۲۳۸. انتخابات

زمستان سردی بود، بعد از دو شیفت تدریس، خسته و کوفته تازه سفره شام را جمع کرده بودم که حسین رادیو را روشن کرد تا سکوت حاکم بر اتاق را بشکند. اخبار شروع شد و مجری در مورد انتخاباتی که در اواخر ماه آینده قرار بود برگزار شود توضیحات مفصلی داد. حسین تا آن را شنید گفت: من امسال سر صندوق هستم، با توجه به این که در فرمانداری آشنا داشت در اکثر انتخابات ها مسئولیتی در صندوق های روستایی داشت.

به فکرم رسید که من هم این کار را یک بار تجربه کنم و سر صندوق باشم، به همین خاطر به حسین گفتم می شود با آشنایت صحبت کنی تا من هم بتوانم سر صندوق باشم. حسین قبول کرد و گفت: حتماً برایت کاری دست و پا می کنم، نود درصد عوامل صندوق ها در انتخابات همکاران فرهنگی هستند. فقط به حسین گفتم کار ساده ای را برای من در نظر بگیرد، چون هیچ تجربه ای نداشتم.

هفته بعد حسین خبر آورد که برای من هم کاری در صندوق اخذ رای یکی از روستاهای اطراف آزادشهر پیدا کرده و از من فتوکپی شناسنامه خواست. متاسفانه همراه نداشتم و به پیشنهاد خود حسین از لای پرونده مدرسه گرفتم و به او دادم تا خودش فتوکپی بگیرد و تحویل دهد. از حسین پرسیدم مسئولیت من در صندوق چیست؟ گفت: نماینده فرماندار هستی در روستایی نزدیک روستای ما، این روستا خیلی نزدیک تر از وامنان به شهر بود، حتی به فارسیان هم نمی رسید.

پیش خودم فکر می کردم که چه خوب است که نماینده فرماندار هستم و در کارها فقط نظارت می کنم، به نظرم نماینده بودن خیلی راحت است تا مسئول صندوق یا منشی صندوق بودن، نظارت بر انجام درست کارها ساده ترین کار است. ولی مشکلی که به ذهنم رسید فاصله آن روستا تا اینجا بود. چه طور می توانستم خودم را اول وقت روز انتخابات به آنجا برسانم. تا این موضوع را به حسین گفتم، زد زیر خنده و گفت: نگران نباش پنجشنبه بیا خانه ما، صبح جمعه فرمانداری برای همه صندوق ها ماشین مقرر کرده است، خودشان می برند و خودشان هم می آورند.

دو هفته مانده به روز انتخابات جلسه ای توجیهی در فرمانداری گذاشتند و چون وسیله ای برای رفتن نبود نرفتم. هفته بعد جلسه توجیهی دیگر گذاشتند و تهدید کردند هرکس نیایید اسمش از لیست خط می خورد، از مدیر اجازه گرفتم و به جلسه توجیهی رفتم. آقای فرماندار کلی توضیح داد و در مورد تعرفه ها و صندوق و چگونگی لاک و مُهر کردنش و خیلی مسایل دیگر صحبت کرد، برایم جذاب بود و به دقت گوش می کردم ولی پیش خودم می گفتم به من که ارتباط ندارد من فقط نماینده هستم و بس.

در پایان جلسه اسم من و چند نفر دیگر را خواندند که بمانیم و بقیه رفتند. برای ما جلسه ای دیگر ترتیب دادند و موارد خاص امنیتی و اسامی افراد نیروی انتظامی و توضیحات عجیبی به ما دادند، من که متعجب بودم در آخر جلسه پرسیدم که ببخشید اینها چه ربطی به ما دارد؟ مگر ما فقط نماینده نیستیم؟ مگر کار نماینده فقط نظارت بر کارها نیست؟ آقای فرماندار نگاه عجیبی به من انداخت و با غرغری گفت: نماینده ما سر صندوق همه کاره صندوق است.

پاهایم شل شد و زبانم بند آمد. همه کاره صندوق چه ربطی به من دارد؟ خدا چه کارت کند حسین که مرا در چه مهلکه ای انداختی، تا به خودم آمدم و جمع و جور شدم، همه رفته بودند و فرصت پیدا نکردم تا حداقل انصراف بدهم. دوان دوان به بیرون رفتم و مستقیم رفتم پیش آقای فرماندار، هرچه اصرار کردم قبول نکرد و گفت: دیگر فرصتی برای این کار نیست، نام همه شما را به استانداری فرستاده ام.

 با هزار بدبختی ماشین گیر آوردم و برگشتم روستا و وقتی به خانه رسیدم دعوای مفصلی با حسین کردم. نامرد فقط می خندید و می گفت: آقای نماینده فرماندار این قدر عصبانی نشو. هر چه به روز انتخابات نزدیک تر می شدیم، دلهره من بیشتر می شد. شب قبل از روز انتخابات را خانه حسین ماندم، اضطراب زیادی داشتم و حسین هم شوخی های بیجایی می کرد. همین یک بار برای هفت پشت جد و آبائم بس است، دیگر اصلاً به این مقولات نزدیک نخواهم شد.

صبح ساعت شش وقتی به مقابل فرمانداری رسیدم محشر کبری بود، تعداد زیادی ماشین و نیروی انتظامی و افراد ایستاده بودند. دیدن این همه جمعیت به اضطرابم افزود و به همین خاطر کمی دورتر ایستادم. یک نفر لیست به دست در حال خواندن اسامی بود و گروه گروه می رفتند داخل فرمانداری و بعد از مدتی از آن خارج می شدند و سوار یکی از ماشین ها می شدند و می رفتند. مدتی بود که آن فرد اسمی را می خواند و هیچ کس نمی رفت و همین باعث شده بود که کارش به فریاد برسد و در لابلای فریادهایش ناگاه نامم را شنیدم و وقتی مقابلش رفتم و خودم را معرفی کردن نزدیک بود مرا بزند.

وارد فرمانداری شدم. یک نفر صندوقی را که پلمپ بود تحویلم داد و دیگری هم دو عدد کارتن برایم کنار گذاشت و نفر سوم هم شماره ماشین را با من هماهنگ کرد و نفر چهارم هم لیست افرادی را که سر صندوق بودند به من داد. نگاه اجمالی که به لیست انداختم تعدادشان حدود ده نفر بود. در حیاط پشتی افراد گروه ما جمع شدند و با خواندن نامشان چک کردیم و به سمت بیرون هدایت شدیم، ماشین لندروری که مخصوص ما بود را از روی شماره پلاکی که در دست داشتم پیدا کردم، صندوق در بغل جلو نشستم و تعدادی هم پشت سر نشستند و مابقی با پاترول نیروی انتظامی آمدند.

حدود نیم ساعته به روستای مورد نظر رسیدیم، به مسجد که درست در وسط روستا قرار داشت رفتیم، محل صندوق را از قبل همین مسجد تعیین کرده بودند. وقتی وارد آن شدیم آن قدر سرد بود که اصلاً نمی شد روی زمین نشست. وسط مسجد یک بخاری هیزمی بزرگ بود که با یک دودکش کاملاً مستقیم به سقف وصل شده بود. در همان ابتدا سریع به دنبال خدمه مسجد رفتم تا قبل از هر چیز بخاری را روشن کند.

در همین بین ناظر شورای نگهبان که او هم دبیر بود به من اعتراض کرد و گفت: ابتدا باید صندوق را آماده کنیم ،چند دقیقه دیگر شروع رای گیری است و تاخیر ما باعث شلوغی و معطلی مردم می شود. با لبخندی به او گفتم تا بخاری روشن نشود هیچ کاری نمی شود انجام داد، انگار شما زیاد سردتان نیست ولی مسئله اول ما سرما است. ضمناً اینجا روستا است و جمعیت زیادی ندارد، نگران ازدحام نباشید.

پیرمردی که از کلاه سبزش می شد فهمید که سید است آمد و ما را به انبار مسجد که در حیاط پشتی قرار داشت هدایت کرد. صحنه ای دیدم که تا به حال ندیده بودم. یک طرف حیاط به طول پنج یا شش متر و به عرض حدود سه متر تا ارتفاع دومتری پر بود از هیزم های شکسته شده و مرتب چیده شده. مقداری برداشتیم و به داخل آوردیم و سید بخاری را روشن کرد. خصوصیت بخاری هیزمی این است که سریع داغ می شود و محیط را به سرعت گرم می کند.

تنها میز داخل مسجد را به کنار منبر آوردیم و قرار شد منشی ها روی این میز باشند و صندوق را هم بر روی یکی از پله های منبر گذاشتیم. پلمپ صندوق را باز کردیم و تعرفه ها  و مُهر ها را در آوردیم. دو تا منشی بودند که خودشان همه چیز را می دانستند و ضمناً اهل همین روستا بودند و چند سالی بود که به شهر مهاجرت کرده بودند. همین منشی ها کار مرا بسیار راحت کرده بودند، آنها تجربه چند دوره انتخابات را داشتند و خودشان خودکار کارها را انجام می دادند.

صندوق دوباره پلمپ شد و همه چیز آماده بود ولی هنوز کسی برای رای دادن نیامده بود. سید می گفت امروز جمعه است و بیشتر مردم روستا کمی دیرتر می آیند. وقتی سید این را گفت یکی از مامورین نیروی انتظامی رو به من کرد و گفت: پس حداقل صبحانه بخوریم. همه رو به من کردند و منتظر اقدام من بودند. به یاد جمله آقای فرماندار افتادم که نماینده ما همه کاره صندوق است.

سید را صدا زدم و از او پرسیدم که کدام همسایه در نزدیکی مسجد می تواند به ما کمک کند. وسایل لازم را داریم فقط پخت و پز و نان می خواهیم. بنده خدا خودش قبول کرد و ما همه وسایل مربوط به خوراک را به او دادیم. هم برای صبحانه و هم برای ناهار تدارکات لازم دیده شده بود. قبل از رفتنش کتری بزرگی را از آشپزخانه مسجد آورد و روی بخاری گذاشت.

حدود بیست دقیقه بعد با یک سفره بزرگ و سه تا سبد پر از وسایل برگشت، دخترش کمکش کرد تا سفره را پهن کند و وسایل صبحانه را بچیند. چایی را هم دم کرد و همه نشستیم سر سفره سید. بسیاری از چیزهایی که می دیدم جز وسایل تحویلی ما نبود، سرشیر تازه و کره محلی و پنیر گوسفندی به همراه مرباجات رنگارنگ، چنان صحنه ای به وجود آورده بود که کسی اصلاً به سمت کره و پنیر و مرباهای بسته بندی یک نفره نرفت و همه فقط سراغ این مزه های عالی و طبیعی رفتند.

بعد از جمع کردن سفره از سید کلی تشکر کردم و گفتم: این مرباها و پنیر و بقیه وسایل که بسته بندی هستند برای شما، نگاهی همراه با اخم به من کرد و گفت: مگر ما می توانیم اینها را بخوریم؟! مال خودتان. ابتدا یکه خوردم ولی وقتی فکر کردم حق را به سید دادم، واقعاً راست می گفت، وقتی اصل لبنیات و مرباجات را داشته باشی چه نیازی است به این مصنوعی ها و کارخانه ای ها.

حدود ساعت نه صبح بود که آرام آرام مردم می آمدند برای رای دادن، پیر و جوان و مرد و زن همه شناسنامه به دست منظم و مرتب وارد مسجد می شدند. ازدحام چندانی نبود و حدود بیست تعرفه تا ساعت دوازده مصرف شد. از سید پرسیدم چرا این قدر مردم کم می آیند؟ در حالی که داشت هیزم داخل بخاری می ریخت گفت: نگران نباش بعدازظهر بیشتر می آیند. واقعیت امر تصور من از رای گیری همان مسجد محل خودمان بود که باید صف می ایستادیم و بعد از کلی معطلی نوبت ما می شد.

حدود ساعت یک سید و دخترش سفره ناهار را برپا کردند. عطر برنج کل مسجد را گرفته بود و مرغ چنان بریان بود که همان دیدنش فرح بخش بود چه رسد به تناولش. دوغ محلی با سبزی های معطرش هم چنان چشمکی می زد که حواس همه را به خودش جلب می کرد. بعد از خوردن این ناهار مفصل چشمان همه سنگین شد و هر کسی گوشه ای را برای استراحت یافت. سید هم می گفت بخوابید که روستاییان دم غروب می آیند. تازه داشت چشممان گرم می شد که صدای ماشینی که جلو مسجد متوقف شد را شنیدیم. هنوز جمع و جور نشده بودیم که بازرس های فرمانداری وارد شدند. از پراکندگی و بی نظم ما در مسجد متعجب شدند و یک راست آمدند سراغ من.

چنان با عتاب صحبت می کردند که انگار خلاف بزرگی از من سر زده که منشی ها پشت میزشان نیستند و بقیه هم متفرق اند. بعد از شنیدن همه حرفهایشان گفتم از صبح تا به حال بیست و پنج تعرفه مصرف شده و احتمالاً باقی روستاییان نیز دم غروب بیایند. شما مگر از آمار این روستا طلاع نداشتید؟! ضمناً روستاییان معمولاً غروب برای رای دادن می آیند نه ساعت دو بعدازظهر جمعه. غرلندی کرد و فرمش را امضا کرد و رفت و من نفهمیدم که آیا غر زدنش از شرایط صندوق بود یا از حرف های من؟

عصر بسیاری از روستاییان آمدند و رای دادند. وقتی تعرفه ها را شمردم دیدم فقط هشتاد تا مصرف شده و این یعنی این روستا کوچک فقط این تعداد واجد شرایط رای دادن دارد و خیلی عجیب است که برای هشتاد تعرفه، ده نفر عوامل صندوق داشتیم. به نظرم این کار اصلاً عقلانی نبود و می بایست این روستا را با روستای همجوار که بسیار به آن نزدیک بود تجمیع می کردند.

به ما گفته بودند ساعت هشت شب صندوق را جهت شمارش باز کنیم. ناظر شورای نگهبان آمد و گفت: فکر نمی کنم فرد دیگری برای رای دادن بیاید، ساعت هم ده دقیقه به هشت است، حالا نوبت اعضای خود صندوق است که رای دهند. بدون این که منتظر جواب من باشد، همه را صدا کرد و آنها هم آمدند و شناسنامه هایشان را دادند و رای شان را در صندوق ریختند.

منشی رو به من کرد و گفت لطفاً شناسنامه تان را بدهید تا ثبت کنم. گفتم: ببخشید من یادم رفته شناسنامه ام را همراه داشته باشم. چشمانش داشت از حدقه درمی آمد. با تعجب زیر لب گفت: نماینده فرماندار و همه کاره صندوق خودش رای نداد. ناظر شورای نگهبان که واقعاً نظارتش در حد تیم ملی بود از دور شاهد ما بود و فکر کنم فهمید چه اتفاقی افتاده است، همانجا دفترچه اش را برداشت و چیزی نوشت و من فهمیدم که بعدها خیلی جاها کار خواهم داشت و به خیلی از سوالات باید پاسخ دهم.

ساعت هشت شب طبق برنامه ای که به ما داده بودند، صندوق را باز کردیم و آرا  را شمردیم و فرمی را که در کاغذ بزرگی به اندازه A3 بود پر کردیم و تعرفه های باقی مانده و مُهرها و دو تا فرم دیگر را دوباره داخل صندوق گذاشتیم و پلمپ کردیم و منتظر ماندیم تا ماشین ها بیایند و ما را به شهر ببرند. دل تو دلم نبود و می دانستم که به خاطر رای ندادن باید جواب گو باشم. ولی خانه من تهران است و همیشه نمی توانم شناسنامه ام را همراه داشته باشم، از طرفی کل امورات صندوق بدون هیچ مشکل و در صحت و سلامت کامل انجام شده بود و به نظرم همین خودش کار بزرگی بود.

تقریباً جزو اولین صندوق هایی بودیم که به فرمانداری برگشتیم. آقای فرماندار تا مرا دید تعجب کرد که چرا این قدر زود آمده ام، می خواست سوال پیچم کند که خودم پیشدستی کردم و گفتم: بهتر نبود این صندوق را با روستای همجوار ادغام می کردید، این همه هزینه و افراد فقط برای هشتاد تا رای، بهتر است برای دوره های بعد کمی هم در محاسباتتان تجدید نظر کنید و این قدر نیرو و هزینه و … را تلف نکنید.

نگاه آمرانه ای به من کرد و گفت: بهتر از آن است که نماینده فرماندار خودش رای ندهد. خدای ناکرده شما نماینده تام الاختیار دولت بر سر صندوق هستید بعد خودتان این وظیفه ملی را انجام ندادید! بهتر است از این به بعد در انتخاب نماینده فرماندارها بیشتر دقت کنیم تا محاسباتمان برای تعداد واجدین شرایط. هیچ جوابی برای گفتن نداشتم و فقط مانده بودم که چه طور این خبر به این سرعت به گوش آقای فرماندار رسید، ما که در مسجد تلفن نداشتیم.

دیدگاهتان را بنویسید