در طول شش ماه به هر سختی ای بود توانستم ده هزار تومان پس انداز کنم، حقوقم کفاف زندگی در روستا و رفت و آمدهای تا تهران را به زور می داد. با این پول به خیابان جمهوری رفتم و کلی گشتم تا بتوانم رادیو ضبطی مناسب با این مبلغ پیدا کنم. یک رادیو ضبط (D1 SONY) خریدم تا همدم من باشد در تنهایی های آخر هفته های وامنان، در شب هایی که هیچ کس نبود و همه جا غرق در سکوت بود.
وقتی در خانه وامنان کارتن این رادیو ضبط را باز کردم، همه ذوق زده شده بودیم. مدت مدیدی بود که رادیوضبط قدیمی ابراهیم از کار افتاده بود و هیچ نوایی در فضای اتاق طنین نمی انداخت. بوی نویی این رادیوضبط کاملاً مشاممان را می نواخت. بی صبرانه منتظر اولین صدایی بودیم که از او بیرون خواهد آمد. ابراهیم که از خانه کاست آورده بود اولین فردی بود که رادیو ضبط را روشن کرد و «بیداد » استاد شجریان بود که برای اولین بار صدایش در روح و جان ما رسوخ کرد. در تمام مدتی که ضبط روشن بود، همه در سکوت بودیم و فقط گوش می کردیم و لذت می بردیم.
من هم از خانه چند کاست از «کیتارو» و«یانی» و «ونجلیس» آورده بودم و آنها را گذاشته بودم که در زمان تنهایی گوش دهم. من به موسیقی بی کلام علاقه دارم و این با سلیقه دیگر دوستان اتاق همخوانی چندانی ندارد، به همین خاطر آنها را برای آخر هفته هایم نگاه داشته بودم. از آن موقع به بعد شب ها کارمان فقط گوش دادن به شجریان بود و گاهی هم رادیو، البته از نوع بیگانه اش. قرار بر این شد که از هفته بعد هر کسی چند کاست به همراه بیاورد تا با هم آنها را گوش دهیم، با این کار با انواع موسیقی در ژانرهای مختلف آشنا می شدیم.
آخر هفته شد و فرصتی بود که باب سلیقه خودم موسیقی گوش کنم. البته رادیو هم در تنهایی همدم خوبی است و همچون دوستی می ماند که انگار در اتاق هست و در کنارت مشغول صحبت کردن است. ناهار را میل کرده بودم و در این عصر سرد پنجشنبه بهترین وقت بود برای گوش دادن به موسیقی، کاست «جاده ابریشم» کیتارو را درون ضبط صوت گذاشتم وهمراه آن شدم در گذر از مسیر جاده ابریشم از چین تا رم، مسیری ۶۰۰۰ کیلومتری که در آن طبیعت قدرت و عجایبش را به رخ می کشد.
به خاطر سرمای هوا به بخاری چسبیده بودم و همین باعث شده بود از رادیوضبط که روی طاقچه بود دور باشم. بهترین قطعه این آلبوم همان موسیقی تیتراژ این سریال است، برای این که از گوش دادن به آن بیشتر لذت ببرم، چندین بار آن را به اول برگرداندم تا دوباره پخش شود و همین باعث می شد که بلند شوم و به کنار طاقچه بروم و باز به کنار بخاری بازگردم. به فکر فرو رفتم که چه کار کنم که این قدر مجبور نباشم بروم و بیایم، به یاد حمید افتادم که دیروز کارتنی پر از وسایل مربوط به درسش را به خانه آورده بود، همین ایده ای بسیار عالی به ذهنم رساند.
حمید دبیر درس حرفه و فن است و برای مبحث برق کلی کلید و پریز و سیم و سرپیچ و از این قبیل وسایل آورده بود. از نظر حمید کار عملی در درسش خیلی مهم بود، می گفت: دانش آموز باید بعد از این که از سه ساله راهنمایی فارغ التحصیل شد، مهارت انجام کارهای ابتدایی فنی را داشته باشد. بتواند سرپیچی را عوض کند یا چکه کردن شیر آب را برطرف کند و … . کارگاه مدرسه متاسفانه اصلاً تجهیز نبود و هیچ وسیله به درد بخوری نداشت، حمید از جیب خودش این وسایل را می خرید و با آن به بچه ها آموزش می داد، واقعاً کارش تحسین برانگیز است.
کمی گشتم و مقداری سیم گرفتم و یک پریز رو کار، نقشه ام این بود که از پشت پریزی که روی طاقچه بود سیمی بکشم و درست بالای سرم، یعنی کنار بخاری پریزی جدید نسب کنم. با این کار هم می توانستم کنار بخاری باشم و هم ضبط صوت در نزدیکی من بود. ضمناً این پریز می توانست در آینده کارکردهای متفاوت دیگری هم داشته باشد. در وسایل حمید سیم چین پیدا نکردم و فقط یک انبردست و یک فازمتر برداشتم و شروع به کار کردم.
ابتدا رفتم و از کنار در ورودی حیاط فیوز را قطع کردم، کار با برق شوخی بردار نیست و باید تمام جوانب را سنجید، احتیاط شرط عقل است و باید ان را رعایت کرد. پریز بالای تاقچه را باز کردم و سیم را به آن وصل کردم و دوباره پریز را بستم. می خواستم سیم را روی دیوار بکشم که ناگاه چشمم از پنجره به حیاط افتاد، آقای صاحبخانه را در کنار کنتور دیدم. چشمانم را تیز کردم و در عین ناباوری دیدم که فیوز را وصل کرد. نمی دانم چرا این کار را کرد؟ ولی هرچه بود شانس آوردم که فهمیدم برق هست، وگرنه در ادامه کارهایم اتفاقات بدی رخ می داد.
خانه ما از پشت درست چسبیده به خانه صاحبخانه بود، ما در طبقه دوم بودیم و طبقه اول هم طویله و انبارهای صاحبخانه بود. کنار در ورودی که آن طرف حیاط است دو کنتور در کنار هم قرار دارد، یکی مربوط به خانه ما بود و آن یکی هم مربوط به خانه صاحبخانه بود. حواسم بود که فیوز مربوط به خانه خودمان را قطع کنم ولی نمی دانم چرا آقای صاحبخانه آمد و فیوز را وصل کرد، برق خانه آنها که قطع نشده بود. می خواستم پایین بروم و فیوز را مجدداً قطع کنم ولی کمی تامل کردم که آقای صاحبخانه برود، اگر مرا می دید حتماً از من علت این کار ا می پرسید و شاید وقتی می فهمید می خواهم چه کار کنم، اجازه نمی داد. به نظرم بهتر بود که ایشان از موضوع چیزی متوجه نشود.
آقای صاحبخانه بعد از وصل کردن فیوز به طویله رفت و بعد از آن هم در انبار کارهایی انجام می داد، انگار خیلی در حیاط کار داشت، خیلی معطل کرد و همین باعث شد که حوصله ام سر برود. به سراغ سماور رفتم و آن را بالا زدم تا برای خودم چایی بگذارم، حدس می زدم که او کارش بیشتر طول خواهد کشید. منتظر جوش آمدن سماور بودم که چشمانم سنگین شد و پیش خود گفتم چرتی بزنم و تا قبل از تاریکی هوا بیدار شوم و کار را تمام کنم. از خیر چای هم گذشتم و سماور را خاموش کردم و همان کنار بخاری دراز کشیدم.
نمی دانم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم آسمان قرمز شده بود، فهمیدم تا تاریک شدن هوا وقتی نمانده و باید سریع این کار مهندسی ام را تمام کنم. سیم را بر روی دیوار گرفتم و تا محلی که می خواستم پریز جدید را نصب کنم آوردم، به وسیله میخ های دوپا خیلی مرتب روی دیوار سیم را مهار کردم، کاملاً دقت کردم تا همه چیز تمیز از کار درآید. در آخر هم حدود نیم متری زیاد آوردم و تصمیم گرفتم با انبردست کوتاهش کنم.
انبردست را آوردم و باز دوباره اندازه گرفتم و محل دقیق بریدن سیم را تعیین کردم و انبردست را در محل قرار دادم و با فشاری زیاد خواستم سیم را قطع کنم. وقتی به دسته انبردست فشار آوردم، فقط نور شدیدی دیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشمانم را باز کردم چیزی به یاد نمی آوردم، ولی وقتی سیم و انبردست را دیدم همه چیز به خاطرم آمد، ولی نکته مبهم برایم این بود که چرا من کنار دیوار مقابل هستم و حدود یکی متری با سیم و محل نصب پریز جدید فاصله گرفته ام. وقتی می خواستم بلند شوم درد در ناحیه پا و کمر به من فهماند که برق چه رفتاری با من ناآزموده کرده است.
تازه یادم آمد که وقتی صاحبخانه فیوز را وصل کرده بود دوباره نرفتم تا قطعش کنم. وقتی انبردست را هم دیدم که انگار رویش جوشکاری شده است تازه فهمیدم که آن خطر بزرگی که باید از بیخ گوشم رد می شد، این بار کمی نزدیکتر بوده و مرا حدود یک متری پرت کرده است، همین که هنوز زنده هستم و آسیب چندانی هم ندیده ام واقعاً غنیمت است. سیم را جمع کردم و وسایل را هم سرجایش گذاشتم و پیش خودم قرار گذاشتم که فردا صبح اول وقت کار را تمام کنم، جمعه بهترین وقت برای این کارها است.
هوا تاریک شد و وقتی کلید چراغ را زدم دیدم روشن نشد. حتماً به خاطر آن اتصالی فیوز پریده بود، به کنار کنتور رفتم و فیوز را زدم ولی متاسفانه چراغ روشن نشد و همین مرا نگران کرد، درست در همین موقع صاحبخانه هم آمد و او هم از قطع برق شکایت داشت. البته نکته جالب این بود که فیوز خانه او بالا بود و برق نداشت، غرغر می کرد که چند ساعت پیش هم برق طویله اش رفته بوده. آنجا فهمیدم که خانه ما با طویله صاحبخانه به یک کنتور متصل است.
از پریدن فیوز خانه ما صحبت کرد و گفت: نمی دانم چه شد که چند ساعت پیش برق سمت شما قطع شد، آمدم و دیدم فیوز پریده است. شما متوجه نشدید؟ این بار خانه ما هم برق ندارد ولی فیوز ما نپریده است. این اداره برق چه کار می کند؟ چرا برق، امروز این جوری است و اذیت می کند؟ فهمیدم کار خرابی ام از محدوده کنتور خانه بیشتر بوده و به همین خاطر لام تا کام چیزی نگفتم. چاره نداشتم، باید مخفی کاری می کردم تا هم آبرویم نرود و هم مواخذه نشوم، با قیافه ای متعجبانه حرف هایش را تایید کردم و خودم را به بی خبری زدم.
شب را با نور شمع در تنهایی مطلق گذارندم و هنوز در گیر و دار این بودم که چرا کاری کردم که این چنین خسارت به بار آورد و برق هر دو خانه را مشکل دار کرد. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم که تمام اطراف خانه در تاریکی غرق است، کمی خیالم راحت شد، احتمالاً برق به صورت کلی رفته و من زیاد مقصر نیستم. عجب شانس عجیبی من دارم، درست در لحظه ای که من آن اتصال را ایجاد کردم برق هم رفت. ولی وقتی بیشتر فکر کردم به خودم گفتم یک جای کار می لنگد، این هم زمانی نباید این قدر دقیق باشد.
ضبط صوت خریده بودم تا صدایش مرا از تنهایی درآورد، حالا همه جا چنان تاریک است که تنهایی دیگر مشکل من نیست، با این تاریکی که کاملاً همه جا را در بر گرفته و همه چیز را ترسناک جلوه می دهد چه کنم؟ متاسفانه از دوران کودکی فوبیا تاریکی دارم و اگر در جایی تنها باشم حتماً باید چراغ کوچکی در زمان خواب روشن باشد. حالا کل روشنایی ام یک شمع است که آن هم در حال تمام شدن است. باید می خوابیدم تا زمان سریع تر طی شود، ولی تازه اول شب بود و خواب به هیچ وجه به چشمانم نمی آمد.
شب بسیار سختی را پشت سر گذاشتم و صبح وقتی بیدار شدم بسیار خسته بودم. سماور که کار نمی کرد زیرا برقی بود، گاز پیک نیک را آوردم تا حداقل روی آن کتری را به جوش آورم. مشغول همین کارها بودم که صدای چند نفر را از داخل حیاط شنیدم. دهیار به همراه صاحبخانه و چند نفر کنار کنتورها بودند و داشتند صحبت می کردند، من هم پایین رفتم و موضوع را جویا شدم. آقای دهیار گفت: نمی دانم چه شده که فقط برق این محله رفته و بقیه روستا برق دارد، زنگ زده ام اداره برق و گفته اند حتماً فیوز ترانس پریده و قرار شد اوستا ممد که وارد است سری به آن بزند.
بعد از چند دقیقه اوستا ممد آمد و نگاهی به اطراف کرد و رفت سر کوچه و جعبه پایین تیر برقی که ترانس بالایش بود را باز کرد و بعد از چند دقیقه گفت: اتصالی شدیدی در مدار داشتید که فیوز به این قدرت سوخته است، حتماً باید فیوز را عوض کرد، می روم تا فیوز بیاورم. حالا دیگر برایم کاملاً مسجل شده بود که این همه کار خرابی از همان مهندسی دیروز غروب من بوده است. آب دهانم را قورت دادم و بدون این که چیزی بگویم آرام به طرف خانه به راه افتادم که ناگاه صاحبخانه صدایم کرد، از ترس جرات بازگشت نداشتم، به احتمال زیاد حدس زده بود که مقصر این کار من هستم.
تا خواستم عذرخواهی کنم، از همان دور به من گفت: گفتم یک اتفاقی افتاده است، دیروز اول فیوز خانه شما پرید و بعد هم برق خانه ما رفت، حتماً سیم کشی داخل کوچه مشکلی داشته. دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم و چه باید بگویم، لال شده بودم. اگر این صحبت ها بیشتر طول می کشید حتماً از رفتارم به من شک می کرد و حدس هایی می زد. با تلاش بسیار خودم را جمع و جور کردم و حرف ایشان را با سر تایید کردم و سریع به داخل خانه بازگشتم.
ده دقیقه بعد برق وصل شد و همه چیز به حالت عادی بازگشت. باید تمام نشانه ها و یا هر چیزی که مربوط به این کار بود را محو می کردم. برای جدا کردن سیم از پریز باید دوباره فیوز را قطع می کردم ولی حالا امکان این کار نبود، اگر صاحبخانه می فهمید همه چیز به هم می ریخت. صبر کردم تا صبح فردا، ساعت پنج و نیم بیدار شدم و در گرگ و میش صبح سریع رفتم پایین و کنتور را قطع کردم و در اتاق سیمی را که از پشت پریز کنار طاقچه کشیده بودم را باز کردم و همه چیز را جمع کردم و دوان دوان به حیاط بازگشتم و فیوز کنتور را وصل کردم.
به نظرم همه چیز را به وضع اولیه بازگردانده بودم ولی وقتی نگاهی به دیوار کنار بخاری در اتاق انداختم، دایره ای سیاه روی دیوار دیدم. خیلی وشخص و واضح بود و می بایست حتماً کاری می کردم تا محو شود. خوشبختانه دیوارهای خانه های روستا با گِل پوشانده شده است. ابتدا با کارد کمی از رویش تراشیدم و بعد با دستمالی خیس رویش را چند بار کشیدم تا آثار این انفجار پاک شد. سیم را از جایی که سیاه شده بود بریدم و همراه با پریز در همان کارتن خودش گذاشتم.
نفس راحتی کشیدم و کنار بخاری نشستم و از همانجا بود که دور هرچه امور مهندسی در خانه بود را خط کشیدم تا بتوانم به سلامت و بدون اضطراب زندگی کنم.