۱۹۶. دیزل

با هزار بدبختی توانستم برای بیست و نهم بلیط قطار بگیرم. آن قدر راه آهن شلوغ بود که حدود دو یا سه ساعتی در صف بودم و اضطراب این که بلیط به من می رسد یا نه امانم را بریده بود. وقتی در صف بودم نکته جالبی که توجهم را جلب کرد این بود که هر کسی برای مقصدی مجزا بلیط می خواست، یکی تبریز و دیگری خوزستان و آن یکی هم که تسبیح به دست بود، برای مشهد بلیط می خواست. هرکسی برنامه ریزی کرده بود تا ساعت تحویل سال نو را در جایی که دوست دارد بگذراند، من هم برای همین هدف اینجا بودم، ساعت تحویل سال می بایست در کنار خانواده بود.

هفته آخر را برای اولین بار با آسودگی می گذراندم، دیگر نگران بازگشت نبودم. این اطمینان خاطر باعث شد که تا روز آخر، یعنی بیست و هشتم در مدرسه حاضر باشم، در مدرسه ای که فقط من بودم و آقای مدیر! مدرسه که عملاً تعطیل بود، ولی به خاطر بلیط فردا می بایست امروز را هم در وامنان بمانم. فکر کردم که قید بلیط قطار را بزنم و همین الآن به سمت تهران حرکت کنم، در بدترین حالت فردا قبل از ظهر به خانه خواهم رسید.

ولی باز به این فکر کردم که فردا با خیالی آسوده و بدون اضطراب خواهم رفت. دیگر نگران گیر آوردن ماشین نخواهم بود و با داشتن زمان کافی با آرامش خواهم رفت. سیزده روز تعطیلم و این یک روز جایی را نخواهد گرفت. به سمت خانه به راه افتادم و در مسیر به مغازه آقای خان احمدی رفتم تا برای ناهار چیزی بخرم، یک عدد کنسرو خاویار بادمجان بهترین گزینه بود، این روز آخری را می خواستم پخت و پز نکنم. آقای خان احمدی تا مرا دید تعجب کرد و بعد از مکثی پرسید: آقای دبیر شما عید خانه نمی روید!؟ با لبخندی گفتم: بله می روم، برای فردا بلیط قطار دارم، لبخندی زد و گفت: آفرین یادت باشد که در زمان تحویل سال باید کنار خانوده ات باشی.

شب را در تنهایی و فکر این که چقدر این دور بودن از خانواده را باید تحمل کنم، گذراندم. کمی هم نگران هوا بودم که نکند برف ببارد و جاده بسته شود و اینجا گیر بیفتم، یک بار برایم رخ داده بود و اصلاً دوست نداشتم دوباره آن را تجربه کنم. خوشبختانه هوا صاف بود و هیچ ابری نبود، رو به آسمان کردم و گفتم: آهای ابرها، این یک بار را به من رحم کنید و تا فردا صبح نیایید، می دانم که حالا اینجا نیستید ولی خوب می شناسمتان، مانند برق می آیید و کارتان را انجام می دهید و می روید.

صبح وقتی به ایستگاه رسیدم، با مینی بوسی که مملو از مسافر بود مواجه شدم و اگر کَرم حاج منصور نبود معلوم نبود آیا به شهر می توانم بروم یا نه. هیچ جایی حتی برای ایستادن در ماشین نبود، به همین خاطر کل مسیر را با سختی بسیار کنار حاج منصور در محدوده ای بین او و در ماشین نشستم. محدوده ای بسیار باریک که نیمی از بدنم هم در هوا بود و با فشار به در و حاج منصور می توانستم تعادلم را حفظ کنم. وقتی پیاده شدم قسمت چپ بدنم کاملاً بی حس شده بود.

ساعت یازده به آزادشهر رسیدم.در شهر غوغایی بر پا بود و نمی شد از پیاده رو ها گذشت. هر دو طرف دست فروشان بودند و فقط راه باریکی در وسط بود که اصلاً گنجایش این همه تردد را نداشت. شور شوق مردم برای خریدن ملزومات عید واقعاً دیدنی بود و در این حین خوشحالی بدون وصف کودکان دیدنی تر. واقعاً عید و سال نو بهانه ای است برای شاد بودن و شاد کردن. ای کاش این شادی در چهره همه مردمان مشاهده می شد.

در گرگان این وضعیت بسیار شدیدتر بود به طوری که ترافیک سنگینی برای عبور و مرور ماشین ها ایجاد شده بود. کمی در خیایان مرکزی شهر قدم زدم و به مردمی که در حال خرید بودند دقت می کردم، چهره بچه ها همه شاد بود ولی بسیاری از پدر و مادرها را دیدم که با اضطراب خرید می کردند، می دانستم که نگران مبالغ و هزینه ها و جیب خودشان هستند.

آن قدر در خیابان شهدا ترافیک بود که مجبور شدم همان اوایل خیابان از تاکسی پیاده شده و باقی مسیر را با پای پیاده طی کنم. حدود سه ساعت تا زمان حرکت قطار مانده بود که خسته و کوفته به ایستگاه رسیدم و از مامور آنجا خواهش کردم تا درب نمازخانه را باز کند تا کمی آنجا استراحت کنم. از ساعت هفت صبح که بیدار شدم و از روستا به راه افتادم تا حالا که ساعت چهار عصر است، تقریباً سرپا بودم.

نمی دانم چطور شد که به خواب رفتم و با صدای بلندگو ایستگاه که می گفت قطار مسافربری آماده حرکت است بیدار شدم. سریع خودم را جمع و جور کردم و دوان دوان به سمت قطار رفتم. وقتی به جلو در واگن رسیدم مامور داشت در را می بست و با غرلندی گفت: چقدر گفتیم که کمی زودتر بیایید تا خودتان در آسایش باشید و من وقت نداشتم تا بگویم از حدود سه ساعت قبل در ایستگاه هستم. اگر جا می ماندم واقعاً طنز تلخی می شد.

شماره بلیطم نشان می داد جایگاه من در واگنی است که درست پشت دیزل قرار دارد، وقتی به آنجا رسیدم فهمیدم به سومین کوپه هم باید بروم و این یعنی تا خود تهران صدای دیزل را باید تحمل کنم. وارد کوپه شدم، با سه همسفرم سلام و احوال پرسی کردم و روی صندلی نشستم و در را بستم، قطار به راه افتاد و مانند همیشه غرق در تماشای بیرون شدم. تا بندر ترکمن هوا روشن بود، بعد از آن نیز غروب آفتاب واقعاً دیدنی بود.

در شب، تاریکی و انعکاس نور داخل کوپه نمی گذاشت تا چیزی ببینم، حوصله ام سر رفت و به راهرو آمدم و شیشه پنجره را پایین کشیدم. هوا کمی سرد ولی دلپذیر بود که خبر از آمدن بهار می داد. تاریکی شب مجال زیادی نمی داد تا چشمانم از دیدن مناظر زیبای بیرون لذت ببرد. به همین خاطر سرم را بیرون بردم تا حداقل روبرو را که با نور قوی لکوموتیو تا حدی روشن بود، ببینم. قطار با سروصدایی زیاد و انرژی بسیار دل تاریکی را می شکافت و به جلو می رفت.

به خاطر باد سردی که به صورتم می وزید نمی توانستم زیاد سرم را بیرون نگاه دارم و هر از چندی به داخل برمی گشتم. از کودکی این کار را بسیار دوست داشتم، حتی یک بار شاخه درخت به صورتم خورد و کمی چشمم را خراشید که کار به دکتر کشید، ولی هنوز این کار را انجام می دهم. علاقه ام به قطار و مسیر راه آهن از کودکی در من بوده و هست و خواهد بود.

از ایستگاه قائم شهر بعد از کلی معطلی به راه افتادیم و من منتظر این بودم که هرچه زودتر وارد کوهستان شویم، بخش کوهستانی مسیر راه آهن شمال واقعاً زیباست. هنوز به طور کامل از محدوده شهر خارج نشده بودیم، می خواستم مانند همیشه سرم را بیرون ببرم که ناگهان صدای مهیبی آمد و به همراه آن تکان نسبتاً شدیدی کل واگن را لرزاند. ابتدا فکر کردم شایع تعویض خط بوده، ولی بیشتر که فکر کردم، فهمیدم که از ایستگاه فاصله گرفته بودیم. سرم را از پنجره بیرون بردم و با کمال تعجب دیدم که دیزل در ابتدای قطار نیست و چند متری جلوتر با همان شدت و حدت همیشگی در حال ادامه مسیر است.

خیلی ترسیدم و نمی دانستم چه کار باید کنم. نبودن دیزل یعنی نبودن نیروی کشش و همچنین نبودن ترمز، قبلاً شنیده بودم که اگر قطار فرار کند و سرعتش زیاد شود حتماً در یکی از پیچ های مسیر از ریل خارج خواهد شد. ولی قطار خیلی سریع از سرعتش کم شد و بعد از مسافت کوتاهی تقریباً به حال توقف درآمد. پیش خودم گفتم، سریع بروم و رئیس و مامورین قطار را مطلع کنم. می خواستم کمی دهقان فداکار شوم  ولی تا آمدم به خودم بجنبم همه ماموران قطار رسیدند و اولین کارشان این بود که مرا به داخل کوپه خودم هدایت کردند.

هرچه قدر خواستم سرجایم بنشینم نشد و این حس کنجکاوی مرا به بیرون کشاند. درست بود دیزل از قطار جدا شده بود، ولی وقتی من بیرون آمدم دیزل برگشته بود و ماموران داشتند اتصالات را به هم وصل می کردند. از یکی از آنها پرسیدم چرا بعد از جدا شدن دیزل قطار توقف کرد؟ و آنجا فهمیدم که سیستم ترمز قطار به صورتی است که اگر هر واگن جدا شود ترمز های بادی قفل می شوند و واگن را متوقف می کنند. و احیاناً اگر چنین هم نشد در ابتدا و انتهای هر واگن چرخی مانند سکان کشتی است که با چرخاندن آن عمل ترمز انجام می گیرد.

بعد از حدود یک ساعت معطلی قطار دوباره شروع به حرکت کرد و در همین حین رئیس قطار پیش من آمد و از من پرسید هنگام جدا شدن دیزل من همینجا بودم؟ و من هم کل ماجرا را برایش شرح دادم و او هم همانجا از روی شرح من صورتجلسه اش را تنظیم کرد و در زیر آن من هم یک امضایی انداختم و برایم خیلی جذاب بود که من هم شاهد این واقعه بودم.

چند کیلومتری نگذشته بود که دوباره همان اتفاق رخ داد و از صحبت ماموران فهمیدم که میله تعادل دیزل شکسته و همین باعث می شود که این اتفاق رخ دهد. ادامه مسیر با این لکوموتیو ممکن نبود، البته معمولاً قطار در خط شمال از قائم شهر یا ایستگاه های بعدی به خاطر شیب مسیر از دو دیزل استفاده می کند. ولی برایم سوال بود که چرا دیزل دوم که باید در این نزدیکی ها باشد به کمک ما نمی آید، رویم نشد بپرسم و قطار با سرعتی بسیار کم به ایستگاه شیرگاه رسید.

ساعت دو بعد از نیمه شب شده بود و ما هنوز از ارتفاعات نگذشته بودیم و در ایستگاه کوچک شیرگاه منتظر دیزل کمکی بودیم. دیزل جدید آمد و آنرا به جلوی قطار وصل کردند و دیزل قبلی را هم رفت تا در گوشه ای کمی استراحت کند و بعد تعمیر شود. در ایستگاه پل سفید هم حدود دو ساعتی معطل شدیم تا دیزل دیگر برسد و کمک این دیزل شود.

لکوموتیو های راه آهن ایران معمولاً دیزل های سری GM هستند که ساخته شرکت جنرال الکتریک آمریکا است. این لکوموتیو ها که موتور دیزلی دارند در اصل یک نیروگاه تولید برق هستند و این نیرو الکتریکی  باعث چرخش چرخ ها و حرکت قطار می شود. به همین خاطر این لکوموتیو ها را دیزل الکتریک می نامند.

قرار بود ساعت شش صبح تهران باشیم و حال هم که ساعت هشت صبح بود هنوز به گرمسار نرسیده بودیم. اتفاقاتی که رخ داده بود خواب را از چشمانم ربوده بود، از ایستادن در راهرو خسته شده بودم و خواستم به داخل کوپه برگردم و اگر بشود کمی بخوابم که مهماندار از همان ابتدای سالن با صدای بلندی گفت: سال نو مبارک، انشالله که سالی پر از موفقیت و شادی داشته باشید. کلاً تحویل سال را از خاطر برده بودم، آه سردی کشیدم و به بیرون و بیابانها نگاه می کردم.

اولین تجربه تحویل سال بیرون خانه را درک کردم. تجربه سخت و سنگین، دوست داشتم در این زمان در کنار خانواده باشم که نشد. ای کاش همان دیروز از مدرسه به راه می افتادم، در این صورت حالا در کنار خانواده بودم. در غم خود فرو رفته بودم که آقای مهماندار آمد و به همه ما یک کلوچه و یک فنجان چای داد، لبخندش انرژی بخش بود. عید شما مبارکی گفت و رفت سراغ کوپه بعدی.

 البته در کنار طبیعت عجیب این منطقه، تحویل سال حکایت خاص خودش را دارد. در باقی راه تا تهران فقط به این فکر می کردم که چقدر ذوق شوق داشتند افرادی که در صف بلیط قطار بودند برای این که ساعت تحویل سال کنار عزیزانشان باشند و یا در مکانی خاص و مقدس باشند. حالا من هم در زمان تحویل سال در مکانی خاص هستم که شبیه هیچ کدام از مکان هایی که مردم در زمان تحویل سال در آن هستند نیست.

دیدگاهتان را بنویسید