مدتی است که در هر دو هفته، یازده روز در روستا زندگی می کنم. زندگی جدیدی برایم شروع شده بود که پایانی برایش متصور نبود. قبلاً که در گرگان ساکن بودیم، سه روز آخر هفته به خانه می رفتم ولی حالا که به تهران کوچ کرده ایم برنامه ام تغییر کرده است. تا سال قبل در روستا بیتوته داشتم ولی حالا به زندگی تبدیل شده است. زندگی ای که تا کنون تجربه اش را نداشتم.
روستا با شهر بسیار متفاوت است و دنیایی دیگر دارد. در اینجا آرامش بر همه جا حکم فرماست و همه چیز به آرامی و متانت می گذرد، بر عکس شهر که همه در حال دویدن هستند. همین تفاوت باعث شده بود که در یک تناقض بزرگ گیر بیفتم. در طبیعتی که پر بود از زیبایی روزگار می گذراندم و هیچ خبری از شهر و تکاپوهایش نداشتم. از سه شنبه که دوستان می رفتند تا شنبه که باز آیند زندگی برایم رنگ دیگری می گرفت، تنهایی هم دنیایی خاص خودش دارد.
در اینجا صدایی نبود به جز آواز پرندگان و برگ های سپیدار که در باد می رقصیدند، خروس همسایه صبح را بشارت می داد و پارس سگ گله هایی که از کوچه کنار خانه می گذشتند آمدن غروب را خبر می دادند. مسیر منتهی به مدرسه دخترانه که در بالا ترین نقطه روستا بود پر بود از سلام هایی که هر کدام انرژی بخش من بودند برای ادامه این زندگی. پنج شنبه ها و جمعه ها را به گلگشت در کوه و دشت های اطراف می گذارندم و رو ح و روانم را از این همه زیبایی ها سیراب می کردم. طبیعت و مردمان آرام این خطه مرا هم همچون خود کرده بودند، آرامش در اینجا از هر گوشه ای می تراود.
تنها وسیله حمل و نقل برای رفت و آمدم بین روستا ها و مدارس آن ها، پاهایم بودند و بس، اینجا خبری از تاکسی و اتوبوس نیست. دو روز هفته که در نراب کلاس داشتم حدود پنج یا شش کیلومتر را طی می کردم تا به مدرسه برسم. سوخت مصرفی ام انرژی های بیکرانی بود که از تماشای مناظر بدیع و دلنواز طبیعت می گرفتم. در هوایی نفس می کشیدم که پرندگان و حیوانات و درختان و حتی مزرعه ها از آن تنفس می کردند. خود همین هوا پربود از انرژی، بیکرانی و قدرت آن از حد توان من خارج بود و تنها بخش کوچکی از آن را می توانستم دریافت کنم.
دوستان زیادی یافته بودم که بسیار مهربان بودند، در مسیر وقتی از کنارشان می گذشتم کلی خوش و بش با هم می کردیم و گپی دوستانه می زدیم. آنها از ایستادگی و مقاومت می گفتند تا دل مرا در ادامه این راه سخت قرص کنند. بهترین شان «چهاربرادرون» بودند که حیف از دستشان دادم، نمی دانم حالا ستون کدام خانه یا سقف کدام اتاق هستند، فقط می دانم هرجا که هستند مفید هستند و این خاصیت آنهاست. گاهی آن قدر تعدادشان زیاد می شد که مجبور می شدم به صورت کلی با آنها حال و احوال کنم، آنها هم برگهایشان را برایم به رقص در می آوردند.
صبح ها که به سمت نراب می رفتم کوه بزرگ بوقوتو مقابلم بود و با صلابتی مثال زدنی همراهی ام می کرد، با همان صدای جا افتاده اش که نشان از سن و سال زیادش می داد همیشه در سلام گفتن بر من پیشی می گرفت و مرا خجالت زده می کرد. فکر کنم مردم این ناحیه از او به سرعت سلام کردن را آموخته بودند. در بازگشت هم آفتاب در پشت کوهی که بسیار از ما دورتر بود خداحافظی می کرد و به سمت دیگر زمین سفر می کرد.
در میان کوه ها و دشت هایی که زیر پا می گذاشتم تنها صدایی که مرا آزار می داد ناله زمین بود، وقتی گاوآهن خراش بر رویش می انداخت صدای آه سوزناکش را می شنیدم و جگر م می سوخت. یک بار خواستم پیرمردی را که با گاوش در حال شخم زدن زمین بود را وادار به توقف کنم ولی همان زمینی که از درد بر خود می پیچید مانعم شد. مهربانانه می گفت: این درد برایش از عسل هم شیرین تر است. دردیست که درد آن پیرمرد را درمان می کند و همین برایش بسیار ارزشمند است. کجا می توان همچون این زمین سخاوتمند یافت که هم درد می کشد و هم از شیره جانش گیاهان را پرورش می دهد تا دردی از ما کم کند.
ماندن در مدت زمان طولانی در کنار این دوستان بسیار خوب بود ولی معایبی هم داشت، این ها مرا به شدت به خود وابسته کرده بودند و این وابستگی اصلاً خوب نبود. من اهل اینجا نیستم و خواه ناخواه روزی باید می رفتم و از همین حالا غم آن روز را داشتم. نه می توانستم بمانم و نه دوست داشتم بروم، درست است که هیچ امیدی به انتقالی نیست ولی باز هم من متعلق به اینجا نبودم و همیشه به اهالی این منطقه غبطه می خوردم که ریشه در جایی دارند که بهترین مکان دنیاست.
در بعد از ظهر چهارشنبه بعد از یازده روز اقامت در روستا، انتظار طاقت فرسا تا آمدن یک وسیله برای رفتن، تحمل اضطراب سهمگین رسیدن یا نرسیدن به قطار، یازده ساعت بودن در دل یک مار آهنین که با سروصدای زیاد راه می پیمود، مرا وارد دنیایی دیگر می کرد. دنیایی که در آن خبری از آرامش نبود، دنیایی که در آن سرعت حرف اول را می زد، هیاهو از همه جایش می خروشید و لحظه ای انسان را رها نمی کرد.
در تاریکی شب بر روی تخت قطار به این فکر می کردم که هنوز تا مرکز دنیای دومم خیلی مانده، اینجا هنوز خوب است و فردا وقتی به مقصد برسم این دنیا بر سرم خراب خواهد شد. این پرسش همیشه با من هست که تا کی باید این دنیاهای متفاوت را تحمل کنم؟ این رفت و آمد به دنیاهای متضاد چقدر سخت و دشوار است. نمی دانم آیا کسی هست مانند من که در دو دنیای متفاوت زندگی کند.
مواجهه با خیل عظیم آدمهایی که می خواستند سوار تنها اتوبوس واحد راه آهن به میدان امام حسین شوند مرا به بهت می برد، در میان موج آنها گرفتار شدم و با فشار به سمت اتوبوس کشانده شدم. در جنگل های شانوین در میان انبوهی از درختان تنومند هیچ احساس فشاری نمی کردم و تازه به شدت احساس فراخی داشتم، نفسم باز می شد و شُش هایم تا جایی که امکان داشت پر از اکسیژن خالص می گشت، ولی حالا در میان این همه انسان در درون اتوبوس نه خبری از فراخی بود و نه اکسیژن، خفقان در اینجا بیداد می کند.
تغییرات در این تعویض دنیاها به قدری سریع بود که ذهنم توان پردازش آنها را نداشت. چند ساعت پیش در سکوت و حالا در غوغا، گوش هایم کاملاً به هم ریخته بود، صبح با صدای پرندگان بیدار شده بود و حالا در میان بوق های ممتد نمی دانست چه کند؟! ذهنم علیل شده بود و فقط داده های خام را دریافت می کرد و به اشتباه آنها را با اطلاعاتی که در چند ساعت قبل دریافت کرده بود مطابقت می داد و از این مطابقت دچار اختلال می شد و از انجام وظایف عادی اش هم باز می ماند.
در صف اتوبوس برقی مانند آدم های گیج فقط انسانهایی را نگاه می کردم که به نظرم آنها هم برقی بودند. اگر کسی به من دقت می کرد و وضعیت بهت زده مرا می دید، باورش نمی شد که من اینجا زندگی می کنم و بارها از اینجا گذشته ام و این صحنه ها را دیده ام. ولی من هنوز به حالت عادی برنگشته بودم، ذهنم پر بود از سوال، این همه آدم اینجا چه می کنند؟به دنبال چه هستند؟چرا این قدر عجله دارند؟ چرا در پس لباس های مرتب و شیک شان خبری از نشاط نیست؟ چرا اینجا هیچ کس لبخند بر لب ندارد؟ و از همه مهم تر، چرا اینجا هیچ کس سلام نمی کند؟
در آکاردئونی اتوبوس با فشار بر روی من بسته شد، موسیقی اش اصلاً گوش نواز نبود. واقعاً اینجا هیچ خبری از هارمونی نبود و همه چیز به طرز فاجعه گونه ای در هم و بر هم بود. فشار در را می شد تحمل کرد، ولی فشار این همه سوال از طاقت ذهن حقیرم خارج بود. این ازدحام و شلوغی و ترافیک که واقعاً برایم غیر قابل تحمل بود، بخش عمده ای از ذخیره ی انرژی ای که داشتم را به هدر داد. واقعاً سردرگم شده بودم، کسی هم نبود که کمکم کند و مرا از این ورطه هولناک نجات دهد. باید هرچه زودتر به خانه می رسیدم تا چند ساعتی را بخوابم، شاید استراحت کمی ذهنم را آرام کند.
دو روزی که وقت داشتم تا کمی خودم را با این دنیا وفق دهم، آن قدر زود تمام می شد که فرصتی برای تطبیق نمی ماند. همین که در میان خانواده و کنار مادرم بودم بزرگترین تسکینم بود. معمولاً بیرون نمی رفتم چون می دانستم در میان این همه ماشین و آدم که فقط به فکر رفتن و رسیدن هستند دوباره به هم خواهم ریخت. نمی دانم شاید دچار بیماری روحی روانی شده ام ولی هر چه هست توازن از زندگی من رخت بربسته است.
پدرم می گفت: بعد از دو هفته آمده ای و فقط در خانه ای؟! کمی بیرون برو، مانند دیگران هوایی عوض کن، برو بین فلکه های اول تا دوم تهرانپارس قدمی بزن تا هم هوایی به سرت بخورد و هم چشمانت باز شود. حرف های پدرم را نمی فهمیدم، با تعجب گفتم: پدر جان کدام هوا؟ اینجا که هوایی نیست! چشمانم از دیدن چه چیزی باز شود؟ مگر اینجا زیبایی هم هست که چشمانم را نوازش دهد. نگاه نگران پدرم بیشتر مرا به هم می ریخت، فکر کنم او هم اوضاع بحرانی مرا فهمیده بود.
خودم هم از این بی توازنی خسته شده بودم. ذهن حقیرم قدرت پردازش دو موضوع کاملاً متفاوت را با هم نداشت و اکثر اوقات هنگ می کرد. در اتاق تنها نشسته بودم و برای فرار از این فکرهای مشوش کتاب می خواندم که ناگهان صدای برخورد چیزی را با پنجره شنیدم. پرده را کنار زدم و دیدم گنجشگکی بی نوا بی دلیل خودش را بر شیشه پنجره می کوبد و قصد وارد شدن دارد، دلم برایش سوخت و فهمیدم که من در این تناقضات تنها نیستم و هستند موجوداتی که مانند من گیج شده اند. فضای اینجا به شدت گیج کننده است.
خانه من اینجاست و بسیاری آرزو دارند در این شهر زندگی کنند و پیشرفت کنند و به مدارج بالا برسند، ولی من با این شهر بسیار غریبه ام، فکر کنم او هم با من غریبه است. شاید هم حق با او باشد، توازنش مربوط به خودش است و هر کس که در آن است می باید قواعد او را رعایت کند تا زندگی اش بر روال باشد. زندگی در این شهر آدابی دارد که اگر رعایت نشود همه چیز به هم می ریزد، در خوب بودن یا بد بودن آدابش نظری ندارم زیرا من اصلاً در قواعد این شهر جایی ندارم. با این اوصاف چاره ای جز ترک این شهر نیست.
ولی ترک این شهر هم ممکن نیست، خانواده ام اینجا هستند و پدر و مادرم تنها امیدشان به تنها پسرشان است که در کنارشان باشد. این تناقض از تناقض های قبلی بدتر و پیچیده تر است و هیچ راهی هم برای برطرف کردنش نیست. نه می شود ماند و نه می شود رفت و نه می شود راه سومی یافت. ای کاش ریاضی و حل مسئله مرا در این مرحله سخت کمک می کرد.
دو روز این دنیای من تمام شده بود و می بایست به سوی دنیای دیگرم می رفتم. غروب جمعه ها همیشه دلگیر است و وقتی که می خواهی از خانواده جدا شوی و برای دو هفته دور از آنها باشی به طور وحشتناکی دلگیرتر می شود. تنها عاملی که مرا به این شهر وصل می کند خانواده ام است، مادرم بزرگترین ناجی ام در دنیای نابسمان این شهر است. اگر او نبود نمی دانستم که چگونه می توانستم در این وضع به زندگی ادامه دهم.
سوار بر قطار در دل تاریکی از این شهر دور می شدم و هر چه بیشتر فاصله می گرفتم احساس می کردم از دنیایش در حال خارج شدنم. در برزخی که می بایست تحمل کنم تا به دنیای دیگر زندگی ام برسم همه چیز در حالت معلق بود. بدترین جا برزخ است، محل گذری که دو دنیای کاملاً متفاوت مرا به هم وصل می کند. تحمل کردن دو دنیای متفاوت کم بود که این برزخ هم به آن افزوده شد.
نمی دانم آیا توازن به زندگی ام باز خواهد گشت؟ آیا می شود من هم مانند همه انسانها فقط یک دنیا داشته باشم؟ دوست دارم در دنیایی پر از سکوت و آرامش و زیبایی زندگی کنم، دنیایی که در آن پیشرفت معنی دیگری دارد. این دنیا را با تمام وجود دوست دارم ولی آن دنیای پر سر و صدا و نازیبای دیگر را نیز باید بنا به دلایلی تحمل کنم.
نمی دانم چه بلایی بر سرم خواهد آمد و در نهایت کدامین دنیا مرا کاملاً خواهد بلعید؟