همیشه جمعه ها ساعت هشت شب بلیط قطار داشتم ولی این بار برای جمعه هشت صبح بلیط گرفته بودم، که همین موجب اعتراض مادرم شد و به من گفت: آخر پسر جان تو که هر دو هفته یک بار چهارشنبه صبح می رسی و جمعه غروب می روی و ما تو را زیاد نمی بینیم، این بار چرا زودتر می روی؟ کمی هم به فکر ما باش. این صحبت مادر لرزه بر اندامم انداخت و همه آن افکار سیاه که کی این وضعیت من پایان خواهد یافت دوباره به سراغم آمد.
خودم را جمع و جور کردم و لبخندی زدم و گفتم: عروسی حسین است و دعوت شده ام، باید بروم. لبخندی زد که اصلاً معنی لبخند نمی داد و گفت انشاالله نوبت خودت، آرزو دارم تو را در لباس دامادی ببینم. آهی کشید و ادامه داد: کی انتقالی ات درست می شود تا برایت آستینی بالا بزنیم، یواش یواش دارد دیر می شود. واقعاً جوابی نداشتم بدهم و سرم پایین بود. به خودم نهیب می زدم که اگر به فکر خودت نیستی به فکر مادرت باش، ولی چه سود که روزگار به من و نهیب هایم اصلاً توجه نمی کند.
حسین بچه قائم شهر بود و حدود سه سالی بود که به عنوان دبیر ادبیات فارسی دبیرستان پیش ما بود. در مدرسه ما نبود، ولی از وقتی آمده بود در خانه ما بود. مهربانی و صفا و صمیمیتش آنقدر زیاد بود که همه از ته دل دوستش داشتیم، تکیه کلامش «داداش» بود و شخصیت خیلی خونسرد و آرامی داشت. به موارد جزئی زیاد اهمیت نمی داد و همیشه یک جور بود. به عنوان مثال همیشه یک کاپشن ورزشی آبی رنگ به تن داشت. ابراهیم که مسئول لقب گذاری بود او را به لقب «سیمرغ شلخته» مفتخر ساخته بود.
هفته ای یک شب که شام نوبت او بود همه خوشحال بودیم، چون ماکارونی هایش در حد تیم ملی عالی بود. امکان نداشت از راه مدرسه به خانه از مغازه آقای خان احمدی به همراه وسایل شام یک شیشه خیار شور نخرد. می گفت ماکارونی فقط و فقط با خیارشور می چسبد و ما حرفش را با جان و دل تایید می کردیم. دو بسته پانصد گرمی ماکارونی با حدود نیم کیلو گوشت چرخ کرده و نصف یک قوطی رب مواد اولیه او برای پختن شام بود.
سرفه زیاد می کرد و اوضاع سینه اش زیاد خوب نبود، ولی از خوردن خیارشور و ترشی و سیر و سرکه نمی توانست بگذرد. هرچه قدر به او می گفتیم که این ها برای سینه ات خوب نیست فقط لبخند می زد. همیشه هم بعد از شام شربت سالبوتامول ( شربت سینه) را سر می کشید. ما مانده بودیم بین خوردن آن همه ترشی و موارد مضر برای سینه و این سر کشیدن شربت، کدام را قبول کنیم. ولی خودش با چهره مهربان همیشگی اش هر دو را قبول می کرد.
از پارسال عقد کرده بود و کلّاً در آسمان سیر می کرد. ابراهیم لقبش را عوض کرده بود و گذاشته بود «سیمرغ همیشه پرنده». بیشتر اوقات با یک روز تاخیر می آمد و گاهی هم به بهانه ای زودتر می رفت. دکتر که مدیر دبیرستان بود هر وقت برگه گواهی پزشکی را می دید می گفت: عزیز دل برادر من خودم دکترم، گواهی نمی خواهد، من هم این دوران را گذرانده ام، که حسین همیشه در جوابش می گفت: دمت گرم ای دکتر عاشق پیشه.
آماده شدم و بعد از خداحافظی با خانواده به سمت ایستگاه راه آهن به راه افتادم. همیشه صبح ایستگاه برایم معنی خوب رسیدن داشت ولی حالا باید معنی تلخ رفتن را بچشم، مدتی طول کشید تا مغزم بتواند این تضاد را تفسیر و برطرف کند. قطار تهران ساری ساعت هشت صبح شروع به حرکت کرد، طبق برنامه حدود ساعت دو به قائم شهر می رسیدم و از آنجا هم یک راست به خانه حسین می رفتم، فکر کنم اولین میهمان او من باشم.
علاوه بر طبیعت بسیار زیبا و گذر از اقلیم های مختلف، مهندسی بسیار زیبا و عجیب این خط برایم بسیار جذاب است. از بازی های ریل با رودخانه حبله رود گرفته تا گدوک و حرکت هشت گونه(به صورت انگلیسی) در شوراب و سه خط طلا، واقعاً شاهکارهای مهندسی و طراحی است. برایم عجیب است که این همه تونل و پل با دست و کمترین ابزار مکانیکی، در بین سال های ۱۳۱۲ تا سال ۱۳۱۷ ساخته شده است.
در کوپه که شش نفره بود، علاوه بر من یک خانواده پنج نفره هم بودند. من به خاطر از دست ندادن تماشای زیبایی های مسیر اکثر اوقات در راهرو مقابل پنجره ایستاده بودم. دوربین زنیطم روز پرکاری را پشت سر می گذاشت، دو حلقه سی و شش تایی را تمام کردم و حلقه سوم را در دوربین قرار دادم. ایستادن در راهرو علاوه بر این که لذت تماشای بیرون را برای من داشت موهبات دیگری نیز نصیبم کرد. خانواده که در کوپه بودند به خاطر نبودن من راحت بودند و در قبال این راحتی تا خود قائم شهر با انواع خوراکی ها از من پذیرایی کردند، چه موهبتی بالاتر از این که هم چشمانت از دیدن طبیعت لذت ببرد و هم شکمت از خوردن خوراکی های لذیذ کیف کند.
قطار با تاخیر ساعت سه عصر به ایستگاه قائم شهر رسید. بعد از پیاده شدن از قطار، به دستشویی ایستگاه رفتم و وقتی خودم را در آینه دیدم، جاخوردم. تقریباً حاجی فیروز شده بودم. مقابل پنجره ای که باز است ایستادن آن هم در واگنی که با لکوموتیو فاصله کمی دارد باعث این اتفاق شده بود. با هر زحمتی بود و با چند بار شستن با صابون تا حدی سیاهی ها را برطرف کردم. واقعاً قیافه ام به هر چیزی می خورد الی میهمان مراسم عروسی.
هرچه با خود کلنجار رفتم که به خانه حسین شان بروم دلم رضایت نداد، می دانستم او حالا بسیار کار دارد و سرش هم شلوغ است، علاوه بر آن خانواده شان نیز مشغول رتق و فتق امور هستند. بهتر دیدم گشتی در شهر بزنم، جمعه بود و خلوت و ساکت. در این شهر بیشتر خانه ها هنوز به همان شکل قدیمی بود، از کنار دیوارهای نساجی که می گذشتم به این فکر می کردم که در سالهای پیش چه شور و غوغایی پشت این دیوارها بوده که متاسفانه امروزه خبری از آن نیست.
بافت سنتی شهر به دلم نشست. در بین همه مغازه ها که بسته بودند، یک دکان کوچک زیر پله ای باز بود که هم محصولات و هم فروشنده اش مرا جلب خودش کرد، پیرمردی بود با مو و محاسن کاملاً سپید که نوار کاست می فروخت. هم خودش و هم نوارهایش و هم باز بودنش در این زمان عجیب بود. کاست «ساقی نامه صوفی نامه» استاد شهرام ناظری را از او خریدم که سالهاست با من است. فکر کنم آن پیرمرد به تنهایی آنجا بود تا فقط مرا با این آلبوم زیبا آشنا کند.
هوا داشت تاریک می شد که به سمت خانه حسین رفتم. هیچ کس نبود و همین مرا به بهت فرو برد. از کجا می توانستم آدرس تالار عروسی را پیدا کنم؟ چه اشتباهی کردم. به دنبال راه چاره ای می گشتم که باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. در زیر ناودانی یکی از ساختمان ها پناه گرفتم و فقط هاج و واج اطراف را نگاه می کردم. با تلاش بسیار فکری به ذهنم خطور کرد. از همسایه ها بپرسم، ولی همسایه ها هم خانه نبودند، انگار همه به مراسم حسین رفته بودند.
مانده بودم چه کنم، با این اوصاف عروسی را از دست داده بودم و می بایست به آزادشهر می رفتم. همین که به فکر آزادشهر افتادم فکر دیگری به ذهنم رسید. قرار بود دوستان آزادشهری که دعوت بودند با ماشین دکتر (مدیر مدرسه) بیایند، تنها فردی که در بین ما تلفن همراه داشت دکتر بود و همین می توانست مرا از این مخمصه نجات دهد.
تاکسی یا ماشینی نبود تا خودم را به جایی برسانم که تلفن داشته باشد. مجبور شدم زیر باران پیاده به را بیفتم. ماشالله این باران نه کم می شد و نه قصد بند آمدن داشت. از روی پل راه آهن که گذشتم دیگر کاملاً خیس شده بودم. به ایستگاه برگشتم و با تلفن کارتی آنجا با دکتر تماس گرفتم. به همراه دوستان در حرکت بود و به ساری رسیده بود، همین خبر مرا بسیار خوشحال کرد.
تک و تنها در سالن انتظار ایستگاه از پشت پنجره شاهد باریدن باران بر روی ریل های قطار بودم که صدای بوق ممتد از طرف دیگر ایستگاه مرا به خود آورد. دکتر به همراه دیگر همکاران بود. جلو که دو نفر بودند و عقب هم سه نفر و من مانده بودم که کجا بنشینم. قرار شد من و سید حمید که خیلی لاغر است، جلو بنشینیم و باقی با هر زحمتی بود خودشان را عقب جا دادند. تا محل تالار عروسی فقط غرغر عقب نشینان بود که می گفتند: آدم چاق همیشه و همه جا دردسر ساز است. و من هم با لبخند می گفتم: حسودی هیکل ام را می کنید.
وقتی وارد سالن شدیم همه نگاه ها به سمت من جلب شد. در میان کلی آدم که کت وشلوار مرتب بر تن داشتند فقط من بودم که با کاپشنی کاملاً خیس منظره را به هم زده بودم. خیلی خجالت کشیدم ولی چاره ای هم نداشتم، یکی از دوستان گفت: حداقل کاپشن را دربیاور تا اوضاعت کمی بهتر جلوه کند. دوستان مرا پوشش دادند و میز کنار شوفاژ را انتخاب کردیم و من چسبیدم به رادیاتور، فکر کنم یک ساعتی طول کشید تا خشک شدم.
حسین با کت وشلوار و کروات آمد، آن قدر مرتب و منظم بود که دیدن او در این هیبت برایمان جالب بود، ولی وقتی به چهره اش نگاه می کردی، همان حسین خودمان بود، ولی بسیار شادتر و بشاش تر. کلی با هم خوش وبش کردیم، شوخی های همیشگی اینجا هم بود و صدای خنده ما کل سالن را فراگرفته بود. مراسم بسیار خوبی بود و پذیرایی هم عالی بود و غذای شان نیز نظیر نداشت. به نظر من مهمترین قسمت مراسم عروسی شام آن است که باید مفصل باشد که در اینجا خوشبختانه به نهایت مفصل بود.
وقتی داشتیم از حسین خداحافظی می کردیم در خوشحالی غرق بود و لبخند از لبانش به هیچ وجه نمی رفت. ابراهیم کمی سر به سرش گذاشت و گفت: یک کم خجالت بکش و مرد باش. از همین اول یک کم اخم کن و گربه را … ولی حسین با همان خنده های معروفش به ابراهیم گفت: ول کن بابا، از دل من خبر نداری، من خوشحالم که این باران تا آخر مراسم بارید و هنوز هم دارد می بارد.
گفتم: مرد مومن مگر تو شمال باران چیز عجیبی است که برایش خوشحالی؟ اینجا که سال به دوازده ما باران می بارد. کجایش شادی دارد؟ اگر منطقه کویری بود حق با شما بود! گفت :نه، در روستا ما این رسم است که اگر در عروسی هر کس باران ببارد، روزیشان در زندگی چند برابر می شود. البته می دانم خرافات است ولی همین که باران بارید من خیلی لذت بردم.
ابراهیم گفت: اصلاً هم این طور نیست، طبق رسم ما از بس که ته دیگ های ماکارونی را خودت خوردی این بلا سرت آمده و کل شب عروسی باران باریده است. حسین به خنده هایش ادامه داد ولی نمی دانم چرا ناگاه همه نگاه ها به سمت چرخید. لبخندی زدم و گفتم: من همین امروز به اندازه ته دیگ هایی که قاچاقی خورده ام خیس شده ام، دیگر برای بعد چیزی نمی ماند. ابراهیم گفت: تو یکی برای ما ته دیگ نمی گذاشتی! من عروسی تو نمی آیم، چون مطمئنم که سیل به راه خواهد افتاد. صدای خنده بود که فضا را پر می ساخت.
ساعت حدود یازده شب شده بود و همه در حال بازگشت و من مانده بودم که در زیر این باران چگونه خودم را به میدان ابتدای شهر برسانم تا آنجا اتوبوسی بیابم که مرا تا آزادشهر برساند. می خواستم از دوستان خداحافظی کنم که گفتند: این وقت شب کجا می روی؟ برمی گردی تهران یا می روی آزادشهر؟ گفتم فردا صبح کلاس دارم و می روم آزادشهر. بعد دکتر گفت: پس بنشین تا یک جایی برسانیمت. باز به همان سختی همه سوار شدیم و این بار فقط عذرخواهی می کردم و می گفتم تا همین میدان اول قائمشهر مزاحم شما هستم و بعد راحت خواهید شد. دکتر گازش را گرفت و اولین توقف در میدان مرکزی آزادشهر بود. دم دوستانم گرم که به خاطر من حدود سه ساعت سختی را در ماشین تحمل کردند، واقعاً نمی دانستم چگونه از آنها تشکر کنم.
همه رفتند به خانه هایشان و من ماندم تنهای تنها، می خواستم به تنها مسافرخانه شهر بروم که دکتر صدایم کرد و گفت بیا برویم که خیلی دیر هم شده، اول نفهمیدم دکتر چه می گوید ولی وقتی جلوی در خانه شان توقف کرد دانستم که دوستانی دارم که رفاقت را به حد اعلای آن می رسانند. واقعاً این دوستان من بهتر از برگ درخت هستند. دوست خوب بهترین و بزرگترین سرمایه هر انسان است.