زیربام

دیگر حوصله مان سر رفته بود. پنجشنبه تعطیل بود و از بعدازظهر چهارشنبه تا حالا که صبح جمعه است، از خانه ماندن خسته شده بودیم. رادیوی بنده خدا هم که بیست و چهار ساعته روشن بود ولی دیگر حرفهایش برایمان معنی نداشت. هیچ کاری هم نبود تا سرمان را گرم کنیم. سید هم با من هم عقیده بود و گفت: کلافه شدیم از بس در این چهار دیواری بودیم.

از پنجره که به بیرون نگاه انداختم هوا کاملاً صاف بود و ابری در آسمان دیده نمی شد. فکری به ذهنم خطور کرد، رو به سید کردم و گفتم: هوا خوب است، برویم بیرون کمی بگردیم. همین تپه پشت کاشیدار را بالا برویم و کمی در اطراف آنجا تفرج کنیم. در این شرایط بهترین کار همین است. باید به دل طبیعت زد و این خمودی و کاهلی را به کناری نهاد. بلند شو و لباس بپوش که کوه و دشت ما را فرا می خواند.

وقتی از خانه بیرون زدیم، هوای بسیار عالی اواسط اردیبهشت حالمان را خیلی خوب کرد و انگیزه ما را برای این گلگشت دو چندان کرد. از مغازه ی کنار خانه مقدار تخمه خریدیم و مسیر جاده را به سمت نراب در پیش گرفتیم و آرام آرام از روستا خارج شدیم. طراوت و شادابی از همه جا می تراوید و ما فقط حرص می خوردیم که چرا دیروز هم به میان این طبیعت زیبا نیامدیم و خودمان را در خانه محبوس کردیم.

به سر سه راهی که رسیدیم، سید پیشنهاد جالبی داد. گفت: به هیچ یک از این راه ها نرویم، نه نراب و نه وامنان، این بار مسیر دیگر اختیار کنیم و مستقیم برویم بالای تپه ای که سمت راست ما قرار داشت، یعنی دقیقاً سمت جنوب. نگاهی به تپه انداختم، زیاد بلند نبود و می شد در مدت کوتاهی به بالای آن رسید. به نظرم دیدن مناظر اطراف در این هوا از آن بالا باید بسیار زیبا باشد. با نظر سید موافقت کردم و به سمت هدف به راه افتادیم.

از دور چنین به نظر نمی آمد، ولی از همان ابتدا شیب بسیار تندی داشت و در همان چند دقیقه اول  نفسم گرفت. سید با سرعت و بدون هیچ وقفه ای در حال بالا رفتن بود، در همین چند قدم به هن هن افتاده بودم، کمی توقف کردم و همین باعث شد سید از من فاصله بگیرد. او را صدا زدم و گفتم: مرد مومن، کمی هم مراعات مرا بکن، خودت که پنجاه کیلو بیشتر نیستی و مانند قرقی بالا می روی، من صد و اندی کیلو هستم و باید به زحمت خودم را بالا بکشم، کمی گام هایت آرامتر کن تا من هم بتوانم همراه شما بیایم.

همیشه در کوه پیمایی، سرعت را نمی پسندم. بیشتر استقامتی هستم. به قول معروف موتور دیزل هستم که آرام ولی پیوسته می رود. اگر مسابقه ای بگذارند که چه کسی زودتر می رسد، همیشه بازنده ام آن هم با فاصله ای طولانی، ولی اگر قرار باشد مسافت را حساب کنند، کم نمی آورم و تا هر مقدار که بگویند با سرعتی کمتر از دیگران قادر به پیمودن آن هستم. آخرین رکوردم طی کردن فاصله ای در حدود چهل و پنج کیلومتر از کاشیدار به مینودشت با پای پیاده و به صورت انفرادی است، حدود یازده ساعت در دل کوه ها در راه بودم، البته از مسیر جاده.

به راه افتادم و سعی کردم با سرعتی ثابت مسیر را طی کنم، سید هم سرعتش را کم کرد و با من تنظیم شد. به نیمه های راه که رسیدیم، تازه احساس کردم گرم شده ام، موتور دیزلم روشن شده بود و حالا اگر تا غروب هم می گفتند، تا هر جایی را با همین سرعت، بدون مشکل و پیوسته طی خواهم کرد. وقتی به بالای تپه رسیدیم اصلاً احساس خستگی نداشتم و نفسم هم بسیار خوب بود، از سید تشکر کردم که با من همکاری کرد و پا به پای من که کمی کندتر بودم راه پیمود. یکی از اصول اصلی کوهنوردی همین همکاری و همیاری است.

بالای تپه روی تخته سنگی نشستیم و شروع کردیم به شکستن تخمه و دیدن مناظر بسیار زیبای اطراف. جالب این بود که هیچ حرفی نمی زدیم و فقط نگاه می کردیم. واقعاً این همه زیبایی جایی برای حرف زدن نمی گذاشت. چشمانمان از دیدن این همه مناظر بدیع و دلنواز سیر نمی شد. دیدن این همه زیبایی انرژی بسیاری به ما داد.

در همین حین که در حال لذت بردن بودیم، عقابی را دیدیم که در حال پرواز بود. تقریباً در ارتفاع ما بود و کار خاصی هم نمی کرد، فقط بالهایش کاملاً باز بود و بدون هیچ حرکتی در آسمان معلق بود. تعادلش مثال زدنی بود، هیچ تکان یا حرکتی در او نمی دیدم. فقط بالهایش نسبت به خط افق کمی زاویه داشت و به صورت کاملاً دورانی پرواز می کرد. شعاع پروازش هم زیاد بود، به تخمین من حدود صد متر بود ولی سید می گفت: فکر کنم بیشتر باشد، دقت کن، از کجا به کجا می رود.

هر دو غرق در تماشای پرواز این عقاب بودیم. با همان زاویه اندکی که به بالهایش داده بود، در هر دوران مقدار زیادی صعود می کرد و ارتفاعش زیاد می شد. ما هم با چشمان مان او را دنبال می کردیم. دو سه بار که چرخید آنقدر بالا رفت که تقریباً به نوک قله کوهی که مقابلمان بود رسید. به سید گفتم: ببین بدون هیچ زحمتی در حال صعود است. واقعاً به او حسودی می کنم که چقدر راحت بالا می رود، ولی من برای بالا رفتن از تپه ای کوچک کلی باید زحمت بکشم. ای کاش من هم عقاب بودم.

سید نگاه معنی داری به من کرد و گفت: فکر کنم مخیله ات را از دست داده ای. می خواهی صعود کنی و اوج بگیری؟ این کار که فقط مخصوص عقاب نیست، تو هم می توانی با تلاش به آن دست یابی. وقت که داریم، خسته هم که نیستیم و کلی هم انرژی گرفته ایم. به سمت این کوه می رویم و تا هر جایی که توانستیم بالا می رویم. شاید هم توانستیم به قله آن دست یابیم. بدون هیچ درنگی گفتم: حرکت کنیم تا وقت را از دست ندهیم، من امروز باید به این عقاب نشان دهم که از او کمتر نیستم. باز هم سید به من نگاهی معنی دار انداخت، ولی این بار چیزی نگفت.

به راه افتادیم و شیب های تند را یکی پس از دیگری با حرکت آرام من طی می کردیم. در ابتدا به نظر نمی رسید که برای رسیدن به قله می بایست این همه راه را طی کرد. هرچه می رفتیم، از فاصله ما تا قله کم نمی شد. ولی به خاطر آن عقاب هم که شده می بایست تا نهایت توانمان تلاش کنیم. به سید گفتم: آن عقاب چه انگیزه ای به ما داده که می توانیم این مسیر سخت و طولانی را پشت سر بگذاریم. باز نگاهی به من کرد و گفت: آن عقاب حالا در لانه اش کنار خانواده اش دارد عصرانه اش را می خورد و حالا ما کجا هستیم؟

سکوت کردم و جوابی نداشتم. به طور پیوسته در حال بالا رفتن بودیم که به جایی رسیدیم که پوشیده از برف بود. در اواسط اردیبهشت بودیم و اینجا هنوز برف از زمستان به جای مانده بود. برای این که سر صحبت را با سید باز کنم از او پرسیدم، چرا اینجا هنوز برف دارد، آن هم زیر این آفتاب سوزان؟ در جوابم فقط یک کلمه گفت :ارتفاع.

سید سبک بار از روی برفها می رفت و من براساس قانون فشار تا مچ و گاهی هم تا زانو در این برف فرو می رفتم. خوشبختانه کاپشن نازکی بر تن داشتم وگرنه این برودت هوا حتماً مرا دچار مشکل می کرد. تنها چند ساعت بود که از خانه به راه افتاده بودیم و یک فصل به عقب بازگشته بودیم، از بهار به زمستان رفته بودیم. کمی راه رفتن برایم سخت شده بود ولی با تلاشی مضاعف این مرحله سخت را هم پشت سر گذاشتم.

مسیر کاملاً صخره ای شده بود و گاهی می بایست برای بالا رفتن از دست هم کمک می گرفتیم. واقعاً این کوهپیمایی ما به کوهنوردی بدل شده بود. خوشبختانه چیزی به قله نمانده بود و همین برایم قوت قلبی بود که این چند متر آخر را هم با هر جان کندنی است طی کنم و خودم را به قله برسانم. سید کمی از من جلو تر بود. لحظه ای توقف کردم و نگاهی به اطراف انداختم، واقعاً ارتفاع گرفته بودیم. کاشیدار و وامنان به سختی دیده می شدند. شبیه به مناظری شده بود که از هواپیما می شد دید.

بعد از حدود چهار یا پنج ساعت پیاده روی سنگین به قله رسیدیم. چند سنگ  را روی هم گذاشته بودند که به نظر نماد قله بود. احساس بسیار خوبی داشتم. درست است که کوه معروفی نیست و حتی ارتفاعش را هم نمی دانیم ولی همین که به هدف رسیدیم برایم بسیار مهم و حیاتی بود. هر چه چشم چرخواندم خبری از آن عقاب نبود، به قول سید در لانه اش در حال استراحت بود. دستم را به سوی آسمان بردم و گفتم: ای آسمان شاهد باش که من هم با این وزن سنگین و نبود آمادگی لازم و با زحمت بسیار به قله رسیدم، حتماً فردا به عقاب این کلام مرا برسان که مغرور نشود که فقط خودش می تواند صعود کند.

هوا سرد بود ولی این اصلاً حال مرا تغییری نداد، شروع کردم به نظاره کردن اطراف. وقتی می چرخیدم تصاویر مقابل چشمانم به قدری زیبا رنگ عوض می کردند که انگار نور از منشور می گذرد. از آبی آسمان به سبز جنگل های شمال، از سبزی درختان به قهوه ای کوهستان، از قهوه ای کوهستان به سپیدی برف هایی که هنوز از زمستان به جای مانده و از سپیدی برف به  زرد طلا گونه کویر  و  . . . .

یک طرف کویر بود و دشتی صاف ولی آن طرف سرسبز و پر افت و خیز. البته این سرسبزی بعد از رشته کوه های مقابل که درست در شمال وامنان است شروع می شد. ارتفاع باعث می شد افق های بیشتری را با چشمانم رصد کنم. رشته کوه های البرز چنان در هم چفت شده بودند که گویی سالهاست در کنار هم هستند و همیشه هوای هم را دارند. غرب به شرق را می نگریستی قلل کوهها پشت سر هم بودند و از بلند به کوتاه کاملاً مرتب صف کشیده بودند. شمال پر بود از سر سبزی و جنوب پر بود از عجایب. ارتفاع بالا و در اوج بودن واقعاً زیباست، همه چیز را یکجا داری.

در راه بازگشت به تاریکی خوردیم، اصلاً زمان بندی خوبی نداشتیم و اگر ماه نبود و همه جا را روشن نمی کرد، نمی دانستیم چگونه و از چه راهی باید بازگردیم. البته شب هم در طبیعت زیبایی های خودش را  دارد، به شرط این که مجهز باشی نه مانند ما که هیچ وسیله ای نداشتیم، حتی آبی برای رفع تشنگی نیاورده بودیم. همان برف یخ زده ای را که خوردیم عطش  ما را تا حدی فرونشاند و ادامه مسیر را برایمان میسر نمود.

وقتی به خانه برگشتیم یک ساعتی هم از اذان مغرب گذشته بود. آنقدر گرسنه بودیم که هرآنچه یافتیم خوردیم، نان های بیات برایمان همچون کیک به نظر می رسید و حتی به نان خشک ها هم رحم نکردیم. پنیر داخل یخچال که تقریباً کامل بود را در عرض چند ثانیه تمام کردیم. این بار نوبت من بود که به سید نگاه های معنی دار بیندازم. مهلت نمی داد من لقمه بردارم. خدا را شکر نصف من وزن دارد وگرنه من امشب از گرسنگی مرده بودم. بعد از این که سیر شدیم، طولی نکشید که پلکهایمان سنگین شد و همان ساعت نه شب خوابیدیم.

روزهای بعد برای هر که گفتیم که به آن بالا رفته ایم، باور نمی کردند. حتی همکارانی که اهل منطقه بودند هم تا حالا آنجا نرفته بودند. در هر صورت من و سید حمید اولین دبیرانی بودیم که قله زریوان (به محلی زیربام) به ارتفاع 2555 متری را بدون هیچ وسیله و تجهیزات و بدون آمادگی لازم و برنامه ریزی و زمان بندی مشخص و مناسب، تنها با یک پلاستیک تخمه، فتح کردیم. این اولین بودن را مدیون آن عقاب و همراهی جانانه سید بودیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *