۲۲۷. بلوتوث

در همان جلسه اول توجه مرا به خودشان جلب کرده بودند. یکی از آنها قدی نسبتاً بلند داشت و لاغر اندام بود و دیگری کوتاه قد با وزنی بسیار زیاد، هر دو در کنارهم در میز آخر می نشستند، تضادی که از نظر ظاهری با هم داشتند برایم جالب بود. احساس می کردم نباید زیاد با هم صمیمی باشند ولی روابط بینشان اصلاً با ظاهری که داشتند منطبق نبود، دو دوستی بودند که با هم بسیار خوب بودند و روابط حسنه ای داشتند.

در ذهنم برایشان اسم چاق و لاغر را گذاشته بودم ولی هیچگاه بر زبان نیاوردم. در آزمون ورودی آقای چاق پنجاه درصد نمره آورد و آقای لاغر صد درصد و این در همان ابتدا نشان می داد که خوشبختانه درسشان بد نیست، آقای لاغر خیلی خوب بود و آقای چاق هم در حد مطلوب بود، ولی متاسفانه بقیه کلاس اصلاً خوب نبودند و میانگین آزمون ورودی زیر سی درصد بود. این کلاس نیاز به کار بسیار داشت.

در زمان حل تمرین که پرسش کلاسی محسوب می شود هر کدام را یک بار پای تخته آوردم که خوب جواب دادند و هر دو نمره کامل گرفتند. این دو از امیدهای امسال من بودند. اولین امتحان بیست نمره ای که از دو فصل اول کتاب بود را اوایل آبان گرفتم و جالب این بود که آقای لاغر شد بیست ولی آقای چاق شد یازده، از آقای چاق انتظار بیشتری داشتم. متاسفانه نمره های دانش آموزان دیگر کلاس چنگی به دل نمی زد و بعد از این که برگه ها را به بچه ها دادم کمی با دانش آموزان کلاس صحبت کردم، گفتم که باید بیشتر حواسشان به درس باشد و تلاششان را چند برابر کنند، این نمرات اگر به این وضع ادامه یابد شرایط را بحرانی خواهد کرد.

در یکی از جلسات حل تمرین، آقای چاق را پای تخته فرستادم و در کمال تعجب هیچ چیزی ننوشت و هیچ چیز هم نگفت. هرچه پرسیدم فقط سکوت بود و سکوت. مانده بودم چه کنم؟ چون سوالی که به او افتاده بود بسیار ساده بود و محاسبات چندانی نداشت. سرش پایین بود و هیچ نمی گفت و این برایم بیشتر عجیب بود. هر چقدر هم راهنمایی اش کردم هیچ واکنشی نشان نداد. وقتی نشست و من هم نمره اش را گذاشتم یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: «طرف نیست». سرم را بلند کردم و گفتم بله؟! و دیگر هیچ صدایی نیامد.

امتحان بعدی را که می خواستم از آنها بگیرم طبق روال همیشگی ام که در امتحانات چرخش افراد را اجرا می کردم. سرمیز های سمت راست را با سرمیزهای سمت چپ کلاس جا به جا کردم. امتحان تمام شد و وقتی برگه ها را تصحیح کردم، آقای لاغر شد نوزده و در کمال تعجب آقای چاق شد پنج. فکر کردم شاید اتفاقی برای این دانش آموز افتاده است به همین خاطر در جلسه بعد وقتی برگه اش را دادم از او خواستم آخر کلاس بماند تا با او صحبت کنم، شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم و تا حدی در حلش کمک کنم.

وقتی بچه ها از کلاس بیرون رفتند، او را صدا کردم. از او پرسیدم آیا اتفاقی برایش افتاده است؟ در سکوت سنگینی غرق بود. گفتم: این نمره اصلاً در حد شما نیست، حتماً اتفاقی افتاده است. بگویید تا در صورت امکان کمکتان کنم. آرام صحبت می کردم تا دچار اضطراب نشود، ولی هیچ جوابی نمی داد. در همین حین یکی از بچه ها به داخل کلاس آمد تا از کیفش تغذیه اش را بگیرد. وقتی داشت از در خارج می شد گفت:«طرف نبود» و سریع از کلاس خارج شد.

امتحان بعدی باز هم چرخش را انجام دادم و این بار سمت دیوارها را عوض کردم که ناگهان آقای چاق بلند شد و با لحن تندی گفت: آقا اجازه چرا جاها را عوض می کنید؟ همین جوری که نشستیم مگر ایرادی دارد؟ به او نگاه کردم و گفتم: اول این که جای شما را عوض نکرده ام که این چنین اعتراض می کنید، دوم این که لطفاً بنشینید و امتحانتان را بدهید، تغییر مکان که داد و بی داد ندارد. این صحبت من با خنده بچه ها همراه شد، تشری زدم و همه ساکت شدند. سرجلسه حواسم کاملاً به آقای چاق بود که چه می کند، مثل مرغ پرکنده فقط بال بال می زد و چیز خاصی نمی نوشت.

وقتی به خانه رسیدم، سریع رفتم سراغ برگه ها و امتحان آقای چاق را تصحیح کردم، نمره سه گرفت. مانده بودم چرا و به دنبال علت می گشتم. حسین که در حال آماده کردن شام روی پیک نیک بود متوجه من شد و پرسید چه شده است؟ چرا این قدر با فس فس برگه تصحیح می کنی؟ مدتی است نگاهت می کنم و هنوز یک برگه هم پیش نرفته ای، به چه فکر می کنی؟ لبخندی زدم و گفتم اتفاق عجیبی افتاده است، و کل داستان را برایش گفتم. از این ناراحت بودم که نتوانسته بودم علت افت او را بیابم. شاید در کلاس نمی توانم مطالب را خوب منتقل کنم و باید به فکر روش تدریس دیگری باشم.

 حسین ابتدا به فکر فرو رفت و بعد از مدتی لبخندی زد و همان طور که داشت گوجه های املت را تفت می داد گفت: احتمال دارد لاغر، چاق را ساپورت می کند، وقتی جدایشان کردی این ارتباط قطع شده و همه چیز چاق به هم ریخته، ما از این موارد در ابتدایی زیاد داریم. بعضی دانش آموزان بسیار وابسته شاگرد زرنگ ها می شوند و در همه جا از آنها کمک می گیرند. البته این کمک ها گاهی در جهت درست است و بیشتر مواقع در جهت نادرست.

 تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است و «طرف نیست» هایی که بچه می گویند یعنی چه. یادم آمد آن روزی که آقای چاق را به پایه تخته فراخواندم و نتوانست حل کند، آقای لاغر غایب بود. علت اعتراض روز امتحان به جابه جا شدن هم همین می تواند باشد. حسین درست می گوید و این دانش آموز به شدت وابسته به آقا لاغر است. احتمالاً در امتحانات هم با ترفندی به دور از چشم من تا حد قبولی را از او می گیرد و این جابه جایی های من در امتحانات کل محاسبات او را بر هم زده است.

نوبت اول آقای چاق با نمره ای بسیار پایین تجدید شد و لاغر هم با نمره نوزده نفر اول کلاس شد. در اولین جلسه نوبت دوم بعد از کلاس از آقای چاق خواستم تا در کلاس بماند تا با او صحبت کنم. وقتی همه بچه ها رفتند کلی مقدمه چینی کردم و به او گفتم که از این به بعد باید سعی کند روی پای خود بایستد و محتاج کس دیگری نباشد. می تواند در یادگرفتن  کمک بگیرد ولی در امتحان یا جاهای دیگر نباید این کار را انجام دهد. نگاهی به من کرد و گفت: دیگران محتاج من هستند و از من کمک می خواهند، من با کسی کار ندارم .می خواستم بیشتر توضیح دهم، ولی احساس کردم تاثیرگذار نیست و باید به دنبال روش دیگری باشم.

در جلسه حل تمرین آقای چاق را فرستادم پای تخته و خودم رفتم جای او نشستم، یعنی کنار آقای لاغر. بنده خدا هرچه کرد نتوانست چیزی به آقای چاق برساند و آقای چاق هم پای تخته کاملاً گیر کرده بود. مخصوصاً از آنجا بلند شدم و رفتم خودم را در حد چند ثانیه با دفتر نمره مشغول کردم و وقتی سرم را بلند کردم آقای چاق فقط جواب را نوشته بود، بدون راه حل و البته کاملاً درست. نگاهی به او انداختم و گفتم بلوتوث شما خوب عمل می کند، سرعت انتقال فایلش هم بالاست. فقط از این به بعد باید حواسم باشد که بلوتوث مبدا را خاموش نگه دارم چون بلوتوث مقصد همیشه روشن است، یا بهتر این است که فاصله شما را از بلوتوث مبدا زیاد کنم.

منتظر بودم که یکی بپرسد که بلوتوث چیست، ولی جالب این بود که همه می دانستند و کل کلاس شروع کردند به خندیدن. خیلی ها همانند من هنوز تلفن همراه نداشتند و با تکنولوژی آن کاملاً آشنا نبودند، موبایل یک کالای لوکس فرض می شد و به قول معروف برای پولدارها بود، هنوز در جامعه عمومیت پیدا نکرده بود. ولی این بچه ها خیلی جلوتر از ما هستند و اطلاعاتی به روز دارند.

خودش هم خنده اش گرفته بود. همان پای تخته درد دلش باز شد و گفت از ریاضی هیچ نمی فهمد ولی سالهاست که در مکانیکی برادرش کار می کند و خیلی از ماشین سرش می شود. وقتی به دستهایش نگاه کردم حرف هایش را قبول کردم. در ادامه گفت: آقا اجازه می خواهیم به هنرستان برویم و رشته مکانیک بخوانیم . تشویقش کردم ولی به او گفتم که آنجا هم ریاضی هست و باید ریاضی بلد باشی. غرغری کرد و گفت: آقا کجا از دست این درس ها خلاص می شویم؟ مکانیک برای چه باید ریاضی بلد باشد؟

به او گفتم بنشیند و رو به بچه ها کردم و گفتم: تقریباً همه وسایلی که ما در حال استفاده از آنها هستیم، در ساخت آنها از ریاضی و محاسبه استفاده شده است. چیزی نیست که ساخته شده باشد و در الگو یا نقشه آن اندازه گیری و محاسبه و ریاضی وجود نداشته باشد. مکانیک هم باید ریاضی بداند، او باید مسئله حل کردن را بلد باشد. خراب شدن یک ماشین یک مسئله است و یافت عیب آن و برطرف کردنش می شود حل مسئله. همه مکانیک های خوب و ماهر ریاضی را خیلی خوب بلد هستند ولی چون در آن عدد و معادله و این قبیل چیزها نمی بینند فکر می کنند ریاضی نمی دانند.

دقت که در ریاضی بسیار مهم است و باید آن را خوب یاد بگیرید در جاهای دیگر هم کاربرد دارد. مغز شما با ریاضی تمرین می کند تا در دقت کردن نیز مهارت پیدا کند. مکانیکی که دقت نداشته باشد به جای تعمیر یک ماشین آن را خراب تر می کند. بعد رو به آقای چاق کردم و گفتم: این طور نیست، آیا شما در مکانیکی دقت نمی کنید. بهت را در چشمانش می دیدم، با سر تایید کرد و بعد از مدتی گفت: آقا اجازه دقت خیلی مهم است، در تراشکاری سرسیلندر و میل لنگ حتی به کمتر از میلیمتر هم باید دقت داشت.

به آقای لاغر گفتم: می دانم می خواهی کمک کنی، ولی این گونه که شما انجام می دهید اصلاً درست نیست. به جای ماهی، ماهیگیری را به او یاد بدهید. اول نفهمید چه می گویم، ساده تر گفتم به جای جواب طریقه رسیدن به جواب را به او یاد بدهید، تا بتواند بدون شما هم حل کند. در جوابم گفت که چاق حتی ابتدایی ترین چیزها را نمی داند، چه برسد به مطالب کلاس سوم. به او گفتم از ساده ی ساده شروع کن، مطمئن باش یاد می گیرد، هر جا هم که خواستی از من کمک بگیر.

فصل بعدی که اتحاد و تجزیه بود برای چهار جلسه، فعالیت و کاردرکلاس و تمرین را خودم تهیه کردم و به جای کتاب به آنها دادم. اصول و اهداف رعایت شده بود ولی مثال ها و تمرین ها خیلی ساده بود و با شیبی کاملاً ملایم به سمت سخت تر می رفت. درست است که اتحاد به نظر بچه ها سخت است ولی اگر جمع و ضرب عدد صحیح بدانند با تکرار تمرین می توانند حل کنند. این تمرین ها به بچه ها بسیار کمک کرد و خیلی ها می توانستند حل کنند و همین لذت حل کردن به آنها انگیزه می داد.

 نکته جالب این بود که آقای چاق این بار با تلاش مثال زدنی اتحاد مزدوج را خوب یاد گرفت، حتی تجزیه اش را هم خودش حل می کرد. زمانی که داوطلب می خواستم تا تمرین روی تخته را حل کند با چنان ذوق و شوقی اعلام آمادگی می کرد که همه بچه ها به وجد می آمدند و به او اجازه می دادند تا برود و حل کند. تقریباً هرچه سوال از اتحاد مزدوج نوشتم او حل کرد و همین گام نخست یعنی اقدام به حل کردن را به خوبی برداشت.

در مورد اتحاد یک جمله مشترک، در قسمت جمع گیر می کرد و آقای لاغر هم به او بسیار کمک می کرد تا جمع عدد صحیح را بفهمد ولی این کار زمان می خواست و ما این زمان را زیاد در اختیار نداشتیم و می بایست به درس های بعدی می رسیدیم. تلاش آقای چاق واقعاً قابل تحسین بود ولی افسوس و صد افسوس که این تلاش دیر شروع شد. ای کاش از همان ابتدای تحصیل این گونه تلاش می کرد.

در خرداد آقای چاق دوباره در درس ریاضی تجدید شد و نه من و نه آقای لاغر نتوانستیم کاری برایش انجام دهیم. تنها چیزی که امید را در ما زنده نگه داشت همان تلاش هایی بود که شروع کرده بود، درست است دیر بود ولی همان که شروع شده بود ارزش داشت، البته تاثیرش در باقی دروس کاملاً مشهود بود، به طوری که او با تبصره توانست قبول شود و راهی هنرستان شود.

امیدوارم در هنرستان به تلاش هایش ادامه دهد و دیگر نیازی به بلوتوث نداشته باشد. آن قدر خودش را قوی کند که دیگر محتاج کسی نباشد.

دیدگاهتان را بنویسید