۲۴۳. تولد

سرویس مقابل مدرسه ایستاده بود و همکاران موقع رفتن هر چقدر اصرار کردند که همراه شان بروم قبول نکردم، برای فردا غروب ساعت هفت شب بلیط قطار داشتم و می خواستم طبق برنامه ای که برای خودم ریخته بودم بروم. صبح با مینی بوس های روستا تا آزادشهر، از آنجا به گرگان، گشتی در شهری که زمانی محل زندگی ام بوده و در نهایت رفتن به ایستگاه راه آهن و سوار قطار شدن، به نظرم این برنامه عالی بود و هیچ ایرادی نداشت. همیشه مسافرت با قطار را بر اتوبوس ترجیح می دهم.

 نمی دانم چرا بعد از خداحافظی دوستان و رفتنشان، ناگهان دلم ریخت و نگرانی عجیبی مرا مضطرب کرد. هرچه فکر کردم که علت اضطرابم را بفهمم موفق نشدم و  تنها به سمت خانه به راه افتادم. روزهای آخر سال همیشه حال و هوایی خاص دارد، همه در حال تکاندن خانه های شان بودند و جوش و خروشی مثال زدنی در کل روستا برپا بود. خیلی ها در پشت بام در حال تعمیر کاهگل سقف بودند و خیلی ها هم فرش ها را می تکاندند و به کل همه چیز در حال تکانده شدن بود.

شب در خانه هرچه گشتم چیز خاصی برای خوردن نیافتم. دوستان همه چیز را خورده بودند که خراب نشود. این هفته آخرین هفته سال بود و همه بعد از تعطیلات نوروز باز می گشتیم، شاید این اضطراب من هم به خاطر همین بود که هنوز در اینجا هستم و به کانون گرم خانواده ملحق نشده ام. ولی این دلیل قانع کننده نبود، چون بلیط قطار در دستم بود و زمان هم بسیار داشتم. یک تکه نان بیات به همراه دو تا گوجه فرنگی شد شام من در این شب عجیب.

صبح  با صدای زنگ ساعت بیدار شدم، وقتی برای شستن دست و رویم به حیاط رفتم با منظره ای بس عجیب و باورنکردنی مواجه شدم، همه جا غرق در سپیدی بود، برف به شدت می بارید و حدود بیست سانتی متری هم نشسته بود. در ابتدا مانند همیشه از دیدن برف ذوق کردم ولی کمی که گذشت همان دلهره دیشب به سراغم آمد و تازه دانستم که چرا از دیروز غروب این نگرانی در من بوده است. خودم را دلداری دادم که تا ساعت هفت شب که باید سوار قطار بشوم دوازده ساعت وقت است و در این زمان هرطور شده خودم را به گرگان خواهم رساند.

صبحانه نخورده سریع وسایلم را جمع کردم و به سمت ایستگاه مینی بوس ها که کنار کارگاه جوشکاری حاج رمضان بود حرکت کردم. سکوت غریبی همه جا را در برگرفته بود، اصلاً نمی شد با دیروز مقایسه کرد. از آن همه شور و غوغایی که در این روستا برای خانه تکانی بود هیچ حرکتی مشاهده نمی شد. هیچ رده پایی بر روی برف ها نبود و همین بیشتر مرا نگران می کرد. وقتی به نزدیکی ایستگاه رسیدم  و هیچ خبری از مینی بوس ندیدم، دانستم که آن نگرانی بجا بوده و روز بسیار سختی در پیش دارم.

نمی دانم شاید حدود نیم ساعتی منتظر ماندم، حتی موجود زنده ای هم رد نشد چه برسد به ماشین، تا نزدیک زانو در برف فرو می رفتم و این یعنی تا نیامدن بولدوزر و باز نشدن راه خبری از رفتن نیست. اما بازگشت هم معنایی برایم نداشت. پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادم و در مسیر به این فکر می کردم که قید بلیط قطار را بزنم و خودم را به هر صورتی شده به شاهرود برسانم، در این اوضاع بحرانی درست ترین تصمیم همین بود، امیدوار بودم که کنار کلبه کل ممد بتوانم وسیله ای بیابم که مرا تا تیل آباد برساند.

در کاشیدار هم خبری نبود و بعد از کلی معطلی دوباره فکری به ذهنم خطور کرد. به نظر می رسد امروز روز فکرها و تصمیم های عجیب من است. فاصله کاشیدار تا جاده اصلی حدود بیست کیلومتر راه شوسه است، اگر به طور متوسط در این هوای برفی در هر ساعت چهار کیلومتر هم طی کنم، پنج ساعته به تیل آباد می رسم. حالا که ساعت نه صبح است، با این محاسباتی که انجام دادم حدود ساعت دو بعد از ظهر به جاده اصلی می رسم و اگر مشکل خاصی رخ ندهد حتی می توانم نقشه اول را به اجرا درآورم و به قطار گرگان برسم.

با کمی تردید به راه افتادم و برف هم فهمید و بر بارشش افزود و باد هم به یاری اش شتافت. دانه های برف همچون سوزن بر صورتم فرو می رفتند، این دو بزرگوار هرچقدر تلاش کردند مرا منصرف کنند موفق نشدند. در ابتدای حرکت در پاهایم به شدت احساس سرما و یخ زدگی می کردم، ولی بعد از مدتی آرام آرام  گرم شد، فکر کنم همین راه رفتن باعث ایجاد جریان خون بهتر در پاهایم شد، هر چه بود زیاد احساس سرما نمی کردم، خوشبختانه امکاناتم خوب بود. کاپشن بسیار گرم به همراه دستکش هایی بسیار خوب و کلاه و  شال و ….

ولی بعد از حدود دو ساعت پیمودن راه آرام آرام خستگی به سراغم آمد، تعجب کردم که چرا این قدر زود خسته شدم، من ساعت ها در کوه دشت راه می رفتم و هیچ احساس خستگی نمی کردم، کمی که فکر کردم به یاد آوردم که دیشب چیز چندانی نخورده ام و ضمناً صبحانه نخورده به راه افتاده ام. در نتیجه این ضعف از نرسیدن غذا به بدن است. کمتر پیش می آید صبحانه نخورم و به این وعده بسیار اهمیت می دهم، البته برای همه وعده ها ارزش بسیار قائل هستم. ولی چه فایده که در میان این کوهستان پربرف چیزی برای خوردن نه تنها برای من، حتی برای هیچ موجودی نیز یافت نمی شود.

هر چه جلو تر می رفتم، راه رفتن سخت تر می شد. هم انرژی ام تحلیل رفته بود و هم برف بیشتر شده بود، در بعضی جاها که بادگیر بود کاملاً تا کمر در برف فرو می رفتم. این برف های سفید در چشمانم تاریک دیده می شدند و همین برایم خیلی عجیب بود. دیگر نایی برای ادامه دادن نداشتم و همین باعث شد ترس نیز به سراغم بیاد. اگر اینجا بمانم کارم تمام است، تا فردا صبح که بلدوزر بیاید و راه را باز کند حتماً یخ زده و این دار فانی را وداع خواهم گفت. هنوز بیست و چند سال از تولدم نگذشته و رفتن از این دنیا برایم خیلی زود است. ای کاش راهی برای رهایی بود.

در دریای بیکران ناامیدی دست و پا می زدم که صدای هولناکی از پشت پیچ جاده که مقابلم بود مرا به خود آورد. بر ترسی که داشتم افزون شد، تا حالا فکر می کردم از سرما خواهم مرد ولی حالا دلیل دیگری برای مردن به سراغم آمده بود. ولی وقتی هیبت این غول آهنی از پشت پیچ نمایان شد گُل از گُلم شکفت. واقعاً حس تولد داشتم و خود را از دنیایی بسیار تاریک نجات یافته می دیدم. دوباره برف ها در دیدگانم سپید شدند. بولدوزر بود و در حال باز کردن راه، از دیدنش چنان ذوق کرده بودم که نمی دانستم چکار باید کنم، مغزم گیر کرده بود و هیچ فرمانی به اعضای بدنم نمی داد. به من که رسید توقف کرد و همانجا بود که مغزم از هنگ خارج شد و سریع از شنی های آن بالا رفتم، آقای راننده تا در کابین را باز کرد و مرا دید، فرصت نداد و فقط شروع کرد به بد و بیراه گفتن که مگر از جانت سیر شده ای که اینجا هستی، چرا تنها هستی؟! این چه وضعیتی است که داری؟! این چه کاری است که کرده ای؟! انگار خیلی دلت می خواهد تبدیل به تندیس یخی شوی و… . تا خواستم جواب دهم باز خودش گفت: خدا را شکر کن که زن زائویی در کاشیدار حالش بد شده و به ما زنگ زده اند تا راه را برای آمبولانس باز کنیم.

فرصت جواب گویی به من نمی داد و البته جوابی هم نداشتم که بدهم، بعد گفت برو سوار آمبولانس شو، اینجا در کابین جایی برایت نیست. سریع پایین آمدم و سوار آمبولانس که درست پشت سر بلدوزر بود، شدم. راننده و کناردستش همان برخورد البته کمی ملایم تر را با من کردند و به من گفتند که بروم و پشت سوار شوم. تا به حال تجربه سوار شدن در آمبولانس را نداشتم، یک تخت بود و یک صندلی در کنار آن و کلی تجهیزات پزشکی و کمدهایی که برای دارو بود. روی صندلی نشستم و ماشین به راه افتاد.

کلی زحمت کشیده بودم و بعد از سه ساعت راه پیمایی تقریباً به نیمه های راه رسیده بودم ولی حالا باز به کاشیدار بازگشتم. آمبولانس جلو بهداری توقف کرد، ساعت یک بعد از ظهر شده بود. نگران این بودم که چه طور می توانم خودم را به خانه که حدود پانصد کیلومتر با اینجا فاصله دارد برسانم، ولی وقتی به اتفاقاتی که در همین چند ساعت برایم رخ داد اندیشیدم به این نتیجه رسیدم، دیر رسیدن خیلی بهتر از هرگز نرسیدن است.

 خانم باردار را سوار کردند، امدادگر به همراه همسر آن خانم به پشت رفتند و من هم کنار راننده نشستم. دوباره پشت بلدزر قرار گرفتیم، تعجب کردم و از آقای راننده پرسیدم، چرا بلدوزر برمی گردد، برود و راه را تا وامنان و نراب هم باز کند. گفت: در چند پیچ جاده به خاطر باد، برف دوباره راه را می بندد و به خاطر وضعیت اورژانسی ما باید با ما بازگردد. فردا صبح اول وقت می آید و باقی مسیر ها را نیز باز خواهد کرد. در ماشین نیز همچون بیرون موقعیت بسیار سخت و بد بود. هر از چند گاهی این خانم چنان فریادهایی می زد که از ترس قبض روح می شدم، فقط صدای همسرش را می شنیدم که به خانمش می گفت: نگران نباش همه چیز خوب است، با توجه به این شرایط من مانده بودم که خوب از نظر این آقا چیست؟

ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود که به بهداری مرکز بخش که در فارسیان بود رسیدیم. فارسیان پایین تر از تیل آباد و به آزادشهر کمی نزدیکتر بود. در این سالها همیشه میزان برفی که در وامنان بود از اینجا ها بیشتر بود، ولی امروز اینجا هم برف چنان بود که راه همچنان بسته بود و به جز مسیری که بلدوزر همراه ما باز کرده بود هیچ ردی مشاهده نمی شد. فکر کنم ابرها می خواستند در این روزهای پایان سال کاملاً خودشان را بتکانند.

با ماشین به داخل مرکز بهداشت رفتیم، یکی از امدادگران رو به من کرد تا کمکش کنم و کیف وسالیش را به داخل ببرم. سریع برانکارد آوردند و خانم را به اتاق عمل سرپایی منتقل کردند، در عین کوچکی تجهیزاتش نسبتاً خوب بود ولی هیچکس در آنجا نبود. وقتی بیرون آمدم و در سالن انتظار بودم، برایم عجیب بود که چرا در مرکز کسی نیست، فقط یک نگهبان بود که در را برایمان باز کرد. فکر نمی کردم مراکز بهداشت هم تعطیل شوند. از پنجره وقتی جاده اصلی را دیدم اضطاربم بازگشت و فهمیدم که رسیدن به قطار یا رفتن به شاهرود در این شرایط ممکن نیست. بارش برف همچنان با قدرت ادامه داشت.

بعد از حدود یک ربع همسر خانم باردار به همراه یک آقایی وارد مرکز بهداشت شدند، آن آقا دکتر بود و سریع لباس هایش را عوض کرد و به اتاق عمل رفت، هر دو امدادگر هم به اتاق عمل رفتند و من و جناب آقای همسر بیرون منتظر ماندیم. وقتی به چهره آرام آقا نگاه می کردم و با اضطرابی که خودم به خاطر این موضوع داشتم مقایسه می کردم عقلم به جایی نمی رسید. من که هیچ آشنایی با اینها ندارم و هیچ ارتباطی هم به من ندارند، ولی دلم همچون سیر و سرکه می جوشید.

وقتی صدای گریه کودک را شنیدم، نفس راحتی کشیدم و سریع رفتم و به آقا تبریک گفتم، لبخندی زد و گفت: این هفتمین بچه ام است، خدا نگاهش دارد. چند ثانیه ای بیش نبود که از حالت نگرانی خارج شده بودم ولی حالا به حالت بهت فرو رفتم، سن و سال چندانی نداشت که هفت سر عایله داشته باشد، حداکثر ده سال از من بزرگتر بود. با توجه به این که بیشتر مردم این منطقه شرایط خوب مالی ندارند و زندگی را به سختی می گذرانند، عدد هفت برای فرزندان این آقا واقعاً تکان دهنده است. با این حال مرا در آغوش گرفت و بدین سان تبریکم را پاسخ گفت.

واقعاً تولد چقدر عجیب است، انسانی از درون انسانی دیگر پا بر عرصه جهان می گذارد. موجودی که تا مدتی پیش نیست بود، اینک هست می شود. از کوچکترین ذره، به انسانی کامل بدل می شود و بعد از نه ماه زندگی در مکانی که خودش نیز از عجایب است به این دنیا پا می گذارد. از درون دنیایی تاریک پا به دنیایی روشن می گذارد. در ابتدا همه از این تولد خوشحال می شوند ولی به مرور زمان از این خوشحالی کاسته می شود و غم و اندوه آرام آرام جای خودش را باز می کند و تا پایان زندگی همراه انسان می ماند. کمتر کسی را دیده ام که شاد این دنیا را ترک گفته باشد.

ساعت پنج شده بود و هوا داشت آرام آرام به تاریکی می رفت. آن مادر و فرزند تازه به دنیا آمده اش به همراه همسرش به خانه یکی از بستگان شان که چند درب آن طرف تر بود رفتند، من هم در کنار جاده ای که ساعتها بود ماشینی از آن عبور نکرده بود ایستاده بودم و نمی دانستم منتظر چه هستم؟! همان مسیر باریکی را که بولدوزر باز کرده بود هم به خاطر همت والای برف پوشیده شده بود. ای کاش با همان بلدوزر تا جایی می رفتم.

دیگر هیچ امیدی به رفتن نبود، ماندن هم مشکل بود، در روستایی که کسی را نمی شناسم چطور می توانم جایی برای ماندن پیدا کنم؟ چطور می توانم شب را در این سرما بگذرانم؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید همان مرکز بهداشت بود، به نگهبانش می گویم که من هم دبیر هستم و کارمند دولت، شاید رضایت داد و در یکی از اتاق های آنجا شب را گذراندم. فکر دیگری نیز به ذهنم رسید، به منزل دهیار روستا بروم و خودم را معرفی کنم و از ایشان کمک بخواهم. 

در اوج ناامیدی به سمت مرکز بهداشت به راه افتادم که چراغ های ماشینی که از سمت آزادشهر می آمد نیرویی تازه به من داد. متعجب بودم که چه طور با این اوضاع جاده توانسته است به اینجا برسد، سریع خودم را به وسط جاده رساندم تا به هر ترتیب که شده متوقفش کنم. ماشین راهداری بود و کاملاً مجهز، به سمت راهدارخانه بالای گردنه خوش ییلاق می رفت، وانت دو کابین بود و چهار نفر سرنشین داشت، محبت کردند و مرا نیز سوار کردند و همراه خود بردند.

وقتی از پاسگاه تیل آباد گذشتیم، بلدوزرهایی را دیدم که مردانه در حال کار کردن و باز کردن مسیر بودند. گردنه خوش ییلاق هم با تلاش این زحمتکشان باز شده بود و بسیاری از ماشین ها که گیر کرده بودند توانستند خود را نجات دهند، واقعاً کار این بزرگواران بسیار سخت و مهم است، مانند تولدی که امروز شاهدش بودم اینان نیز راه را برای رهایی در راه ماندگان باز می کنند و آنها را از دنیایی تاریک به دنیایی روشن رهنمون می شوند. در راهدارخانه هم جنب و جوش بسیاری بود. هیچ کس را ایستاده نمی دیدم، همه در این برف سنگین در حال تکاپو بودند.

در آنجا مرا به ماشین حمل سوخت که کامیونی بود و می بایست به شاهرود می رفت تا برای بلدوزرها گازوئیل بیاورد سپردند و همراه با آن به شاهرود رفتم. صحبت های راننده برایم بسیار جالب بود، می گفت ما در راهدار خانه در سه ماه زمستان گاهی اوقات شب تا صبح کار کرده ایم و وقتی هم برای خواب نداشته ایم. ولی در فصول دیگر کارمان کمتر است.

وقتی از من در مورد خودم پرسید، بعد از توضیحاتی که دادم قضیه بلیط قطار گرگان و از دست دادنش را نیز گفتم. کمی فکر کرد و بعد گفت: نگران نباش انشالله به قطار هم می رسی، متعجب شدم و حدس زدم که حرفم را زیاد متوجه نشده است. ولی وقتی به شاهرود رسیدیم، مرا با همان کامیون یک راست به راه آهن برد و بعد از تماسی که با تلفن آنجا گرفت، مرا به یک نفر سپرد و ایشان هم با قطار ساعت ۱۰ شب مرا به تهران فرستاد.

واقعاً رهایی از مشکلاتی که در آن هستی خودش یک تولد است. امروز من شاهد یک تولد بودم و در کنارش هم بسیاری تولدهای دیگر دیدم. خدا را شکر هنوز هستند انسانهایی که به فکر تولد و رهایی دیگران از شرایط بد هستند.

۲۴۲. جودو

حسین شنبه ها عصر بعد از دوشیفت مدرسه وقتی به خانه می رسید، فقط گوشه ای دراز می کشید و تا شام آماده شود همان جا چرت می زد. گاهی چشمان خمارش را باز می کرد و بعد از مدت کوتاهی دوباره می بست. با صدای قاشق و بشقاب ها به صورت خودکار بیدار می شد و بعد از صرف شام، آن هم از نوع مفصلش به همان گوشه اتاق می خزید، کمی صحبت می کرد و می خندید و می خنداند و بعد از مدت کوتاهی به خواب می رفت. این برنامه ی روز شنبه حسین بود و در این چندسالی که با هم بودیم هیچ تغییری نکرده بود.

اهل قائم شهر بود، به قول خودش جمعه که نداشت، چون باید حدود ساعت دوازده شب به میدان ورودی شهر می آمد تا شاید اتوبوسی گیرش بیاید و با هزار زحمت خودش را به سرویس ساعت شش صبح معلمان روستا برساند، بعد هم دو شیفت کلاس برود. واقعاً کارش سخت بود و انرژی بسیاری صرف می کرد تا بتواند شنبه ها را پشت سر بگذارد. خودش می گفت: من ورزشکار هستم که می توانم این همه سختی را همزمان تحمل کنم، شماها اگر بودید حتماً دچار مشکلات بسیار می شدید.

من و حسین در بخش خوراک رقیب هم بودیم و هیچ کس یارای همراهی با ما را نداشت. شنبه ها که حدود هفت یا هشت نفر بودیم، برنامه شام ماکارونی بود که مسئول مایه آن من بودم. دو بسته ماکارونی هفتصد گرمی مصرف می شد و من هم با حدود نیم کیلو گوشت چرخ کرده و دو عدد پیاز بزرگ و نصف قوطی رب، مایه ی پرملاتی برای آن می ساختم. من و حسین آن قدر می خوردیم که آخر سر از خستگی کنار می کشیدیم. متاسفانه حسگری که در معده می بایست خبر سیر شدن را به مغز برساند، در ما عمل نمی کرد.

البته شرایط زندگی و کار ما هم بسیار به هم ریخته و سخت بود، صبحانه را ساعت ده صبح در مدرسه می خوردیم که معمولاً تخم مرغ یا پنیر بود، ناهار را خیلی از اوقات به خاطر دو شیفت بودن حذف می کردیم یا بسیار مختصر می خوردیم و همه توانمان در بخش شام صرف می شد. البته هفته هایی که من بعدازظهری بودم وضعیت کمی بهتر بود و در زمانی که در خانه بودم می توانستم هم برای خودم و هم برای دوستان ناهار آماده کنم.

یکی از عجایب خانه ما نوشابه بود، مصرف ما چنان زیاد بود که جعبه های خالی را ماهیانه به مغازه آقای خان احمدی تحویل می دادیم. گاهی تعداد جعبه ها به چهار یا پنج می رسید و خودمان نیز به این فکر می افتادیم که کمی هم باید مواظب سلامتی خودمان باشیم. آخر ماه بنده خدا آقای خان آحمدی خودش با وانت می آمد و جعبه شیشه خالی ها را می برد، خدا خیرش دهد خیلی هوای ما را داشت، برایمان حساب دفتری باز کرده بود و آخر ماه با ما تسویه می کرد.

علاوه بر نوشابه مصرف خیار شور ما هم نامتعارف بود، از شیشه های یک کیلویی کار به حلب های چهار کیلویی کشیده بود، متاسفانه من آب خیارشورهای کارخانه ای را بسیار دوست دارم و آن را نیز می خورم، همه مرا از فشار خون می ترسانند ولی متاسفانه اراده ام در برابر نخوردن بسیار ضعیف است. حسین هم خیارشورها را ریز نمی کند و با هر لقمه یکی از آن ها را نوش جان می کند. این کار باعث می شد که همیشه بعد از غذا من و حسین احساس نفس تنگی کنیم و حتماً یکی دو قاشق شربت سالبوتامول بخوریم.

همیشه به حسین می گفتم من که هیچ، شما که ورزشکار هستید باید خیلی مراعات کنید، بدن شما باید همیشه روی فرم باشد و پرهیز غذایی لازمه یک ورزشکار است. در جوابم فقط سری به تایید تکان می داد و می گفت: نگران من نباش من هرچه می خورم را با ورزش می سوزانم، من ورزشکار حرفه ای هستم و می دانم چه طور باید غذا بخورم، شما به فکر خودت باش تا دچار مشکلات اضافه وزن نباشی.

در صبح یکی از شنبه های سرد زمستانی هرچه منتظر ماندیم حسین نیامد، ده دقیقه ای سرویس را نگاه داشتیم و در نهایت بدون او به سمت روستا حرکت کردیم. تا به حال سابقه نداشت حسین غیبت کند و همین کمی نگرانمان کرد. شب هنگامی که در حال آماده کردن شام بودیم همه می گفتند حسین که نیست، پس این همه غذا را  چه کسی باید بخورد؟ واقعاً جای خالی اش به شدت احساس می شد. همه سر سفره منتظر بودیم که ناگهان بیدار شود و هم چون خرس های قطبی که از خواب زمستانی بیدار می شوند بر سفره حمله برد و همه را به خوردن شام ترغیب کند.

قرار گذاشتیم فردا بعد از مدرسه اگر خبری از حسین نیافتیم به مخابرات روستا برویم و تماسی با خانه حسین بگیریم و با دانستن علت نیامدن حسین از این نگرانی خلاصی یابیم. خوشبختانه مدیر مدرسه که خانه شان در شهر بود برایمان خبر آورد که حسین با او تماس گرفته است، او به خاطر مسابقات استانی جودو نیامده است. از حالت نگرانی خارج و به حالت بهت وارد شدیم، به یاد حرف های خودش می افتادیم که می گفت من ورزشکارم ولی ما اصلاً باور نمی کردیم. ولی حالا فهمیدیم که باید باور می کردیم، کمی که بیشتر فکر کردم هیکل حسین برای جودو مناسب بود، پس بنده خدا این همه می گفت من ورزشکار حرفه ای هستم راست می گفته است.  

هفته بعد منتظر بودم تا حسین بیاید و بفهمم که در مسابقات چه گُلی به سر خود زده است. ببینم در استان چه مقامی کسب کرده است و مدالش چه رنگی است؟ خیلی دوست داشتم مبارزه او را ببینم، حسین آن قدر آرام است که تصور این که دارد مبارزه می کند برایم غیرممکن است. حسینِ مهربان که همیشه در حال خندیدن است را نمی توان با چهره ای جدی در حال مبارزه و ضربه زدن تصور کرد. این هفته نوبت ماندن من در وامنان بود و به خاطر این که شیفت حسین مخالف من بود، در کل روز او را ندیدم. غروب وقتی از مدرسه آمد مانند همیشه رفت گوشه اتاق و درازی کشید، تا زمان مهیا شدن ماکارونی چنان مشغول بودم که فرصتی نشد از او بپرسم، او هم مانند همیشه بود و خودش هم هیچ حرفی نزد.

من و حسین همیشه در انتهای سفره و در کنار دیگ غذا بودیم تا به منبع اصلی نزدیک تر باشیم. بعد از این که کشیدن غذا به پایان رسید و همه مشغول خوردن شدند از او پرسیدم که از مسابقات چه خبر؟ نگاهی به من انداخت و بعد به دهانش اشاره کرد که یعنی پر است و من آنجا دانستم که او چقدر مبادی آداب است که با دهان پر حرف نمی زند. صبر کردم تا لقمه اش را ببلعد، البته صبر من تا پایان شام و به اتمام رسیدن ته دیگ های سیب زمینی که چنان سرخ و خوش رنگ بودند طول کشید. البته من هم موافق بودم چون ممکن بود صحبت های حسین حواسم را پرت کند و تعداد کمتری ته دیگ نصیبم شود.

بعد از شام مصّر بودم تا حسین از مسابقاتش بگوید. کمی طفره رفت و بعد آهی کشید و گفت: اگر آن بازی را می بردم می توانست روی سکو باشم. تازه فهمیدم که چرا حسین هیچ چیزی از مسابقاتش نمی گوید، بنده خدا در نیمه نهایی باخته و دستش از مدال کوتاه شده است. باختن سخت است و از دست دادن مدال با توجه به زحماتی که کشیده شده سخت تر است. تازه فهمیدم چرا تا کنون سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت و حق دادم که چیزی نگوید و به همین خاطر دیگر ادامه ندادم.

خودش ادامه داد و گفت: که خیلی بیخودی به حریفش باخته و در حق او ناداوری شده است وگرنه برد در چنگش بوده. ابراهیم گفت: واقعاً باخت در نیمه نهایی خیلی سخت است، چون با یک اشتباه سکو را از دست می دهی، اگر کمی بیشتر دقت می کردی می توانستی سری از سرها در آوری. حسین دوباره آهی کشید و گفت: ابراهیم جان راست می گویی، بی دقتی کردم، ولی داورها هم نامردی کردند و امتیاز مرا حساب نکردند، کاملاً یکطرفه داوری می کردند. ضمناً مسابقه من در نیمه نهایی نبود.

حمید با تعجب پرسید پس قبل از نیمه نهایی بوده؟ زیاد ناراحت نباش، این تجربه ای می شود تا در مسابقات بعدی تمریناتت را بیشتر کنی و با تمام تلاش بر روی سکو بروی، با این استعداد که تو داری امید هست حتی در مسابقات کشوری هم بتوانی بدرخشی و در حد خودت نتیجه خوبی کسب کنی. دیگر دوستان هم او را دلداری می دادند که حالا چیزی نشده و اصلاً خودت را ناراحت نکن، حتماً در مسابقات بعدی هم نیمه نهایی و هم فینال را خواهی برد. حمید با لبخند گفت: طلا تو مشت تو بود ولی داوران نگذاشتند به آن برسی.

حسین شانه بالا انداخت و گفت: در آن دور هم نبود، همان بازی اول بود. در همان بازی اول باختم و حذف شدم، خیلی حیف شد، همه اش تقصیر داوران بود. ابراهیم اخمی کرد و گفت: بازی اول را باخته ای و حذف شده ای و حالا این قدر داری پیاز داغش را زیاد می کنی! ما فکر کردیم فینال را باخته ایی. این جور که تو آمدی و تعریف کردی همه ما حسرت خوردیم که حیف شد که به فینال نرسیده ای، مرد مومن بازی اول را باخته ای بعد می گویی حیف شد سکو را از دست دادم! حسین گفت: واقعاً باختش سر یک اشتباه کوچک بود و بیشتر ناداوری بوده که او حذف شده است، وگرنه حریف هیچ چیزی برای گفتن نداشت. فقط می چرخید و از زیر دستانم فرار می کرد. تا می خواستم فنی رویش اجرا کنم ناجوانمردانه بدل می زد و از من دور می شد.

چون از جودو هیچ اطلاعی نداشتم صحبت نمی کردم و فقط یک جمله به حسین گفتم که ناراحت نباش، این هم یک تجربه است. ابراهیم با اخمی که خنده هم در آن می بود رو به من کرد و گفت: این آقا اصلاً فرصتی پیدا کرده که تجربه کنه؟ همان مسابقه اول نسخه اش را پیچیده اند. حالا آمده برای ما چنان تعریف می کنه انگار در دقیقه آخر فینال با امتیاز داوری باخته. با این اوصاف فکر کنم ناداوری را خالی بسته تا باخت افتضاحش را ماست مالی کند. با این گفته های ابراهیم هیچ کس نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و حتی خود حسین هم می خندید.

حمید گفت: با این اوصاف که گفتی حتماً باید اخطار کم کاری به او می دادند. با چند اختلاف باختی که این اخطارها هم کمکت نکرد؟ احتمالاً حریفت فقط توانسته یک فن روی تو پیاده کند و تو هم نتوانستی فنی بزنی و به همین خاطر با حداقل امتیاز باختی. حسین کمی دورو برش را نگاه کرد و با لبخند ملیحی گفت: زیاد اختلاف نداشتم، یک کم خودم را جمع و جور کرده بودم برده بودم. ابراهیم دوباره گفت: جانمان را به لبمان آوردی، خب بگو چند چند شدی؟ حسین لبخندش بیشتر شد و گفت: یازده به هیچ.

ابراهیم از یک طرف هرچه بالشت و متکا دم دستش بود سمت حسین پرت می کرد و حمید هم یک مجله لوله کرده بود و به جان حسین افتاده بود و دیگر دوستان هم نمی دانستند از خنده چه کار کنند. من که در حال چنگ زدن به زمین بودم. حمید همان طور که حسین را مورد مرهمت قرار می داد می گفت: مرد حسابی رفتی بازی اول ضربه فنی شدی حالا چنان می گویی که طلا تو چنگ بوده! آن چنگت بخورد وسط کمرت. حسین هم فقط می خندید و می گفت: به خدا نمی دانستم چه طور شد که این طور شد، من خیلی فن ها بلد بودم ولی نامرد نگذاشت اجرا کنم و همش روی زمین می افتادم.

آن قدر خندیده بودیم که دیگر نایی نداشتیم. ابراهیم که کاملاً بر روی زمین ولو شده بود گفت: حسین جان تو را به خدا دیگر ورزش نکن، با این وضعیتی که تو داری در هر مسابقه ای که شرکت کنی حریفانت دچار مشکلات عظیم می شوند و اگر در مقابلت تاب هم بیاورند حتماً دچار آسیب دیدگی جسمی و روحی می شوند. خیلی ناجوانمردی است که کسی در مقابل تو امید برنده شدن نداشته باشد، بگذار کمی جوانان هم انگیزه داشته باشند و امیدی برای ادامه برایشان بگذار.

حسین هم با سر تایید می کرد و قول داد که از این به بعد کمی هم به فکر حریفانش باشد! حمید از طرف دیگر گفت: حسین جان بهتر است وزنت را عوض کنی تا روزنه ای برای دیگران در این وزن باز شود، ضمناً وزن بالاتر که بروی می توانی حریفان جدیدت را به چالش بکشی و برای آنها محکی باشی که قدرت خودشان را بفهمند، البته از حالا معلوم است که در برابرت شکست خواهند خورد. ولی حداقل یک نفسی به وزن قبلی ها می دهی.

من هم که به زحمت داشتم خنده را نگاه می داشتم به حسین گفتم: حسین جان بچه ها و جوانان کشور را رها کن و برو مسابقات بین الملی و حال آنها را بگیر. این مهارتی که شما داری فقط در سطح جهانی همآورد دارد. برو و این چینی ژاپنی هایی را که ادعا دارند را به زمین گرم بکوب تا حساب دستشان بیاید. فکر می کنند که مبدع این ورزش هستند پس باید همیشه در آن اول باشند. حسین در جوابم سری تکان داد و گفت: فکر خوبی است باید با فدراسیون صحبت کنم تا مرا به مسابقات جهانی بفرستند، اینجا استعدادم کور می شود. دیگر از خنده دلم به درد افتاده بود.

از آن روز به بعد حسین رشته ورزشی اش را تغییر داد و رفت فوتسال، فقط تنها تفاوتی که رخ داد این بود که هر وقت می آمد یک جایی از بدنش را می گرفت و می گفت دیروز مصدوم شدم. بیشتر اوقات هم کتفش در می رفت و همیشه از درد آن می نالید. حمید هم وقتی ناله هایش را می شنید از او درخواست عاجزانه کرد که خواهشاً ورزش را به طور کل رها کند تا هم خودش سالم تر بماند و هم ما کمی آرامش داشته باشیم.

۲۴۱. اتوبوس

رفت و آمد برای من بلایی است جانکاه و اگر در ماه رمضان هم باشد، جانکاه تر می شود. ظهر بعد از تعطیلی مدرسه به کنار کلبه کل ممد آمده بودیم و آن قدر ماشین سخت و دیر گیر مان آمد که وقتی به گرگان رسیدیم نزدیک افطار شده بود. وقتی حمید ما را به افطار تعارف کرد، من و حسین از فرط خستگی و گرسنگی و تشنگی بدون فوت وقت اجابت کردیم. حمید هم لبخندی زد و گفت: واقعاً که تعارف آمد و نیامد دارد.

حسین اهل قائم شهر بود و چون راهش نزدیک بود، بعد از افطار لم داده بود به پشتی و داشت تلویزیون نگاه می کرد، ولی من نگران بودم که ماشین گیرم نیاید و به همین خاطر اصرار به رفتن داشتم. هر بار که می گفتم حسین جان پاشو برویم، با همان آرامش همیشگی اش می گفت: نگران نباش، فلکه پمپ بنزین که برویم آنجا اتوبوس فراوان است، ضمناً اگر هم می خواهی به ترمینال برویم و برای تهران بلیط بگیر و من هم تا قائم شهر همراهت می آیم.

حسین آن قدر این پا و آن پا کرد که وقتی از خانه حمید شان خارج شدیم، ساعت حدود ده شب شده بود. به میدان ورودی گرگان که به میدان پمپ بنزین معروف است رفتیم و منتظر رسیدن اتوبوس شدیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که دو تا اتوبوس پشت سر هم آمدند و خوشحال به سمت شان دویدم. تا خواستم سوار شوم شاگرد ماشین جلویم را گرفت و گفت کجا؟ من هم با لبخند گفتم تهران و منتظر تاییدش بودم که با دست مرا به عقب راند و گفت جا نداریم. نگاهی به داخل انداختم و دیدم نیمی از اتوبوس خالی است، با اخم به راننده گفتم که پس این صندلی های خالی چیست؟ با صدایی ناهنجار گفت: سهمیه بهشهر و ساری است و همه فروخته شده.

حسین سراغ اتوبوس دومی رفته بود، وقتی به سمت من بازگشت فهمیدم که آن اتوبوس هم جا ندارد، از همان دور گفت که این تا ساری می رود. سریع به حسین گفتم که خُب برو سوار شو، ساری تا قائمشهر که راهی نیست. نگاهی به من انداخت و با لحن خاصی گفت: رفیق نیمه راه نیستیم داداش، صبر می کنم تا با هم برویم. همین حرفش قوت قلبی شد برایم که  تنها نیستم.

پیشنهاد کردم که به ترمینال برویم، حتماً آنجا اتوبوس هست. به زحمت یک سواری دربست کردیم و به ترمینال رفتیم. وقتی تعداد زیادی اتوبوس در ترمینال دیدم خیالم راحت شد که اتوبوس هست، فقط کمی معطل می شویم. به تعاونی یک رفتم و درخواست بلیط برای تهران کردم، متصدی فروش اصلاً سرش را بلند نکرد و همانطور که داشت کارش را انجام می داد گفت: بلیط برای تهران نداریم. به تعاونی دو رفتم و باز هم همین جواب را شنیدم.

حسین از یک طرف و من هم از طرف دیگر تمام تعاونی ها را رفتیم و دریغ از یک بلیط برای تهران. هاج و واج فقط اتوبوس ها را نگاه می کردم. در زمان های دیگر وقتی هنوز وارد سالن ترمینال نشده بودم، کلی آدم سراغم می آمدند تا مرا به زور سوار اتوبوس کنند، ولی حالا هیچ کدام از آنها حتی سلامم را هم جواب نمی دهند. یک نفر هم نبود تا اندک کمکی به من کند. به حسین گفتم: آقا شما معطل من نشو با یکی از این اتوبوس ها برو، من می روم دور میدان، حتماً اتوبوس ها گذری جا دارند. حسین اخم آلود نگاهی به من کرد و چیزی نگفت.

نمی دانم آن شب چه خبر بود که یا اتوبوس نمی آمد و یا اگر می آمد کاملاً پر بود. ساعت از دوازده شب گذشت و من و حسین هنوز در کنار میدان منتظر بودیم. تعداد اتوبوس ها هم کمتر و کمتر و نگرانی من به همراه خستگی و افسردگی بیشتر و بیشتر می شد. حسین که خیلی راحت روی لبه جدول نشسته بود و چرت می زد ولی من همچنان ایستاده منتظر بودم.

حدود ساعت دو شب بود که یک اتوبوس آمد، وقتی توقف کرد و به سمتش رفتم شاگردش از همان پنجره سرش را بیرون آورد و فریاد زد رشت و همین باعث شد پاهایم شل شود. از آن به بعد هر اتوبوسی می آمد یا مقصدش رشت بود یا از مشهد می آمد و تا ساری و قائم شهر می رفت. همه چیز برعکس شده بود، تا چند ساعت پیش اتوبوسی نبود که جای خالی داشته باشد و حالا همه اتوبوس ها خالی بودند ولی مقصدی به غیر از تهران داشتند.

چیزی به اذان صبح نمانده بود که دیدم حسین به کناری رفته و با تکیه بر دیوار کاملاً خوابیده، ترسیدم در این هوا سرما بخورد، رفتم و آرام بیدارش کردم. بنده خدا آن قدر خسته بود که بیشتر از چند دقیقه بیداری را تحمل نکرد و دوباره چشمانش بسته شد. البته او در بین دوستان به خوش خوابی معروف بود. اوضاع حسین بسیار مرا مستاصل کرده بود، می توانست همان ده شب با اولین اتوبوس برود و به خاطر من این همه به خودش زحمت داد. تصمیم گرفتم اولین اتوبوسی که آمد سوار شوم تا حسین به خانه اش برسد. مقصد دیگر برایم مهم نبود، حداقل تا قائم شهر می رفتم.

حالا که تصمیم گرفته بودم هر اتوبوسی بیاید سوار شوم، دیگر خبری از اتوبوس نبود. میدان داشت دور سرم می چرخید، اعصابم به شدت خرد شده بود و وقتی حسین را می دیدم به خودم بد و بیراه می گفتم. حدود ساعت چهار صبح اتوبوسی آمد که باز هم مقصدش رشت بود. تا صدای شاگرد را شنیدم سریع حسین را صدا کردم و گفتم سوار شویم. حسین که از خواب پریده بود دور و برش را نگاه کرد و بدون این که چیزی بگوید همراه من سوار اتوبوس شد.

وقتی روی صندلی نرم اتوبوس نشستم و در هوای گرم و مطبوعش قرار گرفتم بر خود نهیب زدم که چرا این فکر در همان ابتدای شب به ذهنم خطور نکرده بود، و این بی فکری ام حسین بنده خدا را چقدر آزار داده بود. واقعاً نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم، ولی هنوز چند دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که صدای خروپفش را شنیدم. در همین دقایق به خوابی عمیق فرورفته بود و خوشبختانه هیچ علائمی از ناراحتی در چهره اش نبود.

شاگر د آمد تا کرایه ها را حساب کند، گفتم: این دوستم قائم شهر پیاده می شود ولی من می خواهم به تهران بروم، به نظرشما همان قائم شهر پیاده شوم یا شما پیشنهاد دیگری دارید. کمی فکر کرد و گفت: ما بار برای آمل داریم، آنجا پیاده شوی بهتر است. جاده هراز نزدیک تر است. قبول کردم و کرایه ها را دادم و به شاگرد خیلی تاکید کردم که حتماً ما را قائم شهر بیدار کند. آن قدر خسته بودیم که می دانستم اگر چشمانم را ببندم همچون حسین بیهوش خواهم شد.

با تکان های شدیدی که حس کردم، بیدار شدم. شاگرد اتوبوس بود. می گفت گلویم پاره شد از بس که صدایتان کردم و گفتم قائم شهر. عذر خواهی کردم و حسین را بیدار کردم. او هم همچون من چشمانش باز نمی شد. به او گفتم که من تا آمل می روم و از آنجا می روم تهران. فکر کنم هنوز خواب بود و چیزی از صحبت هایم نفهمید. خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.

وقتی حسین رفت به صندلی کنار شیشه رفتم تا بیرون را نگاه کنم. از کودکی  نگاه کردن مسیر را دوست داشتم. ولی هنوز از قائم شهر خارج نشده بودیم که دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی دوباره چشمانم را باز کردم سریع به اطراف نگاه کردم تا موقعیتم را بفهمم که اگر نزدیک آمل هستیم آماده شوم که در پلیس راه پیاده شوم. هرچه چشم چرخاندم هیچ جای مسیر برایم آشنا نبود. هیچ خبری هم از کوه های سربه فلک کشیده البرز نبود.کمی نگران شدم ولی وقتی رنگ سبز دریای خزر را در سمت راست مشاهده کردم همه چیز برایم سیاه و تاریک شد.

همه از دیدن دریا لذت می برند و کلی مسافت را طی می کنند که به آن برسند ولی دیدن همین دریا در شرایط فعلی من یعنی فاجعه، یعنی خواب ماندن و دور شدن از مقصد اصلی، یعنی کیلومترها راه را بازگشتن و بعد به سمت تهران رفتن. به یاد داشتم که خود شاگرد به من گفته بود که بهتر است آمل پیاده شوم. با عصابنیت به جلو اتوبوس رفتم تا از شاگرد بپرسم که چرا مرا بیدار نکرده است.

بعد از کلی حرف و حدیث که با عصبانیت به شاگرد گفتم، راننده به همراه شاگردش نگاه متعجبانه ای به من انداختند و گفتند مگر گفته بودی؟ این همه خونسردی واقعاً کلافه ام کرده بود. به آقای شاگرد گفتم خودتان پیشنهاد دادید که آمل پیاده شوم. کمی فکر کرد و سرش را خواراند، سپس گفت: فقط یادم می آید به من گفتید که قائم شهر بیدارتان کنم. من فکر کردم هر دو در آنجا پیاده شدید. ضمناً ما در ترمینال آمل توقف زیاد داشتیم و آنجا هم با صدای بلند اعلام کردم. خواب شما آن قدر سنگین بود که نشنیدید.

من اصلاً نمی توانم در اتوبوس بخوابم، به همین خاطر بهترین وسیله نقلیه به نظر من قطار است که واقعاً در آن می شود خوابید. ولی داستان دیشب متفاوت بود و چنان خسته شده بودم که تا نشستم دیگر یارای باز نگاه داشتن چشمانم را نداشتم. شاگرد و راننده  گفتند: حالا که کار از کار گذشته است و خواب مانده ای، کجا پیاده می شوی؟ ما از نور گذشته ایم و نزدیک علمده هستیم. بهتر است ترمینال علمده پیاده شوی که از آنجا اتوبوس مستقیم به تهران هست.

علمده که نام جدیدش رویان است شهری است تقریباً چسبیده به نور، ترمینال بسیار محقری داشت. وقتی رفتم تا بلیط بگیرم باز هم با همان جواب اعصاب خرد کن دیشب مواجه شدم، بلیط نیست و همه فروخته شده است. کلافه بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم. هیچ چاره ای نبود، میبایست به هر طریقی شده به آمل بازگردم و از آنجا به تهران بروم. دیروز ساعت دوازده ظهر کنار کلبه کل ممد بودم و حال هم که ظهر شده هنوز کیلومترها با خانه فاصله دارم، واقعاً بدشانسی پشت بدشانسی بود که نصیبم می شد.

از دفتر ترمینال که خارج شدم اتوبوسی که حتماً از تهران آمده بود تازه رسید و در حال پیاده کردن مسافرانش بود، آن قدر اعصابم به هم ریخته بود که حتی نگاهش هم نکردم و رفتم آن طرف خیابان تا ماشینی گیر بیاورم که مرا تا محمودآباد برساند و از آنجا به آمل بروم و بعد هم عازم تهران شوم، واقعاً با این بخت بدم چه کنم که مرا این چنین به زحمت و سختی انداخته است.

منتظر ماشین بودم که صدای بوق ممتدی شنیدم، همان اتوبوسی  بود که آن طرف خیابان مقابل دفتر ترمینال متوقف بود. توجهی نکردم و دست برای ماشین ها عبوری بلند می کردم. بوق قطع نمی شد و همین بیشتر اعصابم را به هم ریخته بود، چقدر بی فرهنگ هستند که این چنین آلودگی صوتی ایجاد می کنند. بعد از این که چند ماشین مسیرشان به من نمی خورد یکی آمد که خوشبختانه تا بابلسر می رفت، می خواستم سوار شوم که ناگهان یکی دستم را گرفت.

متعجبانه نگاهش کردم، نمی شناختمش. با اصرار مرا کشید و نگذاشت سوار شوم. در آن شرایط بد که اعصابم هم نداشتم این یکی را چه کار کنم؟ واقعاً عصبانی شده بودم و می خواستم داد و بی داد کنم. که سریع گفت: شما آقا فرامرز هستید؟ مرا نادر فرستاده. چقدر برایتان بوق زدیم ولی متوجه نشدید. آقا نادر تا دید می خواهید ماشین بگیرید به من گفت که دوان دوان پیش شما بیایم و نگذارم بروید.

مغزم هنگ کرده بود. ماشین رفت و مدتی طول کشید تا عقلم به حالت عادی برگردد. ایستاده بودم و فقط او را نگاه می کردم. او هم فهمیده بود که حالم زیاد خوب نیست. آرام دستم را گرفت مرا به آن طرف خیابان و مقابل دفتر ترمینال برد. تا نادر را دیدم، بغض غریبی در این دیار غریب گلویم را فشرد. آقا نادر پسرعمه ام است که اتوبوس دارد و سالهاست در مسیر تهران علمده کار می کند. دیدن او برایم دنیا دنیا ارزش داشت، تا مرا دید در آغوشم گرفت وگفت: اینجا کجا و شما کجا؟

به دفتر رفتیم و با یک فنجان چای حالم بهتر شد و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت حالا که خواب ماندی و اینجا پیاده شدی چرا به متصدی دفتر نگفتی فامیل من هستی؟ راست می گفت: آن قدر ذهنم درگیر جا ماندن و اعصاب خردی آن بود که به کل فراموش کرده بودم که نادر را معرفی کنم. ساعت یک همه مسافران سوار شدند و من هم همان جلو در کنار راننده نشستم و از دیدن مناظر، مخصوصاً مناظر بدیع و زیبای جاده هراز لذتی بردم که تمام خستگی هایم را برطرف کرد.

غروب وقتی به تهران رسیدیم و همه مسافران پیاده شدند، نادر با همان اتوبوس مرا تا خانه رساند، البته خانه ما نزدیک ترمینال تهرانپارس بود، ولی تا به حال از اتوبوس مقابل درب خانه پیاده نشده بودم. هر چه قدر در طول سفر تا علمده هیچ چیز در اختیار من نبود، والی آخر سر همه چیز باب میل من شده بود. همسفری با نادر بهترین بخش این مسافرت عجیب بود. بعدها در تابستان چندباری با او تا علمده رفته و بازگشته بودم. اخلاق بسیار خوب نادر در کنار دیدن مناظر از روبرو واقعاً تجربه های بسیار لذت بخشی از سفر برایم می ساخت.

۲۴۰.مدیر

سه شنبه ها بدترین روز برای من بود، دوشیفت بودم و همین برایم بسیار سخت بود. وقتی به دیگر دوستان و همکارانم می نگریستم هم متعجب بودم و هم به آنها غبطه می خوردم که بدون هیچ مشکلی دو شیفت کلاس می روند و حتی در هفته چند روز را این گونه هستند. من که نوبت صبح را می روم دیگر حال و جانی برای نوبت عصر ندارم و با تحمل فشار بسیار آن را می گذرانم. همین که تدریسم نباید بین نوبت صبح و عصر فرقی داشته باشد، کار را برایم دشوار می کند.

مدارس دخترانه و پسرانه چرخشی بودند و دوستان همیشه برای ناهار به خانه می رفتند، ولی من به خاطر پایم نمی توانستم تپه کنار قبرستان کاشیدار را بالا رفته و مجدد بازگردم، به همین خاطر همیشه از مدرسه نوبت صبح مستقیم به مدرسه نوبت عصر می رفتم. در تابستانی که گذشت در والیبال پایم به شدت پیچ خورد و مویه کرد و حدود دوماه در گچ بود، به همین خاطر هنوز در راه رفتن مشکل دارم و باید مسیرهای هموار را طی کنم تا پایم به حالت اولیه بازگردد.

علی مدیر مدرسه پسرانه بود، مدرسه ای که هم راهنمایی بود و هم دبیرستان! در این مدرسه شش کلاسه دانش آموزانی از سن دوازده ساله تا هجده ساله در حال تحصیل بودند. همین تفاوت سن مشکلات بسیاری برای مدرسه به وجود می آورد، ولی علی با درایت خاصی که داشت همه چیز را کنترل می کرد و مدرسه بسیار مرتب و منظم بود. علی از خود دانش آموزان برای ایجاد نظم کمک می گرفت و در این کار بسیار هم موفق بود.

چه در نوبت صبح و چه در نوبت عصر من همیشه اولین نفری بودم که به مدرسه می رسیدم. بیتوته داشتن این مزایا را نیز دارد. بیشتر اوقات با علی که در کاشیدار بیتوته داشت همزمان به مدرسه می رسیدیم و گاهی هم اتفاق می افتاد که از او زودتر می رسیدم و پشت در مدرسه منتظرش می ماندم. همیشه به من می گفت: حالا که پایت مشکل دارد، روز قبل با ماشین های گذری بیا پیش ما تا مجبور نباشی صبح این همه راه را پیاده بیایی. در جوابش می گفتم: مشکل خاصی نیست، تمام مسیر را از جاده می آیم، این پا فقط راه های میان بر را از من گرفته است.

علی علاوه بر این که در کار مدیریت بسیار کاردان بود، بسیار مهربان هم بود و حواسش به همه از دانش آموز گرفته تا همکار و دوست می بود، رفتارش بسیار عالی بود و می دانست چگونه برخورد کند. وقتی برای یکی از همکاران مشکلی پیش می آمد و مجبور بود غیبت کند، رفتار علی در همکاری با او چنان بود که آن همکار خودش در روزهای بعد برای جبران آن روز داوطلبانه می آمد و یا خود همکار با همکار دیگر جابه جا می کرد تا کلاس بدون دبیر نباشد.

درباره دانش آموزان هم صد برابر بیشتر دقت می کرد و تمام هم و غمش حل مشکلات آنها بود. وقتی خانواده ها را برای جلسه انجمن اولیا مربیان جمع می کرد و برایشان صحبت می کرد، مدرسین آموزش خانواده به گرد پایش هم نمی رسیدند، مشکلات را به خوبی می شناخت و راه حل هایی هم که ارائه می داد بسیار کارآمد بود. اصلاً ندیدم که به دانش آموزی توهین کرده باشد، هر وقت هم عصبانی می شد بسیار عالی خشمش را کنترل می کرد و نمی گذاشت عنان کار از دستش خارج شود، کاری که من در آن عاجزم. همیشه با رویی خوش و لبخند با همه برخورد می کرد و همین بزرگترین عاملی بود که همه او را دوست می داشتند.

اواسط آبان ماه بود که وقتی مدرسه علی نوبت عصر بود در همان زنگ تفریح اول مرا در میان جمع همکاران بلند صدا کرد و گفت: فرامرز جان بیا که برایت ناهار آماده کرده ام. امروز خودم در خانه ماکارونی درست کردم و برای شما هم آورده ام. می دانم که در روزی که دو شیفت هستی به خانه ما در کاشیدار نمی روی و ناهار نمی خوری، دیگ غذا را برایت در آبدارخانه روی گاز گذاشته ام تا گرم شود، همانجا هم بشقاب و قاشق هست، برو تا از دهان نیفتاده میل کن.

معمولاً برای ناهار در زنگ های تفریح تخم مرغی را که از مغازه گرفته بودم را نیمرو می کردم و یا این که دوستان از خانه برایم مقداری از ناهار را می آوردند و یا خود علی به فکر بود و یک چیزی برای خوردن آماده می کرد، ولی هیچگاه این گونه در جمع همکاران مرا خطاب قرار نداده بود. با تعجب بسیار به آبدارخانه رفتم و در مدت زنگ تفریح ناهار را میل کردم و به واقع هم چسبید، انصافاً دستپخت علی خیلی خوب بود. ولی هنوز این سوال در ذهنم بود که چرا علی این بار این گونه با من رفتار کرد.

در زنگ تفریح دوم علی باز رو به من کرد و با صدای بلند گفت: ناهار خوب بود، سیر شدی؟! هاج و واج نگاهش می کردم که زیرکانه و پنهانی چشمکی زد و فهمیدم داستانی پشت این اتفاقات هست. من هم در جواب سنگ تمام گذاشتم و تا جایی که امکان داشت از دست پختش تعریف کردم و کلی از او تشکر کردم. در جوابم گفت: من باید از تو تشکر کنم که با این وضعیتی که داری به خانه نمی روی تا ناهار بخوری، چون می دانی که رفت و آمدنت بسیار طول خواهد کشید و به مدرسه نوبت عصر دیر خواهی رسید. خودت می دانی که جمعیت مدرسه زیاد است و کنترل بچه ها سخت.

فهمیدم موضوع از چه قرار است، و امیدوار بودم که دیگران هم فهمیده باشند. با توجه به شرایط خاصی که مدرسه داشت برقراری نظم در آن نیاز به تلاش فراوان دارد که بخش عمده آن توسط مدیر انجام می شود، علی هیچ معاونی نداشت و می بایست خود به تنهایی بار همه این مسئولیت ها را به دوش بکشد. نبودن دبیر در کلاس یکی از چالش برانگیز ترین مسائل در مدرسه است. این اتفاق اگر در چند کلاس و آن هم در شروع ساعت کاری مدرسه باشد که بچه ها بیشترین انرژی را دارند کار را بسیار سخت می کند.

علی یکی دو بار دیگر هم به همین صورت بدون این که به همکاری چیزی بگوید این موضوع را به طور غیرمستقیم مطرح کرد و به همکاران فهماند که دیر رسیدن آنها به مدرسه برقراری نظم را بسیار سخت می کند و نیاز به همکاری آنها دارد. از آن به بعد آرام آرام تاخیر همکاران تا حدی کمتر شد. علی راه برخورد با این مسئله را به خوبی می شناخت، بدون این که حرفی بزند که باعث ایجاد تنش شود و همکاران در مقابلش جبهه بگیرند، موضوع را مطرح کرد و تا حدی هم جواب گرفت. اگر من جای علی بودم کاملاً مستقیم به همکاران می گفتم ولی علی با من خیلی فرق داشت و واقعاً مدیریت می دانست. این دانش برای مدیران مدرسه بسیار حیاتی است که متاسفانه زیاد به آن بها داده نمی شود.

در سال بعد کل کلاسهایم در کاشیدار و نراب بود و برای اولین بار از وامنان و جمع دوستان آنجا فاصله گرفتم و با دوستان کاشیدار همخانه شدم و از اینجا بود که بیشتر علی را شناختم و ادر کنارش بودن برایم بیشتر لذت بخش بود. علی ابتدا به عنوان معلم ابتدایی به کاشیدار آمده بود و بعد از این که فوق لیسانسش را گرفت مدیر مدرسه راهنمایی شد، مدرسه ای که سه کلاس دبیرستان نیز ضمیمه اش بود. علی پیشگام تحصیلات تکمیلی در جمع دوستان ما بود، بعد از او تقریباً به جز من همه ادامه تحصیل دادند، علی که با سختی بسیار همزمان با تدریس در روستا به تحصیلش هم ادامه داد الگویی شد برای باقی دوستان، به من هم بسیار گفت که ادامه تحصیل دهم ولی برای من تنبل همین لیسانس هم زیاد بود.

هر چه بیشتر می گذشت و بیشتر با او آشنا می شدم، بیشتر او را دوست می داشتم. در مدرسه بسیار دقیق بود و کارهایش به نهایت دقت انجام می شد ولی  در خانه بمب انرژی بود، همه او را به شاد بودن می شناختند. در هر جایی که می بود با صحبت هایش هم انرژی می داد و هم باعث شادی می شد. هر وقت جمع دوستان جمع بود، همه ما را وادار به رقصیدن می کرد، کاری که اصلاً بلد نبودیم ولی به قول خود علی همان خنده هایش به همه چیز می ارزید. امید همیشه در کلامش موج می زد، زندگی را از دریچه ای می دید که ما همه آرزویش را داشتیم. برای رسیدن به هدف هایش از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.

در همان سالی که با او همخانه بودم یک روز با او درباره آن ناهار مدرسه صحبت کردم که درد دلش باز شد، می گفت: مدرسه دخترانه را سر موقع می رفتند و وقتی می خواستند به مدرسه من بیایند زورشان می آمد. آنجا را منظم و مرتب می رفتند و وقتی به اینجا می آمدند زهوارشان در رفته بود. می خواستم همه اینها را بگویم و از این تبعیضشان انتقاد کنم ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم غیر مستقیم بگویم بهتر است و خودت هم دیدی که تا حدی جواب داد.

وقتی چنان با آب و تاب از مدرسه دخترانه رفتن آنها می گفت من از خنده دلم را گرفته بودم. می گفت: نامردها وقتی مدرسه دخترانه بعدازظهری است در خانه سریع دوتا نیمرو می انداختند تا زودتر به مدرسه برسند، نصف وقتشان هم جلوی آینه بود تا همه چیز مرتب باشد، حالا نامردها وقتی مدرسه من نوبت عصر است تا برای ناهار برنج نگذارند راضی نمی شوند، بعدش هم خمیازه کشان و ژولیده به مدرسه من می آیند. فکر کنم باید یک سری مقعنه برای بچه های مدرسه خودم هم بگیرم تا شاید همه چیز درست شود.

جمله آخریش چنان مرا خنداند که بر زمین چنگ می زدم، از آن روز به بعد هر وقت می خواستم به مدرسه علی بروم می گفتم: مقنعه بچه ها یادت نرود. ولی بعدها که با هم جدی حرف زدیم دلش پر بود از مواردی که همکاران رعایت نمی کردند و کار مدرسه را برایش سخت می کردند. چون خودش منظم بود دوست داشت همه چیز منظم باشد و از بی نظمی بسیار ناراحت     می شد و متاسفانه نظم در ساختار آموزش و پرورش کشور ما زیاد مورد توجه نیست و همین بسیار عذابش می داد. می گفت: شما معلم ها کارتان خیلی راحت تر است ولی مدیریت در این سیستم که در ان نظم جایگاه چندانی ندارد، سخت ترین کار ممکن است.

نوشتن خاطرات و مرور در گذشته ای که یادآوری اش هم لذت بخش و هم حسرت آور است، یکی از کارهایی است که روزگاریست با آن خو گرفته ام، هر داستانی که در هر هفته می نویسم مرا به اعماق گذشته می برد و دمی از این زندگی روزمره کنونی که جز رنج بیهوده چیز دیگرانی ندارد، دور می سازد. یاد دوستانی که واقعاً بهتر از برگ درخت هستند حالم را خوب می کند، دوستانی که اگر نبودند هیچگاه زندگی برایم این چنین معنا پیدا نمی کرد. دوستانی که بزرگترین آموزگاران من بودند و هر کدام با گفتار و رفتارشان بسیار به من آموختند.

ولی از چند روز پیش نوشتن این خاطرات دیگر برایم کاری سخت و نفس گیر شده است. دیگر فکر کردن و تجسم گذشته مخصوصاً لحظاتی که با دوستان و به خصوص علی بود، برایم عذاب آور است. دست و دلم به نوشتن نمی رود و تاب یادآوری خاطرات را ندارم. وقتی در تاسوعا در قلعه نو شاهرود که فرسنگ ها از خانه ما و خانه علی دور بود، جسم بی جانش را به دل خاک سپردیم، هیچ چیز برایم باورکردنی نبود. انگار خواب می دیدم و هر دم دوست داشتم از این کابوس دهشتاک بیدار شوم.

تا به حال تجربه از دست دادن دوست را نداشتم و چقدر این تجربه تلخ و سخت و تکان دهنده است. امکان ندارد به دورانی که در وامنان و کاشیدار بودم فکر کنم و علی در ذهنم نیاید، مدرسه کاشیدار و خانه کاشیدار و جمع دوستان آنجا بدون علی غیر قابل تصور است. حتی در سالها ی بعد که ما در آنجا بودیم و علی به اداره رفته بود همچنان به ما سر می زد و ما هم به دیدارش می رفتیم. مگر می شود باور کرد که علی دیگر نیست. از همان روز که این خبر سهمگین را شنیدم علی جلو چشمانم است. خنده هایش، رقصیدن هایش که موجب شاد شدن جمع ما تا همین چندی پیش بود، صحبت هایش که همیشه با آب و تاب فراوان بود، بحث های تاریخی اش که همیشه بر سواد ما می افزود، طعنه زدن هایش به ما متاهل ها که زن ذلیل هستید و …

دو هفته پیش بود که با او تماس گرفتم و گفتم که با تعدادی از دوستان قرار دورهمی در الستان گذاشته ایم، همه گفته اند شما هم باید باشید. چون می دانستم بیماری حال و جانی برایش نگذاشته پیشنهاد دادم خودم بروم دنبالش. خندید و گفت: برای ادامه درمان می خواهم به خارج بروم، وقتی من خارجی هستم دیگر با شما جاهای بی کلاس نمی روم. شما بروید همین دهات های اطراف، من چون جنتلمن هستم فقط سفر خارجی را ترجیح می دهم. کلی با هم خندیدم و هر چه اصرار کردم نیامد.

 علی که به حق شادترین عضو گروه دوستان ما بود، چگونه باید غم انگیزترین سرنوشت را داشته باشد؟ درست است که این سرنوشت را همه انسان های این دنیای خاکی باید تجربه کنند ولی واقعاً برای علی خیلی خیلی زود بود. در میان انبوه جمعیت که در حال تشییع پیکرش بودند او را غریب می دیدم، بهتر بگویم خود را غریب و تنها می دیدم. در دنیایی که دوست نباشد، زندگی نپاید. در گورستان قلعه نو در  آن  پهنه وسیع که در دل کویر بود و گستره آن از افق دید خارج بود، به شدت احساس تنگی و خفگی می کردم. در این زادگاه آبا و اجدادی علی هوا بسیار سنگین بود. 

تمام دوستانی که سالها با هم بودیم همه در بهتی عمیق بودند و ناباورانه به تابوت نگاه می کردند، چشمان همه از وزن سنگینی که این تصاویر داشت قرمز شده بود، اتفاق چنان هولناک بود که کسی را یارای گریستن نبود، اشک دیدگان را تر می کرد ولی سکوت خفقان آلودی گلو را می فشرد و نمی گذاشت بغض ها سر باز کند. چهره ها خبر از درون پر تلاطم می داد. به دنبال جای خلوتی می گشتم تا این بغض فروخرده را بترکانم و وقتی به خود آمدم بسیاری را دیدم که چون من به دنبال خلوتی می گشتند تا خود را خالی کنند، ولی افسوس و صد افسوس که به جای خالی شدن، پر می شدیم از غم و اندوه و حسرت و ناباوری. در این هوای صاف و آفتابی و بدون غبار تنها چیزی که نبود اکسیژن بود، همه جا پر بود از آه و حسرتی که همچون خوره بر روی ما افتاده بود.

ابراهیم جمله ای کوتاه گفت که هم چون آواری عظیم بر سرمان فرو ریخت. «زندگی واقعاً نمی ارزد.»

علی جان، رفتی و زندگی را برای ما بی معنا ساختی. روحت شاد

۲۳۹. آه

سن و سالش نشان می داد که از همه ما بسیار بزرگتر است. همه با تعجب به او نگاه می کردیم و به این فکر می کردیم که ایشان با این همه سابقه چرا باید در چنین منطقه ای خدمت کند؟ ما که سابقه کمی داریم و امتیازمان در سازماندهی بسیار پایین است، مجبور هستیم به اینجا بیاییم ولی ایشان چرا به اینجا آمده اند؟ در مینی بوس با بهت بیرون را نگاه می کرد و پرسش های بسیارش از زمان رسیدن به مقصد نشان می داد که انتظار این فاصله و این جاده را نداشته است.

وقتی وارد مدرسه شدیم اصلاً حالش خوب نبود، آثار خستگی و افسردگی کاملاً از چهره اش نمایان بود. تنها جمله ای که از ایشان شنیدیم این بود که به کدام کلاس باید بروم؟ و بعد با همان حالش به کلاس رفت. زنگ اول به پایان رسید و وقتی وارد دفتر شدم ایشان را ولو روی صندلی دیدم. زیر لب غرغر می کرد ولی چیز خاصی شنیده نمی شد. کاملاً معلوم بود که اعصابش کاملاً خرد شده است. البته من هم که باشم با این همه سابقه به چنین جایی بیایم حالم بد می شود.

اکثر اوقات ساکت در گوشه دفتر می نشست و به بیرون نگاه می کرد، این سکوتش توجه همه را جلب کرده بود. به نظرم شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت، معمولاً افرادی که زیاد صحبت نمی کنند دنیایی شگفت انگیزی در درونشان دارند که نمی گذارند حتی بخش بسیار کوچکی از آن با سخن گفتنشان نمایان شود. اگر در درونشان غوغایی هم برپا باشد شما از حالات چهره آنها هیچ نمی فهمید. من به این شخصیت ها بسیار علاقه مندم. دوست دارم از آنها یاد بگیرم که چگونه بتوانم احساساتم را کنترل کنم، هرچه در درون من رخ دهد بی کم و کاست در رفتار و چهره ام نمایان می شود، من اصلاً بلد نیستم خودم را آرام نشان دهم در زمانی که درونم منقلب است.

وقتی فهمیدم دبیر ادبیات فارسی است، بیشتر علاقه داشتم با او هم صحبت شوم. دنیای ادبیات را دوست دارم ولی گشت و گذار در این دنیا نیاز به دانش دارد که می بایست آرام آرام آن را کسب کنم. بهترین راه برای بالا بردن دانش ادبی، نزدیک شدن به دبیران ادبیات است. به همین خاطر زنگ های تفریح کنارش می نشستم و سعی می کردم تا با ایشان صحبت کنم، آن قدر سرد و سنگین بود که صحبت از سلام و احوال پرسی پیشتر نمی رفت و همانجا متوقف می شد.

حمید که دیده بود من سعی می کنم با او صحبت کنم ولی نمی شود، کنارم کشید و گفت: زیاد سربه سرش نگذار، بنده خدا سنش بالا است و حوصله ندارد. همین که تا اینجا می آید و برمی گردد برایش بس است. حرف حمید را کاملاً قبول دارم، رفت و آمد برای من سخت ترین کار دنیا است. از ابتدای امسال با هماهنگی اداره و همکاران مقرر شده که یک دستگاه مینی بوس جهت رفت آمد روزانه همکاران مورد استفاده قرار بگیرد. صبح ها ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه از آزادشهر به سمت روستاهای وامنان و کاشیدار حرکت می کند و ظهر ساعت دوازده و نیم بازمی گردد. حتی اگر خانه من آزادشهر هم بود، این رفت آمد روزانه را اصلاً نمی توانستم تحمل کنم.

یک ماه ابتدای سال را در سکوت مطلق گذراند، همین سکوتش باعث شده بود که کسی با او کاری نداشته باشد. ولی از ماه دوم همه چیز تغییر کرد، آرام آرام به جمع همکاران می پیوست و با آنها در موضوعات مختلف صحبت می کرد. همین صحبت کردنش باعث شد کمی او را بشناسیم. دو سال دیگر تا بازنشستگی اش مانده بود و به خاطر این که حق روستا در حکمش بماند آمده بود اینجا، فقط آنچه در ذهنش در مورد روستا وجود داشت با آن چه در واقعیت بود تطابق نداشت و همین او را بسیار به هم ریخته بود.

برایم بسیار عجیب بود که برای گرفتن حق روستا که حتی هزینه کرایه رفت و آمد را کفاف نمی دهد، چه طور قبول کرده و این همه سختی به خودش داده است؟! این مبلغ حق روستا آن قدر ناچیز است که به نظرم اصلاً ارزش این همه مشقت را ندارد، من حاضرم این مبلغ را از حکم من کسر کنند و در جایی تدریس کنم که این قدر نیاز به رفت و آمد نداشته باشد. روستا باشد ولی به خانه هم نزدیک باشد، من از تدریس در روستا دست برنخواهم داشت ولی ای کاش از وامنان تا خانه ام فقط نیم ساعت راه بود.

زمان هر چه بیشتر به جلو می رفت، شخصیت واقعی اش بیشتر هویدا می گشت. بر خلاف رفتاری که در ماه اول سال نشان داده بود، آدم شوخ طبع و بذله گویی بود. اصلاً با آن چیزهایی که من تصور کرده بودم همخوانی نداشت. زنگ های تفریح به کسی مهلت نمی داد که حرف بزند و خودش کل مجلس را در دست می گرفت. با همه شوخی می کرد و همه را می خنداند. سر به سر همه می گذاشت و اصلاً هم توجه نمی کرد که ناراحت می شود یا نه. من فقط با تعجب به او نگاه می کردم و به تصوارتم در مورد ایشان در یک ماه پیش فکر می کردم.

داشتم در کلاس سوم امتحانی از عبارت جبری می گرفتم. کلاس غرق در سکوت بود، نزدیک امتحانات نوبت بودیم و جهت مرور برای هر سه کلاس امتحان گذاشته بودم، امتحانی که بیشتر برای یافتن مشکلات بچه ها و برطرف کردن آن برگزار می کردم. در میان سکوت مطلق ناگهان کلاس مجاور که سال اول بودند با صدای بچه ها منفجر شد، چنان هیاهویی برپا کردند که نظم کلاس من هم بر هم ریخت و بچه با صورت های متعجب از هم می پرسیدند چه خبر است؟ با توپ و تشری که زدم آرام شدند ولی کلاس مجاور همچنان در هلهله و شادی به سر می بردند.

وضعیت کلاس اجازه نمی داد تا رهایشان کنم و به کلاس مجاور بروم. در را باز کردم تا بتوانم در فرصتی تذکری بدهم که صدا بیشتر شد و همین باعث شد در را ببندم و از این کار منصرف شوم. چندی نگذشت که صدای آقای مدیر آمد که در حال صحبت کردن و ساکت کردن بچه ها بود و خدا را شکر موثر افتاد و کلاس آرام شد و غائله خوابید. در زمان زنگ تفریح از مدیر علت را جویا شدم و او هم اظهار بی اطلاعی کرد، فقط فهمیدم که این اتفاق در زنگ ادبیات رخ داده بود و جالب این بود که دبیر ادبیات هم هیچ واکنشی نشان نداده بود.

زنگ دوم همین اتفاق برای کلاس سوم افتاد و دانش آموزان، کلاس را همراه خودشان به هوا بردند. آن چنان شور و شعفی داشتند که کنترل شان غیر ممکن به نظر می رسید. مدیر دوان دوان سر رسید و با داد و فریادهایش کمی اوضاع را بهتر کرد. کلاس من روبروی آنها بود و از لای در دیدم که دبیر محترم ادبیات لبخند به لب روی صندلی اش نشسته و آقای مدیر بود که مانند اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید.

زنگ تفریح دوم بود که آقای مدیر با لحنی همراه با خنده از دبیر ادبیات پرسید که ناگهان در کلاستان چه اتفاقی رخ می دهد که دانش آموزان این گونه نظم را برهم می زنند و کلاس را به هوا می برند. آقای دبیر هم گفت: چیز خاصی نیست، برای همه شان نمره امتحان شفاهی را بیست گذاشتم و با این کار بچه ها را خوشحال کردم. اینها در این منطقه دورافتاده چه گناهی کرده اند؟ بیست می دهم تا خاطره خوبی از ادبیات در ذهن داشته باشند.

آقای مدیر که از عصبانیت سرخ شده بود باقی حرف هایش را خورد و زیر لب غرغر می کرد. با هزار زحمت جلوی خودش را گرفت و در مقابل ما چیزی به او نگفت و به بهانه ای از دفتر خارج شد. برای آقای دبیر ادبیات یک فنجان چایی از کتری روی بخاری نفتی ریختم و رفتم کنارش نشستم و گفتم این بچه ها در همین حالت عادی درس نمی خوانند با این اوضاع که شما فرمودید اصلاً درس نمی خوانند و کتاب دفتر را رها می کنند. لبخندی زد و گفت: شما جوان ها تجربه مرا ندارید و نمی دانید من چه کار دارم می کنم. من هم پیش خودم فکر کردم راست می گوید او بیست و هشت سال سابقه دارد و ما تازه پنج سال سابقه داریم!

ثلث دوم تمام شد و وقتی آقای مدیر در حال تنظیم کارنامه ها بود چنان ترش رو و اخم آلود بود که جرات نداشتیم طرفش برویم. یک بار که مرا تنها در دفتر دید با عتاب گفت: بیا و این کارنامه ها را ببین، ریاضی هشت، علوم شش،  تاریخ  ده  و . . . و در انتها فارسی بیست ، انشا بیست ، املا هم بیست. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم چون این دانش آموز را می شناختم، خیلی ضعیف بود و اصلاً در حد قبولی نبود. ضمناً مگر قرار نبود فقط نمره فارسی که شفاهی است بیست داده شود؟!

بعد از امتحانات ثلث دوم چند روزی آقای مدیر نیامد و همین نگرانمان کرد. به مخابرات روستا رفتیم و با منزلش تماس گرفتیم، متاسفانه تنها پسرش از روی پله ها افتاده بود و پایش از چند نقطه شکسته بود. ما هم ناراحت شدیم و برایش آرزوی تندرستی کردیم. آقای دبیر ادبیات در دفتر سراغ آقای مدیر را می گرفت و وقتی گفتیم که چنین اتفاقی برای پسرش رخ داده است. شانه ای بالا انداخت و گفت که بهش گفته بودم، خودش مقصر است. مانده بودم که این آقای دبیر ادبیات چه مطلبی درباره سقوط پسر آقای مدیر قبل از این اتفاق گفته بود. حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شد و در نهایت پرسیدم که مگر چه چیزی به آقای مدیر گفته بودید؟

با نگاه خاصی گفت: چند وقت پیش مرا کنار کشید و گفت با این وضع نمره دادن و کلاس داری، مشکلات زیادی به وجود آمده. دانش آموزان دیگر به درس ادبیات توجه کافی نمی کنند و حتی نسبت به باقی درس ها هم بی خیال شده اند. از من خواست که رویه ام را تغییر دهم. من هم ناراحت شدم و به او گفتم: دل مرا شکستی، منِ پیرمرد را ناراحت کردی، از کار من با این همه سابقه ایراد گرفتی، به جای این که تشکر کنی که بچه ها را خوشحال کرده ام، مرا مورد مواخذه قرار دادی. این بود مزد زحمات من؟

گفتم: خوب این ها چه ارتباطی به شکستن پای فرزند آقای مدیر دارد؟ این موضوعاتی که شما فرمودید، مسائل کاری است و مربوط به مدرسه می شود. در جوابم گفت: شما هم مانند آقای مدیر هنوز تازه کار هستید و چیز زیادی نمی دانید. وقتی دلی شکسته شود و آهی از سینه برآید، عرش را به لرزه می افکند چه برسد به فرش. به خود آقای مدیر هم گفتم که این آه من روزی گریبانت را خواهد گرفت.

همه چیز داشت دور سرم می چرخید، فضای دفتر چنان سنگین شده بود که قدرت تنفس نداشتم. با زحمت بسیار به پاهایم فرمان دادم که مرا از دفتر بیرون ببرند. در حیاط مدرسه قدم می زدم و سعی می کردم اکسیژن بیشتری تنفس کنم تا مغزم بتواند حرف های این همکار باسابقه را تحلیل کند. هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر دچار تعارض می شدم، به هیچ وجه حرف های ایشان قابل درک و فهم نبود، هیچ راهی برای فهمیدنش نبود و در آخر خود را راضی کردم که ایشان این حرف ها را به احتمال زیاد به شوخی زده است.

چقدر در ابتدای سال دوست داشتم هم صحبت این بزرگوار باشم ولی حالا تا حد امکان از او فاصله می گرفتم. شوخی هایش دیگر برایم جالب نبود و خنده ام نمی گرفت. زیاد نزدیکش نمی شدم تا آه ش گریبان گیر من نشود! از آن روز به بعد هر وقت این دبیر ادبیات را می دیدیم، ناخوداگاه این بیت از استاد سخن، سعدی در ذهنم نقش می بست.

                                  «تا مرد سخن نگفته باشد        عیب و هنرش نهفته باشد.»

۲۳۸. انتخابات

زمستان سردی بود، بعد از دو شیفت تدریس، خسته و کوفته تازه سفره شام را جمع کرده بودم که حسین رادیو را روشن کرد تا سکوت حاکم بر اتاق را بشکند. اخبار شروع شد و مجری در مورد انتخاباتی که در اواخر ماه آینده قرار بود برگزار شود توضیحات مفصلی داد. حسین تا آن را شنید گفت: من امسال سر صندوق هستم، با توجه به این که در فرمانداری آشنا داشت در اکثر انتخابات ها مسئولیتی در صندوق های روستایی داشت.

به فکرم رسید که من هم این کار را یک بار تجربه کنم و سر صندوق باشم، به همین خاطر به حسین گفتم می شود با آشنایت صحبت کنی تا من هم بتوانم سر صندوق باشم. حسین قبول کرد و گفت: حتماً برایت کاری دست و پا می کنم، نود درصد عوامل صندوق ها در انتخابات همکاران فرهنگی هستند. فقط به حسین گفتم کار ساده ای را برای من در نظر بگیرد، چون هیچ تجربه ای نداشتم.

هفته بعد حسین خبر آورد که برای من هم کاری در صندوق اخذ رای یکی از روستاهای اطراف آزادشهر پیدا کرده و از من فتوکپی شناسنامه خواست. متاسفانه همراه نداشتم و به پیشنهاد خود حسین از لای پرونده مدرسه گرفتم و به او دادم تا خودش فتوکپی بگیرد و تحویل دهد. از حسین پرسیدم مسئولیت من در صندوق چیست؟ گفت: نماینده فرماندار هستی در روستایی نزدیک روستای ما، این روستا خیلی نزدیک تر از وامنان به شهر بود، حتی به فارسیان هم نمی رسید.

پیش خودم فکر می کردم که چه خوب است که نماینده فرماندار هستم و در کارها فقط نظارت می کنم، به نظرم نماینده بودن خیلی راحت است تا مسئول صندوق یا منشی صندوق بودن، نظارت بر انجام درست کارها ساده ترین کار است. ولی مشکلی که به ذهنم رسید فاصله آن روستا تا اینجا بود. چه طور می توانستم خودم را اول وقت روز انتخابات به آنجا برسانم. تا این موضوع را به حسین گفتم، زد زیر خنده و گفت: نگران نباش پنجشنبه بیا خانه ما، صبح جمعه فرمانداری برای همه صندوق ها ماشین مقرر کرده است، خودشان می برند و خودشان هم می آورند.

دو هفته مانده به روز انتخابات جلسه ای توجیهی در فرمانداری گذاشتند و چون وسیله ای برای رفتن نبود نرفتم. هفته بعد جلسه توجیهی دیگر گذاشتند و تهدید کردند هرکس نیایید اسمش از لیست خط می خورد، از مدیر اجازه گرفتم و به جلسه توجیهی رفتم. آقای فرماندار کلی توضیح داد و در مورد تعرفه ها و صندوق و چگونگی لاک و مُهر کردنش و خیلی مسایل دیگر صحبت کرد، برایم جذاب بود و به دقت گوش می کردم ولی پیش خودم می گفتم به من که ارتباط ندارد من فقط نماینده هستم و بس.

در پایان جلسه اسم من و چند نفر دیگر را خواندند که بمانیم و بقیه رفتند. برای ما جلسه ای دیگر ترتیب دادند و موارد خاص امنیتی و اسامی افراد نیروی انتظامی و توضیحات عجیبی به ما دادند، من که متعجب بودم در آخر جلسه پرسیدم که ببخشید اینها چه ربطی به ما دارد؟ مگر ما فقط نماینده نیستیم؟ مگر کار نماینده فقط نظارت بر کارها نیست؟ آقای فرماندار نگاه عجیبی به من انداخت و با غرغری گفت: نماینده ما سر صندوق همه کاره صندوق است.

پاهایم شل شد و زبانم بند آمد. همه کاره صندوق چه ربطی به من دارد؟ خدا چه کارت کند حسین که مرا در چه مهلکه ای انداختی، تا به خودم آمدم و جمع و جور شدم، همه رفته بودند و فرصت پیدا نکردم تا حداقل انصراف بدهم. دوان دوان به بیرون رفتم و مستقیم رفتم پیش آقای فرماندار، هرچه اصرار کردم قبول نکرد و گفت: دیگر فرصتی برای این کار نیست، نام همه شما را به استانداری فرستاده ام.

 با هزار بدبختی ماشین گیر آوردم و برگشتم روستا و وقتی به خانه رسیدم دعوای مفصلی با حسین کردم. نامرد فقط می خندید و می گفت: آقای نماینده فرماندار این قدر عصبانی نشو. هر چه به روز انتخابات نزدیک تر می شدیم، دلهره من بیشتر می شد. شب قبل از روز انتخابات را خانه حسین ماندم، اضطراب زیادی داشتم و حسین هم شوخی های بیجایی می کرد. همین یک بار برای هفت پشت جد و آبائم بس است، دیگر اصلاً به این مقولات نزدیک نخواهم شد.

صبح ساعت شش وقتی به مقابل فرمانداری رسیدم محشر کبری بود، تعداد زیادی ماشین و نیروی انتظامی و افراد ایستاده بودند. دیدن این همه جمعیت به اضطرابم افزود و به همین خاطر کمی دورتر ایستادم. یک نفر لیست به دست در حال خواندن اسامی بود و گروه گروه می رفتند داخل فرمانداری و بعد از مدتی از آن خارج می شدند و سوار یکی از ماشین ها می شدند و می رفتند. مدتی بود که آن فرد اسمی را می خواند و هیچ کس نمی رفت و همین باعث شده بود که کارش به فریاد برسد و در لابلای فریادهایش ناگاه نامم را شنیدم و وقتی مقابلش رفتم و خودم را معرفی کردن نزدیک بود مرا بزند.

وارد فرمانداری شدم. یک نفر صندوقی را که پلمپ بود تحویلم داد و دیگری هم دو عدد کارتن برایم کنار گذاشت و نفر سوم هم شماره ماشین را با من هماهنگ کرد و نفر چهارم هم لیست افرادی را که سر صندوق بودند به من داد. نگاه اجمالی که به لیست انداختم تعدادشان حدود ده نفر بود. در حیاط پشتی افراد گروه ما جمع شدند و با خواندن نامشان چک کردیم و به سمت بیرون هدایت شدیم، ماشین لندروری که مخصوص ما بود را از روی شماره پلاکی که در دست داشتم پیدا کردم، صندوق در بغل جلو نشستم و تعدادی هم پشت سر نشستند و مابقی با پاترول نیروی انتظامی آمدند.

حدود نیم ساعته به روستای مورد نظر رسیدیم، به مسجد که درست در وسط روستا قرار داشت رفتیم، محل صندوق را از قبل همین مسجد تعیین کرده بودند. وقتی وارد آن شدیم آن قدر سرد بود که اصلاً نمی شد روی زمین نشست. وسط مسجد یک بخاری هیزمی بزرگ بود که با یک دودکش کاملاً مستقیم به سقف وصل شده بود. در همان ابتدا سریع به دنبال خدمه مسجد رفتم تا قبل از هر چیز بخاری را روشن کند.

در همین بین ناظر شورای نگهبان که او هم دبیر بود به من اعتراض کرد و گفت: ابتدا باید صندوق را آماده کنیم ،چند دقیقه دیگر شروع رای گیری است و تاخیر ما باعث شلوغی و معطلی مردم می شود. با لبخندی به او گفتم تا بخاری روشن نشود هیچ کاری نمی شود انجام داد، انگار شما زیاد سردتان نیست ولی مسئله اول ما سرما است. ضمناً اینجا روستا است و جمعیت زیادی ندارد، نگران ازدحام نباشید.

پیرمردی که از کلاه سبزش می شد فهمید که سید است آمد و ما را به انبار مسجد که در حیاط پشتی قرار داشت هدایت کرد. صحنه ای دیدم که تا به حال ندیده بودم. یک طرف حیاط به طول پنج یا شش متر و به عرض حدود سه متر تا ارتفاع دومتری پر بود از هیزم های شکسته شده و مرتب چیده شده. مقداری برداشتیم و به داخل آوردیم و سید بخاری را روشن کرد. خصوصیت بخاری هیزمی این است که سریع داغ می شود و محیط را به سرعت گرم می کند.

تنها میز داخل مسجد را به کنار منبر آوردیم و قرار شد منشی ها روی این میز باشند و صندوق را هم بر روی یکی از پله های منبر گذاشتیم. پلمپ صندوق را باز کردیم و تعرفه ها  و مُهر ها را در آوردیم. دو تا منشی بودند که خودشان همه چیز را می دانستند و ضمناً اهل همین روستا بودند و چند سالی بود که به شهر مهاجرت کرده بودند. همین منشی ها کار مرا بسیار راحت کرده بودند، آنها تجربه چند دوره انتخابات را داشتند و خودشان خودکار کارها را انجام می دادند.

صندوق دوباره پلمپ شد و همه چیز آماده بود ولی هنوز کسی برای رای دادن نیامده بود. سید می گفت امروز جمعه است و بیشتر مردم روستا کمی دیرتر می آیند. وقتی سید این را گفت یکی از مامورین نیروی انتظامی رو به من کرد و گفت: پس حداقل صبحانه بخوریم. همه رو به من کردند و منتظر اقدام من بودند. به یاد جمله آقای فرماندار افتادم که نماینده ما همه کاره صندوق است.

سید را صدا زدم و از او پرسیدم که کدام همسایه در نزدیکی مسجد می تواند به ما کمک کند. وسایل لازم را داریم فقط پخت و پز و نان می خواهیم. بنده خدا خودش قبول کرد و ما همه وسایل مربوط به خوراک را به او دادیم. هم برای صبحانه و هم برای ناهار تدارکات لازم دیده شده بود. قبل از رفتنش کتری بزرگی را از آشپزخانه مسجد آورد و روی بخاری گذاشت.

حدود بیست دقیقه بعد با یک سفره بزرگ و سه تا سبد پر از وسایل برگشت، دخترش کمکش کرد تا سفره را پهن کند و وسایل صبحانه را بچیند. چایی را هم دم کرد و همه نشستیم سر سفره سید. بسیاری از چیزهایی که می دیدم جز وسایل تحویلی ما نبود، سرشیر تازه و کره محلی و پنیر گوسفندی به همراه مرباجات رنگارنگ، چنان صحنه ای به وجود آورده بود که کسی اصلاً به سمت کره و پنیر و مرباهای بسته بندی یک نفره نرفت و همه فقط سراغ این مزه های عالی و طبیعی رفتند.

بعد از جمع کردن سفره از سید کلی تشکر کردم و گفتم: این مرباها و پنیر و بقیه وسایل که بسته بندی هستند برای شما، نگاهی همراه با اخم به من کرد و گفت: مگر ما می توانیم اینها را بخوریم؟! مال خودتان. ابتدا یکه خوردم ولی وقتی فکر کردم حق را به سید دادم، واقعاً راست می گفت، وقتی اصل لبنیات و مرباجات را داشته باشی چه نیازی است به این مصنوعی ها و کارخانه ای ها.

حدود ساعت نه صبح بود که آرام آرام مردم می آمدند برای رای دادن، پیر و جوان و مرد و زن همه شناسنامه به دست منظم و مرتب وارد مسجد می شدند. ازدحام چندانی نبود و حدود بیست تعرفه تا ساعت دوازده مصرف شد. از سید پرسیدم چرا این قدر مردم کم می آیند؟ در حالی که داشت هیزم داخل بخاری می ریخت گفت: نگران نباش بعدازظهر بیشتر می آیند. واقعیت امر تصور من از رای گیری همان مسجد محل خودمان بود که باید صف می ایستادیم و بعد از کلی معطلی نوبت ما می شد.

حدود ساعت یک سید و دخترش سفره ناهار را برپا کردند. عطر برنج کل مسجد را گرفته بود و مرغ چنان بریان بود که همان دیدنش فرح بخش بود چه رسد به تناولش. دوغ محلی با سبزی های معطرش هم چنان چشمکی می زد که حواس همه را به خودش جلب می کرد. بعد از خوردن این ناهار مفصل چشمان همه سنگین شد و هر کسی گوشه ای را برای استراحت یافت. سید هم می گفت بخوابید که روستاییان دم غروب می آیند. تازه داشت چشممان گرم می شد که صدای ماشینی که جلو مسجد متوقف شد را شنیدیم. هنوز جمع و جور نشده بودیم که بازرس های فرمانداری وارد شدند. از پراکندگی و بی نظم ما در مسجد متعجب شدند و یک راست آمدند سراغ من.

چنان با عتاب صحبت می کردند که انگار خلاف بزرگی از من سر زده که منشی ها پشت میزشان نیستند و بقیه هم متفرق اند. بعد از شنیدن همه حرفهایشان گفتم از صبح تا به حال بیست و پنج تعرفه مصرف شده و احتمالاً باقی روستاییان نیز دم غروب بیایند. شما مگر از آمار این روستا طلاع نداشتید؟! ضمناً روستاییان معمولاً غروب برای رای دادن می آیند نه ساعت دو بعدازظهر جمعه. غرلندی کرد و فرمش را امضا کرد و رفت و من نفهمیدم که آیا غر زدنش از شرایط صندوق بود یا از حرف های من؟

عصر بسیاری از روستاییان آمدند و رای دادند. وقتی تعرفه ها را شمردم دیدم فقط هشتاد تا مصرف شده و این یعنی این روستا کوچک فقط این تعداد واجد شرایط رای دادن دارد و خیلی عجیب است که برای هشتاد تعرفه، ده نفر عوامل صندوق داشتیم. به نظرم این کار اصلاً عقلانی نبود و می بایست این روستا را با روستای همجوار که بسیار به آن نزدیک بود تجمیع می کردند.

به ما گفته بودند ساعت هشت شب صندوق را جهت شمارش باز کنیم. ناظر شورای نگهبان آمد و گفت: فکر نمی کنم فرد دیگری برای رای دادن بیاید، ساعت هم ده دقیقه به هشت است، حالا نوبت اعضای خود صندوق است که رای دهند. بدون این که منتظر جواب من باشد، همه را صدا کرد و آنها هم آمدند و شناسنامه هایشان را دادند و رای شان را در صندوق ریختند.

منشی رو به من کرد و گفت لطفاً شناسنامه تان را بدهید تا ثبت کنم. گفتم: ببخشید من یادم رفته شناسنامه ام را همراه داشته باشم. چشمانش داشت از حدقه درمی آمد. با تعجب زیر لب گفت: نماینده فرماندار و همه کاره صندوق خودش رای نداد. ناظر شورای نگهبان که واقعاً نظارتش در حد تیم ملی بود از دور شاهد ما بود و فکر کنم فهمید چه اتفاقی افتاده است، همانجا دفترچه اش را برداشت و چیزی نوشت و من فهمیدم که بعدها خیلی جاها کار خواهم داشت و به خیلی از سوالات باید پاسخ دهم.

ساعت هشت شب طبق برنامه ای که به ما داده بودند، صندوق را باز کردیم و آرا  را شمردیم و فرمی را که در کاغذ بزرگی به اندازه A3 بود پر کردیم و تعرفه های باقی مانده و مُهرها و دو تا فرم دیگر را دوباره داخل صندوق گذاشتیم و پلمپ کردیم و منتظر ماندیم تا ماشین ها بیایند و ما را به شهر ببرند. دل تو دلم نبود و می دانستم که به خاطر رای ندادن باید جواب گو باشم. ولی خانه من تهران است و همیشه نمی توانم شناسنامه ام را همراه داشته باشم، از طرفی کل امورات صندوق بدون هیچ مشکل و در صحت و سلامت کامل انجام شده بود و به نظرم همین خودش کار بزرگی بود.

تقریباً جزو اولین صندوق هایی بودیم که به فرمانداری برگشتیم. آقای فرماندار تا مرا دید تعجب کرد که چرا این قدر زود آمده ام، می خواست سوال پیچم کند که خودم پیشدستی کردم و گفتم: بهتر نبود این صندوق را با روستای همجوار ادغام می کردید، این همه هزینه و افراد فقط برای هشتاد تا رای، بهتر است برای دوره های بعد کمی هم در محاسباتتان تجدید نظر کنید و این قدر نیرو و هزینه و … را تلف نکنید.

نگاه آمرانه ای به من کرد و گفت: بهتر از آن است که نماینده فرماندار خودش رای ندهد. خدای ناکرده شما نماینده تام الاختیار دولت بر سر صندوق هستید بعد خودتان این وظیفه ملی را انجام ندادید! بهتر است از این به بعد در انتخاب نماینده فرماندارها بیشتر دقت کنیم تا محاسباتمان برای تعداد واجدین شرایط. هیچ جوابی برای گفتن نداشتم و فقط مانده بودم که چه طور این خبر به این سرعت به گوش آقای فرماندار رسید، ما که در مسجد تلفن نداشتیم.

۲۳۷. تمرین

همه چیز اردیبهشت ماه خوب است الی بیدار شدن صبح که به واقع کاری سخت است و دشوار. بیرون همه چیز عالی است و زیبایی غوغا می کند، طبیعت چنان سرمست از طراوت و شادابی است که حدی برای آن متصور نیست، هوا چنان مطبوع است که همه چیز را سرزنده می کند و پویایی از همه جا لبریز است، ولی در این بین نمی دانم چرا بیدار شدن و از بستر جدا شدن برای من بسیار دشوار است. چشمانم به زحمت گشوده می شود و وقتی چشم های دیگر دوستان را خفته می بیند دوست دارد به خوابش ادامه دهد، ولی چاره ای جز بیدار شدن و رفتن نیست.

وقتی آماده شدم همه دوستان هنوز در خواب ناز بودند، همین حسادتم را به شدت بر انگیخت، ولی خودم را دلداری دادم که حدود یک ساعت در میان این طبیعت زیبا چشمانم مناظری را خواهد دید که اینان در خواب هم نمی توانند ببینند. پیاده روی در این طبیعت بسیار بهتر از خوابیدن در بستر است، ولی واقعیت امر از ته دل بسیار دوست داشتم که همچون آنها در بستری گرم و نرم خفته باشم. از لای سفره تکه نانی را گرفتم تا در راه صبحانه ام باشد، صبحانه ای قوی که تا مدرسه نراب مرا برساند!

هوا آن قدر خوب بود که همان چند قدمی که از وامنان فاصله گرفتم از تمام هیاهوی دنیا جدا گشتم و در میان خیل عظیمی از زیبایی ها غرق شدم. درختان که بعد از گذر از زمستانی سخت، حالا فرصت یافته بودند تا بدون هیچ مزاحمی برگهایشان را در مقابل خورشید بگسترانند و از این منبع لایزال انرژی سهمی را نیز از آن خود کنند، چنان شاد و سرخوش بودند که مرا نیز به وجد آوردند. کمی که گوشهایم را تیز کردم صدای قد کشیدنشان را نیز می توانستم بشنوم.

پرندگان هم چنان سرمست بودند که خود نیز نمی دانستند در این هوا چه باید کنند، اوج می گرفتند و ناگهان با شیرجه ای عمودی به سمت زمین می آمدند و از فاصله ای بسیار نزدیک پر سر و صدا از کنارم می گذشتند. صدای آنها در همه جا شنیده می شد، گاهی آن قدر بالا می رفتند که دیده نمی شدند و فقط آوازشان به گوش می رسید. ای کاش من هم مانند آنها پر و بالی برای پرواز داشتم و در آسمانها پرسه می زدم.

رنگ آمیزی طبیعت چشمانم را خیره می کرد، درختان لباسی به رنگ سبز بر تن کرده بودند که بسیار زیبا و دلربا بود، به هر کدام که می نگریستم رنگش با کناری اش متفاوت بود، در اینجا طیفی گسترده از رنگ سبز مشاهده می کردم که در هیچ جایی ندیده بودم، سبزهایی زیبا و براق. آسمان هم چنان آبی بود که چشمان را تا افق با خود می برد، احساس می کردم آبی امروز آسمان بسیار پررنگ تر از روزهای دیگر است. انگار نقاش گیتی در حال پر رنگ تر کردن همه جا بود.

سرحال و سرخوش بعد از گذر از دره ها و تپه ها به مدرسه نراب رسیدم. بچه ها سر صف بودند و همه با نگاه خاصی به من می نگریستند، از نگاهشان چیزی نفهمیدم و به دفتر مدرسه رفتم. وقتی وارد شدم آقای معاون گفت: آن تکه نان برای چیست که در دستت نگاه داشته ای؟ همانجا علت آن نگاه های بچه ها را دانستم و همچنین به خود خندیدم که در این مدت که در راه بودم، چنان حواسم به اطرافم بوده که این صبحانه مفصل را فراموش کرده بودم.

زنگ اول به کلاس اول رفتم. جلسه قبل عدد صحیح درس داده بودم و حالا نوبت حل تمارین بود. از همه خواستم تا دفترهایشان را روی میز بگذارند تا تمرین هایشان را بررسی کنم. مانند همیشه مُهر تاریخ را گرفتم و از همان میز اول شروع کردم به بازدید دفتر های بچه ها و زدن مُهر تاریخ، وقتی بالای سر حمید رسیدم نگاهی به چشمانم انداخت و با بغضی گفت: آقا اجازه مادرمان نبود. من با تعجب پرسیدم با مادرت کاری ندارم تمرین های ریاضی کو؟ بازهم نگاهی پر از التماس کرد و گفت: آقا اجازه به خدا مادرمان نیست. خیلی عادی گفتم پس ننوشته ای! برو پای تخته سیاه تا بعد از بررسی تمارین به حسابت رسیدگی کنم.

وقتی در حال بررسی تکالیف بقیه بچه ها بودم در این فکر بودم که با حمید چه کنم؟ با این همه انرژی مثبتی که در مسیر از طبیعت گرفته ام حیف است روز را هم بر خودم و هم بر حمید تباه کنم، از طرفی هم نمی شود برخورد نکنم و نادیده بگیرم، با این کار عدالت برقرار نمی شود. می بایست راهی پیدا می کردم که تا هر دو طرف قضیه را در حد اعتدال نگاه دارد. البته حمید درسش خوب بود و حتماً مشکلی برایش پیش آمده، همین که می گفت مادرم نیست یعنی اتفاقی افتاده است.

تصمیم گرفتم این یک بار با تذکر او را ببخشم، همین که مدتی پای تخته سیاه با اضطراب ایستاده برایش کفایت می کند. بعد از بررسی تکالیف پشت میز معلم آمدم و رو به او که تنها دانش آموزی بود که تمرین نداشت کردم و گفتم: از شما بعید است که تمرین ننوشته باشی، شاگرد زرنگ کلاس هستی و باید همیشه حواست به کارهایت باشد. این یک بار را می بخشم ولی تکرار نشود، یادم می ماند و از این به بعد حواست را بیشتر جمع کن. نگاه معصومانه ای به من کرد و با همان بغضی که گلویش را می فشرد رفت و نشست.

در طول کلاس فقط در فکر حمید بودم، از این که تمارین را اصلاً ننوشته بود بسیار متعجب بودم، به خاطر این که او بر روی درسش بسیار دقیق بود و دفتر ریاضی او به حق بهترین و منظم ترین دفتر در بین بچه ها بود. ولی حالات روانی این دانش آموز امروز اصلاً خوب نبود، با چهره ای افسرده در کلاس به درس گوش می داد و دیگر آن لبخندهای ملیحی که همواره بر لبانش بود دیده نمی شد، غمی را در چشمانش می دیدم که مرا هم درگیر خود کرده بود.

جلسه بعد در همان ابتدای کلاس متوجه شدم که حمید کتاب ریاضی به همراه ندارد. بالای سرش رفتم و تا خواستم چیزی بپرسم باز هم با همان حالت بغض به من گفت: آقا اجازه به خدا مادرمان نیست. می خواستم این بار هم نادیده بگیرم ولی باقی دانش آموزان را چه کنم که دقیق به من و رفتارم نگاه می کردند. به ظاهر اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم جلسه قبل تمرین ننوشتی بخشیدمت، حالا هم کتاب نداری، حواست کجاست آقای محترم! این بار دیگر از بخشش خبری نیست.

با تمام توان در برابر گریه مقاومت می کرد ولی با دست اشکهای بی صدایش را پاک کرد و در سکوت معنی داری غرق شد. نه می توانستم نادیده بگیرم و نه دلم می آمد برخورد کنم، طبق قوانین کلاسم نداشتن کتاب برابر بود با اخراج از کلاس، دانش آموزی که کتاب ندارد سر کلاس من هیچ کاری نمی تواند انجام دهد و این خط قرمز من است. به دنبال راهی بودم تا بتوانم از این بن بست خارج شوم که یکی از دانش آموزان گفت: آقا اجازه حمید را ببخشید، مادرش نیست. کناری اش گفت: آقا اجازه ببخشیدش، من کتابم را به او می دهم و خودم در دفتر حل می کنم.

حمید تا این حرف را شنید سریع از دوستش برگه ای گرفت و شروع کرد به نوشتن کاردرکلاس ها و با همان سرعت هم حل می کرد. او را پای تخته فرستادم و تمامی تمرین ها را چنان با دقت حل کرد که دیگر چیزی نداشتم بگویم و بچه ها هم شاهد عملکرد عالی او بودند. همین باعث شد که بهانه ای بیابم و این بار هم چیزی نگویم، همین که بچه های کلاس هوایش را داشتند خیلی عالی بود و ضمناً او هم با کاری که انجام داد به همه نشان داد که نمی خواهد کم کاری کند. ولی نکته اصلی هنوز برایم بی جواب مانده بود و آن هم مشکل مادرش بود، می خواستم از او بپرسم ولی شاید نمی خواست چیزی بگوید، به همین خاطر تصمیم گرفتم از مدیر جویا شوم.

آقای مدیر اطلاع چندانی نداشت و فقط می دانست که او پدر ندارد، قرار بر این شد که تحقیق کند. روز بعد وقتی به مدرسه رفتم در همان ابتدا از آقای مدیر پرسیدم که موضوع حمید چه شد؟ ایشان هم سری تکان داد و گفت: حمید و خواهر کوچکش بعد از فوت پدرشان در یک خانه محقر با مادرشان زندگی می کنند. چند وقتی است که مادرش به خاطر بیماری در بیمارستان بستری است و او خواهرش در خانه پدر بزرگشان زندگی می کنند. کلید خانه آنها نیز در دست دایی آنها است که مادرشان را به شهر برده و به همین خاطر حمید و خواهرش هیچ کتاب و دفتری ندارند و هیچ دسترسی همه به آنها ندارند.

تازه فهمیدم که حمید می گفت مادرم نیست یعنی چه، این بنده خدا چند روزی است علاوه بر نگرانی ای که به خاطر مادرش دارد، هیچ دسترسی هم به کتاب و دفترهایش ندارد و همین است که او را این گونه به هم ریخته است. از مدیر مدرسه خواستم تا یک دفتر به او بدهد که حداقل در این مدت بتواند تکالیفش را بنویسد و همچنین با مدیر مدرسه ابتدایی هم تماس بگیرد و در مورد خواهرش هم بگوید.آقای مدیر گفت که مدیر ابتدایی از اهالی روستاست و همه چیز را می داند و او این اطلاعات را به من داده است.

با حمید صحبت کردم و کمی دلداری اش دادم و سعی کردم حالش را بهتر کنم ولی نگاهش هیچ تغییری نکرد و همچنان در غم فرو رفته بود. لحظه ای خودم را جای او گذاشتم، مریض بودن مادر و بستری بودنش در بیمارستانی که کیلومترها تا خانه فاصله دارد، نبود امکان برای رفتن پیش مادر و ندیدن او، شرایط سخت زندگی در خانه پدریزرگ بدون مادر و … واقعاً غیرقابل تصور و تحمل بود، من اگر جای او بودم خودم را کاملاً می باختم، باز حمید که حداقل در این شرایط سخت زیاد از درسش غافل نمی شد.

مادر حمید حدود یک ماه بستری بود ولی در این مدت همه تمرین های حمید به طور کامل و تمیز در دفتر نوشته می شد، باقی همکاران نیز با توجه به وضعیتش از او بسیار راضی بودند و همین که هنوز به فکر درسش است برایشان مهم بود. همکاران به آقای مدیر گفتند با مدیر ابتدایی صحبت کند و در صورت امکان کاری کند که این بچه ها بتوانند حداقل مادرشان را ببینند، اگر هزینه ای هم دارد همه تقبل می کنیم. چقدر این پیشنهاد خوب بود و خوب تر این که اجرایی شد و بعد از این که بچه ها مادرشان را دیدند چقدر روحیه آنها بهتر شد.

ولی اتفاق عجیب دیگری رخ داده بود که می بایست علت آن را نیز پیدا می کردم، سه تا دانش آموز داشتم که درس آنها زیاد خوب نبود و نمرات خوبی نمی گرفتند، یکی همیشه تجدید می شد و دو نفر دیگر هم میلی متری قبول می شدند. در حل تمرین همیشه دچار مشکل می شدند، تمرین ها را از روی  دیگران می نوشتند و پای تخته که می آمدند گیر می کردند. ولی حالا خیلی بهتر حل می کنند و کاملاً مشخص است که مطلب را فهمیده اند. پای تخته چنان توضیح می دادند که نه تنها من، بقیه بچه ها هم انگشت به دهان شاهد هنرنمایی آنها بودند.

از طریق یکی از دانش آموزان دانستم که آن سه نفر همسایه خانه پدربزرگ حمید هستند و به خانه پدربزرگ حمید می رفتند تا حمید از روی کتاب آنها تمرین ها را بنویسید و حل کند. به احتمال زیاد حمید هم در حین نوشتن و حل کردن به آنها توضیح می داده و در حل تمرین ها به آنها کمک می کرده و این کار به طور جالبی باعث شده آن سه نفر در درس ها پیشرفت قابل توجهی داشته باشند.

داستان را برای باقی همکاران گفتم و آنها هم تایید کردند که این سه نفر در درس های آنها هم پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده اند. این حس تعاون و همکاری که در بین این بچه ها به وجود آمده گوهر گرانقدری است که به سادگی یافت نمی شود، این خصلت مردم روستا است که به فکر همدیگر هستند و برای کمک کردن به یکدیگر تلاش می کنند. همسایه و همه کلاسی و هم محلی که جای خود دارد، حتی برای کمک به غریبه ها هم کمر همت می بندند. به نظرم همه اینها تاثیر طبیعت زیبا و سخاوتمند است.

خوشبختانه حال مادر حمید خوب شد و به خانه بازگشت و کانون گرم خانواده آنها دوباره شکل گرفت. و این اتفاق باعث شد که به جز حمید سه نفر دیگر هم در حل تمرین ها بهتر شوند و هر سه در پایان سال با نمره ای متوسط قبول شوند. واقعاً ما در مدرسه به این نوع تمرین ها بسیار احتیاج داریم تا در کمک کردن به دیگران ممارست داشته باشیم و به فکر همنوعان خود باشیم. این گونه تمرین از هر تمرین دیگری مهم تر و تاثیرگزار تر است.

۲۳۶. عید فطر

پایان ماه رمضان امسال در هاله ای از ابهام بود، روز عید فطر که در تقویم بود با آنچه با توجه به دیدن هلال ماه پیش بینی می شد مطابقت نداشت. همه چیز به لحظه غروب روز قبل از عید فطر محول شده بود تا با دیدن یا ندیدن هلال ماه تکلیف این ماه و عید فطر مشخص شود. از بعد از ظهر رادیو روشن بود و هیچ خبری از اعلام عید نفر نبود، با این اوصاف فردا که در تقویم عید فطر است، عید فطر نیست و آخرین روز ماه رمضان خواهد بود.

طبق روال همیشگی بعد از دو هفته بیتوته در روستا نوبت رفتن به خانه بود، صبح اول وقت به ایستگاه مینی بوس های روستا رفتم، اگر شانس می آوردم و زیاد معطل نمی شدم، افطار این آخرین روز ماه رمضان را در کنار خانواده می توانستم باشم. ولی متاسفانه نه خبری از مسافر بود و نه مینی بوس، پیرمردی که از آنجا می گذشت رو به من کرد و گفت: پسرم برو حدود ساعت نه بیا، در ماه مبارک به خاطر کم بودن مسافر مینی بوس ها هم دیرتر راه می افتند. پیش خود فکر کردم اگر ساعت نه راه بیفتم، حدود یازده دوازده می رسم آزادشهر و تا اتوبوس گیرم بیاید خیلی دیر می شود.

لحظه ای اندیشیدم که اگر به کاشیدار بروم، احتمال گیر آوردن ماشین بسیار بیشتر خواهد بود، تمام مینی بوس های روستاهای وامنان و کاشیدار و نراب همه از آنجا می گذرند. مسیر جاده را  در پیش گرفتم و در هوای بسیار دل انگیز صبحگاهی به سمت کاشیدار به راه افتادم. هو نسبتاً سرد ولی قابل تحمل بود، مناظر زیبای کوه ها و دشت ها و سبز شدن هایی که تازه داشت شروع می شد چنان حواس مرا به خودشان جلب کرده بودند که اصلاً نفهمیدم کی به کاشیدار رسیدم.

ولی آنجا هم هیچ خبری نبود، ساعت حدود هشت شده بود و نگران بودم، تا کنون تجربه انتظار در صبح را نداشتم، همیشه صبح ها با مینی بوس ها می رفتیم و این انتظار کشنده مربوط به بعد از ظهرها بود که از مدرسه تعطیل می شدیم. با این شرایط آخرین افطار در کنار خانواده را هم از دست داده بودم، دیگر برایم زمان اهمیت نداشت و تصمیم عجیبی گرفتم، پیاده به دل جاده زدم. تا تیل آباد حدود بیست و پنج کیلومتر است و اگر متوسط در هر ساعت پنج کیلومتر راه بروم بعد از پنج ساعت به تیل آباد خواهم رسید. تا کنون دوبار این کار را انجام داده ام.

خودم را برای این کار بزرگ آماده کرده بودم و با سرعتی متوسط راه می رفتم که زیاد هم خسته نشوم، چند تا پیچ از کاشیدار فاصله گرفته بودم که وانت آبی رنگی را دیدم که از سمت کاشیدار گرد و خاک کنان می آمد. این ماشین امید تازه ای برایم بود، به همین خاطر ایستادم و تا رسید دست بلند کردم. وانت متوقف شد و وقتی به راننده آن نگاه کردم آقای خان احمدی بود. در وامنان دکانی داشت و تنها منبع پر کردن کپسول های گاز روستا بود.

نگاهی به من انداخت و گفت: این همه راه را پیاده آمده ای؟! خوب صبر می کردی باهم بیاییم. لبخندی زدم و گفتم: حاج آقا من که خبر نداشتم شما می خواهید به شهر بروید. خندید و گفت: راست می گویی، از کجا می خواستی بفهمی؟ ببخشید جلو که جا نداریم، پشت وانت روی تاج بنشین، کپسولها تکان می خورند و ممکن است به شما آسیبی برساند، جای سختی است ولی حداقل مطمئن تر است.

در همان دست انداز اول چنان جا به جا شدم که پشتم درد آمد. تاج عجب جای مطمئنی بود! هر لحظه امکان سقوط بود. این کپسول ها با هر حرکت ماشین تکان می خوردند و سر و صدا می کردند. روی تاج نشسته بودم و محکم میله های اطراف را گرفته بودم، تکان های کپسول ها مرا به این فکر انداخت که در زمانی که پر هستند با این تکان ها مشکلی پیدا نمی کنند؟ منفجر نمی شوند؟ فکر نکنم اتفاقی بیفتد چون تا به حال نشنیده بودم که کپسولی پشت وانت آقای خان احمدی منفجر شده باشد. جایم را روی تاج محکم کردم ولی مشکل دیگری که داشتم باد سردی بود که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد.

به جاده اصلی که رسیدیم با ضربه ای به سقف ماشین به آقای راننده فهماندم که می خواهم پیاده شوم، دیگر دستانم جانی نداشت تا خودم را روی تاج نگاه دارم، فاصله حدود پنجاه کیلومتری تیل آباد تا آزادشهر را نمی توانستم در این شرایط تحمل کنم، یا کاملاً یخ می زدم یا به پایین سقوط می کردم، بهترین کار همین است که همین جا پیاده شوم. آقای خان احمدی با عذرخواهی بدرقه ام کرد و با مهربانی کرایه هم از من نگرفت.

به کنار پاسگاه آمدم تا منتظر بمانم ماشینی بیاید و مرا با خود به شهر ببرد. شدت وزش باد آن قدر زیاد بود که تصمیم گرفتم به هر طرف ماشینی آمد سوار شوم، شاهرود یا آزادشهر؟! تجربه ساعت ها انتظار را در این مکان داشتم و از این که بلافاصله کامیونی آمد و خود راننده با اشاره مرا خواند تا سوار شوم مرا شوکه کرد. هر چقدر پشت وانت اذیت شده بودم، حالا حداقل تا آزادشهر را با آسایش خواهم رفت. ولی این فکرم نیز درست از آب در نیامد و حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا به شهر برسیم و در این مدت مجبور بودم تمام صحبت ها و خاطرات آقای راننده را گوش کنم، ماشاالله از همان تیل آباد تا آزادشهر فقط داستان هایی تعریف کرد که خودش قهرمان بی بدیل آنها بود.

به شهر که رسیدم جنب و جوش خاصی در بین مردم دیدم، همه با شتاب راه می رفتند و خیلی ها با هم رو بوسی می کردند. متعجب مانده بودم که اینجا چه خبر است که با دیدن صحنه ی خوردن شیرینی توسط یک پیرمرد که کلاه سبز ی بر سر داشت، کاملاً حیران شدم. پیش خودم گفتم، سید جان حداقل این یک روز را هم تحمل می کردی تا ماه مبارک تمام شود بعد این گونه تناول می فرمودی! و ضمناً از سن و سال شما بعید است که این گونه در برابر دیگران روزه خوری کنی.

کمی جلوتر که رفتم وضع فجیع تر شد، قهوه خانه ای را دیدم که یک میز بیرون مغازه گذاشته بود که روی ان سماور بزرگی بود و به رهگذران چای می داد، کمی دقت کردم و فهمیدم که رایگان هم می دهد، چون همه سرپا می نوشیدند و می رفتند. مانده بودم که مگر آخرالزمان شده است؟ دو هفته زندگی در تنهایی آن هم در روستایی دور افتاده باعث شده است که از اخبار و اتفاقاتی که در شهر رخ داده است، بی خبر باشم. انگار همه مردم یکجا دین و ایمان و اعتقادات شان را به باد هوا سپرده اند. شاید اتفاق بزرگتری رخ داده است و من از ان بی خبرم، ولی در رادیو که هر روز گوش می کردم، چیزی گفته نشده بود.

دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم. پیاده روی چندین کیلومتری، سرمای پشت وانت و صحبت های بسیار راننده کامیون، هم خسته ام کرده بود و هم به شدت تشنه شده بودم، دیدن این صحنه ها نیز همانند نمکی بود که بر روی زخمم می ریخت. البته احتمال دارد سوار ماشین زمان شده باشم و به تاریخی در بعد یا قبل منتقل شده باشم، هیچ چیزی امروز سر جای خودش نبود. سرم را پایین انداختم و بر سرعت حرکتم افزودم تا سریع از این مهلکه نجات یابم.

چند قدمی نرفته بودم که همان آقای صاحب قهوه خانه مقابلم ایستاد و گفت: بفرمایید چایی، صلواتی است. با غضب نگاهش کردم و گفتم این چایی چگونه می تواند صلواتی باشد، کدام مسلمان این چایی را می خورد و تازه صلوات هم می فرستد؟ من اهل این کارها نیستم. نگاهش پر شد از تعجب و گفت: چای نمی خوری چرا بد و بیراه می گویی؟ مگر از کجا آمده ای؟

گفتم: از هر جا که آمده ام آنجا مردمانی دارد که حداقل بر این اعتقاد استواراند که نباید در مقابل روزه دار چیزی بخورند. نه این که شما میز را هم بیرون آورده اید و به مردم چای می دهید. من با اعتقادات و این مسائل کاری ندارم ولی هر چیزی قانون و حساب و کتابی دارد. نمی دانم چرا یک دفعه زد زیر خنده و گفت: مگر از پشت کوه آمده ای که خبر نداری؟ من هم گفتم: آری، دقیقاً از پشت همین کوه آمده ام ولی به نظرم پشت کوه اینجاست. به شدت عصبانی شده بودم که دستم را گرفت به داخل مغازه برد و به شاگردش گفت: املتی برای من آماده کند. بعد رو به من کرد و گفت: صبر کن همه چیز را خواهم گفت.

تازه از راه رسیده ای و از هیچ چیز خبر نداری، حدود یک ساعت پیش از طریق رادیو تلویزیون اعلام کردند که امروز عید فطر است، به همین خاطر ما هم آمدیم تا در شادی این عید شریک باشیم و روزه داران را به سهم خود عیدی دهیم. این چای هم برای همین است. اول مشکوک شدم که شاید دارد مرا از راه به در می کند و زیاد به او اطمینان نکردم ولی وقتی دیدم یک روحانی در مقابل مغازه در حال نوشیدن چای است به حرف هایش ایمان آوردم.

املت آماده شده بود و بویش همه جا را فرا گرفته بود، افطار محقر نان و پنیر و گوجه به همراه پونه های داخل حیاط شب گذشته آن چنان که باید و شاید مرا سیر نکرده بود، سحر هم که نخورده بودم. بوی این املت مرا به مرز بیهوشی کشاند. چنان با ولع می خوردم که انگار تا به حال املت نخورده ام، آن قدر لذیذ بود که نمی شود توصیفش کرد، نان داغ هم مزید بر آن شد و چای دبشی هم که در انتها خوردم خاطره ای بس زیبا از این قهوه خانه محقر برایم ساخت.

آقای قهوه چی از من درباره شغلم پرسید، گفتم: در وامنان معلم هستم و امروز هم آمده ام تا به خانه بروم، تا گفتم خانه ام تهران است تعجب کرد، گفت: مگر می شود از آنجا برای اینجا دبیر بفرستند، کوتاه توضیح دادم که قبلاً گرگان بودیم و چند سالی است به تهران رفته ایم. بعد در مورد عید فطر و نوع اعلامش صحبت کرد، گلایه می کرد که چند سالی است مردم را سردرگم کرده اند و تقویم را به هم ریخته اند. گفت: اصل اعلام عید بر استهلال است که باید حتماً با چشم غیر مسلح انجام شود. نگاهی به او کردم و  او هم دیگر چیزی نگفت!

کمی درباره روزه صحبت کردیم، برای من روزه یادآور روزهای شیرین گذشته است که همه اعضای خانواده با شور و شوقی بسیار در کنار سفره افطار کنار هم جمع می شدند. ربنا استاد شجریان حال و هوای افطار تمام ما ایرانی ها را به شکل خاصی تعریف کرده است. من همیشه لحظات افطار و سحر را دوست دارم. در گذشته چقدر در نزدیکی به این زمان بین همسایه ها  تبادلات خوراکی صورت می گرفت و چقدر زیبا و دلنشین بود. اگر برای افطار هیچ هم نداشتی سفره ات به مدد همسایگان پررنگ می شد. من روزه و رمضان را به خاطر همین یادآوری زیبایی هایش دوست دارم. یادآوری حس های خوبی که این روزها کمتر می شود در جایی یافت.

خستگی ام کاملاً برطرف شده بود، کاملاً هم سیر شده بودم و آماده بودم تا مسیر طولانی تا خانه را طی کنم. هر چقدر تلاش کردم از من پولی نگرفت و گفت: امروز را میهمان من هستی. ضمناً تکه نانی که لایش پنیر گذاشته بود درون کیسه فریزر گذاشت و به من داد و گفت: این هم برای راهت، واقعاً از این همه محبت شرمسار شده بودم و هیچ واژه ای نمی یافتم تا بتواند میزان سپاس مرا به ایشان برساند.

به پلیس راه رفتم و منتظر اتوبوس شدم، هرچه می آمد پر بود و جا نداشت، انگار همه در روز عید قصد سفر داشتند، البته تعطیل رسمی بود و همین باعث شده بود که تا ساعت ها معطل بمانم. در آخر سر هم اتوبوسی مستهلک نصیبم شد و در آخرین ردیف جایی برای نشستم پیدا کردم. اتوبوس واحد در مقابل این اتوبوس توقف های کمتری داشت، هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز ما به فیروزکوه نرسیده بودیم. از دور ایستگاه گدوک در گرگ و میش با چراغ های روشنش که یک مخزن دار در آنجا منتظر بود، خودنمایی می کرد. واقعاً قطار برای سفر بهترین وسیله است، در اتوبوس واقعاً خسته می شوم و حوصله ام سر می رود.

وقتی به تهرانپارس رسیدیم ساعت ۱۰ شب شده بود و این یعنی من در حدود ۱۲ ساعت است که در راه هستم. این اتوبوس آن قدر سوار و پیاده داشت که مرا دیگر فراموش کرده بود و از من کرایه نگرفته بود، صبر کردم تا همه مسافران پیاده شوند، بعد به آقای راننده گفتم: اول این که خسته نباشید، دوم این که خیلی با تاخیر ما را به تهران رساندید و سوم این که آن قدر مسافر جابه جا کردید که فراموش کردید از من کرایه بگیرید، بفرمایید این هم کرایه من.

در ابتدا توپش پر بود که انتقاد کردم، ولی وقتی دید خودم دارم کرایه ام را که فراموش کرده اند را می پردازم آرام شد و شروع کرد به عذرخواهی، می گفت: خرج زندگی اش زیاد است و باید علاوه بر آن هزینه درمان مادرش را هم بدهد، راننده است و صاحب ماشین کس دیگری است، حقوق اندک راننده که روزمزدی است کفاف زندگی اش را نمی دهد و مجبور است این گونه برای مسافر زیاد توقف کند. خیلی کمتر از میزان واقعی کرایه از من گرفت و گفت: این هم جریمه من که شما را دیر رساندم.

عجب روز عجیبی را پشت سر گذاشتم، قرار بود عید باشد بعد نشد و دوباره شد. از صبح که به راه افتاده ام همه با من مهربان شده اند و کمکم کرده اند و از همه مهمتر پول نگرفته اند، اتفاقی که تا به حال بسیار اندک آن را تجربه کرده ام، در این روزگار همه به دنبال پول هستند و هیچ کس از آن نمی گذرد، ولی امروز حداقل آنهایی که من با آنها برخورد داشتم از آن گذشتند.

درست است خیلی معطل شدم ولی اتفاقات خوبی که برایم رخ داده تا حدی خستگی ام را برطرف کرده است. این عید بهانه بود برای این که مهربانی انسانها را ببینم. همه در درونشان بخش مهربانی دارند که نمی دانم چرا نمی گذارند رشد و نمو یابد. گاهی به بهانه هایی این بخش از نهاد انسانها بروز می کند و چقدر هم انسان ها را زیبا می سازد، زیبایی به رفتار است نه ظاهر. به امید روزهای بیشتری که مهربانی بیشتری ببینیم.

۲۳۵. قصه های خوب برای بچه های خوب

چند وقتی است که به مثنوی معنوی علاقه مند شده ام، اشعارش داستان گونه است و در ضمن مفاهیم بسیار عمیقی را هم منتقل می کند، واقعاً جناب مولانا به دریایی بیکران از مفاهیم و کلمات متصل بوده که توانسته این اثر بی بدیلی را خلق نماید. ولی بعضی از بیت های آن بسیار سخت است و درک معنای آن برای من بی سواد بسیار دشوار است. از یکی از دوستان که دبیر ادبیات بود خواستم تا منبعی را معرفی کند تا به کمک آن بتوانم این ابیات ثقیل را بفهمم، «شرح دکتر استعلامی» را معرفی کرد و تصمیم گرفتم تا آن را تهیه کنم. 

به کتاب فروشی های مقابل دانشگاه رفتم تا اگر بود آن را بخرم. علاوه بر خواندن، داشتن کتاب را نیز دوست دارم. بسیاری به من پیشنهاد می کنند که عضو کتابخانه شوم و این قدر در این زمینه هزینه نکنم، عضو کتابخانه هستم ولی علاقه دارم کتابخانه شخصی ای داشته باشم تا کتاب هایی که دوست دارم همیشه در کنارم باشند، می خواهم دوستانم همیشه در مقابل چشمانم باشند و هر روز صبح را با دیدن آنها شروع کنم.

خوشبختانه همان کتاب فروشی نخستی که وارد آن شدم این کتاب یا بهتر بگویم کتاب ها را داشت. هفت جلد بود و روی هم ۳۵هزار تومان قیمت داشت. آه از نهادم برخاست، به هیچ عنوان در این حد پول نداشتم و  کل مبلغی که همراهم بود ۲۰ هزار تومان بود که باید تا آخر ماه را با آن می گذراندم. هیچ راهی نبود و مغموم و سرافکنده از کتاب فروشی بیرون آمدم، خیلی دوست داشتم این مجلد ها را می داشتم ولی امکانات مالی اجازه نمی داد. واقعاً چرا یک معلم نمی تواند کتابی را که دوست دارد ابتیاع نماید؟! به نظرم آموزش و پرورش باید ماهانه به ما معلم ها کمک هزینه خرید کتاب بدهد.

با دلی آکنده از افسوس از کنار کتاب فروشی ها می گذشتم و بی هدف به کتاب ها نگاه می کردم، دلم در گرو همان شرح مثنوی مانده بود و دیگر هیچ کتابی را نمی دیدم. در میدان انقلاب سوار اتوبوس واحد بهارستان شدم، نمی دانم چرا این مسیر را انتخاب کردم؟! می بایست مستقیم از همان انقلاب با اتوبوس های چهار راه تهرانپارس باز می گشتم، به نظرم ذهنم برای این که مفری از این وضعیت داشته باشم مرا به این سمت هدایت کرده است.

 اتوبوس وقتی وارد خیابان جمهوری شد، ناگاه مرا به دوران کودکی ام برد. دورانی که هیچ وقت تکرار نشد. چقدر با مادرم و پدرم به این خیابان می آمدیم، قدمی می زدیم و آنها خریدهایی هم می کردند. از مقابل ساختمان پلاسکو که گذشتیم خاطره ای در ذهنم نمایان شد که بسیار حالم را خوب کرد، کودک بودم که همراه خانواده به رستوران بالای این برج بلند رفته بودیم و غذایی در مکانی بسیار جذاب خورده بودیم، اولین بار بود که سلف سرویس را می دیدم، سینی های بزرگ استیل که در هر قسمت از آن هر آنچه می خواستی برایت پر می کردند، پدرم اجازه داد سینی را خودم نگاه دارم و این تجربه استقلال همچنان در ذهنم باقی مانده است.

از مقابل لاله زار و کوچه برلن که گذشتم به یاد تنفگ پلاستیکی ای افتادم که چقدر برایش گریه کرده بودم و آخر سر هم برایم نخریدند، صحنه هایی که همراه مادرم و مادربزرگم بودم هنوز جلو چشمانم است، هنوز به مدرسه نمی رفتم و بسیار کوچک بودم، هنوز صدای مادربزگم که به مادرم می گفت: بگذار هرچه قدر می خواهد گریه کند، نباید یاد بگیرد که با گریه کردن می تواند به مقصودش برسد، در گوشم هست. خودم هم باورم نمی شود که من با این حافظه ضعیف چگونه این اتفاق را که برای سالهای طفولیت من است را کاملاً در ذهنم دارم.

دلم دیگر طاقت نیاورد، در اولین ایستگاه پیاده شدم، قدم زدن در این خیابان برایم بسیار لذت بخش بود. همه جا بوی کودکی ام را می داد و هر گوشه را که نگاه می کردم صحنه ها برایم آشنا بود، حتی به نظرم مغازه ها هم همانی بودند که در سالهای دور از کنارشان عبور می کردم. به چهارراه مخبرالدلوله که رسیدم شوق کودکانه ام فوران کرد. پل های عابر پیاده این چهارراه از همان دوران کودکی برایم جاذبه داشت. به بالای پل رفتم و چندین بار دورتادور آن را به تلافی زمان کودکی که نمی گذاشتند، چرخیدم.

چند قدم که به سمت بهارستان رفتم به یادم آمد که در اینجا باید کتاب فروشی باشد، چندین بار از همین جا برایم کتاب کودکانه خریده بودند. حافظه ام درست کار کرده بود و در مقابلم کتاب فروشی کوچکی قرار داشت، همان شکل قدیمش را حفظ کرده بود. نتوانستم واردش نشوم، ناخوداگاه به سمت بخش کودک و نوجوان رفتم، وقتی چشمانم به کتاب «داستان های من و بابام» افتاد، همانجا روی نیمکت نشستم و غرق در کودکی خود شدم، وقتی پدرم این کتاب را برایم خریده بود چقدر شخصیت بابا را در پدر خود می دیدم، سیبیلو و کچل و چاق.

در بخش دیگر چشمم به سری کتاب های «قصه های خوب برای بچه های خوب» افتاد. کتابی که دختر همسایه داشت و من فقط توانسته بودم جلد اول آن را از او بگیرم و بخوانم، خسیس بود و اصلاً کتابهایش را به من نمی داد، شاید این حس داشتن کتاب از همان برخورد در من ایجاد شده باشد. جلد اولش داستان هایی از کلیله دمنه بود و هنوز شخصیت آن شتر داستان در ذهنم بود، در همان زمان نمایش عروسکی کلیله و دمنه از تلویزیون پخش می شد و همین باعث شده بود این شخصیت در ذهنم بماند.

جلد دوم را برداشتم و ورقی زدم، داستان هایی از مرزبان نامه بود، همین طور که داشتم این کتاب را نگاه می کردم تصمیم گرفتم به یاد دوران کودکی سری کامل این کتاب ها را بخرم و به یادگار برای خودم نگاه دارم، سری هفت جلدی آن روی هم می شد ۳۲۰۰ تومان، این مبلغ را می توانستم بپردازم و همین بسیار خوشحالم کرد که بعد از سالها به آرزوی خود می رسم و باقی این داستان ها را می خوانم، ای کاش دختر همسایه می بود و می دید که من حالا تمامی این کتاب ها را دارم.

صاحب کتاب فروشی که پشت میز نشسته بود پیرمردی بود که تمام موهای سر و صورتش به طور زیبایی سپید بود. با دیدن او به یاد زال افتادم، وقتی شروع به صحبت کرد تُن صدایش چنان بود که احساس کردم در بخشی از شاهنامه هستم. بسیار مودبانه بعد از این که پرداخت انجام شد، لبخندی زد و گفت: این کتاب ها را برای خودتان گرفته اید؟ با ذوق فراوان گفتم: بله، یادآور دوران کودکی من هستند و دوست دارم که آنها را داشته باشم. در ادامه گفت: داستان های بسیار خوبی دارد و برای نوجوانان بسیار مفید است، آنها را با ادبیات فارسی آشنا می کند.

همین جمله ای که گفت مرا به فکر فرو برد، واقعاً چقدر ادبیات ما مهجور است، خیلی از بچه های امروز کلیله و دمنه و مرزبان نامه و گلستان و . . .  را نمی شناسند. واقعاً استاد مهدی آذر یزدی با نثری روان نسل ما را با ادبیات غنی فارسی پیوند داد، ای کاش می شد این پیوند گسسته شده را امروز دوباره متصل کرد. بچه های ما به شدت نیاز به هویت دارند و آشنایی با آثار ادبی بسیار بسیار برایشان مهم است.

هنوز از در کتاب فروشی بیرون نرفته بودم که فکری به سرم زد. بازگشتم و به آن پیرمرد گفتم امکانش هست که این کتاب ها را برایم پست کنید، هزینه اش هر چه باشد می پردازم. تعجب از نگاه های پیرمرد کاملاً مشهود بود، قبل از این که بپرسد چرا، خودم توضیح دادم، گفتم من در یکی از روستاهای دور دست و محروم دبیر هستم، روستایی که با اینجا حدود پانصد کیلومتر فاصله دارد، می خواهم این کتاب ها را به مدرسه مان اهدا کنم، به نظرم این کتاب ها برای بچه های مدرسه بسیار مفید تر است تا این که مرا به یاد دوران کودکی بیندازد.

چهره پیرمرد بشاش شد و با ذوق زدگی گفت: آفرین به شما که به فکر بچه های این مرز و بوم هستید، واقعاً چنین کاری لازم است، من حدود سی سال است در اینجا هستم و شاهد کم شدن روز به روز کتاب خوان ها می باشم. غصه ام می گیرد که دیگر کسی قصه ها را نمی خواند. مردمان کمتر به سراغ دوستان واقعی شان می آیند و این اصلاً خوب نیست، خطری بزرگ در آینده ای نه چندان دور در کمین ماست. جامعه ما به سمتی می رود که پایان خوشی نخواهد داشت.

از جایش بلند شد و به طرف قفسه کتاب ها رفت، چند جلد دیگر از قسمت کودکان و نوجوانان آورد و گذاشت روی کتاب های من، بعد از من نشانی را خواست. ابتدا پرسیدم که آن چند کتاب چقدر می شود؟ من پول زیادی همراه ندارم. اخمی کرد و گفت: چه کسی حرف از پول زد، این ها هدیه از طرف من است، گفتم: من هفت جلد کتاب کوچک گرفتم ولی شما چندین جلد کتاب هایی گذاشتید که قیمت های بالاتری دارند، گفت: نگران نباش، همین که بچه هایی که به این کتاب ها دسترسی ندارند آنها را بخوانند برای من کلی سود دارد.

بعد از گفتن نشانی مدرسه وامنان از او خواهشی کردم که فرستنده نام کتابفروشی باشد و نامی از من برده نشود، به نظرم این کارها اگر بدین صورت انجام شود بهتر است. تایید کرد و کلی هم مرا تشویق کرد. کارتنی آورد، کتاب ها را ابتدا در لفافه حباب داری گذاشت و بعد از کلی چسب کاری که جهت محکم کاری بود، آنها را درون کارتن گذاشت. گیرنده را مدرسه وامنان نوشت و فرستنده را کتابفروشی، بعد رو به من کرد و گفت: فردا می دهم نوه ام ببرد و بفرستد، انشالله چهار پنج روز دیگر به مدرسه خواهد رسید.

مرا به صرف یک فنجان چای دعوت کرد، هوا  تاریک شده بود و نگران بودم که ماشین گیرم نیایید ولی نمی شد دست رد به سینه مهربان این پیرمرد زد. نوشیدن چای در یک کتاب فروشی را تجربه نکرده بودم، بسیار خاطره انگیز بود. گفتم در دوران کودکی چندین بار به اینجا آمده ام و پدر و مادرم برایم کتاب خریده اند، بعد بحث به سمت کتاب رفت و کمی از گرانی آن شکایت کردم. تا حدی مخالف من بود، می گفت یک ساندویچ از یک کتاب ارزان تر است، مسئله مهم رغبت نداشتن مردم به خرید کتاب است، می گفت متاسفانه کتاب از سبد خانوارهای ما حذف شده است.

به یاد شرح مثنوی افتادم و آن را مطرح کردم، گفتم ببینید کتاب چقدر گران است، به طوری که من معلم در خریدن آن عاجز هستم. نگاهی به من کرد و گفت: اول این که مجموعه کتاب هفت جلدی است و دوم این که تخصصی است و سوم این که چاپ خوبی دارد، معلوم است کمی باید گران باشد، راستی دبیر ادبیات هستی که به دنبال شرح مثنوی می روی، وقتی گفتم دبیر ریاضی هستم بهت زده شد.

گفت: هفته بعد سری به من بزن برایت این کتاب ها را تهیه می کنم، گفتم: ممنون لازم نیست، در کتاب فروشی های مقابل دانشگاه هست، مشکل چیز دیگری است. لبخندی زد و گفت: نگران نباش قسطی به شما می دهم تا زیاد هم احساس فشار نکنی. باور نمی کردم و به همین خاطر این گفته های ایشان را زیاد جدی نگرفتم، خداحافظی گرمی از ایشان کردم و به سمت خانه به راه افتادم.

از وقتی به مدرسه رفتم هر روز چشمانم به در بود که پستچی کی می آید و بسته را به مدرسه می آورد، هفته اول گذشت و خبری نشد، پیش خودم حساب کردم تا بسته به گرگان بیاید و از آنجا به آزادشهر و از آنجا به ومنان بیشتر از یک هفته طول می کشد. هفته دوم هم گذشت و خبری از کتاب ها نبود، مطمئن بودم که بسته ارسال شده است ولی نمی دانستم چه شده که بعد از دو هفته هنوز به مدرسه نرسیده است.

سه شنبه عصر وقتی داشتم از مدرسه به تنهایی به سمت خانه می رفتم تا فردا صبح به تهران بروم آقای خان احمدی که مغازه ای در روبروی نانوایی داشت صدایم کرد. تا به حال نشده بود ایشان با ما کار داشته باشند، معمولاً ما با ایشان کار داشتیم. با تعجب وارد مغازه شدم، به انبار کوچک مغازه اش رفت و بسته ای را آورد و به من داد، چشمانم داشت از حدقه در می آمد، کتاب ها بودند ولی چرا به جای مدرسه در مغازه ایشان هستند. با لبخند توضیح داد که در شهر پستچی او را دیده و چون می دانسته از وامنان می آید بسته را به او داده است.

این بسته را به پست سپرده بودم تا خودم آن را به مدرسه نبرم، حالا باز هم باید خودم به مدرسه ببرم. البته مشخصات روی بسته نشان می داد که پست شده است ولی دوست داشتم پستچی آن را به مدرسه ببرد، این جوری هیچ لذتی برایم نداشت. بسته را سریع گرفتم و به منزل آقای مدیر رفتم و با توضیحات بسته را به ایشان تحویل دادم. متعجب فقط فرستنده و گیرنده را می خواند، مانده بود که چه طور یک کتابفروشی بدون اطلاع و درخواست برایش بسته فرستاده است. بسته را باز کرد و کتاب ها نمایان شد، قصه های خوب برای بچه های خوب در همان ابتدا خودنمایی کردند.

آقای مدیر که بعد از کلی فکر به جایی نرسیده بود، گفت: خدا را شکر که به فکر ما بوده اند و برای مدرسه ما کتاب فرستاده اند، این کار از طرف آموزش و پرورش نمی تواند باشد، حتماً موسسه خیریه ای این کار را انجام داده است. من هم تایید کردم و گفتم: چه خوب که برای بچه ها کتاب فرستاده اند، با خواندن این کتاب ها حتماً بچه ها لذت خواهند برد. آقای مدیر هم تایید کرد و گفت: همین بهانه ای شد تا کتابخانه کوچک مدرسه را رو به راه کنم و دوباره شروع به امانت دادن کتاب به بچه ها کنیم.

خوشبختانه استقبال از کتاب ها و کتابخانه خیلی خوب بود و همین بسیار خوشحالم کرد. وقتی کتاب های قصه های خوب برای بچه ها خوب را در دستان بچه ها می دیدم پیش خود می گفتم که چقدر خوب شد که بچه های خوب اینجا هم کتاب خوب دارند، جالب این بود که بعد از راه اندازی دوباره کتابخانه حدود سی جلد کتاب جمع آوری شد که آمار بسیار خوبی بود.

بعد از عید بود که در راه بازگشت از خانه یکی از بستگان دوباره وارد خیابان جمهوری شدیم و به چهاراره مخبرالدوله رسیدیم، به یاد آن پیرمرد افتادم و تصمیم گرفتم برای تشکر خدمتشان برسم، از خانواده خداحافظی کردم و به کتاب فروشی رفتم. دو جوان آنجا بودند و خبری از پیرمرد نبود، سراغش را گرفتم، نام و فامیلش را پرسیدند که نمی دانستم ولی مشخصات ظاهری اش را توضیح دادم که شناختند، گفتند حاج آقا رفته است به مسجد برای نماز و از آنجا هم به خانه می رود.

به مسجد رفتم و بعد از پایان نماز  او را یافتم که در حال مناجات بود، به پیشش رفتم و بعد از عرض سلام، می خواستم خودم را معرفی کنم که گفت: رفتی که رفتی! مگر قرار نبود هفته بعدش بیایی، چشمانم به در خشک شد، شرمساری به همراه بهت تمام وجودم را فرا گرفته بود. این مرد منتظر من بود و من به حرفش اعتماد نکرده بودم. عذر بسیار خواستم و گفتم: فقط جهت عرض تشکر خدمت رسیدم، کتاب های شما باعث شد که کتابخانه مدرسه رونقی تازه بگیرد.

خوشحالی از چشمانش می تراوید. دستم را گرفت و با هم به کتاب فروشی بازگشتیم، هفت جلد شرح مثنوی را مقابلم گذاشت و گفت: بفرمایید این هم کتاب های شما، دو ماه است که بی صبرانه منتظر شما هستند، من که هیچ، چرا خبر این دوستانت را نمی گیری. این بار خوشحالی از چشمانم خودم می تراوید. نمی داستم چه بگویم و چه طور تشکر کنم، ۱۰ هزار تومان به ایشان دادم، ۵ هزار تومان را به من برگرداند و گفت: کلاً می شود ۲۵ هزار تومان شما هر ماه ۵ هزارتومان به من بدهید، خوب است؟ از ذوق زدگی نمی دانستم چه کار کنم.

واقعاً کتاب دوستی خوب است برای انسان و هرآنکه با کتاب حشر و نشر داشته باشد، این دوستی را بهتر می فهمد و در نشر آن می کوشد. از این پیرمرد و دوستان خاموشش بسیار آموختم و همیشه مدیون آنها هستم.

۲۳۴. متخصص

از صبح که به مدرسه آمدیم، همه در تکاپو بودند. هر کسی گوشه ای از کار را گرفته بود، دبیران از یک طرف، مدیر و معاون از طرف دیگر و تمامی دانش آموزان بسیج شده بودند و همه در حال کار بودند. مدرسه را تا کنون این چنین ندیده بودم، همه با ذوق و شوق فراوان مشغول انجام وظایف خود بودند. تقریباً تمام نقاط مدرسه تمیز شده بود و برق می زد، این مدرسه تا به امروز این قدر تمیزی را به خود ندیده بود.

ساعت حدود۱۰صبح بود که تقریباً کارها تمام شد. حیاط خاکی مدرسه هم آب پاشی شده بود و همه چیز در جای خودش درست قرار گرفته بود. همه خسته شده بودند ولی با دیدن نتیجه کار خستگی همه برطرف شده بود، حتی اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد و آنچه منتظرش هستیم نیز رخ ندهد، همین تمیز شدن مدرسه کار بزرگی بود که انجام شد. مدرسه ای که ساختمانش یک خانه کاهگلی است و به جز مدیر هیچ عوامل اجرایی دیگری ندارد بهتر از این نمی شود.

همه در حیاط مدرسه منتظر بودیم که از راه برسند. به آقای مدیر گفتم که چرا زمان را هدر می دهید، زنگ را بزنید تا به کلاس برویم و هر زمان آمدند دوباره به حیاط بازمی گردیم. بچه ها زیر آفتاب ایستاده خسته می شوند. لبخندی به من زد و گفت: به شرط این که تمرین به بچه ها ندهی، یک روز این بندگان خدا را آزاد بگذار، همه چیز که ریاضی نیست.

تازه وارد کلاس شده بودیم که صدای ماشین ها خبر از رسیدن میهمانان می داد. یکی از بچه ها دوان دوان خبر رسیدنشان را به ما داد و آقای مدیر دست پاچه به هر سه کلاس رفت و بچه ها را به حیاط فراخواند. تا صف ها تشکیل شود، سرنشینان ماشین ها وارد حیاط شدند. رئیس اداره و روحانی روستا را شناختم ولی باقی کت و شلوار پوش ها را حتی یک بار هم ندیده بودم. آرام از آقای مدیر پرسیدم، معاونین اداره آموزش و پرورش و بخشدار و دهیار بودند.

بنا به رسم ادب، سلام و احوال پرسی کردیم. آقای مدیر هیجان خاصی داشت و ما هم به شدت منتظر بودیم تا آن چیزی را که قولش را داده بودند به مدرسه بدهند. همه بچه ها هم با اشتیاق به این افراد نگاه می کردند. چشمانمان از جستجو خسته شده بود ولی خبری از آن چه می باید بود، نبود. نگرانی در چهره همه موج می زد. بچه ها می پرسیدند آقا اجازه پس کو؟ آرامشان کردم و گفتم این همه آدم بی دلیل که به مدرسه ما نیاده اند، حتماً در ماشین است.

رییس آمورزش و پرورش کلی سخنرانی کرد و در مورد تکنولوژِی و استفاده از آن در دنیای امروزه گفت. بعد از آن بخشدار شروع کرد به سخنرانی، نمی دانم اینها چقدر دوست دارند حرف بزنند،  به جای این همه سخنرانی کار اصلی را انجام دهید. ما از ایستادن و گوش دادن به صحبت هایی که ارزش چندانی هم نداشت خسته شده بودیم، چه برسد به بچه ها که در زیر آفتاب داغ ایستاده بودند.

بعد از صحبت های آقایان که بسیار طولانی و ملال آور بود، به بخش هیجانی ماجرا رسیدیم. رئیس اداره به دونفری که در کنارش بود اشاره کرد و آنها به سمت یکی از ماشین ها رفتند. تمام چشمان ما و بچه ها داشت آنها را با دقت تعقیب می کرد، از دور که آن را در دستانشان دیدیم کلی ذوق کردیم. ما دبیران کمتر ولی بچه ها کاملاً از حرکاتشان مشهود بود که بسیار خوشحالند. جالب این است که بچه ها کاری نمی توانستند با آن انجام دهند ولی همان نامی که داشت برای آنها جذابیت بسیار داشت.

مدیر به یکی از اهالی اشاره کرد و او آمد و گوسفندی را  که همراه خودش آورده بود را پیش پای آنها قربانی کرد و آنها از روی خون عبور کردند !! و وارد سالن مدرسه شدند. بیشتر بچه ها فکر می کردند که این وسیله مانند تلویزیون است ولی با دیدن دستگاه های دیگر خیلی متعجب شدند، فکر کنم باید کلی در مورد آن به بچه ها توضیح دهم. آقای مدیر به همراه میهمانان وارد دفتر شدند و بچه ها هم به سمت پنجره دفتر هجوم بردند.

آن دونفر مشغول وصل کردن بودند و ما هم مبهوت کارهای آنان را نظاره می کردیم. مدرسه ما اولین مدرسه روستایی در منطقه بود که مجهز به یک دستگاه کامپیوتر می شد. وجود یک کامپیوتر در دفتر مدرسه برای همه ما غیرقابل باور بود. ما دستگاه کپی نداشتیم و کار تکثیر را با یک استنسیل دستی انجام می دادیم، ولی حالا یک کامپیوتر و یک چاپگر و ملحقات آن روی میز آقای مدیر قرار داشت.

یک کامپیوتر با سیستم عامل ویندوز ۹۵ برای ما اوج تکنولوژی بود. در مدرسه ای که ساختمانش گِلی است و در روستایی در دل کوهستان قرار دارد و از شهر بسیار دور است، بودن این کامپیوتر واقعاً چیز بسیار عجیبی بود. به قول آقای رئیس اداره هنوز مدارس شهر به این سیستم مجهز نشده اند که شما آن را دارید، نمی دانم آفتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که مسئولین به فکر ما افتاده بودند.

آمدن کامپیوتر به مدرسه برای ما برابری می کرد با پا گذاشتن نیل آرمسترانگ به کره ماه، به همین خاطر خبر آن در روستاهای اطراف مانند بمب منفجر شد و همه در مورد مدرسه ما صحبت می کردند. به واسطه این کامپیوتر شهره خاص و عام شده بودیم و آوازه مدرسه ما حتی به مناطق دیگر هم رفته بود. مدرسه ما به اوج معروفیت و محبوبیت رسیده بود.

از آن روز به بعد کارمان شده بود کار با کامپیوتر، بعد از تعطیل شدن مدرسه کسی خانه نمی رفت و همه در کنار کامپیوتر بودیم، بیشتر اوقات بچه ها هم می ماندند تا ببینند. در همان روزی که این کامپیوتر را به مدرسه تحویل دادند متصدی فناوری اداره توضیحاتی داد که کاملاً در ذهنم ماند، به همین خاطر تقریباً من مسئول کامپیوتر بودم و کارهای اولیه اش را انجام می دادم و بعد آن را تحویل مدیر می دادم.

از برنامه هایش زیاد سر در نمی آوردم و با توجه به توضیحات متصدی فناوری بیشتر در word کار انجام می دادیم. اولین متنی که از سیستم مدرسه پرینت گرفتیم خیلی برایمان تعجب آور بود. آقای مدیر خواست تا یک « بسم الله الرحمن الرحیم» بزرگ روی کاغذ سفید چاپ کنیم. متن را نوشتم ولی خیلی کوچک بود، هر کسی پیشنهادی می داد ولی در نهایت خودم فهمیدم که از کجا باید سایز خط را بزرگ کنم.

بعد از تعطیلی مدرسه و رفتن دانش آموزان برای استفاده از کامپیوتر بین دبیران دعوا بود و هر کسی دوست داشت دکمه ای را بزند و با موس کاری انجام دهد، و از همه لذت بخش تر چاپ کردن بود. معاون پرورشی مدرسه دیگر خطاطی نمی کرد و همه شعارها و مطالبش را درشت چاپ می گرفت و کل مدرسه پر شده بود از نوشته های آقای معاون.

امتحانات ثلث اول شروع شد و همه دوست داشتند سوالاتشان را تایپ کنند. اصرار دبیر دینی بسیار بود و به زحمت بدون کادربندی و هیچگونه پیرایش سوالات ایشان را تایپ کردم و پرینت گرفتم. از خوشحالی در پوستش نمی گنجید و برگه را چنان با افتخار نگاه می داشت انگار ایشان این دستگاه را اختراع کرده بود. دیگر همکاران هجوم آوردند که ناگاه مطلبی به یادم آمد، رو به همکاران کردم و گفتم: حالا این سوالاتتان را با چه دستگاهی می خواهید تکثیر کنید؟ ما که فتوکپی نداریم. آه از نهاد همه برخواست که دوباره باید سراغ مومی و استنسیل بروند.

کتابی در مورد آموزش ویندوز ۹۵ خریدم و تقریباً به آن مسلط شدم، چقدر کارایی دارد این کامپیوتر و چقدر کارها را آسان می کند. بازی هایش را به دیگر همکارن نیز یاد دادم و دیگر وقت و بی وقت در حال بازی بودند. چیزهایی در مورد اینترنت خوانده بودم ولی در اینجا امکان اتصالش نبود. تلفن به روستا تازه آمده بود و فقط در همان مخابرات بود.

در امتحانات ثلث دوم سیستم را به اداره بردیم تا نرم افزار مخصوص مدارس را در آن نصب کنند. این نرم افزار تحت DOC بود و کار با آن دشوار بود، موس کار نمی کرد و همه کارها را باید با فرامینی که تایپ می شد انجام دهیم. در خود نرم افزار هم فقط صفحه کلید فعال بود. در آموزش کوتاهی که آنجا به من دادند تا حدی یاد گرفتم و پیش خودم گفتم که مابقی را با آزمون و خطا خواهم آموخت.

در واقع شده بودم دفتر دار و متصدی امور ماشینی. مدرسه که تعطیل می شد همه می رفتند و من بودم که باید ساعت ها وقت می گذاشتم تا اطلاعات دانش آموزان را وارد سیستم کنم. بلد بودن کامپیوتر در اوایل افتخاری بود برای من ولی حالا دیگر از آن خسته شده بودم و دوست داشتم این افتخار نصیب کس دیگری شود ولی متاسفانه کسی نبود.

وقتی اولین لیست نمرات را از کامپیوتر چاپ گرفتم، همه انگشت به دهان بودند. تمامی اسامی منظم و مرتب نوشته شده بود و فقط باید نمرات در آن ثبت می شد و این یعنی خبری از کار خسته کننده نوشتن لیست نیست. به به و چه چه هایی که نثارم کردند کمی از خستگی کار را از دوشم برداشت و علاقه ام به این دستگاه را بیشتر کرد. با تلاش و انجام فرایند حدس و ازمایش آرام آرام داشتم متخصص کامپیوتر می شدم.

آخر نوبت هم وقتی کارنامه ها را پرینت گرفتم گل از گل آقای مدیر شکفت. باورش نمی شد که این کار را هم کامپیوتر می تواند انجام دهد. البته گفتم که تخصص کاربر هم مهم است که ایشان کاملاً تایید کردند. دیگر خبری از آن لیست های بلند بالا نبود، لیست هایی که اگر یک اشتباه کوچک در آن رخ می داد کلش باید تعویض می شد و دوباره نوشته می شد. از نوشتن دفتر امتحانات هم که کاری بسیار خسته کننده بود خبری نبود.

اولین مدرسه ای در منطقه بودیم که کارنامه ها را چاپ گرفته بودیم. وقتی حبر این اتفاق به اداره رسید، رئیس اداره بسیار تعجب کرده بود که من توانسته بودم کار با سیستم را به این خوبی یاد بگیرم. چیزی به شروع امتحانات ثلث سوم نمانده بود که آقای مدیر سر صف به من یک تقدیرنامه که از طرف رئیس اداره بود، اهدا کرد. تشویق بچه ها بی امان بود و تنها تقدیرنامه ای بود که واقعاً به من چسبید. دیگر به آقای متخصص کامپیوتر معروف شده بودم.

بعد از ظهر همان روز وقتی مدرسه تعطیل شد مانند بیشتر اوقات ماندم تا سیستم را برای امتحانات ثلث سوم آماده کنم. قبل از این که وارد سیستم DOS شوم کمی در درایوهای کامپیوتر گشتی زدم تا ببینم چه چیزهایی در آن هست. اکثر کار ما با این کامپیوتر بازی بود یا دیدن فیلم از سی دی یا کار با Word و در نهایت هم سیستم مدرسه، تا به حال گشتی در درایوهای آن نزده بودم.

وارد درایو C: شدم، می دانستم که این درایو سیستمی است و ویندوز بر اساس این درایو کار می کند. برایم جالب بود که بدانم ویندوز چگونه کار می کند. درون پوشه ها می شدم و اسامی عجیب و غریب می دیدم که اصلاٌ نمی داستم چیست. می دانستم که نباید به چیزی دست بزنم و تغییری ایجاد کنم به همین خاطر از این درایو خارج شدم و وارد درایوD: شدم. چند پوشه داشت، وارد اولی شدم باز هم چند پوشه داشت. پوشه سوم خالی بود و به نظرم اضافه آمد، پاکش کردم و بعد فکری به ذهنم رسید که کمی کامپیوتر را خلوت کنم. به غیر از درایوC: در باقی درایوها تمام پوشه های خالی را پاک کردم.

از کار خودم به خاطر مهارتی که داشتم به شدت راضی بودم و احساس خیلی خوبی داشتم، متخصص بودن چقدر خوب است. دستور مربوط به سیستم مدرسه را در بخشRun تایپ کردم، ولی اتفاقی نیفتاد و سیستم مدرسه باز نشد. بار دوم که تایپ کردم پیغام خطا آمد. تا کنون به چنین مشکلی برنخورده بودم. سیستم را خاموش و روشن کردم ولی باز هم پیام خطا ظاهر می شد.

از من که متخصص هستم بعید است که دچار مشکل شوم، تا دیروز که به خوبی کار می کرد. تلاش هایم نتیجه نداد و وقتی کمی فکر کردم به یاد آن پاک کردن ها افتادم. ای وای بر من، شاید فایل های مربوط به سیستم مدرسه را پاک کرده ام، مگر نباید این فایل ها در درایو C: باشد، من که به آنها دست نزدم. با امیدی بسیار به سطل آشغال رفتم ولی کار از کار گذشته بود، کار را کامل انجام داده بودم و  Shift+Delete  کرده بودم.

هرچه تلاش کردم نشد و در نهایت می بایست کامپیوتر را به اداره می بردیم تا سیستم مدرسه دوباره نصب شود. صبح لوح تقدیر گرفته بودم و حالا سیستم را منهدم کرده بودم، این تناقض داشت از درون مرا می خورد. رویم نمی شد بگویم که همه چیز را پاک کرده ام، اصلاً چرا بگویم؟! فردا صبح وقتی کامپیوتر را روشن کردم می گویم سیستم مدرسه کار نمی کند و بدون هیچ توضیحی از آقای مدیر می خواهم کامپیوتر را به اداره ببرد.

هفته بعد وقتی به مدرسه آمدم کیس کامپیوتر روی میز آقای مدیر بود و روی آن یک پاکت سی دی چسبانده شده بود. آقای مدیر گفت این سی دی را مسئول فناوری برای شما فرستاده. تا سی دی را در آوردم کاغذی از درون پاکت به زمین افتاد. رویش نوشته بود: استاد، هر پوشه ای که خالی است را نباید پاک کنید. این فایل ها پنهان و سیستمی هستند، نباید آنها را حذف کرد. این سی دی هم کل نرم افزار است. هر وقت از این شیرین کاری ها کردی مزاحم ما نشو و خودت نصب کن، آقای متخصص!