۲۴۱. اتوبوس

رفت و آمد برای من بلایی است جانکاه و اگر در ماه رمضان هم باشد، جانکاه تر می شود. ظهر بعد از تعطیلی مدرسه به کنار کلبه کل ممد آمده بودیم و آن قدر ماشین سخت و دیر گیر مان آمد که وقتی به گرگان رسیدیم نزدیک افطار شده بود. وقتی حمید ما را به افطار تعارف کرد، من و حسین از فرط خستگی و گرسنگی و تشنگی بدون فوت وقت اجابت کردیم. حمید هم لبخندی زد و گفت: واقعاً که تعارف آمد و نیامد دارد.

حسین اهل قائم شهر بود و چون راهش نزدیک بود، بعد از افطار لم داده بود به پشتی و داشت تلویزیون نگاه می کرد، ولی من نگران بودم که ماشین گیرم نیاید و به همین خاطر اصرار به رفتن داشتم. هر بار که می گفتم حسین جان پاشو برویم، با همان آرامش همیشگی اش می گفت: نگران نباش، فلکه پمپ بنزین که برویم آنجا اتوبوس فراوان است، ضمناً اگر هم می خواهی به ترمینال برویم و برای تهران بلیط بگیر و من هم تا قائم شهر همراهت می آیم.

حسین آن قدر این پا و آن پا کرد که وقتی از خانه حمید شان خارج شدیم، ساعت حدود ده شب شده بود. به میدان ورودی گرگان که به میدان پمپ بنزین معروف است رفتیم و منتظر رسیدن اتوبوس شدیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که دو تا اتوبوس پشت سر هم آمدند و خوشحال به سمت شان دویدم. تا خواستم سوار شوم شاگرد ماشین جلویم را گرفت و گفت کجا؟ من هم با لبخند گفتم تهران و منتظر تاییدش بودم که با دست مرا به عقب راند و گفت جا نداریم. نگاهی به داخل انداختم و دیدم نیمی از اتوبوس خالی است، با اخم به راننده گفتم که پس این صندلی های خالی چیست؟ با صدایی ناهنجار گفت: سهمیه بهشهر و ساری است و همه فروخته شده.

حسین سراغ اتوبوس دومی رفته بود، وقتی به سمت من بازگشت فهمیدم که آن اتوبوس هم جا ندارد، از همان دور گفت که این تا ساری می رود. سریع به حسین گفتم که خُب برو سوار شو، ساری تا قائمشهر که راهی نیست. نگاهی به من انداخت و با لحن خاصی گفت: رفیق نیمه راه نیستیم داداش، صبر می کنم تا با هم برویم. همین حرفش قوت قلبی شد برایم که  تنها نیستم.

پیشنهاد کردم که به ترمینال برویم، حتماً آنجا اتوبوس هست. به زحمت یک سواری دربست کردیم و به ترمینال رفتیم. وقتی تعداد زیادی اتوبوس در ترمینال دیدم خیالم راحت شد که اتوبوس هست، فقط کمی معطل می شویم. به تعاونی یک رفتم و درخواست بلیط برای تهران کردم، متصدی فروش اصلاً سرش را بلند نکرد و همانطور که داشت کارش را انجام می داد گفت: بلیط برای تهران نداریم. به تعاونی دو رفتم و باز هم همین جواب را شنیدم.

حسین از یک طرف و من هم از طرف دیگر تمام تعاونی ها را رفتیم و دریغ از یک بلیط برای تهران. هاج و واج فقط اتوبوس ها را نگاه می کردم. در زمان های دیگر وقتی هنوز وارد سالن ترمینال نشده بودم، کلی آدم سراغم می آمدند تا مرا به زور سوار اتوبوس کنند، ولی حالا هیچ کدام از آنها حتی سلامم را هم جواب نمی دهند. یک نفر هم نبود تا اندک کمکی به من کند. به حسین گفتم: آقا شما معطل من نشو با یکی از این اتوبوس ها برو، من می روم دور میدان، حتماً اتوبوس ها گذری جا دارند. حسین اخم آلود نگاهی به من کرد و چیزی نگفت.

نمی دانم آن شب چه خبر بود که یا اتوبوس نمی آمد و یا اگر می آمد کاملاً پر بود. ساعت از دوازده شب گذشت و من و حسین هنوز در کنار میدان منتظر بودیم. تعداد اتوبوس ها هم کمتر و کمتر و نگرانی من به همراه خستگی و افسردگی بیشتر و بیشتر می شد. حسین که خیلی راحت روی لبه جدول نشسته بود و چرت می زد ولی من همچنان ایستاده منتظر بودم.

حدود ساعت دو شب بود که یک اتوبوس آمد، وقتی توقف کرد و به سمتش رفتم شاگردش از همان پنجره سرش را بیرون آورد و فریاد زد رشت و همین باعث شد پاهایم شل شود. از آن به بعد هر اتوبوسی می آمد یا مقصدش رشت بود یا از مشهد می آمد و تا ساری و قائم شهر می رفت. همه چیز برعکس شده بود، تا چند ساعت پیش اتوبوسی نبود که جای خالی داشته باشد و حالا همه اتوبوس ها خالی بودند ولی مقصدی به غیر از تهران داشتند.

چیزی به اذان صبح نمانده بود که دیدم حسین به کناری رفته و با تکیه بر دیوار کاملاً خوابیده، ترسیدم در این هوا سرما بخورد، رفتم و آرام بیدارش کردم. بنده خدا آن قدر خسته بود که بیشتر از چند دقیقه بیداری را تحمل نکرد و دوباره چشمانش بسته شد. البته او در بین دوستان به خوش خوابی معروف بود. اوضاع حسین بسیار مرا مستاصل کرده بود، می توانست همان ده شب با اولین اتوبوس برود و به خاطر من این همه به خودش زحمت داد. تصمیم گرفتم اولین اتوبوسی که آمد سوار شوم تا حسین به خانه اش برسد. مقصد دیگر برایم مهم نبود، حداقل تا قائم شهر می رفتم.

حالا که تصمیم گرفته بودم هر اتوبوسی بیاید سوار شوم، دیگر خبری از اتوبوس نبود. میدان داشت دور سرم می چرخید، اعصابم به شدت خرد شده بود و وقتی حسین را می دیدم به خودم بد و بیراه می گفتم. حدود ساعت چهار صبح اتوبوسی آمد که باز هم مقصدش رشت بود. تا صدای شاگرد را شنیدم سریع حسین را صدا کردم و گفتم سوار شویم. حسین که از خواب پریده بود دور و برش را نگاه کرد و بدون این که چیزی بگوید همراه من سوار اتوبوس شد.

وقتی روی صندلی نرم اتوبوس نشستم و در هوای گرم و مطبوعش قرار گرفتم بر خود نهیب زدم که چرا این فکر در همان ابتدای شب به ذهنم خطور نکرده بود، و این بی فکری ام حسین بنده خدا را چقدر آزار داده بود. واقعاً نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم، ولی هنوز چند دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که صدای خروپفش را شنیدم. در همین دقایق به خوابی عمیق فرورفته بود و خوشبختانه هیچ علائمی از ناراحتی در چهره اش نبود.

شاگر د آمد تا کرایه ها را حساب کند، گفتم: این دوستم قائم شهر پیاده می شود ولی من می خواهم به تهران بروم، به نظرشما همان قائم شهر پیاده شوم یا شما پیشنهاد دیگری دارید. کمی فکر کرد و گفت: ما بار برای آمل داریم، آنجا پیاده شوی بهتر است. جاده هراز نزدیک تر است. قبول کردم و کرایه ها را دادم و به شاگرد خیلی تاکید کردم که حتماً ما را قائم شهر بیدار کند. آن قدر خسته بودیم که می دانستم اگر چشمانم را ببندم همچون حسین بیهوش خواهم شد.

با تکان های شدیدی که حس کردم، بیدار شدم. شاگرد اتوبوس بود. می گفت گلویم پاره شد از بس که صدایتان کردم و گفتم قائم شهر. عذر خواهی کردم و حسین را بیدار کردم. او هم همچون من چشمانش باز نمی شد. به او گفتم که من تا آمل می روم و از آنجا می روم تهران. فکر کنم هنوز خواب بود و چیزی از صحبت هایم نفهمید. خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.

وقتی حسین رفت به صندلی کنار شیشه رفتم تا بیرون را نگاه کنم. از کودکی  نگاه کردن مسیر را دوست داشتم. ولی هنوز از قائم شهر خارج نشده بودیم که دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی دوباره چشمانم را باز کردم سریع به اطراف نگاه کردم تا موقعیتم را بفهمم که اگر نزدیک آمل هستیم آماده شوم که در پلیس راه پیاده شوم. هرچه چشم چرخاندم هیچ جای مسیر برایم آشنا نبود. هیچ خبری هم از کوه های سربه فلک کشیده البرز نبود.کمی نگران شدم ولی وقتی رنگ سبز دریای خزر را در سمت راست مشاهده کردم همه چیز برایم سیاه و تاریک شد.

همه از دیدن دریا لذت می برند و کلی مسافت را طی می کنند که به آن برسند ولی دیدن همین دریا در شرایط فعلی من یعنی فاجعه، یعنی خواب ماندن و دور شدن از مقصد اصلی، یعنی کیلومترها راه را بازگشتن و بعد به سمت تهران رفتن. به یاد داشتم که خود شاگرد به من گفته بود که بهتر است آمل پیاده شوم. با عصابنیت به جلو اتوبوس رفتم تا از شاگرد بپرسم که چرا مرا بیدار نکرده است.

بعد از کلی حرف و حدیث که با عصبانیت به شاگرد گفتم، راننده به همراه شاگردش نگاه متعجبانه ای به من انداختند و گفتند مگر گفته بودی؟ این همه خونسردی واقعاً کلافه ام کرده بود. به آقای شاگرد گفتم خودتان پیشنهاد دادید که آمل پیاده شوم. کمی فکر کرد و سرش را خواراند، سپس گفت: فقط یادم می آید به من گفتید که قائم شهر بیدارتان کنم. من فکر کردم هر دو در آنجا پیاده شدید. ضمناً ما در ترمینال آمل توقف زیاد داشتیم و آنجا هم با صدای بلند اعلام کردم. خواب شما آن قدر سنگین بود که نشنیدید.

من اصلاً نمی توانم در اتوبوس بخوابم، به همین خاطر بهترین وسیله نقلیه به نظر من قطار است که واقعاً در آن می شود خوابید. ولی داستان دیشب متفاوت بود و چنان خسته شده بودم که تا نشستم دیگر یارای باز نگاه داشتن چشمانم را نداشتم. شاگرد و راننده  گفتند: حالا که کار از کار گذشته است و خواب مانده ای، کجا پیاده می شوی؟ ما از نور گذشته ایم و نزدیک علمده هستیم. بهتر است ترمینال علمده پیاده شوی که از آنجا اتوبوس مستقیم به تهران هست.

علمده که نام جدیدش رویان است شهری است تقریباً چسبیده به نور، ترمینال بسیار محقری داشت. وقتی رفتم تا بلیط بگیرم باز هم با همان جواب اعصاب خرد کن دیشب مواجه شدم، بلیط نیست و همه فروخته شده است. کلافه بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم. هیچ چاره ای نبود، میبایست به هر طریقی شده به آمل بازگردم و از آنجا به تهران بروم. دیروز ساعت دوازده ظهر کنار کلبه کل ممد بودم و حال هم که ظهر شده هنوز کیلومترها با خانه فاصله دارم، واقعاً بدشانسی پشت بدشانسی بود که نصیبم می شد.

از دفتر ترمینال که خارج شدم اتوبوسی که حتماً از تهران آمده بود تازه رسید و در حال پیاده کردن مسافرانش بود، آن قدر اعصابم به هم ریخته بود که حتی نگاهش هم نکردم و رفتم آن طرف خیابان تا ماشینی گیر بیاورم که مرا تا محمودآباد برساند و از آنجا به آمل بروم و بعد هم عازم تهران شوم، واقعاً با این بخت بدم چه کنم که مرا این چنین به زحمت و سختی انداخته است.

منتظر ماشین بودم که صدای بوق ممتدی شنیدم، همان اتوبوسی  بود که آن طرف خیابان مقابل دفتر ترمینال متوقف بود. توجهی نکردم و دست برای ماشین ها عبوری بلند می کردم. بوق قطع نمی شد و همین بیشتر اعصابم را به هم ریخته بود، چقدر بی فرهنگ هستند که این چنین آلودگی صوتی ایجاد می کنند. بعد از این که چند ماشین مسیرشان به من نمی خورد یکی آمد که خوشبختانه تا بابلسر می رفت، می خواستم سوار شوم که ناگهان یکی دستم را گرفت.

متعجبانه نگاهش کردم، نمی شناختمش. با اصرار مرا کشید و نگذاشت سوار شوم. در آن شرایط بد که اعصابم هم نداشتم این یکی را چه کار کنم؟ واقعاً عصبانی شده بودم و می خواستم داد و بی داد کنم. که سریع گفت: شما آقا فرامرز هستید؟ مرا نادر فرستاده. چقدر برایتان بوق زدیم ولی متوجه نشدید. آقا نادر تا دید می خواهید ماشین بگیرید به من گفت که دوان دوان پیش شما بیایم و نگذارم بروید.

مغزم هنگ کرده بود. ماشین رفت و مدتی طول کشید تا عقلم به حالت عادی برگردد. ایستاده بودم و فقط او را نگاه می کردم. او هم فهمیده بود که حالم زیاد خوب نیست. آرام دستم را گرفت مرا به آن طرف خیابان و مقابل دفتر ترمینال برد. تا نادر را دیدم، بغض غریبی در این دیار غریب گلویم را فشرد. آقا نادر پسرعمه ام است که اتوبوس دارد و سالهاست در مسیر تهران علمده کار می کند. دیدن او برایم دنیا دنیا ارزش داشت، تا مرا دید در آغوشم گرفت وگفت: اینجا کجا و شما کجا؟

به دفتر رفتیم و با یک فنجان چای حالم بهتر شد و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت حالا که خواب ماندی و اینجا پیاده شدی چرا به متصدی دفتر نگفتی فامیل من هستی؟ راست می گفت: آن قدر ذهنم درگیر جا ماندن و اعصاب خردی آن بود که به کل فراموش کرده بودم که نادر را معرفی کنم. ساعت یک همه مسافران سوار شدند و من هم همان جلو در کنار راننده نشستم و از دیدن مناظر، مخصوصاً مناظر بدیع و زیبای جاده هراز لذتی بردم که تمام خستگی هایم را برطرف کرد.

غروب وقتی به تهران رسیدیم و همه مسافران پیاده شدند، نادر با همان اتوبوس مرا تا خانه رساند، البته خانه ما نزدیک ترمینال تهرانپارس بود، ولی تا به حال از اتوبوس مقابل درب خانه پیاده نشده بودم. هر چه قدر در طول سفر تا علمده هیچ چیز در اختیار من نبود، والی آخر سر همه چیز باب میل من شده بود. همسفری با نادر بهترین بخش این مسافرت عجیب بود. بعدها در تابستان چندباری با او تا علمده رفته و بازگشته بودم. اخلاق بسیار خوب نادر در کنار دیدن مناظر از روبرو واقعاً تجربه های بسیار لذت بخشی از سفر برایم می ساخت.

دیدگاهتان را بنویسید