هفته دفاع مقدس

در طول یک هفته منتهی به پایان تابستان ،مادر گوشه اتاق را همچون کوهی مملو کرده بود از وسایل من.هرچه می خواستی می توانستی در این وسایل پیدا کنی.از قابلمه و ماهی تابه گرفته تا نخ و سوزن و انگشتانه،از ماشین ریش تراشی دستی گرفته تا رادیو کوچک قدیمی،ولی نکته سخت آن این بود که هر وقت وسیله ای بر وسایل من می افزود قطره اشکی بر صورتش نقش می بست.

پدر از اداره یک ماشین لندرور نیم تن قرض گرفته بود و تمام وسایل را پشتش بسته بودیم.پدر چنان در سکوت وسایل را می چید و می بست که هیچ مجالی برای صحبت نبود.کلاً حال و هوای خانه خیلی سنگین بود .صبح با چشمان اشک بار مادرم وداع گفتم و با کوله باری پر از اندوه و غم فراغ و ندیدن مادر  به همراه پدر به سمت آینده ای نامعلوم حرکت کردم.

یک ساعتی که در مسیر بودیم نه من صحبت می کردم و نه پدرم که پشت فرمان بود.اعصاب کل خانواده به خاطر اینکه در شهری دیگرباید معلمی کنم خرد بود و در این چند روزه نیز می شد از چهره هایشان نگرانی همراه با غم دوری را درک کرد.از همه بدتر خودم بودم که باید زندگی تنها و نامعلومی را به دور از خانواده آن هم در مکانی که اصلاً با آن آشنا نیستم تجربه کنم.

به ابتدای آزادشهر رسیدیم و پدر به کناری زد و یک هنوانه بزرگ خرید و گذاشت پشت ماشین ، وقتی وارد خیابان اصلی شهر شدیم ، ترافیک خیلی شدیدی بود و ماشین های مقابل هرکدام وارد کوچه های اطراف می شدند. کمی که جلوتررفتیم متوجه شدیم راه را بسته اند. به همین خاطر ماشین های مقابلمان در کوچه پس کوچه های اطراف متفرق می شدند.

 پدرم تا خواست از مامور مسیر جایگزین را بپرسد ،با حرکت تند دست مامور مواجه شد.نمی دانستیم چه کار باید بکنیم،به همه اشاره می کرد که برگردند ولی فقط به ما اشاره کرد که مستقیم برویم.پدر کمی تعلل کرد تا دوباره فرصتی برای پرسیدن پیدا کند که همان مامور با عتاب گفت آقا وارد صف شو که ترافیک سنگین است.

وقتی از کنار مامور گذشتیم مقابل ما قطاری درست شده بود از ماشین هایی که به یک ستون در حرکت بودند.جلو ما آمبولانسی بود با چراغ گردان روشن.جلوتر از آن ماشین آتش نشانی و تا چشم کار می کرد ماشین هایی که محموله هایی عجیب داشتند.بسیار کند حرکت می کردیم.از جلو، صدای مارش نظامی می آمد .ابتدا فکر کردیم بلندگو است ولی وقتی از جلوی جایگاه گذشتیم تازه فهمیدیدم داستان از چه قرار است.

سی و یکم شهریور ماه و رژه نیروهای نظامی و ما هم آخرین وسیله ی نقلیه ای بودیم که از مقابل جایگاه گذشتیم. هیچگاه آن نگاه متعجبانه افسری  را که در حین سان دیدن زل زده بود به من و ماشین ما از یاد نخواهم برد.فکر کنم آرم اداره کشاورزی که بر روی درهای ماشین بوده آن سرباز را به اشتباه انداخته بود و ما را هم به داخل رژه فرستاده بود.

شرکت در رژه نیروهای مسلح آنهم در هفته دفاع مقدس باعث شد که هم من و هم پدرم کلی بخندیم و این خیلی برای تلطیف آن جو سهمگین که همان ابتدای حرکت به وجود آمده بود تاثیر گذاشت.به جاده کوهستانی رسیدیم و پدرم با دیدن مناظر زیبا ی اطراف شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از رنگ های بسیار زیبایی که در این طبیعت چشم را نوازش می داد. از مناظر زیبای اطراف بسیار لذت می برد و همین باعث شده بود آرام تر شود ،ولی وقتی  به پیچ های تند و دره های عمیق رسیدیم باز اخمهایش در هم رفت و ساکت شد.

وقتی به ابتدای جاده خاکی رسیدیم ،ناگهان سه نفر جلوی ما را گرفتند و از ما خواستند که سوارشان کنیم. پدرم توضیح داد که ماشین اداری است واجازه چنین کاری را ندارد .اصرار آنها و توضیح کوتاه من از وضعیت این منطقه و نبود ماشین باعث شد تا پدر راضی شود تا آنها سوار شوند.یک نفرشان که پیرمردی بود آمد جلو و دو نفر دیگر به پشت ماشین  رفتند.

تازه به راه افتاده بودیم که کامیونی با سرعت از کنارمان عبور کرد، چنان گردوخاکی به هوا برخاست که پدرم مجبور شد توقف کند .چون به هیچ عنوان نمی شد پشت سر این ماشین با این همه گرد وخاک حرکت کرد.درهمین لحظات که متوقف بودیم، پدرم از آن پیرمرد پرسید تا روستا چند کیلومتر است.ولی وقتی جواب پیرمرد را شنید برآشفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به آموزش وپرورش

درمسیر فقط زیر لب غر می زد که چرا باید یک دبیر اینقدر از خانه اش دور باشد،اصلاً مگر مردم اینجا خودشان معلم ندارند. بیست کیلومتر جاده خاکی آن هم با این پیچ های تند و دره های عمیق.خدا مسئولین آموزش و پرورش را به ته این دره ها بی اندازد. پیرمرد بنده خدا هم فقط متعجبانه نگاه می کرد و لحظات سختی برای پدرم بود،تنها پسرش می بایست حدود دویست کیلومتر دورتر از خانه آنهم در جایی به این سختی خدمت کند. جایی که رفت آمد آن محدود و دشوار است.

ابتدای روستا هر سه نفرشان پیاده شدند و از اینکه کرایه نداده بودند، هم متعجب بودند وهم لبخند رضایت برلبانشان جاری. مسیر خانه مدیر را در پیش گرفتیم و از وسط روستا گذشتیم. محرومیت روستا بیشتر اعصاب پدرم را به هم ریخت .طوری که اصلاً مرا فراموش کرد و این بار کلاً به مسئولین همه ارگان ها بد و بیراه می گفت که چرا این بندگان خدا اینجا و با این وضع باید زندگی کنند.

بازگشت

بعد از پایان مراسم آقای مدیر مرا به خانه اش برد .وقتی چای آوردند ،سریع خوردم و گفتم که اگر اجازه می دهید می خواهم برگردم. نگاهی با تعجب به من کرد و گفت حالا که نمی شود، چون این موقع ماشینی به سمت شهر نمی رود. امشب را مهمان ما باش، فردا صبح با مینی بوس روستا می توانی به شهر بروی.

چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن. اصلاً فکر برنگشتن و اینجا ماندن را یک در میلیون هم احتمال نمی دادم. مگر می شود برنگردم، مادرم را چه کنم که به او گفته ام بعدازظهر می آیم، آن هم مادری که در حالت عادی نگران است و اگر شب به خانه نروم از نگرانی سکته می کند. تا به حال نشده که بی خبر جایی بروم یا بمانم.

ذهنم کاملاً مشوش بود و هیچ چیزی به فکرم نمی رسید.از پنجره وقتی خورشید را دیدم که آرام آرام داشت به سمت مغرب می رفت بر اضطرابم افزوده شد. خیلی به ذهنم فشار آوردم تا در نهایت چیزی به آن خطور کرد «تلفن» .شماره خانه همسایه را حفظ بودم و همین فکر کمی آرامم کرد و رو به آقای مدیر کردم و گفتم ببخشید تلفن کجاست تا با آن به خانواده ام خبر دهم .

لبخند تلخی زد و گفت که ما اینجا تلفن نداریم.گفتم باشد ،مخابرات کجاست تا حداقل از آنجا تماس بگیرم.با همان حالت گفت ما اصلاً در روستا مخابرات نداریم.مانده بودم چه کار کنم و چه بگویم ،مگر می شود روستایی به این بزرگی مخابرات و تلفن نداشته باشد.آنقدر بیقرار بودم که نمی توانستم بنشینم و حتی نمی دانستم چه کار باید بکنم. و در اتاق بالا و پایین می رفتم.

آقای مدیر تا اوضاعم را دید گفت بلند شو تا برویم ببینم چکار میتوانم بکنم. خدا کند خدابخش هنوز نرفته باشد. با بیم و امید همراهش به راه افتادم وبا گذر از کوچه ای که شیبی بالای چهل و پنج دره داشت ، نفس نفس زنان به قسمت بالای روستا رسیدم.

خدابخش پیرمردی بود حدود هفتاد ساله با قدی کوتاه و سری کم مو و برخلاف دیگر پیرمرد ها ساکت.مدیر مرا به او سپرده تا به همراهش پیاده تا روستای  کاشیدار بروم.آنانی که از شهر برای ختم آمده بودند بر سر مزار که در آن روستا هست رفته بودند و در آنجا امکان یافتن ماشین زیاد بود.فقط امیدوار بودم تا زمان رسیدن ما، آنها نرفته باشند.

از آقای مدیر خداحافظی کردم و به همراه خدابخش به راه افتادیم. چنان سریع می رفت که من عملاً پشت سرش می دویدم و حتی به او هم نمی رسیدم.سرپایینی دره خوب بود ولی در سر بالایی کم آوردم و از خدابخش عقب افتادم.فقط به من می گفت: بجنب تا ماشین ها نرفته اند برسیم.

قدرت بدنی این پیرمرد واقعاً برایم تعجب آور بود.من که حدود بیست سال دارم و جوان به حساب می ایم در برابر او که پیر بود ،خیلی پیرتر بودم.او چنان با صلابت سربالایی ها را می رفت که انگار در مسیر  هموار حرکت می کند و من فقط در حال نفس نفس زدن بودم و دیگر یارای ادامه نداشتم.

به نزدیکی روستای کاشیدار که رسیدم ،تقریباً که نه، تحقیقاً جان در بدن نداشتم.همان کنار جاده روی تخته سنگی ولو شدم.نفس هایم به سختی می آمدند و می رفتند و پاهایم هم اصلاً دیگر قدرتی نداشتند تا بتوانم رویشان بایستم.

خدابخش به نزدیکم آمد و دستی به پشتم زد و گفت :اگه می خواهی معلم اینجا بشی باید خود تو خیلی قوی کنی. نفهمیدم که چه می گوید.من می خواهم معلم اینجا شوم.نمی خواهم که کماندو شوم که با سرعت این دره تپه ها را طی کنم.لبخندی به من زد و خداحافظی کرد و به سرعت در دل روستا ناپدید شد.

نمی دانم چرا از او خوشم آمد، پیرمردی با جثه ای کوچک ولی خیل فرز و قدرتمند،درست است که در طول مسیر بیشتر از چند کلام صحبت نکرد و آنهم ترغیب من بود به حرکت با سرعت بیشتر ،ولی می شد به راحتی مهربان بودنش را حس کرد.همان لبخندی که در زمان خداحافظی بر صورتش بود به من هم انرژی داد .کلاً مردمان این دیار پر انرژی و با محبت هستند.همین نصف روز کافی بود تا اخلاق خوبشان کاملاً برای من اثبات شود.

 خوشبختانه چند ماشین کنار قبرستان بودند ،که وانتی نصیبم شد، روی تاج پر بود .آنهایی که زودتر سوار شده بودند از من زرنگ تر بودند و همه جاهای خوب را گرفته بودند و من مجبور شدم عقب بایستم.شاید حدود ده نفری پشت وانت بودند و من انتهایی ترین نقطه وانت نشسته بودم و گرد و خاک هم سنگ تمام گذاشت.

نزدیکی پاسگاه در کنار چشمه ای کوچک ماشین توقف کرد. همه پیاده شدند.تعجب کردم و پرسیدم اینجا کجاست؟به من گفتند:بیا پایین خودتو تمیز کن،هیکلت شده گرد و خاک. و آنجا فهمیدم که اینجا محل برگزاری مراسم غبار روبی است .آبی به سر و صورت زدم ولی خاک های روی سرم بدتر به موهایم چسبید و وضعیتم بهتر که نشد، بدتر شد.

با همان وانت به آزادشهر آمدم .سرعت ماشین در جاده آسفالته بیشتر بود و هوا هم تاریک شده بود. وقتی به شهر رسیدم  به خاطر اختلاف ارتفاع گوشهایم تقریباً چیزی را نمی شنید. و اوضاع ظاهریم بسیار نابسامان بود. خودم را به پلیس راه رساندم و به زحمت توانستم اتوبوسی پیدا کنم و به سمت گرگان حرکت کنم.

در اتوبوس مشغول مرور اتفاقات امروز بودم و حیران از آنچه برایم رخ داده بود و همچنین تصویری مبهم از آینده ، وقتی به خانه رسیدم آنجا هم وضعیت وخیم بود ، مادرم چشمانش پر اشک بود.تا مرا با آن سر و وضع دیدند و کمی از اتفاقات  امروز برایشان تعریف کردم به جای آنکه وضعیت بهتر شود ،نمی دانم چرا باز هم بدتر شد.

مجلس ختم

گرسنگی خیلی به من فشار می آورد، به همین خاطر از روی پله بلند شدم و وارد مغازه کوچک همان آقای قد بلند شدم. هرچه در مغازه اش گشتم تا خوراکی بیابم ،چیز خاصی ندیدم و فقط چشمم به دوبسته ماکارونی افتاد ،بیشتر قفسه ها فقط شوینده بود و شیشه فانوس و فتیله و روغن موتور! و …

از خوردنی ناامید شدم و رو به همان آقای قد بلند کردم و گفتم ببخشید با مدیر مدرسه کار دارم اگر می شود نشانی اش را بگویید.ناگهان از جایش بلند شد و مرا از مغازه بیرون انداخت و در را بست و به راه افتاد. مانده بودم چکار کنم؟داشتم پیش خودم فکر می کردم که چه کار کرده ام که این مرد اینگونه رفتار می کند؟که ناگهان با صدایی به بلندای  قامتش مرا خواند و گفت: بیا برویم.در بین راه هر وقت به او نگاه می کردم تا چیزی بگویم یا بپرسم ،چهره ی سرد و خشن ش مجبورم می کرد ساکت باشم.

شیب خیابان اصلی روستا که درست بر روی یال اصلی قرار داشت ، بسیار تند بود و دوطرفش هم خانه های گلی و پشت خانه ها هم دره ای بود سرسبز ، نوک درختان سپیدار که از دره سربرافراشته بودند از پشت خانه ها مشخص بود.بعد از گذر از یک سربالایی بسیار مخوف در دوراهی به سمت چپ رفت و من هم نفس نفس زنان به دنبالش در حرکت بودم.آنقدر سریع این شیب ها را بالا می رفت که همیشه چندمتری از او عقب تر بودم.

به مسجد روستا رسیدیم و او بدون هیچ توقفی وارد مسجد شد.آنقدر سریع رفت که مهلتی نیافتم تا بپرسم مسجد چرا؟من با مدیر مدرسه کار دارم.همان بیرون منتظر ماندم .پیش خودم فکر می کردم شاید اینجا کاری دارد و برمی گردد.بعد از چند دقیقه دوباره سرش را از در بیرون آورد و با تعجب به من گفت: تو که هنوز اینجایی، بیا تو

تا وارد مسجد شدم و جمعیت را دیدم دست و پایم را گم کردم.وقتی از در وارد شدم ناگهان همه حاضران در مسجد بلند شدند و صلوات بلندی هم فرستادند.این اتفاق چنان سریع رخ داد که همان جلوی در ورودی مسجد کاملاً خشکم زد.همه سلام می کردند و من فقط نگاه می کردم.قدرت تکلم را به کل از دست داده بودم.حتی قدرت حرکت هم نداشتم و همچون چوبی خشک شده، درست در وسط در ایستاده بودم و با چشمانی از حدقه درآمده فقط نگاه می کردم.

در همین حین از میان جمعیت راهرویی باز شد که در انتهای آن یک روحانی بود و مرد میانسالی که لبخند به لب به من اشاره می کرد که به کنارش بروم.پاهایم یارای حرکت نداشت،می خواستم گام بردارم ولی هرچه تلاش می کردم فرمان به پاهایم منتقل نمی شد، کاملاً مبهوت جمع شده بودم که ناگاه فشار بسیارزیادی که از پشت به من وارد شد مرا درون مسجد پرت کرد .تا آمدم به خودم بجنبم ضربه بعدی مرا به میان مردم رساند .فقط تنها کاری که توانستم بکنم این بود که در یک آن به پشت سرم نگاه کردم و همان آقای مغازه دار را با آن هیبت بزرگش،پشت سرم دیدم.

مرد میانسال دستم را گرفت و کنار خود نشاند.کاملاً از ظاهرم پی برده بود چه حالی دارم.همه صلوات فرستادند و نشستند و روحانی روضه خود را ادامه داد.هیچ چیزی را نمی شنیدم الی صدای تپش قلبم که داشت از سینه ام بیرون می زد.

نمی دانم که چه مدت گذشت که مرد میانسال مرا به اتاقک کوچکی در گوشه مسجد برد و در یک سینی غذا برای من آورد.به من گفت :تا حالا که چیزی نخورده ای،درست است وقتش گذشته ،بیا این ناهار را بخور تا کمی جان بگیری .راستش گرسنه ام بود ،چون صبح وقت نکرده بودم صبحانه بخورم و تا حالا هم که حدود ساعت سه و نیم بود با آن وضع عجیب و غریب در راه بود.

آرام آرام عضلات دست و پایم باز شد ولی کمی خجالت می کشیدم در مقابل این آقا چیزی بخورم ، چون فقط داشت نگاهم می کرد.بعد از کمی دست دست کردن ،فکر کنم خودش هم فهمید و به پشتم زد و گفت من می روم داخل مسجد،کاری دارم ولی برمی گردم.شما با خیال راحت غذایت را میل بفرما.

وقتی رفت من هم شروع کردم به خوردن غذا، آنقدر گرسنه بودم که نمی دانستم چه طور بخورم.لذیذ بودن غذا هم مزید بر علت شد و با عجله و شتاب هرچه تمام تر غذا را تناول کنم، و همین باعث شد همان چهار پنج قاشق اول ،غذا در گلویم گیر کرد و نفسم بند آمد. در سیینی هم خبری از آب نبود و از همه بدتر هیچ کس هم نبود.واقعاً داشتم خفه می شدم و همه چیز جلو چشمانم تیره و تار شده بود.

به زحمت اطراف را نگاه کردم وتنها چیزی که دیدم پارچی بود که در لبه پنجره قرار داشت. خودم را به زحمت به آن رساندم و بدون هیچ معطلی آن را سر کشیدم.گلویم باز شد ولی مزه ای بسیار بد احساس کردم.پیش خود گفتم معلوم نیست این پارچ چند قرن است که اینجا مانده که اینقدر آب درون آن بد مزه شده است.ولی باز خدا را شکر کردم که حداقل درونش آب بوده و چیز دیگر نبوده است.

 بعد از خوردن غذا  کمی جان گرفتم و شروع کردم به وارسی محیطی که در آن بودم. چیزی نگذشت که همان مرد میانسال با سلامی بلند وارد شد .کمی قوت گرفته بودم و همین باعث شده بود که  زبانم باز شود و با آن مرد صحبت کوتاهی کردم و فهمیدم که مدیر مدرسه خود اوست و من وارد مجلس ختم یکی از بستگان او شده ام.صحبت با مدیر مرا آرام کرد و اوضاعم تا حدی به حالت اولیه بازگشت.

ولی این بار نوبت مدیر مدرسه شده بود که با بهت به من نگاه می کرد و می پرسید که حالا چه وقت آمدن است و تا شروع مدارس هنوز مانده است.وقتی جواب دادم آمده ام تا موقعیت روستا را بررسی کنم بر بهتش افزوده شد و فقط به من نگاه می کرد. فکر کنم بدجوری یکه خورده بود.منتظر بودم تا حرف همان آقای قد بلند مغازه دار را به من بگوید ولی او فقط سکوت کرد و لبخند می زد.

تراکتور

خوشحال و خندان  از این که بعد از گذر از آن همه سختی و مشقت به روستا رسیده ام ،از پشت وانت به پایین پریدم ،خواستم از پیرمرد قصاب تشکر و خداحافظی کنم که دستم را رها نکرد و آنطرف دره ای بزرگ و روی کوهپایه ی مقابل را با دست نشانم داد و گفت «وامنان» آنجاست. عرق سرد برپیشانی ام نشست وبه فکر فرو رفتم که تا آنجا را چگونه برویم؟این وانت که دیگر به مسیرش ادامه نمی دهد. تا خواستم به خودم بجنبم ،پیرمرد مسیر جاده را درپیش گرفت و مرا هم صدا کرد.

در همان ابتدا پیرمرد قصاب موقعیت روستا ها را برایم توضیح داد .روستایی که به آن رسیدیم کاشیدار بود و اولین روستای مسیر دهنه محسوب می شد.نراب و سیب چال و وامنان نیز در ادامه مسیر بودند.آنها را هم نشانم داد. نراب روستایی بود که مرز استان گلستان و سمنان محسوب می شد.من فقط مبهوت به گفته هایش گوش می کردم و به اطراف نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم اینجا کجاست و من اینجا چه می کنم؟

فکر اینکه پیاده تا وامنان برویم برایم غیر قابل تصور بود، تازه مسیری که می رفتیم درست در خلاف جهت روستا بود.تا خواستم بپرسم که پیرمرد گفت از راه برویم شاید ماشینی ،وسیله ای گیرمان  بیایید و گرنه راه میانبر خیلی کوتاه تر است. ترس پیاده روی آن هم در کوهستان و جایی که نمی شناختم نمی گذاشت تا باز هم از دیدن مناظر زیبای اطراف لذت ببرم.

چند قدمی نرفته بودیم که تراکتوری از پشت سر آمد .پیرمرد اشاره کرد و تراکتور ایستاد . پیرمرد همانند یک تکاور با چنان سرعتی سوار آن شد که من فقط نظاره گر بودم.به من هم با چشم اشاره کرد  که سوار شو.واقعیت این است که من تراکتور را فقط در نمایشگاه اداره پدرم دیده بودم و تا به حال در مخیله ام هم نمی گذشت که روزی بخواهم سوارش شوم.

این وسیله نه دری داشت و نه دستگیره ای ، فقط دوتا چرخ بزرگش مقابلم بود ،به همین خاطر نمی دانستم از کجا باید بالا بروم. نگاه متعجبانه راننده مجبورم کرد تلاشم را مضاعف کنم و در آخر توانستم با هر مشقتی بود روی سپر عقب بنشینم.

وقتی تراکتور به راه افتاد تازه مشکلاتم شروع شد ،چون روی سپر به آن بزرگی جایی نبود که آنرا بگیرم و تکان های تراکتور هم آنقدر زیاد بود که کاملاً به هوا پرت می شدم و اصلاً کنترل نداشتم. تنها جایی که دستم می رسید ،پشت راننده بود.چنان محکم گرفته بودم که آخر با عصبانیت برگشت و گفت ولم کن بابا ،مگه تو عمرت تراکتور سوار نشدی. من هم با کمال صداقت گفتم :نه

اصل ماجرا در زمانی آغازشد که تراکتور سراشیبی دره را شروع به پایین رفتن کرد.ترس تمام وجود م را فراگرفته بود و حتم داشتم تا به پیچ مقابل نرسیده پرت خواهم شد.درآخرین لحظات فکری به ذهنم رسید .از زیر، سپر را گرفتم . برای این کار مجبور بودم نیم تنه ام را کاملاً روی سپر بیاندازم و پاهایم را روی اکسل عقب قرار دهم.به شدت خاکی شده بودم ولی کنترلم بهتر بود.اصلاً هم به خنده های پیرمرد و راننده تراکتور توجه نمی کردم.

تمام مسیر تا انتهای دره را با همین وضعیت گذراندم.پل تمام بتونی روی رودخانه که ارتفاع زیادی هم داشت اصلاً به قیافه این جاده خاکی نمی آمد.یک پایه بسیار بزرگ در وسط داشت که معلوم بود بار زیادی را تحمل می کند.در همان حالتی که بودم فقط می توانستم مناظر یک طرف را نگاه کنم. وقتی به روی پل رسیدیم تصویرزیبای رودخانه با درختان سپیداری که در یکطرف منظم ایستاده بودند و در انتها هم قله کوهی بزرگ مانند یک تابلو در ذهنم نقش بست.

در سربالایی که نسبتاً هم تند بود سرعت تراکتور و به تبع آن تکان های تراکتور خیلی کم شد وهمین باعث شد من به حالت عادی برگشتم و شروع کردم به تکان دادن لباسهایم.کاملاً گرد وغبار بر همه جای تن و لباسم نشسته بود و اوضاع ظاهری ام اصلاً خوب نبود .پشت تراکتور با همان سرو وضع وارد روستا شدیم و مقابل جوشکاری که ابتدای روستا بود توقف کردیم.پیرمرد با یک جهش از بالا به پایین پرید ولی من کلی طول کشید تا به کمک راننده پیاده شوم.

دیگر نایی برای راه رفتن نداشتم و همان مقابل جوشکاری روی پله مغازه کوچکی نشستم تا کمی  حالم جا آید.بعد از چند دقیقه مغازه دار که قد بسیار بلند و هیکلی چهار شانه داشت لیوان آب خنکی به من داد و همان باعث شد که وضعم خیلی بهتر شود.

پیرمرد قصاب مرا به مغازه دار سپرد  و گفت که دبیر است می خواهد به مدرسه برود،سپس خداحافظی گرمی کرد و رفت. مغازه دار چنان چپ چپ به من نگاه می کرد که کمی ترسیدم. باصدای بلند از من پرسید که شهریور و مدرسه؟خیلی زود آمدی آقای دبیر. تن صدایش خیلی بلند بود و همین مرا مضطرب کرد و دست و پا شکسته توضیح دادم که آمده ام تا موقعیت روستای محل خدمتم را بدانم.

اخمهایش را در هم کشید و گفت ، حالا که دانستی چه شد؟خوب همان روز اول مهر هم می توانستی بفهمی.شما شهری ها اصلاً یک جوری هستید.

نیسان آبی

وقتی از مینی بوس پیاده شدم و ماشین رفت.ناگهان ابهت محیط اطراف به همراه سکوت عجیبی که بر آن حکم فرما بود مرا در بهتی عمیق فرو برد. فقط می دید و ذهنم قدرت پردازشش را نداشت.کوه های سربه فلک کشیده در سمت جنوب و مقابلش دشتی فراخ ولی لم یزرع ،آن طرف تر می شد پیچ و خم های جاده را در دل کوه دید که به زحمت بالا می رفت.و کمی پایین تر هم روستایی که بسیار آرام بود.

از جاده به ندرت ماشینی عبور می کرد.پاسگاه کوچکی که مقابلم بود در میان این همه عظمت هیچ به نظر می آمد.نزدیکتر شدم  که با تذکر سربازی که فقط صدایش را می شنیدم ایستادم. از داخل اتاقک سرش را بیرون آورد و بدون هیچ مقدمه ای پرسید .اینجا چه کار می کنی؟ تا آمدم توضیح بدهم افسرشان آمد و گفت  حتماً می خواهی به روستای دهنه  بروی. با تعجب نگاهش کردم و با سر تایید کردم.

مرا چند متری پایین تر برد و جاده ای خاکی را نشانم داد و گفت همینجا بنشین و منتظر بمان تا شاید ماشین بیایید. با چشمانم جاده را که دنبال کردم در میان دره ای باریک و عمیق گم شد. ترس عجیبی بر من مستولی شد. اینجا کجاست؟به گفته افسر پاسگاه تازه اینجا نیمه راه است و باید حدود پانزده بیست کیلومتر جاده خاکی را طی کنم. ضمناً آن طرف این جاده خاکی به کجا می رود ؟در میان آن دره باریک چه خبر است؟

در وهم سوالاتی بودم که در ذهنم رژه می رفت که ضربه ای بر شانه ام مرا به خود آورد. پیرمردی بود سرحال که لبخند زیبایی به لب داشت. سلام گرمی کرد و من با توجه به شرایطی که داشتم به سردی پاسخ دادم.خیلی آرام صحبت می کرد و همین باعث شد که کمی آرام شوم.بعد از سلام اولین جمله ای که گفت این بود.معلمی؟

آن پیرمرد سر ایستگاه هم فهمید معلمم و این پیرمرد هم فهمید. نمی دانم این پیرمردها علم غیب دارند یا روی پیشانی من نوشته شده معلم. مرا به سایه کنار دیوار برد و گفت بنشین انشالله که ماشین می آید.گفتم مگر ممکن است نیاید با لبخندی گفت انشاالله می آید.

حدود یک ساعت فقط منتظربودیم ،حتی از آن طرف جاده خاکی هم ماشینی نمی آمد که دلمان خوش باشد. پیرمرد که برایش زیاد هم مهم نبود از زندگی خود صحبت می کرد ،در همین روستایی که در کنار جاده اصلی و نزدیک ما بود قصابی می کرد و برای خریدن گاو به روستای «وامنان»می فت.آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و ما هنوز در کنار جاده خاکی منتظر بودیم.

پیچیدن یک نیسان آبی به سمت ما برق بر چشمانمان زد. بدون اشاره ما توقف کرد و راننده با اشاره ،پشت را نشانمان داد.با خوشحالی سریع سوار شدیم. پیرمرد رفت و روی تاج وانت روبه جلو ،قشنگ چهار زانو نشست و به من هم اشاره کرد که بیا اینجا.قیافیه حق به جانبی گرفتم و گفتم حاجی آقا،آنجا خطرناک است. من همین انتها روی برآمدگی بالای چرخ می نشینم.لبخندی نثارم کرد و به سمت جلو چرخید.

چندمتری از حرکت ماشین نگذشته بود که گرد و خاک بلند شد. خاک روی جاده در حکم آرد بود و کاملاً پودری ،هرچه بر سرعت ماشین افزوده می شد شدت این گرد و خاک بیشتر می شد. دیگر چیزی نمی دیدم و چشمانم می سوخت و خاک وارد دهانم شده بود و پشت سر هم سرفه می زدم.

نمی دانستم چکار باید کنم و فقط چشمانم را بسته بودم  و به زحمت نفس می کشیدم که ناگاه مچ دستم کشیده شد .پیرمرد مرا هم به بالای تاج برد.مانند او چهارزانو رو به جلو نشستم  و محکم میله های اطراف را گرفتم.اوضاع به کلی متفاوت شد.ازعذاب درون طوفان شن رهایی یافته بودم و حالا در مقابل باد کوهستان لذت عجیبی می بردم.

وارد آن دره باریک و وهم انگیز شدیم.دیواره های اطراف که کاملاً عمود بودند منظره ای عجیب خلق کرده بودند.به سربالایی تندی رسیدیم که می شد جان کندن ماشین را برای گذر از آن به راحتی حس کرد.وقتی به بالای دره رسیدیم  منظره ای بس فراخ مقابل چشمانم ظاهر گذشت که مرا کاملاً در خود محو کرد. همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط نگاه می کردم. هیچ فیلم مستندی نمی توانست اینقدر زیبا و بدیع و با شکوه باشد.تک درختان داخل مزرعه ها  از همان دور سلام و احوال پرسی می کردند ومن هم فقط با حرکت سر جواب می دادم.

تکان های شدید ماشین بیشتر شده بود و همین کمی مرا به وحشت انداخت.محکم تر میله ها را گرفتم و از دیدن مناظر لذت می بردم. در طرف راست دره ای عمیق و وسیع  و به موازات آن در حرکت بودیم. گاهی تا نزدیکی های خط راس می رسیدیم و گاهی هم در انتهای دره گم بودیم.

هوای خوب و نسیمی که به خاطر حرکت ماشین به صورتم می نواخت کاملاً مرا نوازش می کرد .همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط محو تماشای این مناظر زیبا بودم. تا کنون اینگونه بر روی لبه تاج وانت با این منظر این همه زیبایی را مشاهده نکرده بودم. بعد از گذر از چند پیچ تند ناگهان روستایی مقابلمان ظاهرشد. ناگهان همه چیز به یادم آمد  وبا شعف گفتم  :خدا را شکر رسیدیم.

جاده

با تعجب نگاهی از سر تا پایم کرد و گفت:پسرم،حالت خوب است؟ما اینجا روستایی به نام «پامنار» نداریم.در جوابش گفتم پدرجان داریم،تازه به من گفته اند اینجا باید سوار مینی بوس هایش شوم.باهمان نگاه آرامش ،کلاه سبزی را که بر سر داشت تکانی داد و گفت:والا به خدا من شصت ساله اینجا هستم ولی  اسم این روستا را نشنیده ام.پسرم شاید اشتباه شنیده ای ،برو دوباره بپرس.

پیش خودم فکر کردم که حتماً دیروز مسئول آموزش باز سر به سرم گذاشته و نشانی نادرست به من داده ،حالا که آمده ام تا موقعیت روستا را بفهمم چه کنم؟باز باید بروم اداره آموزش و پرورش و از همان مسئول آموزش که اصلاً از او خوشم نمی آید دوباره بپرسم.

برگشتم و چند قدمی نرفته بودم  که همان پیرمرد صدای کردم وگفت :فکر کنم منظورت روستای «وامنان» باشد. از لبخندی که زدم فهمید که نام روستا را با «پامنار» اشتباه گرفته بودم .خنده ای کرد و گفت :باشد ،جوانی است و هزار پیچ و تابش ،بعد با کمی مکث از من پرسید که معلمی؟ با تعجب گفتم بله و هنوز مبهوت این بودم که از کجا دانست معلم هستم ،مرا به سمت تنها مینی بوسی که در ایستگاه بود هدایت کرد و به راننده هم سپرد که کجا مرا پیاده کند.با همان لبخندش رو به من کرد و  گفت .پسرم، پاسگاه پیاده شو.

وقتی وارد مینی بوس شدم همه صندلی ها پربود. با خونسردی پیاده شدم . راننده با همان لحن مخصوص راننده ها پرسید آقا کجا ؟گفتم با ماشین بعدی می روم.خنده ای کرد و گفت ماشین بعدی بعدازظهر میره .با نگرانی گفتم چه کار کنم؟ گفت: بنشین روی چهارپایه.

چهارپایه، پیت نفتی فلزی ای بود که رویش پارچه کشیده بودند و وسط راهرو قرار داشت.البته سه تا بود که اولی نصیبم شد که در همان ابتدای راهرو بود.خودم را روی آن تنظیم کردم و با صلوات مسافران به راه افتادیم.جاده ی مستقیمی که یک طرفش دشتی پر از مزرعه های رنگارنگ و طرف دیگرش تپه هایی پر از درختان گوناگونبود، کاملاً مرا در خود محو کرده بود ، که ناگاه پیچ تندی مرا به سمت راست پرت کرد.جوانی که روی صندلی نشسته بود مرا به حال اولم بازگرداند و با اخمی گفت: آقا محکم بنشین.

تازه داشتم جایم را محکم می کردم که راننده بسته کیسه نایلون(کیسه فریزر) را به مسافران داد و آنها هم هر کدام یکی برمی داشتند و به بعدی می دادند.من هم یکی برداشتم ولی نمی دانستم اینکار برای چه بود.تا به حال هم ندیده بودم در مینی بوس نایلون پخش کنند. بعد از مدتی به ذهنم رسید که حتماً داده اند تا آشغال ها را درون آن بریزیم تا مینی بوس کثیف نشود.ولی وقتی به زیرصندلی ها و کف ماشین نگاهی انداختم چیزی از پاکیزگی مشاهده نکردم.

جاده درست از وسط روستایی عبور کرد .در این فکر بودم که جاده ها وصل می کنند و چرا این جاده این روستا را به دوقسمت جدا کرده ،در همین حین از روی پلی بسیار بزرگ و به ظاهر مستحکم از روی رودخانه گذشتیم و از کنار پاسگاهی رد شدیم .سریع بلند شدم و گفتم آقا پیاده می شوم.راننده اصلاً توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. پیرمردی که در صندلی پشتی نشسته بود روی دوشم زد و گفت :بنشین، اینجا پادگان است، پاسگاه نیست.

تازه پیچ های جاده شروع شده بود . این جاده اصلاً آرام و قرار نداشت و حتی چند متری در آن مسیر مستقیم نبود ،هر چه بود پیچ های تند و سربالایی و سرپایینی های هولناک.جاده «هراز» در برابر این جاده حکم اتوبان را داشت.علاوه بر مارپیچ بودن، دست انداز های مردانه ای هم داشت که راننده در مواجهه با آنها ،انگار نه انگار و با همان سرعت از روی آنها می گذشت و در این بین من بودم که همانند یک توپ این طرف و آن طرف پرت می شدم.

بخش هایی از جاده هم کاملاً اسفالتش رفته بود و موجب می شد گرد و خاک  وارد مینی بوس شود  و فضای داخل را کاملاً غبار آلود کند.هرچه سعی می کردم کمی بیرون را نگاه کنم تا از موقعیت ژئوپولوتیکی منطقه آگاه شوم به این ور و آن ور می خوردم. بیشتر حواسم به حفظ تعادل روی این استوانه ی نامتعادل بود.

حدود نیم ساعتی بود که در راه بودیم و در این مدت نیروهای گریز از مرکز و عمل و عکس العمل را که در فیزیک خوانده بودم با گوشت و پوستم لمس کردم. چند نفر در ماشین حالشان به هم خورد و تازه آنجا حکمت آن پلاستیک های فریزر را دریافتم. چقدر به پاکت هایی که در هواپیما هست شباهت دارد. ولی این کجا و آن کجا

جاده عجیبی بود و اصلاً رفتارش معقول و منطقی نبود، به زحمت با کلی پیچ و تاب از کوه بالا می رفت و باز دوباره به پایین برمی گشت.ضمناً به رودخانه هم خیلی علاقه داشت و از کنارش فاصله نمی گرفت،گاهی مجبور بود هم سطح آن شود و گاهی هم چنان اوج می گرفت که انگار هواپیما است.در هر صورت معلوم بود جاده ای است که زیاد اعصاب ندارد.

در گیرو دار تعادل خودم بودم تا به جایی پرت نشوم و یا روی کسی نیفتم که کنگره های روی دیوار ساختمانی که از کنارش گذشتیم مرا به خود آورد . این بار فریاد زدم که آقا نگه دار. راننده همچنان به راهش ادامه می داد و با حالتی تمسخر آمیز گفت. اولاً ،فاصله من با تو یک متر هم نمیشه، پس داد نزن . دوماً، بچه بشین سر جات  به موقع پیاده ات می کنم.

از دور پلی را دیدم که جاده از روی آن به طرف دیگر رودخانه می رفت.فکر کنم رودخانه اینجا دیگر از دست جاده به سطوح آمده است و او را به طرف دیگر پرت کرده است.در همان نگاه اول، پل توجهم را جلب کرد چون از نظر ساختار خیلی شبیه پل «ورسک» بود.وقتی از رویش گذشتیم تازه فهمیدم که اینجا محل تلاقی دو رودخانه است.پس زورشان زیاد شده که جاده را به طرف دیگر انداخته اند.

چهل وپنج دقیقه ای بود که در تب و تاب بودم، حتی فرصت فکر کردن را هم نداشتم. دستانم از بس که به صندلی کناری فشار آورده بودم تقریباً بی حس شده بود.از رودخانه فاصله گرفته بودیم و دره ای که جاده از درونش می گذشت بازتر شده بود و ارتفاع هم زیاد شده بود .در فکر روابط بین جاده و رودخانه و جدایی بینشان بودم که  مینی بوس توقف کرد و راننده به من گفت ،به سلامت.

ابلاغ

آنقدر فربه بود که به زور روی صندلی جای گرفته بود. برای جابه جایی هم فقط صندلی را می چرخاند و حرکت می داد. داخل اتاق  هم پر بودند از خانمهایی که فقط حرف می زدند،او هم سرش پایین بود و فقط روی کاغذها داشت می نوشت.نیم ساعتی ناظر این منظره بودم که طاقتم به پایان رسید وبا گفتن چندتا یا الله راه را برای خودم باز کردم و به مقابلش رسیدم.

زیرچشمی نگاهم کرد و بدون هیچ واکنشی به نوشتنش ادامه داد.سلامی کردم ،بالاجبار جواب سلامم را داد.وقتی خودم را معرفی کردنم سرش را کاملاً بالا آورد و لبخندی معنی دار زد و گفت :به به ،بالاخره تشریفتان را آوردید.می گفتید گاوی گوسفندی مقابلتان قربانی می کردیم. در ابتدا ،صحبتهایش را باور کردم و در دل می گفتم عجب آدم خوش برخوردی است.ولی خنده های اطرافیان خبر از چیز دیگر می داد.

با صندلی اش چرخش صدوهشتاد درجه ا ی کرد و از کشوی میز پشت سرش برگه گرفت و با کامل کردن سیصد و شصت درجه باز به مقابلم برگشت.خیلی آرام دو برگه را روبروی نور پنجره تنظیم کرد و کاربنی لایش گذاشت و شروع کرد به نوشتن: نام و نام خانوادگی ،دبیر ریاضی،24 ساعت موظف ، روستای «وامنان» ،بعد امضا کرد و هردونسخه را به دستم داد و گفت برو ارجاع بگیر بعد شماره بزن و دوباره بیار اینجا.

مات و مبهوت گفتم چی بگیرم ؟نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت :برو پیش معاون.وقتی وارد اتاق آقای معاون شدم برعکس اتاق آموزش،جز خود ش کسی نبود ،اصلاً به من نگاه نکرد و فقط روی برگه را خط خطی کرد و به من عودت داد.متصدی دبیرخانه که موهای سر و صورتش کاملاً سپید بود ،تنها فردی بود که با روی باز پذیرا من شد. در حال ثبت شماره پرسید تازه آمده ای؟گفتم بلی .در پاسخم با لبخندی گفت :خوش آمدی و این برخورد تا پایان عمرم فراموشم نخواهد شد.چون تنها فردی بود که به من خوش آمد گفت.

دوباره به اتاق برگشتم و هنوز از ازدحام جمعیت کاسته نشده بود.در هنگام تحویل برگه تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که حداقل نشانی روستا را بپرسم. خیلی جدی نگاهم کرد و گفت به انتهای خیابانی که به طرف شرق است می روی ،اولین مینی بوس درب و داغانی  را که دیدی سوار می شوی ، آنقدر در مینی بوس می نشینی تا حرکت کند و هرجا گازوئیل ش تمام شد همان روستایی است که باید آنجا خدمت کنی.

خنده افراد حاضر در اتاق مانند پتکی بود که بر سرم کوفته شد. و خانم بودنشان هم مزید بر علت شد .با سری افکنده و اعصابی خرد از اتاق بیرون آمدم و روی نیمکت کنار در نشستم.

برگه ابلاغ را در جیبم گذاشتم و تصمیم گرفتم هم برای تمدد اعصاب و هم آشنایی با شهر کمی در آن قدم بزنم. هر سه خیابان را پیاده تا انتهایشان رفتم و به میدان مرکزی برگشتم و کل زمان این رفت و آمدها نیم ساعت هم نشد. شهر بسیار کوچکی بود.نکته جالبی هم که در این گشت و گذار به ذهنم رسید این بود که اصلاً امکان ندارد در این شهر گم شوی.

مینی بوسی که با آن برگشتم دقیقاً حکم واحد را داشت. علاوه بر پر شدن مسافر در راه رو ها ،توقف های طولانی آن هم کلاً روی اعصاب بود طوری که راه یک ساعته را دوساعته برگشتم. در طول راه فقط در این فکر بودم که سی سال باید این وضعیت را تحمل کنم.

سازماندهی

از همان روزهای آخر تربیت معلم خبر نبود ردیف استخدامی کمی نگران مان کرده بود.دوستانمان که سال قبل فارغ التحصیل شده بودند هنوز ردیف حقوقی برایشان نیامده بود و استخدام نشده بودند و ممکن بود ما هم چند سالی پشت خط بمانیم  و این یعنی بلاتکلیفی و شاید هم سربازی که هر دو بسی صعب و دشوار است.

تیر و مرداد را با دلواپسی گذراندم و شهریور سرنوشت ساز از راه رسید. یکی از بچه ها تلفنی خبرم کرد که در تاریخ 5 شهریور باید فارغ التحصیلان شرق استان به مرکز تربیت معلم بروند تا محل خدمتشان مشخص شود. البته این بار باید به تربیت معلمی که در شهر خودمان بود می رفتیم.

صبح ساعت 8 در مرکز بودم که خیلی از بچه های سال قبل و حتی سال قبل تر را دیدم و همین اضطراب عجیبی در من به وجود آورد.لیست اسامی را پشت شیشه نصب کرده بودند .رشته ریاضی را پیدا کردم  و هرچه می گشتم اسمم نبود و این یعنی خبری نیست و باید معطل بمانم تا سال بعد و شاید هم سالهای بعد.

در کمال ناامیدی وقتی می خواستم بروم اتفاقی چشمم به لیست روی در کناری افتاد و اسم یکی از بچه های خودمان را دیدم.کمی که بیشتر دقت کردم ،ادامه لیست رشته ریاضی بود. ابتدا خوشحال شدم ولی این موضوع فقط چند ثانیه دوام داشت.در لیست بلند و بالای رشته ریاضی که در دو صفحه بود ،آخرین نفر جایگاه من بود. آهی کشیدم و روی نیمکت کنار دیوار نشستم و در افق محو شدم.

دو ساعتی که بیرون اتاق محل سازماندهی نشسته بودم  بدترین اوقاتی بود که تا آن روز تجربه کرده بودم.همان اوایل فهمیدم که شهری که در آن ساکن هستم با گرفتن شش نفر نیرو پر شده.شهرهای هم جوار هم به ترتیب پر می شدند و دیگر جایی نمی ماند تا انتخابش کنم،و این احتمال پشت خط ماندن را زیاد می کرد.

آخرین نفر وارد اتاق شدم .مسئول مربوطه که به راحتی می شد آثار خستگی را در چهره اش دید نگاهی به من انداخت و بدون هیچگونه مقدمه ای گفت  سه تا جای خالی داریم .کدامش را انتخاب می کنی؟همین جمله چنان شور و شعفی در من ایجاد کرد که در آنی همه ی ناامیدی هایم به امید بدل شد ولی وقتی نام مکان ها را خواندم با همان سرعت که به اوج رفته بودم به حضیض آمدم.شهر اول حدود 150کیلومتر با شهر ما فاصله داشت و از محروم ترین مناطق استان بود و شهر دوم حدود 200کیلومتر فاصله داشت و منطقه مرزی محسوب می شد.شنیده بودم که در قدیم آنجا تبعیدگاه بوده .شهر سوم را فقط اسمش را شنیده بودم و اصلاً نمی دانستم کجا هست.

مات و مبهوت فقط برگه ای که مقابل بود را نگاه می کردم و اصلاً نمی توانستم حرکت کنم.مدتی گذشت و مسئول مربوطه که مکث طولانی من کلافه اش کرده بود صدایم کرد و گفت اگر می خواهی انصراف بدهی زودتر بگو ولی بدان برای سال بعد هیچ چیز مشخص نیست و حتی ممکن است استخدامی کلاً برچیده شود. وحشت تمام وجودم را فراگرفت.باز در سکوت غرق بودم ولی وقتی دیدم آقای مسئول با خشم به سویم می آید ، فقط از او پرسیدم شهر سوم تا شهر ما چقدر فاصله دارد.با اخم گفت حدود هفتاد کیلومتر .پیش خودم فکر کردم هفتاد تا بهتر از صدوپنجاه  و دویست کیلومتر است.

ولی هنوز قدرت تصمیم گیری را پیدا نکرده بودم، پیش خودم فکر می کردم احتمال دارد نبودن استخدام برای سال بعد ترفندی باشد که این آقای مسئول برای پرکردن مناطق محروم به کار می برد.در خودم بودم که این بار بر سرم بانگ زد ، نگاهی معصومانه به چشمانش انداختم و به آرامی گفتم سی سال معلمی دور از خانه در  این تصمیم خوابیده است بگذارید کمی فکر کنم.

با عصبانیت بلند شد و غرغر کنان سمت فلاسک چای رفت.در همین حین نگاهم به نقشه استان روی دیوار کناری افتاد ،سریع خودم را به مقابلش رساندم. شهر سوم درست در مسیر جاده اصلی بود و همین کمی خاطرم را جمع کرد.

توکل به خدا کردم و آقای مسئول را صدا کردم و  همان شهر سوم را انتخاب کرد و نامم در آخرین قسمت لیستی که در مقابلم بود ثبت شد و نام شهر انتخابی ام هم مقابلش حک شد. «آزادشهر»

تربیت معلم

آفتاب به مرز افق رسیده بود وانعکاس نورش روی آبهای آرام خزر،تصویری بسیاردل انگیزخلق کرده بود. تقریباً همه بچه های تربیت معلم کنار ساحل جمع شده بودند تا آخرین غروب را ببینند.برعکس روزهای دیگر که این لحظات پر بود ازسروصدای بچه ها ولی حالا سکوت معنی داری بر کل ساحل حکم فرما بود.همه فقط نگاه می کردند و…

دو سال تمام در کنار دریا درس خواندن را کمتر می توان از خاطر پاک کرد. چه روزهایی که با آرمش دریا آرام بودیم و چه روزهایی که  باخروشش می خروشیدیم.بخشی از زندگی مان شده بود و هر روزصبح که بیدار می شدیم اولین کارمان این بود که از پنجره اتاق نگاهی به دریا بی اندازیم و به بیکرانش وصل شویم.

نزدیکترین ساختمان مرکزتربیت معلم به دریا ،سلف آن بود .عادت کرده بودیم با نگاه به دریا غذا بخوریم  و چگونه می شد تصور کرد که از فردا دریا را دیگر نمی بینیم.چه شب هایی که عصبانیت دریا به سلف هم کشیده می شد و مجبور بودیم شلوارها را تا زانو تا کنیم و به سلف برویم و چه صبح هایی که آنقدر دریا آرام بود که حتی موجی در آن نمی دیدیم.

از فردا همه اینها تمام خواهد شد و همه ما به دنبال زندگی خود خواهیم رفت.زندگی ای که هیچ از فراز وفرودش نمی دانیم.روزگار کجا ما را خواهد برد و چگونه با ما تا خواهد کرد؟

برعکس همه شب ها که در خوابگاه بچه ها همه از سروکول هم بالا می رفتند امشب هیچ خبری نبود وهرکسی گوشه اتاق یا روی تخش کز کرده بود .یا در اعماق فکرش بود و یا داشت چیزی می نوشت. تنها تحرک بین بچه ها رد و بدل شدن دفتر خاطرات بود و گرفتن امضا از همدیگر.

فکرکنم همه به فکر آینده بودند که چه خواهد شد و کجا به معلمی خواهند پرداخت.ازسال بالایی هایی که رفته بودند شنیده بودیم که در ابتدای کار ما را به روستا خواهند فرستاد.روستاهایی دوردست که باید در آن علاوه بر درس دادن زندگی هم کنیم.تصورش کمی سخت بود.در تمام عمردر شهر زندگی کنی و حالا باید در روستا بمانی. همین باعث می شد نسبت به آینده زیاد خوشبین نباشیم.

قریب به یقین همه بچه ها مانند من شب خوابشان نمی برد و فقط روی تخت دارزکشیده بودند. مرور دو سال زندگی در مرکز آن هم درکنار دریا و تصور زندگی آینده خواب رااز چشمانمان ربوده بود.

صبح وقتی برای صبحانه به سلف رفتیم.دیدیم تمام میز و صندلی ها را کنار ساحل چیده اند . صبحانه ای که آن روز خوردیم را هیچکداممان تاآخرعمر فراموش نخواهیم کرد. حس خوبی داشتیم وهمه بچه ها لبخند به لب بودند. وقتی صبحانه تمام شد.یکی از بچه ها پیشنهاد جالبی داد. به غیر از سینی که مال سلف بود همه چیز از قبیل لیوان وقاشق و . . .  را به رسم امانت به داخل دریا پرت کردیم  تا از ما به یادگار داشته باشد.

بعد ازمراسم بدرقه که در نمازخانه انجام شد همه ساک به دست به طرف جاده رفتیم و هرکسی با هروسیله ای که می آمد می رفت. جالب این بود که وقت رفتن با همه روبوسی می کردیم  و چون تعداد هم زیاد بود راننده ها با تعجب به ما نگاه می کردند.

مینی بوسی ازراه رسید ومن و چند تا از بچه ها سوارشدیم.در راه تمام چشمانم به مسیربود.روستا ها و مزارع را یک به یک در اعماق خاطرم ضبط می کردم چون بعداز دوسال که هرهفته آنها را می دیدم شاید دیگر عمری نمی ماند تا دوباره آنها را ببینم.

به شهر که رسیدیم با بچه ها خداحافظی کردم و بعد از کلی روبوسی به ایستگاه قطاررفتم.ایستگاهی که دو سال ایستگاه من بود و صدای صوت قطارش هیچگاه از ذهنم نخواهد رفت.دو سال هرهفته مسافرقطارش بودم .شنبه ها صبح می رسیدم و چهارشنبه ها ظهرمی رفتم.

وقتی به خانه رسیدم خواهرم گفت خوش به حالت که تمام شد ولی وقتی چهره ام را دید فهمید که زیاد هم خوش به حالم نیست.