پرواز حجاج

ترافیک منتهی به فرودگاه مهرآباد واقعاً کلافه کننده بود، هواپیما مسیر از جده تا تهران را سه ساعته می پیماید ولی ما بعد از حدود دو ساعت هنوز از تهرانپارس به مهرآباد نرسیده ایم. فکر کنم اگر پیاده می آمدیم زودتر می رسیدیم، دیروز در سکوت و آرامشی مطلق، مسیر بین وامنان تا کاشیدار را پیاده طی می کردم و امروز در میان این همه ماشین پر سرو صدا گیر افتاده ام، چقدر در زندگی من تناقض وجود دارد.

یکی از بستگان قرار بود از سفر معنوی حج بازگردد و ما هم به عنوان استقبال کننده به پیشوازش می رفتیم. با هر زحمتی بود به پایانه مخصوص حجاج رسیدیم، فکر می کردم ترمینال شماره یک باشد و یا دو، ولی به محل دیگری رفتیم و در مقابل ساختمانی که بیشتر شبیه یک چادر بود توقف کردیم. ساختمان این پایانه را تا به حال ندیده بودم، یک شکل بیضوی بود که تماماً از پارچه بود و به نظر مانند بالنی بود که باد شده باشد. فکر کنم موقتی بود و برای زمان هایی که مسافر زیاد است مانند زمان حج تعبیه شده بود.

وقتی حجم ماشین های متوقف در پارکینگ را دیدم فهمیدم که اینجا هم با همان مشکل همیشگی ام یعنی شلوغی و ازدحام روبرو خواهم شد، هیچ گاه از مکان های شلوغ خوشم نمی آمد و همیشه از آنها گریزان بودم، ولی حالا چاره ای نبود و می بایست به دل جمعیت می رفتم و آن را تحمل می کردم، هرچه به پایانه نزدیک تر می شدم راه رفتن سخت تر می شد و فشار جمعیت بیشتر می گشت.

گروهی از حجاج از درب شرقی در حال خروج بودند، به همراهم گفتم که سریع برویم تا شاید حاجی را زودتر ببینیم، لبخندی زد و گفت که اینها نیستند، پرواز آنها هنوز ننشسته است. من از خانه تماس گرفته ام و گفته اند که پرواز ساعت هشت شب می نشیند، الآن ساعت هفت و نیم است. در دل خدا خدا می کردم که پرواز تاخیر نداشته باشد که در آن صورت کلی باید در این هوای سرد و در میان خیل جمعیت معطل شویم.

ازدحام بیش از حد جمعیت استقبال کنندگان چنان بود که ناگهان آشنایانی که همراهشان بودم را گم کردم. با توجه به تاریکی هوا و همچنین تعداد زیاد مردمی که در این محل بودند، یافتن آنها غیرممکن به نظر می رسید، ولی چاره ای نداشتم و می بایست جستجو را آغاز می کردم. در همین حین صدای هواپیمایی را شنیدم که احتمالاً فرود آمده بود، ابتدا فکر کردم پرواز حجاج باشد ولی با توجه به ترافیک فرودگاه مهرآباد، می توانست هر پروازی باشد.

ولی هجوم مردم به سمت ساختمان ترمینال نشان می داد که احتمالاً همان نظر اولم درست باشد. من هم تصمیم گرفتم با جمعیت به طرف درب های ترمینال بروم. هرچه جلوتر می رفتم امکان نزدیک شدن به درب های ترمینال کمتر می شد و فشار ازدحام بیشتر می گشت. با این اوصاف یافتن آشنایان و حاجی مورد نظر بعید بود، باید فکر دیگری می کردم. کمی فاصله گرفتم تا به دنبال راهی برای حل این مشکل بگردم.

حاجی ها به سختی از میان جمعیت به همراه استقبال کنندگان می گذشتند. بازار دید و بازدید و تبریک و صلوات و حلقه گل بر گردن انداختن و … داغ بود، به هر طرفی که نگاه می کردم عده ای با لبانی متبسم در حال در آغوش گرفتن حاجی خود بودند. در این بین چرخ هایی که بار حجاج روی آنها بود هم برایم جالب بود، چرخ هایی مملو از ساک ها و کیف های متعدد که گاهی وسط جمعیت گیر می کرد و از آن کوه وسایل چندتایی به زمین می ریخت و ترافیک را سنگین تر می کرد.

با گذشت زمان از ازدحام کمی کاسته شد، به نظر کاروانی که قبل از آمدن ما رسیده بودند رفته بودند و حالا می بایست منتظر کاروان بعدی با پرواز بعدی باشیم، کمی فکر کردم و تنها راه را برای حل این مشکل درب پارکینگ یافتم. آنجا تنها جایی است که همه حاجی ها حتماً باید از آن عبور کنند. درست است که از ساختمان ترمینال دور است ولی محل مطمئنی است برای یافتن حاجی. تنها یک درب است و مراقبت از آن ممکن به نظر می رسد.

اینجا دیگر از آن غوغایی که مقابل ساختمان برپا بود، خبری نبود. همه می آمدند و سریع سمت ماشین هایشان می رفتند، شلوغ بود ولی به قول رادیو پیام که ترافیک ها را اعلام می کند، روان بود. توقفی در کار نبود و گروه گروه در حال ورود یا خروج بودند. نکته جالب چهره های مشتاق همه بود، از حجاج گرفته تا استقبال کنندگان، برای اولین بار کسی را در این خیل عظیم، ناراحت یا غمگین یا عصبانی ندیدم.

در میان این رفت آمدهای شتابان، پیرمرد و پیرزن سفید پوشی که آرام در کنار مسیر ایستاده بودند توجهم را جلب کرد. آرام و متین فقط به رهگذران نگاه می کردند، از ظاهرشان و چرخ مخصوص حمل باری که مقابلشان بود فهمیدم حاجی هستند، ولی تنها بودنشان برایم عجیب بود. چرا هیچ کس به استقبال این دو نیامده است. وقتی به چشمانشان دقت کردم به راحتی می شد انتظار را در آن دید.

کاملاً مشخص بود  که در انتظار استقبال کنندگانشان هستند. منتظرند تا بیایند و آنها را در آغوش بگیرند و این لذت معنوی را با آنها به اشتراک بگذارند. مراقبت از درب پارکینگ را فراموش کردم و محو این دو بزرگوار شدم. میزان شور و اشتیاق آنها آنقدر زیاد بود که تشعشع آن مرا هم در بر گرفت. به نظر زمانی طولانی منتظر بودند به همین خاطر خسته شدند و بر روی چرخ مخصوص بار نشستند.

چرخ بارشان هم عجیب بود، کل محموله ای که روی آن بود دو تا ساک شخصی و نسبتاً کوچک بود، کاملاً مشخص بود یکی برای حاج آقا است و یکی هم برای حاجیه خانم. این چرخ برایم در برابر همه چرخهای دیگر که پر بودند از ساک و چمدان، بسیار پر بار تر به نظر می رسید. رهاوردی که آورده بودند چندین برابر دیگران بود، به نظرم حتی هواپیما هم به سختی توانسته بود کوله بار این دو حاجی را به اینجا بیاورد.

سوغاتشان از این سفر روی چرخ باربری نبود، بلکه در درونشان بود که از صورتشان متجلی بود. من حتی با این فاصله هم می توانستم بخشی از این بار پر معنی را احساس کنم. برایم این سوغاتی که از این دو حاجی گرفتم بهترین و ماندگارترین سوغاتی سفر حج است. همین نگاه کردن به آنها و شریک شدن در حال خوبشان برایم کفایت بود. جالب این است که آنقدر مهربان بودند که به نظرم سالهاست آنها را می شناختم.

تصمیم گرفتم تا بیشتر از این احوالات زیبا حظ ببرم. جلو رفتم و تا خواستم سلامی کنم و با پیرمرد دست بدهم و تبریک بگویم، خانمی با چشمانی پر از اشک دوان دوان آمد و چنان خودش را به سمتشان پرتاب کرد که من در همان چند گامی که تا آنها فاصله داشتم متوقف شوم. صحنه بسیار زیبا و سنگین بود، هر سه می گریستند و نمی توانستند اشک شوقشان را نگاه دارند. هر سه در حال و هوایی بودند که توصیف آن کار هیچ کسی نیست، واقعاً کلام در این مواقع توانایی خود را از دست می دهد.

حتماً تنها دخترشان بود، چون دیگر کسی نیامد و به آنها نپیوست. هرسه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و آرام اشک می ریختند. دختر غرق در بوسه هایی بود که بر صورت آنها می زد، مادر با چادر سپیدش او را نیز سپید پوش کرد، پدر هم همچون کوهی استوار پشتش بود. قربان صدقه ای که نثار همدیگر می کردند آنقدر زیبا بود که من هم تحت تاثیر قرار گرفتم. دیگر هیچ کس را به غیر از این سه نفر نمی دیدم، اطرافم کاملاً در سکوت معنی داری فرو رفته بود و فقط صدای ریز هق هق آنها را می شنیدم. فضا به شدت روشن شده بود و همه چیز به سپیدی می گرایید. کم مانده بود که چشمان من هم تر شود.

آرام آرام به راه افتادند. چشمانم تا جایی که ممکن بود آنها را دنبال کرد، دوست نداشتم از آنها جدا شوم و می خواستم همچنان این حال خوب را در همراهی با آنها داشته باشم، در میان نور چراغ ماشین ها محو شدند و من ماندم و جای خالی آنها. حسرت گفتن حجکم مقبول و سعیکم مشکور به آنها همچنان بر دلم هست. ای کاش جلو می رفتم و حداقل دست حاج آقا را می فشردم.

خوشا به حالشان که با کوله باری پرپیمانه به خانه بازگشتند.کوله باری که در هیچ ساک یا چمدانی قابل حمل نبود. وقتی به دیگر حجاج و بارشان می نگریستم حتی آنهایی که دوتا چرخ بار داشتند هم برایم بسیار ناچیز به نظر می آمد، بار اصلی را به نظرم در این همه فقط همراه آن دو عزیز بود و بس. البته شاید من خوب ندیدم و احتمالاً بودند که این چنین پربار آمده باشند.

هنوز به فکرشان بودم و از محیط اطرافم فارغ بودم. نمی دانم چه مدت به این منوال گذشت ولی وقتی به خودم آمدم و به اطراف نگاه کردم از آن خیل عظیم مردم، فقط چند نفری مانده بودند و همه رفته بودند. از مامور جلو درب ورودی سالن پرسیدم که آیا پرواز دیگری هست و او هم در جواب گفت: پرواز بعدی ساعت پنج صبح فردا است.

دوان دوان به سمت ماشین رفتم که متاسفانه از آنها هم خبری نبود. جا مانده بودم و حالا باید خودم به تنهایی این مسافت بعید را بازگردم. فقط از اولین تلفن کارتی به خانه زنگ زدم و گفتم که دیر می آیم، مادر نگرانی دارم که حتماً باید به او می گفتم و صدایم را می شنید تا خیالش راحت شود. پیاده تا ایستگاه اتوبوس واحد رفتم ولی در این وقت شب خبری از اتوبوس نبود. ماشینی مرا تا میدان آزادی رساند و از آنجا هم مسیر به مسیر به خانه رفتم.

در طول مسیر به این فکر می کردم که به استقبال حاجی آمده بودم ولی متاسفانه او را ندیدم و چقدر حیف شد، این همه راه آمده ام و حالا هم بدون وسیله در حال بازگشتم وهمه برای هیچ. ولی وقتی بیشتر فکر کردم و چهره آن پیرمرد و پیرزن جلو چشمم آمد، از این که این همه راه را آمده و بازمی گردم، راضی بودم. من حاجی مورد نظر خود را دیده بودم و همین برایم کافی بود.

2 دیدگاه در “پرواز حجاج”

  1. در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم. سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور. انشاله قسمت همه ما شود که خانه و مرکز عالم هستی را با چشم ظاهر ببینیم و با چشم دل سیرکنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *