آقا امیر

برگه به دست وارد دفتر شدم، امروز از هر سه کلاس می بایست امتحان بگیرم. روی همان میز کنار در ورودی دفتر، برگه ها را مرتب کردم و در کاوری گذاشتم. آنچنان حواسم به برگه ها بود که آقایی را که روی صندلی نشسته بود ندیدم. وقتی با صدای آرام به من سلام گفت، کلی خجالت کشیدم و جواب سلامش را با عذرخواهی دادم. بعد از خوش و بش مختصری بر روی صندلی کنار میز مدیر نشستم. همکاران دیگر هنوز نیامده بودند، امتحان زودتر از زنگ تمام شده بود.

بعد از مدت کوتاهی آن آقا رو به من کرد و گفت: دبیر ریاضی هستید؟ گفتم: بله. بعد گفت: یکی از برگه هایت را بده تا ببینم. هاج و واج مانده بودم که این فرد با برگه های ریاضی من چه کار دارد؟ اصلاً نمی دانم او کیست. چهره مهربانش تا حدی آرامم کرد. گفتم شاید یکی از اولیای دانش آموزان است و می خواهد برگه فرزندش را ببیند. می خواستم از او بپرسم که فرزندش در کدام کلاس است که آقای مدیر وارد شد و مانند همیشه پرانرژی شروع به صحبت و احوالپرسی کرد.

تا مرا در کنار آن آقا دید، کمی مکث کرد و بعد با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود گفت: خب، نیامده با هم رفیق شدید، دبیرهای ریاضی همیشه همین طور زود با هم آشنا می شوند؟ من که هنوز شما را به هم معرفی نکرده ام. از حرف های آقای مدیر چیزی نفهمیدم، می خواستم بپرسم ایشان که هستند که آقای مدیر مانند همیشه پیش دستی کرد و با همان لبخند همیشگی اش ادامه داد: ایشان هم دبیر ریاضی است، فکر کنم از طریق ریاضی فهمید که شما هم دبیر ریاضی هستید.

هنوز مات و مبهوت بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. آن آقا رو به من کرد و گفت: امیر هستم، دبیر ریاضی کاشیدار، امروز بعدازظهر حوصله ام سر رفته بود و پیاده تا وامنان آمدم تا هم حال و هوایم عوض شود و هم خبر همکاران را بگیرم. خوشحالم که با شما آشنا شدم. این را که گفت: برق از چشمانم پرید، تا به حال با همکار ریاضی برخورد نداشته بودم، در این چند سال در وامنان و نراب، در مدرسه فقط من دبیر ریاضی بودم و بس.

ذوق زده شده بودم. از قیافه اش معلوم بود که سابقه بیشتری از من دارد، وقتی گفت پانزده سال سابقه دارد، آه از نهادم برخاست که چقدر طول خواهد کشید که من هم این چنین باسابقه شوم. کلی سوال داشتم که می بایست از ایشان بپرسم، از فن تدریس گرفته تا بیان مطالب و کلاس داری و… در این مدت چهار سال متاسفانه کسی نبود تا تخصصی از او کمک بگیرم، تدریس در این منطقه نمی گذاشت بتوانم در کلاس های ضمن خدمت شرکت کنم، امکان رفت و آمد نبود.

با اشتیاق برگه را به ایشان دادم و شروع به بررسی آن کرد. چند اشکال اساسی گرفت که واقعاً تیزبینانه بود. ابتدا کمی خجالت کشیدم که چقدر سوالاتم اشتباه دارد ولی بعد از مدتی به این فکر افتادم که باید از بزرگان برای اصلاح کار کمک گرفت. همین چند نکته ای که در همین برگه به من گفت به اندازه ساعت ها کلاس ضمن خدمت می ارزید. واقعاً به کارش مسلط بود.

زنگ کلاس خورده بود و باید می رفتم ولی دوست نداشتم از ایشان جدا شوم. تعارفی کردم که امشب را میهمان من باشد و فردا اول صبح به کاشیدار بازگردد. در کمال ناباوری قبول کرد و من بسیار خوشحال بودم که امشب میهمان مخصوصی از جنس ریاضی دارم. کل شب را فرصت هست تا در هر زمینه ای صحبت کنیم و از دانش و تجربه ایشان کمک بگیرم. در تعلیم و تربیت هیچ چیز جای تجربه را نمی گیرد.

غروب وقتی پیاده به سمت خانه می رفتیم، از مغازه چند عدد تخم مرغ خرید. خجالت زده گفتم که این ها را برای چه گرفته اید، امشب شما میهمان من هستید، لبخندی زد و گفت: اینجا میهمان و میزبانی در کار نیست من هم قبل از امسال چند سالی را بیتوته کرده ام و مشکلات آن را خوب می دانم، ما همکار هستیم و باید به فکر هم باشیم. فقط فکر نان باش که امشب را گرسنه نگذرانیم. گفتم: نگران نباشید شام امشب با من و این تخم مرغ ها را برای صبحانه فردا آب پز می کنیم.

چای را آماده کردم و نشستم پای صحبت های آقا امیر، اولین چیزی که گفت این بود که باید در کلاس جدی باشم، چه پسرانه چه دخترانه، این کار کمک می کند تا نظم در کلاس برقرار شود و بچه ها تمرکز بیشتری داشته باشند و درس را بهتر بفهمند، می گفت جدی باش، سخت گیر باش، ولی بداخلاق نباش، توهین نکن و حواست به بچه ها باشد. این حرف ایشان واقعاً حکم کلید طلایی را داشت. البته من از همان روز اول هم جدی بودم و این کار را انجام می دادم ولی وقتی یک همکار باسابقه آن را تایید می کند خیالم راحت می شود که کارم درست بوده است.

چند تا سوال از نحوه تدریس بعضی مفاهیم داشتم که وقتی پرسیدم با همان لحن دل نشنینی که داشت برایم توضیح داد. جالب این بود که اشتباهات بچه ها را می دانست و جاهایی را که خوب نمی فهمند را نیز برایم توضیح داد. بچه ها در حجم و مساحت جانبی و مساحت کل خیلی مشکل دارند که آقا امیر به آنها هم اشاره کرد. خیلی برایم جالب بود که ایشان در روش تدریسش به اشتباهات رایج دانش آموزان نیز توجه می کند.

اجازه خواستم تا در همان حالتی که ایشان صحبت می کند، من هم آرام آرام شام را آماده کنم. تصمیم گرفتم تا ماکارونی درست کنم. پیک نیک را در گوشه اتاق گذاشتم و شروع کردم به ریز کردن پیاز ها، آقا امیر با تعجب خاصی به من نگاه کرد و گفت: چه می خواهی درست کنی؟ وقتی گفتم ماکارونی تعجبش بیشتر شد، گفت: مگر بلدی؟ گفتم در این غذا مهارتی بی بدیل دارم، در زمان صرف شام خواهید فهمید که چه دستپختی دارم.

در حال آماده کردن مایه ماکارونی بودم که از من پرسید اهل کجا هستم؟ من هم به اختصار توضیح دادم، وقتی فهمید که اصلاً اهل این منطقه و حتی این استان نیستم باز هم تعجب کرد و گفت: برایت سخت نیست که اینجا هیچ فامیلی نداری؟ گفتم: سخت هست ولی خوشبختانه دوستانی دارم که خیلی خیلی بهتر از فامیل هستند. هم هوایم را دارند و هم از آنها بسیاری چیزها یاد می گیرم. درست است زندگی در این روستا سخت است ولی جنگ با مشکلات انسان را پخته می کند.

بعد از خودش صحبت کرد، اهل روستای مرزبان بود و با همان لهجه زیبایش می گفت: ما مَرِزبانی ها این طور حرف می زنیم. آنقدر از روستایش تعریف کرد که علاقه مند شدم که یک بار به آنجا بروم و آن چه را که تعریف می کند را از نزدیک ببینم. وقتی اشتیاق مرا دید صادقانه دعوتم کرد تا روستا و اطرافش را به من نشان دهد، از مزارش بسیار تعریف می کرد که بسیار زیبا و با صفا است، بعد کمی فکر کرد و گفت: آخر عاقبت من هم همانجاست، فقط خدا کند خدا و خلایق از من راضی باشند.

بعد از جنگ و شیمیایی شدنش گفت، باورم نمی شد که او شیمیایی شده باشد، ولی وقتی قوطی قرصش را نشانم داد، فهمیدم که او واقعاً در جبهه شیمیایی شده است. فقط مانده بودم که ایشان با این وضعیت چرا باید در این منطقه دوردست خدمت کند، هم سابقه بالایی دارد و هم رزمنده بوده و از همه مهمتر شیمیایی شده است. وقتی علت را پرسیدم، آهی کشید و گفت: همه جا بی عدالتی هست و نمی شود آن را کتمان کرد، بعد از سالها تازه به مدرسه روستای نزدیک شهر افتاده بودم که دبیر ریاضی کاشیدار انتقالی گرفت و من را به اینجا فرستادند.

از زندگی و فرزندانش می گفت و چقدر هم راضی بود، در دل دوست داشتم اگر زمانی ازدواج کردم مانند او باشم و از زندگی خود راضی باشم. می گفت: اگر خانمت تو را نفهمد و تو خانمت را نفهمی زندگی معنی ندارد و فقط در کنار هم بودن است، این عدم تفاهم مادر همه مشکلات و مشاجرات و مسائل بعدی در زندگی است. در انتخاب شریک زندگی ات دقت کن. همه چیز قیافه نیست، فهم و شعور بسیار بسیار مهم تر است، بعد لبخندی زد و گفت البته این فهم و شعور را باید اول خودت داشته باشی.

آب جوش آمد و ماکارونی ها را درون آن ریختم، واقعاً از شنیدن صحبت های آقا امیر سیر نمی شدم، صفا و صمیمیتی که در او بود واقعاً بی نظیر بود، وقتی با آن لهجه دلپذیرش حرف می زد من سراپا گوش بودم. شروع کرد از اتفاقی که در روستای فارسیان برایش رخ داده بود صحبت کردن، مانند فیلم سینمایی بود، به خاطر یک سوء تفاهم نزدیک بود با تعدادی درگیر شود که خوشبختانه به خیر گذشته بود. آنقدر زیبا و با هیجان تعریف می کرد که فقط و فقط گوش می دادم. محو صحبت های ایشان بودم و ماکارونی را فراموش کرده بودم.

تا به خودم جنبیدم، ماکارونی ها شل و وارفته شد، هنگامی آبکش کردن به وخامت اوضاع پی بردم و امید داشتم بعد از افزودن مایه و دم کردن از این حالت افتضاح خارج شود. وقتی سر سفره با کفگیر ماکارونی را درون بشقاب کشیدم، کاملاً شفته شده بود، همان یک ذره آبروی نداشته ام هم پیش آقا امیر رفت. بنده خدا چیزی نگفت و فقط بشقابش را نگاه می کرد، کاری به جز عذرخواهی کردن نداشتم و می گفتم که همیشه خوب می شد، نمی دانم چرا حالا به این روز افتاده است. لبخندی زد و گفت: اشکال ندارد یک بار هم ماکارونی را این مدلی بخوریم، این هم تجربه ای است.

شام به فضاحت تمام به اتمام رسید، آقا امیر یک بشقاب را به زحمت خورد و مطمئن بودم که سیر نشده است. خودم آن قدر گرسنه بودم که تحمل کردم و دو بشقاب خوردم، البته مزه اش بد نبود فقط کاملاً شفته شده بود. سفره را که جمع کردم رو به من کرد و گفت: برای صبح همین یک تکه نان هست. با خجالت گفتم: نه در جانانی دو تا نان کامل هست. گفت: برو ببین و مطمئن شو. همین گفته ایشان مرا آب کرد و در زمین فرو رفتم. معلوم بود هنوز گرسنه است.

تا پاسی از شب از هر دری صحبت کردیم، او بیشتر حرف می زد و من فقط شنونده بودم، از خاطرات گذشته اش می گفت، از مشکلاتی که برای درس خواند داشت صحبت می کرد، درست است روستای محل زندگی اش نزدیک آزادشهر بود ولی هر روز رفتن و آمدن واقعاً برایش سخت بود. گاهی مجبور بود مسافت زیادی را پیاده طی کند، چون پولی برای کرایه ماشین نداشت، وقتی از آن دوران صحبت می کرد غم غریبی در صورتش مشهود بود. می گفت: زندگی بالا و پایین بسیار دارد.

در میان صحبت هایش به این فکر می کردم شاید من در زمان کودکی و نوجوانی چنین سختی هایی را  ندیده ام ولی در همین چهار سال چندین برابر آن را تجربه کرده ام. زندگی در این روستا و با این شرایط سخت واقعاً تحمل مرا بالا برده است. شاید دوری از خانواده برایم مشکل باشد ولی می دانم تجربه و تحمل این سختی ها در آینده برایم مفید خواهد بود. به قول آقا امیر زندگی بالا و پایین بسیار دارد و حالا من در بخش سربالایی بسیار تند آن هستم، به امید روزی که به راه هموار برسم.

شب دیرهنگام خوابیدیم، صبح با صدای جلز و ولز و بویی بسیار شامه نواز بیدار شدم. آقا امیر در حالت پختن نیمرو بود، مرا که دید گفت: خوب شد بیدار شدی، می خواستم صدایت کنم. سفره را پهن کن که صبحانه آماده است. واقعاً در خجالت غرق بودم، چای را هم آماده کرده بود و همه چیز در حد اعلایش بود. نیمرو را که وسط سفره گذاشت هوش از سرم پرید. سه تا زرده داشت و سه تای دیگر زرده اش زیر سفیدی پنهان بود. لبخندی زد و گفت: نیم رو و تمام رو باهم. بدون این که آن ها را به هم بزنم.

فلفل سیاه از من خواست و بخش مربوط به خودش را کاملاً سیاهپوش کرد، گفت: در زمستان فلفل سیاه را که ما به آن داروگرم می گوییم باید زیاد خورد. من هم کمی پاشیدم که با چشم غره فهماند که کم است. واقعاً این نیمرو با فلفل سیاه بسیار لذیذ شده بود. آقا امیر مهارت خود را در این سبک آشپزی به رخ من کشید و مرا با آن شام دیشب در خاک مدفون کرد.

از آن روز به بعد هر از چند گاهی آقا امیر را می دیدم. البته بسیار کم و کوتاه ولی هر وقت مرا می دید با رویی گشاده به استقبالم می آمد. یک بار بعد از سالها در اداره آموزش و پرورش مرا دید و خوش و بش بسیار گرمی کرد و گفت: یادش به خیر عجب ماکارونی شفته ای به من دادی. تا صبح از گرسنگی شکمم در حال پیچ خوردن بود. البته خنده هایش نشان از این می داد که این خاطره برایش به خوشی مانده است.

چند روز پیش که یکی از بستگان خانم به رحمت خدا رفته بود، در مراسم ختم آن مرحومه، دختر ایشان به من گفت: تخت کناری مادرشان در بیمارستان فردی بوده که مرا می شناخته، در مدتی که بستری بوده اند و از هر دری صحبت شده و به ناگاه از وامنان حرف پیش آمده و همین باعث شده صحبت من پیش آید و او مرا بشناسد. ابتدا خوشحال شدم که بعد از سالها از آقا امیر خبری به من رسیده ولی وقتی اصل ماجرا را به من گفتند، واقعاً متاثر شدم.

وقتی شنیدم که بعد از چند سال تحمل بیماری، در بیمارستان جان به جان افرین تسلیم کرده، به یاد آن شب و خاطره آن افتادم. درست است مدت زیادی ایشان را ندیده بودم و خبری از ایشان نداشتم ولی چهره مهربانش جلو چشمانم آمد و واقعاً از رفتنش دلم گرفت. صدایش هنوز در گوشم است و خنده هایش را به وضوح به یاد دارم. خدایش بیامرزد که واقعاً همکاری بسیار عزیز بود، مهربانی در او موج می زد.

نمی دانم آیا او هم در همان مزار زیبای مرزبان خفته یا در جایی دیگر؟! هرجا هست یادش همیشه برای من باقی است.

2 دیدگاه در “آقا امیر”

  1. روحشان شاد. همنشین ارواح طیبه باشند . هر کس با خود و خدایش در صلح است هر دوجهان را در اختیار دارد. تابش آفتاب روی برف ها بسیار زیباست . عکاسی تان بیست است .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *