۲۳۹. آه

سن و سالش نشان می داد که از همه ما بسیار بزرگتر است. همه با تعجب به او نگاه می کردیم و به این فکر می کردیم که ایشان با این همه سابقه چرا باید در چنین منطقه ای خدمت کند؟ ما که سابقه کمی داریم و امتیازمان در سازماندهی بسیار پایین است، مجبور هستیم به اینجا بیاییم ولی ایشان چرا به اینجا آمده اند؟ در مینی بوس با بهت بیرون را نگاه می کرد و پرسش های بسیارش از زمان رسیدن به مقصد نشان می داد که انتظار این فاصله و این جاده را نداشته است.

وقتی وارد مدرسه شدیم اصلاً حالش خوب نبود، آثار خستگی و افسردگی کاملاً از چهره اش نمایان بود. تنها جمله ای که از ایشان شنیدیم این بود که به کدام کلاس باید بروم؟ و بعد با همان حالش به کلاس رفت. زنگ اول به پایان رسید و وقتی وارد دفتر شدم ایشان را ولو روی صندلی دیدم. زیر لب غرغر می کرد ولی چیز خاصی شنیده نمی شد. کاملاً معلوم بود که اعصابش کاملاً خرد شده است. البته من هم که باشم با این همه سابقه به چنین جایی بیایم حالم بد می شود.

اکثر اوقات ساکت در گوشه دفتر می نشست و به بیرون نگاه می کرد، این سکوتش توجه همه را جلب کرده بود. به نظرم شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت، معمولاً افرادی که زیاد صحبت نمی کنند دنیایی شگفت انگیزی در درونشان دارند که نمی گذارند حتی بخش بسیار کوچکی از آن با سخن گفتنشان نمایان شود. اگر در درونشان غوغایی هم برپا باشد شما از حالات چهره آنها هیچ نمی فهمید. من به این شخصیت ها بسیار علاقه مندم. دوست دارم از آنها یاد بگیرم که چگونه بتوانم احساساتم را کنترل کنم، هرچه در درون من رخ دهد بی کم و کاست در رفتار و چهره ام نمایان می شود، من اصلاً بلد نیستم خودم را آرام نشان دهم در زمانی که درونم منقلب است.

وقتی فهمیدم دبیر ادبیات فارسی است، بیشتر علاقه داشتم با او هم صحبت شوم. دنیای ادبیات را دوست دارم ولی گشت و گذار در این دنیا نیاز به دانش دارد که می بایست آرام آرام آن را کسب کنم. بهترین راه برای بالا بردن دانش ادبی، نزدیک شدن به دبیران ادبیات است. به همین خاطر زنگ های تفریح کنارش می نشستم و سعی می کردم تا با ایشان صحبت کنم، آن قدر سرد و سنگین بود که صحبت از سلام و احوال پرسی پیشتر نمی رفت و همانجا متوقف می شد.

حمید که دیده بود من سعی می کنم با او صحبت کنم ولی نمی شود، کنارم کشید و گفت: زیاد سربه سرش نگذار، بنده خدا سنش بالا است و حوصله ندارد. همین که تا اینجا می آید و برمی گردد برایش بس است. حرف حمید را کاملاً قبول دارم، رفت و آمد برای من سخت ترین کار دنیا است. از ابتدای امسال با هماهنگی اداره و همکاران مقرر شده که یک دستگاه مینی بوس جهت رفت آمد روزانه همکاران مورد استفاده قرار بگیرد. صبح ها ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه از آزادشهر به سمت روستاهای وامنان و کاشیدار حرکت می کند و ظهر ساعت دوازده و نیم بازمی گردد. حتی اگر خانه من آزادشهر هم بود، این رفت آمد روزانه را اصلاً نمی توانستم تحمل کنم.

یک ماه ابتدای سال را در سکوت مطلق گذراند، همین سکوتش باعث شده بود که کسی با او کاری نداشته باشد. ولی از ماه دوم همه چیز تغییر کرد، آرام آرام به جمع همکاران می پیوست و با آنها در موضوعات مختلف صحبت می کرد. همین صحبت کردنش باعث شد کمی او را بشناسیم. دو سال دیگر تا بازنشستگی اش مانده بود و به خاطر این که حق روستا در حکمش بماند آمده بود اینجا، فقط آنچه در ذهنش در مورد روستا وجود داشت با آن چه در واقعیت بود تطابق نداشت و همین او را بسیار به هم ریخته بود.

برایم بسیار عجیب بود که برای گرفتن حق روستا که حتی هزینه کرایه رفت و آمد را کفاف نمی دهد، چه طور قبول کرده و این همه سختی به خودش داده است؟! این مبلغ حق روستا آن قدر ناچیز است که به نظرم اصلاً ارزش این همه مشقت را ندارد، من حاضرم این مبلغ را از حکم من کسر کنند و در جایی تدریس کنم که این قدر نیاز به رفت و آمد نداشته باشد. روستا باشد ولی به خانه هم نزدیک باشد، من از تدریس در روستا دست برنخواهم داشت ولی ای کاش از وامنان تا خانه ام فقط نیم ساعت راه بود.

زمان هر چه بیشتر به جلو می رفت، شخصیت واقعی اش بیشتر هویدا می گشت. بر خلاف رفتاری که در ماه اول سال نشان داده بود، آدم شوخ طبع و بذله گویی بود. اصلاً با آن چیزهایی که من تصور کرده بودم همخوانی نداشت. زنگ های تفریح به کسی مهلت نمی داد که حرف بزند و خودش کل مجلس را در دست می گرفت. با همه شوخی می کرد و همه را می خنداند. سر به سر همه می گذاشت و اصلاً هم توجه نمی کرد که ناراحت می شود یا نه. من فقط با تعجب به او نگاه می کردم و به تصوارتم در مورد ایشان در یک ماه پیش فکر می کردم.

داشتم در کلاس سوم امتحانی از عبارت جبری می گرفتم. کلاس غرق در سکوت بود، نزدیک امتحانات نوبت بودیم و جهت مرور برای هر سه کلاس امتحان گذاشته بودم، امتحانی که بیشتر برای یافتن مشکلات بچه ها و برطرف کردن آن برگزار می کردم. در میان سکوت مطلق ناگهان کلاس مجاور که سال اول بودند با صدای بچه ها منفجر شد، چنان هیاهویی برپا کردند که نظم کلاس من هم بر هم ریخت و بچه با صورت های متعجب از هم می پرسیدند چه خبر است؟ با توپ و تشری که زدم آرام شدند ولی کلاس مجاور همچنان در هلهله و شادی به سر می بردند.

وضعیت کلاس اجازه نمی داد تا رهایشان کنم و به کلاس مجاور بروم. در را باز کردم تا بتوانم در فرصتی تذکری بدهم که صدا بیشتر شد و همین باعث شد در را ببندم و از این کار منصرف شوم. چندی نگذشت که صدای آقای مدیر آمد که در حال صحبت کردن و ساکت کردن بچه ها بود و خدا را شکر موثر افتاد و کلاس آرام شد و غائله خوابید. در زمان زنگ تفریح از مدیر علت را جویا شدم و او هم اظهار بی اطلاعی کرد، فقط فهمیدم که این اتفاق در زنگ ادبیات رخ داده بود و جالب این بود که دبیر ادبیات هم هیچ واکنشی نشان نداده بود.

زنگ دوم همین اتفاق برای کلاس سوم افتاد و دانش آموزان، کلاس را همراه خودشان به هوا بردند. آن چنان شور و شعفی داشتند که کنترل شان غیر ممکن به نظر می رسید. مدیر دوان دوان سر رسید و با داد و فریادهایش کمی اوضاع را بهتر کرد. کلاس من روبروی آنها بود و از لای در دیدم که دبیر محترم ادبیات لبخند به لب روی صندلی اش نشسته و آقای مدیر بود که مانند اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید.

زنگ تفریح دوم بود که آقای مدیر با لحنی همراه با خنده از دبیر ادبیات پرسید که ناگهان در کلاستان چه اتفاقی رخ می دهد که دانش آموزان این گونه نظم را برهم می زنند و کلاس را به هوا می برند. آقای دبیر هم گفت: چیز خاصی نیست، برای همه شان نمره امتحان شفاهی را بیست گذاشتم و با این کار بچه ها را خوشحال کردم. اینها در این منطقه دورافتاده چه گناهی کرده اند؟ بیست می دهم تا خاطره خوبی از ادبیات در ذهن داشته باشند.

آقای مدیر که از عصبانیت سرخ شده بود باقی حرف هایش را خورد و زیر لب غرغر می کرد. با هزار زحمت جلوی خودش را گرفت و در مقابل ما چیزی به او نگفت و به بهانه ای از دفتر خارج شد. برای آقای دبیر ادبیات یک فنجان چایی از کتری روی بخاری نفتی ریختم و رفتم کنارش نشستم و گفتم این بچه ها در همین حالت عادی درس نمی خوانند با این اوضاع که شما فرمودید اصلاً درس نمی خوانند و کتاب دفتر را رها می کنند. لبخندی زد و گفت: شما جوان ها تجربه مرا ندارید و نمی دانید من چه کار دارم می کنم. من هم پیش خودم فکر کردم راست می گوید او بیست و هشت سال سابقه دارد و ما تازه پنج سال سابقه داریم!

ثلث دوم تمام شد و وقتی آقای مدیر در حال تنظیم کارنامه ها بود چنان ترش رو و اخم آلود بود که جرات نداشتیم طرفش برویم. یک بار که مرا تنها در دفتر دید با عتاب گفت: بیا و این کارنامه ها را ببین، ریاضی هشت، علوم شش،  تاریخ  ده  و . . . و در انتها فارسی بیست ، انشا بیست ، املا هم بیست. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم چون این دانش آموز را می شناختم، خیلی ضعیف بود و اصلاً در حد قبولی نبود. ضمناً مگر قرار نبود فقط نمره فارسی که شفاهی است بیست داده شود؟!

بعد از امتحانات ثلث دوم چند روزی آقای مدیر نیامد و همین نگرانمان کرد. به مخابرات روستا رفتیم و با منزلش تماس گرفتیم، متاسفانه تنها پسرش از روی پله ها افتاده بود و پایش از چند نقطه شکسته بود. ما هم ناراحت شدیم و برایش آرزوی تندرستی کردیم. آقای دبیر ادبیات در دفتر سراغ آقای مدیر را می گرفت و وقتی گفتیم که چنین اتفاقی برای پسرش رخ داده است. شانه ای بالا انداخت و گفت که بهش گفته بودم، خودش مقصر است. مانده بودم که این آقای دبیر ادبیات چه مطلبی درباره سقوط پسر آقای مدیر قبل از این اتفاق گفته بود. حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شد و در نهایت پرسیدم که مگر چه چیزی به آقای مدیر گفته بودید؟

با نگاه خاصی گفت: چند وقت پیش مرا کنار کشید و گفت با این وضع نمره دادن و کلاس داری، مشکلات زیادی به وجود آمده. دانش آموزان دیگر به درس ادبیات توجه کافی نمی کنند و حتی نسبت به باقی درس ها هم بی خیال شده اند. از من خواست که رویه ام را تغییر دهم. من هم ناراحت شدم و به او گفتم: دل مرا شکستی، منِ پیرمرد را ناراحت کردی، از کار من با این همه سابقه ایراد گرفتی، به جای این که تشکر کنی که بچه ها را خوشحال کرده ام، مرا مورد مواخذه قرار دادی. این بود مزد زحمات من؟

گفتم: خوب این ها چه ارتباطی به شکستن پای فرزند آقای مدیر دارد؟ این موضوعاتی که شما فرمودید، مسائل کاری است و مربوط به مدرسه می شود. در جوابم گفت: شما هم مانند آقای مدیر هنوز تازه کار هستید و چیز زیادی نمی دانید. وقتی دلی شکسته شود و آهی از سینه برآید، عرش را به لرزه می افکند چه برسد به فرش. به خود آقای مدیر هم گفتم که این آه من روزی گریبانت را خواهد گرفت.

همه چیز داشت دور سرم می چرخید، فضای دفتر چنان سنگین شده بود که قدرت تنفس نداشتم. با زحمت بسیار به پاهایم فرمان دادم که مرا از دفتر بیرون ببرند. در حیاط مدرسه قدم می زدم و سعی می کردم اکسیژن بیشتری تنفس کنم تا مغزم بتواند حرف های این همکار باسابقه را تحلیل کند. هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر دچار تعارض می شدم، به هیچ وجه حرف های ایشان قابل درک و فهم نبود، هیچ راهی برای فهمیدنش نبود و در آخر خود را راضی کردم که ایشان این حرف ها را به احتمال زیاد به شوخی زده است.

چقدر در ابتدای سال دوست داشتم هم صحبت این بزرگوار باشم ولی حالا تا حد امکان از او فاصله می گرفتم. شوخی هایش دیگر برایم جالب نبود و خنده ام نمی گرفت. زیاد نزدیکش نمی شدم تا آه ش گریبان گیر من نشود! از آن روز به بعد هر وقت این دبیر ادبیات را می دیدیم، ناخوداگاه این بیت از استاد سخن، سعدی در ذهنم نقش می بست.

                                  «تا مرد سخن نگفته باشد        عیب و هنرش نهفته باشد.»

دیدگاهتان را بنویسید