کتک

اصلاً حالم خوب نبود و حوصله کلاس را نداشتم، با عصبانیت تمام وارد کلاس شدم و حتی جواب سلام بچه ها را هم ندادم. از دستشان دلم خون بود، سه ماه سرکلاسشان جان کنده بودم و هر آنچه در توان داشتم در آموزش آنها صرف کرده بودم، ولی آنها در جواب این همه سعی و تلاشم، نمراتی عجیب و غریب در امتحان کسب کرده بودند. از دیشب که این برگه ها را تصحیح کرده بودم حالم بد شده بود. وقتی دیدم تمام زحمت هایم نتیجه نداده است حس نا امیدی شدیدی به من هجوم آورد.

برگه ها را از داخل کیف درآوردم و شروع کردن به خواندن اسمشان و وارد کردن نمرات در دفتر نمره، دو سومشان زیر ده شده بودند و تعداد قابل توجهی از این گروه حتی به پنج هم نرسیده بودند. با غضب به آنهایی که زیر ده گرفته بودند گفتم تا در کنار تخته سیاه بایستند تا تکلیفشان را روشن کنم. نمرات آنهایی که بالای ده گرفته بودند نیز چنگی به دل نمی زد، فقط یک نمره نوزده داشتم که تنها امید من در این کلاس بود.

کلاس در سکوت محض بود و از چهره متعجب بچه ها می شد فهمید که از من انتظار چنین واکنشی نداشتند، من هم آن قدر عصبانی بودم که به هیچ چیز توجه نمی کردم، وقتی گفتم نمرات مدرسه بالا با شما زمین تا آسمان فرق می کند، یک نفر از آخر کلاس آرام گفت: آقا اجازه دخترها خرخوان هستند و خیلی درس می خوانند، همین باعث شد عصبانیت من دو چندان شود.

برگشتم و به آنها گفتم: کم خواندن خودتان را فراموش کرده اید و حالا تلاش دختران را مسخره می کنید، چقدر من این سوال ها را در کلاس شما کار کردم، چند جلسه بعداز ظهرها کلاس آمدید و چقدر نمونه سوال به شما دادم تا حل کنید و یاد بگیرید، شما ها حتی لای کتاب و دفترتان را هم برای امتحان باز نکردید، یک نفر از شما حتی یک برگه هم ریاضی کار نکرده است. دختران تلاش می کنند و نتیجه می گیرند ولی شما حتی حرکتی هم نمی کنید.

امروز دیگر باید شما را به مدیر بسپارم تا او با همان روش همیشگی اش به شما نشان دهد درس خواندن و نخواندن چه فرقی با هم دارند، در چشمان بچه هایی که پای تخته بودند می شد التماس را دید ولی غرورشان اجازه بیانش را نمی داد. تنها فردی که صحبت کرد و از من خواست که آنها را این بار ببخشم همانی بود که نمره نوزده گرفته بود، ولی آن قدر عصبانی بودم که قبول نکردم و گفتم: خیلی به این ها وقت و فرصت داده ام ولی متاسفانه کارساز نبوده است.

از کلاس بیرون آمدم و به دفتر رفتم تا آقای مدیر را خبر کنم تا به حسابشان رسیدگی کند. تا وارد دفتر شدم، آقای معاون که هیکل درشتی داشت و بیشتر اوقات روی صندلی نشسته بود به من گفت: آقای مدیر رفته اند، چه کارش داری؟ گفتم این بچه ها در امتحان افتضاح نمره گرفته اند، باید آقای مدیر کمی با آنها صحبت کند و یا تهدیدشان کند تا متوجه خطا و کم کاریشان بشوند.

بدون اینکه بلند شود با تکانی که به صندلی چرخ دارش داد به کنار فایل رسید و از درونش یک کابل برق که بیشتر اوقات در دست مدیر دیده بودم را برداشت و به من داد و گفت: خودت ادبشان کن، اینها فقط این زبان را می شناسند و تنها راه تربیتشان این است. کابل را دست آقای مدیر زیاد دیده بودم و چندین بار هم شاهد استفاده اش بوده ام، ولی در این چند سالی که از خدمتم گذشته بود تا به حال خودم از این وسیله استفاده نکرده بودم.

وقتی وارد کلاس شدم و بچه ها مرا کابل به دست دیدند همه جا خوردند، ترس عجیب و همه گیری در کلاس حکم فرما شد تا حدی که خودم هم خوف کردم. تا به حال این گونه و با این ابزار به کلاس نرفته بودم، خودم هم تعجب کرده بودم، ولی پیش خودم فکر کردم برای یک بار هم که شده باید کاری کنم تا این بچه ها کمی بیشتر به درس اهمیت بدهند. حداقل یک بار تنبیه شان کنم تا یادشان بماند که برای رسیدن به هدف و گرفتن نتیجه خوب باید تلاش کنند.

اولین نفری که پای تخته استاده بود سیدمجید بود، دانش آموزی با جثه ای نحیف که آن قدر گوشه گیر و خجالتی بود که در طول سال حتی صدایش هم شنیده نمی شد. درسش اصلاً خوب نبود و هیچ تلاشی هم برای برون رفت از این وضعش نمی کرد، همیشه ساکت بود و این سکوتش کار دستش داده بود. در کلاس بسیار سعی می کنم تا محیطی ایجاد کنم که بچه ها بتوانند سوال کنند و در بحث ها شرکت کنند ولی سید مجید هیچ گاه وارد بحث ها نمی شد، شخصیت  خاصی داشت.

رو به سید مجید کردم و با صدای بلندی پرسیدم چند شدی؟ با صدایی لرزان و آغشته با بغض گفت: هفت، گفتم دستت را بالا بیاور که به ازای هر نیم نمره تا ده یکی باید کف دستت بزنم، این را که گفتم محسن که سه شده بود چسبید به دیوار و صورتش مثل گچ سفید شد. بند گان خدا همه ترسیده بودند ولی تعجب در صورتشان بیشتر نمودار بود، باور نمی کردند که من می خواهم آنها را تنبیه کنم آن هم با کابل!

هرچه اصرار کردم که سیدمجید دستش را بالا بیاورد امتناع می کرد، نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم ولی از آن طرف هم نمی توانستم کوتاه بیایم، پیش خودم فکر می کردم حالا که شروع کرده ام و به قول معروف گارد این کار را گرفته ام، اگر انجامش ندهم، دیگر حنایم پیش این دانش آموزان رنگی نخواهد داشت. حتی دستش را هم گرفتم تا باز کند ولی با چنان قدرتی دستش را بسته بود که نمی شد کار ی کرد.

سعی می کردم عصبانیتم را کنترل کنم، ولی وقتی چشمم به خیل عظیمی که پای تخته ایستاده بودند می افتاد، دردم تازه می شد و بر میزان خشمم افزوده می گشت. بسیار با خود کلنجار رفتم ولی در نهایت نمی دانم چه شد که دستم بالا رفت و با کابل ضربه ای هولناک بر پشت سید مجید زدم. فریادش آه از نهادم بلند کرد، هرچه قدر سعی کرد گریه نکند نشد و در مقابل من و تمام بچه ها بغش ترکید و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و همانجا روی زمین نشست.

او که همیشه ساکت و آرام در میز دوم نشسته بود و هیچ کس هم از او شکایت نداشت، حالا چنان از درد بر خود می پیچید و با صدایی بلند می گریست که انگار بلایی خانمان سوز بر سرش آوار شده است. هرچه می گذشت به جای این که آرام تر شود بر شدت گریه اش افزوده می شد. نگاه دیگر دانش آموزان آن قدر بر من سنگین بود که واقعاً تاب و تحملش را نداشتم.

حالم کاملاً دگرگون شد، نفسم به شماره افتاده بود و به شدت از کارم پشیمان بودم، وقتی هق هق گریه هایش را به همراه لرزش شدید شانه هایش می دیدم منقلب شدم و من هم بغض گلویم را فشرد، خیلی دوست داشتم کنارش بر روی زمین بنشینم و مانند او بزنم زیر گریه ولی اصلاً این کار درست نبود. این فکر که مگر من چه کسی هستم و اصلاً چه حقی دارم که دست به این کار ناروا بزنم، همچون وزنه ای چند صد تنی در حال له کردنم بود. فشار زیادی بر خودم احساس می کردم و دیگر تاب تحمل نداشتم.

به سرعت از کلاس بیرون آمدم و مستقیم رفتم دفتر و در را پشت سرم بستم و در همان صندلی کنار در نشستم و شروع کردم به گریه کردن. مانند بچه ها هرچه می کردم نمی توانستم جلو خودم را بگیرم و اشک ها همچنان با شتاب از دیدگان بیرون می آمدند. آقای معاون تا مرا در آن حال دید، با توجه به وزن زیادش جهدی فراوان کرد و بلند شد و به سمت من آمد و جویای احوالم شد.

فکر می کرد خبر بدی به من داده اند، ولی بعد از مدت کوتاهی خودش گفت: تلفن که اینجاست و از صبح تا به حال هم زنگی نخورده پس چه بلایی سر تو آمده که به این روز افتاده ای؟ به سختی می توانستم خودم را آرام کنم، فقط توانستم بگویم که سیدمجید. گفت: سید مجید و چی؟ حرف بزن ببینم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده است که تو را به این روز درآورده؟ حال بدم نمی گذاشت تا توضیح دهم.

آقای معاون بلافاصله به کلاس رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و رو به من کرد و گفت: بچه سوسول تهرانی، آدم برای گریه دانش آموز خودش را به این روز می اندازد. این ها هفت جد و آباد مرا هم درس می دهند، این فیلم ها را درمی آورند تا کتک نخورند، این موجودات را من خوب می شناسم، مهربانی را نمی فهمند. همینجا بنشین تا من حساب همه شان را برسم تا بفهمند که درس نخواندن چه تبعاتی دارد.

با همان حال بدی که داشتم، جلویش را گرفتم و گفتم نیازی نیست، درس نخواندند که نخواندند، حق نداری اذیتشان کنی. همین یک ضربه ای که من به سید مجید زدم برای من و همه بچه ها بس است. فکر نکنم این تنبیه برای درس نخواندن مجازات عادلانه ای باشد. حالا که کمی فکر می کنم تا حدی هم به آنها حق می دهم، ریاضی سخت است و تفاوت های فردی در این درس بسیار خودش را نشان می دهد. باید به دنبال راه دیگری باشم تا بتوانم بچه ها را به تلاش بیشتر وادار کنم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: این حرف های قلمبه سلمبه برای اینجا و این مدرسه و این دانش آموزان کاربردی ندارد، این ها فقط چوب را می شناسند و اگر همین ترس هم نباشد به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند. حالی نداشتم تا با او وارد بحث شوم ولی فقط یک جمله گفتم که این کار یعنی تنبیه بدنی باید آخرین راهکار باشد، بگذارید شاید بتوانم راهی بیابم. کمی فکر کرد و گفت: از تو یک معلم به درد بخور در نمی آید، در صورتی که خیلی جدی هستی ولی زیادی به فکر بچه ها هستی، اینها را فقط چوب آدم می کند و بس. سپس از دفتر بیرون رفت و در را پشت سرش بست و همه بچه های کلاس مرا به داخل حیاط مدرسه فرستاد.

حالم که بهتر شد، آبی به صورتم زدم و به حیاط مدرسه رفتم. بچه ها تا مرا دیدند همه یکباره در همانجایی که بودند ساکن شدند و فقط مرا نگاه می کردند. گفتم به بازی تان ادامه دهید، باور نمی کردند و از جایشان تکان نمی خوردند، دیدم بهتر است به دفتر بازگردم تا این بندگان خدا راحت شوند. وقتی از پنجره به آنها نگاه می کردم که غرق در بازی هستند، فهمیدم که بچه ها هرچه باشند باز هم بچه اند و بازیگوش.

جلسه بعد وقتی وارد کلاس شدم، قبل از درس کلی با بچه ها حرف زدم تا بیشتر حواسشان به درس باشد، سیدمجید را صدا کردم تا به پای تخته بیاید، بنده خدا می ترسید و نمی آمد. زیاد اصرار نکردم و من به کنار میزش رفتم و در مقابل همه بچه ها از او عذرخواهی کردم که او را کتک زده ام. نفس همه در سینه هایشان حبس شده بود. باور نداشتند که من معلم دارم از یک دانش آموز عذرخواهی می کنم. ولی به نظرم این کار لازم بود و حتماً تاثیری به سزا در رفتار آنها خواهد داشت. به نظر من قبول اشتباه و عذرخواهی خیلی از مشکلات رفتاری بین آدم ها را برطرف می کند.

متاسفانه وقتی این موضوع را در دفتر و بین همکاران تعریف کردم همه با من مخالف بودند و گفتند که این کلاس دیگر از دستت در رفته است و از این به بعد درس که نمی خوانند که هیچ، دیگر آرام هم در کلاس نخواهند نشست و نخواهند گذاشت درس بدهی. حتماً از سر و کولت بالا خواهند رفت و دیگر تره هم برایت خرد نخواهند کرد. این گفته های همکاران مرا بسیار نگران کرد و واقعاً مانده بودم تا پایان سال چگونه این کلاس را اداره کنم.

البته تا پایان سال اتفاق خاصی در آن کلاس رخ نداد، درسشان بهتر نشد ولی بدتر هم نشد و همه چیز به همان حالت عادی گذشت. نه کلاس از کنترلم خارج شد و نه اتفاقی افتاد که نتوانم از عهده آن برآیم. بچه ها کار خودشان را می کردند و من هم تلاش می کردم تا ریاضی شان بهتر شود. بعدها فهمیدم که این بندگان خدا از پایه مشکل دارند و تا حدی که زمان اجازه می داد مفاهیم پایه را هم با آنها کار می کردم. این بچه ها الحق که ظرفیت بالایی داشتند.

این اولین و آخرین باری بود که من چنین اشتباه سهمگینی در کارم انجام دادم و دیگر هیچگاه به سراغ این روش نرفتم. جدی هستم و لبخند هم سر کلاس نمی زنم ولی دانش آموز و شخصیتش برایم بسیار با اهمیت است و هیچگاه توهین و تنبیه نمی کنم، در موارد خیلی خاص که دیگر درسی نیست و رفتاری است با ارجاع به دفتر و خواستن خانواده مشکل را حل می کنم.

*متاسفانه مدتی است که در سایت نمی توانم تصاویر را بارگذاری کنم. همراهان گرامی می توانند از طریق اینستاگرام خاطرات را همراه تصویر مشاهده کنند. faramarz.entezari@

ختم

پدر یکی از همکاران به رحمت خدا رفت، همه دوستان در مراسم تدفین شرکت کرده بودند و فقط من نتوانسته بودم بروم، به خاطر بیتوته در وامنان رفتن به این مراسم برایم ممکن نبود. چند روز بعد در دفتر مدرسه صحبت از مراسم هفتم بود، یکی از همکاران گفت که در اعلامیه ذکر شده که ختم ساعت دو تا چهار پنجشنبه در مسجد است و بعد از آن هم بر سر مزار در امامزاده یحیی بن زید گنبد خواهند رفت. این بار باید می رفتم، پنجشنبه کلاس نداشتم و می توانستم همان صبح به راه بیفتم.

شب پنجشنبه فقط به این فکر می کردم که فردا ساعت چهار یا پنج که مراسم تمام شد چگونه می توانم به وامنان برگردم، اصلاً امکانش نبود. می بایست همان گنبد می ماندم. یک شب هم در مسافره خانه گنبد تجربه جدیدی برایم خواهد بود. به همین خاطر شناسنامه ام را هم در جیب پیراهنم گذاشتم تا فردا فراموش نکنم. برایم جالب بود که این بار سبک بار و بدون کیف و وسایل به شهر می خواهم بروم.

صبح که بیدار شدم با منظره همیشگی زمستان وامنان که بسیار هم زیبا بود مواجه شدم، برف دوباره باریده بود و همه جا را کاملاً سپیدپوش کرده بود. در میان بارش برف و سکوتی که همه جا را فراگرفته بود به سمت ایستگاه مینی بوس ها رفتم. این بار نوبت اول، آقا اسدالله بود. همان صندلی پشت راننده نشستم و منتظرم شدم تا مینی بوس پر شود، این انتظار حدود نیم ساعت طول کشید و بالاخره ماشین به راه افتاد.

در کاشیدار، مقابل امامزاده مینی بوس توقف کرد تا زنجیر بزند، من هم پیاده شدم تا کمک کنم، البته چیزی بلد نبودم ولی تنها جوانی بودم که مسافر این مینی بوس بود. دستانم از سردی زنجیر بی حس شده بود، خود آقا اسدالله دستکش جانانه ای داشت و خیلی هم سریع کار می کرد، من فقط زنجیر را نگاه می داشتم و تقریباً تمام کارها را ایشان انجام می داد.

تا هفت چنار و ابتدای سرازیری جاده همه چیز درست بود، ولی سُر خوردن ها متوالی ماشین در این شیب تند همه چیز را به هم ریخت. واقعاً اگر تسلط آقا اسدالله نبود، بلایی سرمان می آمد که تصورش هم هولناک بود. از تیل آباد به بعد میزان برف در جاده بسیار کمتر شد و در کنار پاسگاه غزنوی زنجیر چرخ ها باز شد. در مسیر به این فکر می کردم که تا ساعت دو که مراسم است چه کار کنم، کمی در آزادشهر قدم می زنم و بعد به گنبد می روم و بازدیدی از میل قابوس می کنم، برای ناهار هم ساندویچی به بدن می زنم.

ساعت نه بود و حداکثر نیم ساعت دیگر به آزادشهر می رسیدم، هرچه پایین تر می آمدیم بارش برف کمتر می شد و به باران بدل می گشت. جاده بسیار خلوت شده بود و به جز ما هیچ وسیله دیگری در تردد نبود، البته جاده شاهرود به آزادشهر معمولاً در زمستان این گونه است ولی این خلوتی کمی مشکوک به نظر می رسید. چون نه بلیطی داشتم که به آن نرسم و نه کار واجبی که دیر شود، به همین خاطر نگران نبودم و فقط بیرون را تماشا می کردم.

بعد از حاجی آباد و درست در جایی که جاده بسیار باریک می شد و یک طرف کوه های صخره ای و طرف دیگر هم دره ای عمیقی است، ترافیک سنگینی به وجود آمده بود. طبق تجربه ای که داشتم حتماً  کوه ریزش کرده بود و سنگ ها جاده را بسته بودند. حدسم درست بود ولی سنگی که جاده را مسدود کرده بود، خودش اندازه یک کوه بود. مانده بودم که اگر بلدوزر راهداری هم برسد چه طور می تواند این سنگ بزرگ را جابه جا کند؟

یکی دو ساعتی طول کشید تا ماشین های راهداری رسیدند، لودر و بلدوزر هر کاری کردند زورشان به این صخره عظیم نرسید. اندازه اش چند برابر کامیون های ده چرخ بود، دقیقاً هم وسط جاده افتاده بود و از هیچ طرفی امکان عبور نبود. همه حوصله شان سر رفته بود ولی برای من جالب بود که چگونه راه  باز خواهد شد، این هم یک مسئله است که باید حل شود. حل مسئله یکی از اهداف اصلی آموزش ریاضی است، به طور کلی ریاضی در حل مسئله کاربرد اصلی خود را نشان می دهد، به همین خاطر دوست داشتم ببینم راهداران برای این مسئله چه راهبردی را انتخاب می کنند؟

بارش باران شدیدتر شده بود و همه درون ماشینهایشان بودند و منتظر باز شدن مسیر. استفاده از لودر و بلدوزر برای جابه جایی این سنگ ممکن نبود، بخش صخره ای کنار جاده قابل کندن و گشاد کردن نبود و بخش دره هم که اصلاً قابل استفاده نبود. تنها راه ممکن فقط منفجر ساختن این سنگ بود. قدم اول در حل مسئله فهمیدن آن است که بسیار مهم است، گام دوم انتخاب راهبرد است، که در اینجا به جز انفجار راهبرد دیگری نمی توانست باشد، گام سوم حل مسئله با راهبرد مورد نظر است و من منتظر همین بخش هیجان انگیزش بودم تا انفجار را ببینم.

آقا اسدالله که دیگر کفرش در آمده بود پیاده شد تا برود و از چند و چون ماجرا پرس و جو کند. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که بازگشت و گفت: منتظر اند تا یک ماشین از شاهرود بیاید تا با آن بتوانند جاده را باز کنند. در دل گفتم که با ماشین این سنگ جابه جا نمی شود، این راهبرد برای این مسئله کارساز نیست. احتمالاً خواسته اند جواب سربالا بدهند، تنها راهبرد حل این مسئله انفجار است.

ساعت حدود دوازده ظهر شده بود و ما هنوز پشت این سنگ غول پیکر گیر کرده بودیم. اگر تا یکی دو ساعت دیگر راه باز نمی شد، می بایست بازمی گشتم، البته نه تنها من، کل مینی بوس باید باز می گشت. در همین افکار بودم که ماشین بزرگی از کنارمان گذشت. تا به حال چنین وسیله ای ندیده بودم، بدنه آن مانند بیل مکانیکی بود ولی به جای بیل یک چیز نوک تیز بر سر آن بسته شده بود.

بعد از این که رسید بلافاصله رفت سراغ سنگ و شروع کرد به خرد کردن آن، این ماشین یک پیکور عظیم الجثه بود. از یک گوشه شروع به تکه تکه کردن سنگ کرد، تکه ها را هم بلدوزر به ته دره می ریخت، هاج و واج فقط به این ماشین نگاه می کردم و آنجا فهمیدم که برای انتخاب راهبرد در حل مسئله علاوه بر فهمیدن خود مسئله شناخت ابزار و راه حل های موجود هم بسیار مهم است. من چون از وجود این ماشین اطلاعی نداشتم نتوانستم راهبرد مناسب را انتخاب کنم.

در عرض نیم ساعت نیمی از این سنگ بزرگ خرد شد و نیمی از مسیر بازگشایی شد. ترافیک سنگینی که تجمع این همه ماشین ایجاد کرده بود عبور و مرور را در باقی مسیر جاده بسیار کند کرده بود. وقتی مقابل خیابان شنبه بازار از مینی بوس پیاده شدم ساعت یک ونیم شده بود، فرصتی برای هیچ کاری نبود و خیلی سریع باید خودم را به گنبد می رساندم.

نمی دانم این چه قانونی است که وقتی عجله داری، یا ماشین نیست یا راه مسدود می شود و یا هزار اتفاق دیگر می افتد، ولی وقتی عجله نداری و تازه می خواهی وقت تلف کنی همه چیز آماده است. در موقعی که عجله داری زمان مانند برق و باد می گذرد و وقتی می خواهی زمان بگذرد، نمی گذرد. واقعاً چرا این گونه احساس می کنیم؟ پیاده تا میدان مرکزی رفتم و بعد از کلی علافی ماشین گیر آوردم و به ایستگاه گنبد رسیدم، ساعت را که نگاه کردم، دو شده بود.

فقط یک مینی بوس گوشه ایستگاه ایستاده بود. سوار شدم و از راننده پرسیدم که گنبد می رود؟ با تکان دادن سرش تایید کرد. وقتی داخل را نگاه کردم فقط سه نفر درون ماشین بودند. روی تک صندلی یک مانده به آخر نشستم. آن قدر خسته بودم که چشمانم را که بستم به خواب رفتم. اصلاً حرکت ماشین و رسیدن به گنبد را نفهمیدم. صدای بلند آقای راننده باعث شد که بیدار شوم. البته دیر خوابیدن دیشب و صبح زود بیدار شدن و این همه اتفاقات جور واجور باعث این اتفاق شده بود.

میدان هفده شهریور گنبد که رسیدم ساعت شده بود سه. یک ساعت وقت داشتم خودم را به مسجد برسانم. سوار تاکسی شدم، تا رسیدن به میدان مرکزی گنبد تازه به عمق فاجعه ای که در آن بودم، پی بردم. تنها چیزی که از ختم به خاطر داشتم ساعت آن و امامزاده گنبد بود و به نام مسجد آن دقت نکرده بودم. واقعاً ناشی گری ام در حد اعلا بود. این راه را با این همه مشقت طی کرده ام و به گنبد رسیده ام و حالا نمی دانم باید به کدام مسجد بروم.

خودم را لعن و نفرین می کردم که چرا این قدر بی دقتی کرده ام. این همه به دانش آموزانم توصیه می کنم که دقت کنند، و اصلاً هدف اصلی ریاضی بالا بردن دقت است، حالا خودم این اصل اساسی را رعایت نکرده ام. خدا را شکر که اینجا هیچ دانش آموزی نیست، وگرنه آبرویی برایم نمی ماند. باید فکری می کردم و برای این مسئله نیز راه حلی می یافتم، درست است که در دقت کردن کوتاهی کرده ام ولی باید از فرایند حل مسئله در اینجا نیز کمک بگیرم.

راهبردهای ممکن را در ذهنم بررسی کردم. اول گشتن و بررسی مسجدهای شهر، این کار غیرممکن است. دوم یافتن خانه آن همکار، این هم ممکن نبود چون هیچ اطلاعی از نشانی خانه شان نداشتم. سوم تماس با همکار، این هم شدنی نبود چون شماره تلفن خانه اش را نداشتم. همین تلفن فکر دیگری به ذهنم آورد، خوب به ابراهیم که ساکن گنبد است زنگ می زنم و از او نشانی مسجد را می پرسم. این بهترین راه حل برای این مسئله بود.

به اولین تلفن کارتی که رسیدم به خانه ابراهیم شان زنگ زدم، خدا خدا می کردم خانه باشد و از مراسم بازگشته باشد. متاسفانه نبود و مادرش گفت رفته مسجد برای ختم. پرسیدم آیا می دانید کدام مسجد؟ گفت: مسجد قائمیه. خوشحال که نام مسجد را فهمیده ام، همانجا سریع یک تاکسی دربست کردم و گفتم که مرا به مسجد قائمیه برساند. تاکسی دور میدان را چرخید و به سمت جنوب رفت و بعد از گذر از یک چهار راه توقف کرد. چقدر سریع رسیدم، اگر می دانستم پیاده می آمدم.

وارد مسجد که شدم همه ناگهان به پا خاستند، یکه ای خوردم ولی خیلی زود خودم را جمع و جور کردم. به همکار تسلیت گفتم و سریع به گوشه ای رفتم. مداح در حال گفتن سلام ها بود و این یعنی من درست در پایان زمان مراسم رسیده ام. درست است که دیر رسیدم ولی خوشبختانه رسیدم. چند دقیقه بعد همه به سمت درب خروجی رفتند و مراسم مسجد رسماً تمام شد.

در همین گیرودار از پشت سر یکی صدایم زد. تا برگشتم و دیدم ابراهیم است چشمانم باز شد. با تعجب به من نگاه می کرد و گفت تو کجا و اینجا کجا؟ گفتم: باید می آمدم، درست است دیر رسیدم ولی رسیدم. به همراه ابراهیم و باقی جمعیت با اتوبوسی که مهیا شده بود برای اولین بار به امامزاده گنبد رفتم. فکر کنم تمام امامزاده ها در ایران شبیه به هم هستند، بقعه ای که در میان قبور محصور است.

بعد از پایان مراسم می خواستم از ابراهیم خداحافظی کنم که از من پرسید، برای برگشتن چه کار می کنی؟ گفتم: امروز که نمی شود، شب را در مسافرخانه می مانم و فردا برمی گردم. محکم زد روی کله ام و گفت: بیجا می کنی که می خواهی به مسافرخانه بروی، تو نباید بروی آنجا، همین مانده که بروی مسافرخانه. گیج و منگ فقط نگاهش می کردم و به این فکر می کردم که مگر رفتن به مسافرخانه چه کار اشتباهی است که ابراهیم این گونه مرا دعوا می کند. شاید هم مسافرخانه گنبد جای بدی است. گفتم باشد به مسافرخانه گنبد نمی روم، می روم مسافرخانه پدر عیسی در آزادشهر، راضی شدی.

نزدیک بود خفه ام کند. گفت: چرا حرف مرا نمی فهمی. آخه چرا این قدر خنگی؟ مگه من مرده ام، خانه ما باشد و تو بروی مسافرخانه، غلط بیجا نکن و بیا با هم برویم خانه ما. اصلاً فرصت نداد حرف بزنم و دستم را گرفت و مرا  با خود برد. تازه فهمیدم که منظورش چه بود و همین باعث شد بزنم زیر خنده، ابراهیم هم نگاهی به من کرد و او هم زد زیر خنده، در میان این خنده هایمان فقط نگاه جمعیت به ما معنی بسیار متفاوتی داشت.

دیزل

با هزار بدبختی توانستم برای بیست و نهم بلیط قطار بگیرم. آن قدر راه آهن شلوغ بود که حدود دو یا سه ساعتی در صف بودم و اضطراب این که بلیط به من می رسد یا نه امانم را بریده بود. وقتی در صف بودم نکته جالبی که توجهم را جلب کرد این بود که هر کسی برای مقصدی مجزا بلیط می خواست، یکی تبریز و دیگری خوزستان و آن یکی هم که تسبیح به دست بود، برای مشهد بلیط می خواست. هرکسی برنامه ریزی کرده بود تا ساعت تحویل سال نو را در جایی که دوست دارد بگذراند، من هم برای همین هدف اینجا بودم، ساعت تحویل سال می بایست در کنار خانواده بود.

هفته آخر را برای اولین بار با آسودگی می گذراندم، دیگر نگران بازگشت نبودم. این اطمینان خاطر باعث شد که تا روز آخر، یعنی بیست و هشتم در مدرسه حاضر باشم، در مدرسه ای که فقط من بودم و آقای مدیر! مدرسه که عملاً تعطیل بود، ولی به خاطر بلیط فردا می بایست امروز را هم در وامنان بمانم. فکر کردم که قید بلیط قطار را بزنم و همین الآن به سمت تهران حرکت کنم، در بدترین حالت فردا قبل از ظهر به خانه خواهم رسید.

ولی باز به این فکر کردم که فردا با خیالی آسوده و بدون اضطراب خواهم رفت. دیگر نگران گیر آوردن ماشین نخواهم بود و با داشتن زمان کافی با آرامش خواهم رفت. سیزده روز تعطیلم و این یک روز جایی را نخواهد گرفت. به سمت خانه به راه افتادم و در مسیر به مغازه آقای خان احمدی رفتم تا برای ناهار چیزی بخرم، یک عدد کنسرو خاویار بادمجان بهترین گزینه بود، این روز آخری را می خواستم پخت و پز نکنم. آقای خان احمدی تا مرا دید تعجب کرد و بعد از مکثی پرسید: آقای دبیر شما عید خانه نمی روید!؟ با لبخندی گفتم: بله می روم، برای فردا بلیط قطار دارم، لبخندی زد و گفت: آفرین یادت باشد که در زمان تحویل سال باید کنار خانوده ات باشی.

شب را در تنهایی و فکر این که چقدر این دور بودن از خانواده را باید تحمل کنم، گذراندم. کمی هم نگران هوا بودم که نکند برف ببارد و جاده بسته شود و اینجا گیر بیفتم، یک بار برایم رخ داده بود و اصلاً دوست نداشتم دوباره آن را تجربه کنم. خوشبختانه هوا صاف بود و هیچ ابری نبود، رو به آسمان کردم و گفتم: آهای ابرها، این یک بار را به من رحم کنید و تا فردا صبح نیایید، می دانم که حالا اینجا نیستید ولی خوب می شناسمتان، مانند برق می آیید و کارتان را انجام می دهید و می روید.

صبح وقتی به ایستگاه رسیدم، با مینی بوسی که مملو از مسافر بود مواجه شدم و اگر کَرم حاج منصور نبود معلوم نبود آیا به شهر می توانم بروم یا نه. هیچ جایی حتی برای ایستادن در ماشین نبود، به همین خاطر کل مسیر را با سختی بسیار کنار حاج منصور در محدوده ای بین او و در ماشین نشستم. محدوده ای بسیار باریک که نیمی از بدنم هم در هوا بود و با فشار به در و حاج منصور می توانستم تعادلم را حفظ کنم. وقتی پیاده شدم قسمت چپ بدنم کاملاً بی حس شده بود.

ساعت یازده به آزادشهر رسیدم.در شهر غوغایی بر پا بود و نمی شد از پیاده رو ها گذشت. هر دو طرف دست فروشان بودند و فقط راه باریکی در وسط بود که اصلاً گنجایش این همه تردد را نداشت. شور شوق مردم برای خریدن ملزومات عید واقعاً دیدنی بود و در این حین خوشحالی بدون وصف کودکان دیدنی تر. واقعاً عید و سال نو بهانه ای است برای شاد بودن و شاد کردن. ای کاش این شادی در چهره همه مردمان مشاهده می شد.

در گرگان این وضعیت بسیار شدیدتر بود به طوری که ترافیک سنگینی برای عبور و مرور ماشین ها ایجاد شده بود. کمی در خیایان مرکزی شهر قدم زدم و به مردمی که در حال خرید بودند دقت می کردم، چهره بچه ها همه شاد بود ولی بسیاری از پدر و مادرها را دیدم که با اضطراب خرید می کردند، می دانستم که نگران مبالغ و هزینه ها و جیب خودشان هستند.

آن قدر در خیابان شهدا ترافیک بود که مجبور شدم همان اوایل خیابان از تاکسی پیاده شده و باقی مسیر را با پای پیاده طی کنم. حدود سه ساعت تا زمان حرکت قطار مانده بود که خسته و کوفته به ایستگاه رسیدم و از مامور آنجا خواهش کردم تا درب نمازخانه را باز کند تا کمی آنجا استراحت کنم. از ساعت هفت صبح که بیدار شدم و از روستا به راه افتادم تا حالا که ساعت چهار عصر است، تقریباً سرپا بودم.

نمی دانم چطور شد که به خواب رفتم و با صدای بلندگو ایستگاه که می گفت قطار مسافربری آماده حرکت است بیدار شدم. سریع خودم را جمع و جور کردم و دوان دوان به سمت قطار رفتم. وقتی به جلو در واگن رسیدم مامور داشت در را می بست و با غرلندی گفت: چقدر گفتیم که کمی زودتر بیایید تا خودتان در آسایش باشید و من وقت نداشتم تا بگویم از حدود سه ساعت قبل در ایستگاه هستم. اگر جا می ماندم واقعاً طنز تلخی می شد.

شماره بلیطم نشان می داد جایگاه من در واگنی است که درست پشت دیزل قرار دارد، وقتی به آنجا رسیدم فهمیدم به سومین کوپه هم باید بروم و این یعنی تا خود تهران صدای دیزل را باید تحمل کنم. وارد کوپه شدم، با سه همسفرم سلام و احوال پرسی کردم و روی صندلی نشستم و در را بستم، قطار به راه افتاد و مانند همیشه غرق در تماشای بیرون شدم. تا بندر ترکمن هوا روشن بود، بعد از آن نیز غروب آفتاب واقعاً دیدنی بود.

در شب، تاریکی و انعکاس نور داخل کوپه نمی گذاشت تا چیزی ببینم، حوصله ام سر رفت و به راهرو آمدم و شیشه پنجره را پایین کشیدم. هوا کمی سرد ولی دلپذیر بود که خبر از آمدن بهار می داد. تاریکی شب مجال زیادی نمی داد تا چشمانم از دیدن مناظر زیبای بیرون لذت ببرد. به همین خاطر سرم را بیرون بردم تا حداقل روبرو را که با نور قوی لکوموتیو تا حدی روشن بود، ببینم. قطار با سروصدایی زیاد و انرژی بسیار دل تاریکی را می شکافت و به جلو می رفت.

به خاطر باد سردی که به صورتم می وزید نمی توانستم زیاد سرم را بیرون نگاه دارم و هر از چندی به داخل برمی گشتم. از کودکی این کار را بسیار دوست داشتم، حتی یک بار شاخه درخت به صورتم خورد و کمی چشمم را خراشید که کار به دکتر کشید، ولی هنوز این کار را انجام می دهم. علاقه ام به قطار و مسیر راه آهن از کودکی در من بوده و هست و خواهد بود.

از ایستگاه قائم شهر بعد از کلی معطلی به راه افتادیم و من منتظر این بودم که هرچه زودتر وارد کوهستان شویم، بخش کوهستانی مسیر راه آهن شمال واقعاً زیباست. هنوز به طور کامل از محدوده شهر خارج نشده بودیم، می خواستم مانند همیشه سرم را بیرون ببرم که ناگهان صدای مهیبی آمد و به همراه آن تکان نسبتاً شدیدی کل واگن را لرزاند. ابتدا فکر کردم شایع تعویض خط بوده، ولی بیشتر که فکر کردم، فهمیدم که از ایستگاه فاصله گرفته بودیم. سرم را از پنجره بیرون بردم و با کمال تعجب دیدم که دیزل در ابتدای قطار نیست و چند متری جلوتر با همان شدت و حدت همیشگی در حال ادامه مسیر است.

خیلی ترسیدم و نمی دانستم چه کار باید کنم. نبودن دیزل یعنی نبودن نیروی کشش و همچنین نبودن ترمز، قبلاً شنیده بودم که اگر قطار فرار کند و سرعتش زیاد شود حتماً در یکی از پیچ های مسیر از ریل خارج خواهد شد. ولی قطار خیلی سریع از سرعتش کم شد و بعد از مسافت کوتاهی تقریباً به حال توقف درآمد. پیش خودم گفتم، سریع بروم و رئیس و مامورین قطار را مطلع کنم. می خواستم کمی دهقان فداکار شوم  ولی تا آمدم به خودم بجنبم همه ماموران قطار رسیدند و اولین کارشان این بود که مرا به داخل کوپه خودم هدایت کردند.

هرچه قدر خواستم سرجایم بنشینم نشد و این حس کنجکاوی مرا به بیرون کشاند. درست بود دیزل از قطار جدا شده بود، ولی وقتی من بیرون آمدم دیزل برگشته بود و ماموران داشتند اتصالات را به هم وصل می کردند. از یکی از آنها پرسیدم چرا بعد از جدا شدن دیزل قطار توقف کرد؟ و آنجا فهمیدم که سیستم ترمز قطار به صورتی است که اگر هر واگن جدا شود ترمز های بادی قفل می شوند و واگن را متوقف می کنند. و احیاناً اگر چنین هم نشد در ابتدا و انتهای هر واگن چرخی مانند سکان کشتی است که با چرخاندن آن عمل ترمز انجام می گیرد.

بعد از حدود یک ساعت معطلی قطار دوباره شروع به حرکت کرد و در همین حین رئیس قطار پیش من آمد و از من پرسید هنگام جدا شدن دیزل من همینجا بودم؟ و من هم کل ماجرا را برایش شرح دادم و او هم همانجا از روی شرح من صورتجلسه اش را تنظیم کرد و در زیر آن من هم یک امضایی انداختم و برایم خیلی جذاب بود که من هم شاهد این واقعه بودم.

چند کیلومتری نگذشته بود که دوباره همان اتفاق رخ داد و از صحبت ماموران فهمیدم که میله تعادل دیزل شکسته و همین باعث می شود که این اتفاق رخ دهد. ادامه مسیر با این لکوموتیو ممکن نبود، البته معمولاً قطار در خط شمال از قائم شهر یا ایستگاه های بعدی به خاطر شیب مسیر از دو دیزل استفاده می کند. ولی برایم سوال بود که چرا دیزل دوم که باید در این نزدیکی ها باشد به کمک ما نمی آید، رویم نشد بپرسم و قطار با سرعتی بسیار کم به ایستگاه شیرگاه رسید.

ساعت دو بعد از نیمه شب شده بود و ما هنوز از ارتفاعات نگذشته بودیم و در ایستگاه کوچک شیرگاه منتظر دیزل کمکی بودیم. دیزل جدید آمد و آنرا به جلوی قطار وصل کردند و دیزل قبلی را هم رفت تا در گوشه ای کمی استراحت کند و بعد تعمیر شود. در ایستگاه پل سفید هم حدود دو ساعتی معطل شدیم تا دیزل دیگر برسد و کمک این دیزل شود.

لکوموتیو های راه آهن ایران معمولاً دیزل های سری GM هستند که ساخته شرکت جنرال الکتریک آمریکا است. این لکوموتیو ها که موتور دیزلی دارند در اصل یک نیروگاه تولید برق هستند و این نیرو الکتریکی  باعث چرخش چرخ ها و حرکت قطار می شود. به همین خاطر این لکوموتیو ها را دیزل الکتریک می نامند.

قرار بود ساعت شش صبح تهران باشیم و حال هم که ساعت هشت صبح بود هنوز به گرمسار نرسیده بودیم. اتفاقاتی که رخ داده بود خواب را از چشمانم ربوده بود، از ایستادن در راهرو خسته شده بودم و خواستم به داخل کوپه برگردم و اگر بشود کمی بخوابم که مهماندار از همان ابتدای سالن با صدای بلندی گفت: سال نو مبارک، انشالله که سالی پر از موفقیت و شادی داشته باشید. کلاً تحویل سال را از خاطر برده بودم، آه سردی کشیدم و به بیرون و بیابانها نگاه می کردم.

اولین تجربه تحویل سال بیرون خانه را درک کردم. تجربه سخت و سنگین، دوست داشتم در این زمان در کنار خانواده باشم که نشد. ای کاش همان دیروز از مدرسه به راه می افتادم، در این صورت حالا در کنار خانواده بودم. در غم خود فرو رفته بودم که آقای مهماندار آمد و به همه ما یک کلوچه و یک فنجان چای داد، لبخندش انرژی بخش بود. عید شما مبارکی گفت و رفت سراغ کوپه بعدی.

 البته در کنار طبیعت عجیب این منطقه، تحویل سال حکایت خاص خودش را دارد. در باقی راه تا تهران فقط به این فکر می کردم که چقدر ذوق شوق داشتند افرادی که در صف بلیط قطار بودند برای این که ساعت تحویل سال کنار عزیزانشان باشند و یا در مکانی خاص و مقدس باشند. حالا من هم در زمان تحویل سال در مکانی خاص هستم که شبیه هیچ کدام از مکان هایی که مردم در زمان تحویل سال در آن هستند نیست.

مختصات

مختصات از آن دسته درس هایی است که در عین سادگی، بیشتر بچه ها در آن دچار مشکل می شوند. نکته مفهومی خاصی ندارد و فقط قراردادی است برای بیان مکان با دو عدد، ولی بیشتر اوقات بچه ها جای طول و عرض را اشتباه می کنند و همین کار را برای آنها سخت می کند. براین اساس من هم در تدریس آن دچار مشکل می شوم و همیشه به دنبال راهی می گردم تا به بچه ها کمک کنم که اشتباه نکنند و دقیق به یاد داشته باشند که عدد اول طول است و عدد دوم عرض، طول افقی است و عرض عمودی.

در خانه با حمید بودم و داشتم برای فردا که می خواستم مختصات را درس بدهم، طرحی در ذهنم می ریختم. کنار پنجره ایستاده بودم و بارش زیبا و شدید برف را در بیرون تماشا می کردم. از همان دوران کودکی برف را خیلی دوست داشتم، قدم زدن زیر بارش برف برایم بسیار لذت بخش بود. برف همچون باران خیس نمی کرد و من که از خیس شدن بیزارم برف را بیشتر از باران دوست دارم. به نظرم زیر برف راه رفتن خیلی شاعرانه تر از خیس شدن زیر باران است.

به یاد دوران کودکی رفتم بیرون و زیر برفی که با شدت می بارید در حیاط قدمی زدم. سکوت خاصی بر محیط حکمفرما بود، هیچ موجودی دیده نمی شد و همه در گوشه ای پناه گرفته بودند. گاو صاحبخانه که در انتهایی ترین بخش طویله که مسقف بود، نشسته بود چنان نگاهم می کرد که کمی مرا متعجب کرد. فکر کنم در دلش داشت می گفت: این آدم ها عجب موجودات عجیبی هستند، همین جوری بی دلیل زیر برف سرد راه می روند.

در عوالم خودم بودم که ناگهان چیزی با سرعت به پشتم اصابت کرد. تا برگشتم که بفهمم چه بوده دومین گلوله به صورتم خورد. وقتی برف های روی عینکم را پاک کردم، چهره خندان حمید را دیدم که در حال هدف گیری مجدد بود. سریع پشت دیوار پناه گرفتم، گلوله ای از برف آماده کردم و تا از پشت دیوار درآمدم تا آن را پرتاب کنم، باز هم حمید مرا مورد هدف قرار داد، فرصت نمی داد نشانه گیری کنم.

نمی دانم چرا هرچه گلوله های برفی را پرتاب می کردم محل اصابتش با حمید یکی دو متر فاصله داشت و برعکس هرچه حمید پرتاب می کرد دقیقاً به من می خورد. باید کمی دقتم را بیشتر می کردم و درست تر نشانه گیری می کردم، بعد از کلی پرتاب های ناموفق، توانستم چند تایی هم به حمید بزنم. ولی حمید تقریباً همه شلیک هایش به من می خورد. وقتی وارد خانه شدیم حمید با لحن خاصی گفت: بعید است از دبیر ریاضی که مختصاتش خوب نباشد. حالا خدا را شکر افسر توپخانه نیستی وگرنه کل نیروهای خودی روی هوا بودند.

گفتم: مختصات بلدم و خیلی هم خوب در آن مهارت دارم ولی پرتاب کردن بر اساس مختصات کار سختی است و نیاز به تمرین دارد، تو خیلی خوب بلد بودی که درست پرتاب کنی، نشانه گیری ات بسیار عالی بود. حمید خندید و گفت: یکی از بازی های دوران کودکی من و بچه های محله پرتاب سنگ به قوطی ها بود، ساعت ها با دوستان این بازی را انجام می دادیم. هم لذت بخش بود و هم نشانه روی ما را خوب کرد. مختصات را شوخی کردم، مهم تمرین و تمرکز در نشانه گیری است.

در همین لحظه ایده جالبی به ذهنم رسید. می توانم از این پرتاب یا شلیک و به قول حمید توپخانه برای تدریس مختصات کمک بگیرم. رفتم و یک برگه طلق آوردم و با ماژیک و با دقت یک محور مختصات به صورت شطرنجی کامل روی آن کشیدم. یک برگه مقوا هم اندازه همان طلق گرفتم و همان کار را روی این برگه مقوا انجام دادم. به طوری که وقتی طلق را روی مقوا قرار می دادم همه محور ها و مربع های شطرنجی دقیقاً روی هم قرار می گرفتند.

در کلاس ابتدا مفهوم مختصات و روش آن را توضیح دادم. در ادامه از بچه های ردیف سمت راست خواستم تا بین بچه های ردیف وسط و سمت چپ بنشینند. بعد دو میز ردیف اول را  کاملاً به ابتدای کلاس و مقابل تخته سیاه بردم. گروهی سه نفره تشکیل دادم. نفر اول دیده بان، نفر دوم بیسیم چی و نفر سوم توپچی. نفر اول در میز اول، نفر دوم با فاصله در میز وسط و نفر سوم هم در میز آخر سمت راست.

بچه ها فقط نظاره گر بودند و هنوز از چند و چون کار اطلاعی نداشتند. چند نفری پرسیدند که فقط به آنها می گفتم کمی حوصله کنید، می خواهیم یک بازی انجام دهیم. در نگاه بچه ها تعجب موج می زد، می توانستم ذهنشان را بخوانم که مانده بودند چه شده این دبیر ریاضی سخت گیر به فکر بازی افتاده است. می خواستم برای اولین بار یک مطلب ریاضی را با بازی به بچه ها آموزش دهم. فقط نگران این بودم که درست از آب درآید وگرنه مشکلاتم دوچندان خواهد شد.

گروه بعدی را در طرف دیگر کلاس و همان میز اول تشکیل دادم. هر سه نفر روی یک میز قرار داشتند. یک تکه کاغذ کوچک را که روی آن تانک بسیار کوچک و ساده ای کشیده بودم به آنها دادم، گفتم شما صاحب تانک هستید و باید آن را در جایی روی صفحه محورهای مختصات که مقابلتان است قرار دهید. دقت کنید که درست روی نقاط تلاقی خط ها باشد و وسط قرار نگیرد.

دیده بان گروه اول را صدا زدم و گفتم فقط حق داری مکان را ببینی و مختصاتش را روی کاغذ بنویسی، بعد می روی سر میزت می نشینی و مختصات را به صورت شفاهی و آرام به بیسیم چی اعلام می کنی. بعد به بیسیم چی گفتم شما هم بدون این که حق داشته باشی کاغذ دیده بان را ببینی، فقط از روی اعلام شفاهی دیده بان باید مختصات را روی کاغذ خودت بنویسی و در نهایت هم به همین صورت باید مختصات اعلام شده به توپچی برسد.

توپچی هم باید در همان مختصات اعلام شده، چسب نواری کوچک و سیاهی که به او داده ام را بچسباند. من صفحه طلقی مختصات توپچی را به روی صفحه مختصاتی که تانک در آن واقع است منطبق می کنم. اگر نقطه سیاه روی تانک بود یعنی برنده اید و گلوله توپ درست به تانک برخورد کرده است ولی اگر اشتباه شود بازنده اید. و در ادامه کمی در مورد دیده بانی و توپخانه و ربط آن با مختصات صحبت کردم.

بازی شروع شد. تانک در موقعیت قرار گرفت. دیده بان آن را رویت کرد و در کاغذش نوشت، سپس آرام در گوش بیسیم چی اعلام کرد و او هم روی کاغذ نوشت و به همین ترتیب اطلاعات به دست توپچی رسید. توپچی هم همان چسبی را که داشت روی نقطه ای گذاشت و گفت: آقا تمام شد. من هم رفتم و مختصات طلقی را درست و دقیق روی مختصات کاغذی قرار دادم. محل تانک با محل نقطه فرق داشت، و این یعنی مختصات درست نبوده و گلوله به تانک اصابت نکرده است.

می خواستم جای دو گروه را عوض کنم که یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه یک بار دیگر به ما مختصات نقطه را توضیح می دهید، ما می خواهیم حتماً تانک را بزنیم. بچه ها خندیدند ولی همه کامل و دقیق به حرف هایم گوش دادند. چنان با دقت نگاه می کردند که خودم هم متعجب شدم، اینان همیشه حواسشان جای دیگر بود و نمی شد آنها را آرام کرد. حالا برای زدن تانک تمام حواسشان پای تخته است.

جای دو گروه را عوض کردم و همین کار را تکرار کردم. البته با نظارت کامل که اتفاق خاصی رخ ندهد. این بار وقتی مختصات طلقی را روی مختصات کاغذی قرار دادم، نقطه سیاه دقیقاً رو تانک افتاد و همین باعث شد که دیدبان گروه با صدای بلند گفت (الله اکبر) و همین غوغایی در کلاس به پا کرد. شور شوق بچه ها بالا گرفت و کمی کنترل اوضاع سخت شد. همه دوست داشتند در این بازی شرکت کنند.

هر چه جلو تر می رفتیم اشتباهات بچه ها کمتر می شد و الله اکبر ها بود که در کلاس می پیچید، درست است که آن نظم همیشگی در کلاس برقرار نبود ولی هیچ کس به فکر شیطنت یا شلوغی نبود، همه واقعاً در تلاش بودند که تانک تیم مقابلشان را بزنند، حتی وقتی اشتباه می شد با هم داد و بیداد می کردند و به دنبال مقصر و اشتباهش بودند، همین برای من کافی بود.

در یکی از این الله اکبر گفتن بچه ها ناگهان مدیر وارد کلاس شد و با چهره ای متعجب پرسید: در این کلاس چه خبر است؟ مگر شما ریاضی ندارید، چرا اینقدر شعار می دهید. همه اش هم الله اکبر است، خب یک بار هم صلوات بفرستید. لبخندی زدم و گفتم: آقای مدیر کجا در جنگ وقتی دشمن را مورد اصابت قرار می دهند صلوات می فرستند، همه الله اکبر می گویند. چهره اش در هم شد و گفت: جنگ؟ اینجا چه خبر است؟

وقتی موضوع را به آقای مدیر گفتم، سری تکان داد و گفت: این جوان ها چه کارهایی می کنند، ندیده بودیم که بازی در تدریس ریاضی هم باشد، در درس های دیگر روش های مختلف هست ولی فکر نکنم ریاضی را بشود این طور درس داد. خدا به خیر کند، این بچه ها در حال عادی هیچ از ریاضی سرشان نمی شود، با این وضعی که شما به وجود آورده اید، اصلاً چیزی نمی فهمند. بهتر نیست همان تدریس عادی را ادامه دهید.

ذوق و شوق بچه ها بیشتر برایم ارزش داشت تا این انتقاد آقای مدیر. نگران وقت بودم که خدا را شکر همه بچه ها توانستند این بازی را انجام دهند. وقتی داشتم وسایل را جمع می کردم و میزها را به جای اولش باز می گرداندم، یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه اگر تانک حرکت کند، چطوری باید آن را زد؟ سوال جالبی بود ولی پاسخش خیلی سخت و تخصصی بود.

کمی برایش توضیح دادم و گفتم: دیده بان باید سرعت حرکت تانک را حساب کند بعد فاصله زمانی شلیک گلوله از توپخانه تا هدف را نیز محاسبه کند و با این شرایط مختصات نقطه ای که تانک به آن خواهد رسید را به دست آورده و در زمان معین دستور شلیک دهد تا گلوله درست همان زمانی که تانک به مختصات مورد نظر می رسد، برسد.   

سری تکان داد و گفت آقا اجازه فعلاً که زیاد نفهمیدیم، و همین تانک های ثابت را می زنیم ولی بزرگ شدیم حتماً به ارتش می رویم و دیده بان می شویم تا بتوانیم تانک های در حرکت را هم بزنیم. آقا اجازه زدن تانک خیلی کیف دارد. لبخندی زدم و گفتم انشالله . ولی در دل اصلاً دوست نداشتم که این اتفاق بیفتد، کلاً جنگ خوب نیست، به دلیل هایی که اصلاً ارزش ندارد فقط انسان ها کشته می شوند.

در امتحانی که هفته های بعد گرفتم برایم جالب بود که اکثر بچه ها مختصات را درست حل کرده بودند. حتی یکی از بچه ها کنار سوال مختصات یک تانک کوچک کشیده بود.

امتحان ادبیات

بی نظمی در جلسه امتحان یکی از مواردی است که بسیار اعصابم را خرد می کند. همیشه وقتی مراقب هستم تمام سعیم این است که جلسه در سکوت مطلق باشد و تمرکز بچه ها به هم نریزد. وظیفه اصلی ما به عنوان مراقب جلوگیری از تقلب دانش آموزان است که این امر فقط در فضایی که مملو از نظم باشد محقق می شود، این نظم به نفع دانش آموزان است و به آنها بسیار کمک می کند.

امتحانات نوبت اول بود و سر کلاس ایستاده بودم و همه در سکوت در حال پاسخ دادن بودند، یک نفر خواست سوالی بپرسد که سریع واکنش نشان دادم و گفتم: اولاً صبر کنید دبیر مربوطه بیاید، ثانیاً فقط دستتان را بالا ببرید و تا زمانی که اجازه نداده ام صحبت نکنید. بنده خدا نگاه معنی داری به من کرد و به نوشتن ادامه داد. مقابل تخته سیاه ایستاده بودم و به شدت مراقبت می کردم که اتفاق خاصی رخ ندهد، کلاس هم غرق در سکوت و آرامش بود.

در کلاس باز شد و آقای دبیر ادبیات وارد کلاس شد، در صدم ثانیه کلاس پر از هیاهو و سر و صدا شد. چیزی که می دیدم را نمی توانستم باور کنم. همه در حال سوال کردن از دبیر بودند. خبری از آن سکوت و نظم چند لحظه پیش نبود. انرژی بسیاری صرف کردم تا اوضاع تا حدی متعادل شود، فریادی زدم که هر کس سوالی دارد فقط دستش را بالا ببرد، وقتی به کل کلاس نگاه کردم، همه دستشان بالا بود.

آقا دبیر هم خیلی خونسرد بالای سر تک تک بچه ها می رفت و توضیحات بسیاری می داد که واقعاً برای من عجیب بود. هیچ کدام از سوالات بچه ها مهم نبود و اکثراً فقط به دنبال گرفتن پاسخ از دبیر بودند. عده ای حتی پا فراتر گذاشته بودند و درست یا غلطی پاسخی را که نوشته بودند را می پرسیدند و دبیر هم در کمال خونسردی تایید یا رد می کرد. واقعاً همه چیز داشت دور سرم می چرخید، این وضعیت در شان جلسه امتحان نیست.

قبول دارم که سیستم آموزش و پرورش ما مشکلات بسیار دارد و چیزی به دانش آموز که به دردش بخورد نمی دهد، قبول دارم که درس هایی که می خواند برایش آنچنان مفید نیست و او را برای زندگی آماده نمی کند، قبول دارم که پرورش در مدارس ما به فراموشی سپرده شده و حتی آموزش هم فقط در حد اولین حیطه شناختی یعنی دانش صورت می گیرد، قبول دارم که سیستم آموزشی ما خلاق پرور نیست و فقط دانش آموزان را به حفظیات سوق می دهد.

و حتی قبول دارم که نوع سنجش هم در این سیستم نادرست است، به جای این که فعالیت و رفتار دانش آموزان سنجیده شود تا مشخص شود که آیا آموزشی که داده شده موجب تغییر رفتار در دانش آموز شده است یا نه، فقط به چند سوال که تنها حفظیات دانش آموز را می سنجد ختم شده است. کاری که اصلاً درست نیست و هیچ کمکی به دانش آموز نمی کند. به همین خاطر است که بعد از دوازده سال درس خواندن وقتی از این سیستم خارج می شوند، علاوه بر این که چیزی عایدشان نشده است، بلکه احساس آزادی و راحتی می کنند.

ولی آزمون و برگزاری آن قواعد و قوانین و آدابی دارد که باید رعایت شود. حداقل در آزمون به دانش آموزان یاد دهیم که باید بر دست رنج خود متکی باشند. در این سیستم ناراست که حتی بدون خواندن درس پایه دانش آموز ارتقا می یابد، حداقل در اینجا کمی دقت لازم است تا هدفی که گم شده است و دست یافتنی نیست، نشان داده شود. به نظر من صحت اجرای آزمون بیشترین سودش برای خود دانش آموز است.

البته من در درس ریاضی برای نمره مستمر خیلی بیشتر از امتحان پایانی ارزش قائلم، در نمره مستمر موارد زیادی را محاسبه می کنم: انجام تکالیف، حل پای تخته، گفتن نظر در سر کلاس، پاسخ به سوالاتی که مطرح می کنم، پرسیدن سوال خوب و به موقع توسط دانش آموز، امتحانات ده نمره ای و … تمامی موارد و جدول چگونگی محاسبه آن را در ابتدای سال به دانش آموزان توضیح می دهم تا تکلیفشان روشن شود.

در این روش اگر دانش آموز واقعاً در کارش جدی باشد و نظم و انضباط را رعایت کند و در بحث های کلاسی شرکت کند، حتی اگر در ریاضی ضعیف هم باشد می تواند در پایان سال نمره قبولی را بگیرد. تجربه نشان داده که اگر دانش آموز کمی از خود تحرک نشان دهد و در کلاس فعال باشد، در این سیستمی که طراحی کرده ام، مشکلی برایش پیش نخواهد آمد.

بعد از پایان امتحان هر چه سعی کردم که از کنار این اتفاق به سادگی بگذرم نشد، منتظر فرصتی بودم تا همکار را تنها بیابم و کمی با او صحبت کنم. نیم ساعتی تا امتحان پایه بعدی زمان بود و ایشان به داخل حیاط مدرسه رفت تا قدمی بزند، من هم این فرصت را غنیمت شمردم و همراهش رفتم تا بتوانم کمی با او صحبت کنم. واقعیت امر هم سنش و هم سابقه اش از من بسیار بیشتر بود و اصلاً نمی دانستم از کجا باید شروع کنم.

از وضعیت درسی بچه ها پرسیدم که او هم می نالید، به او گفتم که به نظر من مهم ترین درس در مدرسه ادبیات فارسی است. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: از دبیر ریاضی بعید است این حرف را بزند، همه می دانند که ریاضی مهم ترین و سخت ترین درس است. گفتم: اصلاً این طور نیست. دانش آموز اول باید بتواند بخواند تا بتواند مسئله حل کند. در ثانی وقتی دانش آموز مطالعه نداشته باشد این ریاضی که تمرین فکر کردن و تحلیل کردن است به دردش نمی خورد.

ضمناً در شعر که گل سرسبد ادبیات است می توان ریاضی را دید. نظم و آهنگ آن تابع قوانین نسبت و تناسب در ریاضی است. ای کاش می شد بچه ها از خواند شعر لذت می بردند، آهنگ و وزن و قافیه آن را درک می کردند تا حفظ کنند. این بندگان خدا در هیچ درسی چیزی برای لذت بردن ندارند الی ادبیات که آن هم از حکایات و اشعار و مثل های زیبا تا حدی تهی گشته است. کاملاً حرف مرا تایید کرد و خودش در این زمینه کلی صحبت کرد.

بعد بحث را با اینجا کشاندم که بهتر نیست آموخته های بچه ها دقیق سنجیده شود. حرفم را تایید کرد و گفت: بله این طور حداقل باسوادها می توانند نمره های بهتری بگیرند. بعد گفتم: به نظر شما آیا کمک یا راهنمایی کردن دانش آموزان سر جلسه امتحان کار درستی است؟ کمی فکر کرد و گفت: در اصل نه، ولی من دلم برای این بندگان خدا می سوزد، بچه روستا هستند و خیلی سختی کشیده اند، دوست دارم به آنها کمکی کنم. گفتم: بهترین کمک این است که ماهیگیری را یاد بگیرند نه این که ماهی آماده را به آنها بدهیم. سری تکان داد و گفت: درست گفتی و اصل همین است.

خوشبختانه آنچه را که می خواستم را بدون این که ناراحت شود به او گفتم، مطمئن بودم که حرف مرا فهمیده بود، از آن روز به بعد روابط ما خیلی خوب شده بود و بیشتر زنگ های تفریح با هم بودیم و از تجربیاتش استفاده می کردم. یکبار گفت: خیلی سخت گیر هستی و کارت خیلی منظم است، درست است بچه ها غر می زنند ولی از لابه لای صحبت آنها فهمیده ام که از شما بدشان نمی آید. چند نفری که دل به کار نمی دهند بیشتر غر می زنند و شاکی هستند.

امتحانات نوبت دوم شروع شد، روز امتحان ادبیات دبیر مربوطه در دفتر به همه همکاران گفت: خواهش می کنم به سوالات بچه ها پاسخ ندهید، بگذارید هرچه بلد هستند بنویسند. من خودم هستم و اگر لازم بود توضیح می دهم. امتحان که جای راهنمایی خواستن نیست، اینجا باید سره از ناسره جدا شود. همکاران با تعجب به هم نگاه می کردند ولی من خوشحال بودم که صحبت هایم تاثیرش را گذاشته است.

در این نوبت دانش آموزان در سالن بودند و  سه تا مراقب وظیفه مراقبت از آنها را بر عهده داشتند. توضیحات ابتدایی آقای دبیر ادبیات عالی بود، فقط گفت: سوال نپرسید که به هیچ سوالی پاسخ نخواهم داد. هر چه می دانید و بلد هستید بنویسید. در بخش معنی اگر منظور را برسانید نمره خواهید گرفت و در بخش های دیگر هم دقت کنید تا دچار مشکل نشوید.

بعد رفت همان ابتدای سالن مقابل بچه ها ایستاد. جلسه در سکوتی جانانه غرق بود، نظم و انضباط از هر کجای این جلسه می بارید و همه بچه ها در محیطی آرام داشتند به سوالات پاسخ می دادند. لذتی وافر می بردم از این همه نظم و در پوست خود نمی گنجیدم که یکبار غیر از درس ریاضی این چنین نظمی را در جلسه امتحان شاهد هستم.

نیمی از زمان آزمون گذشته بود که یکی از وسط سالن دست بلند کرد، تا خواست چیزی بگوید به او اشاره کردم که صحبت نکند و دبیر حتماً برای بررسی به پیش او خواهد آمد. آقای دبیر ادبیات از جایش تکان نخورد و همانجا گفت: گفتم که به سوالات شما جواب نمی دهم، هرچه بلد هستید بنویسید و چیزی از من نخواهید که نخواهم گفت. دست این دانش آموز که پایین آمد، بلافاصله دست دیگری بالا رفت و همین دیالوگ از طرف آقای دبیر تکرار شد.

از همانجا با چشم اشاره ای به من کرد و من هم با چشم کارش را تایید کردم و به او آفرین گفتم. ولی هرچه زمان می گذشت دست تعداد بیشتری از بچه ها بالا می رفت. در مقابل من محسن که دانش آموز زرنگ کلاس بود نشسته بود و در چهره اش اضطراب زیادی دیده می شد. دستش را بالا می برد و بعد از مدتی پایین می آورد. بنده خدا کلافه بود و نمی دانست چه کند.

دیگر خودم هم شک کردم و حدس زدم که باید اشکالی باشد که این بچه ها این قدر بی قرار هستند. بالای سر محسن رفتم و آرام گفتم چه شده؟ به صدایی لرزان گفت: آقا اجازه سوال آخر. گفتم برگه ات را بده تا ببینم چه می گویی؟ برگه را گرفتم و به سوال آخر که دو نمره هم داشت نگاه کردم. نوشته بود: در دو بیت زیر آرایه های ادبی که استفاده شده است را نام ببرید. صورت سوال که مشکلی نداشت و به راحتی خوانده می شد، رو به محسن کردم و گفتم: سوال که خوانده می شود. گفت: آقا اجازه زیر سوال را نگاه کنید.

اول نفهمیدم چه می گوید، ولی بلافاصله متوجه شدم که این بندگان خدا راست می گویند، خبری از آن دو بیت نیست. این بچه ها از روی کدام ابیات آرایه ها را باید بنویسند؟! خنده ام گرفته بود، انگار در ریاضی سوال بدهیم معادله های زیر را حل کنید و بعد اصلاً معادله ای در کار نباشد. جلوی خنده ام را گرفتم و به او گفتم که نگران نباشد الآن به دبیر مربوطه خواهم گفت.

آرام به سمت ابتدای سالن رفتم و کنار آقای دبیر ادبیات و پشت به بچه ها ایستادم و آرام او را به سمت خودم فراخواندم. تا به کنارم رسید گفت: دیدی که عجب جلسه ای شد، هیچ کس صحبت اضافه نکرد و همه چیز درست و اصولی است، حتی دیگر به سوالات بچه ها هم پاسخ ندادم و راهنمایی نکردم تا واقعاً یاد بگیرند که برای موفقیت باید تلاش کنند. اینجوری خیلی خیلی بهتر است.

چنان وجدی در صورتش مشاهده می شد که رویم نمی شد موضوع سوال آخر را بگویم، ولی چاره ای نبود می بایست این مشکل حل شود. آرام کنار گوشش گفتم: جلسه عالی است و دست شما درد نکند، این نظم و آرامش جلسه واقعاً مثال زدنی است، فقط یک نکته کوچک، سوال آخر مشکل دارد و بیت ها را نیاورده اید. بنده خدا چشمانش چهارتا شد و سریع نمونه سوالی که روی میز منشی بود را برداشت و به سوال آخر نگاه کرد و به اشتباه پی برد.

کمی خجالت زده بود ولی خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و به کل سالن گفت: در سوال آخر اشتباه تایپی رخ داده است و ابیات نیفتاده است. من می خوانم و همه بنویسند. وقتی داشت بیت ها را می خواند من به این فکر می کرد که سوالی که دست نویس است چگونه می تواند ایراد تایپی داشته باشد. البته الحق و الانصاف دستخط این آقای دبیر ادبیات کم از تایپ نبود.

بعد از امتحان خودش هم خنده اش گرفته بود که یادش رفته بود بیت ها را بنویسد. رو به من کرد و گفت: هر چقدر هم دقت کنی با از این مشکلات پیش می آید. من هم حرفش را تایید کردم و گفتم من هم از این اشکالات در سوالاتم زیاد بود ولی از وقتی که قبل از امتحان یک نمونه از آن را خودم حل می کنم و پاسخ می دهم، مشکلاتم خیلی کمتر شده است.

پرواز حجاج

ترافیک منتهی به فرودگاه مهرآباد واقعاً کلافه کننده بود، هواپیما مسیر از جده تا تهران را سه ساعته می پیماید ولی ما بعد از حدود دو ساعت هنوز از تهرانپارس به مهرآباد نرسیده ایم. فکر کنم اگر پیاده می آمدیم زودتر می رسیدیم، دیروز در سکوت و آرامشی مطلق، مسیر بین وامنان تا کاشیدار را پیاده طی می کردم و امروز در میان این همه ماشین پر سرو صدا گیر افتاده ام، چقدر در زندگی من تناقض وجود دارد.

یکی از بستگان قرار بود از سفر معنوی حج بازگردد و ما هم به عنوان استقبال کننده به پیشوازش می رفتیم. با هر زحمتی بود به پایانه مخصوص حجاج رسیدیم، فکر می کردم ترمینال شماره یک باشد و یا دو، ولی به محل دیگری رفتیم و در مقابل ساختمانی که بیشتر شبیه یک چادر بود توقف کردیم. ساختمان این پایانه را تا به حال ندیده بودم، یک شکل بیضوی بود که تماماً از پارچه بود و به نظر مانند بالنی بود که باد شده باشد. فکر کنم موقتی بود و برای زمان هایی که مسافر زیاد است مانند زمان حج تعبیه شده بود.

وقتی حجم ماشین های متوقف در پارکینگ را دیدم فهمیدم که اینجا هم با همان مشکل همیشگی ام یعنی شلوغی و ازدحام روبرو خواهم شد، هیچ گاه از مکان های شلوغ خوشم نمی آمد و همیشه از آنها گریزان بودم، ولی حالا چاره ای نبود و می بایست به دل جمعیت می رفتم و آن را تحمل می کردم، هرچه به پایانه نزدیک تر می شدم راه رفتن سخت تر می شد و فشار جمعیت بیشتر می گشت.

گروهی از حجاج از درب شرقی در حال خروج بودند، به همراهم گفتم که سریع برویم تا شاید حاجی را زودتر ببینیم، لبخندی زد و گفت که اینها نیستند، پرواز آنها هنوز ننشسته است. من از خانه تماس گرفته ام و گفته اند که پرواز ساعت هشت شب می نشیند، الآن ساعت هفت و نیم است. در دل خدا خدا می کردم که پرواز تاخیر نداشته باشد که در آن صورت کلی باید در این هوای سرد و در میان خیل جمعیت معطل شویم.

ازدحام بیش از حد جمعیت استقبال کنندگان چنان بود که ناگهان آشنایانی که همراهشان بودم را گم کردم. با توجه به تاریکی هوا و همچنین تعداد زیاد مردمی که در این محل بودند، یافتن آنها غیرممکن به نظر می رسید، ولی چاره ای نداشتم و می بایست جستجو را آغاز می کردم. در همین حین صدای هواپیمایی را شنیدم که احتمالاً فرود آمده بود، ابتدا فکر کردم پرواز حجاج باشد ولی با توجه به ترافیک فرودگاه مهرآباد، می توانست هر پروازی باشد.

ولی هجوم مردم به سمت ساختمان ترمینال نشان می داد که احتمالاً همان نظر اولم درست باشد. من هم تصمیم گرفتم با جمعیت به طرف درب های ترمینال بروم. هرچه جلوتر می رفتم امکان نزدیک شدن به درب های ترمینال کمتر می شد و فشار ازدحام بیشتر می گشت. با این اوصاف یافتن آشنایان و حاجی مورد نظر بعید بود، باید فکر دیگری می کردم. کمی فاصله گرفتم تا به دنبال راهی برای حل این مشکل بگردم.

حاجی ها به سختی از میان جمعیت به همراه استقبال کنندگان می گذشتند. بازار دید و بازدید و تبریک و صلوات و حلقه گل بر گردن انداختن و … داغ بود، به هر طرفی که نگاه می کردم عده ای با لبانی متبسم در حال در آغوش گرفتن حاجی خود بودند. در این بین چرخ هایی که بار حجاج روی آنها بود هم برایم جالب بود، چرخ هایی مملو از ساک ها و کیف های متعدد که گاهی وسط جمعیت گیر می کرد و از آن کوه وسایل چندتایی به زمین می ریخت و ترافیک را سنگین تر می کرد.

با گذشت زمان از ازدحام کمی کاسته شد، به نظر کاروانی که قبل از آمدن ما رسیده بودند رفته بودند و حالا می بایست منتظر کاروان بعدی با پرواز بعدی باشیم، کمی فکر کردم و تنها راه را برای حل این مشکل درب پارکینگ یافتم. آنجا تنها جایی است که همه حاجی ها حتماً باید از آن عبور کنند. درست است که از ساختمان ترمینال دور است ولی محل مطمئنی است برای یافتن حاجی. تنها یک درب است و مراقبت از آن ممکن به نظر می رسد.

اینجا دیگر از آن غوغایی که مقابل ساختمان برپا بود، خبری نبود. همه می آمدند و سریع سمت ماشین هایشان می رفتند، شلوغ بود ولی به قول رادیو پیام که ترافیک ها را اعلام می کند، روان بود. توقفی در کار نبود و گروه گروه در حال ورود یا خروج بودند. نکته جالب چهره های مشتاق همه بود، از حجاج گرفته تا استقبال کنندگان، برای اولین بار کسی را در این خیل عظیم، ناراحت یا غمگین یا عصبانی ندیدم.

در میان این رفت آمدهای شتابان، پیرمرد و پیرزن سفید پوشی که آرام در کنار مسیر ایستاده بودند توجهم را جلب کرد. آرام و متین فقط به رهگذران نگاه می کردند، از ظاهرشان و چرخ مخصوص حمل باری که مقابلشان بود فهمیدم حاجی هستند، ولی تنها بودنشان برایم عجیب بود. چرا هیچ کس به استقبال این دو نیامده است. وقتی به چشمانشان دقت کردم به راحتی می شد انتظار را در آن دید.

کاملاً مشخص بود  که در انتظار استقبال کنندگانشان هستند. منتظرند تا بیایند و آنها را در آغوش بگیرند و این لذت معنوی را با آنها به اشتراک بگذارند. مراقبت از درب پارکینگ را فراموش کردم و محو این دو بزرگوار شدم. میزان شور و اشتیاق آنها آنقدر زیاد بود که تشعشع آن مرا هم در بر گرفت. به نظر زمانی طولانی منتظر بودند به همین خاطر خسته شدند و بر روی چرخ مخصوص بار نشستند.

چرخ بارشان هم عجیب بود، کل محموله ای که روی آن بود دو تا ساک شخصی و نسبتاً کوچک بود، کاملاً مشخص بود یکی برای حاج آقا است و یکی هم برای حاجیه خانم. این چرخ برایم در برابر همه چرخهای دیگر که پر بودند از ساک و چمدان، بسیار پر بار تر به نظر می رسید. رهاوردی که آورده بودند چندین برابر دیگران بود، به نظرم حتی هواپیما هم به سختی توانسته بود کوله بار این دو حاجی را به اینجا بیاورد.

سوغاتشان از این سفر روی چرخ باربری نبود، بلکه در درونشان بود که از صورتشان متجلی بود. من حتی با این فاصله هم می توانستم بخشی از این بار پر معنی را احساس کنم. برایم این سوغاتی که از این دو حاجی گرفتم بهترین و ماندگارترین سوغاتی سفر حج است. همین نگاه کردن به آنها و شریک شدن در حال خوبشان برایم کفایت بود. جالب این است که آنقدر مهربان بودند که به نظرم سالهاست آنها را می شناختم.

تصمیم گرفتم تا بیشتر از این احوالات زیبا حظ ببرم. جلو رفتم و تا خواستم سلامی کنم و با پیرمرد دست بدهم و تبریک بگویم، خانمی با چشمانی پر از اشک دوان دوان آمد و چنان خودش را به سمتشان پرتاب کرد که من در همان چند گامی که تا آنها فاصله داشتم متوقف شوم. صحنه بسیار زیبا و سنگین بود، هر سه می گریستند و نمی توانستند اشک شوقشان را نگاه دارند. هر سه در حال و هوایی بودند که توصیف آن کار هیچ کسی نیست، واقعاً کلام در این مواقع توانایی خود را از دست می دهد.

حتماً تنها دخترشان بود، چون دیگر کسی نیامد و به آنها نپیوست. هرسه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و آرام اشک می ریختند. دختر غرق در بوسه هایی بود که بر صورت آنها می زد، مادر با چادر سپیدش او را نیز سپید پوش کرد، پدر هم همچون کوهی استوار پشتش بود. قربان صدقه ای که نثار همدیگر می کردند آنقدر زیبا بود که من هم تحت تاثیر قرار گرفتم. دیگر هیچ کس را به غیر از این سه نفر نمی دیدم، اطرافم کاملاً در سکوت معنی داری فرو رفته بود و فقط صدای ریز هق هق آنها را می شنیدم. فضا به شدت روشن شده بود و همه چیز به سپیدی می گرایید. کم مانده بود که چشمان من هم تر شود.

آرام آرام به راه افتادند. چشمانم تا جایی که ممکن بود آنها را دنبال کرد، دوست نداشتم از آنها جدا شوم و می خواستم همچنان این حال خوب را در همراهی با آنها داشته باشم، در میان نور چراغ ماشین ها محو شدند و من ماندم و جای خالی آنها. حسرت گفتن حجکم مقبول و سعیکم مشکور به آنها همچنان بر دلم هست. ای کاش جلو می رفتم و حداقل دست حاج آقا را می فشردم.

خوشا به حالشان که با کوله باری پرپیمانه به خانه بازگشتند.کوله باری که در هیچ ساک یا چمدانی قابل حمل نبود. وقتی به دیگر حجاج و بارشان می نگریستم حتی آنهایی که دوتا چرخ بار داشتند هم برایم بسیار ناچیز به نظر می آمد، بار اصلی را به نظرم در این همه فقط همراه آن دو عزیز بود و بس. البته شاید من خوب ندیدم و احتمالاً بودند که این چنین پربار آمده باشند.

هنوز به فکرشان بودم و از محیط اطرافم فارغ بودم. نمی دانم چه مدت به این منوال گذشت ولی وقتی به خودم آمدم و به اطراف نگاه کردم از آن خیل عظیم مردم، فقط چند نفری مانده بودند و همه رفته بودند. از مامور جلو درب ورودی سالن پرسیدم که آیا پرواز دیگری هست و او هم در جواب گفت: پرواز بعدی ساعت پنج صبح فردا است.

دوان دوان به سمت ماشین رفتم که متاسفانه از آنها هم خبری نبود. جا مانده بودم و حالا باید خودم به تنهایی این مسافت بعید را بازگردم. فقط از اولین تلفن کارتی به خانه زنگ زدم و گفتم که دیر می آیم، مادر نگرانی دارم که حتماً باید به او می گفتم و صدایم را می شنید تا خیالش راحت شود. پیاده تا ایستگاه اتوبوس واحد رفتم ولی در این وقت شب خبری از اتوبوس نبود. ماشینی مرا تا میدان آزادی رساند و از آنجا هم مسیر به مسیر به خانه رفتم.

در طول مسیر به این فکر می کردم که به استقبال حاجی آمده بودم ولی متاسفانه او را ندیدم و چقدر حیف شد، این همه راه آمده ام و حالا هم بدون وسیله در حال بازگشتم وهمه برای هیچ. ولی وقتی بیشتر فکر کردم و چهره آن پیرمرد و پیرزن جلو چشمم آمد، از این که این همه راه را آمده و بازمی گردم، راضی بودم. من حاجی مورد نظر خود را دیده بودم و همین برایم کافی بود.

لاسجرد

چند وقتی بود که گوشی تلفن همراه خریده بودم. برای سیم کارت یک میلیون تومان و برای گوشی دسته دوم آن دویست هزار تومان پرداخته بودم. با حقوق ماهی دویست و هشتاد هزار تومان این کار برای من حکم رفتن به زیر صفر را داشت. از تعاون اداره وام گرفته بودم و می بایست یک سال، ماهی نود هزار تومان قسط بپردازم. یک سال سخت در پیش داشتم، ولی به خاطر راحتی خیال مادرم حاضر بودم آن را تحمل کنم. با این تلفن همراه کلی از نگرانی هایش برطرف می شد.

در وامنان آنتن دهی بسیار کم بود و می بایست در خانه یا مدرسه جا به جا می شدم تا بتوانم تماسی برقرار کنم، در خانه دوستان در کاشیدار که تقریباً بالای تپه بود وضع آنتن خیلی بهتر بود، هفته ای یک شب که میهمان آنان بودم می توانستم به راحتی با خانه تماس برقرار کنم. ضمناً حفظ و نگهداری این گوشی هم برایم خیلی مهم بود، هنوز قسط هایش شروع نشده بود و اگر اتفاقی برایش می افتاد هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.

شب گوشی را در شارژ گذاشتم تا صد درصد شود. گوشی سامسونگ تاشو کوچکی بود که متاسفانه زود شارژ تمام می کرد. فقط امیدوار بودم فردا که می خواهم به خانه برگردم، شارژش در میانه های راه تمام نشود که این برایم بسیار بد بود، مادرم همیشه نگران است و اگر به من زنگ بزند و نتوانم پاسخ دهم در آنی ذهنش به سمت فکر هایی خواهد رفت که اصلاً خوب نیست.

مانند همیشه ظهر که از مدرسه تعطیل شدم، مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت کاشیدار به راه افتادم. شانس آوردم و بعد از یک ساعت ایستادن کنار کلبه کل ممد وانتی آمد و تا تیل آباد مرا رساند. کنار پاسگاه هم زیاد معطل نشدم و با بونکری که در حال بازگشت به کارخانه سیمان بود، تا شاهرود رفتم. سرچشمه سوار تاکسی شدم و در میانه های راه تلفن همراهم زنگ خورد، مادرم بود، بعد از احوال پرسی و اطمینان از وضعیت من، موقعیت را پرسید و گفتم شاهرود هستم و با اتوبوس یا قطار می آیم، بلیط گرفتم خبر می دهم.

دور میدان مرکزی شاهرود دفتر تعاونی یک بود که خوشبختانه برای ساعت چهار بلیط داشت. بعد از گرفتن بلیط به ساندویچی آن طرف میدان رفتم و ناهار خوردم، مدتی است مشتری این ساندویچی هستم، الحق و الانصاف هم ساندویچ هایش خوشمزه است و هم ارزان تر از همه جا حساب می کند. همانجا با خانه تماس گرفتم و گفتم که ساعت چهار حرکت می کنم. برایم خیلی جذاب بود که هر جا می شود بدون هیچ محدودیتی تماس گرفت و چقدر این تکنولوژی خوب است و نگرانی خانواده ها را کم می کند.

برای اولین بار اتوبوس راس ساعت چهار به راه افتاد، چند دقیقه نگذشته بود که باز گوشی به صدا درآمد و مانند همیشه مادرم بود که پرسید راه افتاده ام یا نه که گفتم تازه به راه افتاده ام. خودش حساب کرد که شش ساعت دیگر یعنی ساعت ده شب می رسم تهران و از سه راه افسریه تا خانه هم یک ساعت پس یازده حتماً خانه هستم. لبخندی زدم و گفتم مادر جان این قدر دقیق حساب نکن شاید دیر یا زود شود، خندید و گفت: باشد ولی هرچه شد تماس بگیر.

دامغان که رسیدیم صدای اذان در کل شهر طنین انداز شد، جاده نسبتاً خلوت بود و اتوبوس هم خیلی مطمئن طی مسیر می کرد. در دل گفتم جای پدرم خالی که یک بار هم ببیند که راننده اتوبوس بسیار خوب و مطمئن رانندگی می کند. همیشه در سفرهایمان با اتوبوس حواسش به راننده و چگونگی رانندگی اش بود، خیلی وقت ها مودبانه تذکر می داد ولی اکثر اوقات رانندگان به توصیه هایش گوش فرا نمی دادند.

اتوبوس مانند همیشه در لاسجرد که یک کاروانسرای قدیمی است و کنارش مسجد و امامزاده ای هم هست برای نماز توقف کرد. در کنار مسجد همیشه چای صلواتی برای مسافران به راه بود، یک لیوان چای گرفتم و در آن هوای سرد نوشیدم که بسیار برایم لذت بخش بود. بعد به مغازه کنار امامزاده رفتم و کمی تنقلات برای خودم خریدم، در اطراف کاروانسرا گشتی زدم و به این فکر می کردم که اگر در پنجاه سال قبل می زیستم، حالا باید شب را در اینجا سپری می کردم.

 اتوبوس بوقی زد و همه مسافران سوار شدند. بسته کوچک پسته ای که خریده بودم را باز کردم و چند تایی را شکستم و مغز پسته ها را در دهانم گذاشتم، هنوز نجویده بودم که تلفنم زنگ خورد، مطمئن بودم که مادرم هست. بلافاصله بعد از سلام موقعیت را از من پرسید، هنوز آن پسته ها در دهانم بود و فرصت بلعیدن آنها را پیدا نکرده بودم، در دهانم تکه های آن را جابه جا کردم و به زحمت گفتم لاسجردم.

مادرم از آنطرف ناگهان لحنش عوض شد و پرسید: چی؟ کجا؟ چی شده؟ گفتم چیزی نیست فقط لاسجرد هستم. نگذاشت ادامه دهم و ناگهان فریادی زد و گفت: لاستیک؟ لاستیک اتوبوس ترکیده؟ یا ابوالفضل. هرچه تلاش کردم که بگویم لاسجرد نه لاستیک مادرم فقط حرف خودش را تکرار می کرد. وضعیت بسیار بغرنج شده بود. سریع تکه های پسته را نجوییده بلعیدم تا کامل توضیح بدهم که ناگهان تماس قطع شد.

در جاده خبری از آنتن نبود و من هم که مادرم را می شناختم مطمئن بودم که الآن از دلشوره و نگرانی اصلاً حالش خوب نیست، گفتگو هم ناتمام ماند و  الآن آنها هم در حال گرفتن شماره هستند و نبود آنتن و عدم برقراری تماس فکرهای عجیبی را به ذهن مادرم خواهد آورد. هرچه تماس می گرفتم برقرار نمی شد، هیچ علائمی از آنتن نبود. بیرون را که نگاه کردم فقط بیابان برهوت بود که زیر نور مهتاب دیده می شد. صحنه زیبا بود ولی من هیچ از آن را نمی دیدم و فقط به فکر مادرم بودم.

نمی دانم چند بار سعی کردم که تماس بگیرم و موفق نشدم، این مشکل را نمی دانستم چگونه حل کنم که مشکل دیگری سرو کله اش پیدا شد. شارژ گوشی کم شده بود و پیغام می داد که باید به شارژر متصل کنم. این یکی را کجای دلم بگذارم. سریع گوشی را بستم، باید این حداقل انرژی را نگاه دارم تا به اولین شهری که رسیدیم بتوانم به خانه زنگ بزنم و آنها را از نگرانی خارج کنم. تکنولوژی خوب است ولی گاهی هم این گونه انسان را به دردسر می اندازد.

تا گرمسار را باید تحمل می کردم و می دانستم در این زمان در خانه ما غوغایی به پا است. تجربه اش را داشته ام و می دانم که مادرم حالا روی زمین نشسته است و فقط گریه می کند، تصورش هم برایم سخت و دردناک بود، چشمانم فقط به جاده بود و تابلو ها را نگاه می کردم و نمی دانم چرا هرچه بیشتر می رفتیم عدد های کمتری از مسافت کم می شد، انگار راه در حال کشیده شدن و طویل شدن بود.

از دور کور سوی چراغ هایی دیده می شد. البته تا گرمسار هنوز پنجاه کیلومتر مانده بود، امید داشتم در این روستا آنتی باشد تا به این گوشی فلک زده من هم آنتی بیاید و من بتوانم تماسی با خانه بگیرم. تمام حواسم به گوشی و نشانه آنتن آن بود، موقع خریدن این گوشی فروشنده می گفت: درست است دست دوم است ولی آنتن دهی خیلی خوبی دارد و تکنولوژی پیشرفته ای در آن به کار رفته است.

تا خواستم چند تا چیز آب دار به تکنولوژی اش بگویم که ناگهان ماشین در کنار جاده توقف کرد و راننده و شاگردش سریع پیاده شدند. همه مسافران کنجکاوانه بیرون را نگاه می کردند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده، بعد از مدت کوتاهی فهمیدیم که لاستیک پنچر شده است، آنهم لاستیک جلو سمت شاگرد. در میان کوهی از مسائل و مشکلاتی که با آن دست به گریبان بودم این یکی دیگر نوبر بود. پیش خودم فکر کردم سریع تایر را عوض می کنند و به راهمان ادامه می دهیم ولی حدود چهل و پنج دقیقه معطل شدیم.

حالم اصلاً خوب نبود، پیاده شدم و چند قدمی از ماشین دور شدم تا آنتن را چک کنم، خبری نبود و آخرین خانه شارژ موبایل هم به چشمک زدن افتاده بود. سریع بستم تا به قول معروف نمیرد. وقتی به اطراف نگاه کردم خود را در ظلماتی وهم انگیز دیدم که بسیار ترسناک بود، خیلی سریع به کنار ماشین آمدم تا در پناه نورش باشم. مانده بودم که خانه و مادرم را چگونه مطلع کنم و می دانستم که اوضاع خانه اصلاً خوب نیست. موقع سوار شدن و در هنگام عبور از راهرو اتوبوس به مسافران نگاه می کردم تا ببینم کدامیک از آنها تلفن همراه دارد تا اگر گوشی من خاموش شد، حداقل کسی باشد که بتوانم از گوشی او استفاده کنم. متاسفانه کسی را گوشی به دست ندیدم، یا خواب بودند یا داشتند با هم صحبت می کردند. ناامید و مضطرب روی صندلی خودم نشستم.

همین که به راه افتادیم فقط چشمم روی گوشی بود تا آنتن بیاید و زنگ بزنم. به گرمسار نزدیک شدیم و متاسفانه هنوز خبری از آنتن نبود، درون دلم همچون سیر و سرکه می جوشید. اول کمربندی گرمسار بود که باز ماشین توقف کرد، همه نگران شدیم که راننده گفت: چیزی نیست فقط می خواهیم جهت اطمینان آچار کشی کنیم، از اوج نگرانی فقط مقابل را نگاه می کردم تا ببینم کی راننده و شاگردش سوار می شوند.

 در همین موقع بود که گوشی شروع به زنگ زدن کرد، دلم یکهو ریخت و گوشی از دستم افتاد. با هزار بدبختی آن را از زیر صندلی بیرون آوردم و سریع جواب دادم. پدرم بود که با صدایی عصبانی و نگران پرسید کجایی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ خودت خوبی؟! در جواب گفتم: خبری نشده و اتفاقی نیفتاده، من در راهم و حالا هم به گرمسار رسیده ام. صدای پدرم را می شنیدم که به مادرم می گفت چیزی نشده و الان هم تو راهه و نزدیک تهران هم هست. باز از من پرسید پس قضیه ترکیدن لاستیک چی بود؟

تا خواستم توضیح دهم باز تماس قطع شد، این بار دیگر گوشی خاموش شده بود و هیچ امیدی هم نبود، حداقل تا حدی خیالم راحت شد که خبر سلامتی ام را داده ام ولی با شناختی که از مادرم داشتم تا خودم با او صحبت نکنم آرام نخواهد شد. هنوز در اضطراب بودم که خانمی از صندلی آن طرف راهرو صدایم کرد و گفت: دیدم که نگرانی و مضطرب، فکر کنم گوشی ات خاموش شده است. بیا این گوشی مرا بگیر و به خانه زنگ بزن تا نگران نباشند.

تشکر کردم و سریع خانه را گرفتم، پدر گوشی را برداشت و تا فهمید من هستم سریع گوشی را به مادرم داد. صدای هق هق گریه اش نزدیک بود مرا هم به گریه بیندازد. دلداری اش دادم و گفتم: مادرجان لاستیک نبود، من داشتم پسته می خوردم و دهانم پر بود و شاید لاسجرد را نتوانستم خوب بگویم و شما لاستیک شنیدید. وسط جاده هم آنتن نبود و تازه نزدیک گرمسار هم ماشین پنچر شد. الآن هم تازه از گرمسار گذشته ایم و چیزی تا تهران نمانده است.

لحن مادر عوض شد و حالش خوب شد و قضیه را به پدرم گفت و گوشی را به او داد. پدرم با لحن خاصی از همان پشت تلفن به من گفت: بچه جان تو که مادرت را می شناسی از این به بعد مثل آدم حرف بزن و این همه اعصاب ما را خرد نکن و ضمناً تو باید الآن تهران باشی نه گرمسار، چه شده راستش را به من بگو تا اگر لازم است بیایم دنبالت. مادر توجیه شده بود، حالا چگونه پدر را قانع کنم؟ آن هم با این پلیس بازی هایش.

تا برسم خانه چند باری به تلفن همراه آن خانم زنگ زدند و وضعیت را جویا می شدند، واقعاً خجالت می کشیدم، آن خانم گفت: مادر نیستی تا بتوانی حس مادر را درک کنی. فرزند به هر سنی که برسد هنوز برای مادرش بچه است و تمام فکر ذکرش است. تا وقتی به خانه رسیدم و مرا صحیح و سالم ندیدند، باور نداشتند که اتفاقی نیفتاده است. بعدها فهمیدم کار به تماس با اداره راه و ترابری و پلیس راه هم کشیده شده بوده.

از آن به بعد دیگر در سفرهایم در اتوبوس هیچگونه تنقلات و مخصوصاً پسته را نه خریده و نه خورده ام.

معرفی کتاب

بهترین راه برای شناخت درست وقایع و اتفاقات، تحقیق و مطالعه در مورد آنها است. البته باید این مطالعه از جهات گوناگون باشد، حتی نقد یک موضوع اگر درست و اصولی و بر پایه علم باشد، می تواند در شناخت بهتر به ما کمک کند.

در مورد عاشورا و واقعه کربلا رجوع به منابع دست اول همچون تاریخ طبری بسیار کارساز است. در جلد هفتم ترجمه تاریخ طبری در بخش سال های شصتم و شصت و یکم به طور کامل در این مورد توضیح داده شده است. البته شاید دسترسی به این منابع مشکل باشد، ولی کتاب زیر در این زمینه بسیار مفید است.

کتاب «آیین و اسطوره در ایران شیعی» نوشته جبار رحمانی با نگاهی مردم شناسانه و جامعه شناسانه به واقعه عاشورا و مناسک آن می پردازد. چگونگی شکل گیری مناسک در ایران و همچنین بررسی هیات های مذهبی در محرم از دیدگاه مردم شناسی و بررسی کتاب روضه الشهدا و تاثیر آن در مناسک محرم و همچنین تحریف هایی که در این مراسم و حتی در واقعه کربلا وجود دارد از جمله موارد بسیار عالی در این کتاب است.

نگاه کاملاًعلمی و نقادانه به این موضوع و بررسی چگونگی رشد و عمق این مناسک در ایران شیعی از نقاط قوت این کتاب است. در زیر متن پشت جلد کتاب که معرف خوبی می تواند برای این کتاب باشد آورده شده است.

«گفتمان کربلا، منبع و مبنای اصلی برای شکل‌گیری نظام آیینی منسکی و نظام اساطیری فرهنگ شیعی است. این نظام مناسکی یکی از مهمترین عوامل بقای تشیع در طی تاریخ بوده است. مطالعه این نظام مناسکی از منظر علوم جدید و بالاخص انسان‌شناسی برای فهم فرهنگ شیعیان اهمیتی خاص دارد.
در کتاب حاضر با رویکرد انسان‌شناسی به مناسک عزاداری و ابعاد مختلف آن پرداخته شده است. در بخش اول کتاب، تلاش شده براساس سنت نظری انسان‌شناسی در مطالعه نظام اساطیری یک فرهنگ (به عنوان هسته و منشور معنایی فرهنگ و جامعه)، برای فهم فرهنگ شیعی و نظام معنایی مرکزی آن چارچوبی تدوین شود. در بخش‌های بعدی، تاریخ مناسک عزاداری در تشیع با رویکردی انسان‌شناختی بررسی شده و این که عزاداری از کی و در چه شرایطی شکل گرفته و متون مختلف مربوط به مناسک عزاداری هرکدام چه نقشی در شکل‌گیری نظام مناسکی عزاداری محرم و گفتمان کربلا داشته‌اند، مورد بحث قرار گرفته ‌است.»

بهترین راه برای رسیدن به حقیقت، مطالعه و تحقیق است. در این ایام مطالعه این کتاب را پیشنهاد می کنم. عزاداری های متفکرانه شما قبول حق.

بخاری

پاییزی که این چنین شروع شده بود، خبر از زمستانی سرد و سخت می داد، هر روز بر سرمای هوا افزوده می شد و بارندگی ها هم شدت بیشتری می گرفت. البته خصلت کوهستان همین است و سرما زودتر خود را نشان می دهد. هنوز به انتهای پاییز نرسیده بودیم که برف خودی نشان داد و همچون نمک پاش، اندکی مزه زمستانی را بر زمین پاشید. هنوز چند هفته تا زمستان مانده بود که سپیدی چشمهایمان را نوازش داد.

 همین موجب شد که امسال خیلی زودتر بخاری را نصب کنیم، بخاری چکه ای که تقریباً وسط اتاق قرار داشت و لوله دودکش آن همچون موشکی مستقیم به سقف رفته بود. نصب این بخاری و مخصوصاً لوله های دودکش آن مراسم خاصی داشت. حمید که سبکترین فرد در بین ما بود روی دوش من که سنگترین بودم می رفت و با زحمت بسیار لوله را در جای خودش محکم می کرد.

البته در طول زمستان چندین بار مجبور بودیم به خاطر دوده گرفتن، لوله ها را در آورده و تمیز کنیم و همیشه من در این بخش حکم نردبان را داشتم. وزن زیاد معایب بسیار دارد ولی این عیب را فقط باید در وامنان و در خانه معلمان یافت. البته یک نفر هم باید به پشت بام می رفت و مسیر مسدود شده دودکش را باز می کرد، در دیگر فصول معمولاً با پارچه و پلاستیک آن را می پوشاندیم که آب باران از آنجا به سقف نفوذ نکند.

بخاری چکه ای کاملاً بر اساس تکنولوژی پیشرفته روز کار می کرد. از انتهای باک یک لوله کوچک که توسط شیری از بالا کنترل می شد، نفت را به کاسه کوچکی که متصل به کوره بخاری بود، منتقل می کرد. کل سامانه همین بود و میزان نفت هم با همان شیر تنظیم می شد. البته با توجه به قانون فشار هر چقدر از میزان نفت باک کم می شد، از چکه های هم کاسته می شد و گاهی اوقات هم در انتهای شب که همه خواب بودیم بخاری خفه می کرد.

تنها راه حلی که حمید پیشنهاد کرد این بود که اولاً شیر را یک سره کنیم و ضمناً تا آخرین زمانی که بیداریم باک را لب به لب پر کنیم. چاره ای هم نبود و در عین خطرناک بودن آن می بایست همین کار را می کردیم، وگرنه در نیمه های شب همه یخ می زدیم. البته حسین هم پیشنهاد خوبی داد که او نزدیک به بخاری بخوابد و چون خواب خیلی سبکی دارد، نگذارد بخاری خفه شود. من موافق بودم ولی دیگر دوستان که کمی سرمایی بودند سر نزدیک ترین محل به بخاری با حسین به توافق نرسیدند.

در یکی از شب های سرد زمستانی که برف به شدت در حال باریدن بود، حتی با یکسره کردن شیر نفت، بخاری هیچ جانی نداشت و دمای هوای اتاق به شدت در حال کاهش بود. حمید بررسی کرد و گفت کل کوره را دوده گرفته و احتمال زیاد تمام لوله ها نیز گرفته اند. البته این گرفتگی علت دیگری هم داشت، چند هفته ای را به خاطر نبود نفت از گازوئیل استفاده  کرده بودیم.

هوای سرد بیرون و بارش برف و همچنین خستگی دو شیفت تدریس برای هیچکدام حال و جانی نگذاشته بود که بخاری و لوله های دودکش آن را جدا کرده و تمیز کنیم، ولی چاره ای هم نبود، اتاق به شدت سرد شده بود. حمید با چهره ای گرفته به من گفت: نردبان جان بلند شو که امشب کلی کار داریم. من هم سری تکان دادم، می خواستم برخیزم که ناگهان مهدی که امسال به جمع ما اضافه شده بود و دبیر علوم تجربی بود، بلند شد و گفت: نمی خواهد بخاری را جا به جا کنید، من این مشکل را حل می کنم.

رفت و از درون وسایلش که در اتاق کناری بود، یک سرنگ و یک عدد آمپول آورد. ابتدا سرنگ را از باک پر نفت کرد و از قسمت پایین بخاری که روزنه هایی داشت آن را به درون کوره تزریق کرد، صدای بخاری درآمد و کمی هم جان گرفت. کمی صبر کرد و بخاری که آرام گرفت، آن آمپول شیشه ای را به درون بخاری انداخت به طوری که نشکند، البته آنقدر دوده نرم در مخزن کوره بود که حتی اگر می خواست هم نمی شکست، بعد باز هم سرنگ را پر از نفت کرد و به درون کوره تزریق کرد.

به یاد دوران کودکی و مدرسه خودم افتادم که بعضی اوقات بچه های شیطان کلاس از این کارها می کردند و کلاس را به روی هوا می بردند. همچون آن زمان منتظر صدای مهیب بودم تا فریادی بکشم و انرژی خود را تخلیه کنم. مدتی گذشت ولی خبری نشد، مهدی دو تا سرنگ دیگر نفت به داخل کوره تزریق کرد و فریاد بخاری را بلند کرد. چیزی تا انفجار باقی نمانده بود، فکر کنم همه مانند من منتظر بودند، همه در سکوت فقط به بخاری نگاه می کردیم.

صدای مهیبی شنیدم ولی دیگر چیزی ندیدم، سیاهی جلو چشمانم را گرفت و گوش هایم شروع به صوت کشیدن کرد. ابتدا فکر کردم که بیهوش شده ام ولی کمی که گذشت تازه فهمیدم که اتاق بیهوش شده است. این سیاهی ها آن چیزی که فکر می کردم نبود، بلکه همان دوده های نرمی بود که حالا کل فضای اتاق را گرفته بودند. منتظر بودم کمی دیدم بیشتر شود و مهدی را پیدا کنم و به او بگویم که این چه کاری بود که کردی؟

غیر از من همه دوستان هم به دنبال مهدی بودند. خدا را شکر حمید باعث شد بخندیم و حال و هوای همه ما تغییر کند. حمید گفت: این موشک اینجا این قدر قدرت دارد و انفجارش همه ما را سیاه کرد، ببین اگر به هدف می خورد چه کار می کرد؟ فکر کنم چیزی را سالم نمی گذاشت! دم خودم گرم که همیشه کلاهک این موشک را نصب می کنم. حالا بیایید این سکوی پرتاب را کمی رو به راه کنیم.

کل در و پنجره ها را باز کردیم و بخاری را با لوله های سقوط کرده اش بیرون بردیم و در آن هوای سرد، زیر بارش برف تمیز کردیم. تضاد بین سیاهی مطلق دوده ها و سفیدی مطلق برف واقعاً دیدنی بود، رقص نرم دوده ها در فضایی که پر از دانه های سپید بود منظره ای بسیار زیبا به وجود آورده بود. آب ها یخ زده بود و فقط سه تا بیست لیتری داشتیم که با همان همه چیز را شستیم، البته دستانمان همچنان سیاه ماند که ماند.

در زیر بارش برف و در آن سرمای زمهریر به سختی در حال کار بودیم که ناگهان مهدی دوباره پیشنهاد داد، گفت: بیاییم این دوده ها را جمع کنیم و بعد به عنوان واکس از آن استفاده کنیم. حمید این بار دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: آقای دبیر علوم خواهش می کنم این آزمایش ها و این ابداعات را برای خودتان در وقتی که تنها هستید بگذارید، همان پیشنهاد اولتان برایمان کفایت است. مهدی هم شانه هایش بالا انداخت و گفت: به من چه بخاری شما محکم نبود.

بخاری را دوباره نصب کردیم و حمید هم به کمک من لوله های دودکش را گذاشت و  همه چیز خوشبختانه تا حدی به روز اول باز گشت. بنده خدا حسین کل زمانی که ما مشغول تمیز کردن بخاری و لوله های آن بودیم، تمام اتاق را جارو کشیده بود و دیوارها را نیز تمیز کرده بود. بخاری روشن شد و حرارتش چندین برابر گشت، در مدت زمان کوتاهی اتاق گرم شد و ما کاپشن ها و کلاه هایمان را در آوردیم.

بعد از شام بین حمید و مهدی بحثی در مورد سوخت و مواد سوختنی شروع شد. حمید دبیر حرفه و فن بود ولی دانشجوی شیمی دانشگاه پیام نور بود. بحثشان خیلی تخصصی بود و ما زیاد سر در نمی آوردیم. از انواع پیوندهای کئووالانسی و قطبی و شیمی آلی صحبت می کردند. نمی دانم چه شد که بحث به جاهای باریک کشید و قرار شد بر روی بعضی مواد آزمایش انجام دهند تا حرفشان را ثابت کنند.

جفتشان به آشپزخانه رفتند و نمی دانم چه چیزی را در همان سرنگ نفتی ریختند و آمدند و آن را به درون کوره بخاری تزریق کردند. هر دو آنها همچون شیمی دان ها منتطر بودند و نظاره گر بخاری، اتفاق خاصی رخ نداد و صدایی هم نیامد، بخاری خاموش هم نشد و همین باعث شد حمید قیافه برنده به خود گرفت و رو به مهدی کرد و گفت: دیدی من شیمی را بهتر از تو می شناسم، گفتم که این ماده شعله ور می شود و نمی تواند خاصیت اطفا داشته باشد، مهدی هم گوشه چشمی نازک کرد و گفت:حرارت کوره بالا بوده، یک بار باید بیرون آتشی درست کنیم و بعد این آزمایش را انجام دهیم.

کل کل این دو شیمی دان ما که تمام شد، خیال ما هم راحت شد و رفتیم که رختخواب ها را پهن کنیم و بعد از یک روز و شب پر کار و خسته کننده، بخوابیم و در کنار این بخاری که مردانه گرم بود استراحت جانانه ای بکنیم. هنوز تشک ها را پهن نکرده بودیم که بویی بسیار نامطبوع به مشامم رسید. اولین نفری بودم که این بو را استنشاق کردم و حالم به شدت بد شد، چند ثانیه نگذشته بود که داد و بیداد دوستان هم بلند شد. همه دنبال منشاً بو می گشتند تا آن را گردن کسی بیندازند.

ولی وقتی چشممان به بخاری افتاد همه چیز برایمان مشخص شد، از اطراف بخاری دود سپید رنگی متصاعد می شد و این بو خفه کننده از آن بود. دوباره شال و کلاه کردیم و در و پنجره ها را باز کردیم. واقعاً این دود و بوی آن غیرقابل تحمل بود. همه با اخم به دو شیمی دان نگاه می کردیم و در همان نگاه هایمان کلی ناسزا نثارشان می کردیم. آزمایشات شیمیایی این دو دانشمند خواب را از چشمان ما ربوده بود که هیچ، در این سرما همه ما را به لرزیدن انداخته بود.

ماندن در خانه اصلاً ممکن نبود، همه به بیرون رفتیم و گوشه دیوار حیاط صف کشیدیم. برف همچنان می بارید و سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود. غرغر همه در آمده بود و ناسزا گفتن به حد اعلایش رسیده بود. هرچه از آن دو نفر پرسیدیم که چه چیزی را درون بخاری ریخته اند که این گونه ما را ویلان و سیلان کرده است، هیچ نمی گفتند و در سکوت فقط همدیگر را نگاه می کردند. اصرار و تهدید هم کارگشا نشد و نفهمیدیم آن مایع چه بوده است.

آنقدر سروصدا کردیم که سگ همسایه به سراغمان آمد، چون همه ما را می شناخت پارس نکرد و فقط از مقابلمان گذشت و در حیاط دوری زد و به خانه اش بازگشت. به قول ابراهیم در نگاهش حرف های پر معنایی می شد دید، نمی دانیم در دل چه به ما گفت و رفت ولی هرچه بود تعجبش کاملاً هویدا بود. کارمان به جایی کشیده که سگ هم به ما ترحم می کند.

اصلاً نمی شد به اتاق نزدیک شد. به حمید گفتم این ماده که ریختید مگر رادیواکتیو است که نیمه عمر بالا دارد و تمام نمی شود. نیم ساعت در حال لرزیدن هستیم و هنوز ذره ای هم از شدت این بوی نامطبوع کم نشده است. لبخند تلخی زد و گفت: چیز خاصی نیست، مخلوطی است از چند چیز مختلف. ابراهیم با عصبانیت رو به حمید و مهدی کرد و گفت: ده دقیقه وقت دارید تا یک فکری بکنید، داریم از سرما یخ می زنیم.

آن دو دماغشان را گرفتند و به اتاق و بعد به آشپزخانه رفتند، مدتی گذشت و خبری از آنها نبود، واقعاً نگران خفه شدنشان بودیم که حمید صدا کرد بیایید که وضع کمی بهتر است. مرا در اول صف گذاشتند و آرام آرام به سمت اتاق به راه افتادیم. هنوز دود از اتاق خارج می شد ولی بوی زننده تا حدی کم شده بود. همان جلوی در ایستادیم. این بار از روی بخاری دود برمی خواست و بوی سوختگی در فضای اتاق پخش شده بود. این بوی سوختگی بر آن بوی زننده غالب بود و همین کمی کار را برای تحمل ساده تر می کرد.

مهدی سینه سپر کرد و گفت: پیشنهاد من بود که قند روی بخاری بگذاریم تا بسوزد و دود آن این بوی زننده را از بین ببرد. خودش از نگاه ما فهمید که باید سکوت اختیار کند. تا صبح خواب راحت نداشتیم، پنجره باز بود و همه با همان کلاه و کاپشن خوابیدیم. ابراهیم گفت: اگر کسی زنده ماند و صبح بیدار شد، زحمت چایی صبحانه را بکشد. من گفتم: اگر از دست این دانشمندان شیمی زنده ماندیم به روی چشم. واقعاً نمی دانم کی خوابم برد و اصلاً توانستم بخوابم، تا صبح در خواب و بیرداری بودم.

صبح وقتی به بخاری نگاه کردم قطرات ذوب شده و سوخته قند منظره ای بسیار نازیبا بر روی بخاری ساخته بود که به هیچ عنوان هم پاک نمی شد. تا چند روزی هیچ کس با حمید و مهدی زیاد صحبت نمی کرد، خانه هنوز بوی بدی می داد، مخصوصاً وقتی بعد از مدرسه وارد آن می شدیم. در بدو ورود به خانه، حمید و مهدی را حتی اگر نبودند، کلی مورد عنایت قرار می دادیم.

مستمر

هنوز به این که همراه من است، عادت نکرده بودم و بیشتر اوقات متوجه آن نمی شدم، آنقدر در جیبم لرزید که فهمیدم و مجبور شدم همان داخل اتوبوس واحد و در میان ازدحام جمعیت پاسخ بدهم. شماره ناآشنا بود و حدس زدم احتمالاً اشتباه گرفته است. خانمی بود که خیلی مودب حرف می زد، مشخصاتم را کامل گفت حتی تا شماره شناسنامه، خیلی تعجب کردم، چطور ممکن است یک شماره ناشناس این گونه اطلاعات مرا کامل داشته باشد.

 کمی مضطرب شدم و پرسیدم از کجا تماس می گیرید؟ خیلی مودبانه عذرخواهی کرد و گفت: از انتقال خون مزاحم می شوم. با توجه به اطلاعاتی که داشتم معمولاً اگر در خون اهدا کننده مشکلی باشد با او تماس می گیرند، به همین خاطر اضطرابم بدل به ترس شد. مشکلات خونی بسیار حاد هستند و حتی اسم بعضی از آنها لرزه بر اندام می اندازد، تاکید ایشان برای رفتن هرچه سریعتر به مرکز انتقال خون این شک را در من بیشتر کرد.

دل را به دریا زدم و پرسیدم چرا با من تماس گرفته اید؟ آیا مشکلی به وجود آمده؟ لطفاً بگویید که من در حال نصف عمر شدنم. بنده خدا کمی دست پاچه شد و گفت: خیر، مشکلی به وجود نیامده، فقط به خون شما نیاز مبرم داریم. ضمناً شما چهار ماه پیش خون داده اید و اگر مشکلی بود همان هفته اول با شما تماس می گرفتند. این را که گفت، دلم آرام گرفت و گفتم سریعاً خود را به مرکز مورد نظر خواهم رساند.

اولین ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم و یک ماشین دربست گرفتم و خودم را به مرکز انتقال خون رساندم. در قسمت پذیرش تا نامم را گفتم سریع کارهایم را انجام دادند و بدون نوبت به پزشک معرفی شدم. معاینات دقیق انجام شد، سوالات همیشگی پرسیده شد و آزمایش هموگولوبین هم قابل قبول بود. نکته جالب این بود که در تمام این مدت، مسئول پذیرش کنارم بود.

به قسمت خون گیری رفتیم و همان مسئول پذیرش کیسه خون را گرفت و مرا به سمت یکی از تخت های خالی هدایت کرد. همانجا با مسئول خون گیری صحبت کرد که هرچه سریعتر کار من انجام شود، همه این اتفاقات برایم عجیب بود، می خواستم بپرسم ولی چون همه خانم بودند رویم نمی شد، به دنبال یک پرسنل آقا بودم که متاسفانه نیافتم.

کنار دستم جوانی بود که تازه کارخون گیری اش شروع شده بود. کمی مضطرب بود و صورتش را کاملاً به سمت مخالف چرخوانده بود. البته اهدا خون کمی هم اضطراب دارد، مخصوصاً وقتی سوزن را می بینی قطر آن هراس بر دل می اندازد، ولی خوشبختانه درد آن بسیار کم و کوتاه است. انصافاً مسئولین خون گیری به کارشان وارد هستند و این بخش دردناک یعنی ورود سوزن به رگ را با مهارت بسیار انجام می دهند، البته خودشان توصیه می کنند که نگاه نکنیم.

 مسئول پذیرش به مسئول خون گیری تاکید بسیار کرد که حتماً روی کیسه خون مربوط به من بنویسید اورژانسی، او هم سریع یک ماژیک قرمز گرفت و در گوشه ای از کیسه نوشت اورژانسی. این کار هم برایم عجیب بود، من در دفعات قبل که خون اهدا کرده بودم خبری از این کارها نبود و ضمناً به چند نفری هم که اطرافمم بودند نگاه کردم برای آنها هم چنین کاری انجام نشده بود.

دیگر نمی توانستم جلوی کنجکاوی خودم را بگیرم، خجالت را کنار گذاشتم و از خانمی که کارهای خون گیری مرا انجام می داد، موضوع را پرسیدم. لبخندی زد و گفت: خون شما باید خیلی سریع به دست مصرف کننده خاصی برسد. روی خون شما باید بسیار سریع آزمایش های اولیه انجام شود و همین امروز به بیمارستان ارسال شود، متاسفانه ذخیره خون ما در گروه خونی شما بسیار کم شده است و به همین خاطر یک مورد اورژانسی در همین بیمارستان روبرو اتفاق افتاده که شدیداً نیاز به خون دارد. به همین خاطر با شما تماس گرفته اند.

در همین حین جوان کناردستی ام با تعجب بسیار پرسید: مگر برای خون گرفتن هم تماس می گیرند، به من گفته اند این کار داوطلبانه است و هر کسی اگر دوست داشت و شرایطش را داشت می تواند خونش را اهدا کند. مسئول خون گیری جواب داد اگر اهدا کننده مستمر باشید تماس می گیرند. جوان گفت: خوب من هم مستمر هستم و این سومین باری است که خون می دهم. درست است که از سوزنش می ترسم ولی حاضرم درد بکشم تا بتوانم کمکی به دیگران کنم.

مسئول خون گیری به آن جوان گفت: آفرین، واقعاً نوع تفکر شما ارزشمند است، همین که به فکر دیگران و کمک به آنها هستید خیلی خوب است و ای کاش افرادی مانند شما بیشتر باشند تا ما برای انتقال خون به بیماران نیازمند دچار مشکل نشویم. بعد رو به من کرد و گفت: شما تا به حال چند بار خون داده اید :گفتم حدود پنج یا شش سال و هر سال حداقل سه بار خون اهدا کرده ام. حسابش از دستم در رفته است و تعداد دقیق آن را نمی دانم.

دوباره رو به جوان کرد و گفت: ایشان یک اهدا کننده مستمر هستند، در ادامه توضیح داد: در موارد خاص و ضروری که نیاز مبرم به خون هست، انتقال خون با افرادی که به خون آنها مطمئن است تماس می گیرد. بعضی از بیماری ها و ویروس ها دوره نهفته دارند و باید مدتی زمانی بگذرد تا خودشان را بروز دهند. ولی وقتی اهدا کننده مستمر باشد و در طی چند سال سلامت خون آن مورد تایید باشد، با آزمایشات اولیه هم می توان خون را به بیمار مورد نظر انتقال داد.

 در ادامه هم از من بسیار تشکر کرد و گفت: اهدا کردن خون بسیار کار خوب و انسان دوستانه ای است ولی اگر مستمر باشد تاثیرگذارتر خواهد بود، البته اهدا خون شما به سه نفر کمک خواهد کرد، زیرا از هر کیسه خون که از شما گرفته می شود، مواد دیگری مانند پلاسما و پلاکت از آن جدا می شود که می تواند به بیماران بسیاری کمک کند.

با شنیدن این حرفهای مسئول خون گیری، نگاه معنی داری به جوان انداختم که فکر کنم خودش همه چیز را فهمید، گفتم: پسرم، سعی کن در هر سال حداقل سه بار خون اهدا کنی تا به جرگه ما اهداکنندگان مستمر بپیوندی، با سر تایید کرد ولی لبخندی هم بر لبانش نقش بست. البته خودم هم از دست خودم خنده ام گرفته بود، مخصوصاً از این که او را پسرم خطاب کرده بودم، انگار پیرمردی هستم جاافتاده و دنیا دیده.

کار خون گیری آن جوان تمام شد ولی به او گفتند همچنان روی تخت دراز بکشد، و دستش را بالا نگاه دارد. فکر کنم به خاطر سن و یا جثه اش بود، لاغر و کمی هم رنگ پریده بود. کار خون گیری من هم تمام شد و همه چیز را از من جدا کردند و چسب را به محل خون گیری چسباندند و به من هم گفتند تا دستم را بالا نگاه دارم و چند دقیقه ای تامل کنم.

مدت کوتاهی که گذشت بلند شدم و نشستم و شروع کردم به پایین آوردن آستین لباسم، آن جوان رو به من کرد و گفت: آقا باید هنوز دراز بکشید و روی محل خون گیری را فشار دهید، به من گفتند تا خودشان اجازه ندادند حرکت نکنم. لبخندی زدم و گفتم: مگر نشنیدید که به من گفت اهدا کننده مستمر، من در کار خود خبره ام، تا کنون چندین بار که فکرش را هم نمی توانی بکنی خون داده ام. این مراعات ها مربوط به شما جوان های تازه کار است.

از روی تخت پایین آمدم و به سمت در خروجی رفتم، چند قدمی با در فاصله نداشتم که صدای یکی از مسئولین خون گیری بلند شد که آقا دستتان، و سریع به سمت من دوید، وقتی به دست راستم نگاه انداختم از آرنج تا پایین کاملاً قرمز شده بود و خون از سر انگشتانم می چکید. با غضب سر من دادی زد که مگر نگفتم روی تخت دراز بکشید و اینجا را فشار دهید. چرا گوش نمی کنید؟! همه داشتند مرا نگاه می کردند، از خجالت داشتم آب می شدم، مخصوصاً وقتی نگاهم با نگاه آن جوان تلاقی کرد.

کلی عذرخواهی کردم و دوباره مرا روی تخت خوابندند و چسب را برداشتند و بانداژ کردند. واقعاً رو نداشتم که به چهره آنها نگاه کنم. بی خود و بی جهت مغرور شده بود و برای این بندگان خدا زحمت ایجاد کرده بودم. کمی که گذشت و به من اجازه دادند که از تخت به پایین بیایم، فقط عذرخواهی می کردم، کمی از عصبانیتشان فروکش کرده بود و فقط به من می گفتند که ما به فکر سلامت شما هستیم، خواهش می کنم به حرف های ما گوش دهید.

مرا تا اتاق پذیرایی هدایت کردند و در آنجا کنار همان جوان نشستم. خدا خدا می کردم چیزی نگوید که بیشتر شرمسار شوم، او هم چیزی نگفت. در همین حین مردی در کنار من نشست که وقتی به او نگاه کردم اول متعجب شدم و بعد کلی هم خجالت کشیدم. در واقع پیرمردی بود که با این سن و سال خون اهدا کرده بود. وقتی کنارم نشست، احوالم را پرسید و گفت: عجله کردی، بیشتر باید مراقب می بودی.

بعد ادامه داد، فکر کنم تازه کاری و در این زمینه تجربه نداری، گفتم: نه این طور نیست، اهدا کننده مستمر هستم و خیلی خون اهدا کرده ام، این بار کمی عجله داشتم که این اتفاق افتاد. گفت: آفرین پسرم، پس مانند من هستی، من هم اهدا کننده مسترم هستم. از بیست سالگی هر سال سه یا چهار بار خون داده ام. تا حالا که پنجاه و نه سال دارم. خودت حساب کن چقدر می شود.

تا چند لحظه قبل خود را قهرمان بی بدیل اهدا خون می دانستم و کلی هم در برابر این جوان و مسئول خون گیری پز داده بودم، حالا با بودن ایشان هیچ هم نیستم. ایشان با این سن حداقل صد بار خون داده است که واقعاً رکوردی است دست نیافتنی. کلی از او تعریف کردم و گفتم که واقعاً کارش عالی است، او هم در پاسخ فقط لبخندی زد.

هر سه با هم از انتقال خون بیرون آمدیم، آن مرد مسن موقع خداحافظی رو به ما کرد و گفت: آفرین بر اهدا کنندگان مستمر جوان، انشالله همیشه تنتان سالم باشد و زندگی به کامتان باشد. من هم با خجالت گفتم شما خیلی خیلی مستمرترید، و این جمله هر سه ما را به خنده انداخت و هر سه  با لبی خندان به هم بدرود گفتیم و از هم جدا شدیم.