوبشان هست. همکار تازه کار ما دیگر به لرزه افتاد بود که با عتاب به بچه ها گفتم: بس است دیگر، این خزعبلات چیست که می گویید، کجا ما در این سه چهار سالی که در این خانه هستیم از این چیزها دیده ایم؟ کمی از شیطنت دست بردارید و به فکر این دوستمان باشید. او را همچون خودم در روزهای اول خرمتم می دیدم و کاملاً او را درک می کردم.

فکر کنم شب را خوب نخوابیده بود، چون صبح که بیدار شدیم اصلاً سرحال نبود. صبحانه هم نخورد و با همان اوضاع پریشان به سمت مدرسه به راه افتادیم. باران دیشب بسیار خوب باریده بود و همه چیز تره و تازه شده بود. ما که فقط نفس عمیق می کشیدیم و از دیدن مناظر زیبا و تمیز اطراف لذت می بردیم، ولی این همکار تازه کار بنده خدا درگیر گِل و شُل خیابان بود و نمی توانست راه برود.

ما که برایمان عادی بود ولی او که پاچه های شلوارش گِلی شده بود برایش غیر قابل تحمل بود. وقتی به مدرسه رسیدیم کلی جلوی شیرآب حیاط مدرسه وقت صرف کرد تا شلوارش را تمیز کند و البته تا زانو کاملاً خیس شد. سردی هوا هم باعث شده بود که به لرزه بیفتد. فکر کنم از روز اول کاری اش اصلاً خاطره خوبی برایش نماند، ورودی بهمن بودن همین مشکلات را هم دارد.

همان یک هفته مهمان ما بود و وقتی رفت دیگر نیامد و بعدها فهمیدیم آن قدر به این در و آن در زده بود تا منتقل شود و جالب این بود که موفق شده بود و به شهرش منتقل شده بود. وقتی این خبر به ما رسید همه در بهت فرو رفتیم. چرا او فقط یک هفته اینجا بود و ما سالهاست در اینجا هستیم. هیچ وقت عدالت نبوده و نیست و نخواهد بود. شاید در بودن ما در اینجا حکمتی نهفته است که از درک آن عاجزیم. ولی هرچه هست تحمل سختی و راه دور را روی پیشانی ما نوشته اند. هر چقدر هم در کارمان تبحر داشته باشیم نمی توانیم مانند این همکار تازه کار این قدر سریع به شهرمان منتقل شویم! او رفت ولی ما سالها ماندیم.

۲۰۱. واکسن

وقتی ماشین لندرور وارد حیاط مدرسه شد، ولوله ای بین دانش آموزان به پا خاست. تا حد امکان از ماشین فاصله می گرفتند و خودشان را به دورترین نقطه می رساندند. تعداد زیادی هم به داخل کلاس ها برگشتند، حال هوای مدرسه اصلاً مثل سابق نبود و هیچ شور و شوقی در بین بچه ها دیده نمی شد، دیگر بازی نمی کردند و چهره هایشان نگران و مضطرب بود.

تا وارد کلاس شدم قبل از حضور غیاب مبصر دستش را بالا برد و از من پرسید: آقا اجازه اول نوبت کدام کلاس است؟ هیچ از سوالش نفهمیدم و گفتم: منظورت چیست؟ من هنوز کاری را شروع نکرده ام که بخواهم نوبتی انجام دهم. با صدایی لرزان گفت: آقا اجازه منظورمان واکسن است، خدا کند به ما نرسد. آقا اجازه خیلی درد دارد، هرکی این واکسن را زده گفته که دردش تا چند روز هم هست.

تازه متوجه اوضاع شدم. این بچه ها خوب ماشین مرکز بهداشت را شناخته بودند، حالا دلیل همه اتفاقاتی که در حیاط مدرسه رخ داد بود را فهمیدم. البته من قبل از ورود به کلاس مامورین بهداشت را ندیده بودم. کمی برای بچه ها از مزایای واکسن صحبت کردم و کمی هم دلداریشان دادم و سعی کردم آنها را کمی آ رام کنم. تغییر چندانی در چهره هایشان رخ نداد، گفتم: خدای ناکرده شما پسر هستید و باید قوی باشید، یک آمپول کوچک که چیزی نیست.

یکی دیگر دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه دختر و پسر ندارد که، آمپول هم درد دارد و هم ترس. می خواستم به آنها بگویم که آمپول ترس ندارد ولی وقتی بیشتر فکر کردم بهتر دیدم چیزی نگویم. راست می گویند، من هم هنوز از آمپول می ترسم، مخصوصاً عضلانی و اگر روغنی باشد که واویلا است. این که به یاد خودم افتاد دست و پایم من هم شل شد و کاملاً به این بچه ها حق دادم.

به دفتر مدرسه رفتم تا از چند و چون ماجرا و به قول بچه ها نوبت واکسن آنها بپرسم. دو بهیار خانم به همراه یک آقا در دفتر مدرسه در حال صحبت کردن با آقای مدیر بودند. جالب این بود که آنها هم درباره نوبت و از کدام کلاس شروع کنند صحبت می کردند. بعد از سلام و علیک گفتم: خواهش می کنم اول به کلاس من بیایید، این ها آن قدر ترسیده اند که نمی شود به آنها درس داد، همین اول واکسن این کلاس را بزنید تا هم خیال من و هم خیال این بندگان خدا راحت شود.

لبخند تلخی بر لبان بهیاران نقش بست که برایم بسیار تعجب آور بود. آقای مدیر که در حال خندیدن بود، گفت: خبری از واکسن نیست و این بزرگواران آمده اند برای پدیکلوز. آقای بهیار هم آهی کشید و گفت: نمی دانم چرا هر کس ما را می بیند فقط به یاد آمپول و واکسن می افتد. ما هزار تا کار و وظیفه دیگر هم داریم و فقط همین یکی را مردم می بینند.

در سردرگمی فرو رفتم، اول حدس زدم پدیکلوز نام واکسنی است که امروز می خواهند تزریق کنند، ولی آقای مدیر گفته بود خبری از واکسن نیست. پس این پدیکلوز چیست؟ نکند یک بیماری مصری باشد و در این منطقه شیوع پیدا کرده باشد و این ها آمده اند تا آمار مبتلایان را بگیرند. اسمش که خیلی ترسناک است، حتماً خودش هم بسیار خطرناک است. دلم برای خودم و بچه ها سوخت که اول ترس از واکسن داشتیم و حالا اگر مبتلا به این بیماری شده باشیم، باید کلی آمپول های گوناگون را تزریق کنیم.

رو به آنها کردم و پرسیدم: این بیماری پدیکلوز خیلی خطرناک است؟ برای درمان باید بستری شد یا در خانه هم می توان ماند؟ این بچه ها خیلی ضعیف هستند و امیدوارم کسی مبتلا نشده باشد. بهتر است اول از خود من شروع کنید، معاینه ام کنید، خدا کند نگرفته باشم. من خیلی بد مریض هستم و یک سرماخوردگی عادی دمار از روزگارم در می آورد چه برسد به این بیماری هولناک. شانس که نداریم، کیلومترها دور از خانه و خانواده باید درد بیماری را هم به تنهایی تحمل کنیم.

چهره خانم های بهیار یک جوری شد و بندگان خدا برگشتند رو به دیوار و آقای بهیار هم در چهره اش نشانه هایی از خنده دیدم که هر طوری بود خودش را کنترل کرد و گفت: باشد بیا اینجا بنشین تا تو را اول معاینه کنم. فکر خوبی است ما تا به حال معلمان را معاینه نمی کردیم و همیشه سراغ بچه ها می رفتیم. اصلاً شاید ناقل این بیماری شما معلم ها باشید. این را که گفت به قول معروف پخ خودش هم در آمد و همه زدند زیر خنده.

من هم فقط هاج و واج آنها را نگاه می کردم. مرا روی یک صندلی که به وسط اتاق دفتر آورده بودند نشاندند و آقای بهیار رفت و دستکش پوشید و دو تا چوب که دقیقاً مثل مداد بود را برداشت و به سمت من آمد. با چوب های پهنی که با آنها حلق را معاینه می کردند خیلی فرق داشت، ولی باز هم چیزی نفهمیدم و وقتی آقای بهیار مقابلم ایستاد دهانم را باز کردم.

باز همه زدند زیر خنده و آقای بهیار گفت که با دهانت کاری ندارم، آن را ببند. بعد شروع کرد به وارسی سرم، با دقت با آن دوتا چوب لای موهای سرم را بررسی می کرد. باز به فکر فرو رفتم و دوباره ترس عجیبی مرا فرا گرفت. پس این بیماری پوستی است و احتمالاً زخم های بدی را ایجاد می کند. وای اگر مبتلا شده باشم چه کنم؟ نکند موهای سرم بریزد! من هنوز بیست وپنج سالم نشده و هزار آرزو دارم. اگر کله ام کچل شود یا لکه لکه موهایش بریزد، کدام دختر راضی می شود با من ازدواج کند؟!

با صدایی لرزان پرسیدم: آقای دکتر اگر این بیماری را بگیرم موهای سرم می ریزد و یا سرم دچار زخم های لاعلاج و سخت می شود؟ من هنوز خیلی جوانم. این را که گفتم: آقای مدیر با خنده به آقای بهیار گفت: شوخی بس است. این بنده خدا با این فرمان که می رود قالب تهی خواهد کرد. اصل ماجرا را بگویید. آقای بهیار هم لبخندی زد و گفت:

 «پدیکلوز سر یک  انگل اجباری خارجی و خونخوار ۲-۴ میلی متری  است  که روی پوست سر و موی انسان زندگی می کند و عمدتاً در اثر تماس مستقیم یا غیرمستقیم در اثر استفاده مشترک یا در مجاور هم قرار گرفتن لوازم فردی آلوده نظیر وسایل خواب، حوله، شانه، کلاه یا روسری و حتی کمد لباس یا صندلی های عمومی از فردی به فرد دیگر منتقل می شود؛ به ویژه در مکان های پرجمعیت مثل خوابگاه ها، مدارس، مهدکودک و زندان به سرعت منتقل و منتشر می شود.»

آقای بهیار که اینها را گفت، کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و با عصبانیت گفتم: چرا این قدر قلمبه سلمبه صحبت می کنید، کلی مرا سر کار گذاشته اید و هول و ولا در درونم انداخته اید. خب یک کلمه بگویید«شپش» و تمام، من را بگو که چقدر نگران خودم و بچه ها شدم. آقای بهیار گفت: ببخشید با این وضعی که شما آمدید و گفتید، ما هم کمی شیطنت کردیم، ولی باور کنید شپش یکی از معضلات و بیماری های کل دنیا است، حتی افسردگی و افت تحصیلی و مشکلاتی که فکرش را هم نمی کنید برای افراد جامعه به وجود می آورد.

به کلاس که برگشتم همه بچه ها هنوز دلهره داشتند، از طولانی شدن زمان رفتم نگران شده بودند و همین آنها را ترسانده بود. گفتم نگران نباشید خبری از واکسن نیست. این را که گفتم کل کلاس منفجر شد و همه در حال پایکوبی بودند. وقتی آرام شدند یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه پس بهداشت برای چه آمده مدرسه؟ گفتم برای پدیکلوز.

باز بچه ها ساکت شدند و با نگرانی به من نگاه می کردند. به یاد وضعیت خودم در دفتر افتادم و سریع به بچه ها گفتم که پدیکلوز همان شپش است. آمده اند تا سرهایتان را معاینه کنند تا شپش نگرفته باشد. تا این را گفتم همه شروع کردند به دست کشیدن به سرهایشان، یکی از بچه ها بلند شد و گفت: اینجوری پیدا نمی شود مگر یادتان نیست در ابتدایی هم آمده بودند و سرهایمان را نگاه کردند، راستی مادربزرگ من هر از چند وقتی خودش سرم را بررسی می کند.

سه تا سه تا می فرستادم تا معاینه شوند. درس نتوانستم بدهم ولی از آن بدتر این بود که متاسفانه تعداد بچه هایی که در سر آنها شپش پیدا می شد کم نبود. در نهایت به کل کلاس شامپوهای کوچکی دادند و گفتند که حتماً باید سرهایشان را چند بار با این شامپو بشویند و شانه بکشند. نمی دانم چرا من هم در سرم احساس خارش پیدا کردم، حس خوبی نبود. برایم عجیب بود چون با معاینه آقای بهیار سر من پاک پاک بود.

به ایشان موضوع را گفتم و او با لبخندی گفت که این مورد شما بیشتر عصبی است و مشکل خاصی نیست، باز برای اطمینان یکی از آن شامپوها را نیز به من داد و گفت چند باری با این موهای سرم را بشویم. نکته جالب شامپو این بود که اصلاً نباید با چشم برخورد کند. این را بسیار به بچه ها تذکر می دادند و حتی قرار شد در جلسه انجمن اولیا و مربیان نیز مطرح شود.

زنگ آخر که خورد و بچه ها رفتند، بهیاران در حال جمع آوری وسایلشان بودند که من وارد دفتر شدم. با لبخند به آنها گفتم: یک هیچ به نفع شما، باشد! روزی خواهد رسید و تلافی خواهم کرد. حالا من دبیر را سرکار می گذارید، این بار همه خندیدیم. بعد آقای بهیار گفت: نگران نباش ما همیشه چند هیچ عقب هستیم. بگذار برایت یک خاطره تعریف کنم.

در سال های اول خدمت به منطقه ای دور دست افتاده بودم. به همراه همکاران برای تزریق واکسن به یک روستا رفتیم. همه آنهایی را که کودک زیر دو سال داشتند در مسجد جمع کردیم و شروع کردیم به ثبت و تزریق واکسن. تقریباً کار داشت تمام می شد که پیرمردی وارد صف شد، از همان اول توجهم را به خودش جلب کرد چون هیچ کودکی همراه نداشت و فقط خودش بود.

تا به من رسید گفت: سلام آقای دکتر بی زحمت بیایید و آمپول گاو مرا هم بزنید. نگاهی به او انداختم و گفتم: آقا ما بهیار هستیم و فقط واکسن آن هم برای کودکان را تزریق می کنیم، شما باید به یک دامپزشک مراجعه کنید. اخمی کرد و گفت: در اینجا چه طور من دکتر گاو پیدا کنم؟ تو را به خدا مرا اذیت نکنید و بیایید آمپول گاو مرا بزنید.

ویال واکسن و سرنگ کوچکش را نشانش دادم و گفتم ما فقط از این ها می زنیم. او هم از جیبش یک سرنگ بزرگ در آورد و گفت: این که بزرگتر و راحت تر است. تازه خود گاو هم هیکلی است و شما زیاد اذیت نمی شوید. هرچه من انکار می کردم او اصرار می کرد، در نهایت هم عصبانی شد و غرغر کنان گفت: ما دیگر چه آدم هایی هستیم که بچه های کوچک مان را به دست این ها می دهیم تا آمپول بزنند. اینها گاو به آن بزرگی را بلد نیستند آمپول بزنند. وای بر ما و بچه هایمان!!!!

بعد از تعرف این خاطره کلی خندیدیم ولی آنجا من پی بردم که کار بهیاران روستا هم بسیار سخت و نفس گیر است. خدا قوتشان دهد.

۲۰۰. هرچه خدا بخواهد

آخرین فصل کتاب پایه هفتم آمار و احتمال است و معمولاً دانش آموزان این درس را خیلی خوب می فهمند و حل می کنند. با توجه به این موضوع خودم را آماده کردم که در این جلسه هر دو درس مربوط به احتمال را تدریس کنم تا کتاب تمام شود و علاوه بر این که خیالم راحت می شود، دو جلسه آخر بماند برای مرور و رفع اشکال.

درس اول « احتمال یا اندازه گیری شانس » بود. برای این که بچه ها بهتر بفهمند که احتمال صفر، یعنی اتفاقی که ممکن نیست رخ دهد و احتمال یک، یعنی اتفاقی که حتماً رخ می دهد، چند مثال زدم. بعد از بچه ها خواستم تا آنها هم مثال هایی بزنند، همه چیز خوب داشت پیش می رفت که محسن برای احتمال صفر مثالی زد که فضای کلاس را عوض کرد. او گفت: احتمال این که من خدا را ببینم.

تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و پاسخ مناسبی برایش پیدا کنم، یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه احتمالی را که حسین گفت صفر نیست. این یکی بیشتر تعجبم را برانگیخت، مانده بودم چه جواب بگویم. از خودش علت را جویا شدم. گفت: ممکن است بمیرد و آن موقع خدا را ببیند. یکی دیگر از انتهای کلاس بلند شد و گفت: آقا اجازه پدربزرگ ما گفته است که ما انسانها نمی توانیم خدا را ببینیم، حتی اگر مرده باشیم، چون ما انسان هستم و او خدا، و انسان انسان را می بیند و نمی تواند خدا را ببیند.

کاملاً از مبحث احتمال خارج شده بودیم و داشتیم به فلسفه و مبادی اولیه آن وارد می شدیم. در این گونه مباحث حتی بین بزرگان هم بحث و اختلاف است و فهم آن برای همه ممکن نیست ولی جالب این بود که بچه ها نظرات خوبی می دادند، بیشتر شان یا از بزرگترها شنیده بودند و یا در مسجد پای منبر اطلاعاتی در این زمینه کسب کرده بودند. در این بین فقط من بودم که نظر خاصی نداشتم و فقط گوش می کردم، درست همانند زمانی که مطالب فلسفی را که می خوانم و در مورد نیروی اولیه و مبدا هستی و علت العلل فکر می کنم، مغزم هنگ کرده بود.

بحث در مورد خدا و قدرتش و خالق بودنش گرم بود که یکی از میز آخر بلند شد و گفت: آقا اجازه خدا همه جا هست؟ گفتم: بله، خدا در هر جایی هست. بعد کمی مکث کرد و دوباره پرسید: خدا در جهنم هم هست؟ این سوالش مرا به فکر فرو برد، خودش ادامه داد خدا همه جا هست و همه چیز را ساخته است، پس حتماً در جهنم هم هست، ولی جهنم که جای گنهکاران است! آنجا چه می کند؟ مگر آنجا را نساخته برای عذاب کسانی که کار بد می کنند؟خودش که گناه نکرده، همه کارهای خدا خوب است.

در واقع پاسخش را نمی توانستم بدهم، این بحث خیلی بالاتر از سطح من و این کلاس بود، فیلسوفان بزرگ باید جواب بدهند. سوال این بچه مرا هم در خود غرق کرد، خدا بینهایت است و همه جا هست پس در جهنم هم هست، ولی از طرفی هم نمی تواند آنجا باشد، زیرا تعریف آن مکان به گونه ای است که تناقض ایجاد می کند. سکوت کردم و همین باعث شد سوالات بچه ها بیشتر و بیشتر شود و نظم کلاس به هم بریزد.

با زحمت بسیار ساکتشان کردم و گفتم: بچه ها این سوالات شما مربوط به ریاضی نیست، من هم زیاد در این زمینه اطلاعات ندارم، باید مطالعه کنم تا شاید بتوانم به بعضی از سوالات شما جواب بدهم و حالا هم وقت این کار نیست، بهتر است این سوال ها را از دبیر دینی و قرآن بپرسید، حتماً جواب های قانع کننده ای به شما خواهند داد. اگر اجازه بدهید برویم سر درس خودمان و شروع کنید به حل کار در کلاس.

نگاه های بچه ها نشان از این می داد که زیاد از پاسخم خرسند نیستند، هرچه بود با کمی غرغر مشغول حل کردن شدند، ولی محسن همچنان در فکر بود. نمی دانم چه در ذهنش می گذرد ولی هرچه هست نشان داد که با بقیه بچه ها خیلی فرق دارد، نگاهش به مسائل اطرافش با بقیه خیلی متفاوت است. واقعاً جور دیگر فکر کردن هنری است که هر کسی آن را ندارد. نگاه نقادانه همیشه مایع پیشرفت است، ای کاش شرایط مناسب باشد تا او بتواند به این گونه فکر کردنش ادامه دهد.

درس دوم «احتمال و تجربه » بود. همه سکه و تاسی را که جلسه قبل گفته بودم از کیف هایشان بیرون آوردند و شروع کردند به انجام آزمایش اول که بیست بار پرتاب سکه بود. برایم جالب بود که در این اوضاع هیچ کس به فکر شیطنت یا کار دیگر نبود. همه داشتند سکه پرتاب می کردند و چوب خط می زدند. انگار این کار برایشان خیلی جالب بود.

بعد از اتمام کار گفتم تا جدول هایتان را با دیگران مقایسه کنید. وقتی جدول های دیگران را می دیدند که با جدول آنها متفاوت است تعجب می کردند. یکی از بچه ها گفت آقا چرا جدول ها فرق دارد؟ ما که همه بیست بار سکه انداختیم، فقط چند نفر مساوی رو یا پشت آمده، مال من که سیزده تا رو آمده و هفت تا پشت، مال احمد هم پنج تا رو آمده و پانزده تا پشت، مگر شما نگفتید که احتمال رو یا پشت آمدن مساوی است!

آن اتفاقی که مد نظرم بود رخ داده بود و همین تعجب بچه ها هدف من از این آزمایش بود. توضیح دادم که احتمال، تقریبی است و ما در پرتاب سکه انتظار داریم تقریباً در نصف حالت ها رو بیاید و در نصف حالت ها پشت. همانطور که خودتان دیدید در عمل این حالت ها دقیق نیستند. یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه دقیق نبودن درست ولی اختلاف ها خیلی است و این به نظر شما درست است؟

جدول بزرگی روی تخته سیاه کشیدم و از بچه ها خواستم تا آمار جدولشان را بخوانند تا من بنویسم. بچه ها یک به یک می خواندند و من تعداد رو ها و پشت آمدن ها را وارد جدول کلی می کردم. در همین بین یکی از بچه ها گفت دوازده تا رو، ده تا پشت که همه کلاس خندیدند و کناری اش با تشر به او گفت: آقا معلم گفت بیست بار سکه را پرتاب کنیم، چه جوری تو این عددها را به دست آورده ای؟ همین موضوع باعث شد تا مطمئن شوم که این بخش را بیشتر کلاس خوب فراگرفته اند.

کلاس بیست و پنج دانش آموز داشت و در کل پانصد آزمایش انجام شده بود و مجموعی که من داشتم ۲۴۱بار رو آمده بود ۲۵۹بار هم پشت آمده بود، مخصوصاً چیزی نگفتم و فقط به بچه ها نگاه می کردم، چشمانشان گرد شده بود، همه تصدیق کردند که دو عدد به نصف خیلی نزدیک هستند. بعد از این که موضوع را کاملاً درک کردند از آنها پرسیدم به نظر شما اگر تعداد پرتاب ها هزار تا شود چه اتفاقی می افتد؟ همه گفتند عددها بیشتر به نصف نزدیک می شوند. در انتها هم توضیح دادم که خودتان فهمیدید که هرچه تعداد آزمایش ها بیشتر شود ما به عدد احتمالی که انتظار داشتیم بیشتر نزدیک می شویم.

می خواستیم سوال مربوط به پرتاب ۳۰بار تاس را انجام دهیم که دیدم دست محسن بالاست، مطمئن بودم باز از همان سوالات عجیب و غریبش خواهد پرسید. همچنین می دانستم که این بار هم در پاسخش با مشکل روبرو خواهم شد ولی روا ندانستم که نگذارم سوالش را نپرسد. بلند شد و گفت: آقا اجازه اگر خدا بخواهد هر پانصد بار رو می آید. مگر می شود خدا چیزی را بخواهد و نشود؟

باز کلاس ساکت شد و این بار کسی نبود تا نظری بدهد و چشمان محسن در تلاقی چشمانم بود تا جوابش را بدهم. مانده بودم چه پاسخ بدهم، جواب سوال این دانش آموز را باید فیلسوفان می دادند که آیا چنین چیزی می شود؟ از فلسفه کمی می دانستم و منطق را در حد منطق ریاضی بلد بودم، ناگاه به یاد عبارت «کن فیکون» افتادم. پیش خودم فکر کردم خدا اگر بگوید باش، پس می شود. هیچ دلیل و علتی برای این بودن نمی خواهد. ولی احتمال هم قانونی است که غیر قابل رد کردن است. پس من در جواب محسن چه بگویم؟

تنها راهی را که برای فرار از این موقعیت یافتم این بود که به او گفتم این کار را در حالت طبیعی انجام می دهیم و هیچ شرطی را نمی گذاریم. در جواب گفت: مگر در حالت طبیعی خدا نمی خواهد؟ گفتم: نه، منظورم این نبود که خدا نمی خواهد، خدا قوانینی در طبیعت و جهان برقرار کرده است که همه این کارها بر اساس این قوانین انجام می گیرد.

کمی مکث کرد و گفت :چند تا قانون در جهان هست. لبخندی زدم و گفتم نمی دانم چون بسیار زیاد است. شاید چندتایی از آنها را در علوم خوانده باشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه اهرم هم قانونش مربوط به خدا است؟ واقعاً نمی دانستم در برابر سوالات سهمگین این دانش آموز چه کار باید کنم، نه سوادش را داشتم و نه می توانستم بی تفاوت شوم، سوالاتش حتی ذهن خودم را هم درگیر کرده بود. چاره نداشتم، مجبور بودم ساده ترین راه را انتخاب کنم. گفتم: همه چیز ساخته خدا است.

نمی دانم چه شد که در مورد جاذبه زمین و نیروی گرانش بین اجسام و کمی هم در مورد فضا و سیاهچاله ها که قدرت جاذبه بسیار زیادی دارند صحبت کردم، ذهن خودم هنوز در این موارد لنگ می زند، واقعاً نمی بایست وارد این مباحث می شدم، ولی جالب این بود که همه سروپا گوش بودند. محسن باز دوباره پرسید که آیا خداوند می تواند قوانینش را تغییر دهد یا عوض کند؟ مثلاً در هزار بار پرتاب سکه هر هزار بار رو بیاید؟ دیگر جواب این یکی را نه می دانستم و نه می توانستم توجیه کنم، گفتم: نمی دانم و تمام.

هرچه بود محسن سکوت کرد و دیگر به پرسیدن سوالاتش ادامه نداد، از طرفی خوشحال بودم که از این گرداب رهایی یافته بودم و می توانستم کمی درس را به پیش ببرم ولی از طرفی هم ناراحت بودم که چرا نتوانستم ذهن پرسشگر این دانش آموز را تقویت کنم. زنگ خورد و همه به بیرون رفتیم ولی من ماندم و این سوالات عظیم که واقعاً یافتن جوابش تا حدی غیر ممکن بود.

فردای آن روز از یکی از دوستان که الهیات درس می داد خواستم تا کتابی به من معرفی کند تا کمی در مورد فلسفه اطلاعات کسب کنم. او کتاب «لذات فلسفه» نوشته ویل دورانت را به من معرفی کرد. کتاب را خریدم و بعد از مطالعه آن دردسرهایم شروع شد و افتاد در دام فلسفه. هرچه می خواندم و پیشتر می رفتم، می فهمیدم که چقدر نمی دانم و دنیای دانسته هایم در برابر دنیای نادانسته هایم همچون ذره ای است در برابر کهکشان. واقعاً تفکر و نقد و قبول نکردن راهی است برای پیشرفت دانایی.