پرواز

بعد از چند ماه پس انداز توانستم بلیط هواپیما بگیرم. حداقل سالی یک بار مسافر این پرنده آهنی می شدم تا بتوانم از آسمان، زمین را که همیشه در آن هستم را نظاره کنم، به نظر من همه چیز از بالا دیدنی تر است. این بار از تهران به گرگان بلیط گرفتم، شرکت هواپیمایی آسمان و نوع هواپیما ATR72 بود. در روز پرواز با اشتیاق فراوان به مهرآباد رفتم، در ترمینال 2، کارت پروازم را گرفتم و سوار ماشین های مخصوص حمل مسافران شدم و مانند همیشه در زمان گذر از کنار هواپیماها از دیدنشان همچون کودکان لذت می بردم.

از مسئول گیت خواسته بودم که جای مرا حتماً جلو تر از بال و در کنار پنجره بدهد، البته این نوع هواپیما بالهایش در بالا قرار دارد، ولی جلو بودن خیلی بهتر است. دستش درد نکند، همان ردیف سوم سمت چپ کنار پنجره جایگاه من بود. نشستم و از همان ابتدا فقط به بیرون نگاه می کردم، منتظر حرکت هواپیما و قرار گرفتنش روی باند بودم. هیجان انگیز ترین زمان در پرواز با هواپیما، زمان بلند شدن و نشستن آن است.

 هواپیما در ابتدای باند قرار گرفت، دل تو دلم نبود. بعد از مکثی شروع به حرکت کرد و خیلی سریع سرعتش زیاد شد. این هواپیما توربو پراپ بود و صدای پره هایش چنان زیاد بود که به راحتی می شد فهمید که خلبان نهایت قدرت را برای شروع حرکت انتخاب کرده است. هواپیما در حال دویدن روی باند بود، ناگهان احساس سبکی کردم و کمی در صندلی فرو رفتم. این حس جدا شدن را دوست دارم، جدا شدن از زمین و رسیدن به آسمان بهترین حسی است که می شود آن را تجربه کرد.

چشم از دیدن بیرون برنمی داشتم، مسیر پرواز را می دانستم. باید بعد از حدود سه یا چهار دقیقه چرخشی کامل به سمت چپ می کردیم و جهت پرواز به سمت شرق می شد. این کار به این خاطر است که جهت باند مهرآباد از 29 درجه شرق به 11 درجه غرب است و گرگان در شرق تهران قرار دارد. پس هواپیما می بایست با یک چرخش 180 درجه ای به سمت شرق می چرخید.

حدود پنج دقیقه ای  گذشت که هنوز ما مستقیم به سمت غرب پرواز می کردیم، مشکوک شدم. کاملاً بر خلاف جهت گرگان در حال پرواز بودیم، یعنی در اصل داشتیم از مقصد دور می شدیم. به راحتی کرج را در ادامه آزاد راه تشخیص دادم. واقعاً گیج شده بودم، شاید هواپیما را اشتباه سوار شده ام. ولی این امکان ندارد، کارت پرواز درست است. به دیگران نگاه کردم، همه مسافران در کمال آرامش نشسته بودند و هیچ کس حتی ذره ای هم نگران نبود.

مهماندار را صدا کردم و از او علت را جویا شدم که چرا مسیر تغییر کرده است؟ و چرا ما در خلاف جهت اصلی در حال پرواز هستیم؟ بنده خدا چیزی نمی دانست، خانم جوانی بود و فکر کنم تازه استخدام شده بود. رفت تا از سر مهماندار  بپرسد. هنگامی  که برگشت صورتش مانند گچ سفید شده بود، ترس به وضوح در چهره او قابل مشاهده بود. با چشم به من اشاره کرد که چیزی نگویید و رفت به سمت انتهای هواپیما، همین صحبت های من با خانم مهماندار، کناری ام را کمی متعجب کرد. پرسید چه خبر است؟ من هم لبخندی زدم و گفتم چیزی نیست.

فهمیدم مشکلی به وجود آمده. ولی هنوز علت را نفهمیده بودم، حواسم را بیشتر جمع کردم، هنوز در حال اوج گیری بودیم. هواپیما برای رسیدن به ارتفاع مورد نظر با تمام قدرت باید از موتورهایش استفاده کند. در همین حین کم شدن توان موتور را از روی صدایش فهمیدم. دانستم که مشکل کمی بیشتر از آن چیزی است که فکر می کردم. اینجا و در زمانی که هنوز به سقف ارتفاع پروازی نرسیده ایم، کم کردن توان موتور معنی خوبی نداشت.

کاملاً می فهمیدم که خلبان در تلاش است که به سمت چپ بچرخد ولی این اتفاق کامل رخ نمی داد. حدس زدم حتماً این مشکل خلبان را وادار کرده تا هواپیما را به سمت باند برگرداند. ولی این لرزش ها و چرخش های کوتاه هواپیما نمی گذاشت تا این اتفاق به درستی رخ دهد و جهت هواپیما تغییر کند. ما همچنان به سمت غرب در حال پرواز بودیم، البته با تغییر زاویه ای اندک به سمت جنوب.

ناگهان صدای موتور سمت راست خیلی کم شد، یکی از مسافران که پشت سرم بود و به موتور هواپیما نزدیک تر بود، ناگهان فریاد زد: موتور این طرف خاموش شده. غوغایی به پا شد و همه به شدت ترسیدند. کناری من که کاملاً خودش را باخته بود، دست و پایش را گم کرده بود و اصلاً حالش خوب نبود. مهمانداران نتوانستند مسافران را آرام کنند و التهاب کل هواپیما را فرا گرفت. هنوز خیلی ها جدی بودن قضیه را نفهمیده بودند و فقط در موجی که به راه افتاده بود سرو صدا می کردند.

بلندگو به صدا درآمد و کاپیتان گفت: مسافران گرامی، مشکل بسیار کوچکی در هواپیما به وجود آمده که جای نگرانی ندارد. آرامش خود را حفظ کنید و در جای خود بنشینید. انشالله مشکل برطرف خواهد شد. ضمناً جهت رعایت موارد ایمنی هواپیما به مهرآباد باز خواهد گشت. لطفاً در جای خود بنشینید و کمربند ایمنی را ببندید و آرامش خود را حفظ کنید. از تردد در راهرو هواپیما بپرهیزید و به صحبت های مهمانداران توجه کامل کنید.

اوضاع درون هواپیما اصلاً خوب نبود، ولی من بیشتر حواسم به بیرون بود. هواپیما با کمی انحنا که پیدا کرده بود در حال چرخش به سمت چپ بود. کمی که گذشت این زاویه چرخش بیشتر شد و هواپیما کاملاً کج شد، این اتفاق در چرخش هواپیما طبیعی است ولی این بار میزان زاویه خیلی بیشتر بود، البته مطمئن بودم که خلبان حواسش هست که هواپیما دچار واماندگی نشود.

این اتفاق موجب ترس بیشتر مسافران شد. بسیاری را دیدم که گریه می کردند و عده ای هم داد و بیداد می کردند و تعدادی هم دعا، جو بسیار ملتهب بود و ترس در همه چهره ها دیده می شد. ولی من اصلاً نترسیده بودم، تقریباً می دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است و حتی بسیار دیده و خوانده بودم که هواپیماهای سانحه دیده چگونه اند، ولی همه این ها که می بایست وحشت مرا بیشتر کند، مرا نترساند و همین برایم جالب بود.

فهمیدم که خلبان با کم کردن توان موتور سمت راست چرخش را انجام می دهد. در این حالت وقتی توان یک موتور کم می شود هواپیما از حالت تعادل خارج شده و به سمتی که موتور توان بیشتری دارد متمایل می شود. خلبان با مهارتی مثال زدنی از این ترفند برای هدایت هواپیما سود برده است. در نتیجه مشکل هواپیما باید در هدایت آن باشد، احتمالاً شهپرها به خوبی عمل نمی کنند.

بعد از یک چرخش 180 درجه، موتور سمت راست به حالت اول برگشت و هواپیما به صورت افقی درآمد و حالت تعادل به خود گرفت. بلندگو روشن شد و خلبان از ما خواست که حتماً  چک کنیم که کمربند ها را بسته ایم و همچنین مراتب ایمنی را به دقت رعایت کنیم. چیزی که زیاد تکرار می کرد حفظ آرامش بود و دعا

کمی نگران فرود بودم، چون زمان بلند شدن، شرق به غرب بلند شدیم و این یعنی باد جهتش غرب به شرق است. هواپیما برای نشست و برخواست حتماً نیاز به باد مخالف دارد، یعنی چه برای فرود آمدن و چه برای برخواستن باید مسیر حرکت کاملاً در برابر باد باشد، نشستن و برخواستن هواپیما با باد موافق سخت ترین کار خلبان ها است. با این جهت که به سمت مهرآباد می رویم، جهت باد موافق ماست و این یعنی کوبیده شدن هواپیما روی باند. اینجا واقعاً باید به تبحر خلبان امید بست.

سرمهماندار که مردی میان سال بود، در حال گذشتن از کنار من بود که صدایشان زدم و گفتم: با باد موافق چه می کنید؟ لبخندی زد و گفت: نگران نباش همان جهت اصلی را می رویم. گفتم: یعنی همان آلفا آلفا؟ با نگاه متعجبانه ای گفت: دقیق نمی دانم ولی کاپیتان گفت مسیر اصلی را برای فرود می رویم. وقتی این را گفت فهمیدم که یک چرخش 180 درجه ای دیگر هم خواهیم داشت. پس خیالم از باد موافق راحت شد.

آسمان بسیار زیبا بود و پر از ابرهای سفید پنبه ای، دوست داشتم بر روی یکی از آنها بپرم و با دست لمس شان کنم. دوست نداشتم این قدر زود به زمین برگردم. ترسی درون خود احساس نمی کردم، کمی فکر کردم که چرا این ترس سراغ من نیامد، برای خودم دلیل آوردم که در نهایت دو اتفاق رخ خواهد داد، بودن یا نبودن. که به نظر من در هر دو حالت سودی برای ما هست. بودن که همیشه برای ما بوده و نبودن را  هم که هیچ نخواهیم فهمید. برای حالتی که در آن هیچ نمی فهمیم، ترس معنی ندارد.

در تفکراتم غوطه ور بودم که از بالا بهشت زهرا را دیدم، فکر مرگ بیشتر در من قوت گرفت، ولی باز باعث وحشتم نشد. برایم جالب بود که اگر این هواپیما سقوط کند و ما بمیریم چقدر جالب است که ناگهان در لحظه ای انسان از اوج آسمان به قعر زمین می رود. واقعاً زندگی به کوچکترین بهانه ای برای ماندن یا بودن متصل است. حس بسیار خوبی را تجربه می کردم. از دنیای پرهیاهوی داخل هواپیما بیرون بودم و خودم را در سکوت آسمان غرق می دیدم. پیش خودم تخیل می کردم که این هواپیما شاید بتواند به کران آسمان برسد و ما را در بینهایت محو کند.

هنوز در این افکار بودم و از تجربه این حس جدید لذت می بردم، که هواپیما دوباره به سمت چپ کج شد. دانستم اینجا همان آلفا آلفا در نقشه تقرب(فرود) مهرآباد است. وقتی هواپیما به حالت تعادلش بازگشت، دیدم زمین به ما خیلی نزدیک شده است. دانستم لحظه حساس فرارسیده است. تلاش خلبان در هدایت هواپیما ستودنی بود. بیشتر با توان موتور هدایت می کرد تا سکان ها و شهپر ها. و این یعنی تبحر بسیار کاپیتان هواپیما. چرخش ها و لرزشها نشان از این می داد که کنترل این آهن پاره در آسمان چقدر سخت است.

با اعلام و توضحی مهمانداران، حالت فرود اضطراری به خود گرفتیم. یعنی سر بین دو دست و خمیده به سمت جلو و قرار گرفتن در پناه صندلی مقابل. تکانی شدید خبر از زمین داد. آری زمین ما را پذیرفته بود. هنوز چند دقیقه نبود که از آغوشش پر کشیده بودیم ولی حالا دلهای مضطرب تمام مسافران این هواپیما در آغوش گرمش آرام گرفته بودند. الحق که ما واقعاً زمینی هستیم و اسیر متعلقات آن. ترمز ناگهانی همه ما را به صندلی های جلویی کوفت و درنهایت هواپیما در صحت و سلامت متوقف شد.

این بار افراد بیشتری گریه می کردند، گریه ای که کنترلش را نداشتند. این بار جو بسیار متفاوت بود با چند لحظه قبل، تفاوتی عمیق بین امید و ناامیدی را می شد به راحتی در حالات این مسافران دید. علت گریه ها در عرض چند ثانیه عوض شد. همه ما آن چیزی را که باید می فهمیدیدم، با گوشت و پوستمان حس کردیم. ناامیدی از مرگ هم مهلک تر است.

دوست نداشتم این فضا را ترک کنم، فضایی که پر بود از چیزهایی که برای اولین بار در حال تجربه آن بودم و زیاد هم نمی شود در موردش توضیح داد. صبر کردم همه از هواپیما خارج شوند. از سرمهماندار خواهش کردم اگر امکان دارد با کاپیتان چند کلمه ای صحبت کنم، بعد از گرفتن مجوز از کاپیتان به من اشاره کرد و  وارد کابین خلبان شدم. محیط بسیار زیبایی بود، کلی تکمه و سوئیچ و درجه و …

وقتی سلام کردم و خلبان سرش را به سمت من چرخاند از دیدن چهره اش یکه خوردم. مردی میان سال با ریش های بلند و سفید، چهره اش بسیار آرام بود. چند سوال تخصصی در مورد گرین دات و فلپ گیری و باد موافق پرسیدم. لبخند به لب بعد از سلامی گرم، با حوصله جواب سوالاتم را داد. از من پرسید کدام قسمت هواپیمایی خدمت می کنم. گفتم: معلمم و در هواپیمایی نیستم، با لبخندی که حاکی از تعجب بود نگاهم کرد. فقط یک جمله گفتم که از کودکی عاشق پرواز هستم. مرا بسیار تشویق کرد و از این که در این موارد اطلاعات داشتم خوشحال شد، آقای کمک خلبان هم که جوان تر از ایشان بود با لبخند حرفهای ایشان را تایید می کرد.

در انتها هم از هدایت عالی و استفاده به موقع از توان موتورها از ایشان تشکر کردم. گفتم: واقعاً زنده ماندن ما در قبال مهارت شما بود. شاید اگر کس دیگری بود، حالا هیچ کدام از ما اینجا نبودیم. لبخندی زد و گفت: من فقط تلاش کردم ولی علت سلامت به زمین نشستن این هواپیما را باید جای دیگری جست. در این جا بود که او عارفی در لباس خلبان دیدم.

2 دیدگاه در “پرواز”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *