۲۰۶. معلم جایگزین۱

سید حمید معلم کلاس دوم ابتدایی بود. در خانه همیشه مشغول کارهای کلاسش بود، یا داشت سوال طرح می کرد، یا وسایل کمک آموزشی آماده می کرد، یا کتاب داستانهایش را برای کلاسش مرتب می کرد و یا تکالیف بسیار جالبی که بیشتر به صورت بازی بود برای بچه ها آماده می کرد. واقعاً عشق به معلمی در تمام وجودش متبلور بود، به نظرم او نمونه ای کامل برای معلمی است.

ولی سید عادت عجیبی داشت که آخر هم کار دستش داد. زیاد لباس گرم نمی پوشید، در زمستان های سرد وامنان با یک کاپشن بهاره به مدرسه می رفت، در کولاک برف هم با همان کاپشن بود و زیر باران هم همان گونه، هرچقدر به او می گفتیم لباس بیشتر بپوش، فقط می گفت: بدن باید در برابر سرما قوی شود، شما با این همه لباس و کلاه بدنتان را ضعیف نگاه می دارید، بدن باید به سرما عادت کند. البته منطقش زیاد محکم نبود و نادرستی آن در اواسط بهمن ماه به خودش هم ثابت شد. سرمای سختی خورد و شب را تا صبح در تبی سوزان و حالی نامناسب گذراند.

قبول نمی کرد به خانه خودشان در آزادشهر برود و می گفت: کلاسم چه می شود؟! بچه ها سرگردان می شوند. حسین به او گفت: سلامتی ات از کلاس و بچه های آن مهمتر است و اگر خوب نشوی که مدت بیشتری کلاس نمی روی، این که بدتر است. کمی فکر کرد ولی باز هم همان حرف قبلی اش را زد، گفت: می روم کلاس ولی زیاد فعالیت نمی کنم، فقط پشت میز می نشینم. حسین که کفرش درآمده بود به او گفت: هنوز که چهارشنبه نرسیده که قاطی کنی، مثل آدم حرف ما را گوش کن و فردا با اولین مینی بوس به آزادشهر برو.

از ما اصرار بود و از او انکار، هر چه می گفتیم قبول نمی کرد و فقط نگران دانش آموزانش بود. حسین گفت: کاری به کارش نداشته باش، خودم فردا صبح به زور هم که شده می فرستمش شهر، این حتماً باید به دکتر برود. این آقا تا آمپول پنی سیلین یک میلیون دویست دردناک را نوش جان نکند، آدم نمی شود. سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. از همان ابتدای شب در تب می سوخت ولی سعی می کرد بروز ندهد.

رختخواب ها را که پهن کردیم، رفت سراغ کیفش و یک قرص استامینوفن و یک قرص سرماخوردگی برداشت و با یک لیوان آب آنها را خورد. من و حسین از تعجب خشکمان زده بود. گفتم: قرص داشتی و از بعدازظهر که حالت بد شد، نخوردی؟ لبخندی زد و گفت: نباید بدن را به قرص عادت داد، حالا هم مجبورم بخورم چون واقعاً حالم خیلی بد است. نمی دانستیم در برابر این طرز تفکر سید و این عادت هایش چه کار کنیم؟

 چراغ ها را خاموش کردیم و خواستیم بخوابیم که حسین در گوش من به آرامی گفت: حواست به سید باشد، تبش زیاد نشود که خدای ناکرده تشنج کند و کار دستمان دهد. این حرف حسین دلشوره ای عجیب در من ایجاد کرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان سید با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت: چراغ اتاق را روشن کن. با ترس بسیار بلند شدم و حسین هم پرید چراغ را روشن کرد و هر دو رفتیم بالای سر سید.

دست روی پیشانی اش گذاشتم، تبش خیلی زیاد نبود ولی چهره اش واقعاً نشان می داد که حالش خوب نیست. به زحمت نشست و گفت: فکری به ذهنم رسید، بعد رو به من کرد و گفت: مدرسه دخترانه که تو درس می دهی همیشه شیفت مخالف مدرسه ما است. می شود جانشین من بشوی تا من با خیال راحت بروم شهر؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم: جان به لبمان کردی، فکر خوبی است، شما برو و نگران نباش، تا هر چند روزی که بخواهی به عنوان معلم جایگزین به کلاست خواهم رفت.

آن قدر توصیه و تذکر برای کلاسش به من گفت که دیگر خسته شده بودم. کم مانده بود برای تک تک بچه های کلاسش به من توضیح دهد. آن چنان جدی می گفت که جرات نداشتم بگویم بس است و بگذار بخوابیم، کلاس دوم ابتدایی چه دارد که این همه به من توضیح می دهی. وقتی دید زیاد به حرف هایش گوش نمی دهم در برگه کاغذی موارد مهم را نوشت و به من دادم و قسمم داد که رعایت کنم. واقعاً سید خیلی خیلی معلم است.

فردا صبح سید را تا مینی بوس بدرقه کردیم، به اجبار کلاه و شال گردن تنش کردیم، خودش می دانست که مینی بوس حاج منصور هیچ وسیله گرمایشی ندارد و به همین خاطر تن به این کار داد. در زمان حرکت فقط به من می گفت: مواظب بچه ها باش. این حساسیت او نسبت به دانش آموزانش واقعاً مثال زدنی است. اگر او ازدواج کند، حتماً پدری بسیار  مسئولیت پذیر خواهد شد.

ظهر هنگامی که از مدرسه تعطیل شدیم به خانه نرفتم و یک راست رفتم مدرسه ابتدایی که درست طرف دیگر روستا بود. مدرسه ما در شمالی ترین نقطه و مدرسه ابتدایی هم در جنوبی ترین نقطه بود، علاوه بر فاصله، اختلاف ارتفاعشان هم زیاد بود، حالا که سرازیری است و مشکل ندارم ولی برای برگشت باید کلی انرژی صرف کنم تا به خانه برسم، خدا کند حسین شام مفصلی درست کند که بی ناهار دارم به مدرسه می روم.

 وقتی وارد حیاط مدرسه شدم چنان غوغایی برپا بود که متعجب ماندم. در میان خیل عظیمی از دانش آموزان که  تعدادشان خیلی بیشتر از مدرسه ما بود، یکی را آرام و ایستاده ندیدم. همه در حال دویدن و جنب و جوش بودند. با محیط مدرسه ما خیلی تفاوت داشت، البته مدرسه ما سه کلاسه بود و محیط آن هم خانه ای بود که به عنوان مدرسه از آن استفاده می شد، ولی اینجا پنج کلاس داشت و واقعاً مدرسه بود.

وقتی وارد دفتر شدم آقای مدیر سلام گرمی به من کرد و مرا به دیگر همکاران معرفی کرد. نمی دانم سید چه طور ایشان را خبر کرده بود، در هر صورت ایشان کاملاً توجیه بودند. بعد از احوال پرسی با همه، گوشه ای نشستم و منتظر زنگ کلاس بودم که آقای مدیر مرا صدا زد و با هم به بیرون از دفتر رفتیم. نکته ای را به من گوشزد کرد که اینها خیلی بچه اند و کاملاً رفتاری بچگانه دارند و با آنها مانند دانش آموزان راهنمایی یا دبیرستان نباید رفتار کرد، مهربان بودن و ایجاد ارتباط با دانش آموزان مهمترین شرط در معلمی ابتدایی است.

من تا به حال ابتدایی نرفته بودم و تجربه تدریس در آن را هم نداشتم ولی این مطلبی که مدیر برایم توضیح داد برایم نامفهوم بود، مگر مدرسه و کلاس با هم فرق دارد؟ دانش آموز در هر صورت دانش آموز است و باید از معلمش کمی حساب ببرد، من در این چند سال خدمتم به این نتیجه رسیده ام که سخت گیری آن هم منطقی و متعادل بیشتر به دانش آموز کمک می کند تا مهربانی بیش از حد. ضمناً من که نمی خواهم درس خاصی بدهم، همان کارهایی که سید گفت را انجام می دهم، مانند روخوانی در درسهای خواندی و تمرین جمع و تفریق در ریاضی.

زنگ خورد و به همراه آقای مدیر وارد کلاس شدیم. ایشان توضیح داد که من به جای معلمشان آمده ام، فقط چند روزی هستم و در این مدت سعی کنید ایشان را اذیت نکنید، می دانم که شما بچه های خیلی خوبی هستید و ساکت می نشینید. زمانی که آقای مدیر رفت، من ماندم و حدود بیست جفت چشم بزرگ که فقط مرا بدون پلک زدن نگاه می کردند. یاد کارتون های ژاپنی افتادم که در آنها کل صورت شخصیت ها را دو تا چشم تشکیل می داد. چنان دقیق نگاه  می کردند که کمی مضطرب شدم.

به خودم گفتم: چیزی نیست این ها فقط ۸ سال سن دارند و کنترل کردنشان کار ساده ای است، مانند جلسه اول شروع مدرسه، خودم را معرفی کردم و گفتم که دبیر ریاضی مدرسه بالا (دخترانه) هستم و به جای معلمتان که کمی کسالت پیدا کرده آمده ام، بعد شروع کردم به حضور غیاب. چند نفری را خوانده بودم که صدای هق هق گریه ای از انتهای کلاس توجهم را جلب کرد. من که کار خاصی نکرده بودم و هنوز کلاس شروع نشده است، پس این گریه برای چیست؟

ابتدا موقعیتش را یافتم، سمت راست، میز آخر، نفر وسط بود. صدایش کردم و گفتم به مقابل میز من بیاید تا علت این گریه را بفهمم. گریه اش بیشتر شد و زیر میز قایم شد. تا بلند شدم و از پشت میز بیرون آمدم مثل جت دوید و از کلاس خارج شد. مانده بودم که این دانش آموز چرا این گونه واکنش نشان داد. نمی دانستم چه کار باید کنم؟ می خواستم دنبالش بروم که هنوز به در کلاس نرسیده بودم که صدای گریه ای از گوشه دیگر کلاس شنیدم.

این بار سریع جلوی در رفتم تا این یکی از کلاس فرار نکند. صدایش کردم و گفتم بلندشو بیا جلو و او هم همان کار دانش آموز قبلی را انجام داد و سریع رفت زیر میز. می شد در چهره خیلی از این بچه ها بغض را دید که داشتند با هر زحمتی بود فرو می خوردند. اصلاً اوضاع کلاس خوب نبود، به یاد صحبت های مدیر افتادم که می گفت باید با اینها جور دیگر رفتار کنی، ولی من هنوز کار خاصی نکرده بودم و رفتاری از خودم بروز نداده بودم که اینها اینطور جلوی من جبهه گرفته بودند. مگر حضور و غیاب جور دیگری هم دارد که من نمی دانم.

سکوت کردم و کمی نگاهشان کردم و آنها نیز چنان نگاهم می کردند که انگار تا به حال آدم ندیده اند. تصمیم گرفتم کمی لبخند بزنم، شاید از چهره جدی ام ترسیده بودند. تا به حال سر کلاس لبخند نزده بودم، کار سختی بود ولی باید انجام می دادم، به خودم قوت قلب می دادم که نگران نباش اینها دانش آموز راهنمایی نیستند، ابتدایی هستند و پاک و معصوم و اگر هم شیطنتی کنند، از بچگی آنها است.

با زحمت بسیار نیشم را تا بناگوش باز کردم و همه را از زیر نظر گذرانیدم، ولی هیچ تغییری در حالت چهره این فسقلی ها رخ نداد. هنوز کلاس شروع نشده و هیچ کاری نکرده در یک مسئله بغرنج گیر افتاده بودم و هیچ کاری هم نمی توانستم بکنم. به یاد توصیه های سید افتادم ولی به خاطر این اتفاق کل آن را فراموش کرده بودم، خدا را شکر سید روی کاغذ برایم نوشته بود. ولی می ترسیدم یکی را صدا کنم و بغضش بترکد و دوباره به زیر میز برود.

مانده بودم چکار کنم و چطوری کلاس را ادامه دهم و از این بدتر زنگ های بعد و فردا و شاید هم روزهای دیگر را چه کنم؟ این بچه ها با این وضعی که دارند درس که هیچی، حتی نمی شود برایشان قصه هم تعریف کرد. همین جا ناگهان یکی از نکاتی که سید گفته بود، مانند جرقه ای به ذهنم خطور کرد و رو به بچه ها کردم و گفتم: خوب حالا می خواهم برایتان یک قصه قشنگ تعریف کنم. انتظار داشتم ذوق کنند و منتظر من باشند تا داستانم را شروع کنم، ولی باز هم هیچ تغییری در آنها ایجاد نشد که نشد.

آخر من تا به حال کجا داستان تعریف کرده ام که این بار دومم باشد؟! داستان گویی مهارتی است که همه کس از آن بهره ندارند، از آن بدتر کدام داستان را تعریف کنم، در این حافظه ضعیف من داستان چندانی موجود نبود، شنگول ومنگول و حبه انگور و کدو قلقله زن و شنل قرمزی و پینوکیو، معدود داستان هایی بود که به خاطر داشتم. البته بیشتر این ها هم به خاطر کارتونهایی بود که دیده بودم.

 چاره ای نبود، باید به هر صورتی که بود جو کلاس را می شکستم و کمی با این بچه ها ارتباط برقرار می کردم. به نظرم کار با اینها حتی از کار با دانش آموزان سال چهارم رشته ریاضی هم سخت تر است. شروع کردم به تعریف داستان کدو قلقله زن، هرچه در توان داشتم آب و تابش دادم و کمی هم وسطش الکی خندیدم تا شاید یک نفر هم لبخند بر لبش بنشیند، ولی هیچ اتفاقی رخ نداد و در این جبهه هم کاملاً شکست خوردم.

در این چند سالی که سابقه تدریس دارم این گونه به چالش کشیده نشده بودم. همچون مکانیکی بودم که آچار مناسب برای باز کردن پیچی که مقابلش است را ندارد و هر ابزار دیگری را هم امتحان می کند، نمی تواند آن را باز کند. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و در این فکر بودم که چطور می شود منی که حدود پنج شش سال سابقه تدریس دارم و کلاسهایم هم همیشه منظم و خوب است، نمی توانم از پس این فسقلی های چشم کارتونی برآیم.

* ادامه در هفته بعد*

دیدگاهتان را بنویسید