۲۴۶. مینی بوس

عصر جمعه بود و حال و هوای دلگیر آن فضا را سنگین کرده بود، همه دوستان جمع بودیم و روی سکوی مغازه ای بسته نشسته و منتظر مینی بوس بودیم تا به روستا برویم. قانون مینی بوس های روستا این بود که صبح ها به شهر می آمدند تا مردم به کارشان برسند و عصرها به روستا بازمی گشتند، معمولاً هم همان مسافرانی که صبح آورده بودند را می بردند. به همین خاطر است که ما نمی توانیم صبح های شنبه با مینی بوس های روستا به مدرسه برسیم و جمعه عصرها باید به راه بیفتیم.

مینی بوس رسید و درونش مملو بود از همه چیز، مسافران را به سختی می شد از میان آن همه وسایل که شامل کیسه گونی و کارتن و لوله و حتی مرغ و خروس بود، تشخیص داد. وقتی در باز شد و حسین بالا رفت نمی توانست وارد شود، برای ما دیدن این منظره کاملاً غیرعادی بود ولی از چهره مسافران و آقای راننده خلاف این دیده می شد. آقای راننده خیلی عادی رو به مسافران درون ماشین کرد وگفت: کمی جابه جا شوید تا این آقا دبیرها هم سوار شوند.

دوستان به هر طریقی بود خود را بر روی صندلی ها جای دادند، فکر کنم روی یک صندلی دو نفر و شاید هم بیشتر نشستند. باورم نمی شد که در این مینی بوس بشود جای خالی ای یافت، نشستن دوستان هم به خاطر فداکاری چند جوان بود که به انتهای مینی بوس رفتند و در آنجا به زحمت خود را جای دادند. وقتی نوبت به من رسید دیگر حتی جایی هم برای ایستادن نبود، چه برسد به نشستن. راننده که مردی میان سالی بود نگاهی به من کرد و گفت: سرپا که جاهست، بیا بالا. ولی وقتی پیاده شد و از این طرف آمد، خودش هم دید که حتی برای ایستادن نیز در این ماشین جایی نیست.

در را به هر زحمتی بود بست، به یاد اتوبوس واحد افتادم که گاهی مردم از بیرون فشار می آوردند که در بسته شود. برگشت و به من که بهت زده فقط نگاهش می کردم، گفت: به دنبالم بیا. مانده بودم که مگر جای خالی دیگری هم هست که بتوانم سوار شوم؟ وقتی به سمت انتهای مینی بوس رفت، لرزه بر اندامم افتاد، دو حالت بیشتر نمی بود، یا درون صندوق عقب یا بر روی باربند بالا باید می رفتم، اینجا مگر هندوستان است که در سقف هم مسافر سوار کنند. اصلاً از خیر رفتن گذشتم، آخرش یک روز غیبت می خورم.

خدا را شکر از مقابل صندوق عقب هم گذشت و به سمت در راننده رفت، برایم سوال بود که اگر می خواست سوار شود، چرا به من گفت دنبالش بروم؟ ضمناً چرا این همه مسیرش را طولانی کرد، از همان جلو ماشین می رفت. تا در را باز کرد تعدادی کیسه کود پایین افتاد، کمی غر غر کرد و به من اشاره کرد که کیسه ها را همراهش تا صندوق عقب ببرم. به هر زحمتی بود آنها را در صندوقی که آنجا هم پر بود از چیزهای گوناگون جای داد و در آن را با زحمت بسیار بست. دوباره به جلو مینی بوس بازگشتیم، خودش سوار شد و به پشت فرمان رفت، من هم فقط نگاهش می کردم. مثلاً قرار بود برای من هم جایی پیدا کند. مدتی گذشت و با تعجب از من پرسید: چرا سوار نمی شوی؟

اول که هیچ نمی فهمیدم ولی وقتی سوار شدم و در بسته شد تازه فهمیدم که جایی بسیار ویژه به من داده است، کنار خودش !!جایگاهی که کاملاًVIP  بود، تا به حال تجربه نشستن در چنین جایی را نداشتم. یک چهارم ام روی صندلی بود و ما بقی در هوا و فقط خودم را با فشار بر میله ای که بر روی در نصب شده بود نگاه می داشتم. تصور این که در بین راه این در باز شود، تنم را به لرزه می انداخت. هنوز به راه نیفتاده بودیم که به آقای راننده گفتم: آیا این در اطمینانی است؟ اگر باز شود که من وسط جاده هستم. با لبخندی جواب داد قفلش را ببند تا اطمینانی شود، این چفت و بست ها را در درب های انباری دیده بودم، ولی هرچه بود مطمئن به نظر می رسید.

هنوز چیزی از راه که حدود دو ساعت در پیچ و خم های کوهستان بود، نگذشته بود که احساس بی حسی در پای چپم کردم، این بی حسی با سرعتی باور نکردنی داشت کل سمت چپم را در بر می گرفت. با این وضعیت تا چند دقیقه دیگر کنترل خودم را در این مکان حساس از دست خواهم داد و درون رکاب در سقوط خواهم کرد. برای این که از این مخمصه خلاصی یابم، خودم را تکانی دادم تا هم جایی باز شود و هم خون در سمت چپ بدنم جریان یابد.

همین باعث شد آقای راننده اعتراض کند، بلندبلند گفت: چه کار می کنی؟ با این کارهایت حواس مرا پرت می کنی. مگر نمی دانی رانندگی کار حساسی است و باید حواسم کاملاً جمع باشد! مثل آدم آرام بنشین تا برسیم. از ایشان عذرخواهی کردم و گفتم: چاره ای ندارم و وضعیت را به طور خلاصه برایشان شرح دادم. وقتی فهمید علت چیست، کمی خود را جابه جا کرد و من با موفقیت توانستم این بار یک سوم ام را روی صندلی جای دهم. همین موفقیت بسیاری بزرگی برای من بود و سعی می کردم حتی میلی متری هم از صندلی را از دست ندهم، در پیچ ها و دست اندازها تمام سعیم این بود که از این پیشرفتی که داشتم، عقب ننشینم.

همین باعث شد که سر صحبتش باز شود و شروع کرد به تعریف داستان ها و اتفاقاتی که برایش رخ داده بود. آن قدر با آب و تاب حرف می زد که گاهی، چه عرض کنم، اکثر اوقات حواسش پرت می شد و از خط وسط به سمت چپ جاده منحرف می گشت. همان بار اول می خواستم به ایشان تذکر بدهم ولی اصلاً شرایطش نبود، همین چند دقیقه قبل خودش از حواس جمع در رانندگی گفته بود. تنها عامل هشدار دهنده ماشین هایی  بودند که از روبرو می آمدند و همه شان به ما چراغ می دادند.

برایم بسیار عجیب بود که آقای راننده در عکس العملی که نشان می داد و به سمت راست جاده باز می گشت، دستی هم برایشان بلند می کرد. هنوز سوال این که چرا برای اینها دست بلند می کند در ذهنم تشکیل نشده بود که خودش جوابش را داد. گفت: من در این جاده بسیار معروف هستم و همه راننده ها مرا می شناسند. مرا در این جاده به خاطر دست فرمان عالی ام می شناسند، در واقع من پدر این جاده هستم. خودت که می بینی تقریباً همه ماشینها از روبرو برای سلام به من چراغ می دهند.

در سکوتی عمیق به خاطر این جواب آقای راننده فرو رفتم. اصلاً باورم نمی شد ایشان با این همه تجربه در رانندگی این گونه فکر می کنند. معروف بودنشان قابل قبول است ولی این دلیل برای چراغ دادن ها اصلاً قابل قبول نبود. یکی دوبار دیگر هم دستش را بالا برد به عنوان جواب سلام و دوباره کلی از مشهور بودنش در منطقه صحبت کرد. از این که همه به او احترام می گذاشتند، خوشحال بود و  می گفت: باید احترام بگذاری تا احترام ببینی.

آقای راننده را به طور کامل جو گرفته بود و در فضا سیر می کرد. حالا دیگر روی صحبتش من نبودم و برای چند مسافری که در آن طرف نشسته بودند صحبت می کرد و همین باعث می شد بیشتر منحرف شود و تعداد چراغ ها هم زیاد شود. یکی دوبار هم برگشت تا با پشت سری هایش صحبت کند. در یکی از پیچ های جاده میلی متری از کنار یک کامیون گذشتیم که قبض روح شدم. واقعاً ترسیده بودم، هر اتفاقی که می افتاد اولین مصدوم آن من بودم چون در جایی بودم که اولین برخورد از مقابل در آنجا صورت می گرفت. البته به جای مصدوم، مرحوم بگویم بهتر است.

این بار تمام بدنم از ترس داشت بی حس می شد. تاریک شدن هوا هم مزید بر علت شده و همه چیز در مقابلم چشمانم تیره و تار شده بود. ترس کاملاً بر من غالب شده بود و دیگر کنترلم را نداشتم. با صدایی تقریباً بلند به آقای راننده گفتم: مرد مومن این همه ماشین چراغ می دهند که تو برگردی به مسیر خودت، نه سلامی در کار است و نه علیکی. تو همه اش انحراف به چپ می روی. حواست به جاده نیست و فقط داری از خودت تعریف می کنی، یک کم هم به جاده نگاه کن تا همه ما را به ته دره نبردی.

ناگهان آن چهره مهربان که داشت داستان های قهرمانانه خودش را تعریف می کرد به چهره ای خشمگین بدل شد، ابتدا سکوت معنا داری کرد، بعد مینی بوس را با شدت به شانه خاکی کشاند و با ترمزی ناگهانی آن را متوقف کرد، به طوری که همه مسافران به جلو پرت شدند.صدای ترمز دستی اش از خودش هم خشن تر بود. وقتی همه چیز متوقف شد رو به من کرد و با لحنی بسیار عصبانی گفت: چه طور جرات می کنی از من ایراد بگیری؟ آقای دبیر، من سی سال است در این جاده رانندگی می کنم و تا کنون کسی از رانندگی من ایراد نگرفته است. در این مدت مدید فقط دو بار چپ کرده ام، یک بار هم اتاق را عوض کرده ام. سی سال بدون خطر رانندگی کرده ام و حالا شما یک الف بچه از کار من ایراد می گیری. پلیس تا کنون با من به این صورت حرف نزده است.

نفهمیدم کی در را باز کرد و با یک تکان، ناگهان خود را در هوا معلق یافتم، تا آمدم به خودم بجنبم روی شن های کنار جاده ولو شده بودم. مسافران هم در کسری از ثانیه پیاده شده بودند و دور من و آقای راننده حلقه زده بودند. قدرت تکلم نداشتم و بسیار ترسیده بودم، تا حالا کسی این گونه مرا دعوا نکرده بود. اصلاً تا به حال دعوا را از نزدیک ندیده بودم و همیشه از آن دوری می جستم. هنوز حالم جا نیامده بود که ناگهان آقای راننده را دیدم که داشت سمت من می آمد، فقط اخم و تکان خوردن لبانش را می دیدم و چیزی نمی شنیدم، فکر کنم گوشهایم دیگر طاقت شنیدن این فرکانس بالای صدای آقای راننده را نداشت.

مسافران و دوستان به دادم رسیدند و مرا از آقای راننده که همچون کوه آتشفشان شده بود دور کردند. بعد از مدتی خودم را در انتهای مینی بوس یافتم، اما نمی دانم چگونه. به زحمت کنار یکی از دوستان نشسته بودم و فقط مقابل را نگاه می کردم. تا خود روستا یک کلمه هم حرف نزدم و ساکت در جای خودم نشسته بودم و منتظر رسیدن و پیاده شدن از مینی بوس بودم. نمی دانم چرا راه کش می آمد و نمی رسیدیم.

نگاه های مسافران واقعاً ویران کننده بود، به من نگاه می کردند و بین خودشان چیزهایی می گفتند. دوستان من همه ساکت بودند و فکر کنم از دست من خیلی عصبانی بودند. وقتی پیاده شدیم هوا کاملاً تاریک شده بود، چشم هایم سویی نداشت و پاهایم نیز توانی در خود نداشت. آن قدر حالم بد بود که بچه ها هوایم را داشتند تا زمین نخورم. به خانه که رسیدیم دوستان بلافاصله سماور را روشن کردندو وقتی یک چای با قند فراوان نوشیدم کمی حالم جا آمد و از آن برزخ دیوانه کننده خارج شدم. حمید رو به من کرد و گفت: یادت باشد وقتی با یک راننده هم صحبت شدی فقط تایید کن، شنونده باش و به هیچ عنوان مخالفت نکن. اتفاق امروز به خیر گذشت وگرنه وسط بیابان باید پیاده می شدی و هزار مصیبت دیگر ا تحمل می کردی. این سخن را آویزه گوشم کردم تا دیگر دچار این گونه مشکلات نشوم.

دیدگاهتان را بنویسید