۱۹۷. ختم

پدر یکی از همکاران به رحمت خدا رفت، همه دوستان در مراسم تدفین شرکت کرده بودند و فقط من نتوانسته بودم بروم، به خاطر بیتوته در وامنان رفتن به این مراسم برایم ممکن نبود. چند روز بعد در دفتر مدرسه صحبت از مراسم هفتم بود، یکی از همکاران گفت که در اعلامیه ذکر شده که ختم ساعت دو تا چهار پنجشنبه در مسجد است و بعد از آن هم بر سر مزار در امامزاده یحیی بن زید گنبد خواهند رفت. این بار باید می رفتم، پنجشنبه کلاس نداشتم و می توانستم همان صبح به راه بیفتم.

شب پنجشنبه فقط به این فکر می کردم که فردا ساعت چهار یا پنج که مراسم تمام شد چگونه می توانم به وامنان برگردم، اصلاً امکانش نبود. می بایست همان گنبد می ماندم. یک شب هم در مسافره خانه گنبد تجربه جدیدی برایم خواهد بود. به همین خاطر شناسنامه ام را هم در جیب پیراهنم گذاشتم تا فردا فراموش نکنم. برایم جالب بود که این بار سبک بار و بدون کیف و وسایل به شهر می خواهم بروم.

صبح که بیدار شدم با منظره همیشگی زمستان وامنان که بسیار هم زیبا بود مواجه شدم، برف دوباره باریده بود و همه جا را کاملاً سپیدپوش کرده بود. در میان بارش برف و سکوتی که همه جا را فراگرفته بود به سمت ایستگاه مینی بوس ها رفتم. این بار نوبت اول، آقا اسدالله بود. همان صندلی پشت راننده نشستم و منتظرم شدم تا مینی بوس پر شود، این انتظار حدود نیم ساعت طول کشید و بالاخره ماشین به راه افتاد.

در کاشیدار، مقابل امامزاده مینی بوس توقف کرد تا زنجیر بزند، من هم پیاده شدم تا کمک کنم، البته چیزی بلد نبودم ولی تنها جوانی بودم که مسافر این مینی بوس بود. دستانم از سردی زنجیر بی حس شده بود، خود آقا اسدالله دستکش جانانه ای داشت و خیلی هم سریع کار می کرد، من فقط زنجیر را نگاه می داشتم و تقریباً تمام کارها را ایشان انجام می داد.

تا هفت چنار و ابتدای سرازیری جاده همه چیز درست بود، ولی سُر خوردن ها متوالی ماشین در این شیب تند همه چیز را به هم ریخت. واقعاً اگر تسلط آقا اسدالله نبود، بلایی سرمان می آمد که تصورش هم هولناک بود. از تیل آباد به بعد میزان برف در جاده بسیار کمتر شد و در کنار پاسگاه غزنوی زنجیر چرخ ها باز شد. در مسیر به این فکر می کردم که تا ساعت دو که مراسم است چه کار کنم، کمی در آزادشهر قدم می زنم و بعد به گنبد می روم و بازدیدی از میل قابوس می کنم، برای ناهار هم ساندویچی به بدن می زنم.

ساعت نه بود و حداکثر نیم ساعت دیگر به آزادشهر می رسیدم، هرچه پایین تر می آمدیم بارش برف کمتر می شد و به باران بدل می گشت. جاده بسیار خلوت شده بود و به جز ما هیچ وسیله دیگری در تردد نبود، البته جاده شاهرود به آزادشهر معمولاً در زمستان این گونه است ولی این خلوتی کمی مشکوک به نظر می رسید. چون نه بلیطی داشتم که به آن نرسم و نه کار واجبی که دیر شود، به همین خاطر نگران نبودم و فقط بیرون را تماشا می کردم.

بعد از حاجی آباد و درست در جایی که جاده بسیار باریک می شد و یک طرف کوه های صخره ای و طرف دیگر هم دره ای عمیقی است، ترافیک سنگینی به وجود آمده بود. طبق تجربه ای که داشتم حتماً  کوه ریزش کرده بود و سنگ ها جاده را بسته بودند. حدسم درست بود ولی سنگی که جاده را مسدود کرده بود، خودش اندازه یک کوه بود. مانده بودم که اگر بلدوزر راهداری هم برسد چه طور می تواند این سنگ بزرگ را جابه جا کند؟

یکی دو ساعتی طول کشید تا ماشین های راهداری رسیدند، لودر و بلدوزر هر کاری کردند زورشان به این صخره عظیم نرسید. اندازه اش چند برابر کامیون های ده چرخ بود، دقیقاً هم وسط جاده افتاده بود و از هیچ طرفی امکان عبور نبود. همه حوصله شان سر رفته بود ولی برای من جالب بود که چگونه راه  باز خواهد شد، این هم یک مسئله است که باید حل شود. حل مسئله یکی از اهداف اصلی آموزش ریاضی است، به طور کلی ریاضی در حل مسئله کاربرد اصلی خود را نشان می دهد، به همین خاطر دوست داشتم ببینم راهداران برای این مسئله چه راهبردی را انتخاب می کنند؟

بارش باران شدیدتر شده بود و همه درون ماشینهایشان بودند و منتظر باز شدن مسیر. استفاده از لودر و بلدوزر برای جابه جایی این سنگ ممکن نبود، بخش صخره ای کنار جاده قابل کندن و گشاد کردن نبود و بخش دره هم که اصلاً قابل استفاده نبود. تنها راه ممکن فقط منفجر ساختن این سنگ بود. قدم اول در حل مسئله فهمیدن آن است که بسیار مهم است، گام دوم انتخاب راهبرد است، که در اینجا به جز انفجار راهبرد دیگری نمی توانست باشد، گام سوم حل مسئله با راهبرد مورد نظر است و من منتظر همین بخش هیجان انگیزش بودم تا انفجار را ببینم.

آقا اسدالله که دیگر کفرش در آمده بود پیاده شد تا برود و از چند و چون ماجرا پرس و جو کند. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که بازگشت و گفت: منتظر اند تا یک ماشین از شاهرود بیاید تا با آن بتوانند جاده را باز کنند. در دل گفتم که با ماشین این سنگ جابه جا نمی شود، این راهبرد برای این مسئله کارساز نیست. احتمالاً خواسته اند جواب سربالا بدهند، تنها راهبرد حل این مسئله انفجار است.

ساعت حدود دوازده ظهر شده بود و ما هنوز پشت این سنگ غول پیکر گیر کرده بودیم. اگر تا یکی دو ساعت دیگر راه باز نمی شد، می بایست بازمی گشتم، البته نه تنها من، کل مینی بوس باید باز می گشت. در همین افکار بودم که ماشین بزرگی از کنارمان گذشت. تا به حال چنین وسیله ای ندیده بودم، بدنه آن مانند بیل مکانیکی بود ولی به جای بیل یک چیز نوک تیز بر سر آن بسته شده بود.

بعد از این که رسید بلافاصله رفت سراغ سنگ و شروع کرد به خرد کردن آن، این ماشین یک پیکور عظیم الجثه بود. از یک گوشه شروع به تکه تکه کردن سنگ کرد، تکه ها را هم بلدوزر به ته دره می ریخت، هاج و واج فقط به این ماشین نگاه می کردم و آنجا فهمیدم که برای انتخاب راهبرد در حل مسئله علاوه بر فهمیدن خود مسئله شناخت ابزار و راه حل های موجود هم بسیار مهم است. من چون از وجود این ماشین اطلاعی نداشتم نتوانستم راهبرد مناسب را انتخاب کنم.

در عرض نیم ساعت نیمی از این سنگ بزرگ خرد شد و نیمی از مسیر بازگشایی شد. ترافیک سنگینی که تجمع این همه ماشین ایجاد کرده بود عبور و مرور را در باقی مسیر جاده بسیار کند کرده بود. وقتی مقابل خیابان شنبه بازار از مینی بوس پیاده شدم ساعت یک ونیم شده بود، فرصتی برای هیچ کاری نبود و خیلی سریع باید خودم را به گنبد می رساندم.

نمی دانم این چه قانونی است که وقتی عجله داری، یا ماشین نیست یا راه مسدود می شود و یا هزار اتفاق دیگر می افتد، ولی وقتی عجله نداری و تازه می خواهی وقت تلف کنی همه چیز آماده است. در موقعی که عجله داری زمان مانند برق و باد می گذرد و وقتی می خواهی زمان بگذرد، نمی گذرد. واقعاً چرا این گونه احساس می کنیم؟ پیاده تا میدان مرکزی رفتم و بعد از کلی علافی ماشین گیر آوردم و به ایستگاه گنبد رسیدم، ساعت را که نگاه کردم، دو شده بود.

فقط یک مینی بوس گوشه ایستگاه ایستاده بود. سوار شدم و از راننده پرسیدم که گنبد می رود؟ با تکان دادن سرش تایید کرد. وقتی داخل را نگاه کردم فقط سه نفر درون ماشین بودند. روی تک صندلی یک مانده به آخر نشستم. آن قدر خسته بودم که چشمانم را که بستم به خواب رفتم. اصلاً حرکت ماشین و رسیدن به گنبد را نفهمیدم. صدای بلند آقای راننده باعث شد که بیدار شوم. البته دیر خوابیدن دیشب و صبح زود بیدار شدن و این همه اتفاقات جور واجور باعث این اتفاق شده بود.

میدان هفده شهریور گنبد که رسیدم ساعت شده بود سه. یک ساعت وقت داشتم خودم را به مسجد برسانم. سوار تاکسی شدم، تا رسیدن به میدان مرکزی گنبد تازه به عمق فاجعه ای که در آن بودم، پی بردم. تنها چیزی که از ختم به خاطر داشتم ساعت آن و امامزاده گنبد بود و به نام مسجد آن دقت نکرده بودم. واقعاً ناشی گری ام در حد اعلا بود. این راه را با این همه مشقت طی کرده ام و به گنبد رسیده ام و حالا نمی دانم باید به کدام مسجد بروم.

خودم را لعن و نفرین می کردم که چرا این قدر بی دقتی کرده ام. این همه به دانش آموزانم توصیه می کنم که دقت کنند، و اصلاً هدف اصلی ریاضی بالا بردن دقت است، حالا خودم این اصل اساسی را رعایت نکرده ام. خدا را شکر که اینجا هیچ دانش آموزی نیست، وگرنه آبرویی برایم نمی ماند. باید فکری می کردم و برای این مسئله نیز راه حلی می یافتم، درست است که در دقت کردن کوتاهی کرده ام ولی باید از فرایند حل مسئله در اینجا نیز کمک بگیرم.

راهبردهای ممکن را در ذهنم بررسی کردم. اول گشتن و بررسی مسجدهای شهر، این کار غیرممکن است. دوم یافتن خانه آن همکار، این هم ممکن نبود چون هیچ اطلاعی از نشانی خانه شان نداشتم. سوم تماس با همکار، این هم شدنی نبود چون شماره تلفن خانه اش را نداشتم. همین تلفن فکر دیگری به ذهنم آورد، خوب به ابراهیم که ساکن گنبد است زنگ می زنم و از او نشانی مسجد را می پرسم. این بهترین راه حل برای این مسئله بود.

به اولین تلفن کارتی که رسیدم به خانه ابراهیم شان زنگ زدم، خدا خدا می کردم خانه باشد و از مراسم بازگشته باشد. متاسفانه نبود و مادرش گفت رفته مسجد برای ختم. پرسیدم آیا می دانید کدام مسجد؟ گفت: مسجد قائمیه. خوشحال که نام مسجد را فهمیده ام، همانجا سریع یک تاکسی دربست کردم و گفتم که مرا به مسجد قائمیه برساند. تاکسی دور میدان را چرخید و به سمت جنوب رفت و بعد از گذر از یک چهار راه توقف کرد. چقدر سریع رسیدم، اگر می دانستم پیاده می آمدم.

وارد مسجد که شدم همه ناگهان به پا خاستند، یکه ای خوردم ولی خیلی زود خودم را جمع و جور کردم. به همکار تسلیت گفتم و سریع به گوشه ای رفتم. مداح در حال گفتن سلام ها بود و این یعنی من درست در پایان زمان مراسم رسیده ام. درست است که دیر رسیدم ولی خوشبختانه رسیدم. چند دقیقه بعد همه به سمت درب خروجی رفتند و مراسم مسجد رسماً تمام شد.

در همین گیرودار از پشت سر یکی صدایم زد. تا برگشتم و دیدم ابراهیم است چشمانم باز شد. با تعجب به من نگاه می کرد و گفت تو کجا و اینجا کجا؟ گفتم: باید می آمدم، درست است دیر رسیدم ولی رسیدم. به همراه ابراهیم و باقی جمعیت با اتوبوسی که مهیا شده بود برای اولین بار به امامزاده گنبد رفتم. فکر کنم تمام امامزاده ها در ایران شبیه به هم هستند، بقعه ای که در میان قبور محصور است.

بعد از پایان مراسم می خواستم از ابراهیم خداحافظی کنم که از من پرسید، برای برگشتن چه کار می کنی؟ گفتم: امروز که نمی شود، شب را در مسافرخانه می مانم و فردا برمی گردم. محکم زد روی کله ام و گفت: بیجا می کنی که می خواهی به مسافرخانه بروی، تو نباید بروی آنجا، همین مانده که بروی مسافرخانه. گیج و منگ فقط نگاهش می کردم و به این فکر می کردم که مگر رفتن به مسافرخانه چه کار اشتباهی است که ابراهیم این گونه مرا دعوا می کند. شاید هم مسافرخانه گنبد جای بدی است. گفتم باشد به مسافرخانه گنبد نمی روم، می روم مسافرخانه پدر عیسی در آزادشهر، راضی شدی.

نزدیک بود خفه ام کند. گفت: چرا حرف مرا نمی فهمی. آخه چرا این قدر خنگی؟ مگه من مرده ام، خانه ما باشد و تو بروی مسافرخانه، غلط بیجا نکن و بیا با هم برویم خانه ما. اصلاً فرصت نداد حرف بزنم و دستم را گرفت و مرا  با خود برد. تازه فهمیدم که منظورش چه بود و همین باعث شد بزنم زیر خنده، ابراهیم هم نگاهی به من کرد و او هم زد زیر خنده، در میان این خنده هایمان فقط نگاه جمعیت به ما معنی بسیار متفاوتی داشت.

دیدگاهتان را بنویسید