هرچه در توان داشتم صرف کردم تا آنها را قانع کنم، ولی نشد که نشد. هرچه می گفتم این ترم آخر من است و مشکلات زیادی دارم، محل تدریس و محل تحصیل و محل زندگی ام در سه نقطه کاملاً دور از هم هستند، قبول نمی کردند. می گفتند برنامه امتحانی به هم می ریزد، گفتم با آموزش صحبت کرده ام و قرار است امتحان این درس به بعد از آخرین امتحان منتقل شود. قبول نکردند و آخر سر هم عصبانی شدم و گفتم به شما ها می گویند همکلاسی؟!
البته این ها، هم دوره هایم نبودند و مجبور بودم به خاطر وضعیتی که داشتم یک درس را با آنها بگیرم. انتظار داشتم به عنوان یک همکلاسی، هرچند تازه وارد، مشکل مرا درک کنند و مرا در حل آن یاری دهند. ولی چنان جبهه گرفتند که انگار می خواهم حق مسلمی را از آنها سلب کنم. من اگر جای آنها بودم تمام تلاشم را می کردم تا گره ای از کار کسی باز شود.
اوضاع تحصیل من در دانشگاه آزاد علی آباد کتول از همان روز اول با مشکلات و مصائب همراه بود. فقط پنجشنبه ها می توانستم کامل کلاس بگیرم و جمعه ها فقط کلاس های صبح را می توانستم انتخاب کنم. جمعه ها ظهر از همان دانشگاه با اضطراب فراوان خودم را به آزادشهر می رساندم تا به مینی بوس های وامنان برسم. نرسیدن به این مینی بوس ها یعنی نرسیدن به وامنان تا شنبه غروب و این برای من که شنبه کلاس داشتم فاجعه بود.
دو سالی که در دانشگاه آزاد بودم خدا را شکر یک بار هم نشد از سرویس های وامنان جا بمانم، ولی همیشه از ساعت دوازده ظهر جمعه ها که کلاسم در دانشگاه تمام می شد تا رسیدن به آزادشهر و سوار شدن به سرویس حاج منصور یا اسدالله یا مهدی قلبم به حلقم می آمد. یک بار که خیلی دیر شد، کامیونی گیرم آمد و وقتی راننده حالتم را دید و قضیه را پرسید، گفت نگران نباش من می خواهم به شاهرود بروم و تو را به مینی بوس می رسانم، سپس پایش را روی گاز گذاشت.
البته آن قدر سنگین بود که توان بالا رفتن از سربالایی های جاده شاهرود را نداشت، ولی با هر جان کندنی بود می رفت. شانسی که آوردم مینی بوس حاج منصور مقابل پاسگاه غزنوی ایستاده بود تا اهالی برای تفنگ هایشان مجوز بگیرند. همین که رنگ قهوه ای مینی بوس را از دور دیدم چنان فریاد زدم که راننده بنده خدا جا خورد. خدا خیرش دهد که حتی کرایه هم از من نگرفت. البته مینی بوس اندازه یک سوزن هم جا نداشت و من کنار حاج منصور تا وامنان رفتم.
ترم آخر وضعیت انتخاب واحد برایم خیلی بغرنج شد. اگر می خواستم با ورودی های خودمان کلاس بگیرم باید شنبه ها را دانشگاه می رفتم که برایم ممکن نبود. مجبور بودم با ورودی های پایین تر بگیرم و این باعث شد چهارشنبه ها هم کلاس داشته باشم. و این یعنی نهایت سختی. چهارشنبه صبح از وامنان به آزادشهر می آمدم، از آنجا به علی آباد می رفتم و تا ساعت شش غروب دانشگاه بودم، کل پنجشنبه هم کلاس بودم و جمعه ها هم طبق روال گذشته. واقعاً فقط برای خوابیدن در خانه بودم.
در این ترم واقعاً پوست انداختم. این رفت و آمدها و رسیدن به همه آنها واقعاً برایم سخت بود. نه در مدرسه غیبت داشتم و نه در دانشگاه، همه را سر وقت می رسیدم و این سر وقت رسیدن برایم بسیار مهم بود. اتفاق می افتاد فاصله آزادشهر تا علی آباد را به دو یا سه ماشین گذری طی می کردم. متاسفانه زمان هایی که من به ماشین نیاز داشتم همه جا خلوت می شد و هر وقت عجله داشتم که برسم در مقابل ترافیک می شد. بخت با من یار نبود ولی به هر زحمتی بود به موقع می رسیدم.
تنها مشکلی که برایم لاینحل مانده بود، تداخل امتحانات واحدهایی بود که انتخاب کرده بودم. روز آخر امتحانات سه درس آنالیز عددی و حساب دیفرانسیل و وصیّت نامه امام را داشتم. دو درس تخصصی ساعت 8 صبح و وصیّت نامه ساعت 10 صبح. مانده بودم چگونه دو درس تخصصی دشوار را در یک زمان امتحان دهم و وصیّت را هم کلی حفظ کردنی دارد و من در این بخش ضعیف هستم را در همان روز پاسخ دهم. این وضعیت یعنی افتادن هر سه و این برای ترم آخر بسیار بد بود.
با آموزش دانشگاه صحبت کردم و خوشبختانه راهی را نشانم داد که می توانست مشکل مرا تا حدی حل کند. حداقل دو تا درس تخصصی را از هم جدا می کرد. قرار بر این شد که از همه دانشجویانی که حساب دیفرانسیل را در آن روز امتحان دارند رضایت کتبی بگیرم تا آن امتحان به فردای آخرین روز منتقل شود. واقعاً دست مریزاد به مسئول آموزش که این قدر به فکر حل مشکلات دانشجویان بود. تقریباً نیمه های ترم بود که خدمتشان رسیدم و ایشان با لبخندی لیست دانشجویان را به من داد و من هم همانجا جدولی درست کردم تا از آنها امضا بگیرم، حدود بیست و پنج نفر می شدند.
در مدت باقیمانده تا امتحانات کارم این بود که به تک تک این بزرگواران کل ماجرا را توضیح دهم و از آنها برای تغییر روز امتحان رضایت بگیرم. اوضاع خوب پیش می رفت که رسیدم به شاگرد اول گروه که خانم بودند، مانند دیگر دانشجویان، کل داستان را گفتم و با تشکر بسیار خودکار را به ایشان تعارف کردم تا امضا کنند، خودکار را نگرفت و خیلی رک گفت: امضا نمی کنم.
جوابش مانند آب سردی بود که رویم ریختند، علت را جویا شدم. گفت من برای امتحاناتم برنامه ریزی کرده ام و با این کار برنامه مطالعاتم به هم می ریزد. گفتم خانم محترم یک ماه مانده تا امتحانات کمی تغییر در این زمان که مشکلی پیش نمی آورد. ضمناً امتحان به زمانی دورتر منتقل شده که می توانید از این زمان هم برای مطالعه بیشتر کمک بگیرید. هر چه ما اصرار کردیم فقط انکار دیدیم و انکار.
پیش خودم گفتم یک نفر مخالف را می شود در بین بیست و پنج نفر موافق به همراه آورد. به همین خاطر خداحافظی کردم و رفتم. جلسه بعد وقتی سراغ یکی دیگر از خانم ها رفتم باز هم انکار کرد و امضا نکرد. پیش خودم فکر کردم افتاده ام در یک باند مافیایی امضا نکن. هر چقدر التماس می کردم، فقط با مخالفت آنها مواجه می شدم. حیف بچه های هم دوره ای خودمان نیست که همه پشت همدیگر را همچون کوه داریم.
دو هفته مانده بود به امتحانات و لیست من چهار امضای خالی داشت. هرچه به مسئول آموزش گفتم زیر بار نرفت و گفت باید رضایت همه جلب شود. به کلاس برگشتم و بعد از رفتن استاد کلی با این همکلاسی های جدید صحبت کردم، ولی افاقه نکرد. آخر سر هم عصبانی شدم و کلی داد و بیداد کردم و آن جدول و اسامی و امضاها را پاره کردم و در سطل زباله انداختم. تازه بعدها بدهکار هم شدم که چند نفری از این دانشجویان به مسئول حراست دانشگاه گفته بودند که من با تهدید امضا جمع می کنم و مرا کلی در دردسر انداختند. باز هم دست آن مسئول آموزش درد نکند که مرا از این مخمصه نجات داد.
فصل امتحانات فرا رسید و هر چه به روز آخر نزدیک می شدم، بیشتر مضطرب می شدم. نمی دانستم چه جوری باید درس بخوانم. اصلاً کدام درس را بخوانم. هم آنالیز عددی سخت بود و هم حساب دیفرانسیل، تازه وصیّت نامه امام که کلی حفظ کردنی داشت را کجای دلم بگذارم. همین جوری از هر درس بخشی را می خواندم و با ناامیدی کامل به روز امتحان آخر فکر می کردم. آنقدر حالم بد بود که حتی بقیه امتحانات را هم خوب ندادم. هیچ امیدی به پاس کردن نداشتم و این یعنی یک ترم بیشتر و باز هم پرداخت شهریه که واقعاً با این حقوق برایم سخت بود.
در کل دوران تحصیلم تجربه افتادن نداشتم. خیر سرم سه ترم هم شاگرد اول شده بودم. البته درسم زیاد خوب نبود، بیشتر به خاطر همان سی درصد تخفیف شهریه تلاشم را دوچندان می کردم. در این وضعیت مالی این تخفیف می توانست کمی از مشکلاتم را بکاهد. حالا باید سه تا درس را در لیست افتادگان بگذارم، آن هم آخرین ترم و آخرین امتحانات، واقعاً حق من نیست که با این همه مشقت تمام کلاس ها را حاضر بوده ام و در مدرسه هم غیبت نداشتم، در نهایت ناکام بمانم.
روز امتحان فرا رسید و رنگ پریدگی من برای همه کاملاً واضح بود. هر کدام از دوستان جوری دلداریم می دادند و بیشتر بچه های هم دوره ایم برایم آرزوی توفیق می کردند. ولی من آنقدر گیج و منگ بودم که هیچ نمی شنیدم. اصلاً حالم خوب نبود. هر چقدر هم به خودم امید می دادم بیشتر از چند ثانیه در من موثر نمی ماند. لحظه آخر یکی از دوستان آمد و مرا به کناری کشید و گفت: فقط سوال هایی را که بلدی جواب بده، از هر کدام 10 هم بگیری کفایت است.
وقتی روی صندلی نشستم و دو تا برگه مقابلم گذاشتند به اوج استرس رسیدم. چشمانم نمی دید و اصلاً نمی دانستم کدام به کدام است. نمی دانم چه مدتی به این حال گذشت که صدای مراقب مرا به خودم آورد که شروع کن آقا، وقت کم می آوری. با حساب دیفرانسیل شروع کردم. ده تا سوال دو نمره ای بود. پنج تایی را که تا حد زیادی مطمئن بودم حل کردم و خدا را شکر همه هم به جواب رسید، همین تا حدی به من نیرو داد.
وقتی سرم را بلند کردم، بیش از نیمی از سالن بزرگ ورزشی که حالا سالن امتحانات بود خالی شده بود، دانشجویان در حال رفتن بودند که من تازه رفتم سراغ برگه آنالیز عددی. این یکی پنج تا سوال چهار نمره ای بود که هر کدام یک عالمه راه حل داشت. سوال اول را اصلاً در کتاب ها و جزوه ها ندیده بودم، سوال دوم را هم بلد نبودم. اصلاً جرات نداشتم به سوال سوم نگاه کنم. اگر این را هم نمی دانستم کارم تمام بود.
وقت تمام شد و همه رفته بودند و من مانده بودم و دو سه نفر مراقب که همه با اخم نگاهم می کردند. فقط می گفتند بلند شو که وقت تمام شده. هرچه التماس کردم وقت بیشتری به من ندادند. سوال سوم را بلد بودم ولی کلی زمان می خواست تا حل کنم. سوال چهارم و پنجم هم برایم آشنا بود ولی این مراقبان واقعاً روی اعصابم بودند. انگار نمی فهمیدند که من دوتا درس تخصصی دشوار ریاضی را دارم با هم امتحان می دهم. حداقل کمی با من همکاری کنند.
آن قدر با من بحث کردند که بی خیال باقی سوالات آنالیز عددی شدم. دلم می سوخت که بلدم ولی نمی توانم بنویسم. همین که خواستم بلند شوم که یکی از درب انتهای سالن وارد شد و گفت من هستم شما بروید. واقعاً فرشته نجاتم بود، همان مسئول آموزش دانشگاه بود که توسط یکی از بچه های کلاس از وضعیت من مطلع شده بود. دم آن دوستم گرم که خبرش کرد و دم این آقا گرم که آمد و مرا نجات داد.
در دستش هم یک بیسکوت ساقه طلایی کرم دار و یک ساندیس بود. آنها را به من داد و گفت اول این ها را بخور تا جان بگیری. بچه ها هم دوره ایت خیلی هوایت را دارند. نگران وقت هم نباش و هرچه می توانی و بلد هستی بنویس. این بیسکویت و ساندیس به جای رفع گرسنگی بیشتر روحیه ام را بالا برد. واقعاً داشتن دوست و همکلاسی که این قدر به فکر دوستش باشد بزرگ ترین نعمت است. خدا را شکر سه سوال آخر را حل کردم، ولی آخری به جواب نرسید. امید داشتم استاد حداقل نیمی از آن را قبول کند.
وقتی بیرون آمدم بچه های کلاس دوره ام کردند. یکی آب آورد و دیگری پشتم را می مالید. همه می گفتند دیفرانسیل و آنالیز عددی را با هم امتحان دادن کار هر کس نیست. همین محبتشان بود که مرا به حال آورد. تازه داشتم جان می گرفتم که امتحان وصیّت نامه شروع شد و دوباره برگشتم به همان سالن امتحان. واقعیت فقط یک بار روزنامه وار این کتاب را خوانده بودم. خوشبختانه نیمی از سوالات تستی بود و من هم آنهایی را که تا حدی به نظرم درست می آمد انتخاب می کردم، ولی وقتی به سوالات تشریحی رسیدم کلاً هنگ کردم. هرچه بر ذهنم فشار می آوردم معادلات لاگرانژ پیش چشم می آمد و هرچه تمرکز می کردم چندجمله های چبیشف مقابل چشمانم نقش می بست.
واقعاً نمی دانم چه نوشتم و پاسخها را چگونه دادم. فقط تنها امیدم همان سوالات تستی بود. اگر همان 10 نمره را می گرفتم خیالم راحت بود. از ده سوال تشریحی هم چند تایی را فقط نوشتم تا خالی نباشد، واقعاً از مطالب این درس و کتاب هیچ به یاد نمی آوردم.
مدتی که تا اعلام نتایج گذشت، به تعداد ساعتهایش مُردم و زنده شدم. ولی وقتی نمرات اعلام شد کلی به خودم افتخار کردم. در آن شرایط این بهترین نتیجه بود.
معادلات دیفرانسیل 10 آنالیز عددی 11 وصیّت نامه امام 12
دوران تحصیلم را با وصیّت نامه به پایان بردم، و انگار همین باعث شد که دیگر آن را ادامه ندهم. مرگ من در دنیای کسب مدارک علمی، همان روز اتفاق افتاد و دیگر در این وادی زنده نماندم.

درود خدمت شما آموزگار گرامی
من هم دیپلم هنرستان هستم ودر درسهای فنی مربوط به رشته خودم نمرات خوبی میگرفتم و فقط بخاطر استرس از یک سری درسهای بدرد نخور ، ادامه تحصیل ندادم ….
به امید آزادی ایران
سلام و سپاس. خیلی از درس های ما واقعاً برای رشد و پویایی دانش آموزان نیست. نمی دانم کی می بایست این رویه و تسلسل باطل شکسته شود.