وقتی از پنجره به افق نگاه کردم، ابرهای سیاهی را دیدم که کاملاً مشخص بود که قصد آمدن به سمت ما را دارند. با توجه به سرمای هوا اگر می آمدند حتماً می باریدند. همین نگرانم کرد، تازه از بستر بیماری سرما خوردگی با تحمل چندین میلیون واحد پنی سیلین برخواسته بودم، دوست نداشتم دوباره مجبور شوم آن تزریق های دردناک را تکرار کنم. امیدوار بودم تا ظهر ابرها نرسند و چیزی نبارند تا من بتوانم خودم را سالم از مدرسه کاشیدار به خانه در وامنان برسانم.
در چشم بر هم زدنی رسیدند و با ارتفاعی پست، دوان دوان از بالای سرمان گذشتند. چند ثانیه ای طول نکشید که کل منطقه را به تصرف خود درآوردند. سرعت عملشان حیرت آور بود، من زمانی که آنها را دیدم تقریباً در منتها فاصله قابل رویت بودند. ولی حالا بالای سرمان هستند و از وضع و اوضاعشان هم کاملاً پیدا است که آمده اند ببارند. اخلاق این ابرها را دیگر می دانم، آمده اند تا مرا زمین گیر کنند، همیشه همین طور است.
اوضاع از آنچه فکر می کردم بسیار متفاوت تر شد، امید داشتم تا زمان تعطیل شدن مدرسه وضع عادی بماند ولی این طور نشد و از همان لحظه ورود ابرها، برف سنگینی شروع به باریدن گرفت. هر یک از دانه های برفی که در آسمان معلق بود، آن چنان بزرگ بود که دیگر نمی توانست در آسمان برقصد و موزون بر زمین بنشیند، مستقیم و بدون هیچ فوت وقتی خودش را به زمین می رساند. وقتی هم به زمین می رسید به هیچ عنوان تغییری در آن ایجاد نمی شد، حتی یک دانه برف هم روی زمین آب نشد و همه آنها بدون هیچ کم و کاستی کاملاً بر روی زمین گسترده شدند.
ساعت دوازده و نیم مدرسه تعطیل شد، وقتی وارد حیاط شدم برف تا ساق پاهایم می رسید. این ابرها آن قدر در باریدن عجله داشتند که انگار تنها وظیفه آنها پوشاندن همه جا با این برف سنگین بود. به نظر می آمد از کوله باری که بر دوش داشتند خسته شده بودند و هر چه سریعتر می خواستند بارشان را تخلیه کنند و بروند. فقط در این میان من بودم که مات و مبهوت به مسیری که تا وامنان کاملاً سپید پوش شده بود می نگریستم
هنوز از حیاط بیرون نیامده بودم که دوست همشگی برف، باد، به یاری اش شتافت و کولاکی جانانه به پا شد. هوای بسیار سرد نمی گذاشت حتی بخش کوچکی از برف ها به رطوبت تبدیل شود و به همین خاطر برف ها بسیار خشک بودند و در این باد در هوا به سرعت می چرخیدند، به طوری که دیدن چند متر جلوتر کاری بسیار سخت و دشوار شد. باد از هر سمت می وزید و این کولاک را بسیار هولناک کرده بود. در میان این همه سپیدی همه چیز برایم تاریک شده بود.
همان مقابل در ورودی مدرسه ایستادم و به راهی که در برف و کولاک گم بود نگریستم و با خود اندیشیدم که اگر با شرایطی که دارم سالم به خانه برسم باید دوباره چندین میلیون خرج کنم تا حالم خوب شود، هنوز جای پنی سیلین های قبلی درد می کند. من کلاً از پنی سیلین های یک میلیون دویست متنفرم. هوای این منطقه خیلی دوست دارد مرا در خرج های دردناکی بیندازد. اراده این هوا واقعاً برای رسیدن به اهدافش ستودنی است، ای کاش من هم کمی از این اراده را داشتم.
دانش آموزان خود را در چادرهایشان پیچیده بودند و با سرعت به طرف خانه هایشان می رفتند. آقای مدیر هم درها را قفل کرد و یک تعارف خشک و خالی و خیلی سریع به من کرد تا به خانه شان بروم و بعد دوان دوان به سمت خانه خود که در نزدیکی مدرسه بود رفت، دیگر همکاران هم شال و کلاه کردند و به سمت مدرسه پسرانه رفتند. من ماندم تنها در برابر این خیل عظیم برف ها که باید به مبارزه با آنها می پرداختم تا به وامنان برسم. از خودم می پرسیدم،کدام معلم برای رسیدن به خانه اش باید در جنگی نابرابر شرکت کند؟ جنگی که در آن سلاحش در برابر سلاح دشمنش هیچ است.
در اوج ناامیدی بودم و داشتم شال و کلاهم را که در برابر این حجم از سرما کارایی خاصی نداشت را جفت و جور می کردم که صدایی مرا به خود خواند، صدای آرامی در پس این پرده سپید و سرد گفت: آقا معلم، می دانم می خواهی به وامنان بروی، بیا این بار باهم برویم. در این هوا تنها رفتن درست نیست، من هم در وامنان کاری دارم و به آنجا می روم. ضمناً پیاده رفتن در این شرایط کار بسیار سختی است، در این کولاک احتمال این که سرما بخوری زیاد است.
منبع صدا کمی با من فاصله داشت و کولاک باعث شده بود که نتوانم خوب ببینمش، به خودم گفتم خدا را شکر که در این وضعیت بحرانی وسیله ای برای رفتن پیدا شده است. چقدر این دنیا عجیب است، آن زمان که به دنبال ماشین هستی و عجله داری، نمی آید که نمی آید ولی حالا که اصلاً به فکرش نیستی ناگهان مقابلت ظاهر می شود. بسیار شادمان خودم را به صدا رساندم تا بعد از تحمل این همه سرما جایگاهی گرم نصیبم شود، یک بار هم تا وامنان را به راحتی طی کنم.
اما روزگار بازی غریبی با من دارد، هیچگاه نمی خواهد هرآنچه در تصور دارم را در واقعیت هم نشانم دهد. این بازی از همان زمانی که پا به این منطقه گذاردم شروع شده است و به نظرم پایانی در آن نیست. وقتی به صدا رسیدم با منظره ای بسیار تفاوت مواجه شدم. پیرمردی که مثل خیلی از پیرمردهای این منطقه کلاه نمدی به سر داشت و بر روی قاطری که از نظر سنی فرقی آن چنان با راکبش نداشت، نشسته بود و با لبخندی مرا نگاه می کرد. ابتدا از دیدن این منظره جا خوردم، خبری از ماشین نبود و همین مرا مبهوت کرده بود.
کمی که گذشت و به خود آمدم، پرسیدم پدر جان از کجا مرا دیدی و از کجا فهمیدی که من معلمم و از همه مهمتر چگونه دانستی که می خواهم به وامنان بروم؟ لبخندی زد و گفت: می شناسنمت، می بینمت که از وامنان می آیی و می روی. ضمناً نوه ام در کلاس شماست و خیلی از شما تعریف کرده است. هوا خیلی سرد است، بهتر است سوار شوید، در مسیر می توانیم بیشتر با هم صحبت کنیم.
فکر هرچیزی را می کردم الی قاطر، پیاده بروم زودتر می رسم، حالا مگر سوار این مرکب شوم از سوز سرما کم می شود که این پیرمرد می گوید سوار شو تا سرما نخوری؟ به نظرم پیاده رفتن بیشتر گرمم می کند تا سوار این قاطر شدن و به دل این کولاک زدن. پیرمرد خودش کاملاً مجهز بود و سرما با او کاری نداشت، من هستم که تا وامنان به احتمال غریب به یقین منجمد خواهم شد. هرچه انکار کردم، اصرار کرد. واقعیت امر علاوه بر موضوع سرما، بیشتر خجالت می کشیدم پشت قاطر سوار شوم، آن هم مقابل مدرسه، دانش آموزان اگر ببینند معلمشان ترک قاطر سوار شده چه فکری خواهند کرد؟
دیگر داشت عصبانی می شد که به اطراف نگاه کردم و مطمئن شدم که هیچ کس نیست، به نظر باید سوار می شدم ولی آخرین تیر در ترکشم را رها کردم تا شاید این پیرمرد مهربان دست از سرم بردارد. گفتم: برای قاطرتان سنگین هستم، وزن من زیاد است و به این زبان بسته فشار می آید. این تیرم هم اثر نکرد و در نهایت او بود که برنده این کشمکش شد و دستم را گرفت و مرا بر ترکش نشاند. پیرمرد خوشحال از این که موفق شده مرا سوار کند به راه افتاد ولی کاملاً حس کردم که این قاطر بنده خدا اصلاً از بودن من بر پشتش خشنود نیست. خودم وزن خودم را نمی توانم تحمل کنم چه برسد به این زبان بسته.
چند قدمی حرکت نکرده بودیم که صدای سلام های متعددی که از اطراف می آمد کاملاً مرا غافل گیر کرد. بخش اعظمی از دانش آموزان بودند که در کنار جاده ایستاده بودند، اصلاً به این فکر نکرده بودم که در مسیر آنها خواهم بود، نگاه هایشان در این کولاک شدید آن قدر نافذ بود که شدت سرما هم نمی توانست از ذوب شدنم جلوگیری کند. صدای خنده بعضی از آنها ویران کننده بود. مانده بودم این همه دانش آموز از کجا پیدایشان شد؟ مگر همین چند دقیقه پیش با سرعت برق به سمت خانه هایشان روانه نشده بودند؟ چرا به خانه هایشان نمی روند؟ دیدن معلم سوار بر قاطر، بهترین موضوع برای دانش آموزان است و از آن بدتر این که دانش آموزان دختر باشند. فکر کنم تا سالها این موضوع نقل مجالس بچه ها باشد. فقط در فکر این بودم که جلسه بعد با چه رویی دوباره به سر کلاسشان بروم.
ناراحت و عصبانی بودم و غرغر می کردم از دست این بچه ها، پیرمرد گفت: نگران نباش، اینها بچه اند و تمام این کارهایشان از روی بچگی شان است، کمی که بگذرد همه چیز را فراموش می کنند. گفتم: فکر نکنم این هایی که من دیدم چیزی را فراموش کنند، وقتی به جای خانه رفتن ایستادند تا مرا در این شرایط ببینند، یعنی حتماً برایم داستان ها خواهند ساخت و بعد از مدت کوتاهی به افسانه ای برای خندیدن آنها بدل خواهم شد. لبخندی زد و گفت: خُب فراموش نکنند. اصلاً بخندند، مگر چه می شود؟
کلی برایش صغرا کبرا چیدم که ما معلمان خیلی باید حواسمان به رفتارمان و خیلی چیزها باشد، ما الگوهای دانش آموزان هستیم، آنها بسیار از ما تاثیر می پذیرند و قص علی هذا… . باز هم لبخندی زد و گفت: این همه گفتی ولی باز هم به نظر من چیز خاصی نیست، اگر این طور است که من باید حدود هفتاد سال موجبات خنده دیگران باشم ولی می بینی که نیستم، اینها فرع زندگی است به فکر اصولش باش. شخصیت هر فرد به خودش مربوط است نه به چیزی که بر آن سوار است. حالا این قاطر اگر اسب بود به نظرت بهتر بود؟ شاید در ذهنت بگویی آری، ولی به نظر من اصلاً فرقی ندارد.
سرمای هوا و کولاک از یک طرف و سرعت بسیار پایین این قاطر هم از طرف دیگر و قضیه دانش آموزان همه دست به دست هم داده بود که اصلاً حالم خوب نباشد. مسیر جاده را در پیش داشتیم و طولانی شدن زمان رسیدن را اصلاً برنمی تابید، خیلی دوست داشتم سریعتر به وامنان برسم و از این شرایط خلاصی یابم. ولی در این شرایط وقتی به پیرمرد نگاه می کردم، حالش خیلی خوب بود، سرحال و سرزنده انگار نه انگار که در این سرما و سختی قرار دارد. در حال زمزمه کردن شعری بود، برای خودش می خواند و به خودش به به می گفت، هرچه سعی کردم هیچ از ابیات شعرش را نمی فهمیدم.
بعد شروع کرد به صحبت کردن با من، از زندگی اش گفت و از جوانی اش، فقط سختی بود و تلاش و زحمت، ولی چنان تعریف می کرد که انگار با لذت همه آنها را پشت سر گذاشته است. می گفت بودن رنج برای فهمیدن درست خوشی در زندگی لازم است. وقتی از رنجی خلاص می شوی یا مشکلت حل می شود خوشی آن را تا اعماق وجودت می فهمی و این اصل زندگی است. با حرفش تا حدی موافق بود ولی اگر آن رنج یا مسئله برطرف نشود تکلیف چیست؟ باید تا آخر عمر درد کشید؟
نمی دانم چه طور این سوال را در ذهنم خواند و با همان لبخند همیشگی اش گفت: از میان خیل دردها و رنج ها اگر یکی هم برطرف شود، غنیمت است و به بهانه آن باید شاد شد، وگرنه زندگی چیزی جز غم نیست. ضمناً مثل من دل به هیچ چیز نبند تا اگر حل نشد یا از دستش دادی غم آن کمتر شود. سخنانش خیلی فلسفی شده بود و دیگر عقلم قادر به درک آن نبود ولی هرچه بود این سخنان حال مرا هم بهتر کرد. این کولاک که تا چند دقیقه قبل برایم دیوی هولناک بود حالا به بادی سخت بدل شده بود که تحملش تا حدی ممکن بود.
در ادامه گفت: زمینم در میان دره واقع شده است، در کنار رودخانه و کمی بالاتر از پل، بیشتر اوقات شما را دیده ام که پیاده در حال رفت و آمد بین وامنان و کاشیدار هستی. واقعاً دستت درد نکند که برای درس دادن به بچه های ما این همه زحمت می کشی، این همه سختی راه را تحمل می کنی تا بتوانی به موقع به مدرسه برسی. در زمان ما دانش آموزان بین روستا ها را پیاده طی می کردندتا به مدرسه برسند و حالا این کار سخت را شما انجام می دهید. واقعاً دست تان درد نکند. در ضمن صحبت هایش کلی هم قربان صدقه ام رفت و برایم دعا کرد.
خیلی برایم جالب بود که ایشان این گونه حواسش به من بوده و همین برایم بسیار با ارزش بود. ضمناً تا حالا کسی این قدر از من تعریف نکرده بود و این چنین مرا مورد عنایت قرار نداده بود. حس خوب این تعریف ها را نمی شود کتمان کرد، خواه ناخواه لبخند بر لبان من هم نقش بست و دلم نیز گرم شد. این گرمای روحی و روانی حتی به حالت فیزیکی هم برایم قابل درک بود، حالا دیگر سردم نبود. گرمای عجیبی را از درونم حس می کردم. همه چیز در اطرافم زیبا به نظر می رسید، برف دوست داشتنی شده بود و صدای کولاک هم شده بود موسیقی متن این صحنه های زیبا.
واقعاً همه چیز به خود انسان مربوط است، می تواند سخت ترین شرایط را با نوع نگاهی متفاوت تحمل کند و یا رنجی را تا حدی تخفیف بخشد. همه چیز در ذهن ماست، همه چیز به حالت روحی و حتی جسمی ما مرتبط است. نان خشک گاهی از بهترین غذاهای دنیا لذیذ تر می شود، وقتی در بالای کوهی در طبیعتی بکر و در کنار چوپانی با حال خوش میل شود، همان حال خوش است که آن تکه نان را لذیذ می کند. مغز ما بیشتر بر ذهنیات تاکید دارد تا عینیات.
پیرمرد به خواندن ترانه اش ادامه می داد، خیلی دوست داشتم با او همراهی کنم و در این حس خوب با او شریک شوم ولی افسوس که هیچ از شعرش نمی شنیدم و با همان ریتمش خودم را راضی می کردم و سری تکان می دادم. همه چیز برعکس شده بود، نمی دانم چرا دوست نداشتم برسم و آرزو می کردم که پشت این پیرمرد و سوار بر این مرکب ساعت ها در راهی نامعلوم و بی انتها سیر کنم. برف ها در این کولاک برایم همچون پرهایی بودند که در آسمان با این نوای دل انگیز پیرمرد در حال رقصیدن هستند.
وقتی به خانه رسیدم اصلاً احساس سرما نمی کردم و هیچ خبری از علایم سرماخوردگی نبود. همان انرژی مثبتی که از آن پیرمرد گرفته بودم مرا از سرما و بیماری و درد و رنج مصون نگاه داشته بود. همراهی با این پیرمرد را نمی شود حتی با میلیاردها واحد دارویی مقایسه کرد. ای کاش می شد همیشه چند واحد از این پیرمردها همراه آدمی می بود. ای کاش.