خسته و کوفته با کوله باری که به نظر من حدود یک تن وزن داشت، آخر به مقصدمان که منطقه ای محصور در میان کوه های سربه فلک کشیده بود، رسیدیم. حدود دو ساعتی بود که مسیر مال رویی که شیب بسیار تندی هم داشت را طی کرده ایم تا به اینجا برسیم. از دوستان می خواستم آرام تر حرکت کنند تا من هم بتوانم پا به پای آنها بیایم، ولی آنها گوش نمی کردند و انگار در حال مسابقه بودند.
من که کاملاً روی چمن ها ولو شدم و قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. حمید و حسین و مهدی که خیلی از من سرحال تر بودند، مشغول جمع و جور کردن و برپایی چادر و مقدمات اولیه اسکان بودند. اینجا بود که فهمیدم کمی باید به فکر خودم باشم و این وزن زیادم را کاهش دهم تا مانند بقیه دوستان فرز و چالاک باشم و زود خسته نشوم، ولی خود بهتر می دانم که مرد این میدان نیستم.
چادر برپا شد و مهدی هم با چند تکه چوبی که در اطراف بود آتشی به پا کرد و بساط چای مهیا شد. با خوردن چای که بسیار لذیذتر از چای های خانه و حتی مدرسه بود، بخش عمده ای از خستگی ام برطرف شد و تازه سوی چشمانم باز شد و شروع کردم به لذت بردن از دیدن مناظری بدیع و چشم نواز طبیعت که واقعاً مسحور کننده بود. تازه داشت روحم جلا می گرفت که حسین با عتاب گفت: تنبل خان، چایی را که خوردی، زود بلند شو تا هوا تاریک نشده باید برویم دنبال هیزم.
تا به حال تجربه شب ماندن در دل طبیعت را نداشتم و تا حالا به دنبال هیزم هم نرفته بودم؟! هر چهار نفر به راه افتادیم و هر کسی گوشه ای از این منطقه زیبا را که درختانش در اقصی نقاط آن پخش شده بودند، برای کنکاش خود انتخاب کرد. من هم بعد از جستجویی نسبتاً مفصل چند تا چوب نسبتاً درشت پیدا کردم و همه را یک جا جمع کرده و با هر زحمتی بود به بغل گرفتم و به سمت چادر بازگشتم.
من اولین نفری بودم که رسیده بودم، وقتی به چوب هایی که جمع کرده بودم نگاه کردم از کارم راضی بودم، هم از نظر تعداد و هم از نظر حجم خیلی خوب بود، حداقل بچه ها غر نخواهند زد و همین برای من کفایت است. انصافاً خیلی سختی کشیدم تا آنها را یافته و به اینجا رساندم. در عوالم خودم بودم که حسین را دیدم که تقریباً یک درخت کامل را داشت کشان کشان بر روی زمین می کشید و می آورد. به درخت او نگاه کردم و بعد به چوب هایی که آورده بودم خیره شدم. هنوز در شوک این منظره بودم که مهدی همانند یک وزنه بردار، کنده ای به بزرگی خودش را بر روی دوش گذاشته بود و آرام آرام سمت ما می آمد.
هنوز از خجالت این دو نفر در نیامده بودم که حمید با آن جثه نحیفش با یک شاخه خیلی بزرگ رسید. شاخه اش تقریباً نصف یک درخت بود. تحمل نگاه های پر معنایشان را نداشتم و برای فرار از این موقعیت گفتم: باید به فکر طبیعت هم بود و کمتر به آن آسیب رساند. هرچقدر چوب کمتر سوزانده شود درخت بیشتری زنده خواهد ماند. مهدی با لبخندی گفت: نگران نباش این چوب ها خشک بودند و به طبیعت شما ضرری نرساندیم. نمی خواهد برای ما نقش طبیعت دوست را بازی کنی، کاری را که بر عهدی داری درست انجام بده.
تاریکی فرا رسید و همه جا در ظلمت فرو رفت. آنقدر تاریک بود که کمی خوف کردم ولی با بودن در کنار دوستان، مطمئن بودم اتفاقی نخواهد افتاد. خبری از مهتاب نبود و همین موجب شده بود که همه جا در تاریکی غرق شده باشد. تنها روشنایی ما لامپ کوچکی بود که مهدی آن را به همراه باتری موتورش آورده بود. این لامپ را بر شاخه درختی که مقابل چادر بود آویزان کردند تا کمی از این تاریکی بکاهد. یک متر از آن فاصله می گرفتی هیچ چیز قابل رویت نبود.
یک عدد فانوس هم آورده بودیم و قرار بر این شد که آن را در مواقع لزوم روشن کنیم. مثلاً اگر این لامپ خاموش شود و یا برای کاری بخواهیم از چادر فاصله بگیریم. ساعت هفت شب بود ولی انگار از نیمه شب گذشته بود. سکوت معنی داری در محیط حاکم بود، گه گاهی هم صدای موجودی که دوستان گفتند شغال است، از دور دست شنیده می شد. در این اوضاع فاصله گرفتن از چادر اصلاً کار درستی نبود، خدا کند تا صبح نیازی به فاصله گرفتن از چادر پیش نیاید.
حسین کنسروهایی را که برای شام آورده بودیم، درون آب دیگی که کاملاً گل اندود کرده بود و روی آتش در حال جوشیدن بود، گذاشت و بعد از نیم ساعت آنها را درون بشقاب ها ریخت و بر روی پارچه ای که به عنوان سفره پهن کرده بودیم قرار داد. در این شب خنک و تاریک، و در چنین مکانی، خوردن این تن ماهی داغ واقعاً لذت بخش است. هر چهار نفری در چهارگوشه این سفره نشستیم تا این شام مفصل و به یاد ماندنی را تناول کنیم.
حسین که کارش تمام شده بود و تن ماهی ها را در دو ظرف به طور کاملاً یکسان تقسیم کرده بود و آنها را در دو طرف سفره گذاشته بود، رو به من کرد و گفت: برو سریع نان ها را بیاور که واقعاً دیگر تاب گرسنگی را نداریم. در این هوای مطبوع و سکوتی دلنشین، یک شام به یاد ماندنی خواهیم خورد. نگاه معنی داری به حسین انداختم و گفتم: کدام نان؟ با خنده گفت: اذیت نکن که الآن اصلاً وقت شوخی نیست، همه گرسنه ایم، خودت بدتر از همه.
واقعاً گیج و منگ شده بودم، من که نانی ندارم که بیاورم. اصلاً قرار بر این نبود که من نان بگیرم. حسین به یکی از دانش آموزان سپرده بود که برای ما از نانوایی چند نان بگیرد و ببرد مدرسه و حسین از همانجا نان ها را بیاورد، من که نانی ندیدم. با تعجب و بهت در جوابش گفتم: شوخی ندارم، من که نان ندارم. اصلاً قرار نبود که من نان بگیرم. خودت باید نان را می گرفتی.
حسین اخمهایش در هم رفت و با عتاب به من گفت: مگر من نان ها را به تو ندادم؟ همه را داخل روزنامه پیچیده بودم، خودت از من گرفتی. کمی فکر کردم و به یادم آمد که حسین یک بسته روزنامه پیچ به من داد و من هم فکر کردم مربوط به درسش است و آن را در خانه، گوشه اتاق گذاشتم. اصلاً فکر نمی کردم نان باشد.
وقتی به حسین گفتم که اصلاً فکر نمی کردم آنها نان هستند، کاملاً برافروخته شد و شروع کرد به داد و بی داد که مگر حس نداری تا نرمی نان ها را بفهمی؟ مگر زبان نداری که از من بپرسی این ها چی هستند و برای چه به تو دادم؟ اصلاً این ها همه به کنار مگر قرار نبود نان را من به تو بدهم تا در کوله ات بگذاری. چرا وقتی خبری از نان نشد، نپرسیدی؟
هیچ جوابی نداشتم بدهم. حق کاملاً با حسین بود و خطا از طرف من سر زده بود. نمی دانم چرا حواسم نبود و نان را به کل فراموش کردم. البته عجله مهدی هم که نگران وقت بود، باعث شد من هم با عجله وسایل را جمع کنم و همین باعث شد نان را فراموش کنم. می خواستم همین را بهانه بیاورم ولی وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم مقصر اصلی خودم هستم و هیچ حرفی هم برای دفاع از خود ندارم. باید این اشتباه را بپذیرم و به فکر جبران آن باشم، البته اگر مقدور باشد.
واقعاً نبودن نان غیر قابل تصور است، امشب شام، صبحانه فردا و از همه بدتر ناهار فردا را چه کنیم؟ خیر سرمان مرغ آورده ایم تا ناهار کبابی جانانه بخوریم، ولی اگر نان نباشد که سیر نمی شویم، خودم که اصلاً سیر نمی شوم، من باید یک عدد نان بربری مختص خودم باشد تا از نظر ذهنی کمی آسوده باشم. واقعاً خطایی نابخشودنی انجام داده بودم که هیچ راهی برای جبرانش نبود. در این شب تاریک و در این مکانی که دو ساعت تا روستا فاصله است هیچ کاری نمی شد کرد. سرافکنده بودم و می بایست سرکوفت دوستان را که به حق است، تحمل کنم.
حسین غرغر می کرد و چهره باقی دوستان نیز درهم بود. همه با حالت غضبناکی به من نگاه می کردند، از همه عذر خواهی کردم و گفتم فردا صبح خودم می روم وامنان و نان می خرم و باز می گردم. اخم دوستان به بهت مبدل شد. در نگاه های آنها یک «تو نمی توانی» خاصی را می شد دید، ولی برای حفظ آبرو عزمم را جزم کردم که صبح اول وقت به سمت وامنان بروم و در فکر تهیه نان باشم. فقط غصه ام گرفته بود که باید راهی طولانی را با مشقت بسیار بروم و بازگردم، تا این خطای خود را جبران کنم.
چاره ای نبود، باید کنسروها را خالی خالی می خوردیم. حسین گفت: چون این آقای دبیر ریاضی، نان را نیاورده است باید جریمه شود و شام نخورد. حمید گفت: کدام شام؟ با این دو قاشق تن ماهی مگر می شود شام خورد. من که شرمسار بودم، خودم مودبانه از سفره فاصله گرفتم و دوستان هر کدام شروع کردند به خوردن کنسرو تن ماهی. هر قاشقی که بالا می رفت همراهش نگاه سنگینی به من بود. اوضاع داشت برایم غیر قابل تحمل می شد که مهدی یک قاشق پر از تن ماهی به من داد و گفت: حالا که اتفاق افتاده و تمام شده. دیگر ناراحت نباش و این یک قاشق را بخور تا شب را بتوانی به صبح برسانی.
خدا مهدی را حفظ کند، همین جملاتش کمی بار سنگین ناراحتی را از روی من برداشت. بعد از شام هم در کنار آتش با چای های پی در پی اش کمی اوضاع و احوال را بهتر کرد. در کنار آتش بحث و گفتگو و یادآوری خاطرات گذشته و صحبت از دوستانی که نبودند و تخیل آینده ای که هیچ از آن معلوم نبود و … باعث شد کمی موضوع نان به فراموشی سپرده شود.
کنار آتش در این محیط آرام واقعاً بسیار خوش می گذشت، هر کسی از دری سخن می گفت و نکته ای طنز نیز به آن می افزود که همه می خندیدم. خدا این خنده ها را از ما نگبرد. چند تا جوان هستیم که در گوشه ای از این دنیا به دور از زندگی عادی و در شرایطی سخت در حال خدمت هستیم و هیچ برنامه خاصی هم برای آینده نداریم و همین به قول معروف ما را از هفت دولت آزاد کرده است.
نمی دانم ساعت چند بود که خوابیدیم، ولی هرچه بود خیلی دیر وقت بود، داخل چادر پتو هایی که آورده بودیم را پهن کردیم و هر کسی درون پتوی خودش به شکل ساندویچ پیچید و خوابید. هوا کمی سرد بود ولی نه چندان که آزاری برساند. بسیار خسته بودم و دوست داشتم بخوابم ولی هرچه چشمانم را به هم می فشردم خوابم نمی برد. دیگر دوستان خروپف شان به آسمان برخواسته بود.
نمی دانم چه وقتی به خواب رفتم، ولی به سختی توانستم بخوابم. وقتی چشمانم را باز کردم همه جا روشن بود و هیچ کس هم درون چادر نبود. متاسفانه دیر بیدار شده بودم، وقتی به بیرون از چادر آمدم، مهدی در کنار آتش بساط چای صبحانه را به راه کرده بود و حمید و حسین هم در حال پهن کردن سفره صبحانه بودند. می خواستم از دوستان موقتاً خداحافظی کنم و به سمت روستا بروم که در اوج ناباوری مقداری نان در وسط سفره دیدم.
همینطور هاج و واج داشتم نگاه می کردم که حسین رو به من کرد و گفت: شانس آوردی که دو تا گله گوسفند به همراه چوپانان آنها از اینجا گذشتند و به ما مرحمت کرده و چند قرص نان به ما دادند. بیا صبحانه بخور که مرد رفتن تا روستا و آوردن نان نبودی، صبح وقتی این گله ها را دیدم فقط به فکر تو بودم که عجب شانسی داری. نمی توانستم لبخندی که بر لبانم نقش بسته بود را مخفی کنم. در همین حال خوش بودم که حمید گفت: صبحانه را می شود با این نان های به جایی رساند ولی ناهار را باید همراهی کنی و کمتر از معمول بخوری تا ما هم کمی سیر شویم.
همه زدند زیر خنده و من هم با آن ها همراه شدم. هر قدر شام خاطره تلخی بود، ولی صبحانه واقعاً در آن هوای دلپذیر و مناظر زیبای اطراف که در نور صبحگاهی خورشید همچون بلور می درخشید به یاد ماندنی شد، در این چند ساعت چه کش و قوس هایی بر من گذشت و واقعاً این نان های درون سفره برایم حکم مائده آسمانی را داشت. هم من بود و هم سلوی
از آن روز به بعد، هر جایی که می رفتیم من مسئول نان بودم. دیگر هیچ وقت آن اتفاق تکرار نشد و همیشه حتی نان هم اضافه می آمد، ولی هر کس و ناکسی هزار بار به من یادآوری می کرد که فراموش نکنم. هرچقدر هم که می گفتم فقط آن یک بار این اتفاق افتاد، با لبخند ملیحی باز هم به من یادآوری می کردند که: «نان فراموش نشود»

درود بر شما آموزگار گرامی
خاطرات خود را به زیبائی بیان میکنید…
ای کاش تمام اشتباهات قابل جبران میبود !!! از جمله اشتباه ملت ایران در 44 سال پیش !!!
با امید آزادی…
سلام و سپاس. تلاش در جهت جبران اشتباه خود حرکتی بسیار بزرگ است.
سلام و وقت بخیر . چقدر تلخ است بابت یک خطای سهوی ، انسان حرف بشنود و سرزنش شود و جوابی هم نتواند بدهد . امیدوارم توی این موقعیت ها قرار نگیریم.راستی عکس و منظره واقعا زیباست. باتشکر از شما.
سلام و سپاس. اشتباه بخش جدایی ناپذیر زندگی است. فقط باید مردانه قبول کرد و در فکر جبران آن بود.