آتش سوزی

آنقدر حسین در گوشم خواند که آخر مجاب شدم که منابع آزمون کاردانی به کارشناسی را تهیه کنم و من هم در کنار حسین شروع کردم به درس خواندن. البته کار سخت و دشواری بود، مخصوصاً آن روزهایی که دو شیفت بودم، واقعاً نایی برای مطالعه آنهم ریاضی و در حد آماده شدن برای آزمون را نداشتم. البته با آن وضع فرم مخدوش و پاره ام ،امید چندانی هم به صدور کارت ورود به جلسه نداشتم.چه به رسد به آزمون و قبولی در آن

حسین در کارش بسیار جدی بود.می گفت حتماً باید قبول شود و تازه این هدف اولش است وتا جایی که بتواند این راه را ادامه خواهد داد.من هم که او را می دیدم چاره ای جز همراهی با او نداشتم.حسین یک برنامه کاملاً مدون برای مطالعه داشت و طبق آن پیش می رفت و من هم برای خودم برنامه ای تهیه کرده بودم ولی نمی دانم چرا همیشه از برنامه ام عقب بودم،یک بار هم به حسین گفتم که باور کند خواندن ریاضی خیلی خیلی سخت است.

در یکی از این شبها که من داشتم ریاضیات عمومی لیتهلد را می خواندم و تمریناتش را حل می کردم و حسین هم داشت زمین شناسی می خواند،ناگهان صدای داد و بیدادی از بیرون آمد. فکر کردیم شاید همسایه است و در حال صدا کردن کسی است ولی وقت برای بار دوم صدا را شنیدیم،کمک می خواست ، هم من و هم حسین سریع به سمت ایوان دویدیم تا ببینیم چه خبر است.

وقتی به روی ایوان رسیدیم صحنه ای بس دهشتناک مقابلمان مشاهده کردیم، زبانه های آتش از خانه ی مقابل به آسمان می رفت.اتاق عیسی در حال سوختن بود و این سرو صدا از درون اتاق او می آمد. معلوم بود که او در اتاق حبس شده و این آتش به شدت او را هراسان کرده .

آنقدر اوضاع فجیع بود که در همان حال، مات مبهوت فقط نظاره گر بودم.قدرت تصمیم گیری نداشتم و اگر حسین نهیبی به من نزده بود ،همچون چوبی خشک شده از جایم تکان نمی خوردم. سریع از راه پشت بام به مقابل اتاق عیسی رسیدیم، حالا که نزدیک شده بودیم به عمق فاجعه بیشتر پی بردیم. کل چارچوب در ورودی کاملاً در آتش بود و عیسی هم از داخل اتاق با تمام قوا فریاد می زد و کمک می خواست.

هیچ راهی برای جلو رفتن و باز کردن در نبود، لهیب آتش که هر لحظه بر قدرتش اضافه می شد ، ما را به عقب می راند.در همین حین آقا نعمت چند تا گونی کنفی که کاملاً خیس شده بود آورد و به ما داد و گفت سعی کنید از آتش جلو در کم کنید.من هم می روم با سطل آب می آورم.شروع کردیم که کوبیدن این گونی های خیس بر روی آتش ولی آنقدر حرارت زیاد بود که نمی توانستیم نزدیک شویم و همین کار را بسیار سخت کرده بود.

حسین رو به من کرد و گفت ،این جوری نمی شود، برو  و همسایگان را خبر کن. من و نعمت تا تو کمک بیاوری تا جایی که بتوانیم خاموش می کنیم.اولین سطل آب را آقانعمت آورد و بر روی آتش ریخت ،ولی هیچ تغییری در اوضاع به وجود نیامد.من هم سریع پایین آمدم و وقتی وارد حیاط خانه شدم، یکه خوردم ،حیاط پر بود از اهالی روستا.چند نفری بالا آمدند و شروع کردند به کمک کردن برای خاموش کردن حریق،آتش نشانی با آن همه امکاناتش این سرعت در رسیدن نیرو را باید آرزو کند.

همه در حال آب پاشی بودند و آتش جلو خانه تا حدی اطفا شده بود ولی سقف  همچنان شعله ور بود.چند تن از اهالی شروع کردند به کوبیدن در تا باز شود.نمی دانم چه مشکلی بود که در باز  نمی شد.در کنار در ورودی چشمم به یک گاز پیک نیک افتاد. پیش خودم فکر کردم اگر منفجر شود فاجعه ای بسیار ناگوار به بار خواهد آورد.سریع رفتم و پارچه ای را خیس کردم و با سرعت از کنار در رد شدم و گاز را گرفتم و به پشت خانه پرت کردم.خدا را شکر به خیر گذشت.در صورتی که با پارچه خیس گرفته بودم ولی دستم به شدت سوخت.

با کمک اهالی در زمانی نسبتاً کوتاهی آتش فروکش کرد و عیسی را از اتاق پر از دود با حال نزار بیرون آوردند.او را به اتاق خودمان بردیم.ظاهرش نشان می داد که به غایت ترسیده است.البته همه ترسیده بودیم و این نکته باعث شده بود که سکوت خاصی بین ما حکم فرما شود.عیسی  هنوز در شوک حادثه بود و چیزی نمی گفت .فقط مات و مبهوت ما را نگاه می کرد.

چند دقیقه ای به این منوال گذشت که تازه متوجه اصل ماجرا شدیم.شلوار عیسی که یک گرم کن بود ذوب شده بود و به بخش هایی از پاهایش چسبیده بود.وقتی بیشتر دقت کردیم بخش هایی هم از ساق پاهایش نیز سوخته بود.فکر کنم خود او هم تازه متوجه سوختگی هایش شد و ناگهان شروع کرد به داد و بیداد که سوختم و سوختم و …

چنان بیتابی می کرد که نمی توانستیم کنترلش کنیم .به هر زحمتی بود او را خواباندیم تا شاید کمی وضعش بهتر شود. به چند ثانیه نکشید که ناگهان نشست و باز شروع کرد به آه و ناله.چیزی به ذهنمان نمی رسید که بتوانیم کمکش کنیم.آه و ناله هایش بسیار سوزناک بود .من پیشنهاد کردم که او را به شهر ببریم.البته این موقع شب ماشین از کجا پیدا کنیم.در حال بحث بودیم که آقا نعمت همراه بهیار روستا وارد شد.

با ورود بهیار آه وناله های عیسی هم کم شد، فکر کنم با دیدن لباس سفید پزشکی، او هم کمی آرام شد ،همه در گوشه ای از اتاق منتظر بودیم تا ببینیم چه اتفاقی برای عیسی افتاده و چقدر دچار سوختگی شده است.وقتی بهیار داشت وسایلش را آماده می کرد به این فکر کردم که چقدر امور امدادی در اینجا به سرعت انجام می شود. به دقیقه نکشید که مردم جهت کمک جمع شدند و حالا هم بهیار که بالای سر بیمار است.

اصل سوختگی عیسی کشاله های رانش بود که شلوار سوخته و ذوب شده کاملاً به آنها چسبیده بود.خوشبختانه بدن و سرو صورتش دچار سوختگی نشده بود.سیاه و دودی شده بود ولی بیشتر همین پاهایش بود که سوخته بود.بهیار از ما خواست تاشلوارش را  از پایش در آوریم تا او بتواند محل سوختگی را شستشو دهد.

تا خواستیم شلوار را از پایش دربیاوریم ، فریادش بر آسمان رفت و نگذاشت.گفتم هنوز که به جاهای سوخته شده نرسیده ایم.ولی نمی گذاشت،از ما اصرا و از او انکار.در گوشش گفتم :مگر نمی خواهی دردت کمتر شود پس بگذار کارمان را بکنیم.با همان آه ناله هایی که می کرد ،آرام در گوشم گفت خجالت می کشم. حق هم داشت چون بهیار ،خانم بود.

وقتی خانم بهیار داشت زخم ها و سوختگی های پایش شستشو می داد وآن را پانسمان می کرد، بنده خدا عیسی از شرم و خجالت دم بر نمی آورد و کاملاً سرخ شده بود.خدا را شکر سوختگی ها آنچنان عمیق نبود ،بیشتر همان بخش هایی از شلوارش که ذوب شده بودند و به پایش چسبیده بودند  او را ذیت می کرد.در هر صورت زخم ها پانسمان موقت شد و قرار شد صبح اول وقت با اولین مینی بوس به شهر منتقل شود.

خدا را شکر به خاطر اینکه زود فهمیده بودیم ، دود آتش که بسیار هم کشنده است زیاد وارد ریه های عیسی نشده بود .ضمناً به خاطر اینکه به منتها الیه اتاق رفته بود صورتش هم زیاد دچار سوختگی نشده بود.ولی در همان قسمت های پا که دچار سوختگی شده بود، درد زیادی داشت.

مسکن هایی که تزریق کرده بودند اصلاً جواب نداده بود و عیسی فقط  آه وناله می کرد و درد می کشید.شب بسیار بد و سختی بود و تا صبح تقریباً هیچ کداممان نخوابیدیم. یا ناله می کرد، یا سرفه می کرد یا گریه می کرد.اصلاً حالش خوب نبود و همین بسیار نگرانمان کرده بود.

صبح اول وقت آقا نعمت رفت سراغ مینی بوس و ماهم شروع کردیم به آماده کردن عیسی. از اتاقش توانسته بودیم یک شلوار پیدا کنیم ولی چگونه می توانستیم آن را به تنش کنیم. کل ران هایش سوخته و پانسمان شده بود.با این وضعش هم نمی شد که بیرون رود.فکری به ذهنم رسید و پاچه های شلوارش را از درزش پاره کردم.با سختی شلوا را پوشید و بعد ،از پایین با کش، مچ و زیر زانویش را بستم.ظاهر عیسی تا حدی عجیب و خنده دار شده بود ولی چاره ای نبود.

اولین مینی بوس آمد جلوی در خانه، همسایگان همه آمده بودند و می خواستند کمک کنند. حتی یکی از همسایگان، چند لقمه نان و پنیر  داخل نایلون گذاشته بود و به عیسی داد تا در راه میل کند تا دچار ضعف نشود. عیسی به همراه حسین سوار شدند و رفتند.

آتش سوزی دیشب و سوختن عیسی خیلی برایم سخت بود ولی اینهمه کمک و یاری و در فکر دیگران بودن که این روستاییان دارند  برایم مرهمی بود بس موثر.

ادامه تحصیل

حسین امروز نیامده بود و همین مرا بسیار نگران کرده بود، چون نیامدن برای او که مظهر نظم و انضباط است غیرممکن بود.هیچ وسیله ی ارتباطی هم نبود که از او خبر بگیرم.وقتی از مدرسه به خانه آمدم حتی آقا نعمت هم از نبودن حسین متعجب شده بود.ناهار را که یک عدد تخم مرغ آب پز بود را با نصف نان بیات دیشب میل  کردم و بی حوصله  به سمت مدرسه بالا به راه افتادم.

زنگ تفریح دوم وقتی وارد دفتر شدم ،حسین درست مقابلم بود.اول تعجب کردم ولی وقتی به خود آمدم خوشحال شدم که او را صحیح و سالم می بینم. به او گفتم که نیامدنش آنهم بی خبر  موجب نگرانی ام شده است.این بار نوبت او بود که با تعجب مرا نگاه کند.لبخندی زد و گفت نگران نباش دنبال کار خیری بودم.

تا این را گفت گل از گل آقای مدیر شکفت و گفت پس انشالله می روی قاطی مرغ ها،می خواست بادا  بادا  را شروع کند که حسین خیلی جدی گفت ، اصلاً هم اینطور نیست و این کار خیر با آن چیزی که شما در ذهن دارید متفاوت است. امروز صبح رفتم از اداره پست دفترچه دانشگاه گرفتم، کار خیر اصلی ادامه تحصیلات است.

آقای مدیر هم لبخندی زد و گفت :آهان حالا فهمیدم قصد ازدواج ندارید، می خواهید ادامه تحصیل دهید. بله ادامه تحصیل خیلی مهم است ، فقط مواظب باشید خواستگارهایتان از دست نروند و آخر سر، بی کلاه بمانید.هم من و هم حسین تمام این حرف ها را بر حسب شوخی و مزاح گذاشتیم و هر دو تصمیم گرفتیم فقط سکوت کنیم.

همین که به خانه رسیدیم، حسین از درون کیفش دو تا پاکت بیرون آورد و یکی را به من داد، آرم دانشگاه آزاد روی پاکت ها به قدری بزرگ بود که نیمی از فضای آن را اشغال کرده بود،داشتم پاکت را بررسی می کردم که حسین گفت، در طول راه و داخل مینی بوس کل دفترچه را خوانده ام.برای ادامه تحصیل تا لیسانس چاره ای جز دانشگاه آزاد نداریم .

حسین در ادامه گفت:نکته جالبش این است که برای رشته من که علوم تجربی هستم فقط گرگان کاردانی به کارشناسی دارد و برای تو که رشته ریاضی هستی فقط علی آباد هست و بس.هردو خنده مان گرفت که من که ساکن گرگان هستم باید علی آباد بروم و حسین که ساکن آزادشهر است باید به محل سکونت من که گرگان است برود.

بعد از کلی خندیدن وقتی بیشتر فکر کردم ، مشکلات بیشتری برایم مکشوف گشت.اولین مشکل همین وامنان بود، چطور می توانستم هم وامنان باشم و هم در دانشگاه درس بخوانم.چهار روز اول هفته که اینجایم، تازه معمولاً چهارشنبه عصر به خانه می رسم و جمعه صبح هم باید راه بیفتم تا به مینی بوس روستا برسم. حسین گفت زیاد نگران نباش ،این رشته ها مخصوص دبیران است وکلاس ها پنج شنبه ، جمعه است. کمی فکر کردم  وبه او گفتم شاید تو بتوانی  ولی برای من ممکن نیست.

مسئله دوم شهریه دانشگاه است.حقوق تربیت معلم هفت هزار و پانصد تومان بود و حقوق استخدام رسمی هم به زحمت به بیست هزار تومان می رسید، ولی در دفترچه شهریه ثابت و متغیر روی هم حدود هشتاد هزار تومان می شد.یعنی می بایست کل پول حقوق چهار ماه را برای یک ترم شهریه می دادیم.پس برای رفت و آمد و بیتوته چه کنیم؟باز حسین گفت نگران نباش همه چیز درست می شود.

خبر بدتر هم این است که آزمون در آذر ماه بود و  در صورت قبولی کلاس ها هم از دی ماه شروع می شد و به ما هم گفته بودند که شش ماه اول حقوق به ما پرداخت نمی شود و به صورت کلی بعد از عید می دهند.پس اگر یک در هزار هم قبول شدیم پول ثبت نام را از کجا خواهیم آورد.

اعصابم کلی به هم ریخته بود، نه به آن خنده اول و نه به حالا، به حسین با عتاب گفتم برای من چرا گرفتی ؟ چگونه می توانم در طول یک هفته خودم را سه بخش کنم یکی در وامنان ، یکی در گرگان و یکی هم در علی آباد.با این اوصاف اگر هم بتوانم ،هفت روز در هفته برایم کم است و حداقل یک روز باید به هفته ام اضافه کنم.

لبخندی زد و گفت ،پس می خواهی همین فوق دیپلم بمانی، همه دارند به پیشرفت و بالا رفتن فکر می کنند و تو در فکر درجا زدن هستی.اگر هم سخت باشد ارزشش را دارد، بدون زحمت و تلاش نمی توان به جایی رسید. باید کمی هم سختی کشید تا پخته شد. از حرف هایش هیچ نفهمیدم چون در ذهنم محصور افکار و موانع خود بودم.

اصرار حسین باعث شد که حداقل برای شرکت در آزمون  رضایت دهم.فرم ها را جلوی خودم گذاشتم و با بی رغبتی و اکراه شروع کردم به پر کردن آن، نام و نام و خانوادگی و شماره شناسنامه و….    گرم نوشتن و علامت زدن بودم که صدای در آمد و صغری با سلام وارد شد و گفت چای آماده است.همین اتفاق باعث شد که حواسم پرت شود و در قسمت جنسیت خانم را تیک بزنم.

آنقدر اعصابم به هم ریخت که بر سر حسین فریاد زدم و او وقتی اشتباهم را دید به جای اینکه چیزی بگوید زد زیر خنده و آنقدر خندید که روی زمین ولو شد.عصبانیت من و خنده های حسین فضایی بسیار درهم و برهم ایجاد کرده بود .نه من می توانستم خشمم را کنترل کنم و نه حسین خنده اش را.اگر آقا نعمت نیامده بود حتماً دعوایی رخ می داد.

نوشیدن چای هم من ،هم حسین را کمی آرام کرد و وقتی حسین قضیه را سر سفره عصرانه تعریف کرد ،همه خندیدند، داشت فشارم بالا می رفت که آقا نعمت همه را ساکت کرد و گفت اشکال ندارد، اشتباه شده است.همه اشتباه می کنند،بیایید فکر کنیم تا شاید بتوان راه حلی پیدا کرد.صغری گفت من پاک کن جوهری دارم .خودکار را هم پاک می کند.

هر چه قدر تقلا کردیم بخش عمده ای از برگه آبی شد ولی  علامت ضربدر داخل چهار خانه پاک نشد که نشد.حسین پیشنهاد دیگری داد، از صغری خواست تا مداد تراش را بیاورد.من به همراه بقیه نگاهی متعجبانه به او دوختیم ، مگر با مدادتراش پاک می کنند.می خواستم چیزی بگویم که حسین شروع کرد با چاقویی که در سفره بود تیغ مداد تراش را باز کردن.

آرام آرام شروع کرد به تراشیدن داخل کادر ، مدتی گذشت و هیچ اتفاق نیفتاد، از او خواستم تا این کار را به من بسپارد، مخالفت کرد و  گفت این کار ظرافت می خواهد که تو نداری.داشتم عصبانی می شدم که تیغ را به من سپرد و فقط گفت مراقب باش.من هم شروع کردم به تراشیدن. کار خوب پیش می رفت و علامت داخل کادر آرام آرام داشت محو می شد .

پاک شدن علامت خوشحالم کرد و خواستم کار را به نهایت درست انجام دهم که ناگاه تیغ عمق بیشتری را برید و برگه فرم در آن قسمت پاره شد.وقتی برگه فرم را جلو صورتم گرفتم از آن گوشه ای که فرم پاره شد بود حسین را که اخم کرده بود را دیدم.وضع از حالت بغرنج به حالت بحرانی مبدل شده بود.

رو به حسین کردم و گفتم اشکال ندارد ، رفتم شهر دوباره دفترچه می گیرم و با دقت پر می کنم. وقتی حسین گفت که این دو تا را هم به زور گیر آورده و ضمناً پس فردا آخرین مهلت ارسال است،خشکم زد.مات و مبهوت فقط نظاره گر حسین بودم.

بعد از شام ، که کمی آرام شده بودیم ،حسین فرم مرا گرفت و قسمت مرد را علامت زد و آن قسمت پاره شده را با چسب نواری با دقت بسیار بالایی چسباند وباقی را پر کرد و دانشگاه آزاد اسلامی واحد علی آباد کتول را برایم انتخاب کرد و داخل پاکت گذاشت.گفت،هر دو را فردا صبح به راننده مینی بوس می دهم تا رسید به شهر برایمان پست کند.

من هم با نا امیدی گفتم باشد، فرم مخدوش و پاره شده مرا هم پست کند، شاید آن فردی که می خواهد مرا در آزمون ثبت نام کند دلش برایم بسوزد و فرم مرا هم قبول کند.

مثبت یا منفی

زنگ دوم کلاس دوم بودم و داشتم مقدمات بحث اعداد صحیح را شروع می کردم.این مبحث از اهمیت زیادی برخوردار است و بیشتر بخش های محاسباتی ریاضی که در سالهای بعد دانش آموزان می خوانند پایه و اساسش اینجا شکل می گیرد.بیشتر بر مفهوم تاکید داشتم و برای شروع از دماسنج استفاده کردم.بچه ها همه ساکت فقط مرا نگاه می کردند و از نگاهشان به راحتی می شد تعجب را فهمید که دماسنج چه ربطی به ریاضی دارد.

در اوج کار بودم و تمرکز بچه ها صد در صد بود.می خواستم مبحث اصلی را شروع کنم که ناگهان در کلاس باز شد و همه توجه ها به آن سمت رفت. آفتاب درست ,وسط در  ورودی کلاس بود و همین باعث شد تا اصلاً نتوانم چهره ی فردی را که داشت وارد می شد را ببینم. تصویرش کاملاً ضد نور بود و هیچ راهی برای تشخیص چهره نبود.ضمناً آفتاب چنان چشم را می زد که حتی نگاه کردن به سمت در کار سختی بود.

نوع و سرعت و چگونگی ورودش  نشان می داد که از همکاران نیست .زیرا نه در زد و نه اجازه گرفت و با همان سرعت ثابتی که داشت ،وارد کلاس شد.ابتدا حدس زدم که دانش آموز است ولی در کلاس نه کسی غایب بود و نه کسی هم اجازه بیرون رفتن گرفته بود.

هرچه بود خیلی عصبانی شدم،تمام مقدمه چینی هایم برای شروع بحث کاملاً به باد هوا رفت و حواس بچه ها کاملاً پرت شد.کلی از دماسنج گفته بودم و در مورد صفر که چه خاصیتی دارد توضیح داده بودم و تازه می خواستم اعداد منفی را معرفی کنم.اخمی کردم و به سمتش رفتم تا با نهیبی او را به بیرون کلاس هدایت کنم.

در آن تصویر سیاه ضد نورش فقط توانستم قد و قواره اش را تشخیص دهم.کوتاه بود ولی نسبت به بچه ها تنومندتر به نظر می رسید.همین موضوع که دانش آموز نیست کمی نگرانم کرد،پس چه کسی است که اینگونه بی محابا وارد کلاس شده است و هیچ هم نمی گوید.شاید از اولیای دانش آموزان است.پس مدیر ومعاون کجایند؟

وقتی جلو تر آمد و از شعاع  تابش  نور فاصله گرفت،درست به وسط کلاس و مقابل تخته سیاه رسیده بود. وقتی چهره اش  مشخص شد نه تنها من، بلکه کل بچه های کلاس یکه خوردند و فضا در سکوتی عمیق و عجیب غرق  شد.نمی دانستم چه کار باید کنم.حتی در نگاه بچه ها علاوه بر تعجب ،ترس هم موج می زد.آنها هم مانند من مانده بودند در این اوضاع غریب.

 پیرمردی بود با موهایی کاملاً آشفته و سرو وضعی بسیار ژنده و چهره ای کاملاً سیاه . هیبت عجیب و تا حدی وحشتناک داشت ،کوتاه به نظر آمدن قدش به خاطر انحنای کمرش بود که تا حد 70درجه می رسید.در یک دستش چوبدستی ای بود که هیچ بخش راستی در آن نمی شد دید  و در دست چپش هم یک پیت حلبی که دسته ای با طناب داشت.

مقابلم ایستاد و به زحمت سرش را بالا آورد و چند لحظه ای فقط نگاهم کرد.نگاهش با وضعیت ظاهری اش کاملاً متفاوت بود.آن همه خشونت در سر و وضعش ،آن همه ناهماهنگی در پیکرش و این همه معصومیت در نگاهش، تضادی عمیق ایجاد کرده بود.نمی دانستم چه کنم ، این پیرمرد که مرا به یاد گوژ پشت نتردام انداخت، اینجا وسط کلاس من چه می کند؟آیا راه را به اشتباه آمده یا شاید هم کمک می خواهد.

پیش خود گفتم حتماً سائلی است و آمده تا کمکی بگیرد تا بتواند بخش کوچکی از زندگی امروزش را با آن بگذراند.تا خواستم از جیبم پولی را دربیاورم و به او بدهم پشتش را به من کرد و همانطور آرام که آمده بود آرام به سمت در بازگشت .باز هم در نور فرو رفت ،فقط اینبار هرچه می رفت کوچک تر می شد و نور بیشتر او را در آغوش می گرفت.

وقتی از  کلاس خارج شد،پچ پچ بچه ها شروع شد و از میان گفته هاشان فهمیدم او را در این روستا «براتعلی» می نامند.داستان های عجیبی در مورد او در روستا شایع شده که از او شخصیتی غریب ساخته است. به یک روایت او عاشق شده بوده و وقتی از سربازی بازگشته عشقش را از دست رفته دیده و همین باعث شده که کلاً همه چیز را رها کند.

برای اینکه کمی حال و هوایم عوض شود و نفسی بگیرم تا ادامه درس را بتوانم بگویم ،من هم از کلاس بیرون رفتم و خودم را در معرض تابش نور آفتاب در حال غروب و هوای خنک عصرگاهی قرار دادم.خنده حسین و مدیر و باقی همکاران نگاهم را به سوی آنها کشاند و کمی که بیشتر فکر کردم پیش خود گفتم این موقع چرا همه دبیران در حیاط هستند و چرا می خندند؟

حسین جلو آمد و با همان حالت خنده گفت:خیلی ترسیدی ،براتعلی که آزارش به مورچه هم نمی رسد پس چرا اینقدر رنگ از صورتت پریده.همکاران دوره ام کردند و فقط می خندیدند. من هم مات و مبهوت فقط از میان آنها به سمت در حیاط مدرسه نگاه می کردم که آن پیرمرد آرام آرام داشت از مدرسه بیرون می رفت.

این آرامش با آنچه از زندگی او می توان حدس زد اصلاً هماهنگی نداشت .تضادی به تمام معنی می شد در او یافت .زندگی ای به غایت صعب و سخت،و رفتاری بسیار آرام.حتی در راه رفتن هم عجله نداشت و با طمانینه خاصی قدم برمی داشت.درون پیت حلبی اش هم چیزی نبود ،هیچ نداشت،چه در ظاهر و چه در باطن.فقط مملو بود ازچیزهایی که دیگران نمی دانستند .

این پیرمرد ،با آن ظاهر خشن ولی سکوت عجیبش خیلی ذهنم را مشغول کرد ، به همین خاطر کاملاً فراموش کردم که از دست همکاران عصبانی شوم که باعث شده بودند او ناگهانی وارد کلاس من شود. این شوخی خیلی تلخ تر از آن است که به ظاهر دیده می شود.روزگار چه بر سر این مرد آورده است که او اینچنین شده و چگونه امرار معاش می کند و زندگی اش چگونه است؟ذهنم پر بود از سوالهای بی جواب.

وقتی به کلاس برگشتم نه من آن حال و هوای اولیه برای تدریس را داشتم و نه بچه ها آن نظم و انضباط اولیه،کمی خودم را جمع و جور کردم و درس را ادامه دادم. مثبت و منفی، خوب و بد، زشت و زیبا، چرا این قدر ما دو قطبی به همه چیز نگاه می کنیم؟ مگر می شود فردی کاملاً منفی باشد؟و یا می شود انسانی رایافت که تماماً مثبت باشد؟

فقط در ریاضی می توان گفت که یا منفی یا مثبت و اگر هیچ کدام نبود ، صفر.در واقعیت و مخصوصاً در باره انسان ها این قوانین اصلاً صدق نمی کند.مخصوصاً صفر، یعنی بی علامت ، یعنی خنثی، یعنی …

وقتی به قسمت قیاس بین دو عدد صحیح رسیدم و از بچه ها علت بزرگتری یا کوچکتری را می پرسیدم بی اختیار باز به یاد براتعلی می افتادم و به این فکر می کردم که چرا انسانهایی مانند او همیشه باید پشت دهانه بزرگتری باشند.یعنی چرا جایگاهشان همیشه و تا ابد باید در قسمت کوچکتری باشد؟چرا حداقل کوچکتر یامساوی(≥) نیستند؟

ابرهای سیاه

هوای خوب باعث شد که این بار نیز تصمیم بگیرم تا کاشیدار پیاده بروم ،تا شاید کنار کلبه کل ممد ماشینی گیر بیاورم و به خانه برگردم.امروز فقط نوبت صبح کلاس داشتم و امیدوارم این زمان در حدود پنج شش ساعت یاری ام کند تا بتوانم وسیله ای برای رفتن پیدا کنم.

آفتاب در وسط آسمان چنان می درخشید که انوار پر از مهرش را می شد در این هوای پاییزی با جان و دل حس کرد.گرمایی مطلوب داشت که با نسیم خنکی که می وزید معجونی ساخته بود که انسان را در آرامشی عمیق فرو می برد. گستره وسیعی که در مناظر اطراف ،قابل رویت بود همه چیز را تمام و کمال کرده بود.در این محیط زیبا طی کردن مسیر در دل طبیعت کاری بسیار لذت بخش بود.

به کنار درخت سنجدی رسیدم ،هنوز چند دانه ای در بخش فوقانی اش میوه داشت که رسیدن به آن برای من غیرممکن بود.همانطور که داشتم درخت را بررسی می کردم نگاهم در راستای غرب به توده ای عظیم از ابرهای سیاه افتاد .کمی محاسبه کردم و حدس زدم که حداقل یک ساعت طول می کشد تا آن ابرها به اینجا برسند .و من در این مدت انشالله رفته ام.

وقتی سرازیری تند دره را شروع به پایین رفتن کردم. باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت. آنچنان پرقدرت می دمید که انگار می خواست کون و مکان را از بیخ و بن برکند.به هر زحمت بود شیب تند را با سختی طی کردم و به پل روی رودخانه رسیدم. وقتی از روی پل نظاره گر غرب شدم چیزی دیدم که باورش برایم سخت بود.ابرهای سیاه رسیده بودند و داشتند بساطشان را برای کارشان در منطقه پهن می کردند.

کمی نگاهشان کردم و در دل به آنها گفتم،خواهش می کنم کمی درنگ کنید تا من حداقل به کاشیدار برسم.در خودم بودم که با صدای تندری که در دوردست ها بود فهمیدم که باید سریع تر به راه افتم.مسیر میانبر را انتخاب کردم و هرچه در توان داشتم صرف کردم و در نهایت سرعت به بالای دره رسیدم .

چیزی تا کلبه کل ممد نمانده بود . وقتی به آسمان نگاه کردم خوف کردم.ابرهای سیاه با سرعتی مثال زدنی داشتند پخش می شدند و هر لحظه هم بر غلظتشان افزوده می شد.دیگر خبری از خورشید و حتی کورسویی از شعاع نورش هم نبود. ساعت حدود یک بود ولی انگار پنج غروب است.باد هم همچنان می وزید.انگار همه آنها عجله داشتند تا باریدن را آغاز کنند. التماسشان کردم تا چند دقیقه ای به من وقت دهند تا به کلبه کل ممد برسم.

پیش خودم داشتم فکر می کردم که دم این ابرها گرم که تقاضای مرا پذیرفتند و گذاشتند من به کلبه برسم .واقعاً از خیس شدن بدم می آمد.تصور اینکه اینجا و در این شرایط زیر باران باشی ،بعد باید حدود صدوپنجاه کیلومتر را هم طی کنی تا به خانه برسی دهشتناک بود.

سرم را بلند کردم تا حداقل یک تشکر خشک و خالی کرده باشم که اولین قطره درست بر پیشانی ام نشست.چند ثانیه نشد  که رگبارشان شروع شد. چنان باران می بارید که انگار آسمان شرحه شرحه شده بود.از این رفتار ابرهای سیاه شوکه شده بودم.اوایل شروع کردم به دویدن تا شاید بتوانم خودم را از این مهلکه نجات دهم .ولی چنان در کارشان سنگ تمام گذاشتند که همان چند دقیقه اول کاملاً خیس شدم.

وقتی به کنار کلبه کل ممد رسیدم ،سرم و بخش های بسیاری از کاپشن نازکی که بر تن داشتم خیس شده بود. از همه بدتر وضعیت کفش ها و پاچه های شلوارم بود که کاملاً گِلی شده بودند. کنار کلبه جایی بسیار کوچک بود که تا حدی مسقف شده بود و می شد در آن پناه گرفت.کمی که آرام شدم به ابرها نگاهی اخم آلود انداختم و این بار با صدای بلند گفتم.مگر من از شما خواهش نکرده بودم. خوب این چند دقیقه آخر را هم به من نگون بخت فرصت می دادید.چیزی از شما که کم نمی شد؟ابرهای سیاه عجول!!

از همان چیزی که خوفش را داشتم، سرم آمد.کاملاً خیس و گِلی بودم و اصلاً شرایط ظاهری و حتی روانی خوبی هم نداشتم.تازه مگر در این باران سیل آسا ماشین می آید که من با آن بروم.پس باید آنقدر صبر کنم تا بند آید و به وامنان بازگردم.و اگر بند نیاید چه کنم؟ باز شب و گورستان و …..

درونم غوغایی بود و نگران از اینکه چه پیش خواهد آمد. کمی خودم را آرام کردم که چاره ای نیست امشب هم مهمان دوستان معلم کاشیداری خواهم بود.ولی با این وضع که خیلی بد است.مگر در کنار شیر آب حیاطشان کل شلوار و کفشهایم را بشویم.

در افکار خودم بودم که صدای بوقی چنان مرا ترساند که فقط توانایی نگاه کردن به آن را داشتم.نیسانی آبی که درست در مقابلم ایستاده بود.چهره راننده برایم آشنا بود ولی دو نفری که در کنارش نشسته بودند را اصلاً نمی شناختم.همانطور که داشتم خیره به آنها نگاه می کردم ،دوباره با صدای بوق دیگری به خود آمدم. اشاره راننده که مرا می خواند را فهمیدم و به سمتش رفتم.

سلامی کرد و گفت مگر شهر نمی روی پس زود سوار شو.ذوق زده شده بودم که ماشین  خودش آمده بود تا مرا به شهر ببرد.ولی وقتی کمی بیشتر دقت کردم جایی نبود که بنشینم.اشاره های همراهان راننده به پشت بود و آنجا تازه فهمیدم که محل استقرار من پشت وانت است.

جایی برای تامل نبود.باران هم نمی توانست مرا از رفتن به شهر باز دارد. ولی وقتی به پشت ماشین رسیدم کمی تعلل کردم.پشت وانت پر بود از کپسول های گاز و تقریبا جایی برای من نبود.بوق سوم اخطار آخر بود و باید تصمیم خود را می گرفتم.بالا رفتم و به هر زحمتی بود روی کپسولها نشستم.زنگ هایی که به لباس هایم می چسبید را چه کنم؟لباسهایم شده بود معجونی از رنگ های زرد تیره و قهوه ای روشن.

باران  همچنان می بارید و باد هم در کنارش هرچه در توان داشت می دمید ، حرکت ماشین و دست اندازها و پیچ های تند جاده، چنان شرایطی را برایم خلق کرده بودند که تاب تحملش را نداشتم.ولی وقتی سرما به جانم رفت و به مغز استخوانم رسید ،همه این ها را فراموش کردم و فقط می لرزیدم.در حدود چند ساعت دما آنقدر پایین آمده بود که دستانم بر روی نرده های کنار وانت در حال خشک شدن بود.

وقتی رو به جلو می نشستم جایم محکم بود ولی باد و باران مستقیم به صورتم می خورد. قطرات باران همچون سوزنهایی شده بودند که بر پوست صورتم نفوذ می کردند.وقتی هم برمی گشتم تا پشت به باد باشم، کپسولهای غلطان بودند که نمی گذاشتند آرامش داشته باشم.سردم بود و نمی توانستم لرزش بدنم را کنترل کنم.بید مجنون در مقابل من در این شرایط هیچ حرفی برای گفتن نداشت.

وقتی به پمپ بنزین تیل آباد رسیدیم و ماشین متوقف شد.سریع از پشت وانت پیاده شدم. چون هرچه با خود کلنجار رفتم تحمل این شرایط در جاده آسفالت که سرعت سیر ماشین بیشتر می شد را نداشتم.به سمت راننده که داشت سوخت به ماشین می زد رفتم تا علاوه بر دادن کرایه تشکر هم بکنم.تا مرا با آن وضع و شرایط دید گفت دیگر نمی خواهد پشت بروی ،بیا جلو بنشین .با این وضع حتماً مریض می شوی.

تحمل فشار داخل کابین جلو بسیار برایم راحت تر بود از آن شرایط پشت وانت.ولی مانده بودم آقای راننده چگونه می توانست دنده را تعویض کند.کمی خجالت می کشیدم که باعث زحمتشان شده بودم و پیش خودم می گفتم ای کاش همان تیل آباد از آنها جدا می شدم.ولی وقتی به چهره شان نگاه می انداختم آنقدر آرام بودند که مرا نیز تا حدی آرام کردند.

بعد از طی بیشتر مسیر و در زمانی که به آزادشهر نزدیک شدیم تازه یادم آمد که آقای راننده حاج محسن است. همانی که هفته قبل نتوانسته بودم با او به شهر بروم.وقتی از او خداحافظی کردم ،هرچه اصرار کردم تا کرایه بگیرد ،نگرفت و گفت این بار مهمان ما باش و زین پس کرایه بده.خدا را شکر که سرما نخوردی ،اگر تا شهر پشت بودی حتمی به سختی مریض می شدی.

وقتی به خانه رسیدم فقط خوابیدم و فردا صبح اول وقت کارم به درمانگاه کشید و حدود یک ساعت زیر سرم بودم و یک عدد پنی سیلین یک میلیون دویست با درد بسیار بسیار زیاد به من تزریق کردند با دو تا آمپول دیگر که نمی دانم چه بود.ضمناً دو تا یک میلیون دویست هم برای فردا بود و پس فردا.چقدر این پنیسیلین ها درد دارد.همه چیز در این دنیا پیشرفت کرده به جز این آمپول ها

روی تخت درمانگاه بیحال افتاده بودم .داشتم به اتفاقات روز گذشته فکر می کردم که به یاد صحبت حاج محسن افتادم .اگر تا شهر پشت وانت بودم حالا حتماً در بیمارستان و در بخش سی سی یو بستری بودم.باز هم حاج محسن ،دستش درد نکند که نگذاشت کارم به بیمارستان بکشد و تقریباً همه چیز  به همین درمانگاه ختم شد.

انطباق

چقدر ماه مهر دیرگذشت،آبان کمی بهتر بود.شاید اینهمه اتفاقات گوناگونی که برایم رخ داد باعث شده تا احساس کنم این ماه ها به سختی می گذرند.در هر صورت فردا اول آذر بود.پیش خودم فکر می کردم که دو ماه است دارم معلمی می کنم و هنوز خبری از حقوق نیست،البته آقای مدیر گفته بود که حقوق شما را کمی دیرتر می دهند و باید خودتان را با این شرایط منطبق کنید ، ولی خیلی مشتاق بودم که اولین حقوقم را زودتر بگیرم.

صبح در راه مدرسه از حسین پرسیدم که حقوق ما چقدر است؟ حسین دوم که سابقه ای بیشتر داشت پرید وسط حرفمان و گفت اولاً تا عید خبری از حقوق نیست، حقوقتان بعد از شش ماه به دستتان می رسد ،ثانیاً سنگ بترکد 250000ریال بیشتر نخواهد بود ،هنوز آش خور محسوب می شوید.بدجوری خورد تو پرمان و من و حسین تا مدرسه ساکت بودیم. وقتی مدیر مدرسه حرف های حسین را تایید کرد حالمان بدتر شد و اصلاً حوصله کلاس و درس نداشتیم.

ظهر وقتی برگشتیم خانه تا سریع ناهاری بخوریم و برویم مدرسه بالا، دیدیم که مادر در حال تمیز کردن تک اتاق آنطرف حیاط است.موقعیت آن اتاق بیشتر شبیه برج های دیدبانی بود.اتاقی دو در سه که هر چهارطرفش باز بود و درست بالای انبار کاه ساخته شده بود ، مسیرش هم از روی پشت بام همسایه کناری بود.کاملاً یک موقعیت استراتیژیکی داشت.

مادر تا ما را دید بعد از احوالپرسی انگار می دانست می خواهیم چیزی بپرسیم ،خودش بلافاصله گفت که همسایه داریم و این اتاق را برای یک دبیر دیگر آماده می کنم.هر چه فکر کردیم کدام دبیر ،چیزی به ذهنمان خطور نکرد ،چون بعد از این دو ماه که مدارس شروع شده بود همه را می شناختیم و کسی دیگر نمانده بود،حتی صحبتی را هم نشنیده بودیم که کسی قرار است بیاید.وقتی مادر  گفت تازه استخدام است، باز یاد حقوق افتادم و  سرم را پایین انداختم و به اتاق رفتم.

هفته بعد عصر جمعه  به روستا رسیدیم،وقتی وارد حیاط خانه شدیم دیدیم که چراغ اتاق روبرو روشن است و همین خبر از آمدن همسایه جدید می داد. یک راست رفتیم آن طرف و در را زدیم ،صدای نحیفی جواب داد و بعد از کلی معطلی در را باز کرد و مقابل ما ایستاد و گفت کاری داشتید .حسین لبخندی زد و گفت ما دبیرهای مستاجر خانه ی نعمت هستیم ،آمده ایم خوش آمد بگوییم و خبری از شما بگیریم.

مِن مِنی کرد و تا خواست چیزی بگوید حسین دوم گفت مرد مومن ما تازه از راه رسیده ایم، حداقل تعارفی کن تا داخل بیاییم و کمی استراحت کنیم.تا آمد به خودش بجنبد وارد شدیم و نشستیم.هرچه دو تا حسین سعی می کردند تا به حرفش بیاورند ،فقط ساکت بود و ما را نگاه می کرد. در آخر تنها چیزی که گفت این بود که دبیر حرفه و فن است.

ظاهرش نشان می داد که با اینجا آمدن خیلی مشکل دارد، البته ما هم در اوایل همین حال را داشتیم.هرچه پرسیدیم چرا بعد از این مدت با دبیر حرفه و فن قبلی جابه جا شده ای فقط ما را نگاه می کرد.اصلاً در شرایط عادی نبود و همین باعث شده بود که فقط سکوت کند. هرچه خواستیم جو را عوض کنیم نشد که نشد و در نهایت خداحافظی کردیم و به سمت اتاق خودمان رفتیم.

مثل همیشه مادر و نعمت منتظرمان بودند و بساط چای و عصرانه به راه بود، مادر هرچه از روی ایوان عیسی را صدا کرد هیچ جوابی نشنیدیم و تازه اینجا بود که نامش را دانستیم.مادر گفت از ظهر که پدرومادرش رفته اند خودش را داخل خانه حبس کرده و بیرون نمی آید ، فکر کنم او هم اولین باری است که از خانواده اش جدا شده .

روز های بعد هم هرچه خواستیم تا او را با خود همراه کنیم اصلاً همکاری نمی کرد و فقط بعد از مدرسه مستقیم به اتاقش می رفت و در را می بست تا فردا صبح،حتی در مدرسه هم ساکت بود و هیچ حرف نمی زد ،آقای مدیر می گفت زمان که بگذرد کمی بهتر خواهد شد ولی هر چه زمان می گذشت بدتر می شد و اصلاً با ما نبود.

هفته گذشت و چهارشنبه صبح وقتی به مینی بوس ها رسیدیم جا نبود و فقط وسط راه رو، ایستاده، دو یا سه نفر می توانستند سوار شوند .ما سه تا سریع پریدیم بالا تا همین جا را نیز از دست ندهیم ،ولی عیسی همانجا پایین ایستاده بود و فقط ماشین را نگاه می کرد. از جلوی در صدایش کردیم تا سوار شود ، گفت با ماشین بعدی می آیم، گفتم این آخرین ماشین است و دیگر خبری نیست ،خیلی راحت گفت منتظر می مانم تا سواری بیاید.

در همین حین حسین پرید پایین و دستش را گرفت و کشید بالا و گفت اینجا منطقه جنگی است و جای این سوسول بازی ها نیست.دو راه بیشتر نداری یا بمانی و خانه نروی و یا این یکی دو ساعت را تحمل کنی و شب در خانه کنار مادرت باشی.

چشمانش برقی زد و گفت باشد می آیم.به او گفتم یک جایی را محکم بگیر  تا در طول راه نیفتی .او هم به قسمت بالای در ورودی مینی بوس با دست تکیه داد.هنوز به کاشیدار نرسیده بودیم که در یکی از پیچ ها خفیف جاده ناگهان دستش سر خورد و به داخل رکاب افتاد.درد و خشم به سهولت در چهره اش نمایان بود ولی هر طور بود تحمل کرد و چیزی نگفت.

همین اتفاق باعث شد که یکی از مسافرین او را صدا زد و گفت بیا کنار من بنشین .بنده خدا خودش را به نهایت به دیواره چسباند تا اوهم  بنشیند.ولی نمی دانم چرا عیسی فقط نگاه می کرد و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد. آقای مسافر چندین بار اصرار کرد ولی باز هم هیچ واکنشی از عیسی ندید، کمی غرغر کرد و به حسین دوم اشاره کرد و حسین دوم در دم ،کنارش نشست.

در صندلی چهار نفری عقب هم که پنج نفر نشسته بودند به هر ترفندی بود جا برای حسین باز شد و او هم نشست و من و عیسی فقط سرپا بودیم.فکر کنم لاغر بودن در این موقعیت ها کاملاً کارساز است.تا تیل آباد در میان اینهمه سنگلاخ و دست انداز پاهایم شل شده بود .خودم را دلداری می دادم که در جاده آسفالت تحمل کردن راحت تر است.

مینی بوس برای زدن گازوئیل به پمپ بنزین رفت و من هم پیاده شدم تا چند قدمی راه برم که پاهایم باز شود.پشت سرم عیسی پیاده شد و یک راست رفت سمت جاده و در کنار مسیر منتظر ماشین ماند.صدایش کردم و گفتم کجا می روی؟فقط نگاهم کرد و رفت.کنارش رفتم و گفتم که قسمت سخت راه را تحمل کرده ای، حالا می خواهی نیایی؟ اینجا هم ماشین زیاد نیست. یا پشت وانت است یا کامیون ها که خیلی آهسته می روند.آنهم با کلی معطلی!

نگاه غضبناکی به من کرد و گفت:من هرجا سفر بخواهم بروم در اتوبوس بهترین صندلی را برایم آماده می کنند. همیشه پشت راننده هستم و در طول مسیر هم از من پذیرایی می شود.من دیگر این وضع کنونی را تحمل نمی کنم. به غرورم برخورده که حدود یک ساعت سرپا در ماشین بوده ام. من شده پیاده تا آزادشهر بروم دیگر سوار آن مینی بوس نمی شوم.

مانده بودم چه بگویم. واقعاً این همسایه جدید شخصیت خاصی داشت و به راحتی نمی شد با او نزدیک شد. تنها چیزی که گفتم این بود که اینجا با خیلی جاها فرق دارد.من هم هنوز در شوک این اتفاقات و ماجراها هستم.ولی آرام آرام دارم خودم را با این شرایط منطبق می کنم.

باز نگاهی به من کرد و گفت . تو منطبق شو ،من که اصلاً شرایط انطباق ندارم. اصلاً چیزی هست که خودم را با آن تطبیق دهم.مطابقت با چی؟نمی دانم چرا از اینهمه صرف عربی کلمه (ط، ب،ق) خنده ام گرفت . خودش هم از گفته هایش لبخندی بر لبانش شکفت و همین باعث شد که آرام شود .

هر دو در فشار پیچ های تند جاده به هم نگاه می کردیم و داشتیم با نیروهای گریز از مرکز و اینرسی منطبق می شدیم تا از این انطباق کمتر خسته شویم.داشتم انطباق با شرایطم را در ذهن مرور می کردم که نگرفتن حقوق هم به این شرایط اضافه شد و حالم را گرفت.چقدر انطباق سخت است.

تلفن

ساعت پنج و نیم عصر ،بعد از یک روز پر کار ،به همراه هر دو حسین در حال بازگشت به خانه بودیم که یکی از دانش آموزان دوان دوان به سمت ما آمد و گفت که راننده مینی بوس روستا گفته که آقای «حسن . . . . »با خانه حتماً تماس بگیرد.

لازم به ذکر است که یکی از راههای ارتباطی روستا با شهر علاوه بر مینی بوس ها راننده های آنها بودند که علاوه بر حمل مسافر و بار، پیام ها را هم مخابره می کردند.از پرداخت قبض و قسط گرفته تا خریدهای خاص هم جز کارهای آنها بود.ولی ارسال و دریافت پیغام ها جزو لاینفک کارشان بود و روزی نبود تا همچون چاپار پیام ها را از شهر به روستا و بالعکس انتقال ندهند.

حسین دوم وقتی شنید بر آشفته شد و به هم ریخت و کلی نگران شد .نگرانی اش به ماهم منتقل شد. حسین دست و پایش را گم کرده بود و فکر می کرد حتماً خبر بدی است که این گونه به او گفته اند تا تماس بگیرد.می گفت در تربیت معلم خبر فوت پدرم را اینگونه به من دادند  و من هیچگاه آن لحظات سخت و تلخ را فراموش نخواهم کرد.این گفته ی حسین نگرانی ما را دوچندان کرد.

وضعیت خیلی جدی بود و می بایست کاری می کردیم.سریع سراغ مدیر مدرسه دخترانه رفتیم و قضیه را به او گفتیم.مدیر گفت اینجا که از تلفن خبری نیست ولی روستای آن طرف دهنه که مربوط به استان سمنان است مخابرات دارد و حدود چهل و پنج دقیقه پیاده راه است.وقتی که داشت درمورد سابقه چندین ساله تلفن و حتی تلگراف وامنان سخن می گفت از او خدا حافظی کردیم،نمی دانم چرا سکوت معنی داری کرد و فقط نظاره گر ما بود.

از همان جا تصمیم گرفتیم که به روستای «گلستان» ،همان جایی که مخابرات دارد برویم ،مقابل نانوایی، حسین رفت و از یکی از اهالی مسیر را جویا شد ،ولی پیرمردی که در صف نان بود به ما گفت که حالا دیر است ،حتماً به تاریکی برمی خورید، بهتر است فردا صبح بروید.ولی وقتی به حسین دوم نگاه کردیم حتی نمی شد لحظه ای معطل کرد.

با همان نشانی فرضی آن پیرمرد سه نفری به سمت روستای گلستان به راه افتادیم.یک ساعت در تپه ها بالا و پایین می رفتیم و نمی رسیدیم. حتی سواد آن روستا هم از دور نمایان نمی شد تا کمی دلمان گرم شود.نگرانی مان هر لحظه بیشتر می شد، مانده بودیم نگران خبر حسین باشیم یا گم شدنمان در میان این همه دره و تپه که تمامی هم نداشتند. فقط در حال صعود و نزول بودیم.

هوا تاریک شده بود و همین کار را برایمان سخت کرده بود.مدیر گفته بود حدود سه ربع پیاده راه است ولی ما حدود یک ساعت و نیم بود که در راه بودیم ولی خبری از گلستان نبود. صدای لرزان پیرمردی که به زحمت داشت پشت بلندگو اذان می گفت بارقه ای از امید را در ما برافروخت. وقتی به سمت صدا حرکت کردیم و از دره بالا رفتیم چراغ های کم سوی روستا نمایان شد و خدا را شکر گفتیم که  گلستان را یافتیم .

البته از همان موقع که گلستان را یافتیم حدود نیم ساعت طول کشید تا به آن برسیم، نمی دانم چرا زمین این منطقه اینقدر بالا و پایین دارد، یک مسیر صاف و هموار نبود که حداقل کمی نفس بگیریم، یا داشتیم سقوط می کردیم به ته دره ، یا داشتیم با چنگ و دندان از ته دره بالا می آمدیم.

 وارد روستا شدیم، هیچکس نبود که محل مخابرات را  از او بپرسیم.همه جا سوت و کور بود و خیلی هم تاریک ، کمی که فکر کردم به حسین گفتم صدای اذان همه را به مسجد برده، بیایید اول مسجد را پیدا کنیم. موافقت کرد و وقتی به مقابل مسجد رسیدیم، نماز خیلی وقت بود تمام شده بود و فقط پیرمردی بود که فکر کنم متولی مسجد بود،داشت در مسجد را می بست. در هر صورت نشانی مخابرات را از او گرفتیم.درست جنب مسجد!

مخابرات اتاقک کوچکی بود که فقط یک میز داشت که یک تلفن روی آن بود .حسین دوم داخل رفت و ما بیرون منتظر شدیم و بعد از ده دقیقه آمد.صورتش گل انداخته بود و در عوالم خود بود.با اضطراب پرسیدیدم چه خبر؟لبخند معنی داری زد و گفت چیز مهمی نیست ،درست شد.گفتم:آخر مرد مومن این همه راه آمدیم برای هیچ ؟لبخندش بیشتر شد و تقریباً به خنده بدل گشت و گفت :دختر همسایه قبول کرده.

در فکر چه بودیم و چه شد!چقدر نگران و مستاصل بودیم و فکرمان فقط در جهت منفی بود و در نهایت چه خبر مثبتی بود . کلی بادابادا گفتیم و خندیدیم .حسین دوم که صورتش همچون گل سرخ شده بود زیاد حرف نمی زد و فقط نگاهش به دوردست ها بود. رو به او کردم و گفتم ببخشید در این تاریکی در کدام افق محو شده ای ؟نمی خواهی ما را هم در این شادی شریک کنی؟ لبخندی زد و نفری یک نوشابه  و کیک تی تاب مهمانمان کرد .

وقتی سرخوشی هایمان تمام شد تازه به عمق فاجعه ای که در آن بودیم پی بردیم.هوا کاملاً تاریک شده بود و ما باید چگونه به وامنان برمی گشتیم ؟ نه وسیله ای داریم و نه ابزار روشنایی و مهم تر از اینکه مسیر را هم خوب نمی دانیم.در زمان آمدن اصلاً نفهمیدیم که از کجا رد شدیم و چیزی از راهی که آمدیم در خاطرمان نمانده بود.تنها چیزی که می دانستیم این بود که باید به سمت غرب برمی گشتیم.

تنها عامل مثبت در میان این همه انبوهی عوامل منفی، هوا صاف و مهتابی بود که می شد تا حدی اطراف  را دید.از روستا به سمت غرب خارج شدیم ،راه باریک مالرویی را پیدا کردیم و همان را گرفتیم و ادامه دادیم.یک ساعت در راه بودیم که به یک تخته سنگ بزرگ رسیدیم.حالت عمودی جالبی داشت.به حسین گفتم عجب سنگی است.او هم جلو رفت و بررسی کرد و گفت:«کنگلومرا »است.همین که حسین داشت توضیح می داد حسین دوم گفت بس است، حالا وقت علوم درس دادن نیست،به راهمان ادامه دهیم.

هرچه می رفتیم خبری از وامنان نبود.صدای زوزه شغالان که بسیار نزدیک بود ما را به وحشت انداخت ، نفری یک چوب پیدا کردیم تا در صورت لزوم از خودمان دفاع کنیم.من که دست و پایم شروع به لرزیدن کرده بود ،تا حالا در چنین موقعیتی گرفتار نشده بودم.تنها امید من این دو حسین بودند که بی پروا راه می پیمودند.

در ادامه راه بودیم که دوباره یک سنگ کنگلو مرا  دیدم و به حسین گفتم چقدر اینجا سنگ های یک جور هست. حسین وقتی سنگ را وارسی کرد گفت اینکه همان سنگ قبلی است،ما داریم دور خودمون می چرخیم. حسین دوم گفت افتاده ایم در دور تسلسل ،این حسین دبیر علوم کلمات قلمبه سلمبه علمی به کار می برد که آن یکی حسین هم که ادبیاتی بود به او اضافه شد.دور تسلسل یعنی چه؟

آنقدر اضطراب داشتم که یادم رفت بپرسم یعنی چه؟ صدای شغال ها که مانند داد و بیداد یک عده آدم بود واقعاً ترسناک بود و من سریع خودم را در مسیر، بین دو حسین قرار دادم تا کمی بیشتر در امنیت باشم.سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود و فقط کورمال کورمال راه می رفتیم.که ناگهان حسین گفت : رودخانه!از مسیر رودخانه برویم که حداقل دور خودمان نچرخیم.

حرکت در رودخانه خیلی سخت بود.سنگلاخ بود و مسیر منظمی نداشت.شاید ده بار مجبور شدیم از عرض رودخانه رد شویم .کل کفش ها و پاهایم خیس شده بود ،در اوج نامیدی وقتی پل روی رودخانه را دیدم نفس راحتی کشیدم، چون این پل یعنی وامنان .

وقتی وارد خانه شدیم، آقا نعمت با چهره ای درهم روی کناره حوض نشسته بود و وقتی ما را دید اخمهایش بیشتر شد، کمی زیر لب غرغر کرد و در نهایت رو به ما کرد و گفت :چرا شما اینقدر بی عقل هستید، چرا اینقدر کارهای عجیب و غریب می کنید. دبیر کشور که این همه درس خونده اینجوری میره تو صحرا؟؟ بدون هیچ وسیله!! اول باید می آمدید پیش من تا با هم برویم.

سرهایمان پایین بود و هیچ چیزی برای گفتن و دفاع از خود نداشتیم.حسین دوم گفت:ببخشید ولی باید حتماً می رفتیم.آقا نعمت هم در جواب گفت که من نمی گویم نروید ، گفتم تنها نروید و باید با من می رفتید. خدا نکرده من بزرگتر شما هستم. حسین گفت ببخشید دیگر تکرار نمی شود. آقا نعمت سری تکان داد و گفت حالا خبر چی بود ؟ باز حسین دوم سرخ شد و این بار من گفتم که داستان از چه قرار است. همین باعث شد که اخم های آقا نعمت باز شود و خدا را شکر همه چیز ختم به خیر شد.

سیب چال

هوای عالی و آسمان صاف و همچنین دمای مطبوع که در این اواسط پاییز نه سرد و نه گرم بود،چنان وسوسه ام کرد  که پیاده تا روستایی که در شرق وامنان قرار دارد بروم.مدتی بود که وقتی از پنجره کلاس های مدرسه دخترانه چشمم به آنجا می افتاد این فکر در من قوت می گرفت که سری به آنجا بزنم.

البته دلیل دیگرش هم دانش آموزانی بودند که هر روز از آن روستا که « سیب چال » نام داشت به مدرسه ما می آمدند. سیب چال فقط مدرسه ابتدایی آن هم به صورت مختلط داشت و بچه ها برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی باید به وامنان می آمدند. این بچه ها همیشه برایم جور دیگری قابل احترام بودند، آنها می بایست روزی حدود هفت کیلومتر را در رفت و آمد باشند تا بتوانند درس شان را ادامه دهند.

امروز فقط نوبت صبح کلاس داشتم و بعدازظهر بیکار بودم، حسین هر دوشیفت کلاس داشت و حسین دوم هم که صبح رفته بود شهر.موضوع را به حسین گفتم که بلافاصله مخالفت کرد.می گفت تنها نمی شود ،بگذار تا یک روز با هم برویم.

از او پرسیدم چه روزی ؟ کمی که فکر کرد فهمید که نمی شود،چون برنامه کلاسهایمان طوری بود که یا دوشیفت بودیم یا همان یک روزی که تک شیفت بودیم ، مخالف هم بودیم.با این وجود باز هم مخالفت کرد که تنها جایز نیست.به او گفتم حالا که ساعت دوازده و نیم ظهر است تا شش غروب که هوا تاریک شود کلی زمان است. همین حالا می روم و حداکثر دو ساعت دیگر برمی گردم.

از وامنان به سیب چال چندین راه وجود داشت که یکی از آنها نزدیک مدرسه  دخترانه بود. از حسین خداحافظی کردم و وارد راهی شدم که برای اولین بار در آن گام می نهادم. با سراشیبی تندی وارد دره ای شدم که پر از درخت بود.البته حالا که پاییز است برگهای شان زرد شده بود و بیشتر از نیمی از برگ ها هم ریخته بود.منظره خزان پاییزی بسیار زیبایی مقابل چشمانم رقم می خورد و من هم تا جایی که می توانستم این تصاویر زیبا را در ذهن ثبت می کردم.البته افسوس نداشتن دوربین همه جا با من همراه بود. همانجا عهد کردم که اولین حقوق را که گرفتم یک دوربین عکاسی برای خودم بخرم.

در میان این همه درخت ،فقط درخت های گردو را می شناختم، آن هم به خاطر عظمتشان بود.بعضی از آنها آنقدر بزرگ و بلند و تنومند بودند که مانند چتری برافراشته شده بودند.پیش خودم تصور می کردم که بهار اینجا چه خبر است؟ همه این درختان سرسبز و با طراوت زندگی را دوباره شروع می کنند، برگ های تازه  که از نویی برق می زنند و شادابی آنها تصویری بسیار زیبا در ذهنم به وجود آورد .پس باید به انتظار بهار نشست .

با هر زحمتی بود از دره بالا آمدم و به منطقه ای نسبتاً هموار رسیدم. دوطرف مزارعی بود که پر بودند از بوته هایی که نمی شناختم. با پدر زیاد ماموریت سر مزرعه رفته بودم.مخصوصاً گندم و جو، پدرم کارمند اداره کشاورزی بود و در تابستان ها گاهی با او تا روستا ها و مزرعه ها می رفتم. ولی اینها جور دیگری بودند.کوتاه بودند و چند شاخه.حس کنجکاوی ام مرا وادار کرد وارد مزرعه شوم و این گیاهان را از نزدیک بررسی کنم. خیلی جالب بود. اینها عدس هستند و دو طرف راه تا چشم کار می کرد مزرعه عدس بود.

این راه ،نسبتاً هموار بود ولی وقتی به کل آن نگاه انداختم شیب نسبتاً ملایمی داشت و هرچه می رفتم ارتفاعم بیشتر می شد. و از وامنان بالاتر می رفتم.تک درخت هایی که در گوشه یا وسط مزارع بودند همیشه مرا به خود جلب می کردند. نمی دانم چه شد که شروع کردم به سلام و احوالپرسی با آنها.حالشان خوب بود و باد شاخسارشان را نوازش می داد.

دوباره به دره ای عمیق رسیدم که نهری از عمق آن می گذشت. بعد از گذر از نهر شیب تندی مقابلم بود که وقتی چشمم به بالای آن افتاد نفسم گرفت.خیلی بلند بود. شاید حدود سه برابر مسافتی که پایین آمده بودم باید بالا می رفتم.آخر های مسیر کاملاً نفسم به شماره افتاده بود و توانی در پاهایم نبود.ولی اتفاقی خوبی که رخ داد این بود که وقتی به بالا رسیدم ، تقریباً وارد سیب چال شده بودم.

از همان نقطه به پشت سرم نگاه کردم و مسیری را که آمده بودم دوباره مرور کردم. وقتی به یاد بچه ها افتادم که هر روز باید این مسافت را دوبار در روز طی کنند. تنم به لرزه افتاد.شروع کردم به حساب و کتاب ،روزی 7 کیلومتر ، هفته ای 42 کیلومتر ، ماهی حدود 170 کیلومتر و کل سال تحصیلی حدود1300 کیلومتر. چشمانم داشت سیاهی می رفت که روی تخته سنگی نشستم تا حالم بهتر شود.

روستا خیلی کوچک بود و فکر کنم فقط یک کوچه داشت. مردم اینجا هم مانند وامنان سلام زیاد می کردند و هر کسی از کنارم می گذشت اول سلام می کرد و بعد با نگاهی متعجبانه مشایعتم می کرد.البته من هم یه آنها حق می دادم ، چون من کاملاً برای آنها نا آشنا بودم.گردش کوتاهی در روستا کردم و به منتها الیه آن رسیدم.

به شدت گرسنه شده بودم ، چون یک سره از مدرسه آمده بودم چیزی به عنوان ناهار نخورده بودم و بعد از گذر از این مسیر  واقعاً نیاز به انرژی داشتم.از یکی از اهالی سراغ دکانی را گرفتم . همانجا کمی پایین تر درب کوچک چوبیی بود که آن را به من نشان دادند.

ساعت حدود یک و نیم بود ، و بسته بودن در دکان هم طبیعی ، ولی گرسنگی من و بی تحملی من اصلاً طبیعی نبود، از زمانی که به یاد دارم یکی از ضعف های بزرگ من همین نداشتن تحمل گرسنگی بود.و همین باعث شد منِ خجالتی و کم رو مجبور شوم که دق الباب کنم ،چاره ای نداشتم شکمم به پشتم چسبیده بود. فقط دعا می کردم که حداقل بیسکویت یا کلوچه داشته باشد.

از پنجره بالای در صدای نحیفی گفت، جانم؟ پیرمردی بود به غایت فرتوت، گفتم اگر می شود بگویید تا مغازه را باز کنند ، می خواهم چیزی بخرم.کمی  نگاهم کرد و گفت: اهل اینجا نیستی . پس مسافری و حتماً با کسی کار داری ، بگو تا راهنمایی ات کنم. گفتم پدرجان درست می گویی اهل اینحا نیستم ، مسافر هم نیستم و با کسی هم کار ندارم، بی زحمت بگویید بیایند در مغازه را باز کنند.

همچنان از آن بالا نگاه می کرد و بعد از مدتی گفت: مسافر که نیستی، با کسی هم کار نداری، پس اینجا چه می کنی؟ خواستم توضیح دهم که خودش گفت. فهمیدم، مامور دولت هستی و باز آمده ای مغازه ام را ببندی ، چرا نمی گذارید یک آب خوش از گلویمان پایین رود. بابا جان من هیچ کس را ندارم. قدرت کار در مزرعه را هم ندارم.همین چند تا خرت و پرت را می فروشم تا از گرسنگی نمیرم.

مانده بودم چه کار کنم و چه بگویم. من هم می خواستم از گرسنگی نمیرم.خودم را جمع و جور کردم و گفتم پدر جان من معلم وامنان هستم. آمده ام پیاده روی که به روستای شما رسیدم. مامور  نیستم. من هم گرسنه ام و می خواهم کیک و نوشابه ای از شما بخرم. باز همچنان مرا نگاه می کرد.تا خواستم چیزی بگویم که پنجره را بست.مدتی طول کشید که پایین آمد و در را از داخل باز کرد.

مغازه اش آنقدر محقر بود که دونفری به زور در آن جای گرفتیم. خوشبختانه ساقه طلایی داشت .و همین موجب شد لبخند برلبانم بشکفد، چون بهترین بیسکویت برای من همین ساقه طلایی بود.ولی یخچال نداشت که نوشیدنی داشته باشد.چاره ای نبود ، همان ساقه طلایی را گرفتم.وقتی می خواستم پولش را حساب کنم، خبری از پیرمرد نبود، چند باری حاج آقا گفتم تا شاید بشنود. ولی خبر از او نبود.

چند دقیقه بعد با لیوانی بلند که پر بود از شربت بازگشت.وقتی آن را خوردم هیچ از مزه اش نفهمیدم، نه شیرین بود و نه ترش و مزه خاصی داشت.البته برای من همه جور شربت خوشمزه است ، ولی این مزه را تا حالا نچشیده بودم. وقتی از او پرسیدم شربت چیست، فهمیدم شربت میوه ای است جنگلی به نام «کندوس» که در جنگل ها و مراتع این منطقه به وفور یافت می شود.

 تا فهمید که خوشم آمده، چشمانش برقی زد و لیوان را از من گرفت و رفت و یکی دیگر آورد.در همان حال که لیوان دوم شربت را می نوشیدم، از او پرسیدم چر اینجا را سیب چال می گویند؟ لبخندی زد و گفت :اینجا سیب زمینی زیاد می کارند و به همین خاطر به سیب چال معروف است.وقتی در مورد مزارعی که در مسیر دیده بودم پرسیدم ،باز لبخندی زد  و گفت:بله من نگفتم که همه سیب زمینی می کارند ، گندم و جو و خیلی چیزها هم می کارند.اما بیشتر سیب زمینی می کارند.آنها که شما دیدی مرجون بود.وقتی نگاه متعجبانه ام را دید خودش گفت .به قول شما شهری ها عدس

هرچه خواستم پول آن بیسکویت را بدهم قبول نکرد و تازه به من گفت: ببخشید که ناهار آماده ندارم، چون تنها زندگی می کنم ، اندازه خودم پخته بودم و دیگر چیزی نمانده. مهمان حبیب خداست و باید او را خدمت کرد.چنان مهربانانه به من نگاه می کرد که کمی شرمنده شدم. خداحافظی گرمی با من کرد و از من قول گرفت حتماً روزی ناهار آنجا بروم.

هر چه قدر در مسیر آمدن لذت برده بودم، در برگشت ذلت کشیدم. نمی دانم این همه ابر سیاه از کجا آمدند و چقدر یک دفعه هوا سرد شد و باد هم به شدت وزیدن گرفت.لباسم کم بود و  یخ کرده بودم ولی تنها شانسی که آوردم این بود که وقتی به خانه رسیدم باران شروع شد. و خدا را شکر خیس نشدم.

حسین دوم

قدش خیلی بلند بود و چهره گرفته ای داشت،وقتی وارد دفتر شد فقط سلام کرد و گوشه ای نشست،آقای مدیر که انگار او را می شناخت بعد از احوال پرسی گرمی با لبخند گفت : شما کجا و اینجا کجا ؟همین جمله باعث شد ، همچون اسپند بر آتش برافروخته شود .با عصبانیت گفت با این همه سابقه ای که دارم و حالا که سه هفته از شروع مدارس گذشته تازه به من می گویند برو وامنان درس بده، نورچشمی های خودشان را در شهر سازماندهی می کنند و فقط زورشان به من می رسد.

از این صحبت ها همه فهمیدیم که خیلی عصبانی است و نباید کاری به کارش داشت ،پیش خودم فکر کردم چقدر سخت است با یک آدم عصبانی هم کلام شدن . هر سه زنگ را با اخم های توی هم رفته به کلاس رفت و زنگ آخر زودتر آمد و از همه خداحافظی کرد که برود .مدیر گفت کجا برادر ؟این موقع غروب که ماشین نیست.تازه فردا هم اینجا کلاس داری.شب را بمانی بهتر است.

این صحبت های آقای مدیر بر عصبانیتش افزود و برافروخته فریاد زد :جای من اینجا نیست و باید بروم .سرش را برگرداند و با گام های بلند از ما دور شد.حتی وقتی از پشت سر راه رفتنش را می دیدم ،عصبانیت از نوع حرکاتش به وضوح قابل درک بود.

تا به خانه برسیم با حسین درباره ی این دبیر جدید صحبت می کردیم ،حسین گفت وقتی قبول کردی و آمدی دیگر عصبانیت ندارد، پس ما هم همه باید عصبانی باشیم.چقدر بعضی ها ظرفیت کمی دارند!!ولی من گفتم شاید بنده خدا اصلاً آمادگی اینجا را نداشته و شاید هم هزار مشکل در خانه و خانواده دارد که ما از آن بی خبر هستیم.

اذان را گفته بودند و حسین هم داشت سوروسات شام را آماده می کرد.این بار شام خوبی داشتیم، دیگر خبر از سیب زمینی نبود و حسین در حال آماده کردن املت بود.پیاز را تفت داد و کنار گذاشت. سپس گوجه ها را ریز کرد و آنقدر گذاشت تفت بخورند که به نهایت قرمز شدند.پیازها را افزود و در نهایت هم سه تا تخم مرغ درونشان شکست .

ظاهر این املت خبر از لذیذی آن می داد و من هم خود را برای لذت بردن از آن آماده کرده بودم.حسین ،به مقدار زیاد فلفل سیاه  و نمک به آن افزود و با همان ماهی تابه درست گذاشت در مرکز سفره.آنقدر رنگ های سفید و زرد و قرمز و سیاه چشم نواز با هم مخلوط بودند که دلم نمی آمد این هارمونی خوشمزه را بر هم زنم.

می خواستم اولین لقمه را بگیرم که صدای در آمد و پشت بند آن آقا نعمت با همان لبخند همیشگی اش وارد شد.سلام کرد و ما هم جوابش را دادیم و او را به سفره دعوت کردیم که لقمه ای از این املت میل کند.گفت شام را خورده و برای کار دیگری آمده است.

به او گفتم بفرمایید که سروپا آماده خدمت هستیم. با همان لبخندش گفت با شما کاری ندارم ،فقط یکی از همکارانتان آمده و با شما کار دارد.مانده بودیم که این موقع شب کدام همکار می تواند با ما کار داشته باشد و اصلاً چه کاری می تواند در این موقع شب داشته باشد.تا خواستیم بگوییم کیست ، که همکارمان از در وارد شد.

وقتی سلام کرد زبانم بند آمده بود تا جواب سلامش را بدهم، کمی یکه خورده بودم. حسین جواب سلامش را داد و او را به داخل اتاق تعارف کرد. وقتی در گوشه ای نشست و آقا نعمت رفت تازه من جواب سلامش را دادم. آنقدر امروز در مدرسه عصبانی و برافروخته بود که هنوز از او می ترسیدم.ولی چهره اش حالا دیگر عصبانی نبود و کاملاً می شد درهم ریختگی افکار و اوضاعش را از چشمانش فهمید.

وقتی شروع به صحبت کرد فهمیدیم که دبیر ادبیات است و حدود پنج شش سالی هم سابقه دارد .چون دبیر ادبیات وامنان به شهر دیگری منتقل شده او را به اینجا فرستاده اند و تا کنون در روستایی که حدود پنج کیلومتری شهر بوده خدمت می کرده است. وقتی از زد بندهای اداره و پارتی بازی ها صحبت می کرد آرام آرام به او حق دادیم تا عصبانی شود.از زمانی هم که از مدرسه رفته بود تا حالا هم معطل مانده بود و هیچ ماشینی گیرش نیامده بود .

اسمش حسن بود ولی چون برادر دیگرش که اسمش حسین بود را در خانه حسن صدا می کردند ، او را حسین می نامیدند.کمی در این مورد گیج شده بودیم که این دیگر چه نوع نامگذاری و صدا کردن است ،دوباره توضیح داد و خودش هم بر عجیب بودن آن صحه گذاشت.در هر صورت ما هم قرار داد کردیم که او را حسین بنامیم.

ولی این نامگذاری برای من کمی مشکل ساز شد، چون وقتی حسین خودمان را صدا می زدم ،آن یکی حسین جواب می داد و هنگامی که آن یکی حسین را صدا می زدم ،هر دو جواب می دادند و من مستاصل می ماندم که چه صدا بزنم.آن یکی حسین که در اصل اسمش حسن بود پیشنهاد جالبی کرد، گفت مرا حسین دوم صدا کن، و همین شد که او ملقب شد به حسین دوم.

کمی حواسمان از شام پرت شد، همین باعث شد که سرد شود، املت سرد هرچقدر هم ظاهرش زیبا باشد اصلاً خوشمزه نیست، حسین کمی روغن به آن افزود و دوباره روی گاز گذاشت و با دقت بسیار که نسوزد ، گرم کرد و سر سفره آورد، حسین دوم که حالش خیلی بهتر شده بود به کنار سفره آمد و جانانه شام را میل کرد ،به طوری که اگر من و حسین کمی دیر جنبیده بودیم همان چند لقمه را هم از کف داده بودیم.

بعد از شام بسیار صحبت کردیم و همین باعث شد که اصلاً گذران وقت را نفهمیم.شخصیت اصلی حسین با آن چیزی که ما امروز در مدرسه دیدیم کاملاً متفاوت بود.بسیار شاد بود و در همان چند ساعت با ما خیلی راحت شد و ما هم متقابلاً با او صمیمی شدیم.وقتی از او پرسیدیم اهل کجایی جواب جالبی داد،گفت من اهل جایی هستم که رب و الکتریکش معروف است.

مانده بودم رب و الکتریک چه ربطی به هم دارند، هرچه بر مغزم فشار آوردم چیزی نفهمیدم و از حسین دوم خواستم که بیشتر توضیح دهد، لبخندی زد و گفت از« دلند »می آیم .خودت برو و در مورد رابطه رب و الکتریک آن تحقیق کن.

دیگر به نیمه شب رسیده بودیم و فردا هم هر دو نوبت کلاس داشتیم. خوشبختانه تشک و پتوی اضافه برای مهمان داشتیم .وقتی جای خواب را انداختیم و خوابیدیم کاملاً تفاوت قد او با ما نمایان شد بخش عمده ای از پاهایش بیرون تشک بود.و این در بین ما ترک ها نشان از وقت ازدواج کردن بود، ولی رویم نشد به او چیزی بگویم.

فردا صبح هرسه باهم به مدرسه دخترانه رفتیم و ظهر ناهار را حسین دوم آماده کرد ،باز هم املت بود ،گفتم دیشب املت آن یکی حسین را خوردیم و امروز هم املت این یکی را نوش جان می کنیم. فقط خواهش می کنم با هم هماهنگ کنید تا املت هایتان در روزهای متفاوت باشد.

ولی املت این حسین با املت آن حسین خیلی فرق داشت.این حسین گوچه ها را پوست کند و ورقه ورقه کرد و آنها را مرتب کف ماهی تابه چید تا سرخ شوند. بعد روی آنها تخم مرغ افزود و به هم نزد.املتش قیافه جالبی داشت ومزه اش هم خوب بود.

تکلیف

تکلیف یکی از بخش های مهم در آموزش ریاضی است و تاکید بسیار بر آن شده است. تثبیت یادگیری و همچنین عمق دادن به مفاهیم ریاضی با تکلیف انجام می شود،به همین خاطر در دوره تربیت معلم در مورد تعیین تکلیف درست و مناسب و همچنین پیگیری آن بسیار به ما توصیه شده بود.یکی از جملاتی که در کلاس روش تدریس زیاد می شنیدیم این بود:«آخرین مرحله آموزش که بسیار مهم هم هست انجام تکالیف توسط دانش آموز است.»

با تمام دانش آموزانم اتمام حجت کرده بودم که خط قرمز کلاس های من انجام تکلیف است و قصور از آن را به هیچ وجه قبول نمی کنم.پیش خودم حساب کرده بودم که از همین ابتدا این بخش را محکم بگیرم و روی آن سخت گیری کنم می توانم به بچه ها در یادگیری ریاضی بیشتر کمک کنم.

زنگ اول با کلاس دوم داشتم و این جلسه هم حل تمرین بود.خیلی جدی وارد کلاس شدم و خیلی محکم حضور و غیاب کردم و بدون هیچ صحبتی بلند شدم تا بروم و تکالیف بچه ها را بررسی کنم.در همین حین محسن از جایش بلند شد و آمد کنار تخته سیاه، احساس کردم می خواهد به سمت من بیاید ولی چون خجالتی بود همانجا ایستاده بود.

به مقابلش رفتم و به او گفتم ،بفرمایید .لکنت زبانش چند برابر شد و نمی توانست حرف بزند،در همان گفتن آقا اجازه ،مانده بود که رو به او کردم و گفتم حتماً تمرین هایت را ننوشته ای و حالا آمده ای عذر و بهانه بیاوری تا کارت را توجیه کنی.من هیچ دلیلی برای ننوشتن تمرین را قبول نمی کنم. خودت با پای خودت آمده ای بیرون ،پس همین جا بمان تا تکالیف بچه ها را بررسی کنم.بهت زده فقط مرا نگاه می کرد.

تکالیف کل کلاس را به دقت بررسی کردم ، همه نوشته بودند .من ماندم و محسن که البته جزو بچه های خوب و منضبط کلاس بود.برای خودم هم جای تعجب داشت که چرا این بار تکالیفش را انجام نداده است.کمی فکر کردم که با او چه کنم،یا باید می بخشیدم و یا باید از کلاس اخراجش می کردم.اگر می بخشیدم اولین باری بود که این کار را می کردم و می ترسیدم همین باعث شود که از جلسه بعد تعداد دانش آموزانی که تمرین حل نکرده اند بیشتر شود. پس مجبور بودم همان قانون اصلی را اجرا کنم و علی رغم میل باطنی او را از کلاس اخراج کنم.

رفتم سراغش، سرش پایین بود و دست راستش کاملاً مشت شده بود.دلیل ننوشتن تمرینش را پرسیدم و کمی هم دعوایش کردم.آمد بگوید اجازه … ،چون زبانش می گرفت طول کشید و من هم با عصبانیت سرش داد زدم که تو که دانش آموز زرنگی هستی چرا ننوشتی؟چاره ای ندارم و مجبورم از کلاس اخراجت کنم.

محسن شخصیت خاصی داشت. مهربان بود و زودرنج، شاید لکنت زبانش کمی او را اینگونه کرده بود. همیشه حواسم به این موضوع بود که نگذارم لکنت زبانش باعث شود که خجالت بکشد و همیشه برای حل کردن و توضیح دادن به او بیشتر از دیگران زمان می دادم.و همیشه هم او میتوانست کارش را به درستی انجام دهد.

ولی امروز فرق می کرد و او تکلیفش را ننوشته بود ،به همین خاطر کمی تند با او رفتار کردم.پیش خودم فکر می کردم که این یک بار باید سخت برخورد کنم تا یاد بگیرد که دیگر تکرار نکند.همه اینها دست به دست هم داد تا محسن چشمانش پر اشک شد و خیلی آرام شروع کرد به گریه کردن.

وقتی او را در این اوضاع دیدم ،خیلی ناراحت شدم ،شاید نباید با این شدت و حدت با او برخورد می کردم.کمی از رفتارم با او پشیمان شدم و روی صندلی نشستم و شروع کردم به نصیحت بچه ها که کارهایتان را درست انجام دهید و من به خاطر شما اینقدر سخت گیری می کنم .شماها باید نظم و دقت را در کارهایتان از همین نوجوانی یاد بگیرید.

 در همین حین دیدم محسن رفت از زیر میزش دفترش را برداشت و گذاشت روی میز من،مانده بودم این حرکت او به چه معناست؟وقتی دفترش را باز کردم و دیدم که تمارین در نهایت دقت و تمیزی انجام شده است،جا خوردم و فقط به چشمان اشک بار محسن نگاه می کردم.کلاس هم در سکوت عجیبی فرو رفته بود.

تا خواستم علت را از او جویا شوم،دست راستش را که محکم مشت کرده بود ،به روی میز آورد و وقتی باز کرد انگشتر عقیق بسیار زیبایی در دستش بود. آن را به روی دفترش گذاشت و رفت کنار در کلاس ایستاد و سرش را هم پایین انداخت و همچنان اشکهایش آرام می ریخت.همه چیز برایم عجیب بود.علامت سوال های زیادی در ذهنم شکل گرفت که می بایست حتماً جوابش را همین حالا پیدا کنم. رو به محسن کردم و با لحنی آرام تر پرسیدم جریان چیست؟  

هنوز سرش پایین بود که مبصر از انتهای کلاس اجازه گرفت .با سر اشاره کردم نه، چون منتظر پاسخ محسن بودم.کمی در سکوت محض گذشت که دوباره مبصر بلند شد و گفت آقا اجازه در مورد محسن می خواهم بگویم.اجازه دادم.گفت: محسن چند روزی به همراه خانواده اش مشهد بوده و دیشب رسیده .آقا اجازه او می خواست انگشتر را به شما بدهد.

دنیا داشت دور سرم می چرخید و نفس هایم به شماره افتاده بود و همه چیز برایم تیره و تار شده بود. پاهایم یارای ایستادن نداشت و می لرزید.به زحمت خودم را به صندلی رساندم و روی آن نشستم. از خودم بدم آمده بود ،از رفتارم متنفر شده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم.چقدر زود قضاوت کرده بودم و حتی مهلتی نداده بودم که محسن چیزی بگوید.

وای بر من که دل این دانش آموز را بدون هیچ گناهی شکسته بودم.او آمده بود سوغات سفرش را با مهربانی به من هدیه کند و من آن رفتار خشونت بار را با او داشتم.آنقدر ناراحت بودم که زبانم بند آمده بود.بچه ها هم فهمیده بودند که زیاد وضعم خوب نیست و به همین خاطر سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود.سکوتی که وزنی برابر چندین تن داشت که همه را بر روی دوشم احساس می کردم.

نمی توانستم به محسن نگاه کنم.حتی رویش را نداشتم به بچه های کلاس نگاه کنم. اشتباه بزرگی کرده بودم و باید تا دیر نشده راهی برای جبران آن می یافتم.البته جبران که نمی شد ولی باید کاری می کردم تا کمی وضع بهتر شود.کمی خودم را جمع و جور کردم و به هر سختی ای که بود بلند شدم و کنار محسن رفتم و در جلوی دانش آموزان رسماً از محسن معذرت خواهی کردم.

کار خیلی خیلی سختی بود، ولی حداقل کاری بود که می توانستم انجام دهم.وقتی به محسن نگاه کردم برق خاصی در چشمان اشک بارش دیدم که کمی دلگرمم کرد .صورتش از حالت ناراحتی و پریشانی به حالت  بهت و تعجب تغییر یافت و باز دوباره فقط مرا نگاه می کرد.

با اشاره ای به او گفتم بنشیند و دفترش را هم جلویش گذاشتم و شروع کردم به نوشتن صورت تمرین ها روی تخته تا بچه ها آنها را حل کنند. یک به یک صدا می کردم و آنها هم حل می کردند.جالب این بود که هر کدام که اشتباه حل می کرد،از من معذرت می خواست و اشتباهش را با راهنمایی من تصحیح می کرد.

همانطور که بچه ها پایه تخته می آمدند  و فکر می کردند تا مسئله را حل کنند من هم فکر می کردم با این کار جلوی بچه ها خرد شده ام، ولی چاره ای هم نداشتم.نمی شد به راحتی از کنار این اشتباه بزرگ گذشت .باید تا حدی دل شکسته محسن را بدست می آوردم.پیش خودم فکر می کردم روزهای بعد این بچه ها از سر و کولم بالا می روند و دیگر حرف هایم برایشان اندازه ارزن هم ارزش ندارد،ولی از همان روز ،کل بچه های کلاس یک جور دیگری شدند و هیچ اتفاق ناخوشایندی هم تا پایان سال رخ نداد.

پل

چهارشنبه که با آن شرایط به خانه آمدم، دانستم که بزرگ ترین مشکل من رفت و آمد است،دوری راه و صعب العبور بودنش یک طرف، نبود ماشین طرف دیگر.باید برنامه رفت و آمدم را با مینی بوس های روستا هماهنگ کنم.شاید در زمان برگشت بشود گذری ماشین پیدا کرد ولی در زمان رفت امکانش نیست.

صبح ها از آزادشهر به وامنان ماشینی نمی رفت و اولین مینی بوس ساعت دو بعد از ظهر به سمت روستا حرکت می کرد.تازه اگر جایی هم برای نشستن یافت می شد.به همین خاطر جمعه ساعت یازده صبح از گرگان به راه افتادم تا بتوانم به مینی بوس ساعت دو بعداز ظهر روستا برسم.زمان دانش آموزی ام  همیشه از جمعه هایی که شنبه اش صبح باید به مدرسه می رفتم متنفر بودم،چه برسد به حالا که باید همان روز جمعه حرکت کنم .

یک ربع به دو  به ایستگاه مینی بوس های وامنان که درست مقابل خیابان شنبه بازار بود رسیدم.خوشبختانه این بار صندلی ردیف دوم و کنار پنجره نصیبم شد و برایم جالب بود که راس ساعت دو ماشین حرکت کرد. پیش خودم گفتم خدا را شکر از این طرف معطلی کمتر است و با آرامش به سمت روستا خواهم رفت.در همین حین ناگهان مینی بوس داخل کوچه ای پیچید و مقابل در خانه توقف کرد و اهالی خانه شروع کردند به بار زدن گونی های نان خشک روی سقف مینی بوس. درست یک ربع اینجا معطل شدیم.بعد از گذر از این کوچه وارد کوچه ای دیگر شدیم و جلو در خانه ای منتظر ماندیم تا پیرزن مسافر، ناهارش را تمام کند. بعد از آن هم هرچه کوچه پس کوچه در آزادشهر بود را دور زدیم.

حدود ساعت سه عصر وارد جاده شدیم که یک دفعه یکی از مسافران گفت که فکر کنم حاجی فلانی هم می خواست بیاید،سر ماشین دوباره کج شد و وقتی به جلو خانه ی حاجی فلانی رسیدیم با چشمانی خواب آلود و پیر جامه جلو در آمد و گفت امروز حوصله ندارم شاید فردا بیایم.خشم تمام وجودم را فرا گرفته بود که چرا اینها اصلاً برای وقت دیگران اهمیت قائل نمی شوند، ولی چون هیچ کس را نمی شناختم نمی توانستم خشمم را بروز دهم.

خدا را شکر حدود ده پانزده کیلومتر از شهر فاصله گرفتیم و مطمئن شدم که واقعاً به راه افتاده ایم.به اولین روستا که نوده نام داشت رسیدیم. مینی بوس در میدان وسط روستا توقف کرد و دو نفری پیاده شدند،همه ی شیشه های سمت شاگرد هم باز شد. پیش خودم گفتم دوباره چه خبر است و چه مراسمی برپاست.

کنار جاده شیر آبی بود و آن دو نفر شروع کردند به پر کردن لیوان ها و مسافران هم از شیشه های باز لیوان ها را می گرفتند و . . . . پس اینجا مراسم رفع تشنگی برگزار می شد و تقریباً همه مینی بوس به استثنای من آب نوشیدند.هر قدر هم به من تعارف کردند قبول نکردم.داشتم در ذهنم محاسبه می کردم که ما هنوز چیزی از مسیر را طی نکرده ایم که مسافران این قدر تشنه شده اند، ولی وقتی ساعت را نگاه کردم که حدود سه و نیم بود به آنها حق دادم چون یک ساعت و نیم است که در این هوای گرم داخل ماشین نشسته اند.

رنگارنگی درختان در ابتدای پاییز در کنار رودخانه ای که مارپیچ از هرکجا که دوست داشت گذر می کرد منظره ی بسیار زیبایی را خلق کرده بود که چشمانم کاملاً غرق در آن بود.شالیزار های پلکانی که مانند سر بچه های ابتدایی از ته تراشیده شده بودند در کنار تک درخت هایی که کنار مرزهای این زمین ها بود مرا به یاد صحنه ی اذان تلویزیون انداخت. فقط تنها تفاوتش آن بود که در آنجا منظره شالیزارهای پلکانی در زمان پرآبی آنها بود و اینجا همه خشک بودند.

پیچ و خم های جاده ما را به هر طرف که می خواست می برد و مصرف پلاستیک فریزرها هم شروع شد ولی چون این بار کنار پنجره بودم کمی شیشه را باز کردم و از هوای خنک کوهستان بهره می بردم و ذهنم همراه چشمانم در میان کوها و تپه ها در حال گشت و گذار بود.

درست روبروی اولین پاسگاه مسیر که کنار پلی بود و از روی رودخانه می گذشت توقف کردیم.این پل به «غزنوی» شهرت داشت که نام روستایی بود که در کنارش واقع بود. چند نفر پیاده شدند و به سمت پاسگاه رفتند و راننده هم ماشین را خاموش کرد.همین امر مرا به شک انداخت که مگر چقدر معطل خواهیم شد که راننده ماشین را خاموش کرد.کمی جرات به خرج دادم و پیش راننده رفتم و موضوع را پرسیدم.جوابش دهشتناک بود.

این چند نفر رفتند تا جواز سلاحشان را بگیرند و این کار هم حدود یک ساعت شاید هم بیشتر طول می کشید، نکته بسیار مهمی که برایم جالب بود آرامش بقیه مسافران بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و انگار معطلی برایشان چیز عادی ای است. وقتی سر جایم نشستم ساعت را نگاه کردم ،حدود ساعت چهار و ربع بود، چند دقیقه گذشت که دیدم چند تا از مسافران پیاده شدند و روی تخته سنگ های کنار جاده نشستند.تصمیم خوبی بود،من هم پیاده شدم.

هوا عالی بود ،کوه های این منطقه بسیار بلند و با شیبی تند بودند.در جغرافیا خوانده بودم که این تیزی نشان از جوانی این رشته کوها است.چشمانم فقط در حال ضبط این تصاویر زیبا بود که پل کنار پاسگاه که جاده از رویش می گذشت توجهم را جلب کرد و شروع کردم به وارسی آن ، به یکی از مسافرین سپردم که من اطراف پل هستم و اگر ماشین راه افتاد مرا جا نگذارند. او هم با لبخندی گفت برو حالا حالا ها اینجا هستیم.

از روی پل که ابتدا و انتهایش قوسی در حدود نود درجه داشت گذشتم.وقتی به آن طرف پل رسیدم و کمی از آن فاصله گرفتم ابهتش مرا گرفت.حس کنجکاوی ام مرا تحریک که به زیر پل بروم.ولی پشیمان شدم و به کنار ماشین برگشتم و از آنجا کمی به سمت رودخانه رفتم تا درست روبروی پل قرار بگیرم.چقدر سازه این پل برایم آشنا بود، شروع کردم به فکر کردن که شبیه اینگونه سازه را کجا دیده ام که ناگهان چشمان برق زد.این پل درست مانند «پل ورسک» است .هرچه بیشتر دقت می کردم تعجبم بیشتر می شد.مگر می شود دو تا پل عین هم باشند.ولی واقعاً مانند هم بودند.فقط این یکی چند سایز کوچکتر بود.

در مسافرت های مکرر با قطار به تهران از همان دوران کودکی پل ورسک برایم جذابیت خاصی داشت.وقتی کوچکتر بودم و قطار روز به سمت تهران می رفت تقریباً تمام مسیر کنار پنجره بودم و بیرون را نگاه می کردم و حتی شیشه را پایین می کشیدم و سرم را هم بیرون می بردم و همیشه پدرم به خاطر این کارم دعوای مفصلی با من می کرد . حتی وقتی قطار، شب رو هم بود تا زمانی که به پل ورسک برسیم بیدار می ماندم تا آن را ببینم.

در ادامه مسیر فقط به پل فکر می کردم و شباهت بسیار آن به پل ورسک. وقتی به روستا رسیدیم ساعت حدود شش بود و خستگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. علاوه بر آن به خاطر مسیر حدود بیست کیلومتری جاده که آسفالت نبود، تمام سرو هیکلم گردو خاکی شده بود .پیش خودم احساس سواران قدیم را داشتم که بعد از فرسنگ ها تاختن به مقصد رسیده است.وقتی به سمت خانه در حرکت بودم فقط امیدوار بودم  چای  دایی نعمت هنوز برقرار باشد.