آقای معاون

معاون مدرسه فردی بود منظم و مقرراتی، قدی نسبتاً بلند داشت و همه بچه ها از او حساب می بردند. امسال تازه به این منطقه آمده بود و هیچ کس او را نمی شناخت و او هم کسی را نمی شناخت، ابتدا فکر می کردم این غربت باعث کم حرفی اوست ولی بعد از مدتی فهمیدم کلاً فردی آرام و ساکت است و کمتر در جمع معلمان قرار می گیرد. بیشتر اوقات سرش به کار خودش بود و یا در حیاط مدرسه مراقب دانش آموزان بود.

درست است که کمی سرد به نظر می رسید ولی بسیار مودب بود و در رفتارش بسیار دقت می کرد، با همه بسیار رسمی و مودبانه برخورد می کرد. البته در جمع  همکاران و دوستان من که بسیار شوخ و بذله گو بودند این گونه رفتار او بسیار شاخص به نظر می رسید. شاید اگر در مدرسه ای در شهر بود، احتمالاً این طور به نظر نمی رسید، در آنجا معمولاً ارتباط بین همکاران به این شکلی که این جا هست، نیست. در هر صورت به کارش وارد بورد و از زمانی که به مدرسه ما آمده بود، نظم خاصی حکم فرما شده بود.

کمی هم حساب گر بود، یعنی به امور مالی بسیار حساس بود و تاحد امکان کمتر هزینه می کرد. بیتوته نمی کرد و با سرویس معلمان هر روز رفت و آمد می کرد، کاری که من از انجام آن عاجزم. بعد از حدود یک ماه که به خاطر جا ماندن از سرویس با پژو نقره ای رنگش آمد تازه فهمیدیم که ماشین دارد، در دل می گفتم که این همه سختی سرویس و مینی بوس را تحمل می کند در صورتی که خودش ماشین سواری دارد و هر وقت اراده کند می تواند حرکت کند. برای من که رفت و آمد برایم بسیار آزار دهنده بود، نیاوردن ماشین توسط آقای معاون بسیار عجیب بود.

یکی دوبار که تنها بودم از او خواستم که شبی را میهمان من باشد و ماندن در روستا را تجربه کند، خیلی دوست داشتم که به او نزدیک شوم ولی همیشه با همان چهره سردی که داشت خیلی مودبانه درخواستم را رد می کرد و می گفت که نمی تواند بماند. طوری رفتار می کرد که اصلاً نمی شد به او نزدیک شد، فهمیدم که او فردی کاملاً درون گرا است و با محیط اطرافش نمی تواند یا نمی خواهد ارتباط برقرار کند. همین باعث شد که من و دیگر همکاران نیز از او فاصله بگیریم.

شخصیت عجیبش برای همه ما سوال برانگیز بود، در ماه های ابتدای سال در شیفت مخالف که مدرسه دخترانه بود، بیشتر صحبت ها در مورد او و دلیل چنین رفتارش بود. همین سکوت و رفتار سردش باعث شده بود که داستان هایی برایش بسازند که برایم بسیار عجیب بود، این جا بود که فهمیدم در تاریخ این همه افسانه چطور درباره یک فرد یا یک قوم یا یک حادثه ساخته می شود. کلاً ما انسانها دوست داریم از خودمان داستانی برای چیزی که نمی دانیم بسازیم.

به جای این که در کار خودمان دقت کنیم و سعی در حل مشکلات خودمان داشته باشیم، بسیار علاقه مندیم که سر از کار دیگران در بیاوریم. این خصلت آدمی بسیار عجیب و گاهی هولناک است. یک بار در جواب نقد یکی از همکاران در مورد او گفتم: هر کسی اخلاقی دارد، آیا به شما که همه اش در حال جوک گفتن هستی ایراد گرفته است که شما از او ایراد می گیرید. بگذارید هر کس همانطور که می خواهد زندگی کند، به شما که آسیبی نمی زند.

اواسط امتحانات خرداد بود، آزمون درس زبان انگلیسی راس ساعت آغاز شد و بچه ها شروع کردند به جواب دادن سوالات. در سالن که قدم می زدم متوجه جای خالی محمدامین شدم. محمدامین دانش آموز مودبی بود که از نظر درسی در حد متوسط قرار داشت، در روستا او را زیاد پشت تراکتور دیده بودم. اکثر اوقات به پدرش در کارهای مزرعه کمک می کرد و به قول پدرش کشاورز قابلی بود.

محمد امین از آن دسته دانش آموزانی بود که خیلی زود شخصیتش شکل یافته و ثابت شده بود. واقعاً مانند یک مرد رفتار می کرد، درطول سه سالی که دانش آموز من بود هیچگاه ندیدم برای کم کاری یا نمره کم گرفتنش توجیه بیاورد. همیشه واقعیت را می گفت وهمین باعث شده بود که او را بسیار دوست داشته باشم و بیشتر حواسم به او باشد. همین که دیدم در جلسه امتحان نیست، غیبتش را سریع به مدیر اطلاع دادم تا پیگیری کند.

مدیر یکی از دانش آموزان ابتدایی داخل حیاط را به صورت پیک به خانه محمدامین فرستاد تا از او و دلیل نیامدنش خبری به دست آورد، این رویه ارسال پیک در مدرسه ما معمول بود. حدود یک ربع بعد محمد امین به همراه قاصد آمد. همراه آنها پدر محمدامین هم بود. تا چشممان به او افتاد همه چیز را فهمیدیم. پای راستش تا زانو در گچ بود، به سختی راه می رفت و زیربغلش را پدرش گرفته بود.

محمد امین هیکلی نسبتاً درشت داشت، وزنش زیاد بود و از نظر قد فقط چند سانتی متری از من کوتاه تر بود. کلاً بیشتر از سنش نشان می داد. همین باعث شده بود که پدرش هم که او را کمک می کرد، همانند خود محمدامین به نفس نفس زدن بیفتد. البته از خانه تا جلو در مدرسه را با تراکتور آمده بودند که واقعاً برایم سوال بود که چه طور با این وضعیت توانسته است سوار تراکتور شود. همین شیب تند کوچه مدرسه واقعاً برایشان نفس گیر بوده است.

امتحان را نوشت و همانجا روی صندلی منتظر ماند تا یکی از بستگانش به دنبالش بیاید. همه بچه ها رفته بودند و همین فرصتی شد تا از او بپرسم که چه اتفاقی افتاده است. لبخندی زد و گفت: چیز خاصی نیست، سر زمین با تراکتور بودم، وقتی می خواستم پیاده شوم، از بالای تراکتور پریدم، پایم روی سنگی چرخید و به شدت پیچید و از مچ در رفت. اول بردند پیش پیرزن روستای مجاور ولی خوب نشدم و دردم زیاد بود و ورم کرد، آخر سر مجبور شدند که مرا به شهر ببرند. وقتی عکس گرفتند هم مچ پایم در رفته بود و هم نازک نی ساق پایم مو برداشته بود.

فردای آن روز اتفاق عجیبی رخ داد، صبح وقتی به مقابل مدرسه رسیدم سرویس معلمان هم رسید و آقای معاون در بین همکارانی که پیاده شدند نبود. در مدرسه هم نبود، تا به حال به یاد نداشتم که ایشان روزی نیامده باشد. به سالن رفتم و تا بچه ها را مرتب کردم که ایشان رسید و مانند همیشه رفت سراغ کارهایش و بعد از چند دقیقه برگه ها را آورد و بعد از سلام آنها را به من و دو مراقب دیگر داد. به این فکر می کردم که چه طور آقای معاون دلش آمد تا ماشین نو خود را در این جاده خاکی بیاورد. حتماً باز هم از سرویس جامانده است.

نیم ساعتی به امتحان نهایی پایه سوم راهنمایی مانده بود که آقای معاون از مدرسه خارج شد و به بیرون رفت، چیزی به شروع امتحان نمانده بود که آقای معاون را در حیاط مدرسه دیدم که زیر بغل محمدامین را گرفته بود و داشت به او کمک می کرد که به مدرسه بیاید. تا به حال ندیده بودم آقای معاون با دانش آموزی این چنین نزدیک شده باشد. همانطور که با ما رسمی بود با دانش آموزان هم بسیار بیشتر از ما رسمی و خشک برخورد می کرد.

امتحان تمام شد. وقتی همه بچه ها رفتند، آقای معاون دوباره به کمک محمدامین رفت و به همراه هم از مدرسه خارج شدند، واقعاً به من برخورد که چرا من به آنها کمک نکنم. سریع به آنها پیوستم و همان اوایل حیاط مدرسه بود که من هم طرف دیگر محمد امین را گرفتم. بنده خدا از خجالت داشت آب می شد، می گفت تو را به خدا زحمت نکشید، خودم می روم. آقای معاون گفت: با این پا که نمی توانی بروی باید کمکت کنیم، فردا یک عصا هم برایت می آورم تا با آن بهتر بتوانی راه بروی.

وقتی از در مدرسه خارج شدیم، صحنه ای دیدم بسیار تاثیرگزار که تا مدتها در ذهنم نقش بست. آقای معاون در ماشینش را باز کرد و محمدامین روی صندلی عقب نشست. در همین حین پدر محمدامین هم رسید و کلی از ما تشکر کرد. بعد خودش هم سوار شد و ماشین را روشن کرد، از همانجا به من گفت: به آقای مدیر بگویید که درب ها را قفل کند و با سرویس برود، من بعد از این که محمد امین را رساندم خودم می روم.

این رفتار از آقای معاون اصلاً قابل پیش بینی نبود، تازه فهمیدم با ماشین آمدن آقای معاون چه علتی دارد. واقعاً این مرد را نمی شود شناخت، رفتارش با آنچه هست بسیار متفاوت است. به یاد کارتون معاون کلانتر افتادم که می گفت: پشت این ستاره حلبی قلبی مهربان از طلا وجود دارد. در مورد معاون مدرسه ما هم پشت این چهره سرد، مردی مهربان و رئوف وجود دارد.

امتحان بعدی هم ایشان با ماشین خودش آمد و به دنبال محمدامین رفت، این رویه تا پایان امتحانات برقرار بود. یک روز بارانی وقتی ماشین گِلی و کثیف او را کنار کوچه مدرسه دیدم واقعاً به این فکر می کردم که چطور آقای معاون به این کار راضی شده است؟ واقعاً انسان با توجه به شرایط قابل شناختن و پیش بینی نیست، فردی که حاضر است به خودش زحمت بدهد تا ماشینش مشکلی پیدا نکند، حالا حاضر است ماشینش این چنین کثیف شود ولی به کمک فرد دیگری بپردازد.

در همان روزها یک بار که در دفتر با او تنها بودم، گفتم: خدا خیرت بدهد که محمدامین را می رسانی. واقعاً کار بزرگی می کنید. مگر کسی از بستگانش نیست که او را برساند؟ با همان حالت رسمی و سرد گفت: پرسیدم، کسی نیست و مجبور هستند او را با تراکتور یا وانت بیاورند که این هم برای بچه ای که پایش در گچ است بسیار سخت است. بسیار از او تعریف و تمجید کردم ولی فقط برایم این ابیات را خواند:

بنی آدم اعضـای یک پیکــــــــــــــرند             که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عـــضوی به درد آورد روزگار             دگر عضو ها را نمـــــــــــــــــــاند قرار

تو کز محنـــــــت دیگران بی غــــمی              نشــــــاید که نامت نهـــــــند آدمی

فقط نگاهش می کردم و قادر به گفتن چیزی نبودم. واقعاً انسان موجودی پیچیده است. واقعاً به ظواهر و رفتار نمی توان زیاد اعتماد کرد و بر اساس آنها در مورد افراد قضاوت کرد. این آقای معاون در کمال سکوت و سردی در رفتار( البته به نظر ما)، انسانی بسیار رئوف و خوش قلب است. این رفتار او به من ثابت کرد که نباید در مورد انسانها قضاوت کرد، وقتی اطلاعات کافی نباشد این کار تبعات و آسیبب های جبران ناپذیری به بار خواهد آورد. خدا را شکر من زیاد در مورد ایشان چیزی نگفتم ولی باقی همکاران با آن نظرات عجیبشان چقدر در اشتباه هستند.

تا پایان سال تحصیلی هیچگاه در این مورد صحبت نکرد، فکر کنم به جز من و آقای مدیر و خود محمدامین کسی از این کار او با خبر نشد. مانند همیشه در داخل دفتر مشغول کارهای خودش بود و  در سکوت خود زندگی می کرد. بیشتر اوقات فقط نگاهش می کردم و دوست داشتم لب به سخن گشاید تا اندکی از درون عمیقش را به من نمایان سازد. درونی که اصلاً تاریک نیست و به نظر من پر از روشنایی است.

همان یک سال در منطقه ما بود و دیگر او را ندیدم، حتی در شهر هم نبود، آخرین خبری که از او به دست آوردم این بود که بعد از همان یک سال به دیار خود بازگشته است. سکوت و رفتارش واقعاً برایم تاثیرگزار بود. بسیار سعی کردم مانند او ساکت باشم، ولی نشد که نشد.

سفر

چهار شنبه عصر بعد از تعطیل شدن مدرسه، همه دوستان به خانه هایشان رفتند و من ماندم تنهای تنها، وقتی از درون مینی بوس سرویس معلمان برایم دست تکان دادند، همانجا دلم گرفت و در قعر تنهایی خودم غرق شدم. البته این تنهایی ها جزئ لاینفک زندگی من شده است و آرام آرام دارم به آن عادت می کنم. فکر کنم برای تنها زیستن در حال آماده شدنم، آیا در آینده هم می بایست همین گونه تنها باشم؟ آیا این گونه زیستن ممکن است؟

تصمیم گرفتم که با خانه تماسی بگیرم تا کمی با مادرم صحبت کنم و انرژی بگیرم و خودم را از این تفکرات تاریک تا حدی رهایی دهم، از همان مدرسه به سمت مخابرات که کمی با روستا فاصله داشت پیاده به راه افتادم. مسول مخابرات که مرا می شناخت بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که با من کرد، شماره خانه ما را گرفت. خدا را شکر گوشی را مادرم برداشت و بعد از کلی قربان صدقه رفتن از من پرسید که حالم چه طور است؟ مجبور بودم کمی دروغ بگویم که او در کیلومترها دورتر دیگر نگران من نباشد. گفتم همه چیز روبه راه است و خدا را شکر خوش می گذرد.

می توانستم لبخند رضایت را روی چهره مادرم تجسم کنم و همین برایم کلی ارزش داشت و به من انرژی می داد، می دانم دروغ گفتن کاری بسیار بدی است ولی در این مورد چاره ای نداشتم و مجبور بودم، هم برای مادرم و هم برای خودم راهی جز این کار نبود. البته زیاد هم غیرواقعی نگفتم، درست است که تنها هستم ولی در سختی و عذاب نیستم و خودم راهی برای مقابله با آن پیدا خواهم کرد. از اهالی خانه پرسیدم که مادر گفت همه خوب هستند و پدر هم رفته تا بلیط قطار بگیرد.

تعجب کردم و پرسیدم بلیط قطار؟ مادرم خنده ای کرد و گفت، چند روزی را با خاله ات و خانواده اش قرار است به تبریز برویم و خبری از خاله و دایی هایم بگیریم. خیلی وقت است تبریز نرفته ایم، البته اصرارهای مهربانانه فاطمه خاله جان (خاله مادرم) باعث شد تصمیم به این سفر بگیریم. ای کاش تو هم بودی و با ما می آمدی. خیلی دوست داشتم در کنار ما باشی، حالا که زنگ زدی و گفتم دلم پیش تو ماند، فکر نکنم این سفر به من خوش بگذرد.

با خوشحالی گفتم: به به، چه کار خوبی کردید، حتماً خوش می گذرد، سفر خانوادگی آن هم با قطار به موطن اصلی بسیار لذت بخش است، هم به شما خوش می گذرد و هم با فامیل دیداری تازه می کنید و آنها هم دلشان باز می شود. جمله آخر مادرم دل مرا هم لرزاند، مادرها همیشه در فکر فرزندانشان هستند، همیشه نگران آنها هستند و حتی به خود اجازه نمی دهند که بدون آنها شادی کنند. این مهر مادری عجب نیروی عجیب و قوی ای است. می بایست با صحبت های دلگرم کننده خودم خیال او را از بابت خودم راحت کنم.

پرسیدم، کی می روید و کی برمی گردید؟ مادرم گفت:اگر بلیط باشد فردا شب می رویم و دوشنبه یا سه شنبه هفته بعد هم بازمی گردیم. نگران نباش تا تو بیایی ما خانه هستیم. خندیدم و گفتم نگران من نباشید و بروید. بنده خدا آهی کشید و گفت: ای کاش محل کارت همینجا بود تا با هم می رفتیم. دلم پیش تو است و زیاد به من خوش نمی گذرد. گفتم مادرجان به این چیزها فکر نکن، تازه اگر من تهران هم بودم باز هم در این زمان نمی توانستم با شما بیایم. مادرم آهی کشید گفت: حتماً تابستان با تو به تبریز خواهیم رفت، قول می دهم. من هم با خنده گفتم حتماً.

خیلی خوشحال شدم که خانواده ام می خواهند به سفر بروند، واقعاً برایشان لازم بود تا حال و هوایی عوض کنند. با توجه به اتفاقاتی که در سال گذشته رخ داده بود همه نیاز به یک تغییر روحیه داشتیم، تا جایی که امکان داشت با خنده و شوخی سعی کردم تا نبودنم را توجیه کنم و مادرم این سفر را با خیال راحت برود، می خندید ولی احساسم به من می گفت این مادر در تبریز هم به فکر من خواهد بود. به مادرم گفتم که نگران من نباشد و به سفر به دیار آبا و اجدادی اش برود تا خاطرات خوش دوران کودکی و نوجوانی خود را زنده کند که انسان فقط به خاطرات خوش زنده است.

پیاده به سمت خانه بازگشتم و در مسیر از مغازه آقای خان احمدی چند تا تخم مرغ گرفتم و در صف نانوایی ایستادم و پنج تا نان گرفتم که تا شنبه دیگر مشکلی نداشته باشم. شام برای خودم کوکو سیب زمینی پختم، حالا بعد از کلی آزمایش و خطا و خراب کردن، می توانم بدون هیچ مشکلی کوکوها را سرخ کنم و برگردانم. سیب زمینی بیشتری گرفتم تا تعداد بیشتری درست کنم و یکی دو روزی غذایم آماده باشد. همه چیز عالی بود و خودم از رنگ و بو این کوکو ها به وجد آمده بودم.

شام را خوردم و بعد از کمی مطالعه پلکهایم سنگین شد، فردا صبحی هستم و به همین خاطر همان ساعت ده شب خوابیدم. شب اول تنهایی بدون مشکل سپری شد و فردا هم تا ظهر مدرسه بودم و همه چیز در کمال آرامش بود. ظهر که به خانه آمدم، پسر همسایه برایم چند تا گوجه فرنگی درشت آورده بود که در کنار کوکوها ناهار بسیار لذیذی شد. بعد از اینکه سیر شدم. ضبط را روشن کردم و کاست بیداد استاد شجریان را گذاشتم و روی زمین دراز کشیدم. معمولاً بعد از ظهر ها اگر کلاس نداشته باشم، چند ساعتی را می خوابم ولی امروز هرکار که کردم خواب به چشمانم نیامد.

نمی دانم چه شد و چگونه افکاری بسیار آزار دهنده به سراغم آمد، به شدت خودم را با خانواده ام مقایسه می کردم. آنها در سفر و شاد و خندان و من در اینجا تنها و غمگین. روزگار بدی است، آخر هفته همه در کنار خانواده هایشان هستند و حتی بعضی ها هم مانند خانواده من در سفر هستند و در کمال خوشی و سرحالی، حالا من در اینجا تنهای تنها زانوی غم به بغل گرفته ام. به شدت به خانواده ام حسودی کردم و دوست داشتم من هم در کنارشان در حال لذت بردن باشم.

شب هنگام وضعم بسیار بدتر بود، درونم آتشی بود که همچنان شعله می کشید و همه چیزم را می سوزاند. خودم را با هرکه مقایسه می کردم، در کفه پایین ترازو قرار می گرفتم و همین آتش درونم را شعله ور تر می ساخت. تا کی باید در اینجا باشم و خدمت کنم؟ ده سالی است که در سازماندهی نفر آخر هستم و هیچ کسی در رشته ریاضی در این منطقه استخدام نشده است. هر سال ابتدا مرا به وامنان یا کاشیدار می فرستند و بعد شروع می کنند به پر کردن دیگر روستاها و مدارس شهر، انتقالی هم که نمی دهند و کسی را هم ندارم که سفارش کند تا کارم درست شود.

با این اوصاف تا آخر سی سال را باید در اینجا دور از خانواده باشم، مسیر زندگی من به کجا خواهد رفت؟ آینده ام چگونه خواهد شد؟ هرچه فکر می کردم فقط سیاهی بود و سیاهی، از دود آتشی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، احساس خفگی می کردم. احساس تنهایی شدیدی می کردم، نه به خاطر اینکه کسی در کنارم نیست، کلاً خودم را تنها می دیدم در میان بیایانی بی آب و علف و غرق در سکوت و تاریکی. هیچ کس در این دنیا مانند من نیست، من از همه این انسانها بدبخت تر هستم و حتی راهی هم برای نجاتم نیست.

روز به پایان رسید و شب با هجومی سهمناک غرش کنان فرا رسید و همه جا در تاریکی غرق شد. تاریکی در تاریکی واقعاً غیرقابل تحمل است. هیچ راهی برای برون رفت از این مهلکه نبود، می خواستم کتاب بخوانم تا ذهنم را منحرف کنم ولی چشمانم حروف و کلمات را نمی دید. کاست فریاد استاد را گذاشتم تا شاید کمی حالم بهتر شود که همان تصنیف فریاد همه چیزرا برای من بدتر کرد:

خانه ام آتش گرفتست، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد
خانه ام آتش گرفتست، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم درو دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من

این شب هولناک به صبح نمی رسید، خواب هم به چشمانم نمی رسید. این افکار همچون آتشفشانی بود که داشت تمام وجودم را در آتش خود ذوب می کرد. هرچه تقلا می کردم که از آنها خلاصی یابم نمی شد و همچنان در آن حالت مایوس کننده بودم. اشتهایم به کل از دست رفته بود و همه چیز برایم بی ارزش شده بود. خود را در اوج سختی و بدبختی می دیدم و دیگران را در اوج مسرت و خوشبختی، همه حتی اهالی این روستا در کنار خانواده هایشان شاد بودند، فقط من در میان این همه انسان شاد، افسرده و غمگین با آینده ای نامعلوم دست به گریبان بودم.

هیچگاه این گونه حالم خراب نشده بود، هر از چند گاهی این تفکرات به سراغم می آمد ولی زودگذر بود و زیاد در ذهن و دلم بیتوته نمی کرد، ولی حالا چنان جا خوش کرده بودند که اصلاً قصد رفتن نداشتند. ای کاش دوستان بودند و حداقل در میان آنها کمتر احساس تنهایی می کردم ولی می بایست تا شنبه صبر می کردم تا آنها بیایند، ای کاش مدرسه باز بود و سر کلاس می رفتم تا حداقل آنجا از دست این افکار خلاص شوم ولی برای آن هم باید تا شنبه صبر کنم. من در این شرایط یک ساعت را نمی توانم تحمل کنم، چه طور می بایست تا شنبه را تحمل کنم.

آن قدر وضعیتم بغرنج شده بود که حتی به برآمدن آفتاب هم امید نداشتم. چنان درونم به هم ریخته بود که این شب سیاه را بینهایت فرض می کردم و منتظر خورشید بودن برایم کاری عبس شده بود. چشمان به پنجره و تاریکی بیرون بود و در وهم این ظلمت دست و پا می زدم تا شاید کمی از فرو رفتن در این ورطه هولناک خلاصی یابم. ای کاش این ذهنم قیاس نمی کرد و مرا این گونه در این چاه عمیق و تاریک نمی انداخت.

اولین نشانه های صبح چشمان بی رمق مرا جانی دوباره بخشید، احساس آمدن خورشید و رهایی از این شب تاریک و سیاه و وحشتناک جانی دوباره به تن بی رمق من داد. روشنایی چقدر زیبا و آرامش بخش است. صبح بهترین زمان است که خبر از پایان شب می دهد. ای کاش همه چیز مانند خورشید بود که بی منت هر روز نور امید بخشش را بر پیکره سرد و تاریک همه چیز می افکند و همه را به زندگی وا می دارد. همه چیز را به زندگی پس از مرگی دهشتناک مجبور می کند.

روشنایی حالم را خیلی بهتر کرد، بهترین راه برای آزاد کردن ذهنم از این افکار پلید این بود که من هم باید سفری برای خودم ترتیب بدهم، البته نه آنچنان دور که خانواده ام رفته اند و نه خیلی نزدیک که حس سفر ندهد. کوله را برداشتم و یک تکه نان و قمقمه آب را درونش گذاشتم و در همان پگاه صبح از خانه بیرون زدم. عهد کردم تا ظهر فقط بروم و بروم و هرجا رسیدم اتراق کنم و بعد از چند ساعتی همان راه را بازگردم.

طبیعت برای من بهترین درمان است. همیشه دوستان زیادی که در آنجا دارم به خوبی مرا درک می کنند و حواسشان به من هست، شاید حرفی نزنند و حتی حرکتی هم نکنند ولی با تمام قوا انرژی مثبت برایم می فرستند که همین بزرگترین و مهمترین کار است. ای کاش انسانها هم این گونه انرژی برای همدیگر متصاعد می کردند.

کلی از مسیر را به سلام و علیک و احوالپرسی از درختان گذشت. ابتدا یکی یکی حال و احوال می کردم ولی وقتی به جنگل رسیدم و در میان آنها قرار گرفتم با خجالت و کلی معذرت خواهی به همه یکجا و با صدای بلند سلام کردم. آنقدر بزرگوار بودند که همه جواب سلامم را دادند، این درختان به نظر من مهربان ترین موجودات روی زمین هستند. با کوه های سر به فلک کشیده که صخرهای خود را نمایان کرده بودند هم خوش و بش کردم که با همان هیبت همیشگی حال و احوالم را خوب کردند.

 مسیر مالرویی را در پیش گرفتم و ادامه دادم، نمی دانستم به کجا می روم ولی هرچه بود این نداستن از دانستن خیلی بهتر بود. به دره ای عمیق رسیدم و مقابلش ایستادم، دنیا برایم عوض شد و احساس کردم که زمان متوقف شده است. همه چیز اینجا فرق داشت، ترسی همراه با هیجان به سراغم آمد که برایم خوشایند بود. دره مرا به درون خود می خواند و من هم با شوق و البته کمی هراس به ندایش لبیک می گفتم و وارد دره شدم. ساعت ها در این دره بودم و از سوی دیگرش بالا آمدم.

بعد از گذر از این دره به مرتعی نسبتاً وسیع رسیدم، اصلاً نمی دانستم کجا هستم.این مکان مرتفع بود و سرسبز و آرام، حسی داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم، حسی که می گفت اینجا دنیایی دیگر است. از ظهر خیلی گذشته بود، نشستم و خواستم چیزی بخورم، خودم تعجب کردم که هیچ میلی به غذا ندارم، هنوز اثرات فشار شدید دیشب در من باقی بود.

دوست نداشتم بازگردم، ای کاش من هم درخت یا بوته ای بودم و در همین مرتع زندگی می کردم و از این همه هیاهو و مشکلات به دور بودم، واقعاً گیاهان زندگی بسیار آرام و سودمندی دارند. ساکت هستند و هیچ حرکتی هم نمی کنند و دلشان هم برای هیچ چیز تنگ نمی شود، همه دوستان و بستگانشان هم همیشه و سالها در کنارشان هستند. فقط خدمت می کنند و در قبال آن هم هیچ چیزی نمی خواهند. زندگی گیاهان در فایده رساندشان است، و زندگی ما انسانها درست نقطه مقابل آنهاست.

همه چیز برایم تا حدی به حالت عادی برگشته بود، دیگر آن سیاهی ها در ذهنم نبود و خود را همچون این گیاهان فرض می کردم که باید به هر شکلی که ممکن است زندگی کنم. زندگی کردن ساختنی است و باید برای خودم هم که شده خوبش را بسازم، حتی اگر ابزار و وسایل لازم را نداشته باشم، وگرنه این آوار هر لحظه مترصد این است که بر روی من خراب شود و زندگی را از من بگیرد. این درختان و گیاهان درس بزرگی به من دادند.

 دوست داشتم بمانم ولی چه سود که باید بازمی گشتم. این دنیا که در آن زیبایی و سکوت و خدمت موج می زند، بهترین جا برای زندگی است. بهشت برای من همینجاست که اولاً اصلاً نمی دانم کجاست و همین که هیچ انسانی در آن نیست بزرگترین نعمت است. همه از ناکجا آباد گریزان هستم ولی من این ناکجا آباد را با تمام وجود دوست دارم. با دلی پر از اندوه جدایی، مسیر برگشت را در پیش گرفتم.

به نزدیکی های روستا که رسیدم و اطراف برایم آشنا شد کاملاً احساس کردم که از دنیایی دیگر به دنیای خودم بازگشته ام، بازگشتنی که نمی خواستم ولی اتفاق افتاد. فقط حیف که نمی دانم راه آن دنیا از کجا بود و چگونه باید دوباره به آنجا رفت. انگار کل مسیر از حافظه ام عامدانه پاک شده است. ای کاش مسیر در ذهنم می ماند تا اگر باز هم حالم خراب شد به این دنیا بروم و حالم خوب شود.

اولیای دانش آموز

آنقدر هوا خوب بود که خیلی زودتر از وقت معمول از وامنان به راه افتادم و تمام مسیر تا کاشیدار را پیاده از جاده رفتم، طبیعت واقعاً بعد از بارندگی با طراوت می شود. زمین های خشک با همین باران سرحال شده بودند و درختان نیز از شادابی سر از پا نمی شناختند. رودخانه هم کمی جان گرفته بود و به نظر خروشان می رسید. البته این رود در فصل بهار و پاییز واقعاً رودخانه می شود. در بیشتر اوقات نهری است که در بستر خود هر از چندگاهی مسیر عوض می کند.

 هنوز ساعت دوازده نشده بود که به مقابل مدرسه رسیدم، در حیاط هنوز بسته بود و مدیر و معاون هنوز نرسیده بودند. پشت در مدرسه منتظر بودم که پسر همسایه آمد و در مدرسه را برایم باز کرد. او کلید دار مدرسه است و چند سالی است که این وظیفه خطیر را بر عهده دارد، دانش آموز است و درسش زیاد تعریفی ندارد ولی مسئولیت خود را در مورد کلید به خوبی انجام می دهد، و همین بسیار مهمتر از درس است.

وارد دفتر شدم، سرما غافل گیرم کرد. هوای بیرون خیلی خوب بود، ولی داخل دفتر خیلی سرد بود. بخاری را روشن کردم و روی صندلی کنارش نشستم، از داخل کیفم یک عدد رنگارنگ برداشتم و تا خواستم آن را باز کنم که در دفتر باز شد و مرد میانسالی به همراه پسر بچه ای وارد دفتر شدند. دانش آموز را شناختم، کلاس دوم راهنمایی بود، کمی شیطان بود و زیاد هم پیگیر درسش نبود ، نمراتش پایین ولی در حد قبولی بود.

سلام کردم، آن دو نیز علیک گفتند، پسرک آن قدر بلند جواب داد که چشم غره ای رفتم که نباید در برابر بزرگترها این گونه بلند صحبت کنی. البته پدرش واکنشی نشان نداد و حتی به او نگاه هم نکرد. سراغ آقای مدیر را گرفتند که با نگاهی به ساعت گفتم حدود ده دقیقه یا یک ربع دیگر خواهد رسید، پدر کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت. تعارف کردم و روی صندلی کنار در نشستند و منتظر آمدن آقای مدیر بودند.

بهترین فرصت بود و می توانستم کمی اوضاع درسی و رفتاری این دانش آموز را برای پدرش شرح دهم، با این کار می توانستم از زمان بهترین استفاده را ببرم. رفتم و از فایل دفتر نمره ام را برداشتم. می خواستم شروع به صحبت کنم که این فکر به ذهنم رسید که بهتر است خود دانش آموز نباشد، شاید انتقاد و ایراد گرفتن از او در برابر پدرش تاثیر روانی خوبی روی او نداشته باشد، به دانش آموز گفتم در حیاط مدرسه منتظر باشد. به پشت میز آقای مدیر رفتم و خودم را برای توضیحی مبسوط آماده کردم.

ابتدا کمی در مورد رفتار و شیطنت هایش گفتم، با توجه به این که زاویه من با آقای پدر نود درجه بود، گاهی اوقات سرش را به سمت من می چرخواند و نگاه معنی داری به من می انداخت و بعد دوباره روبرویش را نگاه می کرد. از روی دفتر نمره شروع کردم به توضیح دادن وضع نمرات و فعالیت های فرزندش، از چند باری که پای تخته آمده بود نمره خوب و قابل توجهی کسب نکرده بود و امتحاناتش را هم خیلی بد داده بود. گفتم باید توجه بیشتری نسبت به فرزندتان داشته باشید، او به شدت نیاز به مراقبت دارد.

با این همه توضیحاتم هیچ تغییری در چهره او مشاهده نکردم و حتی یک کلمه هم صحبت نکرد و فقط گاهی اوقات با سر یا تایید می کرد و یا به نشانه تاسف تکانی می داد. واقعیت امر زیاد به من نگاه نمی کرد و انگار حرفهایم برایش اهمیتی نداشت، پیش خودم فکر کردم شاید بنده خدا از خجالت وضعیت بچه اش لب به سخن نمی گشاید، به همین خاطر کمی لحنم را آرام تر کردم و از او خواستم که به فرزندش کمی توجه کند.

حدود ده دقیقه بود که فقط داشتم حرف می زدم و توصیه های آموزشی و تربیتی می کردم، به او گفتم: اعتدال همیشه بهترین راه حل است، نه آن قدر سختگیری و مراقبت که دانش آموز فراری شود و نه آن قدر آزادی و بی قیدی که دانش آموز بیخیال شود، بهتر است راهی متعادل برای تعامل با فرزندتان پیدا کنید. هم با او دوست باشید و هم او را کاملاً کنترل کنید. تنها راه همین اعتدال است.

حرف نزدن ایشان آرام آرام داشت مرا عصبانی می کرد. از میز مدیر فاصله گرفتم و روی صندلی مقابلش نشستم. چهره معصوم و دوست داشتنی ای داشت ولی این بی جواب گذاشتن صحبت های من اصلاً مودبانه نبود، حداقل می بایست یک بار هم که شده جوابم را بدهم یا تایید کند یا رد کند. این قدر آرام بودن هم در این وضعیت زیاد خوب نیست، حداقل به عنوان یک شخصی که مقابل ایشان هستم حق دارم که حرف هایم شنیده شود و به آن جوابی داده شود، این سکوت واقعاً بی ادبی است.

 از این که به  من محل نمی گذاشت خیلی ناراحت شدم، من هم دیگر صحبت نکردم و دفتر نمره را بستم و رفتم روی همان صندلی کنار بخاری که در گوشه دفتر بود نشستم. چند دقیه نگذشت که آقای مدیر وارد دفتر شد. پدر دانش آموز تا او را دید از جایش بلند شد و به سمت او رفت. آقای مدیر هم با چهره ای باز سید خطابش کرد و با او دست داد. واقعاً گیج شده بودم، این آقا یک کلمه هم با من حرف نزد و حالا در همین بدو ورود آقای مدیر با او این چنین گرم گرفته است. خدای ناکرده من هم دبیر فرزندش هستم. یعنی اندازه یک کلام هم ارزش ندارم.

ناراحت و افسرده گوشه دفتر نشستم و به آقای مدیر و پدر دانش آموز نگاه می کردم و افکار بدی در ذهنم در حال شکل گرفتن بود، چرا خانواده ها برای ما دبیرها ارزش قائل نیستند؟ مدرسه که فقط مدیر ندارد، ما هستیم که فرایند آموزشی و پرورشی را در کلاس پیاده می کنیم. مدیر فقط یک هماهنگ کننده است و ما اگر نباشیم امر آموزش مختل می شود، هیچ کس به ما توجه نمی کند، برای همه رئیس و مدیر مهمتر است.

آقای مدیر به سمت من آمد بعد از سلام و احوال پرسی گفت: به نظر ناراحت و عصبانی می آیی؟ چه شده است؟ گفتم: چیز خاصی نیست، بعداً برایتان توضیح می دهم، شما به کار این آقا رسیدگی کنید که فقط با شما کار دارد و انگار مدرسه به غیر از مدیر هیچ عوامل دیگری ندارد. فکر کنم آقای مدیر چیز خاصی از حرف های من نفهمید، چون با چهره ای متعجب فقط گفت باشد و به سمت  آقای پدر رفت تا به ادامه صحبتش بپردازد.

اولیای دانش آموزان در روند آموزشی و پرورش آنها بسیار مهم هستند. بزرگترین مشکل مدرسه این است که بسیاری از اولیا از وضعیت درسی و رفتاری فرزندشان اطلاع ندارند و تا زمانی که از آنها خواسته نشود جهت بررسی به مدرسه نمی آیند. هرچه دانش آموز بهتر و منضبط تر است اولیای آنها بیشتر با مدرسه در ارتباط هستند، ولی متاسفانه در نقطه مقابل این خانواده ها، اولیایی هستند که گاهی حتی عامل مخلی برای فرآیند تعلیم و تربیت می شوند.

همانطور که از دور شاهد آنها بود، در رفتار آقای مدیر با او بسیار متعجب شدم. کمی که دقت کردم دیدم که آنها با ایما و اشاره صحبت می کنند، بیشتر که دقت کردم دیدم که آقای پدر اصلاً حرف نمی زند و فقط با اشاره با آقای مدیر صحبت می کند. آقای مدیر هم سعی می کند منظورش را با حرکات دست و همچنین هجی کلمات به او بفهماند. همین رفتار به شدت مرا به فکر فرو برد، اتفاقاتی که در حدود این یک ربع پیش رخ داده بود را در ذهنم مرور کردم و به نتیجه ای عجیب رسیدم.

آقای مدیر به کنارم آمد و گفت: ایشان دایی دانش آموز هستند و آمده اند تا اجازه او را بگیرند تا او را چند روزی به همراه کاروان روستا به مشهد ببرند. کار خاصی که نداری؟ اگر هم درس دادی حواست باشد که به او کمک کنی تا زیاد عقب نیفتد. هنوز در شوک آن نتیجه ای بودم که به آن رسیده بودم که آقای مدیر سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت: سید ناشنوا است.

حدسم درست بود و حالا به تمام علت های رفتار این آقا پی بردم، خیلی دیر فهمیدم که ایشان ناشنوا است و باز هم در مورد رفتار ایشان زود قضاوت کرده بودم، این بنده خدا اصلاً صدایم را نمی شنید تا بخواهد چیزی بگوید، مخصوصاً زمانی که من پشت میز آقای مدیر بودم، زیرا در این وضعیت ایشان روبرویم نبود و گاهی فقط به من نگاه می کرد. باز هم جای شکرش باقی است که رفتار نامناسبی یا عصبانیتی از خودم نشان ندادم، حتی حرفی هم نزدم و همه چیز در درون ذهنم رخ داده بود.

لبخندی زدم و گفتم: البته جلسه بعد درس می دهم ولی ایرادی ندارد، هم درسش ساده است و هم در زمان حل تمرین دوباره توضیح خواهم داد. فقط چرا دایی آمده است که اجازه دانش آموز را بگیرد، مگر شما اجازه ندارید که تنها به پدر یا مادر اجازه اینگونه کارها را بدهید؟ آقای مدیر گفت: پدرش را می شناسم، او در شاهرود سر کار است و ماهی یک بار می آید. گفتم پس اگر پدر این دانش آموز را دیدید از طرف من به ایشان بگویید که کمی بیشتر حواسش به فرزندش باشد.

آقای مدیر به دانش آموز اجازه داد که این سه روز آخر هفته را به مشهد برود و او را به همراه دایی اش تا در مدرسه بدرقه کرد. وقتی برگشت رو به من کرد و گفت: غیبت یک دانش آموز آن هم دانش آموز نسبتاً ضعیف که ناراحتی و عصبانیت ندارد، چنان گوشه دفتر اخم هایت را کشیده بودی که من هم ترسیدم، چه برسد به سید. نگران نباش، او این چند روز هم نیاید باز همان نمره ناپلئونی اش را می گیرد و درس شما را قبول خواهد شد.

در جوابش گفتم، من با غیبت محسن مشکلی ندارم فقط از این ناراحت شده بودم که حدود ده دقیقه داشتم یک روند برای آقایی که فکر می کردم پدرش است، در مورد درس و رفتار این دانش آموز توضیح می دادم و تا حد توانم از روانشناسی که در تربیت معلم خوانده بودم برایش می گفتم و کلی راهکار برای حل مشکل درسی و اخلاقی پیش پایش گذاشتم. با این همه انرژی که من صرف کردم حالا فهمیده ام که ایشان پدرش نبوده و از همه بدتر هیچی از این همه گفته هایم را نشنیده است.

بیشتر عصبانیتم هم سر همین بود که هیچ واکنشی نشان نمی داد، فقط گاهی با سر تایید می کرد یا سرش را تکان می داد. چقدر صغری کبری چیدم تا بتوانم او را متقاعد کنم که بیشتر باید به فرزندش توجه کند. چقدر سعی کردم اصول روانشناسی و مکتب های تربیت در خانواده را ساده و مختصر به او بگویم تا بتواند در خانه روش بهتری برای تربیت فرزندش داشته باشد. اندازه یک جلسه آموزش خانواده حرف زدم. حالا این همه حرف هایی که زدم را کسی به غیر از خودم نشنیده است.

واکنش آقای مدیر جالب بود. از بس خندید، روی صندلی ولو شد. من هم خنده ام گرفته بود. این همه توضیح و صحبت و … درنهایت هیچ در هیچ، به قول ریاضی هیچ به توان دو. فقط از او خواستم تا این موضوع را بین همکاران مطرح نکند، می دانستم این موضوع تا مدتها نقل محافل آنها خواهد بود. البته عاجزانه خواستم و آقای مدیر هم بعد از کلی خندیدن قول دادکه به کسی چیزی نگوید. ولی هر وقت اولیای دانش آموزی می آمد، با لبخند خاصی به من می گفت: نمی خواهی کمی از روانشناسی برای ایشان هم توضیح بدهی؟

مساحت

اولین بار بود که در کوپه همسفر خانم همراه ما بود، به رئیس قطار گفتم ولی متاسفانه جایی برای جا به جایی نبود. من بودم و دو تا دختر دانشجو که به همراه پدر یکی از آنها به گرگان می آمدند. من خیلی بیشتر از آنها معذب بودم، دخترها عادی بودند ولی پدر نگاه های معناداری به من می انداخت که بسیار سنگین بود، به همین خاطر از همان تهران که به راه افتادیم، بیشتر در راهرو ایستاده بودم.

از کودکی ایستادن کنار پنجره قطار و دیدن بیرون را دوست داشتم، به طور کلی علاقه وافری به راه آهن و لکوموتیو و قطار دارم، به همین علت اکثر سفرهایم همچنان با قطار است. ولی حیف که در این زمان هوا تاریک است و چیز چندانی دیده نمی شود، ولی هرچه هست از تحمل جو سنگین داخل کوپه بهتر است. تا کنون چنین وضعی برایم پیش نیامده بود، بیشتر نگران زمان خوابیدن بودم که چه پیش خواهد آمد.

 هنوز به ورامین نرسیده بودیم که در کوپه باز شد و آقای پدر که مردی جاافتاده بود به کنارم آمد و شروع کرد به صحبت کردن، از گرگان و مردمش پرسید که بسیار تعریف کردم. می گفت از اول مهر دخترش در دانشگاه منابع طبیعی گرگان قبول شده است و این بار تصمیم گرفته است تا همراهش بیاید و دانشگاهش را ببیند. بعد از من پرسید چه کاره هستم و وقتی گفتم دبیر هستم، لبخند رضایتی بر چهره اش نقش بست و گفت: چرا اینجا ایستاده اید بیایید داخل کوپه، تا گرگان راه زیادی است.

در داخل کوپه دیگر از آن نگاهی های سنگین آقای پدر خبری نبود، خیلی صمیمی شده بود و از پدرش تعریف می کرد که جزء اولین معلمان مدرسه در تهران بوده است. از مقاومت مکتب داران و تحریم تحصیل برای دختران و مشکلات واقعاً آزار دهنده آن زمان می گفت. مقاومت برای یادگیری بزرگترین معضل جامعه بشری است. در مورد مادرش هم گفت که بسیار دوست داشته درس بخواند ولی خانواده اش مخالفت می کردند، واقعاً برایم عجیب بود که بنا به چه دلیلی دختران را در زمان قدیم از تحصیل محروم می کردند؟ واقعاً معلمان و مدیران آن زمان چقدر کار سختی داشتند که خانواده ها را متقاعد کنند که بچه ها و مخصوصاً دختران هم حق تحصیل دارند.

در ادامه گفت وگو از من پرسید دبیر چه درسی هستم؟ من هم در جواب گفتم دبیر ریاضی هستم، البته دوره راهنمایی. تا این را گفتم ناگهان آن دو دختر به من نگاه کردند. یکی از آنها پرسید واقعاً دبیر ریاضی هستید؟ لبخندی زدم و گفتم سه چهار سالی است که استخدام شده ام و فقط ریاضی درس داده ام، فکر کنم بشود مرا هم دبیر ریاضی نامید. هر دو به هم نگاهی انداختند و بعد به من گفتند می توانم کمی در ریاضی کمکشان کنم.

تا خواستم بگویم که من دوره راهنمایی تدریس می کنم و بالاتر از آن را زیاد به خاطر ندارم، با حالت التماس گونه ای گفتند: حداقل سوالات را برایمان حل کنید، این ریاضی واقعاً سخت است، ما که اصلاً آن را دوست نداریم. از همان دبیرستان دیگر هیچ چیزی از ریاضی نفهمیدیم، در کنکور هم کمترین درصدمان در ریاضی بود. دوست داشتم کمکشان کنم ولی از این می ترسیدم که فراموش کرده باشم. در این صورت علاوه بر اینکه کار مفیدی نمی توانم انجام دهم، کاملاً ضایع هم خواهم شد، آن هم در برابر دو تا دختر دانشجو.

آقای پدر هم این درخواست دخترش را تایید کرد و گفت: تا گرگان که راه زیاد است، حداقل می شود از این آقای دبیر کمی کمک گرفت. استاد ریاضی به این راحتی ها نمی توانید به عنوان همسفر پیدا کنید. فقط زیاد وقت ایشان را نگیرید، آنجایی را که مشکل دارید بپرسید. نمی گذاشتند حرف بزنم و واقعاً شرایط بسیار برایم سخت شده بود، اول اینکه این دو تا دانش آموز نیستند و دانشجو هستند و دوم اینکه اصلاً من نمی دانم موضوعات درس آنها چیست. کاملاً گیج شده بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم.

آقای پدر تا حدی وضعیت مرا فهمید. بسیار سنجیده عمل کرد و گفت: بچه ها کتاب درسی را به آقای دبیر بدهید تا اول نگاهی بیندازد و بعد بروید سراغ حل تمرین ها و مسئله ها. کتاب را گرفتم و شروع کردم به ورق زدن، خدا را شکر ریاضیات عمومی یک بود. تابع داشت و حد و پیوستگی، نفس راحتی کشیدم و بار سنگینی از دوشم برداشته شد. اول اینکه این مطالب ساده هستند و دوم این که من به مفهوم حد بسیار علاقه دارم و هنوز مفاهیم آن را به یاد دارم.

پنج دقیقه طول نکشید که کتاب را با آنها تحویل دادم و گفتم سوالات خود را بیاورید. آنها هم دفتر و جزوه هایشان را آوردند و شروع کردم به توضیح دادن و راهنمایی کردن. ابتدا بسیار تعجب می کردند، انتظار داشتند همه را برایشان حل کنم، وقتی نگاه های متعجب آنها را دیدم با لبخندی گفتم: قرار است یاد بگیرید، قرار نیست که من فقط بنویسم تا شما حل شده این تمرین ها را داشته باشید. من راهنمایی می کنم و مثال دیگری حل می کنم، خودتان در جزوه هایتان حل کنید بعد من می گویم درست است یا نادرست.

واقعاً این سه چهار سال تدریس مخصوصاً در مدارس دخترانه تا حدی تجربه مرا بالا برده است. این دو دختر در صورتی که دانشجو بودند و زیاد فاصله سنی با من نداشتند ولی برای من در این موقعیت دانش آموز بودند. با دیدن آنها به یاد دوران دانشجویی خودم افتادم. البته ما در تربیت معلم همه پسر بودیم و تجربه کلاس ها مختلط را نداشتیم. آن قدر در پای منبر ها و صحبت روحانیون و کتب مذهبی از گناه نگاه به نامحرم و صحبت با نامحرم به ما گفته بودند که هنوز هم آن ترس در دلم هست که مبادا تیری از شیطان به سمت من پرتاب شود.

سوال های توابع را برایشان توضیح می دادم و می گفتم خودتان حل کنید، ابتدا نق می زدند ولی بعد از مدتی که شیرینی حل مسئله را چشیدند خوششان آمد و با اشتیاق حل می کردند. در این بین یکی از آنها جمله ای گفت که برایم خیلی تاثیرگذار بود. گفت: بعد از این همه ریاضی خواندن تازه دارم ریاضی را می فهمم، ای کاش شما دبیر ما بودید. از این تعریف بسیار لذت بردم. پیش خودم گفتم خدا را شکر که یکی پیدا شد و از روش تدریس من تعریف کرد. اصلاً همه اینها به کنار دو تا دختر از من و کارم خوششان آمده است. بالاخره یکی پیدا شد که از ما خوشش بیاید و تعریف کند.

در یکی از سوالات مربوط به تابع قدر مطلق، مساحت محصور بین محورهای طول و عرض و نمودار مربوطه خواسته شده بود. خوشبختانه مفهوم را فهمیده بودند و نمودار را رسم کردند ولی در عین ناباوری چگونگی به دست آوردن مساحت مثلث قائم الزاویه را نمی دانستند. یکی از نقاط ضعف دانش آموزانم که حالا در دانشجویان نیز مشاهده کردم همین مساحت ها است. اصلاً نمی دانند رابطه به دست آوردن مساحت ها کدام است. و این متاسفانه به روش تدریس در ابتدایی برمی گردد که فقط باید این روابط را حفظ کنند، که متاسفانه حفظ کردن این رابطه ها کارساز نیست.

رابطه را گفتم و جواب را به دست آوردند. وقتی گفتم جلوی جواب بنویسید سانتی متر مربع با اکراه نوشتند. احساس کردم این را هم نمی دانند، رو به آنها کردم و گفتم این سانتی متر مربع یعنی چه؟ یکی از آنها پاسخ داد که واحد اندازه گیری است. گفتم بله ولی مربع به چه معنی است، وگرنه فقط می گفتیم سانتی متر! به هم نگاه کردند و جوابی نداشتند بدهند. کمی عصبانی شدم و فکر کردم در کلاس درس هستم. گفتم این همه درس و ریاضی خوانده اید که چه شود؟ این ها از مفاهیم پایه است.

کمی اخم کردند و من سریع به یاد آوردم که اینجا کلاس نیست. لبخندی زدم و گفتم ببخشید یک لحظه فکر کردم کلاس خودم است. آنها هم گفتند فهمیدیم که جو معلمی گرفتی و شروع کردی به دعوا کردن ما دانش آموزان! آقای پدر اینجا بود که وارد بحث ما شد، او هم گفت نمی داند این مربع برای چیست؟ گفت: به یاد دارم زمینی به شکل دایره دیده بودم که مساحت آن را به مربع گفتند. دایره چه ارتباطی به مربع دارد؟

اینجا بود که به عمق فاجعه در آموزش ریاضی پی بردم. حتی آنانی که محاسبه می کنند هم نمی دانند که چه چیزی را در حال محاسبه هستند. از کیفم چند برگه امتحانی که یک طرف سفید داشت بیرون آوردم. مستطیلی کشیدم و گفتم مساحت این مستطیل چند است؟ اصلاً مساحت چیست؟ یکی از دخترها گفت: مساحت داخل شکل است و محیط دور شکل. گفتم: آفرین. خب داخل شکل را چگونه باید حساب کنیم؟ آقای پدر گفت: این را من بلدم، طول را در عرض ضرب می کنیم.

گفتم: باشد طول را هم در عرض ضرب کنید ولی این چه طور داخل شکل را به ما می دهد؟ آن یکی دختر با شوقی گفت: من فهمیدم، شما تعداد مربع های داخل شکل را می خواهید، یعنی داخل شکل را با مربع پر کنیم. نفس راحتی کشیدم و گفتم اصل همه چیز در مساحت همین است. بهترین شکل برای پر کردن داخل یک سطح مربع است که طول و عرض یکسانی دارد. بعد داخل مستطیل را با مربع ها پر کردم و گفتم حالا می فهمید که چرا باید طول را در عرض ضرب کرد.

بعد ادامه دادم و متوازی الاضلاع کشیدم. یک مثلث از گوشه آن با خط ارتفاع جدا کردم وبه سمت دیگر وصل کردم و گفتم این چه شکلی شد و همه گفتند مستطیل. پس گفتم این هم همان طول ضرب در عرض است، فقط اسامی آن تغییر پیدا کرده است. به همین ترتیب همانند کلاس چهارم ابتدایی مساحت ها را با ضرب دو ضلع عمود برهم به آنها گفتم. وقتی متوازی الاضلاع را نصف کردم و شد مثلث و فهمیدند که تقسیم بر دو در مساحت مثلث به این علت است واقعاً ذوق زده شده بودند. در دایره و تبدیل آن به مستطیل بود که آقای پدر هم به وجد آمد.

هر سه آنها مزه شیرین دانستن و لذت حل مسئله در ریاضی را چشیدند و این مهم ترین بخش آموزش ریاضی است. می خواستم وارد بحث حد شوم که آقای پدر گفت فعلاً بس است، شام بخوریم و این بحث واقعاً زیبا و جذاب ریاضی را بگذاریم برای کمی بعد. برای این که راحت تر شام بخورند بلند شدم تا از کوپه خارج شوم که یکی از دخترها گفت: بفرمایید شام میهمان ما باشید، مادرم سالاد الویه گذاشته، زیاد هست و به همه می رسد.

سالاد الویه دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم ولی خجالت می کشیدم و گفتم من شام خورده ام شما بفرماید و رفتم و بیرون و دوباره در راهرو ایستادم. به زحمت می شد بیرون را دید. قطار در ایستگاه کبوتر دره توقف کرد و کاملاً فهمیدم که در کجا هستیم، در ادامه زرین دشت و سیمین دشت و مهاباد است و بعد فیروزکوه. در این مسیر ریل راه آهن و حبله رود بازی هایی با هم دارند. از روی هم می گذرند و بعد فاصله می گیرند و بعد به کنار هم می آیند، ای کاش روز بود و این سرزندگی و نشاط را در بین این دو یار قدیمی می توانستم ببینم.

در اینجا هم به فکر ریاضی افتادم که اگر نبود این مسیر راه آهن و حتی این لکوموتیو و قطار هم نبود، واقعاً ریاضی چه در جنبه تخصصی و چه در جنبه عمومی بسیار مهم و پرکاربرد است. در زمینه های تخصصی هرآنچه از ابزار و ادوات و ابنیه و راهها هست همه به مدد ریاضی و محاسبات آن ساخته شده است و در زمینه عمومی هم ریاضی تمرین درست و نظام مند فکر کردن است. مهم ترین بخش ریاضی در این زمینه حل مسئله و رعایت مراحل و گام های آن است.

در عالم خود بودم که در کوپه باز شد. یکی از دخترها به سمت من آمد و ساندویچ جانانه ای از سالاد الویه را به من داد. اول تعارف کردم ولی وقتی دیدم اصرار می کند، قبول کردم و ایشان هم لبخندی زد، در چهره اش رضایتی بود که واقعاً برایم ارزشمند بود، توانسته بودم کمی او و دوستش را به ریاضی علاقه مند کنم و این کار بسیار بزرگی بود،  فکر کنم اگر این آموزش ریاضی من ادامه دار شود علاقه در بخش های دیگری هم ایجاد شود، ولی من فقط از جنبه ریاضی به موضوع نگاه می کنم، ببخشید سعی می کنم نگاه کنم!

مفهوم حد را خودم بسیار دوست دارم، همسایه ها و میل کردن ها و اپسیلون واقعاً چیزهای جذابی هستند. مقادیری بسیار کوچک که تغییراتی تقریباً بزرگ ایجاد می کنند. نمی دانم تا ساعت چند ریاضی کار کردن ما طول کشید، ولی همان چهره های بشاش و لبخندهای حاکی از رضایت این دخترها برایم خیلی انرژی بخش بود، البته جوگیر هم شده بودم، فکر کنم این امری طبیعی باشد، یک جوان در سن و سال من اگر در این موقعیت دچار این جوگیری نشود، در کدام موقعیت می تواند جوگیر شود؟

دیگر فرصتی برای مبحث پیوستگی نماند و همه آماده خواب شدیم. قرار بر این شد که من و آقای پدر در تخت های بالا بخوابیم و آنها پایین. وقتی می خواستم از نردبان بالا روم، یکی از دخترها با لحن خاصی به من گفت: ممنون که ما را با ریاضی آشتی دادید، گفتم: کار خاصی نکردم، این خصلت ریاضی است. ریاضی با هیچ کس قهر نیست بلکه دوست و یار همه است. دیگران با او قهر می کنند. بعد ایشان گفت: چه دوست خوبی، واقعاً ریاضی دوست خوبی است. ای کاش من هم دوست ریاضی بودم. این صحبت داشت به جاهای باریک می کشید، به همین خاطر سریع خداحافظی کردم و رفتم تا بخوابم.

حس خیلی خوبی داشتم، یک جورایی به خودم افتخار می کردم، همین که به من اعتماد کردند و با من اینقدر راحت بودند برایم کلی ارزش داشت، واقعاً نام معلم مسئولیتی سنگین بر دوش ماست که با جان و دل باید از آن محافظت کنیم. ضمناً ریاضی هم به من خیلی کمک کرد، این همه حس خوب را مدیون او هستم. ریاضی که همه از آن متنفر هستند در یک جا باعث دوست داشتن شده بود.

صبح موقع خداحافظی آن قدر گرم گرفتند که شرمنده شدم. فکر می کردند محل کارم گرگان است ولی وقتی گفتم که در روستایی در دل کوهستان که با گرگان حدود صد و پنجاه کیلومتر فاصله دارد تدریس می کنم کمی ناراحت شدند. آقای پدر شماره خانه خود در تهران را به من داد و از من قول گرفت که حتماً با ایشان تماس بگیرم. حداقل برای آموزش ریاضی به دخترش. ولی نمی دانم چرا هیچگاه تماس نگرفتم.

آب

کم آبی یکی از بزرگترین مشکلات روستاهای این منطقه است، متاسفانه در فصل تابستان و پاییز به اوج خود می رسد، صبح یک ساعت و عصر هم یک ساعت آب می آید. علت اصلی این بی آبی کمبود بارش و به تبع آن کاهش منابع زیرزمینی است، ضمناً استفاده از آب روستا جهت کشاورزی هم به شدت این مشکل می افزاید. سه چهار تا بیست لیتری که مخصوص ذخیره کردن آب بود را صبح قبل از رفتن به مدرسه پر می کردیم و عصر اگر می رسیدیم دوباره آنها را شارژ می کردیم. ولی اگر نمی رسیدیم کار به جیره بندی می کشید.

در زمستان قطعی آب کمتر بود، ولی مشکل اصلی در این فصل یخ زدن لوله های آب بود، با اینکه با گونی تمام لوله ها و خود شیر را می بستیم و گاهی هم به اندازه یک نخ آب را باز می گذاشتیم، خیلی اوقات همچنان یخ می زد و مشکلات ما دوچندان می شد. همیشه باید به فکر ذخیره باشیم و اگر یادمان می رفت اوضاع بسیار اسفناک می شد.

ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم و کل آب جوش کتری که از دیشب روی بخاری بود را روی شیر آب ریختم ولی دریغ از یک قطره آب که جاری شود، انگار لوله ها از همان درون زمین یخ زده بود و قرار نبود آبی به ما برساند. وقتی به سراغ بیست لیتری ها رفتم با صحنه دلخراشی مواجه شدم، همه خالی بودند و فقط یکی تا نصفه آب داشت. با کمی از آن صورتم را شستم و صبحانه نخورده به مدرسه رفتم.

دیگر از این دوشنبه های دوشیفت متنفر شده ام، واقعاً سخت است. شش زنگ ریاضی درس دادن انرژی بسیاری از من می گیرد. فقط منتظر بودم به خانه برسم و استراحت کنم. حسین برایش کاری پیش آمده بود و این هفته نمی آید، امشب را باید در تنهایی بگذرانم. آنقدر خسته ام که فکر کنم همان اوایل شب به خواب بروم. زنگ تفریح دوم نوبت عصر بود که حسین وارد مدرسه شد، از خوشحالی نمی دانستم چه کنم، او آمد و مرا از تنهایی نجات داد.

وقتی با حسین به خانه رسیدیم تازه یادم آمد که آب نداریم.کل موجودی ما پنج شش لیتر بود، آن هم در ته بیست لیتری ای که در گوشه حیاط داشتیم. شیر آب را باز کردم که متاسفانه خبری از آب نبود، صبح یخ زدگی و حالا هم قطع آب، به حسین گفتم با همین مقدار یک جوری امشب را گذران می کنیم. حسین اخمی کرد و گفت مگر به فکر آب نبودی؟ صبح که می توانستی بیست لیتری ها را پر کنی، کوتاهی کردی. داستان را برایش تعریف کردم، ولی در چهره اش تغییری حاصل نشد. حسین خیلی به نظافت و بهداشت اهمیت می داد و نبود آب برایش کابوسی وحشتناک بود.

حدود ساعت هشت شب همان اندک ذخیره آب تمام شد و حسین شروع کرد به غرغر کردن. می گفت: مگر می شود بدون آب هم زندگی کرد. تشنگی را می شود تحمل کرد ولی کارهای دیگر را چه باید کرد؟ خدا بگویم چه کارت کند که ما را به این روز فلاکت بار انداخته ای. در خانه فقط قدم می زد و مرا لعن و نفرین می کرد، در اوج عصبانیت ناگهان ایستاد و زل زد به من. گفت: بلند شو که فکر خوبی به مغزم رسید، برویم از مدرسه آب بیاورم.

فکر خوبی بود، زیرا مدرسه نزدیک بود و می شد این کار را انجام داد. سریع لباس پوشیدیم و آماده شدیم. دو راه برای رسیدن به مدرسه در پیش رو داشتیم، مسیر اول از جاده که کمی طولانی و شیبدار بود. مسیر دوم راه میان بری بود که از داخل مزار روستا می گذشت، مسیری تقریباً مستقیم با شیبی نسبتاً ملایم. درست است که مسیر دوم کوتاه بود و سریع به مدرسه می رسیدیم ولی در این تاریکی مطمئن بودم که حسین همان راه اول را انتخاب خواهد کرد، چند دقیقه بیشتر طول بکشد که مشکلی پیش نمی آید.

از در خانه که بیرون آمدیم حسین به سمت قبرستان رفت، همانجا ایستادم و گفتم نمی آیم، لبخند زد و گفت می ترسی؟ گفتم نه، ولی از جاده برویم بهتر است، چراغ روشنایی دارد و مسیر را خوب می بینیم. خنده ای کرد و گفت نترس بیا من همراه تو هستم. هر چقدر اصرار کردم که از جاده برویم قبول نکرد، آخرش گفتم آره می ترسم شب هنگام از وسط قبرها بگذرم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: بیا تا ترس بیموردی که داری بریزد.

در طول مسیر هیچ نمی گفتیم و فقط با سرعت در حرکت بودیم. سکوت و تاریکی در میان قبرستان به اوجش رسیده بود. این مسیر را بارها برای رفتن به مدرسه طی کرده بودیم ولی نمی دانم چرا حالا برایم کاملاً ناآشنا شده بود. هر چه به چشم هایم فشار می آوردم تا چیز آشنایی ببینم نمی توانستم و همین به شدت مرا ترسانده بود. کل زمانی که برای عبور از مزار در زمان رفتن به مدرسه داشتیم حدود سه چهار دقیقه بود ولی حالا احساس می کردم ساعت ها در راه هستم. هر چه به مقابل نگاه می کردم مسیر در نظرم طولانی تر می شد.

سوسوی ضعیف چراغ کلبه کل ممد نوری عظیم برای من بود، همچون نور فانوس دریایی در شبی طوفانی. خدا را شکر بی دردسر به مدرسه رسیدیم. سرایدار مدرسه خانه اش همان کنار مدرسه بود، وقتی در را زدیم و ما را با دوتا بیست لیتری به دست دید از تعجب فقط نگاه می کرد. بیست لیتری ها را پر کرد و به ما داد و خداحافظی کرد و در را بست. حسین گفت: بنده خدا هنگ کرده بود، به غیر از سلام و علیک دیگر چیزی نگفت.

در مسیر برگشت تازه فهمیدم که در هنگام آمدن هیچ مشکلی نداشتیم، واقعاً حمل بیست لیتر آب در این شرایط برای من کار بسیار سختی بود. تا به حال باری به این سنگینی را حمل نکرده بودم. نهایت حد من در این بخش کمک به پدر و مادرم در حمل خریدها از بازار بود که اصلاً با این شرایط قابل قیاس نیست. وزنه بردار هم اگر اینجا جای من بود کم می آورد.

در برگشت باز هم به حسین اصرار کردم که از جاده برویم. اصلاً به حرف هایم گوش نکرد و مسیر قبرستان را در پیش گرفت. سربالایی ابتدای آن واقعاً نفس گیر بود. خودم را به زور می توانستم به بالا بکشم، این بیست لیتری آب هم شده بلای جان من. چند قدمی که بالا آمدم از خستگی بیست لیتری را روی زمین گذاشتم و ایستادم تا کمی حالم جا آید.

ولی این ایستادن حالم را بدتر کرد. حسین خیلی سریع راه می رفت و تا به خودم بجنبم او به بالای تپه قبرستان رسیده بود و بعد از مقابل دیدگانم محو شد. نبود حسین مرا وارد ورطه هولناکی کرد. سکوت و تاریکی و قبرستان ماده اولیه مناسبی بود برای ذهن تخیلی من. افکار ترسناکی به سراغم آمد و تصاویر خیالی وهم انگیزی در ذهنم نقش بست. فقط به اطراف نگاه می کردم و منتظر شروع اتفاقات ترسناک بودم.

ای کاش به مایکل جکسون و آن موزیک ویدئو THRILLER علاقه نداشتم. زیرا این صحنه ای که من در آن بودم کاملاً شبیه آن قبرستان بود. نمی دانم چه شد در آن تاریک ناگهان چشمم به ماه افتاد که کامل بود و درخشان. به نظرم اطراف به صورت مرموزانه ای روشنتر شده بود. سنگ های قبر زیر این نور می درخشیدند. به نظرم در زمانی که می آمدیم اصلاً ماه در آسمان نبود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا ترس تمام وجودم را فرا  بگیرد. واقعاً دیدن هر حرکتی مرا به جهان مردگان خواهند کشاند.

باید راهی برای خروج از این وضعیت پیدا می کردم. ذهنم را به سمت موسیقی این کلیپ هدایت کردم و آرام آرام شروع کردم آهنگ آن را برای خودم نواختن. شعرش را زیاد به خاطر نداشتم ولی با ریتم زمزمه می کردم.

It’s close to midnight, and something evil’s lurking in the dark
Under the moonlight, you see a sight that almost stops your heart
You try to scream, but terror takes the sound before you make it
You start to freeze as horror looks you right between the eyes
You’re paralyzed

زیر نور ماه نشانه ای را می بینی که تقریباً قلب تو را از حرکت نگه می دارد.

سعی می کنی جیغ بزنی اما ترس قبل از این که صدایت درآید آن را شکار می کند.

از ترس یخ می زنی و در حالی که ترس را جلوی خودت می بینی نمی توانی تکان بخوری

هرچقدر سعی کردم آن رقص زیبا و گروهی را در ذهنم مرور کنم تا از این اوضاع خوفناک خلاص شوم، ذهنم فقط تصویر خروج جنازه ها از زمین را مقابل چشمانم نمایش می داد. دیگر جای ماندن نبود، باید فرار می کردم و به سمت حسین می رفتم. بیست لیتری را همانجا روی زمین گذاشتم و به حالت دویدن به سمت حسین رفتم. وقتی به حسین رسیدم و او مرا در این اوضاع دید، اولین چیزی که گفت این بود: بیست لیتری کو؟ گفتم: اوضاع مرا نمی بینی؟ از ترس قبض روح شده ام و تو فقط به فکر بیست لیتری هستی! خندید و گفت: بیست لیتری مهم تر است!

با هم برگشتیم و دوباره این بیست لیتری وبال من شد. ولی از حسین خواستم آرامتر برود و هر از چندگاهی هم چند دقیقه ای به من تنفس بدهد تا بتوانم مسیر را ادامه دهم. با لبخند قبول کرد و به راه افتادیم. از ترسی که داشتم با حسین بلند بلند صحبت می کردم و سوالهای بی ربط می پرسیدم تا او هم صحبت کند و این سکوت مرگبار قبرستان شکسته شود.

متاسفانه حسین هم که فهمیده بود ترسیده ام، خیلی سربه سرم گذاشت. می گفت زیاد سروصدا نکن، این بندگان خدا بیدار می شوند و پایت را می گیرند و آن وقت از من هم کاری بر نمی آید. خودت اگر خواب باشی و یکی از رویت رد شود و سروصدا کند چه میکنی؟ بگذار این ها در بستری که سالیان دراز در آن آرمیده اند آرام باشند. به خدا این کار تو اصلاً اخلاقی نیست. کمی هم به فکر مردگان باش.

شوخی خوبی نبود، کمی به سرعتم افزودم تا از حسین زیاد فاصله نگیرم، ولی بیست لیتری واقعاً سنگین بود و نفسم را گرفته بود. به حسین گفتم چند لحظه صبر کنیم تا دمی بگیرم. بیست لیتری را زمین گذاشتم، بعد از مدت کوتاهی آن را گرفتم ولی تا خواستم حرکت کنم احساس کردم پایم به جایی گیر کرده است. هر کار کردم نتوانستم حرکت کنم. نمی دانم لرزیدنم از ترس بود یا از سرما، حرف های حسین در ذهنم تداعی شد و  دوباره تخیلاتم به شدت فعال گشت.

دیگر اختیاری بر رفتار خود نداشتم، با تمام قوا به پایم فشار آوردم و نمی دانم چه شد که فریادی زدم و بیست لیتری را پرت کردم و خودم هم نقش زمین شدم. حسین در صدم ثانیه به بالای سرم رسید، نگاهی کرد و گفت چقدر گفتم این همه سروصدا راه نینداز، این بندگان خدا خوابند، دیدی آخر سر پایت را گرفتند، بگذار کمی با آنها صحبت کنم شاید رهایت کنند.

از ترس به رعشه افتاده بودم و اصلاً هیچ چیز نمی فهمیدم. حسین تا اوضاع مرا دید سریع پایم را آزاد کرد و زیر لب با غرغر گفت: از بچه شهری سوسول بیشتر از این انتظار نمیره، بیست لیتر آب را که حیف کردی، آن هم تو این شرایط، بلند و شو خجالت بکش، پایت به ریشه گیر کرده بود آقای دبیر ریاضی شجاع و دلیر! ای اسوه قدرت و شهامت و ای نمونه کامل بی باکی بلند شو و خودت را بتکان که ریشه بوته ای تو را اینچنین به زمین افکنده است. برخیز ای برادر دلیر.

آن روز تا صبح خوابم نبرد و هر کار می کردم از دست این تخیلاتم در امان نبود. چشمانم را که می بستم صحنه های عجیبی مقابل چشمانم نقش می بست. تا یک هفته هم اصلاً با حسین حرف نمی زدم. با او قهر بودم، نه به خاطر آن چیزهایی که به من گفت، به خاطر آن چیزهایی که به دیگران گفت مرا ناراحت کرده بود. مدتها دبیران منطقه مرا آقای دبیر ریاضی دلیر می نامیدند.

بازدید

بیست و یکم ماه رمضان بود، بعد از افطار شروع کردم به جمع آوری وسایلم، بلیط قطار گیر نیاورده بودم و مجبور بودم با اتوبوس بروم، وسیله ای که به کل از آن متنفرم، ساعت ده شب بلیط داشتم. واقعاً بعد از افطار فقط باید گوشه ای نشست و تلویزیون دید، اصلاً حس رفتن نداشتم ولی چاره ای هم نداشتم. ساعت نه شب بود که از خانواده خداحافظی کردم و به سمت ترمینال شرق رفتم، تنها جنبه مثبت نزدیکی ترمینال به خانه ما بود.

ساعت ده و نیم شده بود و هنوز خبری از اتوبوس ما نبود، البته کل ترمینال به طور مشکوکی خلوت بود، تا کنون ترمینال را این گونه خالی از مسافر ندیده بودم. کلاً چهار تا اتوبوس بود که فقط تا نیمه مسافر داشتند و آنها هم منتظر بودند. در نهایت اتوبوس زرد رنگ ما هم آمد و سوار شدم، ساعت یازده شده بود و هنوز به راه نیفتاده بودیم، از این اخلاق رانندگان که می بایست تکمیل شوند تا حرکت کنند بیزار بودم، وقت ما مسافران اصلاً برایشان ارزشی ندارد.

اضطراب نرسیدن به سرویس معلمان که ساعت شش و نیم صبح از آزادشهر حرکت می کرد به سراغم آمد، معمولاً ساعت ده که حرکت می کردم، حدود ساعت پنج و نیم تا شش به آزادشهر می رسیدم ولی با این تاخیر مطمئناً به موقع نخواهم رسید. متاسفانه فردا هم صبحی هستم و نرسیدن به سرویس یعنی از دست دادن مدرسه، دوست نداشتم این اتفاق بیفتد ولی هیچ چیز در اختیار من نبود. وقتی به راه افتادیم و در بومهن به خاطر تصادف در ترافیک سنگین گیر کردیم، دیگر مطمئن شدم که فردا به مدرسه نخواهم رسید.

همیشه در تاریکی به آزادشهر می رسیدم ولی این بار هوا روشن بود، دیشب را کاملاً بیدار بودم، به طور کلی در اتوبوس نمی توانم بخوابم و به همین خاطر این وسیله نقلیه را دوست ندارم، هیچ چیز به قطار نمی رسد، درست است آرام حرکت می کند ولی درونش حس آرامش خاصی دارم. میدان «الله» پیاده شدم و در عین ناباوری تاکسی ای نبود که مرا به میدان مرکزی برساند، شهر هنوز بیدار نشده بود در صورتی که آفتاب عالم تاب همه جا را روشن کرده بود.

یک وانت مزدا آمد، دست بلند کردم، ایستاد و سوار شدم. جوانی بود برومند که به زحمت در این ماشین جای گرفته بود، لبخندی بر لب داشت و گفت که می رود تا سبزی بگیرد و به گنبد ببرد، می دانستم مزرعه سبزی ای که می گوید نرسیده به جاده معدن زمستان یورت است، از او خواستم مرا تا آنجا ببرد و او هم با خوشرویی قبول کرد. پیش خودم حساب کردم که حداقل بخش اندکی از مسیر را هم بروم کمی جلو افتاده ام.

از وانت پیاده شدم و در نیم ساعتی که کنار جاده معطل بودم تا ماشین گیر بیاورم به خودم لعنت می فرستادم که این چه تصمیمی بود که گرفتم، همان ایستگاه شاهرود پیاده می شدم و با مینی بوس ها می رفتم، اگر معطلی داشت در نهایت مطمئن بودم که سوار می شوم ولی اینجا کاملاً بلاتکلیفم. برای هر ماشینی که می گذشت دست بلند می کردم، کامیونی رسید و خوشبختانه توقف کرد، گفت تا شاهرود می رود ولی باید در معدن بار بگیرد، قبول کردم و سوار شدم، بهتر از سردرگمی و کلافگی بود.

به این فکر می کردم که در کدام معدن می خواهد بار بزند که چند متر آن طرف تر وارد جاده ی خاکی معدن زمستان یورت شد. این کامیون پیر شیب تند جاده را به زحمت بالا می رفت، پیچ و خم های جاده هم وحشتناک بود، بعد از گذر از چند پیچ چنان ارتفاع پیدا کردیم که ذوق زده شدم، انگار سوار هواپیما بودم. همه چیز را فراموش کردم و فقط از دیدن مناظر زیبای اطراف لذت می بردم. به مقابل معدن رسیدیم، از من خواست پیاده شوم تا برود و بار را در بخش مخصوص به حمل زغال تحویل بگیرد. درست مقابل تونل اصلی بودم، چند قدمی داخل رفتم، چنان هولناک بود که جرات نداشتم بیشتر جلو بروم و سریع از آن خارج شدم، واقعاً سخت ترین کار دنیا کار در معدن است.

خدا را شکر زیاد معطل نشدیم و خیلی زود به راه افتادیم، البته بار سنگینی که این کامیون در حال حمل آن بود نمی گذاشت که سرعت ماشین بیشتر شود، زمان را که از دست داده بودم ولی حداقل می دانستم که تا تیل آباد را بدون دردسر خواهم رفت. مشکل اصلی همان تیل آباد است که گیر آوردن ماشین در آنجا در این ساعت روز سخت است، زیرا صبح ها معمولاً ماشین ها از روستا به شهر می روند و عصرها بازمی گردند.

ساعت نه صبح تیل آباد بودم، تا ساعت دوازده ظهر خبری نبود و باز بر خودم لعنت می فرستادم که حالا که مدرسه را از دست داده ام چرا صبر نکردم و مثل آدم ساعت دو بعد از ظهر با مینی بوس های روستا نیامدم، فکر کنم این گرسنگی کلاً مغزم را از کار انداخته بود، آن قدر اضطراب داشتم که سحری ای که مادرم برایم آماده کرده بود را هنوز در کیفم داشتم. خودم را دلداری دادم که اشکال ندارد همین می شود افطارم.

حاج رمضان و وانت پر از کپسول های گازش رسید و مرا نجات داد و تا وامنان آورد، قبل از رفتن به خانه به سمت نانوایی رفتم که جمعیت مقابل آن مرا به وحشت انداخت، فکر کنم با همان یک تکه نانی که برای سحری مادرم در کنار غذا گذاشته بود باید افطار می کردم. ولی وقتی به خانه رسیدم دیدم که دوستان نان آورده اند و تقریباً همه چیز برای افطار آماده بود. فقط نمی دانم چه شد که در زمان افطار از آن لوبیاپلویی که مادرم برای سحرم گذاشته بود چیزی به خودم نرسید.

صبح وقتی به مدرسه رفتم هنوز آقای مدیر نیامده بود تا داستان دیروز را برایش تعریف کنم، تصمیم داشتم پنج شنبه را به جای دیروز بروم تا درس هایم از اینی که هست بیشتر عقب نیفتد. زنگ تفریح اول هم کلاً در حیاط مدرسه بود و در بین دانش آموزان و مجالی نبود تا با او صحبت کنم. البته آقای مدیر انسان منطقی ای است و فکر کنم شرایط مرا درک کند و بفهمد که واقعاً نتوانستم خودم را به مدرسه برسانم، ولی ادب حکم می کند موضوع را با ایشان حتماً مطرح کنم.

اواسط زنگ دوم بود که صدای کوبیدن در کلاس آمد، تا خواستم به سمت آن بروم در باز شد و یک نفر وارد کلاس شد. نمی شناختمش، از سر و وضع و کت و شلوارش معلوم بود که از اولیای دانش آموزان نیست، بعد از سلام و علیک می خواستم از ایشان بخواهم که خودشان را معرفی کنند که مهلتم نداد و با چهره ای درهم و لحنی سرد شروع به حرف زدن کرد.

گفت: من مسئول گزینش آموزش و پرورش هستم و امروز به همراه چند نفر از مسئولین برای بازدید آمده ایم. شما دبیر ریاضی هستید؟ گفتم: بله و درخدمت هستم. گفت: دیروز را چرا غیبت کرده اید؟ شما حق ندارید در محل کار خود در زمان مقرر حاضر نباشید، این تخلف است و حتماً باید با شما برخورد شود، فکر می کنید چون اینجا دور است هرکار که دلتان می خواهد می کنید، بدانید که ما همچون عقاب همه چیز را زیر نظر داریم، ببینید حتی در ماه مبارک هم این همه راه را آمده ایم تا وظیفه مان را به نحو احسن انجام دهیم.

خیلی ناراحت شدم، اول از این که ای کاش آقای مدیر صبر می کرد تا با او صحبت کنم و ماجرا را بگویم بعد این گونه به این مسئولین می گفت من دیروز را نیامده ام، ضمناً در این چند سالی که ایشان مدیر من است مگر از من بی انضباطی ای دیده بود که این قدر سریع این غیبت مرا به اینها گزارش داده است. نمی دانم چه شده که آقای مدیر این کار را انجام داده؟ تا به حال هیچ بحثی و کدورتی هم بین ما نبوده است.

می خواستم توضیح دهم که باز نگذاشت و کلی از وظیفه و تعهد و وجدان کاری و این چیزها صحبت کرد و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: باید یاد بگیرید که درستان را خوب بخوانید تا بعداً اگر در کاری مشغول شدید بدانید که وظیفه تان را باید به بهترین وجه انجام دهید. دیگر ناراحتی ام به عصبانیت بدل شده بود، مگر من بی وجدان هستم که این آقای این طور دارد جلو بچه ها به من طعنه می زند. من کجا کم گذاشته ام که حالا باید این طور تحقیر شوم؟! این آقای مسئول چرا دیگران که غیبت های بیشمار دارند را نصیحت نمی کند؟!

با تمام تلاش آرامشم را حفظ کردم و بعد از این که نطقش تمام شد خیلی مختصر ماجرای دیروز را توضیح دادم، هیچ تغییری در چهره اش ایجاد نشد و با همان اخم گفت: می بایست زودتر حرکت می کردید، اصلاً روز قبل راه می افتادید، اینها دلیل نمی شود، خوب من هم در ابتدای استخدامم در جاهای دور دست بوده ام ولی بیتوته می کردم. گفتم: آقای محترم من دوهفته یک بار خانه می روم آن هم فقط در حد یکی دو روز، من تمام وقتم در خدمت این بچه ها در این روستا است.

سرش را به سمت دیگری برد و گفت: غیبت کرده اید و باید جریمه شوید، دستور می دهم کسر حقوق برایتان بزنند. احساس کردم بیشتر از این با این آقا صحبت کنم به خودم توهین کرده ام، گفتم: باشد هرکاری که می خواهید انجام دهید فقط بفرمایید بیرون که می خواهم درس را ادامه دهم. این جمله من خیلی عصبانی اش کرد که البته حقش بود، غرغری کرد و گفت: می گویم یک توبیخ کتبی درج در پرونده هم برایتان بزنند تا بفهمید هرچیزی حساب و کتابی دارد. لبخند تلخی زدم و به سمت تخته سیاه بازگشتم.

دیگر حال و حوصله درس دادن نداشتم، ولی نمی شد، درست در میانه های مبحث بودیم. شروع کردم به ادامه دادن، وقتی به چهره بچه ها نگاه کردم همه معصومانه به من نگاه می کردند، مبصر کلاس بلند شد و گفت: آقا اجازه، این آقا چقدر بداخلاق بود، شما بهترین دبیر ما هستید. از گفته او کلی انرژی گرفتم. دم کل بچه ها گرم، با تمام توان گوش می دادند و حل می کردند و سعی می کردند که یاد بگیرند و با این کار به من انرژی دادند. واقعاً دستشان درد نکند، مانند این ها دیگر دانش آموزی نخواهم داشت. این بچه ها واقعاً گل هستند.

در زنگ تفریح با چهره ای در هم وارد دفتر شدم و به آقای مدیر گفتم: ای کاش کمی حوصله می کردید و می گذاشتید تا من ماجرا را برایتان تعریف کنم، بعد نیامدن دیروز مرا به این مسئولین می گفتید. همه مدیرها هوای دبیرانشان را دارند و حتی برای آنهایی که در روز بازدید نیستند یک جوری بهانه درست می کنند تا غیبت نخورند، حالا شما نیامدن دیروز مرا به اینها گفتید. ضمناً مگر من آدم زیر کار در رویی هستم که این قدر سریع می خواهید تلافی کنید.

بنده خدا زبانش بند آمده بود، می شد آثار خجالت شدید را در چهره اش دید. گفت: به خدا نمی دانستم این ها امروز می آیند، دیروز برای شوخی جلوی اسمت در دفتر حضور غیاب دبیران نوشتم غایب، با مداد هم نوشته ام، بیا ببین. اصلاً من تا به حال برای کدام همکار غیبت فرستاده ام؟ به خدا آن چیزی که شما فکر می کنید نیست. گفتم: اگر جای من باشی باور می کنی؟ یعنی همه این ها برای یک شوخی است؟ برفرض درست بودن حرف شما، این شوخی به قیمت بی آبرویی من جلو بچه ها بوده است.

آقای مدیر خیلی پیگیری کرد و بالا و پایین رفت تا توانست کسر حقوقم را لغو کند ولی نامه توبیخی درج در پرونده هفته بعد به دستم رسید. درست است یک روز را غیبت کرده ام ولی این به خاطر تن پروری یا ارزش ندادن به کارم نبود، واقعاً نتواستم بیایم. فکر هم نمی کنم برخوردم با آن آقای مسئول در این حد مجازات داشته باشد، من بی احترامی نکردم، ایشان منطقی نبود. در هر صورت این نامه خیلی برایم سنگین بود و اصلاً حق من این نبود.

 در اوج ناراحتی بودم که حسین گفت: برگه را بده ببینم، زیاد ناراحت نباش این ها چیز زیاد مهمی نیستند. من هم سر تکان دادم و گفتم: جای من باشی چیز دیگری می گویی. چند ثانیه نگذشته بود که حسین زد زیر خنده، چنان بلند بلند می خندید که به من برخورد.گفتم: واقعاً خیلی بیشعوری که به برگه توبیخی من می خندی، از تو که همچون برادرم هستی انتظار نداشتم مسخره ام کنی. بچه های کلاسم از تو بیشتر فهمیدند و به جای مسخره کردند به من دلگرمی دادند. شماها اصلاًشرایط مرا درک نمی کنید.

بلند شدم و به قهر دفتر را ترک کردم، دوان دوان به سمت من آمد و گفت: با زود قضاوت کردی، باز نسنجیده رفتار کردی، من به چیز دیگری خندیدم، بیا دفتر تا بگویم. وقتی وارد دفتر شدم دیدم برگه توبیخی دست آقای مدیر است و او هم لبخندی بر لبانش نقش بسته است. حسین برگه را به من داد و گفت بخوان. نگاهی معنی داری به او کردم و گفتم: چه چیز را بخوانم، مگر چیزی برای خواندن در این متن هست؟ سر به سرم نگذارید. حسین گفت: همان بالای نامه را بخوان. واقعیت امر آن قدر اعصابم خرد بود که حتی متن نامه را هم خوب نخوانده بودم و همان کلمه عدم تعهد همچون آواری بر سرم خراب شده بود و نگذاشته بود ادامه دهم. ولی حسین گفت ابتدای نامه را بخوانم.

ابتدا خودم هم در شوک فرو رفتم، بعد به بهت رسیدم ولی در نهایت من هم لبخندی بر لبانم نشست، در بخش نام و نام خانوادگی، اسم من «علیرضا» نوشته شده بود، ضمناً  کد پرسنلی هم نداشت. شماره نامه و تاریخ داشت ولی چیزی که ثابت کند این نامه مربوط به من است در آن نبود. حسین گفت: شانس آوردی این برگه فقط در دست تو است و در پرونده ات چیزی نیست.

 البته بعدها فهمیدم که این نامه مربوط به هیچ کس در منطقه ما نیست، اشتباه چاپی باعث شد این توبیخی برای من در هیچ جایی ثبت نشود، الحق و الانصاف حقم هم نبود.

شب عید

آخر سال اصلاً به خوبی نمی گذشت، مشکلاتی در خانه پیش آمده بود که همه ما را درگیر خود کرده بود، فشار روانی آن به یک طرف ولی فشار مالی آن بیشتر ما را در منگنه قرار داده بود، از حقوق چیز خاصی باقی نمانده بود، این دو هفته آخر سال را باید با ریاضت شدید اقتصادی طی کنم. تنها امیدم به همان دو ساعت اضافه کاری در هفته بود که بعد از شش ماه هنوز پرداخت نشده بود. گفته بودند که در نیمه دوم اسفند واریز خواهد شد. امیدوارم درست باشد که دوست ندارم کارم به قرض گرفتن برسد، از این کار متنفرم.

با تحمل سه ساعت صف و سرما در میدان راه آهن، در نهایت نوبت به من رسید و توانستم یک بلیط قطار برای رفتن به وامنان برای فردا و یک بلیط هم برای برگشت به خانه برای 27 اسفند بخرم، بسیار نگران بودم، زیرا برای این تاریخ ها معمولاً بلیط زود تمام می شود، ضمناً امیدوار بودم که گران هم نشده باشد و پولم به این دو بلیط برسد، واقعاً در تنگنای مالی بودم. وقتی بلیط ها را گرفتم نفس راحتی کشیدم.

این دو هفته آخری دور بودن از خانه واقعاً برایم سخت بود، هر روز به مخابرات روستا می رفتم و به خانه زنگ می زدم تا از وضعیت آنجا با خبر باشم. اصلاً حالم خوب نبود و دوست داشتم در خانه و کنار خانواده باشم. خانواده کم جمعیت این مشکلات را نیز دارد، تنها پسر خانواده بودن نیز مسئولیت های سنگینی دارد، ولی حیف که نمی توانستم کلاس را خالی بگذارم. واقعاً این سوال همیشه مرا آزار می دهد که تعهد در کار تا چه حدی باید رعایت شود؟

برای روز 27 ام اسفند طبق سنوات گذشته آزمون کلی گذاشته بودم. یک مرور کلی برای پایان سال، البته غرغر بچه ها درمی آید ولی لازم است. تجربه نشان داده که بچه ها در طول تعطیلات نوروزی اصلاً مطالعه نمی کنند،  البته حق هم دارند، تعطیلات که برای درس خواندن نیست. ضمناً من با تکلیف نوروزی مخالفم. وقتی خودم را جای بچه ها می گذارم اصلاً دوست ندارم برای تعطیلات تکلیف داشته باشم. به همین خاطر تا آخر اسفند کامل کار می کنم و تعطیلات عید را به آنها تنفس می دهم  واز 14 فروردین کار را بسیار جدی تر ادامه می دهم.

آخرین شب من در وامنان در تنهایی بود، تمام دوستان رفته بودند و در کانون گرم خانواده بودند و من فقط مانده بودم تا سر حرفم باشم که باید تا روز آخر سر کار بود و حقوق را حلال کرد. همیشه از این روزهای آخر سال و بی نظمی هایش بدم می آید. در این شب سرد و سخت که تنهایی هجومی سخت بر من داشت، خودم را با نوشتن سوالات روی مومی مشغول کردم. حدود ساعت نه شب بود که کارم تمام شد، سوالات را بسیار راحت طرح کردم تا بچه ها زیاد نفرینم نکنند.

هیچگاه تنهایی این قدر به من فشار نیاورده بود، نه حوصله کتاب خواندن داشتم نه کار دیگر، ساعت تازه نه شب بود و خوابم هم نمی آمد، ضبط صوت را روشن کردم و کاست بیداد استاد شجریان را گذاشتم. محیط چنان غمبار شده بود که که احساس خفگی کردم، ماندن داخل این اتاق که به نظرم خیلی کوچک شده بود دیگر برایم غیرقابل تحمل بود، وقتی بیرون رفتم چشمانم چهارتا شد. همه جا سفید بود و برف شدیدی می بارید. همیشه برف را دوست داشتم ولی این بار نگرانی فردا و نرسیدن به قطار گرگان بیشتر حالم را بد کرد.

صبح به زور خودم را به مدرسه رساندم، راحت تا زانو برف بود و همچنان هم می بارید. هیچکدام از بچه ها هم نیامده بودند، حق هم داشتند سرما و برف خیلی شدید بود. همکاران هم که دیروز خداحافظی کرده بودند و رفته بودند. اوضاع اصلاً خوب نبود، دیگر نمی توانستم بیشتر تحمل کنم، از مدیر اجازه خواستم وبا او خداحافظی کردم و سال نو را به ایشان تبریک گفتم و کیفم را گرفتم به سمت کاشیدار به راه افتادم.

در مسیر حتی یک موجود زنده هم ندیدم، هیچ ردپایی نبود و همه جا غرق در سپیدی بود، سکوت سنگینی نیز همه جا را فرا گرفته بود، فقط صدای برف هایی که زیر پایم له می شد و نفس هایم را می شنیدم. وقتی به روی پل رسیدم مناظر اطراف به قدری زیبا بود که باعث شد کمی از این حالت بد خارج شوم و از دیدن زیبایی ها لذت ببرم. واقعاً طبیعت چه قدرتی دارد که می تواند حال انسان را از بدترین وضعیت به بهتر از آن بدل کند. همه چیز را فراموش کردم و در این زیبایی ها قدم برمی داشتم.

تا کاشیدار این حالت خوب با من همراه بود، ولی ایستادن در کنار کلبه کل ممد و منتظر ماشین بودن دوباره مرا مضطرب کرد، از ساعت نه صبح تا دوازده به معنی واقعی یخ زدم و هیچ ماشینی نیامد. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. تصمیم گرفتم مسیر جاده را در پیش بگیرم و تا تیل آباد پیاده بروم. چند قدمی نرفته بودم که پشیمان شدم، با این حجم برف و همچنین عدم تردد در این جاده این کار من دیوانگی است. اگر وسط راه پایم بپیچد چه خاکی باید بر سرم بریزم؟

زمان می گذشت و برف همچنان می بارید و هنوز هیچ وسیله ای نیامده بود، فقط پیرمردی از اهالی کاشیدار از کنارم گذشت و با لبخندی گفت: آقا معلم ماشین نیست، بیا به خانه ما برویم تا فردا صبح که بلدوزر راه را باز کند و ماشین ها به راه بیفتند. لبخندش امید بخش بود ولی کلامش مایوس کننده بود. هیچ امیدی به رفتن نداشتم، آفتاب در قوس نزولی اش بود و تا به خود بجنبم غروب خواهد کرد. با حالی خراب و وضعیت روحی نامناسب به سمت وامنان به راه افتادم.

درست در هنگام غروب به کنار پل رسیدم، ابرها از سمت غرب در حال کم شدن بودند و خورشید با نور سرخ  خود در گوشه آسمان که مجالی برای خودنمایی یافته بود چنان منطقه را نوپردازی کرد که دیدنش واقعاً هوش از سرم پراند. سپیدی برفها به سرخی گراییده بود که تا کنون مانند آن را ندیده بودم. روی پل ایستاده بودم و خورشید را نگاه می کردم. از پشت ابر بیرون آمد و خیلی سریع در پشت کوه پنهان شد، رفتنش غم غربت را بیشتر بر جانم افشاند، آه از نهادم برآمد.

به خانه که رسیدم اصلاً پایم نمی کشید که وارد شوم، من حالا باید در ایستگاه راه آهن گرگان باشم و سوار قطار شوم، سوختن بلیط یک طرف و نرسیدن به خانه هم از آن بدتر. یکی از سخترین شب هایی بود که گذراندم، زمان نمی گذشت، دو تا بیست لیتری آب که در آشپزخانه بود یخ زده بود و گاز هم تمام شده بود و برای خوردن هم حتی تکه نانی نبود. اوضاع بسیار بدتر از آنی بود که می نمود. دوباره بیرون رفتم و بعد از کلی در خانه مغازه دار را زدن، یک نان و چند تخم مرغ خریدم. خدا را شکر نفت به اندازه کافی بود، بخاری را یکسره کردم و روی بخاری شامی اساسی درست کردم، تخم مرغ و سیب زمینی آب پز.

صبح اول وقت (حدود ساعت هفت )به ایستگاه مینی بوس ها رفتم. پرنده پر نمی زد، هر چه می خواستم خودم را دلداری دهم نمی توانستم، اگر امروز را هم نتوانم بروم واقعاً دق خواهم کرد، بغض گلویم را می فشرد. حاضر بودم پیاده بروم و در راه از سرما خشک شوم ولی دیگر دقیقه ای را در اینجا نمانم. مگر من چه گناهی کرده ام که اینجا گیر افتاده ام. همه همکاران از چند روز قبل رفته اند و من چرا نباید می رفتم؟ این سوالات عجیب و غریب واقعاً ذهنم را تخریب می کرد. دیگر از خودم بدم آمده بود، به جای این که در کنار خانواده باشم و به آنها کمک کنم در اینجا پشت این برف ها مانده ام.

صدای مینی بوس حاج منصور همچون دوایی بود بر درد من، این صدا مرا از آن ناکجا آبادهایی که ذهنم به آنجا برده بود خلاص کرد. آمدن حاج منصور همان و هجوم مسافران همان، هاج واج مانده بودم که تا چند دقیقه قبل در اینجا هیچ کس نبود، به زحمت روی یک صندلی جای گرفتم. تا مینی بوس زنجیر زد و راه افتاد شد ساعت نه، راهداری راه را باز کرده بود ولی عرض آن فقط برای عبور یک ماشین جا داشت. بسیار معطل شدیم تا به شهر رسیدیم، وقتی از مینی بوس پیاده شدم ساعت دوازده ظهر شده بود.

دوان دوان خودم را به بانک رساندم و در صف طویل آن ایستادم، هیچگاه مانند حالا نیاز به پول پیدا نکرده بودم، حتی مبلغ رسیدن به تهران هم در جیبم نبود. متصدی بانک که همه به اخلاق تندی که داشت می شناختندش آن قدر کند کار می کرد که واقعاً حوصله ام سر رفته بود. هر چه بود نوبت من رسید و چک را به ایشان دادم و منتظر شدم پول را به من بدهد. با ترس و لرز گفتم اگر امکان دارد  همه را اسکناس های درشت ندهید.

اخم هایش را در هم کرد، منتظر بودم داد و بیداد کند، ولی خیلی آرام گفت: چیزی در حساب ندارید، اضافه کار را هنوز واریز نکرده اند. این حرفش همچون پتکی بود که بر سرم کوفته شد، مگر می شود؟ 28 اسفند باشد و هنوز اضافه کاری که مربوط به شش ماهه گذشته است را نداده باشند؟ درست است که من فقط دو ساعت دارم ولی خیلی از همکاران بر این اضافه کاری حساب کرده اند. من اگر الآن پولی نگیرم، چگونه خودم را به خانه برسانم؟  تازه اگر به خانه هم برسم کی می توانم این چک را نقد کنم؟ مبلغ چکم بسیار کم است ولی به آن خیلی نیاز دارم.

کنار بانک روی نیمکت نشستم و به جمعیتی که در حال خرید عید بودند نگاه می کردم، ای کاش من هم مانند این ها در اوج شادی بودم و در حال خرید عید، ای کاش به دوران کودکی بازمی گشتم و از آمدن عید لذت می بردم، سالهاست که دیگر آن ذوق و شوق را ندارم. در همین حین یکی از همکاران با سابقه را دیدم که با چهره ای در هم به من نزدیک شد، هنوز سلام نکرده شروع کرد به بد و بیراه گفتن به آموزش و پرورش و دولت و …، حق هم داشت با حدود بیست و پنج سال سابقه کار و چند سر عایله او هم مشکل مرا داشت. واقعاً مسئولین چگونه فکر می کنند؟ اصلاً فکر می کنند؟

پولی که در جیب داشتم در خوشبینانه ترین حالت مرا تا ساری می رساند، واقعاً وضعیت سختی بود، یک معلم حقش این نیست. من برای این که تا روز آخر در مدرسه باشم و کارم را به نحو احسن انجام دهم در پشت برف ماندم و بلیط قطارم سوخت و با هزار بدبختی خودم را به شهر رسانده ام و حالا به جای دستتان درد نکند هنوز حقم را نداده اند. حالا اگر به خاطر مشکلی یک روز به مدرسه نروم در صدم ثانیه برایم غیبت و کسر از حقوق می زنند. حیف که طرف حساب ما بچه های معصوم هستند و این کاملاً دست و بالمان را بسته است.

من مجرد که هنوز خانواده ندارم با این وضعیت دچار مشکل شده ام، همکاران با سابقه واقعاً در برابر زن و فرزندانشان چه جوابی دارند بدهند؟ چرا این قدر ما معلم ها در فشار هستیم، چرا هیچ کس واقعاً به فکر حل مشکل ما نیست. واقعاً این مبلغی که به عنوان حقوق به ما می دهند، دردی از ما را دوا می کند؟ آیا خرید خورد و خوراک کفاف می دهد؟ واقعاً هیچ کس به فکر ما نیست و این یعنی کسی به فکر تعلیم و تربیت نیست و جامعه ای که تربیت نیابد روزی فرو پاشیده خواهد شد، دوست دارم این اتفاق نیفتد ولی واقعیت راه خود را می یابد و می پیماید.

قرض گرفتن واقعاً بد است، غرور انسان جریحه دار می شود، ولی چاره ای هم نیست، با کدامین پول باید خودم را به خانه برسانم. حالا برفرض به این کار رضایت بدهم، چه کسی هست در این موقع سال به من پول قرض بدهد؟ مستاصل مانده بودم که صدای آشنایی به من سلام کرد، وقتی دیدمش انگار دنیا را به من داده بودند، سید خودمان بود. لبخندی زد و گفت: می بینم جلو بانک زانوی غم به بغل گرفته ای، نگران نباش من هستم. آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت، چک را به او دادم و گفتم در اولین فرصت نقدش کند و او هم فقط لبخند زد.

کنار پلیس راه منتظر اتوبوس ایستاده بودم. هرچه می آمد پر بود، روزهای آخر سال بود و همه عجله رسیدن داشتند. کلاً سالی که در حال تمام شدن است مرا نیز تمام کرد، دوست داشتم هرچه زودتر برود ولی می دانستم که در سال بعد نیز خبر خاصی نیست، ولی انسان به امید زنده است، امید که در سال جدید گشایشی حاصل شود. بعد از کلی معطلی آخر سر هم حدود ساعت چهار بعداز ظهر توانستم سوار اتوبوس شوم و جایی پیدا کنم، در بوفه آن هم سه نفری!

از آمل که گذشتیم و وارد کوهستان شدیم، اوضاع جاده به هم ریخت. ترافیک سنگین و ریزش کوه و بارش شدید باران و برف همه چیز را به هم گره زده بود، هرچه بیشتر جلو می رفتیم مشکلات هم بیشتر می شد، امام زاده هاشم هم که کولاک بود و جاده بسته شده بود. مسافتی که در حالت عادی هفت ساعته طی می شد را دوازده ساعته طی کردیم. انگار این سال می خواهد در همین ساعات آخرش مرا چنان مچاله کند که نایی برای سال نو نداشته باشم و چقدر هم در کارش موفق بود.

خسته و کوفته و درمانده به خانه رسیدم. دل ورود به خانه را هم نداشتم، می دانستم همه ناراحت هستند و هیچ کس دل و دماغ عید را ندارد، ولی وقتی پدرم گفت که تا حدی مشکل برطرف شده است کمی حالم بهتر شد. فکر کنم روزگار دلش به حال من سوخته بود و بعد از تحمیل این همه بدبختی، منفذ بسیار کوچکی هم برا ی نفس کشیدنم گذاشته بود. تا قبل از این که به خانه برسم حال تبریک گفتن سال نو را هم نداشتم ولی حالا حداقل می توانم آن را به زبان آورم. «سال نو مبارک»

اکبر دایی

دو ساعت آخر کلاس نداشتم و حدود ساعت چهار از مدرسه بیرون آمدم. هوای عالی و لطافتی که باران دیروز به وجود آورده بود مجبورم کرد تا این موقعیت را از دست ندهم و مسیر جاده را در پیش بگیرم. تا روستایی بعدی فاصله چندانی نبود، حدود دو یا سه کیلومتر می شد که تصمیم گرفتم تا آنجا را پیاده طی کنم. حتی چند ماشین هم از کنارم گذشتند ولی دستی بلند نکردم و این کار برای خودم هم عجیب بود.

هوا به طور عجیبی صاف و تمیز بود و تا نوک قله های پر از برف را به راحتی می شد دید. یاد چند سال قبل افتادم و پیاده روی هایی که داشتم. یادش به خیر روزی حداقل پنج تا شش کیلومتر را در میان دره ها و تپه ها قدم بر می داشتم و کلی دوست و رفیق و هم صحبت در بین طبیعت زیبای آنجا داشتم. البته تعدادی از بستگان آنها اینجا هستند و با آنها هم چاق سلامتی می کنم، ولی متاسفانه در شهر هیچ آشنایی ندارم.

به نزدیکی روستای مجاور رسیدم. کنار دامداری چهار تا سگ بودند که تا مرا دیدند حمله کردند. از همان دور گفتم: راحت باشید و به خود زحمت ندهید، اول این که نه با شما کاری دارم و نه با دامداری شما، ضمناً من از شما نمی ترسم، پس انرژی زیادی مصرف نفرمایید. دوتایشان منظورم را فهمیدند و رفتند ولی دو تای دیگر تا زمانی که خیالشان از من راحت نشود در فاصله ای اندک مرا مشایعت می کردند. زمان می خواهد تا با آنها هم از در دوستی وارد شوم. یادش به خیر، کل موجودات زنده بین وامنان و کاشیدار و نراب با من رفیق بودند.

به ایستگاه روستا مجاور رسیدم و خوشبختانه ماشین بود. درست است این روستا تا گرگان فاصله چندانی ندارد و همیشه هم ماشین هست ولی این اضطراب ماشین گیر نیاوردن از سالهای وامنان در من باقی مانده است. علت همان تعجبم در دست بلند نکردن برای ماشین ها همین است. رفتم و جلو نشستم. دو تا جوان پشت نشستند و در آخر هم پیرمردی آمد و سوار شد و ماشین تکمیل شد و به راه افتادیم.

چند دقیقه ای از حرکت نگذشته بود و هنوز از روستا خارج نشده بودیم که پیرمرد از پشت روی شانه هایم زد و پرسید: چطوری پسرخاله؟ ابتدا مات و مبهوت بودم، من که در اینجا هیچ فامیلی ندارم و تنها پسرخاله ام نیز در تهران است، ضمناً امسال اولین سالی است که به گرگان منتقل شده ام، تا قبل از این حتی نام این روستا را هم نمی دانستم، این پیرمرد از کجا مرا می شناسد؟

در این سوالات و ابهامات خود غرق بودم که با طعنه به من گفت: چقدر خودت را می گیری، حالا یک جواب دادن به ما چیزی از شما که کم نمی کند. وقتی برگشتم و نگاهش کردم در چهره ی پر چین و چروکش لبخندی بود بسیار زیبا، مهربانی از چهره ی خسته اش می تراوید. سلام و علیک کوتاهی کردم و او در جواب به گرمی تمام احوال پرسی کرد و تا حدی هر چند اندک مرا از آن ورطه حیرانی بیرون آورد.

با همه، حتی راننده هم مانند من خوش وبش کرد و این رفتارش کمی آرامم کرد که او با همه این گونه است. دوباره به پشتم زد و گفت:پسرخاله، اینجایی نیستی! کجایی هستی؟ تا خواستم جواب بدهم مهلت نداد و خودش گفت: حتماً معلمی،  تا خواستم تصدیق کنم پرسید ابتدایی هستی؟ می خواستم جواب دهم، گفت: پسر ممد رضا که صبح رفته بود مدرسه! حتماً مال مدرسه بالا هستی. بدون توجه به من خودش می پرسید و خودش هم جواب می داد، حتی نمی گذاشت بگویم مال کدام مدرسه هستم.

وارد جاده اصلی شدیم. با راننده صحبت می کرد و می گفت: داشتم فیلم روزی روزگاری را می دیدم که رضا زنگ زد بیا، مجبور شدم خاموش کنم و بیام. بعد باز به پشتم زد و گفت :عجب فیلمی است این روزی روزگاری. این بار فرصت جواب دادن یافتم و گفتم: بله فیلم خوبی است، داستان ایلات و عشایر و نسیم بیگ و التماس نکن و  . . . .

اخمی کرد و گفت: پسرخاله جان اون فیلم که نیست، این یه فیلم دیگست. فکر کردم اگر منظورش روزی روزگاری امرالله احمد جو نیست، پس حتماً روزی روزگاری در آمریکا سرجئو لئونه است. به یاد ندارم این فیلم را در تلویزیون ایران دیده باشم، یک بار با دوستان در وامنان با ویدئو آن را دیده بودم. تا خواستم چیزی بگویم باز خودش گفت: من که تلویزیون ایران را نگاه نمی کنم. تلویزیون ایران که چیزی ندارد، فقط جم کلاسیک

سکوت کرد، ولی این سکوتش معنی خاصی می داد، می خواستم صحبت را در مورد این فیلم ادامه دهم  که این بار محکم تر زد به پشتم و گفت: مامور که نیستی؟ ما که شانس نداریم، حالا بری بگی اکبر دایی فقط جم نگاه می کنه و این همه آبرویی که سالها جمع کرده ایم را به باد هوا بدهی، من چه کار باید کنم؟ حرف مردم را که نمی شود جمع کرد. آنها که از فیلم چیزی نمی دانند

می خواستم جواب بدهم که نگران نباشد، من نه کاره ای هستم و نه مامور و اصلاً به کسی چیزی نخواهم گفت. اصلاً من در اینجا کسی را نمی شناسم. ولی مهلت نداد و با همان سرعت ادامه داد: آهان راستی تو معلمی، یادم آمد. ولی در صدم ثانیه دوباره گفت: هرچه هستی مامور دولتی. پسرخاله جان تو را به خدا نگی اکبردایی ماهواره داره، دردسر درست نکنی.

خنده ام گرفته بود. هم از طرز گویشش که خیلی با آب و تاب و لهجه محلی صحبت می کرد و هم از این که فرصت پاسخ دادن را نمی داد و هم موضوعی که در مورد آن صحبت می کرد. تا خنده مرا دید، به پشت صندلی تکیه ای داد و گفت: آره، باید بخندی. چرا که نخندی؟ همه به اکبر دایی می خندند، تو هم بخند. این را که گفت خجالت کشیدم و سریع خودم را جمع و جور کردم، باید خیلی سریع چیزی می گفتم تا فکر نکند خدای ناکرده قصد بی احترامی دارم. خدا را شکر فرصتی یافتم و  گفتم: حاجی جان من به شما نخندیدم .

می خواستم ادامه دهم تا یک جوری قضیه را جمع کنم، مانند دفعات قبل مجالی به من نداد و باز شروع کرد به صحبت کردن. کمی لحن صحبت هایش تغییر کرده بود، و همین برایم بسیار آزار دهنده بود. فکر می کنم از دست من ناراحت شده بود. ولی واقعاً خنده من از سر مسخره کردن نبود، واقعاً جالب حرف می زد و مامور پنداشتن من برایم بسیار طنز بود. تنها مشکلم این بود که مجالی برای صحبت کردن نداشتم و فقط اکبر دایی بود که حرف می زد.

می گفت: باید خدمت پدر و مادر کنی تا در دنیا خیر ببینی. من هفتاد سال پیش که پدرم مریض بود همیشه با تراکتور احمد غول، پدر را می بردم شهر. همیشه می گفت خدا ازت راضی باشه که من هم ازت راضی ام. خدا بیامرز آخرای عمرش بود که سنگ کلیه آورد. اینجا هنوز کسی نمی داست سنگ کلیه چیه که پدرم یک سنک کلیه داشت یک کیلو ونیم.

این صحبت ها یعنی این رفتار من به او برخورده و حالا دارد نصیحت می کند که باید احترام بزرگتر ها را به جا آورد. هرچه قدر صحبت هایش در این زمینه بیشتر می شد، اضطراب من هم بیشتر می شد، در شرایط بدی بودم، ناخوداگاه موجب شده بودم که این پیرمرد دوست داشتنی ناراحت شود. اوج این ناراحتی من به این خاطر بود که نمی توانستم چیزی بگویم و تا حدی از خود دفاع کنم. چنان سریع صحبت می کرد که هیچ فرصتی برای صحبت کردن به من نمی داد.

تنها کاری که می توانستم کنم تایید حرف هایش بود. در مورد پدرش خیلی چیزها گفت و از این که چقدر در خدمت او بوده است، وقتی خاطره یاد گرفتن رانندگی تراکتور را از پدرش تعریف کرد، صدایش می لرزید، بعد ساکت شد و نگاهش در دوردست ها محو شد. همین به من فرصت داد که بتوانم حرف بزنم. تمام حرف هایش را تایید کردم و کلی عذرخواهی کردم، گفتم از این که فکر کرده اید من مامور دولت هستم، خنده ام گرفت. از طرفی واقعاً برایم عجیب است که شما فیلم های معروف و کلاسیک را می شناسید و می بینید.

می خواستم ابرو را درست کنم، زدم چشم را هم خراب کردم. اخمش بیشتر شد و گفت: مگر شما شهری ها فقط فیلم و سینما می دانید. زمانی که شما نبودید من و دوستانم از اینجا با هزار بدبختی می رفتیم گرگان تا فیلم بردبادرفته را ببینیم، اصلاً تو پدرخوانده را دیده ای؟ اصلاً کرک داگلاس را می شناسی؟ چند تا از فیلم های ارسون ولز را نام ببر؟

در آماج تیرهای او بودم و نمی توانستم حرکتی انجام دهم. فقط یک کلمه گفتم که همشهری کین را دیده ام. قیافه اش برگشت و لحن صدایش تغییر کرد و گفت: آفرین، فیلم خوبی را نام بردی. همین یک کلمه من باعث شد جو تغییر کند و اکبر دایی شود همان اکبر دایی سابق. با حرارت شروع کرد به تعریف کردن دوران جوانی اش و دیدن فیلم ها در سینما، آنقدر فیلم نام برد که هوش از سرم پرید. خیلی هم استادانه انها را نقد می کرد و این نشان از حافظه بسیار عالی او بود.

واقعاً برایم جالب بود که یک پیرمرد روستایی این قدر به فیلم علاقه داشته باشد. بعد شروع کرد به من فیلم معرفی کردن و من هم برای اینکه جبران مافات کنم و خوشحالش کرده باشم، از درون کیفم خودکار و کاغذی برداشتم و تمام فیلم هایی که می گفت را نوشتم. همین کار من او را بسیار شاد کرد و می شد احساس غرور را در چهره اش دید. صفا و صمیمیت که او داشت را هرگز فراموش نمی کنم.

از روستا تا گرگان یک ربع طول کشید که در این زمان فقط اکبر دایی بود که صحبت می کرد و من هم فقط لذت می بردم، وقتی به قیافه آن دو جوان نگاه کردم فهمیدم که هیچ از حرف های این پیرمرد نمی فهمند، دنیای آنها با ما فرسنگ ها فاصله دارد. ما با نسل اکبردایی ها بسیار فاصله داریم ولی فاصله نسل جدید با ما واقعاً به سال نوری می رسد.

به ابتدای شهر رسیدیم، به راننده گفت: پسرخاله جان مرا کنار پل پیاده کن. این ماشین ها آدم که نیستند، می آیند و می زنند و می روند، بعد این همه عمر هنوز از آنها می ترسم. از بالای پل بروم سنگین ترم. جمله « این ماشین ها آدم نیستند» اکبر دایی واقعاً جالب و طنز و خنده دار بود، پدرم درآمد تا جلوی خنده ام را بگیرم تا این لحظه آخری باز همه چیز به هم نریزد.

موقع پیاده شدن به تک تک مسافرین چنان پسرخاله جان می گفت و تعارف می کرد که حساب کند که انگار همه واقعاً پسرخاله اش هستند. رو به من کرد و گفت: فیلم خوب ببین  تا سلیقه ات هم خوب شود. اصلاً سریال های دوزاری تلویزیون خودمان و ترکیه را نگاه نکن، وقت تلف کردن است. حداقل برو کلوپ و آن فیلم هایی را که گفتم بگیر و ببین که ارزش دارد.

این پیرمرد روستایی  که کارش کشاورزی است، تحصیلات آکادمیک در زمینه هنر سینما ندارد ولی خیلی بیشتر از بعضی اهالی سینمای ما از این هنر و مفاهیم و مضامینش اطلاعات دارد. ای کاش چرخ روزگار او را چندین سال پیش در جایی به جز مکان اکنونش قرار می داد. ای کاش اخلاق خوب را بعضی از این منتقدین از اکبر دایی یاد بگیرند که با خنده ایرادات را می گوید.

غبار

جاده ای که در هر ساعت به زحمت یک تراکتور از آن عبور می کرد، حالا شده بود اتوبان، ماشین بود که به سرعت می گذشت. این اتفاق چند روزی است که رخ داده و این منطقه دورافتاده را به شاهراهی برای عبور وسایل نقلیه تبدیل کرده است. نامعلوم بودن علت، تعجب ما و اهالی را برانگیخته بود. این جاده خاکی و تا حدی ناهموار اصلاً کشش این همه عبور و مرور را ندارد.

سیل، جاده مشهد را در قسمت جنگل گلستان به کل برده بود، هیچ راهی برای گذر از «تنگه راه» نبود و خیل ماشین ها پشت آن گیر کرده بودند، در این اوضاع راه های فرعی می توانست مشکل گشا باشد. از دشت به سمت گرمه جاجرم و از آنجا به سمت نردین و بعد نراب و کاشیدار و در نهایت آزادشهر یا شاهرود، این مسیر یکی از مسیرهای جایگزین بود.

شاید در روزهای اول خوشحال بودیم که ماشین زیاد شده و رفت و آمد کمی سهل تر شده، ولی بعد از مدتی از این همه تردد تنها چیزی که عاید ما و اهالی این منطقه می شد گرد و غباری بود که این ماشین ها به پا می کردند. آنقدر ماشین از این جاده خاکی می گذشت که خاک آن از آرد هم نرم تر شده بود و چنان در هوا معلق می ماند که تنفس را مشکل می کرد. نباریدن باران و خشکی بسیار هم مزید بر علت شده بود.

وقتی از مدرسه تعطیل می شدم و می خواستم به وامنان بروم، حاضر بودم از مزارع و مسیر پر پیچ و خم پشت مدرسه بروم که به این ماشین های گردافشان برنخورم، ای کاش جاده آسفالت بود و یا آنقدر ناهموار که سرعت این ماشین ها گرفته می شد، متاسفانه هیچکدام رعایت نمی کردند و با همان سرعت از روستا عبور می کردند.

مشکل این گرد و خاک خانه های کنار جاده را به شدت در گیر کرده بود، مدرسه ما هم با جاده فاصله چندانی نداشت، مدرسه در ابتدای روستا از سمت شرق بود و متاسفانه سرعت عبور ماشین ها در این بخش زیاد بود. فکر کنم ما به جای غبارها در میان آنها معلق بودیم. در هوای گرم اواخر اردیبهشت مجبور بودیم پنجره ها را ببندیم، ولی این ذرات غبار که قطرشان از میکرون هم کمتر شده بود از هر منفذی که ممکن بود وارد کلاس می شدند.

کل کلاس را غبار می گرفت و واقعاً تنفس سخت می شد، یکی دو بار اوضاع به قدری بغرنج شده بود که بچه ها را به حیاط مدرسه فرستادم، سلامت این بچه ها بسیار بسیار مهم تر از ریاضی است. درست است که عقب می افتادم ولی چاره ای نبود. در نوبت عصر  شرایط وخیم تر می شد، هرچه قدر تردد بیشتر می شد بوی خاک را بیشتر احساس می کردیم و این یعنی غبار بیشتری در فضای کلاس است. هرجا نور آفتاب بود می شد به عمق فاجعه پی برد.

مدرسه ما شش کلاسه بود، در اصل برای ابتدایی طراحی شده بود که در شیفت مخالف ما بودند، ما در سه کلاس جنوبی بودیم و سه کلاس مقابل ما در سمت شمال خالی بود، با توجه به شرایط پیش آمده به آقای مدیر پیشنهاد دادم که ما به کلاس های آن طرف نقل مکان کنیم تا از دست این گرد و خاک تا حدی راحت شویم. ابتدا مخالفت کرد ولی وقتی با اصرار ما مواجه شد، قبول کرد و به کلاس های جدید رفتیم. اوضاع کمی بهتر بود، میزان احساس غبار در هنگام تنفس خیلی کمتر شده بود و همین تا حدی ما را راضی کرد.  

این تغییر وضعیت متاسفانه زیاد دوام نیاورد، روز بعد که آمدیم، درب هر سه کلاس قفل شده بود. هم من و هم بچه ها و هم آقای مدیر متحیر از این اتفاق بودیم. به یاد نمی آورم که در این منطقه دیده باشم در کلاسی قفل شده باشد، تنها جایی که بسته می شود در دفتر مدرسه است. بچه ها با چهره های گرفته به کلاس های قبلی بازگشتند، غبار روی همه جا نشسته بود، هنوز یک ساعت از رفتن ابتدایی ها نگذشته بود که کلاس به این شکل درآمده بود و این مقدار بسیار زیاد گرد و غبار را نشان می داد.

بارانی هم نمی بارید تا این خاک ها که در هوا آزادانه معلق هستند به بند درآیند تا ما بتوانیم کمی آزادانه تنفس کنیم. حق اولیه و طبیعی ما تنفس کردن است. این را از ما بگیرند دیگر چه چیزی برای ما می ماند؟ در این منطقه که محرومیت در آن بیداد می کند حق دیگری برایمان نمانده است، آزادانه نفس کشیدن هم از ما دریغ شده است. واقعاً ما و مردم این منطقه حقمان این سلب ها نیست، چرا کسی به فکر ما نیست.

نمی شود در این شرایط درس داد، آقای مدیر را صدا کردم و گفتم: اوضاع اصلاً مناسب نیست، خواهش می کنم به فکر راه حلی باشید. خودتان می بینید که وضعیت چگونه است. کمی فکر کرد و در جواب فقط گفت: بررسی می کنم و رفت. او را می شناختم وقتی این گونه برخورد می کند یعنی این اتفاقات برایش مهم نیست و پیگیر نخواهد شد.

هفته بعد که صبحی شدیم وضعیت را از آقای مدیر جویا شدم، لبخندی زد و گفت که مدیر شیفت مخالف اصلاً از جابه جایی ما راضی نبود و به همین خاطر آن سه کلاس را قفل کرده است. گفتم مگر در این مدرسه کلاس با کلاس فرق دارد؟ مگر در آن کلاس ها کامپیوتر یا ویدئو پروژکشن هست؟ آن کلاس ها چه امکاناتی دارند که این کلاس ها ندارند؟ اصلاً این تغییر کلاس ما در این شیفت چه مشکلی برای آن شیفت ایجاد می کند؟

آقای مدیر گفت: باشد با مدیر آن شیفت صحبت می کنم تا ببینم چه می شود. دو روز گذشت و هیچ خبری نبود، صدای همه دبیران بلند شده بود، دبیرانی که به تخته سیاه نیازی نداشتند کلاس هایشان را در حیاط برگزار می کردند، ولی این کار برای من ممکن نبود. واقعاً این گردوخاک همه را کلافه کرده بود، ای کاش این جاده نبود و مانند سالهای گذشته راهی بود باریک که فقط بتوان با استر از آن گذشت. واقعاً این پیشرفت چقدر معضلات ایجاد می کند.

دیگر عصبانی شده بودم، انگار برای آقای مدیر این اتفاقات مهم نیست، آیا او شرایط مدرسه و کلاسهایش را نمی بیند، شاید این مشکل اصلاً برایش مهم نیست و آن را مشکل نمی داند. جالب این است که اعتراض ما دبیران و دانش آموزان هم برایش هیچ اهمیتی ندارد. واقعاً رفتار او برایم بسیار عجیب بود، دیگر گرد و غبار برایم مهم نبود و رفتار آقای مدیر آزارم می داد. حتی به نگرانی ما هم اهمیت نمی داد.

تصمیم مهمی گرفتم، می بایست به هر طریقی شده وارد آن کلاس ها مقابل شویم. ابتدا فکری بسیار احمقانه به سرم زد که در کلاس را بشکنم و آنجا را آزاد کنم تا بچه ها در شرایط قابل تحمل تری قرار بگیرند، ولی این کار ممکن نبود و اصلاً نمی توانستم آن را اجرا کنم. عقلانی نبود و تبعات بسیار داشت. پس بعد از تعطیل شدن مدرسه صبر کردم و منتظر مدیر شیفت مخالف شدم تا با او صحبت کنم، به نظر می آمد مدیر ما اصلاً با او صحبت نکرده است.

بعد از سلام و علیک و احوالپرسی موضوع را با ایشان مطرح کردم، سگرمه هایش در هم رفت و گفت: شما اصلاً اجازه ندارید به کلاس های آن طرف بروید، آنجا مربوط به بچه های اول و دوم و سوم ابتدایی است. لبخندی زدم و گفتم: من که نمی خواهم آنها کلاس نروند، فقط ما در شیفت مخالف شما می خواهیم از آن کلاس ها استفاده کنیم. گفت: نه خیر این سه تا کلاس دخترانه هستند و نباید پسرها وارد آن شوند.

خیلی سعی می کردم خودم را کنترل کنم، واقعاً کار سختی است. از ایشان پرسیدم که پسر در شیفت مخالف چه آسیبی به دختر اول ابتدایی این شیفت می تواند برساند؟ در صورتی که در زمانی که ما در این کلاس ها هستیم هیچ کدام از بچه های ابتدایی در مدرسه نیستند. با قیافه حق به جانبی گفت: اگر نامه بنویسند و زیر میز بگذارند چه؟ اگر روی میز حرف های بد بنویسند چه؟ اگر برای همدیگر پیام بگذارند چه؟ شما مسولیت آن را قبول می کنید. من وظیفه دارم از این بچه ها محافظت کنم.

دنیا داشت دور سرم می چرخید، این آقا چقدر افکار منفی در ذهنش دارد. هرچه فکر می کردم تا راهی بیابم تا راضی اش کنم نمی شد. همه اش از این حرف ها می زد و اخلاق و دین و تعهد و … را همچون چماق بر سر من می کوبید و من هم هاج و واج فقط ضربات را تحمل می کردم. ضرباتی که بر روح و جانم می خورد، ضرباتی که چنان کاری بود که آه از نهادم برخواست. نمی شد این فرد را از دنیای سیاهی که در آن زیست می کند بیرون برد، به همه چیز و همه کس مشکوک است و فکر می کند همه به همان چیزی که او فکر می کند، فکر می کنند.

قبول دارم که باید مراقبت در مورد دانش آموزان به نحو احسن انجام شود ولی این حساسیت بیش اندازه دیگر مراقبت نیست، بیشتر تفکری وسواس گونه است که باید درمان شود. حتی ممکن است این تفکرات آسیب زننده هم باشد. هر چیزی در تعادلش می تواند مفید باشد، نه بیشتر و نه کمتر. در مورد دانش آموزان نیز همین قانون صدق می کند، ما باید در محیط مدرسه مراقب آنها باشیم و از همه چیز مهم تر احترام و شخصیت و به طور کلی مهارت زندگی کردن را به آنها بیاموزیم.

اصرار های من نتیجه نداد و اجازه نداد تا از کلاس ها استفده کنیم. منطقش چنان خشک بود که هیچ جای انعطافی نداشت. در آخرین جمله گفتم این بچه ها حق دارند که در شرایط معمولی درس بخوانند، ما در این مکان از شرایط خوب فرسنگ ها فاصله داریم، چرا نمی گذارید حداقل بتوانیم نفس بکشیم. جواب نداد و اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد و رفت.

پیاده به سمت خانه به راه افتادم، در ذهنم آشوبی برپا بود. این بچه ها از حداقل امکانات به صورت عادی محرومند، حالا دیگر کار به جایی کشیده که نمی توانند نفس بکشند، هیچ کس هم به فکر کاری برای حل این مشکل نیست، مدیر ما می گوید بررسی می کنیم، مدیر شیفت مخالف نگران ارتباط نادرست دختران و پسران است، هیچ کس در اینجا نمی فهمد که ما و بچه ها نیاز به آرامش داریم، بچه های اینجا در اوج محرومیت هستند و امید چندانی به آینده ندارند، حداقل حق زنده ماندن و زندگی کردن را از آنها دریغ نکنید.

نهایت پیشرفت در ذهن جوانان این منطقه، مهاجرت به شهرهای بزرگ و یافتن کار است. هیچ کدام نمی خواهند اینجا بماند، یعنی چیزی نیست که به آن امید ببندند، حاضر هستند سختی راه و دوری و رنج تنهایی و غریبی و از همه بدتر تحمل کارهای سخت را به جان بخرند تا شاید بتوانند زندگی بهتری برای خودشان بسازند. این جوانان که امیدهای این منطقه هستند و پیشرفت و آبادانی این منطقه مرهون آنهاست، حالا فقط به فکر رفتن هستند. حق هم دارند و هیچ جوابی هم برای پرسش هایشان نیست.

در بین مسیر تا خانه آنقدر حواسم به این موضوعات بود که از اطرافم خبر نداشتم، اولین قطره آبی که بر روی سرم نشست مرا ناخودآگاه وادار کرد به آسمان نگاه کنم، هجوم قطرات بیشمار باران را دیدم که مشتاقانه به سوی زمین می آمدند. درست است که از خیس شدن متنفرم ولی این بار دوست داشتم این باران سیل آسا ببارد تا همه این غبارها را از آسمان بشوید و طراوت را به همه جا ارزانی دارد.

در عرض چند دقیقه همه جا را دربرگرفتند و به داد این زمین تشنه رسیدند. بعد از فروردین دیگر خبری از باران نبود و این بارش نعمت طبیعت همه جا را شاداب خواهد کرد. به روی پل که رسیدم کاملاً خیس شده بودم ولی در درونم غوغایی از شادی بر پا بود، کل کفش هایم در گِل فرو می رفت و آنقدر چسبنده بود که در هر چند قدم یک بار کفشم در میان گِل ها جا می ماند، تمام جوراب و پاچه های شلوارم تا زانو کثیف و گِلی شده بود، ولی این بار به جای این که ناراحت شوم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.

من هم چون زمین تشنه این باران بودم و خیس شدن از آن برایم بسیار لذت بخش بود، کل شب را بارید و همه جا را سیراب کرد. مگر طبیعت به فکر ما و مردم این دیار باشد، مگر آنها دردهای ما را بفهمند و به داد ما برسند، در اینجا هیچ کس به فکر  ما و دانش آموزان نیست.