وقتی ماشین لندرور وارد حیاط مدرسه شد، ولوله ای بین دانش آموزان به پا خاست. تا حد امکان از ماشین فاصله می گرفتند و خودشان را به دورترین نقطه می رساندند. تعداد زیادی هم به داخل کلاس ها برگشتند، حال هوای مدرسه اصلاً مثل سابق نبود و هیچ شور و شوقی در بین بچه ها دیده نمی شد، دیگر بازی نمی کردند و چهره هایشان نگران و مضطرب بود.
تا وارد کلاس شدم قبل از حضور غیاب مبصر دستش را بالا برد و از من پرسید: آقا اجازه اول نوبت کدام کلاس است؟ هیچ از سوالش نفهمیدم و گفتم: منظورت چیست؟ من هنوز کاری را شروع نکرده ام که بخواهم نوبتی انجام دهم. با صدایی لرزان گفت: آقا اجازه منظورمان واکسن است، خدا کند به ما نرسد. آقا اجازه خیلی درد دارد، هرکی این واکسن را زده گفته که دردش تا چند روز هم هست.
تازه متوجه اوضاع شدم. این بچه ها خوب ماشین مرکز بهداشت را شناخته بودند، حالا دلیل همه اتفاقاتی که در حیاط مدرسه رخ داد بود را فهمیدم. البته من قبل از ورود به کلاس مامورین بهداشت را ندیده بودم. کمی برای بچه ها از مزایای واکسن صحبت کردم و کمی هم دلداریشان دادم و سعی کردم آنها را کمی آ رام کنم. تغییر چندانی در چهره هایشان رخ نداد، گفتم: خدای ناکرده شما پسر هستید و باید قوی باشید، یک آمپول کوچک که چیزی نیست.
یکی دیگر دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه دختر و پسر ندارد که، آمپول هم درد دارد و هم ترس. می خواستم به آنها بگویم که آمپول ترس ندارد ولی وقتی بیشتر فکر کردم بهتر دیدم چیزی نگویم. راست می گویند، من هم هنوز از آمپول می ترسم، مخصوصاً عضلانی و اگر روغنی باشد که واویلا است. این که به یاد خودم افتاد دست و پایم من هم شل شد و کاملاً به این بچه ها حق دادم.
به دفتر مدرسه رفتم تا از چند و چون ماجرا و به قول بچه ها نوبت واکسن آنها بپرسم. دو بهیار خانم به همراه یک آقا در دفتر مدرسه در حال صحبت کردن با آقای مدیر بودند. جالب این بود که آنها هم درباره نوبت و از کدام کلاس شروع کنند صحبت می کردند. بعد از سلام و علیک گفتم: خواهش می کنم اول به کلاس من بیایید، این ها آن قدر ترسیده اند که نمی شود به آنها درس داد، همین اول واکسن این کلاس را بزنید تا هم خیال من و هم خیال این بندگان خدا راحت شود.
لبخند تلخی بر لبان بهیاران نقش بست که برایم بسیار تعجب آور بود. آقای مدیر که در حال خندیدن بود، گفت: خبری از واکسن نیست و این بزرگواران آمده اند برای پدیکلوز. آقای بهیار هم آهی کشید و گفت: نمی دانم چرا هر کس ما را می بیند فقط به یاد آمپول و واکسن می افتد. ما هزار تا کار و وظیفه دیگر هم داریم و فقط همین یکی را مردم می بینند.
در سردرگمی فرو رفتم، اول حدس زدم پدیکلوز نام واکسنی است که امروز می خواهند تزریق کنند، ولی آقای مدیر گفته بود خبری از واکسن نیست. پس این پدیکلوز چیست؟ نکند یک بیماری مصری باشد و در این منطقه شیوع پیدا کرده باشد و این ها آمده اند تا آمار مبتلایان را بگیرند. اسمش که خیلی ترسناک است، حتماً خودش هم بسیار خطرناک است. دلم برای خودم و بچه ها سوخت که اول ترس از واکسن داشتیم و حالا اگر مبتلا به این بیماری شده باشیم، باید کلی آمپول های گوناگون را تزریق کنیم.
رو به آنها کردم و پرسیدم: این بیماری پدیکلوز خیلی خطرناک است؟ برای درمان باید بستری شد یا در خانه هم می توان ماند؟ این بچه ها خیلی ضعیف هستند و امیدوارم کسی مبتلا نشده باشد. بهتر است اول از خود من شروع کنید، معاینه ام کنید، خدا کند نگرفته باشم. من خیلی بد مریض هستم و یک سرماخوردگی عادی دمار از روزگارم در می آورد چه برسد به این بیماری هولناک. شانس که نداریم، کیلومترها دور از خانه و خانواده باید درد بیماری را هم به تنهایی تحمل کنیم.
چهره خانم های بهیار یک جوری شد و بندگان خدا برگشتند رو به دیوار و آقای بهیار هم در چهره اش نشانه هایی از خنده دیدم که هر طوری بود خودش را کنترل کرد و گفت: باشد بیا اینجا بنشین تا تو را اول معاینه کنم. فکر خوبی است ما تا به حال معلمان را معاینه نمی کردیم و همیشه سراغ بچه ها می رفتیم. اصلاً شاید ناقل این بیماری شما معلم ها باشید. این را که گفت به قول معروف پخ خودش هم در آمد و همه زدند زیر خنده.
من هم فقط هاج و واج آنها را نگاه می کردم. مرا روی یک صندلی که به وسط اتاق دفتر آورده بودند نشاندند و آقای بهیار رفت و دستکش پوشید و دو تا چوب که دقیقاً مثل مداد بود را برداشت و به سمت من آمد. با چوب های پهنی که با آنها حلق را معاینه می کردند خیلی فرق داشت، ولی باز هم چیزی نفهمیدم و وقتی آقای بهیار مقابلم ایستاد دهانم را باز کردم.
باز همه زدند زیر خنده و آقای بهیار گفت که با دهانت کاری ندارم، آن را ببند. بعد شروع کرد به وارسی سرم، با دقت با آن دوتا چوب لای موهای سرم را بررسی می کرد. باز به فکر فرو رفتم و دوباره ترس عجیبی مرا فرا گرفت. پس این بیماری پوستی است و احتمالاً زخم های بدی را ایجاد می کند. وای اگر مبتلا شده باشم چه کنم؟ نکند موهای سرم بریزد! من هنوز بیست وپنج سالم نشده و هزار آرزو دارم. اگر کله ام کچل شود یا لکه لکه موهایش بریزد، کدام دختر راضی می شود با من ازدواج کند؟!
با صدایی لرزان پرسیدم: آقای دکتر اگر این بیماری را بگیرم موهای سرم می ریزد و یا سرم دچار زخم های لاعلاج و سخت می شود؟ من هنوز خیلی جوانم. این را که گفتم: آقای مدیر با خنده به آقای بهیار گفت: شوخی بس است. این بنده خدا با این فرمان که می رود قالب تهی خواهد کرد. اصل ماجرا را بگویید. آقای بهیار هم لبخندی زد و گفت:
«پدیکلوز سر یک انگل اجباری خارجی و خونخوار ۲-۴ میلی متری است که روی پوست سر و موی انسان زندگی می کند و عمدتاً در اثر تماس مستقیم یا غیرمستقیم در اثر استفاده مشترک یا در مجاور هم قرار گرفتن لوازم فردی آلوده نظیر وسایل خواب، حوله، شانه، کلاه یا روسری و حتی کمد لباس یا صندلی های عمومی از فردی به فرد دیگر منتقل می شود؛ به ویژه در مکان های پرجمعیت مثل خوابگاه ها، مدارس، مهدکودک و زندان به سرعت منتقل و منتشر می شود.»
آقای بهیار که اینها را گفت، کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و با عصبانیت گفتم: چرا این قدر قلمبه سلمبه صحبت می کنید، کلی مرا سر کار گذاشته اید و هول و ولا در درونم انداخته اید. خب یک کلمه بگویید«شپش» و تمام، من را بگو که چقدر نگران خودم و بچه ها شدم. آقای بهیار گفت: ببخشید با این وضعی که شما آمدید و گفتید، ما هم کمی شیطنت کردیم، ولی باور کنید شپش یکی از معضلات و بیماری های کل دنیا است، حتی افسردگی و افت تحصیلی و مشکلاتی که فکرش را هم نمی کنید برای افراد جامعه به وجود می آورد.
به کلاس که برگشتم همه بچه ها هنوز دلهره داشتند، از طولانی شدن زمان رفتم نگران شده بودند و همین آنها را ترسانده بود. گفتم نگران نباشید خبری از واکسن نیست. این را که گفتم کل کلاس منفجر شد و همه در حال پایکوبی بودند. وقتی آرام شدند یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه پس بهداشت برای چه آمده مدرسه؟ گفتم برای پدیکلوز.
باز بچه ها ساکت شدند و با نگرانی به من نگاه می کردند. به یاد وضعیت خودم در دفتر افتادم و سریع به بچه ها گفتم که پدیکلوز همان شپش است. آمده اند تا سرهایتان را معاینه کنند تا شپش نگرفته باشد. تا این را گفتم همه شروع کردند به دست کشیدن به سرهایشان، یکی از بچه ها بلند شد و گفت: اینجوری پیدا نمی شود مگر یادتان نیست در ابتدایی هم آمده بودند و سرهایمان را نگاه کردند، راستی مادربزرگ من هر از چند وقتی خودش سرم را بررسی می کند.
سه تا سه تا می فرستادم تا معاینه شوند. درس نتوانستم بدهم ولی از آن بدتر این بود که متاسفانه تعداد بچه هایی که در سر آنها شپش پیدا می شد کم نبود. در نهایت به کل کلاس شامپوهای کوچکی دادند و گفتند که حتماً باید سرهایشان را چند بار با این شامپو بشویند و شانه بکشند. نمی دانم چرا من هم در سرم احساس خارش پیدا کردم، حس خوبی نبود. برایم عجیب بود چون با معاینه آقای بهیار سر من پاک پاک بود.
به ایشان موضوع را گفتم و او با لبخندی گفت که این مورد شما بیشتر عصبی است و مشکل خاصی نیست، باز برای اطمینان یکی از آن شامپوها را نیز به من داد و گفت چند باری با این موهای سرم را بشویم. نکته جالب شامپو این بود که اصلاً نباید با چشم برخورد کند. این را بسیار به بچه ها تذکر می دادند و حتی قرار شد در جلسه انجمن اولیا و مربیان نیز مطرح شود.
زنگ آخر که خورد و بچه ها رفتند، بهیاران در حال جمع آوری وسایلشان بودند که من وارد دفتر شدم. با لبخند به آنها گفتم: یک هیچ به نفع شما، باشد! روزی خواهد رسید و تلافی خواهم کرد. حالا من دبیر را سرکار می گذارید، این بار همه خندیدیم. بعد آقای بهیار گفت: نگران نباش ما همیشه چند هیچ عقب هستیم. بگذار برایت یک خاطره تعریف کنم.
در سال های اول خدمت به منطقه ای دور دست افتاده بودم. به همراه همکاران برای تزریق واکسن به یک روستا رفتیم. همه آنهایی را که کودک زیر دو سال داشتند در مسجد جمع کردیم و شروع کردیم به ثبت و تزریق واکسن. تقریباً کار داشت تمام می شد که پیرمردی وارد صف شد، از همان اول توجهم را به خودش جلب کرد چون هیچ کودکی همراه نداشت و فقط خودش بود.
تا به من رسید گفت: سلام آقای دکتر بی زحمت بیایید و آمپول گاو مرا هم بزنید. نگاهی به او انداختم و گفتم: آقا ما بهیار هستیم و فقط واکسن آن هم برای کودکان را تزریق می کنیم، شما باید به یک دامپزشک مراجعه کنید. اخمی کرد و گفت: در اینجا چه طور من دکتر گاو پیدا کنم؟ تو را به خدا مرا اذیت نکنید و بیایید آمپول گاو مرا بزنید.
ویال واکسن و سرنگ کوچکش را نشانش دادم و گفتم ما فقط از این ها می زنیم. او هم از جیبش یک سرنگ بزرگ در آورد و گفت: این که بزرگتر و راحت تر است. تازه خود گاو هم هیکلی است و شما زیاد اذیت نمی شوید. هرچه من انکار می کردم او اصرار می کرد، در نهایت هم عصبانی شد و غرغر کنان گفت: ما دیگر چه آدم هایی هستیم که بچه های کوچک مان را به دست این ها می دهیم تا آمپول بزنند. اینها گاو به آن بزرگی را بلد نیستند آمپول بزنند. وای بر ما و بچه هایمان!!!!
بعد از تعرف این خاطره کلی خندیدیم ولی آنجا من پی بردم که کار بهیاران روستا هم بسیار سخت و نفس گیر است. خدا قوتشان دهد.