حسین شنبه ها عصر بعد از دوشیفت مدرسه وقتی به خانه می رسید، فقط گوشه ای دراز می کشید و تا شام آماده شود همان جا چرت می زد. گاهی چشمان خمارش را باز می کرد و بعد از مدت کوتاهی دوباره می بست. با صدای قاشق و بشقاب ها به صورت خودکار بیدار می شد و بعد از صرف شام، آن هم از نوع مفصلش به همان گوشه اتاق می خزید، کمی صحبت می کرد و می خندید و می خنداند و بعد از مدت کوتاهی به خواب می رفت. این برنامه ی روز شنبه حسین بود و در این چندسالی که با هم بودیم هیچ تغییری نکرده بود.
اهل قائم شهر بود، به قول خودش جمعه که نداشت، چون باید حدود ساعت دوازده شب به میدان ورودی شهر می آمد تا شاید اتوبوسی گیرش بیاید و با هزار زحمت خودش را به سرویس ساعت شش صبح معلمان روستا برساند، بعد هم دو شیفت کلاس برود. واقعاً کارش سخت بود و انرژی بسیاری صرف می کرد تا بتواند شنبه ها را پشت سر بگذارد. خودش می گفت: من ورزشکار هستم که می توانم این همه سختی را همزمان تحمل کنم، شماها اگر بودید حتماً دچار مشکلات بسیار می شدید.
من و حسین در بخش خوراک رقیب هم بودیم و هیچ کس یارای همراهی با ما را نداشت. شنبه ها که حدود هفت یا هشت نفر بودیم، برنامه شام ماکارونی بود که مسئول مایه آن من بودم. دو بسته ماکارونی هفتصد گرمی مصرف می شد و من هم با حدود نیم کیلو گوشت چرخ کرده و دو عدد پیاز بزرگ و نصف قوطی رب، مایه ی پرملاتی برای آن می ساختم. من و حسین آن قدر می خوردیم که آخر سر از خستگی کنار می کشیدیم. متاسفانه حسگری که در معده می بایست خبر سیر شدن را به مغز برساند، در ما عمل نمی کرد.
البته شرایط زندگی و کار ما هم بسیار به هم ریخته و سخت بود، صبحانه را ساعت ده صبح در مدرسه می خوردیم که معمولاً تخم مرغ یا پنیر بود، ناهار را خیلی از اوقات به خاطر دو شیفت بودن حذف می کردیم یا بسیار مختصر می خوردیم و همه توانمان در بخش شام صرف می شد. البته هفته هایی که من بعدازظهری بودم وضعیت کمی بهتر بود و در زمانی که در خانه بودم می توانستم هم برای خودم و هم برای دوستان ناهار آماده کنم.
یکی از عجایب خانه ما نوشابه بود، مصرف ما چنان زیاد بود که جعبه های خالی را ماهیانه به مغازه آقای خان احمدی تحویل می دادیم. گاهی تعداد جعبه ها به چهار یا پنج می رسید و خودمان نیز به این فکر می افتادیم که کمی هم باید مواظب سلامتی خودمان باشیم. آخر ماه بنده خدا آقای خان آحمدی خودش با وانت می آمد و جعبه شیشه خالی ها را می برد، خدا خیرش دهد خیلی هوای ما را داشت، برایمان حساب دفتری باز کرده بود و آخر ماه با ما تسویه می کرد.
علاوه بر نوشابه مصرف خیار شور ما هم نامتعارف بود، از شیشه های یک کیلویی کار به حلب های چهار کیلویی کشیده بود، متاسفانه من آب خیارشورهای کارخانه ای را بسیار دوست دارم و آن را نیز می خورم، همه مرا از فشار خون می ترسانند ولی متاسفانه اراده ام در برابر نخوردن بسیار ضعیف است. حسین هم خیارشورها را ریز نمی کند و با هر لقمه یکی از آن ها را نوش جان می کند. این کار باعث می شد که همیشه بعد از غذا من و حسین احساس نفس تنگی کنیم و حتماً یکی دو قاشق شربت سالبوتامول بخوریم.
همیشه به حسین می گفتم من که هیچ، شما که ورزشکار هستید باید خیلی مراعات کنید، بدن شما باید همیشه روی فرم باشد و پرهیز غذایی لازمه یک ورزشکار است. در جوابم فقط سری به تایید تکان می داد و می گفت: نگران من نباش من هرچه می خورم را با ورزش می سوزانم، من ورزشکار حرفه ای هستم و می دانم چه طور باید غذا بخورم، شما به فکر خودت باش تا دچار مشکلات اضافه وزن نباشی.
در صبح یکی از شنبه های سرد زمستانی هرچه منتظر ماندیم حسین نیامد، ده دقیقه ای سرویس را نگاه داشتیم و در نهایت بدون او به سمت روستا حرکت کردیم. تا به حال سابقه نداشت حسین غیبت کند و همین کمی نگرانمان کرد. شب هنگامی که در حال آماده کردن شام بودیم همه می گفتند حسین که نیست، پس این همه غذا را چه کسی باید بخورد؟ واقعاً جای خالی اش به شدت احساس می شد. همه سر سفره منتظر بودیم که ناگهان بیدار شود و هم چون خرس های قطبی که از خواب زمستانی بیدار می شوند بر سفره حمله برد و همه را به خوردن شام ترغیب کند.
قرار گذاشتیم فردا بعد از مدرسه اگر خبری از حسین نیافتیم به مخابرات روستا برویم و تماسی با خانه حسین بگیریم و با دانستن علت نیامدن حسین از این نگرانی خلاصی یابیم. خوشبختانه مدیر مدرسه که خانه شان در شهر بود برایمان خبر آورد که حسین با او تماس گرفته است، او به خاطر مسابقات استانی جودو نیامده است. از حالت نگرانی خارج و به حالت بهت وارد شدیم، به یاد حرف های خودش می افتادیم که می گفت من ورزشکارم ولی ما اصلاً باور نمی کردیم. ولی حالا فهمیدیم که باید باور می کردیم، کمی که بیشتر فکر کردم هیکل حسین برای جودو مناسب بود، پس بنده خدا این همه می گفت من ورزشکار حرفه ای هستم راست می گفته است.
هفته بعد منتظر بودم تا حسین بیاید و بفهمم که در مسابقات چه گُلی به سر خود زده است. ببینم در استان چه مقامی کسب کرده است و مدالش چه رنگی است؟ خیلی دوست داشتم مبارزه او را ببینم، حسین آن قدر آرام است که تصور این که دارد مبارزه می کند برایم غیرممکن است. حسینِ مهربان که همیشه در حال خندیدن است را نمی توان با چهره ای جدی در حال مبارزه و ضربه زدن تصور کرد. این هفته نوبت ماندن من در وامنان بود و به خاطر این که شیفت حسین مخالف من بود، در کل روز او را ندیدم. غروب وقتی از مدرسه آمد مانند همیشه رفت گوشه اتاق و درازی کشید، تا زمان مهیا شدن ماکارونی چنان مشغول بودم که فرصتی نشد از او بپرسم، او هم مانند همیشه بود و خودش هم هیچ حرفی نزد.
من و حسین همیشه در انتهای سفره و در کنار دیگ غذا بودیم تا به منبع اصلی نزدیک تر باشیم. بعد از این که کشیدن غذا به پایان رسید و همه مشغول خوردن شدند از او پرسیدم که از مسابقات چه خبر؟ نگاهی به من انداخت و بعد به دهانش اشاره کرد که یعنی پر است و من آنجا دانستم که او چقدر مبادی آداب است که با دهان پر حرف نمی زند. صبر کردم تا لقمه اش را ببلعد، البته صبر من تا پایان شام و به اتمام رسیدن ته دیگ های سیب زمینی که چنان سرخ و خوش رنگ بودند طول کشید. البته من هم موافق بودم چون ممکن بود صحبت های حسین حواسم را پرت کند و تعداد کمتری ته دیگ نصیبم شود.
بعد از شام مصّر بودم تا حسین از مسابقاتش بگوید. کمی طفره رفت و بعد آهی کشید و گفت: اگر آن بازی را می بردم می توانست روی سکو باشم. تازه فهمیدم که چرا حسین هیچ چیزی از مسابقاتش نمی گوید، بنده خدا در نیمه نهایی باخته و دستش از مدال کوتاه شده است. باختن سخت است و از دست دادن مدال با توجه به زحماتی که کشیده شده سخت تر است. تازه فهمیدم چرا تا کنون سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت و حق دادم که چیزی نگوید و به همین خاطر دیگر ادامه ندادم.
خودش ادامه داد و گفت: که خیلی بیخودی به حریفش باخته و در حق او ناداوری شده است وگرنه برد در چنگش بوده. ابراهیم گفت: واقعاً باخت در نیمه نهایی خیلی سخت است، چون با یک اشتباه سکو را از دست می دهی، اگر کمی بیشتر دقت می کردی می توانستی سری از سرها در آوری. حسین دوباره آهی کشید و گفت: ابراهیم جان راست می گویی، بی دقتی کردم، ولی داورها هم نامردی کردند و امتیاز مرا حساب نکردند، کاملاً یکطرفه داوری می کردند. ضمناً مسابقه من در نیمه نهایی نبود.
حمید با تعجب پرسید پس قبل از نیمه نهایی بوده؟ زیاد ناراحت نباش، این تجربه ای می شود تا در مسابقات بعدی تمریناتت را بیشتر کنی و با تمام تلاش بر روی سکو بروی، با این استعداد که تو داری امید هست حتی در مسابقات کشوری هم بتوانی بدرخشی و در حد خودت نتیجه خوبی کسب کنی. دیگر دوستان هم او را دلداری می دادند که حالا چیزی نشده و اصلاً خودت را ناراحت نکن، حتماً در مسابقات بعدی هم نیمه نهایی و هم فینال را خواهی برد. حمید با لبخند گفت: طلا تو مشت تو بود ولی داوران نگذاشتند به آن برسی.
حسین شانه بالا انداخت و گفت: در آن دور هم نبود، همان بازی اول بود. در همان بازی اول باختم و حذف شدم، خیلی حیف شد، همه اش تقصیر داوران بود. ابراهیم اخمی کرد و گفت: بازی اول را باخته ای و حذف شده ای و حالا این قدر داری پیاز داغش را زیاد می کنی! ما فکر کردیم فینال را باخته ایی. این جور که تو آمدی و تعریف کردی همه ما حسرت خوردیم که حیف شد که به فینال نرسیده ای، مرد مومن بازی اول را باخته ای بعد می گویی حیف شد سکو را از دست دادم! حسین گفت: واقعاً باختش سر یک اشتباه کوچک بود و بیشتر ناداوری بوده که او حذف شده است، وگرنه حریف هیچ چیزی برای گفتن نداشت. فقط می چرخید و از زیر دستانم فرار می کرد. تا می خواستم فنی رویش اجرا کنم ناجوانمردانه بدل می زد و از من دور می شد.
چون از جودو هیچ اطلاعی نداشتم صحبت نمی کردم و فقط یک جمله به حسین گفتم که ناراحت نباش، این هم یک تجربه است. ابراهیم با اخمی که خنده هم در آن می بود رو به من کرد و گفت: این آقا اصلاً فرصتی پیدا کرده که تجربه کنه؟ همان مسابقه اول نسخه اش را پیچیده اند. حالا آمده برای ما چنان تعریف می کنه انگار در دقیقه آخر فینال با امتیاز داوری باخته. با این اوصاف فکر کنم ناداوری را خالی بسته تا باخت افتضاحش را ماست مالی کند. با این گفته های ابراهیم هیچ کس نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و حتی خود حسین هم می خندید.
حمید گفت: با این اوصاف که گفتی حتماً باید اخطار کم کاری به او می دادند. با چند اختلاف باختی که این اخطارها هم کمکت نکرد؟ احتمالاً حریفت فقط توانسته یک فن روی تو پیاده کند و تو هم نتوانستی فنی بزنی و به همین خاطر با حداقل امتیاز باختی. حسین کمی دورو برش را نگاه کرد و با لبخند ملیحی گفت: زیاد اختلاف نداشتم، یک کم خودم را جمع و جور کرده بودم برده بودم. ابراهیم دوباره گفت: جانمان را به لبمان آوردی، خب بگو چند چند شدی؟ حسین لبخندش بیشتر شد و گفت: یازده به هیچ.
ابراهیم از یک طرف هرچه بالشت و متکا دم دستش بود سمت حسین پرت می کرد و حمید هم یک مجله لوله کرده بود و به جان حسین افتاده بود و دیگر دوستان هم نمی دانستند از خنده چه کار کنند. من که در حال چنگ زدن به زمین بودم. حمید همان طور که حسین را مورد مرهمت قرار می داد می گفت: مرد حسابی رفتی بازی اول ضربه فنی شدی حالا چنان می گویی که طلا تو چنگ بوده! آن چنگت بخورد وسط کمرت. حسین هم فقط می خندید و می گفت: به خدا نمی دانستم چه طور شد که این طور شد، من خیلی فن ها بلد بودم ولی نامرد نگذاشت اجرا کنم و همش روی زمین می افتادم.
آن قدر خندیده بودیم که دیگر نایی نداشتیم. ابراهیم که کاملاً بر روی زمین ولو شده بود گفت: حسین جان تو را به خدا دیگر ورزش نکن، با این وضعیتی که تو داری در هر مسابقه ای که شرکت کنی حریفانت دچار مشکلات عظیم می شوند و اگر در مقابلت تاب هم بیاورند حتماً دچار آسیب دیدگی جسمی و روحی می شوند. خیلی ناجوانمردی است که کسی در مقابل تو امید برنده شدن نداشته باشد، بگذار کمی جوانان هم انگیزه داشته باشند و امیدی برای ادامه برایشان بگذار.
حسین هم با سر تایید می کرد و قول داد که از این به بعد کمی هم به فکر حریفانش باشد! حمید از طرف دیگر گفت: حسین جان بهتر است وزنت را عوض کنی تا روزنه ای برای دیگران در این وزن باز شود، ضمناً وزن بالاتر که بروی می توانی حریفان جدیدت را به چالش بکشی و برای آنها محکی باشی که قدرت خودشان را بفهمند، البته از حالا معلوم است که در برابرت شکست خواهند خورد. ولی حداقل یک نفسی به وزن قبلی ها می دهی.
من هم که به زحمت داشتم خنده را نگاه می داشتم به حسین گفتم: حسین جان بچه ها و جوانان کشور را رها کن و برو مسابقات بین الملی و حال آنها را بگیر. این مهارتی که شما داری فقط در سطح جهانی همآورد دارد. برو و این چینی ژاپنی هایی را که ادعا دارند را به زمین گرم بکوب تا حساب دستشان بیاید. فکر می کنند که مبدع این ورزش هستند پس باید همیشه در آن اول باشند. حسین در جوابم سری تکان داد و گفت: فکر خوبی است باید با فدراسیون صحبت کنم تا مرا به مسابقات جهانی بفرستند، اینجا استعدادم کور می شود. دیگر از خنده دلم به درد افتاده بود.
از آن روز به بعد حسین رشته ورزشی اش را تغییر داد و رفت فوتسال، فقط تنها تفاوتی که رخ داد این بود که هر وقت می آمد یک جایی از بدنش را می گرفت و می گفت دیروز مصدوم شدم. بیشتر اوقات هم کتفش در می رفت و همیشه از درد آن می نالید. حمید هم وقتی ناله هایش را می شنید از او درخواست عاجزانه کرد که خواهشاً ورزش را به طور کل رها کند تا هم خودش سالم تر بماند و هم ما کمی آرامش داشته باشیم.