حواس

خستگی دوهفته ماندن در وامنان از یک طرف و تاخیر بسیار زیاد قطار و ترافیک وحشتناک راه آهن تا خانه از طرف دیگر، موجب شد که وقتی به خانه رسیدم دیگر رمقی نداشته باشم. آنقدر وضعیتم نابسمان بود که مادر گفت: اول دوشی بگیر تا سرحال شوی و بعد بیا تا صبحانه ای برایت آماده کنم، هرچند زمانش گذشته است ولی می دانم که  به شدت گرسنه ای.

تازه داشتم لباسهایم را در می آوردم که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد، مادرم بعد از صحبت با تلفن با اضطراب رو به من کرد و گفت: بدو برو خانه عباس آقا. تا خواستم چیزی بگویم، مادرم گفت: می دانم خسته ای و تازه از راه رسیده ای ولی برو که ماشین اش را دزدیده اند، بنده خدا کسی را ندارد که کمکش کند، ثواب دارد، برو پسرم.

عباس آقا از دوستان پدر بود که سالهاست با ما رفت و آمد دارد و ما عمو صدایش می کنیم. نمی توانستم به مادرم نه بگویم و با همان خستگی دوباره لباسهایم را پوشیدم و دستی به سر و رویم کشیدم و به سمت خانه عباس آقا به راه افتادم. آنجا به جز دخترش کسی نبود و او هم گفت که مادرم برای مراسم ختم رفته مسجد و همانجا ماشین را پارک کرده و وقتی بیرون آمده دیده ماشین نیست. خود عباس آقا هم سرکار بود و خیلی طول می کشید که برسد.

سریع نشانی مسجد را گرفتم و یک ماشین دربست کردم و خودم را  به آنجا رساندم. جمعیت بیرون مسجد حکایت از داستان مفصلی می داد. در بین آن همه هیاهو خودم را به همسر عباس آقا رساندم که بسیار مضطرب و برآشفته بود، تا مرا دید فقط گفت: جواب عباس آقا را چی بدهم؟ او به ماشینش خیلی حساس است و به اکراه آن را به من می دهد.

چند کلامی دلداریش دادم تا کمی آرام بگیرد و از او خواستم تا داستان را مو به مو برایم تعریف کند. گفت: اول رفتم خانه پسرخاله ام که صاحب عزا بود، بعد هم از آنجا با اهل خانه به مسجد آمدیم تا به مراسم برسیم. من ماشین را به خاطر اینکه مقابل مسجد جای پارک نبود، همین کوچه کناری پارک کردم، وقتی مراسم تمام شد و بیرون آمدم دیدم ماشین نیست و یکهو دلم ریخت. اصلاً حالم خوب نیست. جواب  عباس آقا را چی بدهم؟

یکی از افرادی که در مسجد بود بیرون آمد و گفت: اگر می خواهید به پلیس صد و ده زنگ بزنم تا مامور بفرستند و تحقیقات شروع شود. کمی تامل کردم و گفتم اجازه بدهید اطراف را کمی بررسی کنیم. به ذهنم خطور کرد شاید همسر عباس آقا ماشین را همان مقابل خانه پسرخاله اش پارک کرده و این دوتا کوچه فاصله را تا مسجد پیاده آمده و چون با اهل خانه آمده حواسش پرت شده و فکر کرده ماشین را هم آورده.

قضیه را به ایشان گفتم. ابتدا قبول نکرد ولی با اصرار من به سمت خانه پسرخاله به راه افتادیم. وقتی مقابل در منزل رسیدیم در کمال ناباوری دیدیم که آن طرف خیابان ماشین پارک است. همسر عباس آقا تا چشمش به ماشین افتاد سرخ و سفید شد. نمی دانست خوشحال شود یا خجالت بکشد. فقط رو به من کرد و گفت: برو مسجد به همه بگو ماشین پیدا شده. من رویم نمی شود برگردم آنجا، سپس سریع سوار ماشین شد و رفت و من ماندم با آن خیل عظیم جلوی مسجد.

غروب عباس آقا و همسرش به خانه ی ما آمدند و بعد از کلی خندیدن به ماجرای امروز از ما خواستند تا داستان همین جا بین ما بماند و دیگران مطلع نشوند. چون در این صورت به سوژه ای برای کل دوستان، آن هم برای مدتی طولانی تبدیل می شود. قرار شد هم عباس آقا و هم همسرشان کمی بیشتر حواسشان را جمع کنند، که در اینجا عباس آقای گفت: به من چرا می گویید، به کسی بگویید که ماشین را گم کرده است. که باز همه زدیم زیر خنده.

تابستان بود که بعد از خوردن یک ناهار مفصل که دستپخت عالی مادر بود، آماده خواب نیمروز می شدم که تلفن زنگ خورد و خواهرم گوشی را برداشت. با اضطراب سریع مرا صدا کرد که بدو ماشین عمو عباس را دزدیده اند. تعجب کردم و سریع یاد داستان زمستان افتادم و گفتم بپرس ماشین دست کی بود؟ خواهرم گفت دست زن عمو. گفتم نگران نباش، حتماً این بار هم جایی پارک کرده و فراموش کرده.

خودم گوشی را گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی به عمو عباس گفتم شاید مثل دفعه قبل باشد. عباس آقا بنده خدا که تازه عمل کرده بود و چند روزی بود از بیمارستان مرخص شده بود، با صدای لرزانی گفت: نه این بار زنم جلوی باشگاه ماشین را پارک کرده بوده و قبلش هیچ جایی نرفته بوده. الآن هم پلیس صد و ده آمده آنجا و صورتجلسه کرده، من که نمی توانم راه بروم، بی زحمت برو ببین چه شده است.

این بار کار جدی بود و به پلیس کشیده شده بود. سریع آماده شدم و بعد از گرفتن نشانی کلانتری خودم را به آنجا رساندم. بنده خدا زن عمو عباس با آن هیکل نسبتاً درشتش نای ایستادن نداشت و روی صندل نشسته بود و فقط داشت سر سربازان غر می زد که شما چرا به وظیفه تان درست عمل نمی کنید، همین کم کاری شما باعث شده که ماشین مرا دزدیده اند، شماها اگر زود به زود گشت بروید دزدان فرصت نمی کنند که دزدی کنند. کار به کجا کشیده که در روز روشن ماشین را می دزدند.

تا مرا دید به جای این که آرام تر شود، همچون کوه آتشفشان فوران کرد و همه چیز را به باد ناسزا گرفت. حالش اصلاً خوب نبود، به سربازی که آنجا بود گفتم که آبدارخانه کجاست تا یک لیوان آب برای زن عمو عباس بیاورم. آنقدر داد و بیداد کرده بود که سرباز بدون این که چیزی به من بگوید دوید و رفت و خودش یک لیوان آب آورد و من هم آن را به زن عباس آقا دادم تا کمی آرامتر شود.

نامه نگاری ها انجام شد و قرار شد به دادسرا برویم تا حکم قضایی بگیریم. در همین حین پسر عباس آقا  که در بیرجند سرباز بود و همین حالا برای مرخصی به خانه رسیده بود به ما ملحق شد و با ماشین دوستش به سمت دادسرا به راه افتادیم. در راه بودیم که او از مادرش پرسید کجا ماشین را پارک کرده بودی؟ یک سری به آن محل بزنیم. زن عباس آقا با عصبانیت گفت: آنجا چه کار داریم، دو تا مامور صد و ده کل کوچه را زیر و رو کردند. تازه مگه من کورم که تو یک کوچه ماشینم را نبینم.

پسر کمی مادرش را آرام کرد و گفت: بعضی از دزدها شگرد دارند که ماشین را ابتدا چند کوچه پایین تر می برند، بعد در زمانی مناسب و خلوت به سراغش می آیند و کارشان را تمام می کنند. با شنیدن این مورد زن عباس آقا از این رو به آن رو شد و با اصرار گفت: سریعتر به محل پارک ماشین برویم، شاید هنوز در همان اطراف باشد. من در ذهنم هرچه به این موضوع فکر می کردم به جایی نمی رسیدم، مگر می شود دزد ماشین را بدزدد و در جایی نزدیک محل سرقت بگذارد و بعد بیایید و آن را ببرد؟ غیرمنطقی به نظر می رسد.

کوچه را تا انتها وارسی کردیم، خبری نبود. در کوچه بالایی هم خبری نبود. همان ابتدای کوچه پایین بود که از دور گوشه سپر پژو 206 سفید نمایان شد. به پسر عباس آقا اشاره کردم پلاکش را نگاه کن. همین که به ماشین رسیدیم جیغ ناگهانی زن عباس آقا نشان از خبر خوشی داشت. بله ماشین صحیح و سالم بود. داخل ماشین را بررسی کردیم و خوشبختانه چیزی به سرقت نرفته بود. زن عباس آقا چنان ذوق زده شده بود که سر از پا نمی شناخت. پسر گفت: همین جا کمین کنیم تا زمانی که دزدها آمدند به حسابش برسیم. گفتم مرد مومن دنبال دردسر می گردی؟ ماشین را بردار و به خانه برو و اصلاً هم اینجا برنگرد.

پسر عباس آقا از دوستش خداحافظی کرد و هر سه سوار ماشین شدیم و به سمت خانه به راه افتادیم. در مسیر زن عباس آقا فقط لعن و نفرین بود که به دزدان نثار می کرد که اینقدر با اعصاب ما بازی کردند. من هم فقط دلداری می دادم که خدا را شکر به خیر گذشت. پسرش که پشت فرمان بود ناگهان مسیر را عوض کرد و گفت اول به کلانتری برویم تا اعلام کنیم که ماشین پیدا شده وگرنه بر اساس آن صورتجلسه اگر به یگان ها اعلام کرده باشند، هر جا ما را ببینند به جرم سرقت دستگیرمان می کنند. حرف منطقی ای می زد و ما هم به تصدیق حرف او سکوت کردیم.

در بیرون کلانتری من داخل ماشین نشسته بود و زن عباس آقا و پسرش به داخل کلانتری رفته بودند. به شدت فکرم مشغول بود که چه دزد احمقی بوده است که توانسته در ماشین پژو 206 را که نسبتاً امنیت خوبی دارد را باز کند و بعد تازه ماشین را هم روشن کرده است و بعد آن را یک کوچه پایین تر پارک کرده است تا بعداً و یا مثلاً شب بیاید و آن را ببرد. اگر من جای دزد بودم وقتی سوار ماشین هستم و روشن هم کرده ام گازش را می گرفتم و می رفتم.

در خانه، عباس آقا بنده خدا که حال و جانی هم نداشت، بحثی را پیش کشید که در ذهن من بود، یعنی این کار دزد نمی تواند منطقی باشد. من هم تایید کردم ولی پسرش گفت: که در روز به خاطر اینکه پلیس راهنمایی رانندگی هم هست و گشت ها هم بیشتر است تردد با ماشین دزدیده شده ریسک بالایی دارد، به همین خاطر دزدها می گذارند تا شب شود تا حداقل پلیس راهنمایی رانندگی نباشد و بتوانند با ریسک کمتری ماشین را ببرند. حرفش بد نبود ولی واقعیت امر قانع نشدم، حداقل کمی فاصله را بیشتر می کرد و چند خیابان آن طرف تر می برد.

پسرش ادامه داد و گفت: تصور کنید دزد از همه جا غافل شب بیاید تا کارش را تکمیل کند و ببیند که ماشین نیست، فکر کنم فکر می کند رودست خورده و دزد دیگری دزدی او را دزدیده است. همه زدیم زیر خنده الی عباس آقا، او نمی خندید و همش می گفت یک جای کار ایراد دارد. من تا به حال این طوری ندیده بودم که دزد ماشین را فقط یک کوچه پایین تر ببرد. این موضوع هنوز برای من عجیب است.

مدتی از این موضوع گذشت و یک شب که ما خانه عباس آقا میهمان بودیم، صحبت این سرقت شد که دیدیم زن عباس آقا شروع کرد به خندیدن و پشت بند آن هم خود عباس آقا زد زیر خنده، اول فکر کردیم به خاطر به خیر گذشتن موضوع بوده ولی بعد فهمیدیم که کل داستان چیز دیگری بوده است. کاشف به عمل آمد که برای ورود به کوچه باشگاه، از سمت شمال یک دوراهی وجود دارد که مسیر سمت راست به کوچه باشگاه می رود و مسیر سمت چپ به کوچه پایینی. در آن روز واقعه زن عباس آقا در همان دوراهی کوچه را اشتباه می رود، ولی چون حواسش نبوده، فکر کرده که همان کوچه باشگاه را رفته است.

موقعی هم که پیاده می شود متوجه می شود که باشگاه در کوچه بعدی است ولی بعد از تمام شدن ورزش یوگا در باشگاه باز همه چیز از خاطرش می رود و به یاد نمی آورد که یک کوچه را اشتباه رفته است. همانجا بود که عباس آقا گفت: خیر سرش یوگا هم می رود تا ذهنش ورزیده شود. این چه ورزشی است که باعث بهبودی وضع حافظه تو نشده است، ضمناً دیگر ماشین بی ماشین.

لحن صحبت عباس آقا و همسرش داشت تغییر می کرد که با لبخند به آنها گفتم: در هر صورت این روز ها که مشکلات و معضلات بسیار است، خیلی باید حواسمان به حواسمان باشد.

4 دیدگاه در “حواس”

    1. سلام و سپاس. من دبیر ریاضی هستم و سالهاست حل مسئله یاد می دهم. این هم مسئله ای بود که در نوع خودش جالب بود. ممنون

  1. درود بر شما آموزگار گرامی
    لطفاً این صورت مسئله هم برای ما حل بکنید که چگونه لندکروز با 206 فرقی ندارد؟؟؟
    به امید آمدن روزهای خوب …
    با تشکر

    1. سلام و سپاس.
      مسئله باید منطقی باشد و اصولش رعایت شود.
      این مسئله ای که شما فرمودید مخصوص بزرگان است و افراد معمولی مانند ما نمی توانند آن را حل کنند. سواد زیادی می خواهد که ما نداریم!! واقعاً به امید روزهای خوب…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *