وقتی از پشت وانت پیاده شدم کاملاً منجمد شده بودم، برای اولین بار تا شاهرود را در این هوای سرد پشت وانت آمده بودم، کاری که با عقل جور در نمی آید ولی من از روی ناچاری انجامش داده بودم. درست که پشت وانت با چادر پوشانده شده بود ولی از تیل آباد تا شاهرود تحمل شرایط سخت پشت وانت واقعاً غیرممکن بود. به زحمت می توانستم روی پایم بایستم، باید کمی می گذشت تا یخم آب شود. راننده تا مرا با آن اوضاع دید، با سر خداحافظی کرد رفت، حتی کرایه هم از من نگرفت، فکر کنم دلش به حال رقت بار من سوخته بود.
نزدیک غروب بود و باید سریع خودم را به ترمینال یا پلیس راه می رساندم تا بتوانم اتوبوسی پیدا کنم و به تهران بروم. از سرچشمه باید با تاکسی به میدان مرکزی می رفتم و از آنجا هم با تاکسی دیگری به ترمینال یا پلیس راه، آن قدر خسته بودم که فقط دوست داشتم یک جای نسبتاً گرم گیر بیاورم و بخوابم. وقتی در تاکسی نشستم در همان زمان کوتاه رسیدن به میدان مرکزی چرتی زدم که اندکی در بهبود وضعیتم تاثیر داشت. باورش برای خودمم هم سخت بود که در تاکسی خوابیده بودم.
در میدان مرکزی شاهرود پیاده شدم و به سمت دیگر میدان به راه افتادم، در حال خودم بودم و به این فکر می کردم که خدا کند زود اتوبوس گیرم بیاورم تا بتوانم جانانه بخوابم. البته رفتن با قطار هم به ذهنم رسید ولی احتمال این که بلیط باشد خیلی کم بود و همان بهتر بود به ترمینال یا پلیس راه بروم. در همین حین صدایی توجهم را به خودش جلب کرد، پیرزنی بود که کنار پیاده رو روی پله مغازه ای که بسته بود نشسته بود و مرا به سوی خودش می خواند.
فکر کردم گدا است و حتماً می خواهد از من کمکی بگیرد، معمولاً به این جور افراد اعتنایی نمی کنم و این نوع کمک را اصلاً قبول ندارم، دادن به پول به این افراد به جای رفع این معضل متاسفانه به اشاعه بیشتر آن دامن می زند. شاید مبلغ پولی که می دهیم اندک باشد ولی وقتی در تعداد زیاد ضرب شد مبلغی خواهد شد که دیگر نمی گذارد این افراد به کار و کوشش درست برای کسب درآمد اقدام کنند. وقتی می خواستم از کنارش رد شوم، زیرچشمی دوباره نگاهش کردم، پیرزنی بود با چهره ای بسیار مهربان و خیلی هم تمیز و مرتب، اصلاً به گدا نمی مانست. کیفی هم کنارش بود که از نویی برق می زد.
فهمیدم که اشتباه کرده ام و این بنده خدا نیاز به کمک واقعی دارد. به کنارش رفتم و سلام کردم و او هم با لحنی خسته ولی با لبخند جواب سلامم را داد و بلافاصله پرسید: قندخون بلدی؟ انتظار هر کمک یا سوالی داشتم الی این، اصلاً نفهمیدم منظورش چیست و گفتم مادر جان قند خون چی؟ کمی غرغر کرد و گفت: چند وقتی است حالم خوب نیست و دکتر رفته ام و حالا هم از پیش دکتر آمده ام، فقط نمی داند آیا دکتر برایم آزمایش قندخون نوشته یا نه؟
گفتم: مادر جان چه کار به اینها داری؟ دکتر وقتی برایتان آزمایش نوشته خودش می داند چه چیزهایی را بنویسد. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: نه ننه، تو نمی دانی من چه می گویم. تو اصلاً می دانی قند خون چقدر خطرناک است؟ اصلاً تا به حال خودت آزمایش قند خون داده ای؟ عباس آقا همسایه ما چند وقت پیش حالش بد شد بردند بیمارستان و آنجا یک چشمش کور شد، زنش می گفت قند خونش زیاد بوده که این بلا سرش آمده. قند خون چیز مهمی است، اگر کم باشد بیحال می شوی اگر زیاد هم باشد کور می شوی، من یادم رفت به آقای دکتر بگویم برایم آزمایش قند خون بنویسد و حالا می ترسم که شاید من هم به وضع عباس آقا دچار شوم.
جوابی برای حرف هایش نداشتم، مطمئن بودم که اگر دکتر آزمایش نوشته، قند خون را هم نوشته ولی می بایست این پیرزن را متقاعد می ساختم. کنارش روی پله و در زیر نور چراغ نشستم و به ایشان گفتم دفترچه اش را بدهد تا ببینم دکتر چه چیزهایی را نوشته است. دفترچه تامین اجتماعی اش را از داخل کیفش در آورد و به من داد، از این کیف نو که جلایش چشمانم را نوازش می داد، دفترچه ای خارج شد که نویی آن بیشتر جلوه می کرد. آن قدر تمیز بود که انگار تا به حال استفاده نشده است. به نظر این اولین باری بود که این پیرزن به دکتر رفته بود، ولی وقتی ورق می زدم چند تایی نمانده بود تمام شود، این پیرزن چقدر مرتب و دقیق و تمیز است.
یک راست به صفحه آخری که چیزی در آن نوشته شده بود رفتم، تاریخش مربوط به امروز بود. ولی وقتی نسخه را نگاه کردم هیچ چیزی که نشان دهنده آزمایش باشد ندیدم. سونوگرافی سینه و شکم بود که دکتر برای ایشان تجویز کرده بود. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: صفحه قبلی است، اینها سونوگرافی هستند. با تعجب پرسیدم: مادرجان سواد داری؟ لبخندی زد و گفت: نه مادرجان سوادم کجاست! ما زمانی که بچه بودیم پدرانمان نگذاشتند به مدرسه برویم، من خیلی دوست داشتم سواد داشته باشم ولی نگذاشتند.
دفترچه را از دستم گرفت و صفحه مربوط به آزمایش را آورد و به من داد و گفت: این صفحه را ببین، آزمایش را در این صفحه نوشته، بگرد ببین آزمایش قند خون هم هست؟ کاملاً درست بود و این برگه مربوط به آزمایش بود. متعجب مانده بودم این پیرزن بی سواد چه طور این ها را می داند. می خواستم بپرسم که خودش با لبخندی گفت: می دانی از کجا فهمیدم؟ وقتی دکتر داشت می نوشت اول گفت آزمایش را می نویسم و بعد گفت سونوگرافی را می نویسم، همانجا فهمیدم که صفحه اول مربوط به آزمایش است و صفحه دوم مربوط به سونوگرافی است. دقت این پیرزن و هوش و حواسش واقعاً عالی بود، من که خیلی از او جوان تر هستم مانند او این قدر دقیق نیستم.
وقتی به برگه نسخه مربوط به آزمایش نگاه انداختم، با اندکی جستجو چشمم به FBSافتاد و گفتم مادر جان قند خون را نوشته، خیالت آسوده باشد. نفس راحتی کشید و گفت: خدا پدر و مادرت را بیامرزد که مرا از نگرانی خلاص کردی، کلی غصه خورده بودم که چرا به دکتر نگفتم قند خون را بنویسد. لبخندی زدم و گفتم: دکترها کارشان را خوب می دانند و امکان ندارد آزمایشی به این مهمی را در لیست آزمایشات ننویسند.
دفترچه بیمه را به ایشان دادم و می خواستم خداحافظی کنم که دستم را گرفت و مرا به سمت کیفش برد. کمی کشمش در مشتم ریخت و گفت این چندتا را بخور تا کمی جان بگیری، معلوم است که خیلی خسته ای. کشمش ها را در جیبم ریختم و از ایشان تشکر بسیار کردم. می خواستم از ایشان جدا شوم ولی دیدم در فکر است، ناگهان رو به من کرد و گفت: قبل از این که بروی بیا نشانم بده که آزمایش قند خون چه شکلی است تا بعداً خودم بفهمم نوشته یا ننوشته، شاید از جواب آزمایش هم سر در بیاورم.
برایم خیلی جالب بود که این پیرزن بی سواد چقدر دوست دارد یاد بگیرد، از طرفی هم مانده بودم که چه طور به او باید این علامت را یاد بدهم. در دفترچه علامت FBS را نشانش دادم و گفتم: مادر جان ببین این شکلی است. دفترچه را گرفت و بالا و پایینش کرد و گفت: کدام یکی بود؟ اینجا کلی خط های کج و معوج است. راهی به ذهنم رسید، بهتر است این علامت را در کاغذی بنویسم و به او بدهم تا بتواند با مقایسه آن را بیابد و بفهمد که قند خون کدام است. از کیفم کاغذی برداشتم و با خودکار روی آن نسبتاً بزرگ FBS را نوشتم و به ایشان دادم.
کاغذ را گرفت و نگاهی عمیق به آن انداخت و بعد گفت: پس سه شکلی است، اول نفهمیدم ولی وقتی شکل ها را برایم تفسیر کرد منظورش را دانستم. با همان لحن خاصی که داشت شروع کرد برایم توضیح دادن. اولی مثل عصای پسر عذرا خانم است، بنده خدا یک پایش فلج است و عصایش همینجوری است، منظورش حرف F بود. دومی دوتا بغچه است که روی هم هستند، منظورش حرف B بود و سومی هم مثل مار می ماند که دور خودش چرخیده است و منظورش حرف S بود.
فقط توضیح کوچکی دادم که ممکن است وسطی فقط یک بغچه داشته باشد که کنار دیوار است و منظورم حرف کوچک b بود. لبخندی زد و گفت: همان بغچه برای من کافی است یا یکی یا دوتا، پس قند خون شد عصای پسر عذرا خانم با بغچه و مار. بعد کاغذ را در جیبش گذاشت و دفترچه بیمه را باز کرد و شروع کرد به جستجو در صفحه نسخه آزمایش و خیلی سریع قند خون را پیدا کرد. به من نشان داد و گفت: درست است؟ عصای بغچه مار؟
نوع یادگیری و به خاطر سپردنش مرا مبهوت کرده بود. در کلاس هایم کلی سعی می کنم با شیوه های مختلف به بچه مطالب ریاضی را یاد دهم و زیاد موفق نیستم ولی این پیرزن خودش راه هایی می یابد که یاد بگیرد و به خاطر بسپارد، یک هزارم این انگیزه را بچه های کلاس من داشتند، مشکل من در درس حل شده بود. خیلی تاسف خوردم که چرا این پیرزن سواد یاد نگرفته که اگر این چنین می شد شاید زندگی اش به کلی تغییر می کرد. به او گفتم: حافظه ی خیلی خوبی دارید، من معلم هستم و همین حالا فهمیدم که شما هم خوب یاد می گیرد و هم کاملاً به خاطر می سپارید. در حالی که داشت کیفش را برمی داشت گفت:آره پسرم، همه می گویند که من خوب یادم می ماند، خیلی شعر و داستان هم بلدم ولی حیف که سواد ندارم.
در زمان خداحافظی وقتی در پاسخ پرسش اش که خانه ات کجاست؟ گفتم که من باید به تهران بروم، خیلی تعجب کرد و بسیار اصرارم کرد که امشب را در خانه ایشان بمانم و صبح بروم. گفت: خانه ما دوتا کوچه آن طرف تر است و حاج آقا هم خانه هست. حالا که شب شده، بیا خانه ما بمان، تلفن هم داریم، به خانه تان زنگ بزن و بگو فردا می آیی.
کار به جایی کشید که دستم را گرفت و گفت: اگر نیایی ناراحت می شوم. فقط یک جمله گفتم که متقاعد شد و مرا رها کرد. گفتم: دو هفته است خانه نرفته ام و دلم برای مادرم تنگ شده است. گفت: دیدار مادر از هر چیزی واجب تر است، برو به سلامت و سلام مرا هم به مادرت برسان. خداحافظی خیلی گرمی کرد و مقدار زیادی دعا نثارم کرد و آرام آرام به راهش ادامه داد و رفت و من هم در مسیری مخالف به راه افتادم. تصمیم گرفتم ابتدا به ترمینال بروم و اگر اتوبوس نبود به پلیس راه بروم. در ترمینال که خبری نبود ولی خوشبختانه همان دم که به پلیس راه رسیدم یک اتوبوس مشهد تهران آمد و سوار شدم، نیمه خالی بود و در صندلی مناسبی نشستم.
درطول راه چشمانم در دل تاریکی که گاهی کوه ها در نور خفیف مهتاب دیده می شد به دنبال جواب این سوال می گشت که چرا روزگار این گونه است که نمی گذارد استعدادها شکوفا شوند؟ چرا تصمیم یک پدر که شاید از استعداد در زمینه مطالعه و دانش علوم انسانی بهره چندانی نبرده می تواند راه پیشرفت فرزند را در همان راه متوقف کند؟ ممکن است پدر در زمینه های مستعد باشد و فرزندش در زمینه ای دیگر، این تفاوت کاملاً عادی است، پس چگونه می تواند به خودش اجازه دهد که استعداد فرزندش را کور کند؟
چرا روزگار در بیشتر اوقات سر ناسازگاری با انسانها دارد؟ چرا عوامل خارجی این قدر در تلاش هستند که انسان ها را بیشتر در سختی غرق کنند تا خوشی؟ چرا رنج همیشه بیشتر از رفاه است؟ چرا احساس خوشبختی هر از چندگاهی به سراغ ما می آید و زیادهم ماندگار نیست؟ این پیرزن در طول سالهای متمادی عمرش چقدر زجر کشیده به خاطر این که سواد نداشته و خودش هم در این نداشتن سواد نقش عمده ای نداشته، شاید این هوش و زکاوتش گاهی از میان آن خیل عظیم رنج ها چند تایی را برطرف کرده و کمی احساس خوشبختی را نیز احساس کرده.
در تاریکی این سوالات غرق بودم و ماشین هم در تاریکی جاده به راهش ادامه می داد. تا چند ساعت دیگر این جاده به روشنایی می رسید ولی نمی دانم چندین سال باید بگذرد تا ذهنم من هم با این همه سوالات بی پاسخ به روشنایی برسد.