۲۵۷. امتحان نهایی

در آن سال برای روستاهایی که در دهنه بالا بودند، فقط یک حوزه امتحان نهایی چهارم دبیرستان تعیین کرده بودند و این حوزه در دبیرستان وامنان بود و بچه های کاشیدار باید به اینجا می آمدند. بعد از چند سالی که من پیاده بین این دو روستا رفت و آمد می کردم، حالا چند روزی هم باید دانش آموزان کاشیداری این کار را انجام دهند. کاری که در گذشته بیشتر دانش آموزان انجام می دادند تا ما معلم ها. به پیشنهاد مدیر دبیرستان که اهل وامنان بود، منشی حوزه امتحان نهایی شدم. درست است که دبیر راهنمایی هستم ولی این پیشنهاد را قبول کردم، می خواستم این کار را نیز تجربه کرده باشم.

امتحانات نوبت دوم مدارس راهنمایی یک هفته زودتر از امتحانات نهایی تمام می شد و همچنین چون روزهای مختلف را برای مراقبت همکاران تعیین کرده بودند، دیگر کسی در روستا بیتوته نمی کرد و همه از جمله هم اتاقی های من خانه ها را به صاحبخانه ها تحویل داده بودند. به همین خاطر در مدت سه هفته امتحانات من در مدرسه زندگی می کردم، بودن در مدرسه وقتی بچه ها نیستند احساس عجیبی دارد، مخصوصاً شب ها که همه جا در تاریکی و سکوت غرق است. مکانی که همیشه پر سروصدا بود را حالا بدون هیچ تحرکی می دیدم و همین هم شگفت انگیر و هم کمی خوفناک بود.

در میانه های امتحانات چهاردهم و پانزدهم خرداد تعطیل بود و پنجشنبه هم امتحان نبود، از آقای رئیس حوزه بود اجازه گرفتم که به خانه بروم. این چند روز تعطیلی بهانه خوبی بود که مدتی هم در کنار خانواده باشم. ایشان هم موافقت کرد و گفت فقط صبح شنبه سر وقت جلو اداره آموزش و پرورش باش تا با آقای ناظر حوزه بتوانی به موقع اینجا برسی، من به او می گویم که با شما همانگ شود.

حوزه ما آخرین و دورترین حوزه شهرستان بود. به همین خاطر روزهای امتحان صبح زود یک ماشین لندرور که اداره ما از اداره کشاورزی قرض گرفته بود، به عنوان سرویس حمل سوالات و عوامل حوزه امتحانی به وامنان می آمد. سوالات را آقای ناظر حوزه از محل تکثیر سوالات که قرنطینه نام داشت و محلش هم در ساختمان اداره آموزش و پرورش بود تحویل می گرفت و به همراه همین ماشین به حوزه می آورد و بعد از پایان امتحان نیز آن را به حوزه تصحیح تحویل می داد.

چند روزی که در خانه بود مادرم فقط می گفت: همه بچه ها تعطیل شده اند، تو چرا هنوز باید بروی و هرچه توضیح می دادم، قانع نمی شد. آخر سر هم گفت: از این به بعد این کارها را قبول نکن. مگر چند روز در سال می بینمت که می خواهی بیشتر از من دور باشی. جوابی برایش نداشتم و قول دادم که دیگر حوزه امتحان نهایی قبول نکنم و بعد از تعطیلی مدارس سریع به خانه برگردم. غروب جمعه به شماره ای که از آقا ناظر حوزه داشتم تماس گرفتم. کسی جواب نداد، انگار خانه نبودند. می خواستم برای فردا صبح هماهنگ کنم که متاسفانه نشد. فقط نگران این بودم که مرا فراموش کند.

 مثل همیشه ساعت ده شب با اتوبوس تعاونی دو از تهرانپارس به راه افتادم و ساعت پنج و نیم صبح مقابل در اداره آموزش و پرورش آزادشهر پیاده شدم. در خیابان و اطراف آن هیچ کس نبود، چه برسد به اداره آموزش و پرورش، درب آن نیز با زنجیر قفل شده بود. طبق صحبت های آقای ناظر معمولاً ساعت شش صبح راه می افتادند و از این که دیر نرسیده بودم خیالم راحت بود، باید منتظر می ماندم. ساعت از شش گذشت و هنوز هیچ خبری نبود و همه جا سوت کور بود.

ساعت شش ربع شد و بعد از حدود چهل و پنج دقیقه معطلی در اداره باز شد و دو نفر که نمی شناختمشان وارد اداره شدند. بعد از چند دقیقه هم آقای ناظر به همراه ماشین رسید و بعد از تحویل گرفتن پاکت سوالات به سمت وامنان به راه افتادیم. همین که در ماشین نشستم و به راه افتاد خیالم کاملاً راحت شد که مشکلی پیش نیامد و به سلامت به سرویس سوالات رسیدم. از همان ابتدا حرکت آقای ناظر به راننده نهیب می زد که امروز را باید کمی با سرعت بیشتری بروی که دیر نرسیم، خیلی تاخیر داشتیم و آقای راننده هم با خونسردی همیشگی اش می گفت: این ماشین از این تندتر نمی رود.

در همان پیچ های اول جاده بودیم که باران شروع به باریدن کرد به طوری که برف پاک کن هم یارای مقابله با آن را نداشت. همین باران موجب کندی حرکت ماشین ها در جاده و حتی ترافیک شد و غرغر آقای ناظر هم بیشتر می شد، با این اوصاف حداقل نیم ساعتی دیر به حوزه خواهیم رسید و این بسیار بد بود. وقتی وارد جاده خاکی شدیم، راننده ناگهان با سرعتی که برای جاده خاکی اصلاً معقول نبود حرکت کرد. تکان های زیاد باعث این شد که من و آقای ناظر به دنبال یافتن جایی برای گرفتن بودیم تا روی هم نیفتیم. این بار که آقای ناظر غرغر کرد، آقای راننده با لحن تندی گفت: یواش می روم می گویی چرا یواش می روی، تند می روم ایراد می گیری، تکلیفت با خودت مشخص نیست، ضمناً لندرور مخصوص چنین جاده هایی است و این جور جاها خودش را نشان می دهد.

مسافت کوتاهی در جاده خاکی را طی کرده بودیم که ناگاه با صحنه ای بس دهشتناک در مقابلمان روبرو شدیم. شدت باران باعث رانش زمین شده بود و جاده کاملاً مسدود شده بود. خاکی که از کوه آمده بود، همچون خاکریزی به بلندی حداقل سه یا چهار متر جاده را بریده بود و به داخل رودخانه رفته بود و راه را قطع کرده بود. هیچ کاری نمی شد انجام داد و هیچ مسیری هم برای جایگزین کردن نبود. نیم ساعت به شروع امتحان مانده بود و ما در پشت توده عظیمی از خاک گیر افتاده بودیم.

آقای ناظر به راننده گفت برگردد تا به پاسگاه  تیل آباد که در ابتدای جاده خاکی بود برویم و از آنجا با اداره تماس بگیرد و کسب تکلیف کند. وقتی به پاسگاه رسیدیم باران بند آمده بود، ابرهای این منطقه کلاً با من مشکل دارند و در بیشتر اوقات یا خیسم می کنند یا کاری دستم می دهند، این بار را خدا به خیر کند. آقای ناظر به داخل پاسگاه رفت و من هم پیاده شدم تا کمی هوا بخورم. هوای کوهستان بعد از باران بسیار دلچسب است و از همه جا بوی طراوت به مشام می رسد. همین ها باعث شد کمی در مورد نظراتم درباره ابرها تجدید نظر کنم.

وقتی آقای ناظر آمد چهره اش برافروخته بود، می گفت: اداره گفته به هر طریقی شده باید سوالات به حوزه برسد، غرغر می کرد و با عصبانیت ادامه می داد: چگونه باید سوالات را برسانم وقتی تنها جاده روستا بسته است، نمی توانم که پرواز کنم و به روستا برسم. وقتی او این را گفت ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: اگر خیلی مهم است هلیکوپتر بفرستند. نگاه آقای ناظر در افق محو بود و بعد از چند ثانیه به سرعت به داخل پاسگاه برگشت. فکر کنم رفت تا درخواست هلیکوپتر بدهد.

چند دقیقه بعد برگشت و رو به من کرد و گفت: آفرین به شما که این فکر عالی به ذهنت رسید، قرار است اداره با پادگان شهر هماهنگ کند تا برایمان هلیکوپتر بفرستند. در پوست خود نمی گنجیدم که می توانم به یکی از آرزوهایم که سوار شدن به هلیکوپتر است برسم، داشتم در ذهنم سوار شدن به هلیکوپتر و تماشای طبیعت این منطقه از بالا را تجسم می کردم که آقای ناظر نهیبی به من زد و گفت: سوار شو تا برویم. گیج شده بودم، نمی دانستم چرا دوباره باید سوار ماشین شوم. به ایشان گفتم: هلیکوپتر اینجا بهتر می تواند فرود بیاید، ضمناً ماشین داخل پاسگاه امن تر است. لبخندی زد و گفت: هلیکوپتر کجا بود؟! پادگان ماشین مناسب ندارد تا برای کمک به ما بدهد. خیلی خوش خیالی!

گفتم پس چه کار باید کنیم؟ نمی شود از آن قسمت جاده رد شد. آقای ناظر گفت: اداره با مدیر مدرسه تماس گرفته و قرار شده که یک نفر بیاید به آن طرف محل رانش و یکی از ما هم باید از این مسیر پیاده عبور کند و سوالات را به آن آقا برساند تا او هم سوالات را به حوزه برساند. طرح بدی نبود ولی چه کسی می خواست از روی این کوهی که روی جاده آمده رد شود و به آن طرف برسد؟ در همین حین به محل مسدود شدن جاده رسیدیم و من تا خواستم چیزی بگویم مواجه شدم با نگاه های آقای راننده و آقای ناظر که کاملاً  مشهود بود که آن فرد مورد نظر بنده حقیر هستم.

خواستم چیزی بگویم که آقای ناظر پاکت سوالات را به من داد و گفت: مانند جانت از این محافظت کن. آقای راننده هم پشتم زد و گفت: تو می توانی این ماموریت سخت را به نحو احسن انجام دهی. مانده بودم چه کنم که خود را در مقابل کوهی از خاک که راه را مسدود کرده بود دیدم. چنان به من روحیه می دادند که به یاد فیلم های جنگی افتادم که فرمانده آنهایی را که می خواستند جلو بروند را تهییج می کرد. آرزوی هلیکوپتر کجا و رفتن به دل کوهی از خاک که جاده را بسته کجا؟

عزمم را جزم کردم، کیفم دست و پاگیر بود، آن را در همان ماشین گذاشتم و به آقای راننده سپردم تا فردا برایم بیاورد. پاچه شلوار را در جوراب زدم و شروع کردم به بالا رفتن از تل خاکی که راه را بسته بود. آن قدر نرم بود که در هر قدم بیشتر فرو می رفتم و وقتی به بالای آن رسیدم تقریباً تا زانو در گِل و خاک فرو رفته بودم. علاوه بر نرمی، گِل چسبناکی داشت که باعث شده بود پاهایم هر کدام چندین کیلو وزن پیدا کنند. وقتی به بالای آن رسیدم تازه عمق فاجعه را دریافتم. عرض این رانش بسیار زیاد بود و با این اوضاع گذر از آن غیرممکن به نظر می رسید. ولی چون کاملاً مرا تهییج کرده بودند به راهم ادامه دادم و به هر زحمتی بود با چندین بار به زمین خوردن کاملاً  خسته و گِل آلود به آن طرف رسیدم. فقط تنها چیزی که قوت قلبم بود سلامت پاکت سوالات بود.

آن طرف منتظر ماشین بودم که آن هم برعکس از آب درآمد و جوانی سوار بر موتورسیکلتی به غایت مستهلک رسید. بر ترکش نشستم و به راه افتادیم، آن قدر قدیمی و ضعیف بود که زورش نمی رسید ما دو تا را در سربالایی ها ببرد و در همان پیچ اول تمام قدرتش را دیدم که به جان کندن از آن عبور کردیم. هنوز با این مشکل کنار نیامده بودم که بارش باران دوباره آغاز شد. سرم را به سمت ابرها گرفتم و گفتم: دمتان گرم، واقعاً خیلی مرد هستید، در عجب وضعیتی دوباره تصمیم گرفتید مرا خیس کنید. من نمی دانم به شما چه هیزم تری فروخته ام که با من این طور رفتار می کنید؟ من که همیشه از طراوت و شادابی شما تعریف کرده ام.

خیس شدن خودم زیاد مهم نبود، خیس شدن پاکت سوالات بدترین چیزی بود که امکان داشت رخ دهد. پاکتی بزرگ که نخودی بود و در همین حالت عادی هم زیاد استحکام نداشت، چه برسد به این که خیس شود. مجبور بودم آن را زیر لباس قرار دهم تا کمتر خیس شود. از راننده موتور خواستم تا توقف کند و پیاده شدم و پاکت را به زحمت زیر لباسم قرار دادم و دوباره به راه افتادیم.

رسیدیم به اصلا ماجرا و پیچ بزغاله، چنان شیب  تندی داشت که ماشین ها با دنده یک از آن به سختی می گذشتند و حالا در این باران و مسیری که بسیار لغزنده شده با این موتور مستهلک چگونه از این پیچ می توان گذشت؟ نمی دانستم. خواستم بگویم توقف کند تا من پیاده شوم و بعد از پیچ سوار شوم که ناگاه بر گاز موتور افزود و زوزه کشان وارد پیچ شدیم. چند متری نرفته بودیم که نفهمیدم چه شد، در قسمت پاها و پشتم احساس درد می کردم و وقتی چشمانم را باز کردم با صورت روی زمین بودم و تمام هیکلم نیز علاوه بر خیس شدن، گِل آلود نیز شده بود. موتور و راکبش هم آن طرف روی زمین ولو بودند.

به یاد پاکت سوالات افتادم و وقتی به بدنم دست زدم آن را احساس نکردم. دنیا برایم تیره تار شد و حالم به شدت پریشان گشت. به زحمت چشمانم را تیز کردم و  پاکت را خیس و گِل آلود چند متر آن طرف تر دیدم. با شتاب به سمتش رفتم و  گرفتمش و دوباره زیر لباسم گذاشتم، البته زیاد هم فرقی نمی کرد چون لباس من هم کاملاً خیس شده بودم. به این فکر کردم ای کاش کیفم را درون ماشین نمی گذاشتم و محتویاتش را خالی می کردم و پاکت سوالات را درونش می گذاشتم و حالا این قدر بدبختی نمی کشیدم. گاهی اوقات در بعضی جاها که مغز باید خوب کار کند، کلاً خاموش می شود.

تنها امیدواری ام این بود که پاسخنامه ها از قبل به حوزه فرستاده شده بود و من در روزهای قبل تمام آنها را شماره گذاری کرده بودم. اگر سوالات خیس شود حداقل ممکن است در خواندن سوالات مشکلی پیش آید که با وجود همکاران می شود آن را تا حدی برطرف کرد. مهم تر پاسخ بچه ها است که باید صحیح و سالم و بدون خدشه به حوزه امتحان نهایی رسانده شود.

تا هفت چنار موتور را هول دادیم و از آنجا هم با زحمت بسیار به راه افتادیم. جاده خراب و وسیله نقلیه نامناسب و باد و باران و لباس خیس و کفش ها و شلوار گِل آلود همه و همه دست به دست هم داده بودند تا من نتوانم ماموریت خود را انجام دهم ولی من مصمم بودم که باید این کار خطیر به سرانجام برسد. با وضعیت بسیار اسف باری به وامنان رسیدیم. امتحان ساعت هشت شروع می شد و من ساعت نه ونیم به حوزه امتحانی رسیدم.

آقای مدیر و دیگر عوامل تا مرا با آن اوضاع دیدند به سمت من دویدند و زیر بال و پرم را گرفتند. کاملاً حال کماندویی را داشتم که اطلاعات ذی قیمتی را با تلاش زیاد از دل دشمن به دست نیروهای خودی رسانده بود. یک کلمه هم در مورد دیر رسیدن سوالات به من نگفتند و همه حتی دانش آموزان هم به من به دید یک قهرمان نگاه می کردند و من هم از این حس خشنود بودم. درست است که هلیکوپتر سوار نشدم ولی حداقل تکاوری شدم که ماموریتی غیرممکن را انجام داده بود.

دیدگاهتان را بنویسید