۲۲۶. دوچرخه

سال تحصیلی و رفت و آمدهای من به وامنان شروع شد. هر دو هفته فقط دو روز می توانستم به خانه سر بزنم و همین باعث شد که دوچرخه کاملاً بی استفاده بماند. از زمانی که به تهران آمدیم هنوز فرصت نشده بود که کمی دوچرخه سواری کنم. خیلی دوست داشتم تا یک مسیر طولانی را رکاب بزنم و کمی حال هوای بچگی را تجربه کنم. به یاد رکاب زدن های سخت در سربالایی ناهارخوران افتادم، چه فشاری را تحمل می کردم فقط به عشق برگشت که از همان میدان ناهارخوران دوچرخه را رها کنم و با سرعتی خیره کننده به پایین بیایم، یادش به خیر.

در وامنان بین صحبت هایی که دوستان با هم می کردند نام کتابی توجه مرا جلب کرد، حمید از این کتاب بسیار می گفت و یکی از منبع های اصلی سخنانش بود. «تاریخ جامع ادیان» نوشته جان بایر ناس، همانجا تصمیم گرفتم که این بار وقتی به خانه رفتم به میدان انقلاب بروم و این کتاب را تهیه کنم، خیلی دوست داشتم تا ببینم در ادیان دیگر چه خبر است. همین بهانه ای شد که از دوچرخه استفاده کنم، در یکی از روزهای انتهای پاییز که هوا هم زیاد سرد نبود، تصمیم گرفتم با دوچرخه بروم و این کتاب را بخرم.

از انتهای جشنواره در تهرانپارس تا میدان انقلاب مسافت زیادی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم صبح حرکت کنم تا اگر دیر شد به شب نخورم که دوچرخه ام نه چراغ جلو داشت و نه شبرنگ عقب. کیف کوچکی را که داشتم برداشتم تا کتاب را بعد از خریدن، در آن بگذارم. متاسفانه دوچرخه من حتی باربند عقب هم نداشت. کیف را حمایل کردم و به راه افتادم. بهترین مسیر جاده دماوند و بعد خیابان دماوند بود.

خوبی این مسیر این است که سربالایی و سرازیری زیادی ندارد. مسیری است مستقیم از شرق به غرب تهران، اینجا هم مانند گرگان مسیر از شمال به جنوب شیب دارد و شرق به غربش تقریباً هموار و مستقیم است. به همین خاطر در رکاب زدن فشار زیادی احساس نمی کردم و همین بر لذت دوچرخه سواری ام می افزود. چهار راه تهرانپارس را گذشتم و در هوایی که کمی سرد به نظر می رسید ولی آزار دهنده نبود در خیابان دماوند که بسیار فراخ و تا حدی هم خلوت بود با خوشی رکاب می زدم.

به مسیل جاجرود رسیدم، پشت چراغ قرمز مانند همه خودروها توقف کردم. منتظر سبز شدن بودم که موتوری با سرعت از کنارم گذشت، متعجب فقط نظاره گر صحنه ای عجیب بودم، به زحمت از لابلای ماشین هایی که عبور می کردند گذشت و خودش را به طرف دیگر چهارراه رساند. رانندگی بد موتورسواران را دیده بودم ولی گذر از چراغ قرمز آن هم بدین صورت خطرناک برایم بسیار عجیب بود. ماشینی که چهارچرخ دارد و اتاق دارد و کلی موارد ایمنی در آن رعایت می شود باز هم در تصادفات عامل مرگ بسیاری می شود چه برسد به موتور که هیچ چیزی ندارد.

همیشه این مسیر را با اتوبوس واحد می رفتم و طولانی به نظر می رسید، ولی به نظرم هنوز رکاب چندانی نزده بودم  که به میدان امام حسین رسیدم، دور میدان مانند همیشه شلوغ بود و ترافیک سنگین، ولی خوبی دوچرخه این بود که در همان کنار خیابان از کنار ماشین ها بدون هیچ مشکلی می گذشتم. شلوغی و ترافیک واقعاً کلافه کننده است. درست است که به آرامی از کنار ماشین ها می گذشتم ولی بوی دود ماشین ها مخصوصاً اتوبوس های واحد تنفس را برایم سخت کرده بود.

در زیر پل چوبی باز هم پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که شیشه ماشین کناری ام پایین آمد و جوانی که در آن نشسته بود با لبخند خاصی به من گفتم: چرا رد نمی شوی؟ تو که پلاک نداری؟ بزن برو، کسی با تو کاری ندارد. چنان ایستاده ای و قیافه گرفته ای که انگار راننده تریلی هجده چرخ هستی. این دوچرخه پیزوری که این کارها را نمی خواهد! خنده های بی امانش و همچنین سبز شدن چراغ فرصت نداد تا جوابش را بدهم. می خواستم بگویم از ترس ماشین هایی چون شما که به هیچ چیز توجه نمی کنید قانون را رعایت می کنم. به جای مسخره کردن من کمی بیشتر به ارتقای فرهنگ رانندگی خود بپردازید.

پارک های دوبل و گاهی هم سوبل ماشین ها، توقف های ناگهانی و گردش های بدون راهنما و از همه بدتر ازدحام پیاده ها در خیابان واقعاً کلافه ام کرده بود، نزدیک میدان فردوسی توقف ناگهانی و بدون علامت یک ماشین باعث شد تا به آن برخورد کنم و پخش زمین شوم. البته خدا را شکر سرعت بسیار پایین بود و چیزی نشد ولی رفتار راننده برایم جالب بود. سریع پیاده شد و ماشینش را ورنداز کرد و بعد از این که مطمئن شد چیزی خاصی نشده است، با پرخاش به من گفت: مواظب جلویت باش، نزدیک بود ماشینم را خط بیندازی. به زحمت از روی زمین بلند شدم و فقط گفتم ببخشید و به این فکر می کردم که حتی از من نپرسید که آسیب دیده ام یا نه، فقط نگران ماشینش بود.

دیگر چشمم از ماشین ها و حتی خیابان های این شهر ترسیده بود. پیاده شدم و دوچرخه را در دست گرفتم و در پیاده رو که مملو از جمعیت بود به راه افتادم. کاملاً منتها الیه چپ بودم و دوچرخه را از کنار جدول جوب آب می بردم تا برای دیگران مزاحمتی نداشته باشد. ولی در اینجا هم امنیت نداشتم، نه تنها من بلکه همه، از دست موتوری ها که از بین افراد ویراژ می دادند عصبانی شده بودم. این شهر عجیب پیاده رو و خیابان های عجیب تری دارد. در پیاده روهایش موتور می گذرد و در خیابان هایش افراد، البته تنها کسی که از این موضوع ناراحت بود من بودم و در چهره های سرد دیگران هیچ خبری از ناراحتی نبود.

با پیاده رفتن ساعت ها طول می کشید تا به میدان انقلاب برسم، دوباره سوار شدم و این بار با دقت بیشتری حرکت می کردم، یادش به خیر در گرگان هیچ وقت این گونه ترافیک هایی نبود و حتی به نظرم راننده ها بیشتر هوای دوچرخه سواران را داشتند. از مقابل کوچه دبیرستان البرز گذشتم و به یاد کنکور و دوران پایان دبیرستان افتادم، چه روزهای سخت و نفس گیری بود، البته حالا هم نفس گیر است و فکر کنم در آینده هم برایم همچنان نفس گیر باشد.

همانطور که رکاب می زدم به یک دوچرخه سوار دیگر رسیدم، دیدن او برایم قوت قلبی شد و درست در پشت سرش حرکت می کردم. دوچرخه اش از نوع چینی بود که در سال های دور بهترین دوچرخه بود، سن راکب هم می بایست با سن دوچرخه یکی باشد. در یکی از چهار راه ها که متوقف شدیم به کنارش رفتم و سلامی عرض کردم، از پشت ماسکی که زده بود جواب سلامم را داد، از چهره اش فهمیدم در حال لبخند زدن است. با همان لحن گفت: آفرین جوان که با دوچرخه هستی، اگر بقیه هم مانند شما از دوچرخه استفاده کنند این همه ماشین در خیابان نمی دیدیم.

خیلی دوست داشتم بیشتر با ایشان همکلام شود، کلاً پیرمردها را دوست دارم. ولی متاسفانه مسیرش در چند متر جلوتر از من جدا شد. آن قدر با ادب بود که توقف کرد و صبر کرد به او برسم و بعد از من خداحافظی کرد. فقط یک توصیه به من کرد که در اولین داروخانه ماسک تهیه کنم، هوای این بخش از شهر بسیار آلوده است و چون در دوچرخه سواری تنفس عمیق تر است، بیشتر باید مراقب بود. توصیه اش را عملی کردم و ماسکی خریدم و بر چهره زدم، همه چیزش خوب بود ولی تنفس را کمی سخت تر می کرد که باید تحمل می کردم.

بعد از خیابان وصال یک کتابفروشی کوچکی بود که مدتی است با صاحب آن سلام و علیکی پیدا کرده ام، دیگر برای خرید کتاب زیاد نمی گردم و مستقیم خدمت ایشان می رسم، با مهربانی رفتار می کند و اگر کتاب را نداشته باشد راهنمایی های بسیار خوبی به من می دهد. البته رفتارش با همه مشتری هایش این گونه است. ایشان در دنیای زیبای کتاب ها زندگی می کند و به همین خاطر رفتارش هم زیبا گشته است.

فقط این بار یک مشکل داشتم، با دوچرخه که نمی شد وارد کتابفروشی شد، به دنبال میله یا جایی می گشتم تا بتوانم دوچرخه را قفل کنم. چند متر آن طرف تر چراغ برق بود که دوچرخه را به آن سپردم، امیدوار بودم که سارقان گرانقدر چشم طمع به این دوچرخه نیندازند. به کتابفروشی رفتم و بعد از چاق سلامتی با آقای مهربان، نام کتاب را گفتم. خدا را شکر داشت و خیلی هم از آن تعریف کرد. می گفت با این کتاب یک شمای کلی از ادیانی که از ابتدا به وجود آمده تا اسلام را خواهی داشت. خوشحالم که به دنبال این کتاب آمده ای. فکر کنم بعد از مطالعه این کتاب دیدگاهت نسبت به دین کاملاً تغییر کند. گپ و گفت ما در این زمینه کمی طولانی شد ولی واقعاً از مصاحبت با ایشان لذت می بردم.

 کتاب را که حدود هشتصد و پنجاه صفحه بود را با پلاستیک بسته بندی کردم و به زحمت درون کیف گذاشتم، البته زیپ آن دیگر بسته نشد. در مسیر بازگشت مشکل این محموله هم به مشکلاتم افزوده شد، باید بسیار مراقب می بودم تا نیفتد. کمی نگران دوچرخه بودم و وقتی از کتاب فروشی بیرون آمدم و از دور آن را دیدم،خیالم راحت شد، ولی وقتی به نزدیک آن رسیدم با صحنه ای دلخراش مواجه شدم.

دوچرخه بنده خدا در وضعیت بسیار بدی بود، کاملاً مشخص بود که مورد حمله قرار گرفته است. از تغییر وضعش فهمیدم که قصد ربودنش را داشته اند ولی نتوانسته اند. سیم پره های کج شده نشان از لگدمال شدن آن داشت. سیم های ترمز و شانژمان دنده ها پاره شده بود. مانده بودم سارق یا سارقین در این شلوغی خیابان چه طور توانسته اند این همه روی دوچرخه کار کنند و کسی چیزی نگفته است. وقتی به چهره های رهگذران نگاه می کردم چنان در خود فرو رفته بودند که اگر کل خیابان را آب می برد اینان هیچ از آن نمی فهمیدند.

به زحمت زنجیر افتاده را جا انداختم و سوار شدم، تنظیم چرخ ها به هم خورده بود و به سختی می توانستم به پیش بروم، در مسیر فقط به دنبال یک دوچرخه سازی می گشتم تا حداقل ترمز را درست کنم که حیاتی ترین بخش دوچرخه است. هنوز به میدان فردوسی نرسیده بودم که یکی از رکاب ها از زیر پایم در رفت. پیاده شدم و هر کاری کردم جا نرفت. با یک رکاب ادامه دادن دیگر میسر نبود. باید مابقی مسیر را  پیاده و دوچرخه به دست طی می کردم. تا دروازه دولت را به سختی رفتم، واقعاً از کت و کول افتاده بودم. متاسفانه در مسیر حتی یک دوچرخه سازی هم نبود.

چاره ای نبود،با اعصابی به هم ریخته به سمت میدان امام حسین به را افتادم. در دنیای تاریک خود گام برمی داشتم  که پیرمردی که در کنار خیابان نشسته بود و کفش ها را واکس می زد صدایم کرد. اصلاً حوصله نداشتم، به او توجه ای نکردم ولی دوباره مرا با خطاب پسرم به سوی خویش خواند. این بار نتوانستم بی تفاوت باشم. برگشتم تا بگویم که واکس نمی خواهم ولی او چیز دیگری گفت. با لبخندی که واقعاً انرژی بخش بود به من گفت: در کوچه بعدی دویست متر پایین تر یک دوچرخه سازی است، به آنجا برو و حال دوچرخه ات را خوب کن. باورم نمی شد این پیرمرد توانسته بود در میان این همه آدمی که در گذر هستند وضعیت مرا بفهمد، او فرشته نجات من بود. وقتی به چهره نورانی اش که با محاسن سپید رنگی پوشیده نگاه کردم، واقعاً او را یک صوفی در نقش یک واکسی دیدم.

خداحافظی گرمی از او کردم و به دوچرخه سازی رفتم. دوچرخه ساز با سبیل های بسیار پرپشتی که داشت کمی خشن به نظر می رسید و وقتی صحبت را شروع کرد تُن صدایش هم به خشونت صورتش افزود. دوچرخه را ورنداز کرد و گفت: سیم هایش باید عوض شود ولی تابگیری چرخ هایش با این سیم پره های کج ومعیوب طول می کشد، دوچرخه را بگذار و برو فردا بیا. نگاه عاجزانه ای به او کردم و گفتم که خانه من در تهرانپارس است و رفتن و آمدن سخت است اگر امکان دارد همین امروز درستش کنید.

گفت که خیلی کار دارم و به مشتری ها قول داده ام، ابتدا آنها را انجام می دهم و بعد به سراغ دوچرخه تو می روم، ممکن است خیلی طول بکشد. چاره ای نداشتم و قبول کردم. داشت به ترتیب روی سه تا دوچرخه که به طور واژگون مقابل مغازه اش روی زمین قرار داشتند کار می کرد. تا کار اینها تمام نشود کار دوچرخه من انجام نمی شود. در مغازه اش شمایل و تصاویر حضرت علی در گوشه کنارها دیده می شد، فکر کنم او از حلقه درویشان بود.

 وقتی دوچرخه را تحویل گرفتم اذان مغرب شده بود. چون هوا تاریک شده بود خواستم تا شبرنگی به پشت زین نصب کند تا حداقل از پشت ماشینی به من نزند. چراغ خطر کوچک و جالبی که با باطری قلمی کار می کرد را نصب کرد و با ترس و لرز به راه افتادم. دیگر از لذت بردن خبری نبود و فقط می خواستم هرچه زودتر به خانه برسم ولی نمی دانم چرا راه کش می آمد و هر چه رکاب می زدم نمی رسیدم. تشنگی امانم را بریده بود، در مقابل یک سوپری توقف کردم و یک بطری آب معدنی خریدم و همانجا نشستم تا هم نفسی تازه کنم و هم آبی بنوشم.

مرد میانسالی از مقابلم رد شد و او هم به سوپری رفت و هنگامی که بازگشت مقابلم ایستاد و با آرامش خاصی به من گفت: پسرم من تا تهرانپارس می روم، اگر مسیرت می خورد بیا تا شما را هم تا جایی برسانم. تشکر کردم و گفتم دوچرخه دارم. گفت: می دانم ولی معلوم است خیلی خسته ای، بیا دوچرخه ات را بالای باربند ماشین ببندیم و برویم. بعد از آن همه معطلی و اتفاقات ناگوار حالا کمی بخت به ما نظر کرده بود.

در ماشین گفتم خانه ما انتهای جشنواره است، سپاسگزارم که مرا تا همان چهار راه تهرانپارس برسانید، از آنجا تا خانه راهی نیست. او هم گفت که ساکن «رستم باغ» است. تا این را گفت فهمیدم که ایشان زرتشتی هستند، زیرا این باغ  که در فلکه دوم تهرانپارس قرار دارد برای زرتشیان است. تقارن جالبی بود، کتاب ادیان در کیفم و همراه یک زرتشتی، می خواستم کمی از دینشان بپرسم که خجالت کشیدم و البته می دانستم در این کتاب حتماً در مورد دین زرتشتی چیزهای گفته شده است. در مورد رستم باغ پرسیدم، برایم جالب بود که حدود صد واحد مسکونی در این باغ هست و علاوه بر آن تالار عبادت و کتابخانه و  موارد دیگری هم در آنجا وجود دارد.

همیشه برایم سه شعار زرتشتیان جذاب بود، پندار نیک – گفتار نیک – رفتار نیک. نشان اهورمزدا هم واقعاً زیباست. نیک بودن در این دین بسیار شاخص است. مهربانی و کمک به هم نوع در همه جا هست و هیچ ارتباطی هم به کیش و آیین ندارد. وار د تهران پارس نشد و از همان جاده دماوند وارد جشنواره شد و مرا مقابل خانه پیاده کرد. آرامش و متانت و ادبش واقعاً عالی بود، دوست داشتم مدت بیشتری در کنار ایشان باشم و از این رفتار بسیار لطیف و زیبایش حظ ببرم. هر چه تعارف کردم به منزل نیامد و خداحافظی گرمی کرد و رفت.

عجب روز پر فراز و فرودی داشتم، با صوفی و درویش و زرتشتی هم کلام شده بودم، فکر کنم این کتاب بود که امروز مرا به این شکل ترتیب داده بود تا کمی ادیان و کیش ها متفاوت را از نزدیک ببینم و انگیزه ای شود تا با دقت بیشتر کتاب را مطالعه کنم.

دیدگاهتان را بنویسید