۲۵۸. تغذیه

وقتی آقای مدیر نگاهش به آخرین برگ بخشنامه ها افتاد لبخندی بر لبانش شکفت. با توجه به شخصیتی که از ایشان می شناختم، لبخند به ندرت در صورتش نقش می بست، پس باید خبر مهم و خوشحال کننده ای در این بخشنامه باشد که ایشان این گونه واکنش نشان داده اند. به همین خاطر کمی به خودم جرات دادم و از آقای مدیر پرسیدم که در بخشنامه چه چیزی نوشته شده که این چنین موجب مسرت و خوشحالی تان شده است؟ به ما هم بگویید که از کنجکاوی در حال انفجار هستیم.

 در جواب همانطور که لبخند داشت گفت: بعد از مدتها دوباره تغذیه مدارس شروع شد. این خبر برایم خیلی خوشحال کننده است. واقعاً بچه های ما به تغذیه نیاز دارند و خدا کند این رویه در مدارس ادامه داشته باشد. چیزهایی در مورد تغذیه شنیده بودم ولی نه در زمان تحصیل خودم و نه در مدت این چند سالی که در روستا بودم چیزی ندیده بودم. پدرم وقتی از زمان کودکی و مدرسه اش تعریف می کند یکی از مواردی که همیشه با خاطره خوش از آن یاد می کند همین تغذیه است. این نشان می دهد که موضوع تغذیه مدارس چقدر مهم است که بعد از حدود شصت سال هنوز در ذهن پدرم مانده است.

آقای مدیر کمی در مورد اهمیت تغذیه در مدارس صحبت کرد، می گفت: همین که بچه ها یک وعده غذایی سالم را در مدرسه می خورند به آنها بسیار کمک می کند. هم در رشد آنها موثر است و هم در آنها ایجاد انگیزه می کند. حتی ممکن است به آنها در یادگیری هم کمک کند. در اینجا که بیشتر خانواده ها از نظر اقتصادی بسیار ضعیف هستند، همین که بچه در مدرسه چیزی می خورد برای خانواده هم قوت قلب است. تا حدود ده سال قبل این موضوع در مدارس اجرا می شد ولی به خاطر مشکلات مالی آموزش و پرورش قطع شد. خدا کند این بار دیگر ادامه دار باشد.

وقتی با حسین در مورد تغذیه مدارس صحبت کردم، او هم بسیار خوشحال شد. گفت: خودش هم در زمانی که در روستا زندگی می کرده و مدرسه می رفته از خوراکی های آن خورده است. آن قدر تعریف کرد که من هم مشتاق شدم هرچه زودتر این موضوع در مدرسه اجرا شود و من هم کمی از این لذت را بچشم. با توجه به گفته آقای مدیر و بخشنامه احتمالاً این موضوع از ماه بعد شروع خواهد شد. منطقی به نظر می رسید که از ابتدای ماه شروع کنند، ولی باید حدود دو هفته را تحمل می کردم تا این خبر خوش به واقعیت مبدل شود.

آخر هفته وقتی به خانه رفتم و با پدرم در مورد تغذیه مدارس صحبت کردم او هم بسیار خوشحال شد و علاوه بر یادآوری خاطرات خوش مدرسه اش در مورد اهمیت این موضوع هم همانند حسین و آقای مدیر صحبت کرد. پدرم در دهه بیست شمسی ابتدایی را خوانده بود و می گفت: در آن زمان به ما در روز یک بار شیر می دادند. شیر خشک بود که بابای مدرسه آن را در کتری بزرگی که پر آب جوش بود عمل می آورد و داغ به ما می داد، هنوز مزه اش را به یاد دارم، آن قدر خوشمزه بود که بیشتر اوقات به عشق خوردن شیر به مدرسه می رفتیم.

به این فکر می کردم چرا باید در گذشته، آن هم گذشته ای نسبتاً دور این اتفاق در مدارس رخ داده باشد ولی در چند سال قبل که من هم دانش آموز بودم، خبری از این موضوع نباشد؟ چرا تغذیه ای که این قدر مهم است و می تواند به سلامت بچه ها کمک کند با گذشت زمان به جای پیشرفت کردن و کامل تر شدن، کاملاً متوقف شده است؟ چرا در کشور ما هر چه رو به جلو می رویم بیشتر به عقب بازمی گردیم؟ چرا آموزش و پرورش ما این قدر بی پول و بی بضاعت و مستهلک شده است که حتی نمی تواند شیر برای دانش آموزانش تهیه کند؟ باز هم در دام این چراهای بی جواب افتادم که بسیار ویران کننده هستند.

وقتی اولین سری تغذیه ها با وانت به مدرسه رسید فقط مات و مبهوت نظاره گر آن بودم، بچه ها به طور کاملاً مرتب شروع کردند به تخلیه وانت و چیدن کارتن های تغذیه در انبار مدرسه. شور و شعف خاصی در مدرسه برپا شده بود، همه بچه ها با چشمانی که برق می زد به کارتن های تغذیه نگاه می کردند. «کلوچه کام» اولین محموله ای بود که رسید و بین بچه ها توزیع شد. البته طبق دستور العمل یک روز در میان باید بین بچه ها توزیع می شد. به همین هم قانع بودیم و فقط امیدوار بودیم که ادامه داشته باشد.

همه درست همان طور که آقای مدیر گفته بود به صف شدند و یک به یک آمدند و از داخل کارتن یک کلوچه کام برداشتند و شروع به خوردن کردند. مزه شیرین این شیرینی را می شد از چشمان دانش آموزان هم فهمید. خوشبختانه ما دبیران هم سهمی داشتیم و نفری یکی هم به ما رسید، وقتی قطعه ای از این کلوچه کوچک را درون دهانم گذاشتم به دوران کودکی ام بازگشتم. همان مزه پرتقالی ای را داشت که در زمان مدرسه خوردیم. از مغازه مقابل مدرسه می خریدیم، دو تایی و چهارتایی داشت و من همیشه دوتایی اش را می خریدم، پولم همیشه در همان حد بود.

در مراحل بعدی تنوع در تغذیه مدارس خیلی خوب شد. شیرهای پاکتی مثلثی، ویفر، خشکبار، خرمای فشرده شده بدون هسته، خرمای خشک، میوه و خیلی چیزهای دیگر به عنوان تغذیه مدارس می آمد و ما هم در کنار بچه ها از این همه موهبت بهره ای می بردیم. احساس می کردم چهره بچه ها از زمانی که تغذیه مدارس شروع شده رنگ و رویی خاص گرفته است. انگار لپ هایشان گل انداخته است. شاید اشتباه می کنم و تحت تاثیر تغذیه مدارس این گونه فکر می کنم ولی هرچه هست این تغذیه بی تاثیر نبود.

 یک بار تغذیه ای که آمد، سیب هایی بود که رنگ قرمزش واقعاً چشم نواز بود. سیب های استخوانی دماوند که علاوه بر ظاهری زیبا، بویی شامه نواز و مزه ای مسحور کننده هم داشت. جالب ترین موضوع هم اندازه سیب ها بود، هر یکی از آنها به اندازه سه تا سیب معمولی بود. بار تخلیه شد و مبصرها ی هر کلاس در یک جعبه به تعداد بچه های کلاسشان سیب گرفتند و به کلاس ها رفتند. من هم پشت سر آنها به کلاس سوم راهنمایی رفتم تا در پخش سیب ها نظارت داشته باشم. وقتی همه سیب گرفتند یکی در انتهای جعبه باقی ماند، علت را از مبصر جویا شدم که با لبخندی گفت: آقا اجازه مسعود امروز غایب است.

سیب را در دست گرفتم. چنان قرمز و براق و کاملاً سالم بود که توجهم را به خودش جلب کرد. همانطور که داشتم در دستم نگاهش می کردم، آقای مدیر از همان مقابل در کلاس گفت: آن یکی سهم خودت، نوش جان کن و از خوردنش لذت ببر. گفتم: این به خاطر غیبت دانش آموز باقی مانده است، یادتان باشد که سهم مسعود را فردا بدهید تا عدالت رعایت شود. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت و رفت.

داخل دفتر چشمم به کاتر افتاد و پیش خودم گفتم با همین به دو نیمش می کنم و پوستش را می کنم. حوصله ندارم تا آبدارخانه که آن طرف حیاط مدرسه است بروم و چاقو بگیرم. ابتدا سیب را با دستانم مالش دادم تا مثلاً تمیز شود، کاتر را با فشار از همان بخشی که چوب داشت وارد سیب کردم و می خواستم با یک حرکت به دو قسمت مساوی تقسیمش کنم  که ناگاه صدای مهیبی از طرف انبار مدرسه آمد. بلند شدم تا بفهمم چه شده است که مدیر دوان دوان به طرف انبار رفت. خدا را شکر چیز خاصی نبود و چندتا از کارتن های تغذیه از بالای کمد افتاده بود روی زمین.

خیالم راحت شد و نشستم تا سیبی را که دو نیم کرده ام را پوست کنم که کل دستانم را غرق در خون دیدم. آن قدر زیاد بود که وحشت کردم و سیب و کاتر را انداختم. سیب دو نیم شده بود و داخلش هم همچون بیرونش کاملاً قرمز شده بود. به شدت ترسیده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم. اصلاً جرات نداشتم به دستم نگاه کنم تا ببینم کجایش بریده شده است. در همین حین حسین آمد و تا مرا با آن وضع دید سریع رفت و جعبه کمک های اولیه را آورد. با پنبه خون های روی دستم را پاک کرد و با بتادین آن را ضد عفونی کرد. آنجا بود که تازه متوجه شدم کجای دستم را بریده ام. درست در وسط کف دستم، کاتر برشی عمیق ایجاد کرده بود که به شدت هم خونریزی می کرد.

آقای مدیر هم آمد و با دیدن اوضاع رو به من کرد و گفت: با خودت چه کرده ای؟ تا توضیح دادم، اخمی کرد و گفت مگر کسی با کاتر هم سیب پوست می کند؟ زدی دستت را پوست کنده ای، کاتر برش های عمیقی ایجاد می کند، با گاز رویش را محکم بگیر و دستت را بالا نگاه دار تا خونش بند آید. بعد از چند دقیقه که میزان خونریزی بسیار کم شد، با گاز و باند دستم را محکم بستند و به توصیه هر دوی آنها دستم را همچنان بالا نگاه داشتم. اوضاع خودم هم خیلی بهتر شده بود و دیگر نمی ترسیدم، خون دیگر فوران نمی کرد و همین آرامم کرده بود.

 بعد از این که همه چیز به حالت عادی برگشت و دستم دیگر خونریزی نداشت به کلاس رفتم و شروع کردم به تدریس. حواسم به دستم بود تا ضربه ای نخورد و ضمناً زیاد هم تکانش نمی دادم. غرق در تدریس شدم و تقریباً دستم را فراموش کردم. بعد از چند دقیقه نگاه بچه ها به من تغییر کرد و همه مترصد این بودند که به من چیزی بگویند، چون درست در جای مهم درس بودم توجهی نکردم و ادامه دادم تا در انتها به سوالاتشان پاسخ دهم. همیشه به بچه ها گفته بودم تا سوالاتشان را بعد از پایان بیان موضوع درسی بپرسند.

پشتم به بچه ها بود و داشتم روی تخته سیاه می نوشتم که یکی از وسط کلاس با صدایی لرزان گفت: آقا اجازه دستتان خون می آید. وقتی به دستم نگاه کردم تمام باندها قرمز شده بودند و خون با شدت داشت از دستم به روی زمین می ریخت. وقتی به کف کلاس نگاه کردم درست در مسیر حرکتم در مقابل تخته سیاه خون ریخته شده بود، در خطهایی موازی و بسیار پر رنگ. دیدن این منظره باعث شد قالب تهی کنم. سرم شروع کرد به چرخیدن، اگر نزدیک میز معلم نبودم حتماً روی زمین ولو می شدم. خودم را روی صندلی انداختم و دستم را روی میز گذاشتم. در عرض چند ثانیه میز هم به رنگ قرمز درآمد.

بچه ها بیشتر از من ترسیده بودند و حتی یکی از آنها به گریه افتاد. می بایست آنها را دلداری دهد و به آنها بگویم چیز خاصی نیست ولی من خودم بیشتر نیاز به کمک داشتم. به یکی از بچه ها گفتم برود و آقای مدیر را خبر کند که چندین نفر دوان دوان از کلاس خارج شدند و با داد و فریاد به سمت دفتر رفتند. آقای مدیر آمد و با غرغر مرا به دفتر برد و جعبه کمک های اولیه را آورد و شروع کرد به شستشو دستم، بچه ها کل مدرسه را خبر کرده بودند و دیگر همکاران هم آمدند و همه بچه ها هم پشت در دفتر جمع شده بودند.

وقتی دوباره دستم را تمیز کردند این بار عمق فاجعه را بیشتر دیدم که دستم چقدر بد و عمیق بریده شده است. طول محل بریده شده حدود یک سانتی متر بود ولی عمقش تقریباً تا طرف دیگر دستم هم رفته بود و همین باعث شده بود خونش بند نیاید. خلاصه  کارم به بهداری روستا کشید و وقتی خانم بهیار دستم را دید گفت: باید بخیه شود و اینجا امکانش نیست، باید به شهر بروید. غروب شده بود و هیچ وسیله ای برای رفتن به شهر نبود. وقتی به خانم بهیار گفتم که خودتان اهل اینجا هستید و می دانید حالا دیگر ماشینی برای به شهر رفتن نیست، کمی فکر کرد و گفت: مسئولیتش با خودتان است. محکم دستم را با باند و گاز بست و گفت: همچنان که دستتان را بالا نگاه می دارید رویش یخ بگذارید، مراقبت کنید خونریزی نکند و فردا هم با اولین سرویس مینی بوس های روستا به شهر بروید، یا حداقل به مرکز بهداشت فارسیان بروید.

در خانه وقتی دستم بالا بود خونریزی نمی کرد و با گذاشتن یخ تقریباً بند می آمد ولی وقتی برای چند لحظه هم پایین می آوردم خون جاری می شد. وضعیت خسته کننده ای بود، درد نداشتم ولی بالا نگاه داشتن دست آن هم در طول کل شب کاری بسیار سخت و طاقت فرسا است. در اینجا بود که سید به دادم رسید و از آن ذهن خلاقش طرحی بیرون آورد تا اوضاع من کمی بهتر شود. میخی به دیوار بالای سرم کوبید و با طناب دستم را به آن بست و با این کار کمی وضع بهتر شد.

کل شب را نشسته در آن وضعیت عجیب و به سختی تا صبح گذراندم، تا چشمانم گرم می شد وزنم روی دستم می افتاد و از فشار آن بیدار می شدم. تا صبح را در خواب و بیداری گذراندم. صبح اول وقت سید بیدار شد و به دستم نگاهی انداخت و از اوضاع آن راضی بود. من که دیشب اصلاً نخوابیده بودم اصلاً از اوضاع راضی نبودم و خستگی تمامی وجودم را فرا گرفته بود. سید طناب را باز کرد تا لباس بپوشم و با مینی بوس ها به شهر بروم. نای ایستادن نداشتم، خوشبختانه لباس هایم را در نیاورده بودم تا بخواهم دوباره بپوشم. این تنها نکته مثبتی بود که می توانستم به آن امید داشته باشم.

دستم آن قدر بالا مانده بود که خشک شده بود و درد می کرد، حاضر بودم خون از آن بیاید ولی چند ثانیه آن را پایین بیاورم. سید مخالف بود ولی من واقعاً دیگر خسته شده بودم. دستم را پایین آوردم، منتظر آمدن خون بودم که خوشبختانه نیامد، چند ثانیه به چند دقیقه تبدیل شد و خونی از دستم نیامد. به نظر خونریزی شدید آن بند آمده بود. از رفتن به شهر منصرف شدم ولی هم سید و هم حسین اصرار داشتند که حتماً بروم. برای این که نشان دهم خونریزی بند آمده است، دستم را چندین بار بالا و پایین بردم و گفتم: دیدید که خونی نیامد، پس بند آمده است.

حسین پانسمان دستم را تعویض کرد و آن را وبال گردنم کرد. وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، همه بچه ها دوره ام کردند تا از وضعیت دستم مطلع شوند. در بین آنها مسعود را یافتم و صدایش کردم، بنده خدا با قیافه ی معصومی که داشت آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم و بعد گفتم: مرد مومن این چه کاری بود که با من کردی؟ همه این گرفتاری های من به خاطر تو است. دیشب تا صبح را به خاطر خونریزی دستم که تو باعثش بودی نخوابیده ام. خودش که کاملاً مبهوت فقط مرا نگاه می کرد، بقیه بچه ها هم ساکت شدند و متعجبانه مرا نگاه می کردند.

یکی از بین بچه ها جرات کرد و در بین آن سکوت عمیق پرسید: آقا اجازه، شما خودتان دستتان را بریده اید، مسعود چه گناهی دارد؟ با همان حالت جدی گفتم: دیروز خودتان مگر ندیدی که مسعود غایب بود و سیبش به من رسید و بعد این بلا سرم آمد، اگر مسعود غایب نبود و سیبش را می گرفت حالا من دستم سالم بود. آقای مدیر سر رسید و مرا از بین خنده های بچه ها نجات داد و با اخمی گفت: به این نتیجه رسیده ام که تغذیه مدارس هر چقدر برای دانش آموزان مفید است، برای دبیرانی که تنبل هستند و به خودشان زحمت نمی دهند تا آبدارخانه بروند بسیار هم مضر است. از امروز به شما تغذیه تعلق نمی گیرد.

۲۵۷. امتحان نهایی

در آن سال برای روستاهایی که در دهنه بالا بودند، فقط یک حوزه امتحان نهایی چهارم دبیرستان تعیین کرده بودند و این حوزه در دبیرستان وامنان بود و بچه های کاشیدار باید به اینجا می آمدند. بعد از چند سالی که من پیاده بین این دو روستا رفت و آمد می کردم، حالا چند روزی هم باید دانش آموزان کاشیداری این کار را انجام دهند. کاری که در گذشته بیشتر دانش آموزان انجام می دادند تا ما معلم ها. به پیشنهاد مدیر دبیرستان که اهل وامنان بود، منشی حوزه امتحان نهایی شدم. درست است که دبیر راهنمایی هستم ولی این پیشنهاد را قبول کردم، می خواستم این کار را نیز تجربه کرده باشم.

امتحانات نوبت دوم مدارس راهنمایی یک هفته زودتر از امتحانات نهایی تمام می شد و همچنین چون روزهای مختلف را برای مراقبت همکاران تعیین کرده بودند، دیگر کسی در روستا بیتوته نمی کرد و همه از جمله هم اتاقی های من خانه ها را به صاحبخانه ها تحویل داده بودند. به همین خاطر در مدت سه هفته امتحانات من در مدرسه زندگی می کردم، بودن در مدرسه وقتی بچه ها نیستند احساس عجیبی دارد، مخصوصاً شب ها که همه جا در تاریکی و سکوت غرق است. مکانی که همیشه پر سروصدا بود را حالا بدون هیچ تحرکی می دیدم و همین هم شگفت انگیر و هم کمی خوفناک بود.

در میانه های امتحانات چهاردهم و پانزدهم خرداد تعطیل بود و پنجشنبه هم امتحان نبود، از آقای رئیس حوزه بود اجازه گرفتم که به خانه بروم. این چند روز تعطیلی بهانه خوبی بود که مدتی هم در کنار خانواده باشم. ایشان هم موافقت کرد و گفت فقط صبح شنبه سر وقت جلو اداره آموزش و پرورش باش تا با آقای ناظر حوزه بتوانی به موقع اینجا برسی، من به او می گویم که با شما همانگ شود.

حوزه ما آخرین و دورترین حوزه شهرستان بود. به همین خاطر روزهای امتحان صبح زود یک ماشین لندرور که اداره ما از اداره کشاورزی قرض گرفته بود، به عنوان سرویس حمل سوالات و عوامل حوزه امتحانی به وامنان می آمد. سوالات را آقای ناظر حوزه از محل تکثیر سوالات که قرنطینه نام داشت و محلش هم در ساختمان اداره آموزش و پرورش بود تحویل می گرفت و به همراه همین ماشین به حوزه می آورد و بعد از پایان امتحان نیز آن را به حوزه تصحیح تحویل می داد.

چند روزی که در خانه بود مادرم فقط می گفت: همه بچه ها تعطیل شده اند، تو چرا هنوز باید بروی و هرچه توضیح می دادم، قانع نمی شد. آخر سر هم گفت: از این به بعد این کارها را قبول نکن. مگر چند روز در سال می بینمت که می خواهی بیشتر از من دور باشی. جوابی برایش نداشتم و قول دادم که دیگر حوزه امتحان نهایی قبول نکنم و بعد از تعطیلی مدارس سریع به خانه برگردم. غروب جمعه به شماره ای که از آقا ناظر حوزه داشتم تماس گرفتم. کسی جواب نداد، انگار خانه نبودند. می خواستم برای فردا صبح هماهنگ کنم که متاسفانه نشد. فقط نگران این بودم که مرا فراموش کند.

 مثل همیشه ساعت ده شب با اتوبوس تعاونی دو از تهرانپارس به راه افتادم و ساعت پنج و نیم صبح مقابل در اداره آموزش و پرورش آزادشهر پیاده شدم. در خیابان و اطراف آن هیچ کس نبود، چه برسد به اداره آموزش و پرورش، درب آن نیز با زنجیر قفل شده بود. طبق صحبت های آقای ناظر معمولاً ساعت شش صبح راه می افتادند و از این که دیر نرسیده بودم خیالم راحت بود، باید منتظر می ماندم. ساعت از شش گذشت و هنوز هیچ خبری نبود و همه جا سوت کور بود.

ساعت شش ربع شد و بعد از حدود چهل و پنج دقیقه معطلی در اداره باز شد و دو نفر که نمی شناختمشان وارد اداره شدند. بعد از چند دقیقه هم آقای ناظر به همراه ماشین رسید و بعد از تحویل گرفتن پاکت سوالات به سمت وامنان به راه افتادیم. همین که در ماشین نشستم و به راه افتاد خیالم کاملاً راحت شد که مشکلی پیش نیامد و به سلامت به سرویس سوالات رسیدم. از همان ابتدا حرکت آقای ناظر به راننده نهیب می زد که امروز را باید کمی با سرعت بیشتری بروی که دیر نرسیم، خیلی تاخیر داشتیم و آقای راننده هم با خونسردی همیشگی اش می گفت: این ماشین از این تندتر نمی رود.

در همان پیچ های اول جاده بودیم که باران شروع به باریدن کرد به طوری که برف پاک کن هم یارای مقابله با آن را نداشت. همین باران موجب کندی حرکت ماشین ها در جاده و حتی ترافیک شد و غرغر آقای ناظر هم بیشتر می شد، با این اوصاف حداقل نیم ساعتی دیر به حوزه خواهیم رسید و این بسیار بد بود. وقتی وارد جاده خاکی شدیم، راننده ناگهان با سرعتی که برای جاده خاکی اصلاً معقول نبود حرکت کرد. تکان های زیاد باعث این شد که من و آقای ناظر به دنبال یافتن جایی برای گرفتن بودیم تا روی هم نیفتیم. این بار که آقای ناظر غرغر کرد، آقای راننده با لحن تندی گفت: یواش می روم می گویی چرا یواش می روی، تند می روم ایراد می گیری، تکلیفت با خودت مشخص نیست، ضمناً لندرور مخصوص چنین جاده هایی است و این جور جاها خودش را نشان می دهد.

مسافت کوتاهی در جاده خاکی را طی کرده بودیم که ناگاه با صحنه ای بس دهشتناک در مقابلمان روبرو شدیم. شدت باران باعث رانش زمین شده بود و جاده کاملاً مسدود شده بود. خاکی که از کوه آمده بود، همچون خاکریزی به بلندی حداقل سه یا چهار متر جاده را بریده بود و به داخل رودخانه رفته بود و راه را قطع کرده بود. هیچ کاری نمی شد انجام داد و هیچ مسیری هم برای جایگزین کردن نبود. نیم ساعت به شروع امتحان مانده بود و ما در پشت توده عظیمی از خاک گیر افتاده بودیم.

آقای ناظر به راننده گفت برگردد تا به پاسگاه  تیل آباد که در ابتدای جاده خاکی بود برویم و از آنجا با اداره تماس بگیرد و کسب تکلیف کند. وقتی به پاسگاه رسیدیم باران بند آمده بود، ابرهای این منطقه کلاً با من مشکل دارند و در بیشتر اوقات یا خیسم می کنند یا کاری دستم می دهند، این بار را خدا به خیر کند. آقای ناظر به داخل پاسگاه رفت و من هم پیاده شدم تا کمی هوا بخورم. هوای کوهستان بعد از باران بسیار دلچسب است و از همه جا بوی طراوت به مشام می رسد. همین ها باعث شد کمی در مورد نظراتم درباره ابرها تجدید نظر کنم.

وقتی آقای ناظر آمد چهره اش برافروخته بود، می گفت: اداره گفته به هر طریقی شده باید سوالات به حوزه برسد، غرغر می کرد و با عصبانیت ادامه می داد: چگونه باید سوالات را برسانم وقتی تنها جاده روستا بسته است، نمی توانم که پرواز کنم و به روستا برسم. وقتی او این را گفت ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: اگر خیلی مهم است هلیکوپتر بفرستند. نگاه آقای ناظر در افق محو بود و بعد از چند ثانیه به سرعت به داخل پاسگاه برگشت. فکر کنم رفت تا درخواست هلیکوپتر بدهد.

چند دقیقه بعد برگشت و رو به من کرد و گفت: آفرین به شما که این فکر عالی به ذهنت رسید، قرار است اداره با پادگان شهر هماهنگ کند تا برایمان هلیکوپتر بفرستند. در پوست خود نمی گنجیدم که می توانم به یکی از آرزوهایم که سوار شدن به هلیکوپتر است برسم، داشتم در ذهنم سوار شدن به هلیکوپتر و تماشای طبیعت این منطقه از بالا را تجسم می کردم که آقای ناظر نهیبی به من زد و گفت: سوار شو تا برویم. گیج شده بودم، نمی دانستم چرا دوباره باید سوار ماشین شوم. به ایشان گفتم: هلیکوپتر اینجا بهتر می تواند فرود بیاید، ضمناً ماشین داخل پاسگاه امن تر است. لبخندی زد و گفت: هلیکوپتر کجا بود؟! پادگان ماشین مناسب ندارد تا برای کمک به ما بدهد. خیلی خوش خیالی!

گفتم پس چه کار باید کنیم؟ نمی شود از آن قسمت جاده رد شد. آقای ناظر گفت: اداره با مدیر مدرسه تماس گرفته و قرار شده که یک نفر بیاید به آن طرف محل رانش و یکی از ما هم باید از این مسیر پیاده عبور کند و سوالات را به آن آقا برساند تا او هم سوالات را به حوزه برساند. طرح بدی نبود ولی چه کسی می خواست از روی این کوهی که روی جاده آمده رد شود و به آن طرف برسد؟ در همین حین به محل مسدود شدن جاده رسیدیم و من تا خواستم چیزی بگویم مواجه شدم با نگاه های آقای راننده و آقای ناظر که کاملاً  مشهود بود که آن فرد مورد نظر بنده حقیر هستم.

خواستم چیزی بگویم که آقای ناظر پاکت سوالات را به من داد و گفت: مانند جانت از این محافظت کن. آقای راننده هم پشتم زد و گفت: تو می توانی این ماموریت سخت را به نحو احسن انجام دهی. مانده بودم چه کنم که خود را در مقابل کوهی از خاک که راه را مسدود کرده بود دیدم. چنان به من روحیه می دادند که به یاد فیلم های جنگی افتادم که فرمانده آنهایی را که می خواستند جلو بروند را تهییج می کرد. آرزوی هلیکوپتر کجا و رفتن به دل کوهی از خاک که جاده را بسته کجا؟

عزمم را جزم کردم، کیفم دست و پاگیر بود، آن را در همان ماشین گذاشتم و به آقای راننده سپردم تا فردا برایم بیاورد. پاچه شلوار را در جوراب زدم و شروع کردم به بالا رفتن از تل خاکی که راه را بسته بود. آن قدر نرم بود که در هر قدم بیشتر فرو می رفتم و وقتی به بالای آن رسیدم تقریباً تا زانو در گِل و خاک فرو رفته بودم. علاوه بر نرمی، گِل چسبناکی داشت که باعث شده بود پاهایم هر کدام چندین کیلو وزن پیدا کنند. وقتی به بالای آن رسیدم تازه عمق فاجعه را دریافتم. عرض این رانش بسیار زیاد بود و با این اوضاع گذر از آن غیرممکن به نظر می رسید. ولی چون کاملاً مرا تهییج کرده بودند به راهم ادامه دادم و به هر زحمتی بود با چندین بار به زمین خوردن کاملاً  خسته و گِل آلود به آن طرف رسیدم. فقط تنها چیزی که قوت قلبم بود سلامت پاکت سوالات بود.

آن طرف منتظر ماشین بودم که آن هم برعکس از آب درآمد و جوانی سوار بر موتورسیکلتی به غایت مستهلک رسید. بر ترکش نشستم و به راه افتادیم، آن قدر قدیمی و ضعیف بود که زورش نمی رسید ما دو تا را در سربالایی ها ببرد و در همان پیچ اول تمام قدرتش را دیدم که به جان کندن از آن عبور کردیم. هنوز با این مشکل کنار نیامده بودم که بارش باران دوباره آغاز شد. سرم را به سمت ابرها گرفتم و گفتم: دمتان گرم، واقعاً خیلی مرد هستید، در عجب وضعیتی دوباره تصمیم گرفتید مرا خیس کنید. من نمی دانم به شما چه هیزم تری فروخته ام که با من این طور رفتار می کنید؟ من که همیشه از طراوت و شادابی شما تعریف کرده ام.

خیس شدن خودم زیاد مهم نبود، خیس شدن پاکت سوالات بدترین چیزی بود که امکان داشت رخ دهد. پاکتی بزرگ که نخودی بود و در همین حالت عادی هم زیاد استحکام نداشت، چه برسد به این که خیس شود. مجبور بودم آن را زیر لباس قرار دهم تا کمتر خیس شود. از راننده موتور خواستم تا توقف کند و پیاده شدم و پاکت را به زحمت زیر لباسم قرار دادم و دوباره به راه افتادیم.

رسیدیم به اصلا ماجرا و پیچ بزغاله، چنان شیب  تندی داشت که ماشین ها با دنده یک از آن به سختی می گذشتند و حالا در این باران و مسیری که بسیار لغزنده شده با این موتور مستهلک چگونه از این پیچ می توان گذشت؟ نمی دانستم. خواستم بگویم توقف کند تا من پیاده شوم و بعد از پیچ سوار شوم که ناگاه بر گاز موتور افزود و زوزه کشان وارد پیچ شدیم. چند متری نرفته بودیم که نفهمیدم چه شد، در قسمت پاها و پشتم احساس درد می کردم و وقتی چشمانم را باز کردم با صورت روی زمین بودم و تمام هیکلم نیز علاوه بر خیس شدن، گِل آلود نیز شده بود. موتور و راکبش هم آن طرف روی زمین ولو بودند.

به یاد پاکت سوالات افتادم و وقتی به بدنم دست زدم آن را احساس نکردم. دنیا برایم تیره تار شد و حالم به شدت پریشان گشت. به زحمت چشمانم را تیز کردم و  پاکت را خیس و گِل آلود چند متر آن طرف تر دیدم. با شتاب به سمتش رفتم و  گرفتمش و دوباره زیر لباسم گذاشتم، البته زیاد هم فرقی نمی کرد چون لباس من هم کاملاً خیس شده بودم. به این فکر کردم ای کاش کیفم را درون ماشین نمی گذاشتم و محتویاتش را خالی می کردم و پاکت سوالات را درونش می گذاشتم و حالا این قدر بدبختی نمی کشیدم. گاهی اوقات در بعضی جاها که مغز باید خوب کار کند، کلاً خاموش می شود.

تنها امیدواری ام این بود که پاسخنامه ها از قبل به حوزه فرستاده شده بود و من در روزهای قبل تمام آنها را شماره گذاری کرده بودم. اگر سوالات خیس شود حداقل ممکن است در خواندن سوالات مشکلی پیش آید که با وجود همکاران می شود آن را تا حدی برطرف کرد. مهم تر پاسخ بچه ها است که باید صحیح و سالم و بدون خدشه به حوزه امتحان نهایی رسانده شود.

تا هفت چنار موتور را هول دادیم و از آنجا هم با زحمت بسیار به راه افتادیم. جاده خراب و وسیله نقلیه نامناسب و باد و باران و لباس خیس و کفش ها و شلوار گِل آلود همه و همه دست به دست هم داده بودند تا من نتوانم ماموریت خود را انجام دهم ولی من مصمم بودم که باید این کار خطیر به سرانجام برسد. با وضعیت بسیار اسف باری به وامنان رسیدیم. امتحان ساعت هشت شروع می شد و من ساعت نه ونیم به حوزه امتحانی رسیدم.

آقای مدیر و دیگر عوامل تا مرا با آن اوضاع دیدند به سمت من دویدند و زیر بال و پرم را گرفتند. کاملاً حال کماندویی را داشتم که اطلاعات ذی قیمتی را با تلاش زیاد از دل دشمن به دست نیروهای خودی رسانده بود. یک کلمه هم در مورد دیر رسیدن سوالات به من نگفتند و همه حتی دانش آموزان هم به من به دید یک قهرمان نگاه می کردند و من هم از این حس خشنود بودم. درست است که هلیکوپتر سوار نشدم ولی حداقل تکاوری شدم که ماموریتی غیرممکن را انجام داده بود.

۲۵۶. هکتار

هندسه و مخصوصاً سطح و حجم از آن دسته درس هایی است که تدریس آن انرژی بسیار می برد. نمی دانم چرا بچه ها در یادگیری مساحت مشکل دارند و نمی توانند رابطه آنها را به ذهن بسپارند، مفهوم آن را خوب درک نمی کنند و اصلاً نمی دانند که پسوند مربعی که به واحد افزوده می شود برای چیست؟ در محاسبات هم مشکل زیاد دارند و  حتی نمی دانند در کدام شکل ها باید تقسیم بر دو انجام دهند. مساحت در ابتدایی تدریس می شود و اینجا برای حجم به آن بسیار نیازمندیم، به همین خاطر مجبور شدم مانند ابتدایی از همان مربع شروع کنم تا حداقل بچه ها کمی مساحت را بفهمند.

بدبختانه مدرسه اصلاً وسایل کمک آموزشی نداشت، ولی خوشبختانه حیاط مدرسه بتونی بود و مربع های آن هم یک اندازه بودند. این مربع ها بهترین وسیله آموزش مساحت بودند، تصمیم گرفتم این مفهوم را در حیاط به بچه ها آموزش دهم. وقتی به کل کلاس گفتم که دفتر و مدادهایتان را بردارید و به حیاط بروید، فقط مرا نگاه می کردند و از جایشان تکان نمی خوردند، باور نمی کردند که ریاضی را در حیاط بتوان درس داد. حق هم داشتند چون تا به حال هیچ درسی را در حیاط نگرفته بودند و فکر می کردند همه چیز باید در کلاس رخ دهد.

کل کلاس را بیرون بردم و به آنها گفتم ردیف کنار دیوار بایستند. گچ قرمز را برداشتم و مستطیلی به طول سه و عرض دو تا از مربع های بتونی کشیدم. از بچه ها پرسیدم مساحت این مستطیل چند است؟ بیشتر بچه ها گفتند شش، گفتم این عدد را از کجا به دست آوردید؟ هر کسی چیزی می گفت، یکی طول ضرب در عرض را مطرح کرد و دیگری هم تعداد مربع ها را شمرده بود. یکی که رفته بود داخل مستطیل و با قدم هایش دور تا دور را شمرد و گفت می شود هشت. همه به او خندیدند که جواب متفاوت به دست آورده بود، خیلی جدی رو به بچه ها کرد و گفت از کجا معلوم شماها درست بگویید؟

مخصوصاً وارد بحث بچه ها نشدم و گذاشتم خودشان با هم در مورد فرق بین محیط و مساحت صحبت کنند. آنهایی که شش بدست آورده بودند گفتند که ما داخل را حساب کردیم و تو دورتا دور را، آقای معلم گفته بود مساحت را حساب کنید و مساحت هم یعنی داخل شکل، خیلی جالب شد که آن دانش آموزی که با قدمهایش شمرده بود قانع شد و تقریباً همه فرق بین محیط و مساحت را خودشان فهمیدند. فقط توضیح مختصری در مرود کلمه مربعی که در سانتی متر مربع یا متر مربع می آید برایشان دادم که همه فهمیدند.

کنار این مستطیل، مربعی به ضلع سه بتون کشیدم و این بار همه با صدایی بلند گفتند: نه مربع. به قسمت زمین والیبال رفتم و یک متوازی الاضلاع کشیدم. همه به فکر فرو رفتند و هیچ کسی پاسخی نداد. طبیعی هم بود ولی من منتظر ماندم تا خودشان سوال کنند و بعد راهنمایی کنم. خیلی زود چالشی که مد نظرم بود در ذهنشان ایجاد شد و گفتند: آقا اجازه این شکل دو طرفش کج است، نمی شود مربع ها را شمرد، نصف و نیمه می شود و نمی دانیم چه طور حسابش کنیم.

از بچه ها خواستم تا فکر کنند و روشی را برای حل این مشکل پیشنهاد دهند، کسی نتوانست روش مناسبی ارائه بدهد و مجبور شدم خودم بگویم. وقتی در دوره ابتدایی متاسفانه فقط از روش حفظ کردن این رابطه ها را آموخته اند، معلوم است که نه در یادشان مانده و نه حتی علت آن را می دانند، در اینجا ایرادی به این بچه ها نیست، به دوره ابتدایی هم ایرادی وارد نیست، متاسفانه روند آموزش ریاضی ما مشکل دارد. خطی از یکی از راس ها بر ضلع روبرویش عمود کردم تا مثلث قائم الزاویه ای تشکیل شود، اندازه دو ضلع قائم اش سه و دو بود، به بچه ها گفتم این مثلث و اندازه هایش را کاملاً به خاطر بسپارند. سپس این مثلث را پاک کردم و در طرف دیگر متوازی الاضلاع، مثلثی مانند آن کشیدم. یک باره همه بچه ها فریاد زدند: آقا اجازه شد مستطیل.

مفهوم محیط و مساحت و همچنین چگونگی به دست آوردن مساحت را بچه ها فهمیدند، باقی مطالب را در کلاس ادامه دادم. مثلث را هم نصف متوازی الاضلاع دیدند و فهمیدند چرا تقسیم بر دو می شود، لوزی هم نصف مستطیل شد ولی برای ذوزنقه کمی کار سخت شد، در اینجا باید دو ضلع موازی را با هم جمع کنند. وقتی دو ذوزنقه را کنار هم کشیدم و شد متوازی الاضلاع تقریباً مشکل حل شد. در نهاین هم یکی از بچه ها حرف خوبی زد که تقریباً همه فهمیدند. گفت: آقا اجازه دو طرف راست(منظورش عمود بر هم است) شکل را در هم ضرب می کنیم. مثلث و لوزی و ذوزنقه چون نصف شده اند تقسیم بر دو می شوند. به نظرم بهترین روش برای به دست آوردن مساحت همین است و اصلاً نیاز به حفظ کردن هم ندارد.

کاردر کلاس ها و فعالیت ها به خوبی پیش رفت و تقریباً بیشتر بچه ها می توانستند حل کنند. به مسئله که رسیدیم، مشکلی پیش آمد، این اولین مسئله این بخش بود که مساحت زمین زراعی را به هکتار می خواست. بچه ها مساحت را در طرفه العینی حساب کردند ولی وقتی به هکتار رسیدند فقط متعجبانه مرا نگاه می کردند. من هم متقابلاً متعجبانه تر نگاهشان کردم و پرسیدم که مگر تا به حال هکتار نشنیده اید؟ همه با سر جواب منفی دادند و من کاملاً گیج شدم.

گفتم مگر می شود؟ شما پنج سال در ابتدایی درس خوانده اید، نام هکتار به گوشتان نخورده است؟ پس در طول این سال ها چه چیزهایی یاد گرفته اید؟ شروع کردند به گفتن نام درسها و همین باعث بی نظمی در کلاس شد، منظور مرا نفهمیده بودند و همین باعث شد در اوج عصبانیت خنده ام بگیرد. خودم را کنترل کردم و با همان حالت جدی  تشری به آنها زدم تا ساکت شدند. بعد رو به یکی از آنها کردم و گفتم: اصلاً درس و مدرسه هیچ، شما بچه روستا هستید، امکان ندارد هکتار را ندانید. مگر پدرت کشاورز نیست؟ تا به حال از هکتار چیزی نگفته است؟

بنده خدا فقط هاج و واج مرا نگاه می کرد و با مکثی نسبتاً طولانی جواب داد: آقا اجازه پدر ما اصلاً کشاورز نیست، کارگر معدن است. گفتم: عمویت که زمین دارد؟ گفت: نه آقا، سه تا عمو داریم که دو تا از آنها هم کارگر معدن هستند و یکی هم در شهر کار می کند.کلافه شده بودم، گفتم: خوب یکی از فامیلهایت را بگو که زمین داشته باشد، کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه، شوهر خاله ام زمین دارد، ولی خیلی دور است، نزدیک سیب چال است. خوشحال شدم و گفتم: آیا تا به حال شوهر خاله ات درباره هکتار چیزی گفته؟ اصلاً زمینش چند هکتار است؟ مظلومانه نگاه کرد و گفت: نه، نمی دانم، چیزی نگفته است.

خنده بچه ها اعصابم را به هم ریخت و شروع کردم به داد و بیداد که بچه روستا نداند هکتار چیست از  دیگران چه توقعی باید داشت؟ این همه زمین اطراف این روستا هست، حالا بعضی ها دامدار هستند و بعضی ها هم کارگری می کنند. پدر کدام یک از شما زمین زراعی دارد؟ چند نفری دستشان بالا آمد و همین تا حدی باعث فروکش شدن عصبانیتم شد. رو به یکی از آنها کردم و گفتم درباره زمین پدرت توضیح بده، لرزان گفت: پدرم در آیش بالا زمین دارد، سیب زمینی می کارد و گاهی هم مرجون می کارد. خودش فهمید دومی را نفهمیدم و توضیح داد که ما به عدی می گوییم، مرجون. با آرامش از او پرسیدم: خُب پدرت چقدر زمین دارد؟ او گفت: آقا اجازه هشت «نی» .گفتم هشت چی؟ باز تاکید کرد «نی»، گفتم: پسرجان کدام نی؟ لبخندی زد و گفت: آقا آن نی ای که شما فکر می کنی نیست، این یک نی دیگر است.

بحث نی در کلاس بالا گرفت و هر کس مقدار زمین بستگانش را به نی می گفت، چنان از درس فاصله گرفته بودم که نمی دانستم چه کار کنم؟ باز فریادی زدم و روی تخته سیاه نوشتم           ۱۰۰۰۰متر مربع=۱هکتار

سکوت همه جا را فرار گرفت و همه فقط داشتند به نوشته من نگاه می کردند. کمی که گذشت یکی آرام به کناری اش گفت پس هکتار یعنی ۱۰۰۰۰مربع حیاط مدرسه، آن یکی که کنار پنجره بود یواشکی به بیرون نگاه کرد و شروع کرد به شمردن، چیزی نگفتم تا کارش را انجام دهد و بعد از این که در دفترش حساب کرد، آرام به کناری اش نتیجه را گفت. صدایش کردم و از او خواستم تا نتیجه را به ما هم بگوید، ترسیده بود، اولش گفت: آقا اجازه به خدا حواسمان به درس بود، فقط داشتیم مربع های داخل  حیاط را می شمردیم. گفتم: می دانم، بگو چند تا شد، با صدای لرزان گفت ۱۰۰تا مربع است.

بچه ها وقتی شنیدند حیاط مدرسه آنها ۱۰۰تا مربع است و هکتار ۱۰۰۰۰تا مربع است، خیلی تعجب کردند، فکر می کردند حیاط مدرسه شان خیلی بزرگ است ولی حالا فهمیدند آنچنان هم وسیع نیست. توضیح دادم که مربع های مدرسه یک متری نیستند و کمی بزرگتر هستند و حدوداً مساحت حیاط مدرسه بین ۱۳۰ تا ۱۵۰ متر مربع است، تفاوت این مقدار تا هکتار برایشان خیلی عجیب بود، وقتی گفتم یک هکتار هفت یا هشت برابر حیاط مدرسه شما است، کاملاً مبهوت شده بودند.

بحثی در کلاس شروع شد که بسیار مفید بود و اجازه دادم ادامه دهند. در بین گفته های بچه ها شنیدم که یکی گفت فکر کنم «نی» ما هم ۱۰۰۰متر مربع باشد چون نشنیده ام تا به حال کسی صحبت بیشتر از ۱۰ نی را کرده باشد، هر چه می گویند کمتر از ۱۰ است. باید حتماً بپرسم که هر نی چقدر است، شاید با هکتار همین ارتباط که من گفتم را داشته باشد.

در آخر وقتی مسئله حل شد و جواب را بچه ها به هکتار گفتند، زنگ تفریح خورد و من ماندم با یک صفحه تمرین حل نکرده، رو به بچه ها کردم و گفتم جلسه بعد باید کمی سرعت کارمان را بیشتر کنیم وگرنه کتاب تمام نمی شود، بچه ها گفتند باشد به شرطی که جواب ها را شما بگویید و من هم اخمی کردم و فهمیدند که محال ممکن است و باید خودشان حل کنند. چاره ای ندارم شاید تعداد کمتری تمرین و مسئله حل شود ولی وقتی خود بچه ها حل می کنند بیشتر یاد می گیرند.

در دفتر در مورد موضوع هکتار با آقای مدیر صحبت کردم. تصدیق کرد که در اینجا به هر ۱۰۰۰متر مربع «نی» می گویند و هر ۱۰ نی یک هکتار است. آفرین به آن دانش آموزی که این حدس را به درستی زده بود، واقعاً تفکر ریاضی خیلی بهتر از حفظ کردن است. آموزش ریاضی اگر درست باشد، بچه ها خیلی چیزها را خودشان می توانند کشف کنند. در ادامه آقا مدیر دلیل جالبی برای این که بچه ها هکتار را نشنیده اند بیان کرد. منطقه ای که روستا در آن واقع است در شیب تند کوهپایه قرار دارد و زمین هموار و مسطح در آن کم پیدا می شود و  به همین خاطر مساحت این زمین ها  بیشتر اوقات به هکتار نمی رسد.

از آن روز به بعد وقتی پیاده به کاشیدار می رفتم در بین راه به مزارع دقت می کردم و واقعاً مزارع بزرگ نمی دیدم. به یاد آوردم که در دوران کودکی وقتی با پدر چند باری به دشت گرگان رفتم، آنجا واقعاً مزارع هکتاری بودند و ابتدا و انتهایشان اصلاً مشخص نبود. یک بار هم شاهد سمپاشی هوایی بودم که توسط یک هواپیما سبک انجام می شد. در بخش هفت گنبد هم همین طور است، آنجا را ندیده ام ولی پدرم که ماموریت می رفت صحبت از ۲۰ تا ۵۰ هکتار می کرد. واقعاً مزارع اینجا در مقابل مزارع انجا باغچه ای بیش نیستند. با این اوصاف بچه های اینجا حق دارند هکتار را نشنیده باشند.

این آشنا نبودن بچه ها با هکتار از نظر درسی برایم زیاد مهم نبود، تنها چیزی که از آن روز ذهنم را مشغول کرد، زحمت بسیار زیاد پدران این بچه ها بود که در این زمین های کوچک روزی اندکی نصیبشان می شود. پدرم کارمند اداره کشاورزی است و بسیار ادوات مکانیزه در امر کشاورزی را دیده ام که حتی یکی از آنها هم اینجا نیست. تراکتور که اصلی ترین وسیله است در اینجا به زحمت دیده می شود و هنوز شخم زمین ها توسط گاوهای تنومند انجام می شود. هنوز وسیله رفت آمد در اینجا الاغ و استر است. هنوز سختی در اینجا حکم فرماست و نمی دانم چه وقت قصد ترک کردن این منطقه را دارد؟ ای کاش زودتر می رفت و این مردمان سخت کوش کمی راحتی را هم تجربه می کردند.

۲۵۵.قندخون

وقتی از پشت وانت پیاده شدم کاملاً منجمد شده بودم، برای اولین بار تا شاهرود را در این هوای سرد پشت وانت آمده بودم، کاری که با عقل جور در نمی آید ولی من از روی ناچاری انجامش داده بودم. درست که پشت وانت با چادر پوشانده شده بود ولی از تیل آباد تا شاهرود تحمل شرایط سخت پشت وانت واقعاً غیرممکن بود. به زحمت می توانستم روی پایم بایستم، باید کمی می گذشت تا یخم آب شود. راننده تا مرا با آن اوضاع دید، با سر خداحافظی کرد رفت، حتی کرایه هم از من نگرفت، فکر کنم دلش به حال رقت بار من سوخته بود.
نزدیک غروب بود و باید سریع خودم را به ترمینال یا پلیس راه می رساندم تا بتوانم اتوبوسی پیدا کنم و به تهران بروم. از سرچشمه باید با تاکسی به میدان مرکزی می رفتم و از آنجا هم با تاکسی دیگری به ترمینال یا پلیس راه، آن قدر خسته بودم که فقط دوست داشتم یک جای نسبتاً گرم گیر بیاورم و بخوابم. وقتی در تاکسی نشستم در همان زمان کوتاه رسیدن به میدان مرکزی چرتی زدم که اندکی در بهبود وضعیتم تاثیر داشت. باورش برای خودمم هم سخت بود که در تاکسی خوابیده بودم.
در میدان مرکزی شاهرود پیاده شدم و به سمت دیگر میدان به راه افتادم، در حال خودم بودم و به این فکر می کردم که خدا کند زود اتوبوس گیرم بیاورم تا بتوانم جانانه بخوابم. البته رفتن با قطار هم به ذهنم رسید ولی احتمال این که بلیط باشد خیلی کم بود و همان بهتر بود به ترمینال یا پلیس راه بروم. در همین حین صدایی توجهم را به خودش جلب کرد، پیرزنی بود که کنار پیاده رو روی پله مغازه ای که بسته بود نشسته بود و مرا به سوی خودش می خواند.
فکر کردم گدا است و حتماً می خواهد از من کمکی بگیرد، معمولاً به این جور افراد اعتنایی نمی کنم و این نوع کمک را اصلاً قبول ندارم، دادن به پول به این افراد به جای رفع این معضل متاسفانه به اشاعه بیشتر آن دامن می زند. شاید مبلغ پولی که می دهیم اندک باشد ولی وقتی در تعداد زیاد ضرب شد مبلغی خواهد شد که دیگر نمی گذارد این افراد به کار و کوشش درست برای کسب درآمد اقدام کنند. وقتی می خواستم از کنارش رد شوم، زیرچشمی دوباره نگاهش کردم، پیرزنی بود با چهره ای بسیار مهربان و خیلی هم تمیز و مرتب، اصلاً به گدا نمی مانست. کیفی هم کنارش بود که از نویی برق می زد.
فهمیدم که اشتباه کرده ام و این بنده خدا نیاز به کمک واقعی دارد. به کنارش رفتم و سلام کردم و او هم با لحنی خسته ولی با لبخند جواب سلامم را داد و بلافاصله پرسید: قندخون بلدی؟ انتظار هر کمک یا سوالی داشتم الی این، اصلاً نفهمیدم منظورش چیست و گفتم مادر جان قند خون چی؟ کمی غرغر کرد و گفت: چند وقتی است حالم خوب نیست و دکتر رفته ام و حالا هم از پیش دکتر آمده ام، فقط نمی داند آیا دکتر برایم آزمایش قندخون نوشته یا نه؟
گفتم: مادر جان چه کار به اینها داری؟ دکتر وقتی برایتان آزمایش نوشته خودش می داند چه چیزهایی را بنویسد. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: نه ننه، تو نمی دانی من چه می گویم. تو اصلاً می دانی قند خون چقدر خطرناک است؟ اصلاً تا به حال خودت آزمایش قند خون داده ای؟ عباس آقا همسایه ما چند وقت پیش حالش بد شد بردند بیمارستان و آنجا یک چشمش کور شد، زنش می گفت قند خونش زیاد بوده که این بلا سرش آمده. قند خون چیز مهمی است، اگر کم باشد بیحال می شوی اگر زیاد هم باشد کور می شوی، من یادم رفت به آقای دکتر بگویم برایم آزمایش قند خون بنویسد و حالا می ترسم که شاید من هم به وضع عباس آقا دچار شوم.
جوابی برای حرف هایش نداشتم، مطمئن بودم که اگر دکتر آزمایش نوشته، قند خون را هم نوشته ولی می بایست این پیرزن را متقاعد می ساختم. کنارش روی پله و در زیر نور چراغ نشستم و به ایشان گفتم دفترچه اش را بدهد تا ببینم دکتر چه چیزهایی را نوشته است. دفترچه تامین اجتماعی اش را از داخل کیفش در آورد و به من داد، از این کیف نو که جلایش چشمانم را نوازش می داد، دفترچه ای خارج شد که نویی آن بیشتر جلوه می کرد. آن قدر تمیز بود که انگار تا به حال استفاده نشده است. به نظر این اولین باری بود که این پیرزن به دکتر رفته بود، ولی وقتی ورق می زدم چند تایی نمانده بود تمام شود، این پیرزن چقدر مرتب و دقیق و تمیز است.
یک راست به صفحه آخری که چیزی در آن نوشته شده بود رفتم، تاریخش مربوط به امروز بود. ولی وقتی نسخه را نگاه کردم هیچ چیزی که نشان دهنده آزمایش باشد ندیدم. سونوگرافی سینه و شکم بود که دکتر برای ایشان تجویز کرده بود. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: صفحه قبلی است، اینها سونوگرافی هستند. با تعجب پرسیدم: مادرجان سواد داری؟ لبخندی زد و گفت: نه مادرجان سوادم کجاست! ما زمانی که بچه بودیم پدرانمان نگذاشتند به مدرسه برویم، من خیلی دوست داشتم سواد داشته باشم ولی نگذاشتند.
دفترچه را از دستم گرفت و صفحه مربوط به آزمایش را آورد و به من داد و گفت: این صفحه را ببین، آزمایش را در این صفحه نوشته، بگرد ببین آزمایش قند خون هم هست؟ کاملاً درست بود و این برگه مربوط به آزمایش بود. متعجب مانده بودم این پیرزن بی سواد چه طور این ها را می داند. می خواستم بپرسم که خودش با لبخندی گفت: می دانی از کجا فهمیدم؟ وقتی دکتر داشت می نوشت اول گفت آزمایش را می نویسم و بعد گفت سونوگرافی را می نویسم، همانجا فهمیدم که صفحه اول مربوط به آزمایش است و صفحه دوم مربوط به سونوگرافی است. دقت این پیرزن و هوش و حواسش واقعاً عالی بود، من که خیلی از او جوان تر هستم مانند او این قدر دقیق نیستم.
وقتی به برگه نسخه مربوط به آزمایش نگاه انداختم، با اندکی جستجو چشمم به FBSافتاد و گفتم مادر جان قند خون را نوشته، خیالت آسوده باشد. نفس راحتی کشید و گفت: خدا پدر و مادرت را بیامرزد که مرا از نگرانی خلاص کردی، کلی غصه خورده بودم که چرا به دکتر نگفتم قند خون را بنویسد. لبخندی زدم و گفتم: دکترها کارشان را خوب می دانند و امکان ندارد آزمایشی به این مهمی را در لیست آزمایشات ننویسند.
دفترچه بیمه را به ایشان دادم و می خواستم خداحافظی کنم که دستم را گرفت و مرا به سمت کیفش برد. کمی کشمش در مشتم ریخت و گفت این چندتا را بخور تا کمی جان بگیری، معلوم است که خیلی خسته ای. کشمش ها را در جیبم ریختم و از ایشان تشکر بسیار کردم. می خواستم از ایشان جدا شوم ولی دیدم در فکر است، ناگهان رو به من کرد و گفت: قبل از این که بروی بیا نشانم بده که آزمایش قند خون چه شکلی است تا بعداً خودم بفهمم نوشته یا ننوشته، شاید از جواب آزمایش هم سر در بیاورم.
برایم خیلی جالب بود که این پیرزن بی سواد چقدر دوست دارد یاد بگیرد، از طرفی هم مانده بودم که چه طور به او باید این علامت را یاد بدهم. در دفترچه علامت FBS را نشانش دادم و گفتم: مادر جان ببین این شکلی است. دفترچه را گرفت و بالا و پایینش کرد و گفت: کدام یکی بود؟ اینجا کلی خط های کج و معوج است. راهی به ذهنم رسید، بهتر است این علامت را در کاغذی بنویسم و به او بدهم تا بتواند با مقایسه آن را بیابد و بفهمد که قند خون کدام است. از کیفم کاغذی برداشتم و با خودکار روی آن نسبتاً بزرگ FBS را نوشتم و به ایشان دادم.
کاغذ را گرفت و نگاهی عمیق به آن انداخت و بعد گفت: پس سه شکلی است، اول نفهمیدم ولی وقتی شکل ها را برایم تفسیر کرد منظورش را دانستم. با همان لحن خاصی که داشت شروع کرد برایم توضیح دادن. اولی مثل عصای پسر عذرا خانم است، بنده خدا یک پایش فلج است و عصایش همینجوری است، منظورش حرف F بود. دومی دوتا بغچه است که روی هم هستند، منظورش حرف B بود و سومی هم مثل مار می ماند که دور خودش چرخیده است و منظورش حرف S بود.
فقط توضیح کوچکی دادم که ممکن است وسطی فقط یک بغچه داشته باشد که کنار دیوار است و منظورم حرف کوچک b بود. لبخندی زد و گفت: همان بغچه برای من کافی است یا یکی یا دوتا، پس قند خون شد عصای پسر عذرا خانم با بغچه و مار. بعد کاغذ را در جیبش گذاشت و دفترچه بیمه را باز کرد و شروع کرد به جستجو در صفحه نسخه آزمایش و خیلی سریع قند خون را پیدا کرد. به من نشان داد و گفت: درست است؟ عصای بغچه مار؟
نوع یادگیری و به خاطر سپردنش مرا مبهوت کرده بود. در کلاس هایم کلی سعی می کنم با شیوه های مختلف به بچه مطالب ریاضی را یاد دهم و زیاد موفق نیستم ولی این پیرزن خودش راه هایی می یابد که یاد بگیرد و به خاطر بسپارد، یک هزارم این انگیزه را بچه های کلاس من داشتند، مشکل من در درس حل شده بود. خیلی تاسف خوردم که چرا این پیرزن سواد یاد نگرفته که اگر این چنین می شد شاید زندگی اش به کلی تغییر می کرد. به او گفتم: حافظه ی خیلی خوبی دارید، من معلم هستم و همین حالا فهمیدم که شما هم خوب یاد می گیرد و هم کاملاً به خاطر می سپارید. در حالی که داشت کیفش را برمی داشت گفت:آره پسرم، همه می گویند که من خوب یادم می ماند، خیلی شعر و داستان هم بلدم ولی حیف که سواد ندارم.
در زمان خداحافظی وقتی در پاسخ پرسش اش که خانه ات کجاست؟ گفتم که من باید به تهران بروم، خیلی تعجب کرد و بسیار اصرارم کرد که امشب را در خانه ایشان بمانم و صبح بروم. گفت: خانه ما دوتا کوچه آن طرف تر است و حاج آقا هم خانه هست. حالا که شب شده، بیا خانه ما بمان، تلفن هم داریم، به خانه تان زنگ بزن و بگو فردا می آیی.
کار به جایی کشید که دستم را گرفت و گفت: اگر نیایی ناراحت می شوم. فقط یک جمله گفتم که متقاعد شد و مرا رها کرد. گفتم: دو هفته است خانه نرفته ام و دلم برای مادرم تنگ شده است. گفت: دیدار مادر از هر چیزی واجب تر است، برو به سلامت و سلام مرا هم به مادرت برسان. خداحافظی خیلی گرمی کرد و مقدار زیادی دعا نثارم کرد و آرام آرام به راهش ادامه داد و رفت و من هم در مسیری مخالف به راه افتادم. تصمیم گرفتم ابتدا به ترمینال بروم و اگر اتوبوس نبود به پلیس راه بروم. در ترمینال که خبری نبود ولی خوشبختانه همان دم که به پلیس راه رسیدم یک اتوبوس مشهد تهران آمد و سوار شدم، نیمه خالی بود و در صندلی مناسبی نشستم.
درطول راه چشمانم در دل تاریکی که گاهی کوه ها در نور خفیف مهتاب دیده می شد به دنبال جواب این سوال می گشت که چرا روزگار این گونه است که نمی گذارد استعدادها شکوفا شوند؟ چرا تصمیم یک پدر که شاید از استعداد در زمینه مطالعه و دانش علوم انسانی بهره چندانی نبرده می تواند راه پیشرفت فرزند را در همان راه متوقف کند؟ ممکن است پدر در زمینه های مستعد باشد و فرزندش در زمینه ای دیگر، این تفاوت کاملاً عادی است، پس چگونه می تواند به خودش اجازه دهد که استعداد فرزندش را کور کند؟
چرا روزگار در بیشتر اوقات سر ناسازگاری با انسانها دارد؟ چرا عوامل خارجی این قدر در تلاش هستند که انسان ها را بیشتر در سختی غرق کنند تا خوشی؟ چرا رنج همیشه بیشتر از رفاه است؟ چرا احساس خوشبختی هر از چندگاهی به سراغ ما می آید و زیادهم ماندگار نیست؟ این پیرزن در طول سالهای متمادی عمرش چقدر زجر کشیده به خاطر این که سواد نداشته و خودش هم در این نداشتن سواد نقش عمده ای نداشته، شاید این هوش و زکاوتش گاهی از میان آن خیل عظیم رنج ها چند تایی را برطرف کرده و کمی احساس خوشبختی را نیز احساس کرده.
در تاریکی این سوالات غرق بودم و ماشین هم در تاریکی جاده به راهش ادامه می داد. تا چند ساعت دیگر این جاده به روشنایی می رسید ولی نمی دانم چندین سال باید بگذرد تا ذهنم من هم با این همه سوالات بی پاسخ به روشنایی برسد.

۲۵۴. مهندس

در طول شش ماه به هر سختی ای بود توانستم ده هزار تومان پس انداز کنم، حقوقم کفاف زندگی در روستا و رفت و آمدهای تا تهران را به زور می داد. با این پول به خیابان جمهوری رفتم و کلی گشتم تا بتوانم رادیو ضبطی مناسب با این مبلغ پیدا کنم. یک رادیو ضبط (D1 SONY) خریدم تا همدم من باشد در تنهایی های آخر هفته های وامنان، در شب هایی که هیچ کس نبود و همه جا غرق در سکوت بود.

وقتی در خانه وامنان کارتن این رادیو ضبط را باز کردم، همه ذوق زده شده بودیم. مدت مدیدی بود که رادیوضبط قدیمی ابراهیم از کار افتاده بود و هیچ نوایی در فضای اتاق طنین نمی انداخت. بوی نویی این رادیوضبط کاملاً مشاممان را می نواخت. بی صبرانه منتظر اولین صدایی بودیم که از او بیرون خواهد آمد. ابراهیم که از خانه کاست آورده بود اولین فردی بود که رادیو ضبط را روشن کرد و «بیداد » استاد شجریان بود که برای اولین بار صدایش در روح و جان ما رسوخ کرد. در تمام مدتی که ضبط روشن بود، همه در سکوت بودیم و فقط گوش می کردیم و لذت می بردیم.

من هم از خانه چند کاست از «کیتارو» و«یانی» و «ونجلیس» آورده بودم و آنها را گذاشته بودم که در زمان تنهایی گوش دهم. من به موسیقی بی کلام علاقه دارم و  این با سلیقه دیگر دوستان اتاق همخوانی چندانی ندارد، به همین خاطر آنها را برای آخر هفته هایم نگاه داشته بودم. از آن موقع به بعد شب ها کارمان فقط گوش دادن به شجریان بود و گاهی هم رادیو، البته از نوع بیگانه اش. قرار بر این شد که از هفته بعد هر کسی چند کاست به همراه بیاورد تا با هم آنها را گوش دهیم، با این کار با انواع موسیقی در ژانرهای مختلف آشنا می شدیم.

آخر هفته شد و فرصتی بود که باب سلیقه خودم موسیقی گوش کنم. البته رادیو هم در تنهایی همدم خوبی است و همچون دوستی می ماند که انگار در اتاق هست و در کنارت مشغول صحبت کردن است. ناهار را میل کرده بودم و در این عصر سرد پنجشنبه بهترین وقت بود برای گوش دادن به موسیقی، کاست «جاده ابریشم» کیتارو را  درون ضبط صوت گذاشتم وهمراه آن شدم در گذر از مسیر جاده ابریشم از چین تا رم، مسیری ۶۰۰۰ کیلومتری که در آن طبیعت قدرت و عجایبش را به رخ می کشد.

به خاطر سرمای هوا به بخاری چسبیده بودم و همین باعث شده بود از رادیوضبط که روی طاقچه بود دور باشم. بهترین قطعه این آلبوم همان موسیقی تیتراژ این سریال است، برای این که از گوش دادن به آن بیشتر لذت ببرم، چندین بار آن را به اول برگرداندم تا دوباره پخش شود و همین باعث می شد که بلند شوم و به کنار طاقچه بروم و باز به کنار بخاری بازگردم. به فکر فرو رفتم که چه کار کنم که این قدر مجبور نباشم بروم و بیایم، به یاد حمید افتادم که دیروز کارتنی  پر از  وسایل مربوط به درسش را به خانه آورده بود، همین ایده ای بسیار عالی به ذهنم رساند.

حمید دبیر درس حرفه و فن است و برای مبحث برق کلی کلید و پریز و سیم و سرپیچ و از این قبیل وسایل آورده بود. از نظر حمید کار عملی در درسش خیلی مهم بود، می گفت: دانش آموز باید بعد از این که از سه ساله راهنمایی فارغ التحصیل شد، مهارت انجام کارهای ابتدایی فنی را داشته باشد. بتواند سرپیچی را عوض کند یا چکه کردن شیر آب را برطرف کند و … . کارگاه مدرسه متاسفانه اصلاً تجهیز نبود و هیچ وسیله به درد بخوری نداشت، حمید از جیب خودش این وسایل را می خرید و با آن به بچه ها آموزش می داد، واقعاً کارش تحسین برانگیز است.

کمی گشتم و مقداری سیم گرفتم و یک پریز رو کار، نقشه ام این بود که از پشت پریزی که روی طاقچه بود سیمی بکشم و درست بالای سرم، یعنی کنار بخاری پریزی جدید نسب کنم. با این کار هم می توانستم کنار بخاری باشم و هم ضبط صوت در نزدیکی من بود. ضمناً این پریز می توانست در آینده کارکردهای متفاوت دیگری هم داشته باشد. در وسایل حمید سیم چین پیدا نکردم و فقط یک انبردست و یک فازمتر برداشتم و شروع به کار کردم.

ابتدا رفتم و از کنار در ورودی حیاط فیوز را قطع کردم، کار با برق شوخی بردار نیست و باید تمام جوانب را سنجید، احتیاط شرط عقل است و باید ان را رعایت کرد. پریز بالای تاقچه را باز کردم و سیم را به آن وصل کردم و دوباره پریز را بستم. می خواستم سیم را روی دیوار بکشم که ناگاه چشمم از پنجره به حیاط افتاد، آقای صاحبخانه را در کنار کنتور دیدم. چشمانم را تیز کردم و در عین ناباوری دیدم که فیوز را وصل کرد. نمی دانم چرا این کار را کرد؟ ولی هرچه بود شانس آوردم که فهمیدم برق هست، وگرنه در ادامه کارهایم اتفاقات بدی رخ می داد.

خانه ما از پشت درست چسبیده به خانه صاحبخانه بود، ما در طبقه دوم بودیم و طبقه اول هم طویله و انبارهای صاحبخانه بود. کنار در ورودی که آن طرف حیاط است دو کنتور در کنار هم قرار دارد، یکی مربوط به خانه ما بود و آن یکی هم مربوط به خانه صاحبخانه بود. حواسم بود که فیوز مربوط به خانه خودمان را قطع کنم ولی نمی دانم چرا آقای صاحبخانه آمد و  فیوز را وصل کرد، برق خانه آنها که قطع نشده بود. می خواستم پایین بروم و فیوز را مجدداً قطع کنم ولی کمی تامل کردم که آقای صاحبخانه برود، اگر مرا می دید حتماً از من علت این کار ا می پرسید و شاید وقتی می فهمید می خواهم چه کار کنم، اجازه نمی داد. به نظرم بهتر بود که ایشان از موضوع چیزی متوجه نشود.

آقای صاحبخانه بعد از وصل کردن فیوز به طویله رفت و بعد از آن هم در انبار کارهایی انجام می داد، انگار خیلی در حیاط کار داشت، خیلی معطل کرد و همین باعث شد که حوصله ام سر برود. به سراغ سماور رفتم و آن را بالا زدم تا برای خودم چایی بگذارم، حدس می زدم که او کارش بیشتر طول خواهد کشید. منتظر جوش آمدن سماور بودم که چشمانم سنگین شد و پیش خود گفتم چرتی بزنم و تا قبل از تاریکی هوا بیدار شوم و کار را تمام کنم. از خیر چای هم گذشتم و سماور را خاموش کردم و همان کنار بخاری دراز کشیدم.

نمی دانم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم آسمان قرمز شده بود، فهمیدم تا تاریک شدن هوا وقتی نمانده و باید سریع این کار مهندسی ام را تمام کنم. سیم را بر روی دیوار گرفتم و تا محلی که می خواستم پریز جدید را نصب کنم آوردم، به وسیله میخ های دوپا خیلی مرتب روی دیوار سیم را مهار کردم، کاملاً دقت کردم تا همه چیز تمیز از کار درآید. در آخر هم حدود نیم متری زیاد آوردم و تصمیم گرفتم با انبردست کوتاهش کنم.

انبردست را آوردم و باز دوباره اندازه گرفتم و محل دقیق بریدن سیم را تعیین کردم و انبردست را در محل قرار دادم و با فشاری زیاد خواستم سیم را قطع کنم. وقتی به دسته انبردست فشار آوردم، فقط نور شدیدی دیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشمانم را باز کردم چیزی به یاد نمی آوردم، ولی وقتی سیم و انبردست را دیدم همه چیز به خاطرم آمد، ولی نکته مبهم برایم این بود که چرا من کنار دیوار مقابل هستم و حدود یکی متری با سیم و محل نصب پریز جدید فاصله گرفته ام. وقتی می خواستم بلند شوم درد در ناحیه پا و کمر به من فهماند که برق چه رفتاری با من ناآزموده کرده است.

تازه یادم آمد که وقتی صاحبخانه فیوز را وصل کرده بود دوباره نرفتم تا قطعش کنم. وقتی انبردست را هم دیدم که انگار رویش جوشکاری شده است تازه  فهمیدم که آن خطر بزرگی که باید از بیخ گوشم رد می شد، این بار کمی نزدیکتر بوده و مرا حدود یک متری پرت کرده است، همین که هنوز زنده هستم و آسیب چندانی هم ندیده ام واقعاً غنیمت است. سیم را جمع کردم و وسایل را هم سرجایش گذاشتم و پیش خودم قرار گذاشتم که فردا صبح اول وقت کار را تمام کنم، جمعه بهترین وقت برای این کارها است.

هوا تاریک شد و وقتی کلید چراغ را زدم دیدم روشن نشد. حتماً به خاطر آن اتصالی فیوز پریده بود، به کنار کنتور رفتم و فیوز را زدم ولی متاسفانه چراغ روشن نشد و همین مرا نگران کرد، درست در همین موقع صاحبخانه هم آمد و او هم از قطع برق شکایت داشت. البته نکته جالب این بود که فیوز خانه او بالا بود و برق نداشت، غرغر می کرد که چند ساعت پیش هم برق طویله اش رفته بوده. آنجا فهمیدم که خانه ما با طویله صاحبخانه به یک کنتور متصل است.

از پریدن فیوز خانه ما صحبت کرد و گفت: نمی دانم چه شد که چند ساعت پیش برق سمت شما قطع شد، آمدم و دیدم فیوز پریده است. شما متوجه نشدید؟ این بار خانه ما هم برق ندارد ولی فیوز ما نپریده است. این اداره برق چه کار می کند؟ چرا برق، امروز این جوری است و اذیت می کند؟ فهمیدم کار خرابی ام از محدوده کنتور خانه بیشتر بوده و به همین خاطر لام تا کام چیزی نگفتم. چاره نداشتم، باید مخفی کاری می کردم تا هم آبرویم نرود و هم مواخذه نشوم، با قیافه ای متعجبانه حرف هایش را تایید کردم و خودم را به بی خبری زدم.

شب را با نور شمع در تنهایی مطلق گذارندم و هنوز در گیر و دار این بودم که چرا کاری کردم که این چنین خسارت به بار آورد و برق هر دو خانه را مشکل دار کرد. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم که تمام اطراف خانه در تاریکی غرق است، کمی خیالم راحت شد، احتمالاً برق به صورت کلی رفته و من زیاد مقصر نیستم. عجب شانس عجیبی من دارم، درست در لحظه ای که من آن اتصال را ایجاد کردم برق هم رفت. ولی وقتی بیشتر فکر کردم به خودم گفتم یک جای کار می لنگد، این هم زمانی نباید این قدر دقیق باشد.

ضبط صوت خریده بودم تا صدایش مرا از تنهایی درآورد، حالا همه جا چنان تاریک است که تنهایی دیگر مشکل من نیست، با این تاریکی که کاملاً همه جا را در بر گرفته و همه چیز  را ترسناک جلوه می دهد چه کنم؟ متاسفانه از دوران کودکی فوبیا تاریکی دارم و اگر در جایی تنها باشم حتماً باید چراغ کوچکی در زمان خواب روشن باشد. حالا کل روشنایی ام یک شمع است که آن هم در حال تمام شدن است. باید می خوابیدم تا زمان سریع تر طی شود، ولی تازه اول شب بود و خواب به هیچ وجه به چشمانم نمی آمد.

شب بسیار سختی را پشت سر گذاشتم و صبح وقتی بیدار شدم بسیار خسته بودم. سماور که کار نمی کرد زیرا برقی بود، گاز پیک نیک را آوردم تا حداقل روی آن کتری را به جوش آورم. مشغول همین کارها بودم که صدای چند نفر را از داخل حیاط شنیدم. دهیار به همراه صاحبخانه و چند نفر کنار کنتورها بودند و داشتند صحبت می کردند، من هم پایین رفتم و موضوع را جویا شدم. آقای دهیار گفت: نمی دانم چه شده که فقط برق این محله رفته و بقیه روستا برق دارد، زنگ زده ام اداره برق و گفته اند حتماً فیوز ترانس پریده و قرار شد اوستا ممد که وارد است سری به آن بزند.

بعد از چند دقیقه اوستا ممد آمد و نگاهی به اطراف کرد و رفت سر کوچه و جعبه پایین تیر برقی که ترانس بالایش بود را باز کرد و بعد از چند دقیقه گفت: اتصالی شدیدی در مدار داشتید که فیوز به این قدرت سوخته است، حتماً باید فیوز را عوض کرد، می روم تا فیوز بیاورم. حالا دیگر برایم کاملاً مسجل شده بود که این همه کار خرابی از همان مهندسی دیروز غروب من بوده است. آب دهانم را قورت دادم و بدون این که چیزی بگویم آرام به طرف خانه به راه افتادم که ناگاه صاحبخانه صدایم کرد، از ترس جرات بازگشت نداشتم، به احتمال زیاد حدس زده بود که مقصر این کار من هستم.

تا خواستم عذرخواهی کنم، از همان دور به من گفت: گفتم یک اتفاقی افتاده است، دیروز اول فیوز خانه شما پرید و بعد هم برق خانه ما رفت، حتماً سیم کشی داخل کوچه مشکلی داشته. دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم و چه باید بگویم، لال شده بودم. اگر این صحبت ها بیشتر طول می کشید حتماً از رفتارم به من شک می کرد و حدس هایی می زد. با تلاش بسیار خودم را جمع و جور کردم و حرف ایشان را با سر تایید کردم و سریع به داخل خانه بازگشتم.

ده دقیقه بعد برق وصل شد و همه چیز به حالت عادی بازگشت. باید تمام نشانه ها و یا هر چیزی که مربوط به این کار بود را محو می کردم. برای جدا کردن سیم از پریز باید دوباره فیوز را قطع می کردم ولی حالا امکان این کار نبود، اگر صاحبخانه می فهمید همه چیز به هم می ریخت. صبر کردم تا صبح فردا، ساعت پنج و نیم بیدار شدم و در گرگ و میش صبح سریع رفتم پایین و کنتور را قطع کردم و در اتاق سیمی را که از پشت پریز  کنار طاقچه کشیده بودم را باز کردم و همه چیز را جمع کردم و دوان دوان به حیاط بازگشتم و فیوز کنتور را وصل کردم.

 به نظرم همه چیز را به وضع اولیه بازگردانده بودم ولی وقتی نگاهی به دیوار کنار بخاری در اتاق انداختم، دایره ای سیاه روی دیوار دیدم. خیلی وشخص و واضح بود و می بایست حتماً کاری می کردم تا محو شود. خوشبختانه دیوارهای خانه های روستا با گِل پوشانده شده است. ابتدا با کارد کمی از رویش تراشیدم و بعد با دستمالی خیس رویش را چند بار کشیدم تا آثار این انفجار پاک شد. سیم را از جایی که سیاه شده بود بریدم و همراه با پریز در همان کارتن خودش گذاشتم.

 نفس راحتی کشیدم و کنار بخاری نشستم و از همانجا بود که دور هرچه امور مهندسی در خانه بود را خط کشیدم تا بتوانم به سلامت و بدون اضطراب زندگی کنم.

۲۵۳. شکار

هوا چنان سرد بود که بخاری کلاس یارای آن را نداشت که فضا را گرم کند، به نظرم دمای داخل با بیرون تفاوت چندانی نداشت. بچه ها کلاه هایشان به سرشان بود و مدام دستانشان را به هم می مالیدند، من هم از بخاری فاصله گرفتم تا همچون بچه ها باشم، به طور کل همه داشتیم می لرزیدیم. بیرون هم که همه جا سفید پوش بود و برف همچنان می بارید، از دیشب شروع شده بود و تا حالا با شدتی یکسان در حال باریدن بود. وقتی به آسمان نگاه کردم، ابرها آن چنان مستقر شده بودند که خبری از رفتن آنها نبود.

 زنگ آخر بود و حل تمرین، هوای سرد و بی حوصلگی بچه ها و حل نشدن تمارین به شکل درست در پای تخته باعث شده بود که همه بی حوصله شویم، به نظرم همه چیز در حال انجماد بود، حتی من هم احساس می کردم مغزم در حال یخ زدن است. امروز به خاطر کم کاری بخاری ها واقعاً روز خوبی نبود. زنگ خورد و بچه ها با همان حال یخ زدگی به سمت خانه به راه افتادند، همیشه با شور و غوغا مدرسه را ترک می کردند ولی امروز هیچ صدایی از آنها نمی شنیدم، سرما همه چیز را در سیطره خود در آورده بود.

امروز اصلاً روز خوبی نبود، فکر کنم هیچ کس چیزی یاد نگرفت، در حالت عادی بچه ها با ریاضی مشکل دارند چه برسد به حالا که شرایط فیزیکی کلاس و مدرسه اصلاً مهیا نبود. باید جلسه بعد همه چیز را دوباره از ابتدا بگویم تا شاید برخی چیزی دستگیرشان شود، امروز که در هیچ کدام از ذهن های بچه ها تغییری ایجاد نشد. واقعاً آموزش پیش نیازهایی دارد که اگر برآورده نشود، این امر مختل خواهد شد و به نتیجه نخواهد رسید.

وقتی به همراه همکاران به کلبه کل ممد رسیدیم، مینی بوسی که به زنجیر مسلح شده بود رسید و همه به جز من سوارش شدند، مسیر من کاملاً برخلاف مسیر آنها بود. وقتی به مینی بوس نگاه کردم، خستگی خاصی را در آن احساس کردم، به زحمت از وامنان و نراب آمده بود و تازه می خواست کلی راه طی کند تا به شهر برسد. دلم برایش سوخت، چقدر در تب و تاب است تا خدمت برساند، به نظر پا به سن گذاشته بود و کهولت در صدایش مشهود بود. کلی از او تشکر کردم که همکاران ما را به سلامت در چنین شرایطی به خانه هایشان می رساند.

وقتی ماشین رفت بیشتر دلم برای خودم سوخت که باید در این هوای برفی تا وامنان را پیاده طی کنم. مسیری در حدود چهار کیلومتر، برای این که زودتر برسم ابتدا تصمیم داشتم از میان بُر بروم، ولی وقتی به فکر شیب آن افتادم منصرف شدم، در حالت عادی احتمال سُر خوردنم در این مسیر همیشه بالا بود، در این برف دیگر احتمالی در کار نبود و حتماً سُر می خوردم.

 دیدن مناظر زمستانی واقعاً لذت بخش است، البته به شرطی که احساس سرما نکنید. در ماشینی گرم نشستن و نگاه کردن مناظر شاید جذاب باشد ولی در دل آن منظره بودن و با سرعت از آن نگذشتن، لذت تماشا را چندین برابر می کند. فقط باید به فکر گرم شدن می بودم تا از این روز زیبای زمستانی بیشترین لذت را ببرم. گام هایم را تندتر کردم تا باعث شود کمی گرم شوم.

 هنوز از داخل روستا خارج نشده بودم که خوشبختانه گرما به من روی آورد و همه چیز به حالت عالی درآمد. چشمانم به خوبی می دید و مغزم هم از تحلیل آنها سرخوش بود. تضاد زیبای رنگ زرد و سفید در خانه های گِلی که برف بام هایشان را سپید پوش کرده بود، در کنار درختانی که در برابر برف همه تعظیم کرده بودند، صحنه های زیبایی در داخل روستا خلق کرده بود. هنوز وارد طبیعت نشده این همه زیبایی می بینم، به درونش بروم چه ها خواهم دید؟! گام هایم را باز هم تندتر کردم تا زودتر به درون دره بروم و رودخانه را در این وضعیت زیبا ببینم.

برف همیشه در سکوتی خوش آیند می بارد. این سکوت واقعاً آرامش بخش است، قدم برداشتن در این هوا بهترین دارو برای رفع اضطراب و پریشانی روحی است. برف را از جهتی دیگر هم بسیار دوست دارم، در زیر آن اصلاً خیس نمی شوم. به طور کل از خیس شدن بیزارم و اصلاً آن حس شاعرانه زیر باران را درک نمی کنم. این از کودکی در من هست و متاسفانه نمی توانم تغییرش دهم.

هنوز در روستا بودم و در سکوت گام برمی داشتم، هیچ کس نبود و هیچ وسیله ای هم عبور نمی کرد، این گونه تنهایی را دوست دارم. در میان این همه خانه با سقف های مسطح، یک خانه با سقفی شیروانی توجهم را به خودش جلب کرد. خانه ای دو طبقه که ظاهرش اصلاً به این روستا نمی آمد و همچون تافته ای بود جدا بافته. قد بلندش کاملاً در کنار دیگر ساختمانها متمایزش کرده بود. در میان این همه سپیدپوشی این ساختمان به نظرم عریان آمد. میزان برفی که روی او بود با دیگر خانه ها قابل قیاس نبود. احساس کردم سردش است و چیزی هم ندارد تا خودش را بپوشاند.

وقتی به مقابلش رسیدم، صحنه ای بسیار عجیب و در همان حال جالب دیدم. دسته ای گنجشک که فکر کنم از سرمای زیاد کلافه شده بودند، کاملاً مرتب کنار هم بر لبه شیروانی بام این خانه نشسته بودند. نمی دانم داشتند در مورد چه موضوعی با هم گفتگو می کردند ولی هرچه بود آنچنان غرق در صحبت بودند که اصلاً حضور مرا متوجه نشدند. چنان زیبا و صمیمی و مرتب کنار هم نشسته بودند که ناخودآگاه ایستادم تا آنها را تماشا کنم. احتمالاً همه فامیل بودند و داشتند در مورد یکی دیگر از بستگانشان غیبت می کردند!

خوشبختانه دوربین زنیت مانند همیشه همراهم بود. از فرصت استفاده کردم و آرام دوربین را از کیف درآوردم و آماده اش کردم. از این می ترسیدم که سر و صدای باز کردن کیف، فراری شان دهد ولی خوشبختانه چنان گرم در صحبتهایشان بودند که اصلاً متوجه نشدند. نگرانی دومم صدای شاتر بود، دوربین را زوم کردم و خیلی آرام تکمه شاتر را فشردم، صدایش در این سکوت طنین انداخت ولی خدا را شکر نشنیدند.

چند عکس گرفتم ولی زیاد به دلم ننشست، چون همه را نتوانستم در کادر قرار دهم. به همین خاطر آرام به طرف راست ساختمان حرکت کردم تا بتوانم همه را در کادر داشته باشم، ماشالله تعدادشان هم زیاد بود. دوباره زوم کردم و این بار همه در کادر بودند، تا آمدم شاتر را بفشارم که صدای هیاهویی از پشت سرم شنیدم و در یک لحظه همه آنها به پرواز درآمدند و در کسری از ثانیه کادر خالی شد. کلی سعی کرده بودم تا سکوت را رعایت کنم و بتوانم عکس خوبی بگیرم، این همه صدا ناگهان از کجا آمد؟

وقتی به پشت سرم نگاه کردم با صحنه ای دهشتناک مواجه شدم که در همان دم قالب تهی کردم. تعدادی از بچه ها سنگ به دست مرا نشانه گرفته بودند و چنان به طرفم می دویدند که انگار دشمنی خونی را دیده اند. مغزم قدرت پردازش تصویری که چشم هایم می دید را نداشت، مانده بودم که چه کار کنم؟ اصلاً این ها که هستند و با من چه خصومتی دارند که  این گونه به من حمله می کنند؟ احتمالاً دانش آموزان خودم هستند و حالا که مرا تنها گیر آورده اند می خواهند از من انتقام بگیرند. سختگیری هایم در کلاس حالا کار دستم داد و در این روز که همه جا پر از رنگ سپید است، حتماً چند جایی از بدنم به رنگ قرمز در خواهد آمد.

 به  چند متری من که رسیدند یکی گفت: بزنید، فکر کنم فرمانده شان بود، ناگهان همه شروع کردند به پرتاب کردن سنگ ها، صحنه چنان دهشتناک بود که سرعت پردازش مغزم کند شد و همه چیز را حرکت آهسته می دیدم. تا چند ثانیه قبل همه چیز غرق در آرامش بود و حالا همه چیز روی هوا است. تا چند لحظه پیش تنها صدایی که می شنیدم، صدای نفس های خودم بود ولی حالا همه جا پر بود از صدای داد و فریاد. این تناقض ویران کننده بود.

 آن قدر سرعت عملشان بالا بود که مجالی برای فرار یا پناه گرفتن نداشتم. تنهاکاری که کردم نشستم، ناخودآگاه چشمانم را بستم و دستانم را روی سرم گذاشتم تا بتوانم ضایعاتی را که بر من وارد خواهد آمد را  تا حدی کمتر کنم. حداقل از سرم محافظت کنم تا آسیبی جدی نبیند. فلسطینیان در انتفاضه هم این چنین حمله نمی کنند.

منتظر اولین برخورد و اولین احساس درد بودم، ولی چیزی احساس نکردم، نه برخوردی، نه سنگی و نه حتی دردی. زمان برایم متوقف شده بود، وقتی چشمانم را باز کردم، ابتدا به اطراف نگاهی انداختم و وقتی سرم را به بالا چرخواندم، سنگ ها را دیدم که با ارتفاع از روی سرم در حال گذشتن بودند. سرعتشان به نظرم کم بود و بیشتر آنها را در هوا معلق می دیدم. ولی نمی دانم چه شد که ناگهان سرعت به حالت عادی اش برگشت و سنگ ها از روی سرم ناپدید شدند.

 وقتی به خودم آمدم تازه فهمیدم من هدف آماج این سنگ ها نیستم و همان کناره شیروانی است که ناجوانمردانه در حال گلوله باران است. خوشبختانه گنجشک ها سریع پرواز کردند و مورد اصابت قرار نگرفتند. بچه ها وقتی این صحنه را دیدند، دوباره سنگ گرفتند و مجدداً نشانه روی کردند تا بتوانند تعدادی از آنها را مورد اصابت قرار دهند. البته اوضاع از نظر گنجشک ها ایمن شده بود و هیچکدام از آنها در تیررس قرار نداشتند. ولی کار این بچه ها واقعاً خطرناک بود.

خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم و به سمتشان رفتم و نهیبی به آنها زدم و از آنها خواستم دست از این کار زشت بردارند. ناگهان همه ساکت شدند و دست از سنگ پرانی برداشتند، برایشان توضیح دادم که علاوه بر این که این کار زشت است، خطرناک هم هست، ممکن است سنگ به فردی بخورد و به آن آسیبی برساند و یا به پنجره ای برخورد کند و شیشه ای را بشکند. بهتر است دست از این کار بردارید و دیگر آن را تکرار هم نکنید.

فقط به من نگاه می کردند، در چهره هایشان می دیدم که متعجب هستند و کلی هم از دستم عصبانی اند که نگذاشته ام گنجشکی را شکار کنند. در همین بین یکی از آنها گفت: آقا اجازه، شما بلد نیستی گنجشک بزنی، چرا ما را دعوا می کنی؟ خودتان نتوانستید حالا می خواهید جلوی ما را هم بگیرید. به جای این که سنگ بردارید و بزنید، تازه دارید عکس می گیرید!

وقتی به چهره هایشان نگاه کردم هیچ کدام دانش آموز من نبودند و همه ابتدایی بودند. دیگر بیشتر از این ایستادن و صحبت کردن با این بچه ها به صلاح نبود. مغموم با چهره ای درهم و تا حدی عصبانی مسیر را به سمت وامنان در پیش گرفتم، در راه پیش خود فکر می کردم که چرا بچه ها این کار را کردند؟ چرا به جای لذت بردن از دیدن این گنجشک های زیبا تصمیم داشتند آنها را تارومار کنند؟ مگر آن گنجشک ها چه خطری داشتند؟

فکر کنم پاسخ این سوال به تاریخ بشریت بازگردد. بشر هنوز آن خصلت شکارچی بودنش را در خود دارد، ناخودآگاه می خواهد حیوانات را شکار کند. ای کاش می شد این خصلت را تا حدی تلطیف کرد. تفاوت ما با انسانهای اولیه قدرت تفکر ماست، هرچه بیشتر به جلو می رویم این خصلت باید در ما بیشتر شود. به نظرم باید به کمک ریاضی کمی تعقل را به بچه ها بیاموزم تا این حس کمی نرم تر شود.

ضمناً رعایت سکوت یکی از مهمترین کارها در شکار است که این بچه ها هیچ از آن نمی دانند. این اولین باری است که از ندانستن خوشحال شدم.

۲۵۲. ماوریک

دستگاه معادلات خطی از آن سری درس هایی است که بیشتر بر تکنیک استوار است و مفهوم آن به سادگی مطرح می شود، ضمناً روش حل آن هم چیز پیچیده ای نیست، دو روش دارد، حذفی و جایگذاری که تجربه نشان داده بچه ها بیشتر از روش حذفی استفاده می کنند. ولی نمی دانم چرا اکثر دانش آموزان در حل کردن آن زیاد اشتباه می کنند و در اکثر موارد پاسخ را نادرست بدست می آورند. اینجا دیگر دقت و تمرکز نقش مهمتری دارد تا مفهوم، باید راهی می یافتم تا دقت بچه ها را بالا ببرم.

کتاب برای شروع دو معادله خط را مطرح کرده که دانش آموزان باید با رسم آنها محل برخوردشان را به دست آورده و مختصات آن نقطه را بنویسند. با این مثال این مفهوم به دانش آموزان منتقل می شود که هدف از حل دستگاه معادلات خطی یافتن مختصات محل برخورد این دو خط است، البته بدون رسم شکل و با محاسبه. کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم تا درس را برای بچه ها کمی جذاب کنم. به همین خاطر همان مثال کتاب را به حرکت تانک دشمن و شلیک موشک «ماوریک» (Maverick) تشبیه کردم. دیشب مقاله ای درباره این موشک خوانده بودم که برایم بسیار جالب بود، فکر کنم برای بچه ها هم جالب باشد.

همین باعث شد گوش های بچه ها تیز شود و سراپا حواس شان به تخته سیاه باشد. یک دستگاه معادلات پای تخته نوشتم و کنار معادله خط اول نوشتم تانک و کنار معادله خط دوم نوشتم موشک ماوریک. به بچه ها توضیح دادم که این معادله ها، خط های مسیر حرکت این دو را نشان می دهد، بعد از آنها پرسیدم: به نظر شما چطور می توانیم بفهمیم که موشک در کدام نقطه به تانک برخورد می کند؟ دانستن این نقطه برای تعیین معادله پرتاب موشک بسیار مهم است.

بچه ها شروع کردند به نظر دادن، یکی گفت: همان وسط می خورد و منفجرش می کند، آ ن یکی گفت: نه آقا اجازه سرعت موشک بیشتر است و همان اوایل حرکت تانک به آن می خورد، یکی دیگر از انتهای کلاس گفت: اصلاً از کجا معلوم بخورد، ممکن است تانک فرار کند. در بین خنده های بچه ها، یکی با صدایی آرام گفت: آقا اجازه ما تا خط ها را نکشیم نمی فهمیم کجا به هم برخورد می کنند. گفتم بایستد و دوباره همین مطلب را با صدای بلند بگوید، اول جا خورد ولی وقتی گفتم درست است و همه بچه ها برایش دست زدند، بسیار ذوق کرد.

از بچه ها خواستم داوطلب بیایند و خط ها را رسم کنند. دو تا از بچه ها آمدند و از روش نقطه یابی خط ها را رسم کردند و محل برخورد مشخص شد. وقتی رسم تمام شد رفتم و محل برخورد را پررنگ کردم و بالایش مختصاتش را نوشتم. ناگهان کلاس به هوا رفت و همه شروع به دست زدن و هورا کشیدن کردند. با اخم گفتم: چه خبرتان است؟ چرا این قدر سرو صدا می کنید؟ یکی گفت: خُب آقا اجازه موشک به هدف خورد، تانک را زدیم، این کار خوشحالی ندارد؟!

همانجا به بچه ها گفتم منظور از حل دستگاه معادلات خطی که درس امروز ما است و آن را در ادامه خواهم گفت، پیدا کردن همین نقطه و مختصاتش است ولی بدون رسم شکل، یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه مگر می شود؟ خط را باید کشید تا فهمید کجا به هم می خورند. گفتم: گاهی کشیدن خط ها ممکن نیست، مثلاً ممکن است خط کش یا کاغذ مناسب نداشته باشیم. ضمناً بیشتر کارهایی که با کامپیوتر ها انجام می شود از طریق محاسبه است، ضمناً این روش جواب بسیار دقیق تری تا رسم شکل به ما می دهد.

روش حذفی را توضیح دادم و مثالی از کتاب را روی تخته سیاه نوشتم تا بچه ها حل کنند. در همین حین یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه این خط ها فقط مسیر حرکت را نشان می دهند، سرعت تانک با موشک فرق می کند، شاید موشک زودتر از تانک عبور کند. کمی صبر کردم تا بچه ها مثال را حل کنند، بعد توضیح دادم که من این را برای این که بهتر بفهمید گفتم و گرنه شلیک موشک و هدف گیری کاری خیلی پیچیده ای است، مختصات پایه آن است ولی موارد دیگری مانند سرعت، تغییر مسیر، جهت باد، میزان سوخت موشک، وزن موشک و . . . در این کار تاثیر می گذارند.

مثال اول را حل کردیم و رفتیم سراغ کاردکلاس ها، به بچه ها گفتم به خاطر این که حل دستگاه معادلات در کتاب جای نمی گیرد، دفترهایتان را باز کنید، بهتر است در دفترتان حل کنید. یک دستگاه پای تخته نوشتم و به آنها گفتم تا حل کنند، سپس رفتم و روی صندلی نشستم تا کمی استراحت کنم، از اول زنگ سرپا بودم. تازه نشسته بودم که یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه کمی در مورد این موشک و نحوه هدف گیری آن توضیح می دهید. می دانستم اگر شروع کنم کل زنگ را باید توضیح دهم و با این کار درس نیمه کاره می ماند، می دانستم نباید چنین کاری کنم، ولی هر کار کردم نتواستم بر خود غلبه کنم و دوباره ایستادم و شروع کردم درباره موشک ماوریک توضیح مفصل دادم.

ماوریک در اصل از سری موشک های هوا به سطح است که معمولاً روی هواپیماهای جنگنده سوار می شود، سری AMG-65 آن در ایران بسیار مشهور و پرکاربرد است. البته در زمان جنگ تحمیلی متخصصان ما توانسته بودند لانچر آن را بر روی هلیکوپتر کبرا هم تعبیه کنند. با این کار خلبانان ما تانک های بیشتری را شکار کردند. این موشک مخصوص هدف هایی مانند تانک و زره پوش و مخازن سوخت است، حتی برای هدف قرار دادن کشتی هم قابل استفاده است. به طور کلی برای اهدافی که سازه های زمینی مانند: سنگر، ساختمان و…  نباشند بهتر می تواند عمل کند.

این موشک از طریق دوربین تلویزیونی کوچکی که رویش قرار دارد توسط خلبان با توجه به کنتراست بالا بر روی هدف قفل می شود. این موشک پس از شلیک توسط کاربر قابل هدایت نیست و طوری برنامه ریزی شده است که با همان کنتراست هدف را دنبال می کند و به آن برخورد می کند. به همین خاطر هدف گیری با آن سخت و نیاز به مهارت بالا دارد. یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه کنتراست یعنی چه؟ گفتم: کنتراست به معنی تفاوت درخشندگی یا رنگ در اشیا است. تضاد سیاهی و سفیدی در یک محل معروف ترین آن است. مثلاً یک ماشین سیاه در یک محیط روشن خیلی خوب دیده می شود، علت خوب دیدن همان کنتراست بالای آن است. این دوربین هم به کمک همین موضوع هدف را تشخیص می دهد و تا زمان اصابت آن را دنبال می کند.

یکی دیگر از بچه ها پرسید: آقا اجازه اگر هم رنگ بودند چه؟ گفتم برای این موارد از موشک های دیگر استفاده می کنند. برای این موشک تغییر رنگ یا نور خیلی مهم است. مثلاً کشتی را در دریا با این موشک خیلی خوب می توان هدف قرار داد. تانک هم اگر استتار نکرده باشد هدف خوبی برای این موشک است. زدن ساختمان با این موشک بسیار سخت است، زیرا معمولاً  ساختمان ها مشابه محیط اطراف خود هستند، مثلاً اگر با آجر ساخته شده باشند که کاملاً رنگ خاک را خواهند داشت. وقتی این ها را می گفتم به یاد خاطره یکی از خلبانان کبرا هوانیروز افتادم و برایشان تعریف کردم.

در زمان جنگ تحمیلی عملیات های بسیاری توسط هوانیروز قهرمان انجام می شد. در این عملیات ها رادار بصره بسیار مزاحمت ایجاد می کرد و موقعیت هلی کوپترهای ما را برای دشمن مشخص می کرد. یکی از خلبانان بسیار ماهر هوانیروز توسط همین موشک ماوریک توانست ساختمان این رادار را بزند. همانطور که گفتم با این موشک زدن ساختمان هایی که هم رنگ محیط هستند یا استتار شده اند بسیار سخت است. این خلبان با دقت و مهارت بالا یک پنجره در این ساختمان می بیند و موشک را روی آن تنظیم می کند. در روز وقتی یک پنجره باز باشد درون آن تاریک دیده می شود و همین تضاد نوری برای دوربین موشک ماوریک کفایت می کند، بدین صورت با یک شلیک رادار بصره منهدم می شود.

بچه ها چنان غرق در توضیحات من بودند که حتی یک نفرشان هم تکان نمی خورد. باز هم به این فکر فرو رفتم که چرا این حواس جمع بچه ها در زمان درس اتفاق نمی افتد؟ چرا بچه ها این شوق و اشتیاق را در مورد درس ندارند؟ یا کار من در درس دادن ایراد دارد و یا محتوای آموزشی ما برای این بچه ها اصلاً جذاب نیست؟ ای کاش می شد روزی را ببینم که بچه ها سر کلاس با همین ذوق و شوق و انگیزه به درس گوش می دهند و به دنبال یادگرفتن آن هستند. به نظرم عمرم برای دیدن این صحنه قد نخواهد داد.

تا خواستم دستگاه دوم را پای تخته بنویسم یکی از بچه ها پرسید: با آن دوربین روی موشک می شود انفجار را هم دید؟ خیلی کوتاه پاسخ دادم که خیر، ماوریک از دسته موشک هایی است که زمانی که از هواپیما جدا می شود دیگر هدایتی روی آن نیست و هیچ اطلاعاتی را به هواپیما مخابره نمی کند و با توجه به برنامه ای که در خودش دارد به سمت هدف می رود. دوربین تصاویر را به کامپیوتر خود موشک ارسال می کند.

به هر زحمتی بود توانستم از بین سوالات پی در پی بچه ها مفری پیدا کنم و کمی به درس بازگردم. در نهایت موفقیت من در این کلاس حل سه تا دستگاه  معادلات در بین انبوهی از پرسش های بچه ها در مورد موشک ماوریک بود. البته برای حل سومی دو نفر از خود بچه ها را به پای تخته فرستادم، می خواستم روش جایگذاری را توضیح دهم که متاسفانه زنگ خورد و این درس ناتمام ماند. البته به نظرم همان روش حذفی را بدانند کفایت می کند، ضمناً این ماوریک را بعید بدانم فراموش کنند و به همین خاطر کمی خودم را کمی تسلی دادم.

بعد از تعطیلی مدرسه، وقتی به سمت خانه می رفتم تعدادی از بچه ها را دیدم که در کنار مزرعه ای جمع بودند. مانند همیشه یا در حال بازی بودند و یا داشتند صحبت می کردند. آنها را زیاد اینجا دیده بودم، تقریباً این مکان پاتوق بچه ها شده بود. کمی که نزدیک تر شدم دیدم در حال سنگ پرانی هستند. کمی گام هایم را تند کردم تا به آنها برسم و مانعشان شوم، زیرا این کار بسیار خطرناک است. ولی بیشتر که جلو رفتم دیدم که به همدیگر سنگ پرت نمی کنند. چند تا قوطی حلبی و بطری شیشه ای روی دیوار کوتاه گِلی مقابلشان گذاشته اند و آنها را هدف قرار می دهند.

خوشبختانه پشت دیوار هم مزرعه بود و کسی نبود، پس خطری نداشت و نیاز نبود چیزی به آنها بگویم. وقتی مرا دیدند همه سلام کردند و من هم جواب سلامشان را دادم و فقط گفتم مواظب باشید کمانه نکند تا به کسی آسیب نرسد و آنها هم گفتند چشم. وقتی داشتم از کنارشان رد می شدم صحبتهایشان برایم خیلی جالب بود، می گفتند: کنتراستش کم است و ماوریک های ما هیچ کدام به هدف نمی خورد، باید قوطی های رنگی پیدا کنیم تا ماوریک های ما روی آنها قفل کند.

جلسه بعدی اتفاق جالبی افتاد، جلسه حل تمرین بود و باید دستگاه ها را بچه ها حل می کردند و من برایشان نمره می گذاشتم. اولین دستگاه را پای تخته نوشتم و اولین اسم را خواندم تا بیاید حل کند، خیلی آرام از جایش بلند شد و وقتی می آمد به بچه ها گفت: دعایم کنید تا ماوریک خوب روی هدف قفل کند، خدا کند کنتراست این دستگاه معادلات زیاد باشد. خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودم را گرفتم تا نه جدیتم به هم بریزد و نه این دانش آموز مضطرب شود. آمد و کاملاً درست حل کرد و موقع نشستن هم سینه اش را جلو داد آرام به بچه ها گفت: دیدید زدمش، کنتراستش خوب بود ولی مهارت خلبان چیز دیگری بود.

دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و همین باعث شد کلاس هم به هوا برود. بچه ها در حین خندیدن خیلی متعجب مرا می نگریستند، این اولین باری بود که در کلاسشان می خندیدم، شاید لبخند زده باشم ولی هیچگاه نخندیده بودم. البته از آن روز به بعد دیگر نخندیدم، من در کلاس خیلی جدی هستم. در آن کلاس دستگاه معادلات خطی به ماوریک معروف شد و خدا را شکر تعداد اشتباهات بچه ها خیلی کمتر از کلاس های دیگر بود . ولی باز هم تعدادی بودند که خوب نتوانسته بودند ماوریکشان را روی هدف قفل کنند.

موشک ماوریکی که به تازگی مقاله ای در مورد آن در مجله صنایع هوایی خوانده بودم و برای خودم هنوز جدید بود، حالا شده بود نقل مجلس این بچه ها. به دنبال کنتراست بالا می گشتند تا بتوانند هدف هایشان را بزنند. ای کاش می شد و فرصت می بود تا برای هر درسی این گونه عاملی یافت تا مفهوم در ذهن بچه ها بیشتر ماندگاری داشته باشد، ولی حیف که نه زمان اجازه می دهد و نه محتوای کتاب.

 

۲۵۱. سعید

با تمام قوا داشت به درس گوش می داد ولی همچنان قطره های ریز اشک از کنار چشمانش سرازیر بود. مقاومت می کرد تا به هق هق نیفتد و در این ضمن تلاش می کرد تا چیزی از درس را هم از دست ندهد. سعی می کرد خودش را محکم نشان دهد ولی تا حدی یارای مقاومت داشت. شخصیتش نه اجازه می داد که واقعاً گریه کند و نه می توانست جلوی ناراحتی خودش را بگیرد، در شرایط سختی به سر می برد. ولی در همین شرایط باز هم سعی می کرد به درس گوش دهد.

امروز صبح همان ابتدا که وارد حیاط مدرسه شدم به سویم دوید و خبر از امتحان ثلث ریاضی اش گرفت. اضطراب در چشمانش موج می زد، نفس نفس می زد، مانند همیشه پاسخش را موکول کردم به کلاس، می خواست خواهش کند ولی جلوی خودش را گرفت و رفت. شخصیت عجیب ولی دوست داشتنی ای داشت.از همان زمان ورود به کلاس نگاه سنگینش را می توانستم احساس کنم، من هم همچون او دچار اضطراب شدم و نمی دانستم چگونه باید با او برخورد کنم.

کل کلاس دوازده نفر بودند که سه نفر تجدید شده بودند. وقتی نمره ها را می خواندم زیرچشمی واکنش آنها را زیر نظر داشتم. نکته جالب این بود که تعدادی از آنها که نمره قبولی گرفته بودند، مثل حرکات بعد از گل فوتبال واکنش نشان می دادند، البته بی صدا!! وقتی نمره آنانی را که قبول نشده بودند را خواندم واکنش آنها هم جالب بود. انگار نه انگار و همچنان لبخند بر لبانشان جاری بود، یکی نمره نهایی اش ۳ شده بود و دیگری کمی زحمت کشیده بود و ۵ گرفته بود، ولی حتی اثر کوچکی هم از ناراحتی در چهره هایشان مشاهده نمی شد. این حد از بی خیالی واقعاً عجیب است.

سعید آخرین نفر دفتر نمره بود. با توجه به شرایطی که داشت دل خواندن نمره اش را نداشتم. مستمر با کمی ارفاق ۱۰ شده بود ولی امتحان ثلث را ۸گرفته بود، با این احتساب نمره کارنامه اش ۹ می شود و این یعنی تجدید. چاره ای نبود باید نمره اش را به او می گفتم، وقتی نمره اش را خواندم همانطور که ایستاده بود ماند و چند لحظه ای فقط زل زد به من. احساس سنگینی ای که می کرد را من نیز احساس کردم. تحملش برای من سخت بود چه برسد به او که نوجوانی بیش نیست.

وضعیت سعید مرا هم بهت زده کرد. نه به آن دو نفر دیگر که نمره نگرفتن برایشان هیچ اهمیتی نداشت و نه به سعید که این اتفاق برایش بسیار سنگین بود. نفس های به شماره افتاده اش را می شنیدم و همین نفس کشیدن را برای خودم هم سخت می کرد. باید به فکر چاره ای می بودم ولی با توجه به این که تمام نمرات را کاملاً شفاف به بچه ها گفته بودم نمی توانستم تغییری بدون دلیل انجام دهم. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. هیچ راهی برای کمک به سعید نبود.

بعد از خواندن نمره ها با بچه ها صحبت کردم تا عزمشان را جزم کنند برای ثلث دوم و این کمبودها و نقصان ها را جبران کنند. به آنها گفتم همه چیز را باید از دوباره شروع کرد تا به نتیجه رسید. بیشتر این صحبت ها برای سعید بود تا کمکش کنم از این وضعیت بحرانی خارج شود. می بایست امید به آینده را برایش زنده می کردم. باید می فهمید که با تلاش بیشتر می تواند مشکلاتش را حل کند.

در بین صحبت هایم وقتی به چهره بچه ها نگاه می کردم تا حدی می شد فهمید که بسیاری از آنها تصمیم به تغییر را گرفته اند ولی به جرات تنها کسی که به تمام حرف هایم به دقت گوش می داد، سعید بود. اشک هایش را پاک کرد و به نگاهی نافذ مرا می نگریست. در طول ثلث دوم باید بیشتر حواسم به سعید باشد و او را بیشتر پای تخته ببرم تا بهتر یاد بگیرد، تنها راه کمک به سعید این است که بتواند ریاضی را حل کند.

در دفتر مدرسه، لیست را به مدیر تحویل دادم و تا خواستم بنشینم مدیر کنارم آمد و در مورد وضعیت بد خانوادگی سعید توضیحاتی داد. پدر و مادرش به شهر می رفتند و کارگر رستوران بودند و سعید همراه تنها مادربزرگش در خانه می بایست از خواهر شش ساله اش هم مراقبت کند. ضمناً در ایام تعطیل و تابستان خود نیز سر کار می رفت تا بتواند خرج مدرسه اش را تا حدی در بیاورد. تازه از آن بهت رفتار سعید بیرون آمده بودم که این صحبت های آقای مدیر حالم را دگرگون کرد. تمام زنگ تفریح در خودم بودم و با خودم کلنجار می رفتم، حتی یک لقمه صبحانه هم نخوردم. چنان درگیر سعید بودم که هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.

همه همکاران که به کلاس رفتند، به آقای مدیر گفتم می خواهم تصمیم سختی بگیرم، تصمیمی که تا کنون حتی به آن فکر هم نکرده ام. تصمیمی که با تمام آرمانهایم متناقض است، تصمیمی که هیچ گاه از ته دل دوست نداشتم بگیرم ولی حالا دیگر چاره ای نیست. باید به سعید ۲ نمره در مستمر اضافه کنم تا با نمره ۸ برگه بتواند قبول شود. این کار برای من از خوردن جام شوکران هم سخت تر است. در طول نوبت کلی فعالیت و تمرین و امتحان و تکلیف و. . .  از بچه ها خواسته ام و بر اساس آنها نمره داده ام، اضافه کردن نمره بدون انجام کار مثبت برایم حکم مرگ را دارد.

آقای مدیر کمی فکر کرد و گفت: با توجه به شناختی که از شما در همین چند ساله پیدا کرده ام، حساسیت شما در این موضوع خیلی زیاد است. آن قدر دقیق و ماشین حسابی عمل می کنید که جایی برای این تغییرات نمی ماند، حالا که می خواهید این تصمیم سخت را به انجام رسانید، بهتر است از سعید یک تعهد کتبی محکم بگیرید. چقدر این فکر آقای مدیر خوب بود، واقعاً تجربه همیشه حرف اول را می زند.

سعید را از کلاس فراخواند و آمد و لرزان مقابل آقای مدیر ایستاد. مدیر بر روی یک برگه کاغذ متنی نوشت و به سعید داد و گفت: آن را بلند بخوان و بعد امضا کن. سعید اول اصلاً نمی داست چه خبر است، فقط آقای مدیر را نگاه می کرد. به کنارش رفتم و گفتم نگران نباش و نوشته روی کاغذ را بخوان. هنوز تعجب و ترس در او بود ولی به هر زحمتی بود، با صدای لرزان شروع کرد به خواندن.

اینجانب سعید**** ، فرزند عباس دانش آموز کلاس دوم راهنمایی مدرسه *****، تعهد می دهم که نمره ریاضی ثلث بعدی من از ۱۲ کمتر نباشد و گرنه هم مدیر و هم دبیر ریاضی می توانند هر اقدامی انجام دهند.

مات و مبهوت فقط ما را نگاه می کرد و مانده بود چه بگوید. نمی دانست چه کار باید کند، کاملاً معلوم بود که از هیچ چیز سر درنیاورده است، البته حق هم داشت. تعهد نامه ای را امضا کرده است که مربوط به ثلث دوم است. فکر کنم تا به حال اصلاً تعهد نامه امضا نکرده است. می خواستم توضیح بدهم که خود آقای مدیر گفت: این برگه تعهد را امضا کن و در این مورد هم با هیچ کس حرف نزن. آقای دبیر ریاضی با خواهش های بسیار من قبول کرده است ۲ نمره قرضی به تو بدهد تا در این ثلث قبول شوی، فقط یادت باشد ثلث بعدی نباید کمتر از ۱۲ بشوی، چون دو نمره بدهکاری و باید پس بدهی.

بر بهتش افزون شد و علاوه بر نداشتن قدرت تکلم، یارای ایستادن هم نداشت و بر روی صندلی کنار دیوار ولو شد. باز هم اشک های همچون مرواریدش بود که از چشمان کوچکش می غلطید و می درخشید و پایین می آمد. حیران شده بود و پریشان ولی این بار از شوق، می شد به راحتی از چهره و چشمانش فهمید. خیلی دلم برایش سوخت، امروز چقدر برای او سخت گذشته بود ولی حالا می تواند کمی نفس راحت بکشد.

ذوق و شوقی داشت که قابل وصف نیست، برگه تعهد را امضا کرد و تحویل آقای مدیر داد. امضایش چند خط اریب و منحنی بود، فکر کنم تا به حال امضا نکرده بود و نمی دانست چطور باید امضا کند. بعد رو به من کرد و با همان لحن کودکانه قول داد که ثلث بعد نمره ی بهتر از ۱۲ بگیرد. آقا خیلی ممنون بود که پشت سر هم می گفت، آن قدر گفت که از حد گذشت و آقای مدیر با عتاب به او گفت: بس است دیگر، برو و بیشتر به فکر درست باش تا دیگر این همه بلا سرت نیاید. خداحافظی کرد و دوان به سمت آبخوری رفت و آبی به سرو صورتش زد و چند قدمی هم در حیاط راه رفت تا حالش بهتر شود و بعد به کلاس رفت.

مانده بودم که آیا کاری که انجام دادم درست بوده؟ آیا این با عدالت همخوان است؟ آیا قانون را زیر پا گذاشته ام؟ در شغل ما اینجا ها  بزنگاه است که گرفتن تصمیم درست در آن بسیار سخت است. اگر بدون دلیل نمره ای به دانش آموزی اضافه شود احتمال این که دانش آموز تلاش را رها کند بسیار است. دیده ام بعضی از همکاران بدون توجه به فعالیت های کلاسی یا امتحانات در آخر نوبت نمره ای قبولی برای بچه ها ثبت می کنند و هر گاه علت را پرسیدم در جواب گفته اند که فقط از روی دلسوزی بوده است.

فرایند آموزش بدون سنجش ممکن نیست. در سنجش است که اهداف تعیین شده مورد ارزیابی قرار می گیرند. نمره وسیله ای است برای نشان دادن وضعیت دانش آموز که آیا مفاهیم را آموخته است یا خیر؟ در آزمون های تراکمی که هدفشان تعیین ارتقا دانش آموز به مرحله بعد است، نمره ۱۰ مرز است و شاخصی است که به ناچار باید آن را پذیرفت. در اصل نمره تبدیل فرایند کیفی به کمی است و اگر قواعد آن رعایت نشود، بسیار زیان بار خواهد بود.

علاوه بر اهداف آموزشی در مدرسه اهداف رفتاری بسیار مهمی هم در این سنجش وجود دارد. مهمترین آن تلاش دانش آموز است. به عنوان مثال در درس ریاضی بعضی از اهداف رفتاری بدین ترتیب هستند: تفکر، تجزیه و تحلیل، حل مسئله ، ورزیدگی ذهن، نظم و… ولی همه اینها باید در این قالب جمع بندی شوند که دانش آموز برای رسیدن به هدف باید تلاش کند. نمره ملاک است و می تواند میزان تلاش دانش آموز را نشان دهد. اگر بی مورد به دانش آموزی ارفاق شود این هدف عمده و مهم خدشه پیدا می کند و دانش آموز برای رسیدن به هدف تلاش نمی کند.

در مورد سعید فقط امیدوار بودم که در ثلث بعد بتواند نمره اش را جبران کند تا آن هدف اصلی از دست نرود. در طول کلاس بسیار حواسم به او بود و تا وقتی مطمئن نمی شدم یاد نگرفته رهایش نمی کردم. در ثلث دوم مستمرش خوب بود، ۱۴ شد و همین تا حدی خیالم را راحت کرد. ولی بعد از برگزاری امتحان نوبت، آن قدر اضطراب داشتم که نمی توانستم حتی برگه های کلاسی که سعید در آن بود را تصحیح کنم.

۲۵۰. میلیون

وقتی از پنجره به افق نگاه کردم، ابرهای سیاهی را دیدم که کاملاً مشخص بود که قصد آمدن به سمت ما را دارند. با توجه به سرمای هوا اگر می آمدند حتماً می باریدند. همین نگرانم کرد، تازه از بستر بیماری سرما خوردگی با تحمل چندین میلیون واحد پنی سیلین برخواسته بودم، دوست نداشتم دوباره مجبور شوم آن تزریق های دردناک را تکرار کنم. امیدوار بودم تا ظهر ابرها نرسند و چیزی نبارند تا من بتوانم خودم را سالم از مدرسه کاشیدار به خانه در وامنان برسانم.

در چشم بر هم زدنی رسیدند و با ارتفاعی پست، دوان دوان از بالای سرمان گذشتند. چند ثانیه ای طول نکشید که کل منطقه را به تصرف خود درآوردند. سرعت عملشان حیرت آور بود، من زمانی که آنها را دیدم تقریباً در منتها فاصله قابل رویت بودند. ولی حالا بالای سرمان هستند و از وضع و اوضاعشان هم کاملاً پیدا است که آمده اند ببارند. اخلاق این ابرها را دیگر می دانم، آمده اند تا مرا زمین گیر کنند، همیشه همین طور است.

اوضاع از آنچه فکر می کردم بسیار متفاوت تر شد، امید داشتم تا زمان تعطیل شدن مدرسه وضع عادی بماند ولی این طور نشد و از همان لحظه ورود ابرها، برف سنگینی شروع به باریدن گرفت. هر یک از دانه های برفی که در آسمان معلق بود، آن چنان بزرگ بود که دیگر نمی توانست در آسمان برقصد و موزون بر زمین بنشیند، مستقیم و بدون هیچ فوت وقتی خودش را به زمین می رساند. وقتی هم به زمین می رسید به هیچ عنوان تغییری در آن ایجاد نمی شد، حتی یک دانه برف هم روی زمین آب نشد و همه آنها بدون هیچ کم و کاستی کاملاً بر روی زمین گسترده شدند.

ساعت دوازده و نیم مدرسه تعطیل شد، وقتی وارد حیاط شدم برف تا ساق پاهایم می رسید. این ابرها آن قدر در باریدن عجله داشتند که انگار تنها وظیفه آنها پوشاندن همه جا با این برف سنگین بود. به نظر می آمد از کوله باری که بر دوش داشتند خسته شده بودند و هر چه سریعتر می خواستند بارشان را تخلیه کنند و بروند. فقط در این میان من بودم که مات و مبهوت به مسیری که تا وامنان کاملاً سپید پوش شده بود می نگریستم

هنوز از حیاط بیرون نیامده بودم که دوست همشگی برف، باد، به یاری اش شتافت و کولاکی جانانه به پا شد. هوای بسیار سرد نمی گذاشت حتی بخش کوچکی از برف ها به رطوبت تبدیل شود و به همین خاطر برف ها بسیار خشک بودند و در این باد در هوا به سرعت می چرخیدند، به طوری که دیدن چند متر جلوتر کاری بسیار سخت و دشوار شد. باد از هر سمت می وزید و  این کولاک را بسیار هولناک کرده بود. در میان این همه سپیدی همه چیز برایم تاریک شده بود.

همان مقابل در ورودی مدرسه ایستادم و به راهی که در برف و کولاک گم بود نگریستم و با خود اندیشیدم که اگر با شرایطی که دارم سالم به خانه برسم باید دوباره چندین میلیون خرج کنم تا حالم خوب شود، هنوز جای پنی سیلین های قبلی درد می کند. من کلاً از پنی سیلین های یک میلیون دویست متنفرم. هوای این منطقه خیلی دوست دارد مرا در خرج های دردناکی بیندازد. اراده این هوا واقعاً برای رسیدن به اهدافش ستودنی است، ای کاش من هم کمی از این اراده را داشتم.

دانش آموزان خود را در چادرهایشان پیچیده بودند و با سرعت به طرف خانه هایشان می رفتند. آقای مدیر هم درها را قفل کرد و یک تعارف خشک و خالی و خیلی سریع به من کرد تا به خانه شان بروم و بعد دوان دوان به سمت خانه خود که در نزدیکی مدرسه بود رفت، دیگر همکاران هم شال و کلاه کردند و به سمت مدرسه پسرانه رفتند. من ماندم تنها در برابر این خیل عظیم برف ها که باید به مبارزه با آنها می پرداختم تا به وامنان برسم. از خودم می پرسیدم،کدام معلم برای رسیدن به خانه اش باید در جنگی نابرابر شرکت کند؟ جنگی که در آن سلاحش در برابر سلاح دشمنش هیچ است.

در اوج ناامیدی بودم و داشتم شال و کلاهم را که در برابر این حجم از سرما کارایی خاصی نداشت را جفت و جور می کردم که صدایی مرا به خود خواند، صدای آرامی در پس این پرده سپید و سرد گفت: آقا معلم، می دانم می خواهی به وامنان بروی، بیا این بار باهم برویم. در این هوا تنها رفتن درست نیست، من هم در وامنان کاری دارم و به آنجا می روم. ضمناً پیاده رفتن در این شرایط کار بسیار سختی است، در این کولاک احتمال این که سرما بخوری زیاد است.

منبع صدا کمی با من فاصله داشت و کولاک باعث شده بود که نتوانم خوب ببینمش، به خودم گفتم خدا را شکر که در این وضعیت بحرانی وسیله ای برای رفتن پیدا شده است. چقدر این دنیا عجیب است، آن زمان که به دنبال ماشین هستی و عجله داری، نمی آید که نمی آید ولی حالا که اصلاً به فکرش نیستی ناگهان مقابلت ظاهر می شود. بسیار شادمان خودم را به صدا رساندم تا بعد از تحمل این همه سرما جایگاهی گرم نصیبم شود، یک بار هم تا وامنان را به راحتی طی کنم.

اما روزگار بازی غریبی با من دارد، هیچگاه نمی خواهد هرآنچه در تصور دارم را در واقعیت هم نشانم دهد. این بازی از همان زمانی که پا به این منطقه گذاردم شروع شده است و به نظرم پایانی در آن نیست. وقتی به صدا رسیدم با منظره ای بسیار تفاوت مواجه شدم. پیرمردی که مثل خیلی از پیرمردهای این منطقه کلاه نمدی به سر داشت و بر روی قاطری که از نظر سنی فرقی آن چنان با راکبش نداشت، نشسته بود و با لبخندی مرا نگاه می کرد. ابتدا از دیدن این منظره جا خوردم، خبری از ماشین نبود و همین مرا مبهوت کرده بود.

کمی که گذشت و به خود آمدم، پرسیدم پدر جان از کجا مرا دیدی و از کجا فهمیدی که من معلمم و از همه مهمتر چگونه دانستی که می خواهم به وامنان بروم؟ لبخندی زد و گفت: می شناسنمت، می بینمت که از وامنان می آیی و می روی. ضمناً نوه ام در کلاس شماست و خیلی از شما تعریف کرده است. هوا خیلی سرد است، بهتر است سوار شوید، در مسیر می توانیم بیشتر با هم صحبت کنیم.

فکر هرچیزی را می کردم الی قاطر، پیاده بروم زودتر می رسم، حالا مگر سوار این مرکب شوم از سوز سرما کم می شود که این پیرمرد می گوید سوار شو تا سرما نخوری؟ به نظرم پیاده رفتن بیشتر گرمم می کند تا سوار این قاطر شدن و به دل این کولاک زدن. پیرمرد خودش کاملاً مجهز بود و سرما با او کاری نداشت، من هستم که تا وامنان به احتمال غریب به یقین منجمد خواهم شد. هرچه انکار کردم، اصرار کرد. واقعیت امر علاوه بر موضوع سرما، بیشتر خجالت می کشیدم پشت قاطر سوار شوم، آن هم مقابل مدرسه، دانش آموزان اگر ببینند معلمشان ترک قاطر سوار شده چه فکری خواهند کرد؟

دیگر داشت عصبانی می شد که به اطراف نگاه کردم و مطمئن شدم که هیچ کس نیست، به نظر باید سوار می شدم ولی آخرین تیر در ترکشم را رها کردم تا شاید این پیرمرد مهربان دست از سرم بردارد. گفتم: برای قاطرتان سنگین هستم، وزن من زیاد است و به این زبان بسته فشار می آید. این تیرم هم اثر نکرد و در نهایت او بود که برنده این کشمکش شد و دستم را گرفت و مرا بر ترکش نشاند. پیرمرد خوشحال از این که موفق شده مرا سوار کند به راه افتاد ولی کاملاً حس کردم که این قاطر بنده خدا اصلاً از بودن من بر پشتش خشنود نیست. خودم وزن خودم را نمی توانم تحمل کنم چه برسد به این زبان بسته.

چند قدمی حرکت نکرده بودیم که صدای سلام های متعددی که از اطراف می آمد کاملاً مرا غافل گیر کرد. بخش اعظمی از دانش آموزان بودند که در کنار جاده ایستاده بودند، اصلاً به این فکر نکرده بودم که در مسیر آنها خواهم بود، نگاه هایشان در این کولاک شدید آن قدر نافذ بود که شدت سرما هم نمی توانست از ذوب شدنم جلوگیری کند. صدای خنده بعضی از آنها ویران کننده بود. مانده بودم این همه دانش آموز از کجا پیدایشان شد؟ مگر همین چند دقیقه پیش با سرعت برق به سمت خانه هایشان روانه نشده بودند؟ چرا به خانه هایشان نمی روند؟ دیدن معلم سوار بر قاطر، بهترین موضوع برای دانش آموزان است و از آن بدتر این که دانش آموزان دختر باشند. فکر کنم تا سالها این موضوع نقل مجالس بچه ها باشد. فقط در فکر این بودم که جلسه بعد با چه رویی دوباره به سر کلاسشان بروم.

ناراحت و عصبانی بودم و غرغر می کردم از دست این بچه ها، پیرمرد گفت: نگران نباش، اینها بچه اند و تمام این کارهایشان از روی بچگی شان است، کمی که بگذرد همه چیز را فراموش می کنند. گفتم: فکر نکنم این هایی که من دیدم چیزی را فراموش کنند، وقتی به جای خانه رفتن ایستادند تا مرا در این شرایط ببینند، یعنی حتماً برایم داستان ها خواهند ساخت و بعد از مدت کوتاهی به افسانه ای برای خندیدن آنها بدل خواهم شد. لبخندی زد و گفت: خُب فراموش نکنند. اصلاً بخندند، مگر چه می شود؟

کلی برایش صغرا کبرا چیدم که ما معلمان خیلی باید حواسمان به رفتارمان و خیلی چیزها باشد، ما الگوهای دانش آموزان هستیم، آنها بسیار از ما تاثیر می پذیرند و قص علی هذا… . باز هم لبخندی زد و گفت: این همه گفتی ولی باز هم به نظر من چیز خاصی نیست، اگر این طور است که من باید حدود هفتاد سال موجبات خنده دیگران باشم ولی می بینی که نیستم، اینها فرع زندگی است به فکر اصولش باش. شخصیت هر فرد به خودش مربوط است نه به چیزی که بر آن سوار است. حالا این قاطر اگر اسب بود به نظرت بهتر بود؟ شاید در ذهنت بگویی آری، ولی به نظر من اصلاً فرقی ندارد.

سرمای هوا و کولاک از یک طرف و سرعت بسیار پایین این قاطر هم از طرف دیگر و قضیه دانش آموزان همه دست به دست هم داده بود که اصلاً حالم خوب نباشد. مسیر جاده را در پیش داشتیم و طولانی شدن زمان رسیدن را اصلاً برنمی تابید، خیلی دوست داشتم سریعتر به وامنان برسم و از این شرایط خلاصی یابم. ولی در این شرایط وقتی به پیرمرد نگاه می کردم، حالش خیلی خوب بود، سرحال و سرزنده انگار نه انگار که در این سرما و سختی قرار دارد. در حال زمزمه کردن شعری بود، برای خودش می خواند و به خودش به به می گفت، هرچه سعی کردم هیچ از ابیات شعرش را نمی فهمیدم.

بعد شروع کرد به صحبت کردن با من، از زندگی اش گفت و از جوانی اش، فقط سختی بود و تلاش و زحمت، ولی چنان تعریف می کرد که انگار با لذت همه آنها را پشت سر گذاشته است. می گفت بودن رنج برای فهمیدن درست خوشی در زندگی لازم است. وقتی از رنجی خلاص می شوی یا مشکلت حل می شود خوشی آن را تا اعماق وجودت می فهمی و این اصل زندگی است. با حرفش تا حدی موافق بود ولی اگر آن رنج یا مسئله برطرف نشود تکلیف چیست؟ باید تا آخر عمر درد کشید؟

نمی دانم چه طور این سوال را در ذهنم خواند و با همان لبخند همیشگی اش گفت: از میان خیل دردها و رنج ها اگر یکی هم برطرف شود، غنیمت است و به بهانه آن باید شاد شد، وگرنه زندگی چیزی جز غم نیست. ضمناً مثل من دل به هیچ چیز نبند تا اگر حل نشد یا از دستش دادی غم آن کمتر شود. سخنانش خیلی فلسفی شده بود و دیگر عقلم قادر به درک آن نبود ولی هرچه بود این سخنان حال مرا هم بهتر کرد. این کولاک که تا چند دقیقه قبل برایم دیوی هولناک بود حالا به بادی سخت بدل شده بود که تحملش تا حدی ممکن بود.

در ادامه گفت: زمینم در میان دره واقع شده است، در کنار رودخانه و کمی بالاتر از پل، بیشتر اوقات شما را دیده ام که پیاده در حال رفت و آمد بین وامنان و کاشیدار هستی. واقعاً دستت درد نکند که برای درس دادن به بچه های ما این همه زحمت می کشی، این همه سختی راه را تحمل می کنی تا بتوانی به موقع به مدرسه برسی. در زمان ما دانش آموزان بین روستا ها را پیاده طی می کردندتا به مدرسه برسند و حالا این کار سخت را شما انجام می دهید. واقعاً دست تان درد نکند. در ضمن صحبت هایش کلی هم قربان صدقه ام رفت و برایم دعا کرد.

خیلی برایم جالب بود که ایشان این گونه حواسش به من بوده و همین برایم بسیار با ارزش بود. ضمناً تا حالا کسی این قدر از من تعریف نکرده بود و این چنین مرا مورد عنایت قرار نداده بود. حس خوب این تعریف ها را نمی شود کتمان کرد، خواه ناخواه لبخند بر لبان من هم نقش بست و دلم نیز گرم شد. این گرمای روحی و روانی حتی به حالت فیزیکی هم برایم قابل درک بود، حالا دیگر سردم نبود. گرمای عجیبی را از درونم حس می کردم. همه چیز در اطرافم زیبا به نظر می رسید، برف دوست داشتنی شده بود و صدای کولاک هم شده بود موسیقی متن این صحنه های زیبا.

واقعاً همه چیز به خود انسان مربوط است، می تواند سخت ترین شرایط را با نوع نگاهی متفاوت تحمل کند و یا رنجی را تا حدی تخفیف بخشد. همه چیز در ذهن ماست، همه چیز به حالت روحی و حتی جسمی ما مرتبط است. نان خشک گاهی از بهترین غذاهای دنیا لذیذ تر می شود، وقتی در بالای کوهی در طبیعتی بکر و در کنار چوپانی با حال خوش میل شود، همان حال خوش است که آن تکه نان را لذیذ می کند. مغز ما بیشتر بر ذهنیات تاکید دارد تا عینیات.

پیرمرد به خواندن ترانه اش ادامه می داد، خیلی دوست داشتم با او همراهی کنم و در این حس خوب با او شریک شوم ولی افسوس که هیچ از شعرش نمی شنیدم و با همان ریتمش خودم را راضی می کردم و سری تکان می دادم. همه چیز برعکس شده بود، نمی دانم چرا دوست نداشتم برسم و آرزو می کردم که پشت این پیرمرد و سوار بر این مرکب ساعت ها در راهی نامعلوم و بی انتها سیر کنم. برف ها در این کولاک برایم همچون پرهایی بودند که در آسمان با این نوای دل انگیز پیرمرد در حال رقصیدن هستند.

وقتی به خانه رسیدم اصلاً احساس سرما نمی کردم و هیچ خبری از علایم سرماخوردگی نبود. همان انرژی مثبتی که از آن پیرمرد گرفته بودم مرا از سرما و بیماری و درد و رنج مصون نگاه داشته بود. همراهی با این پیرمرد را نمی شود حتی با میلیاردها واحد دارویی مقایسه کرد. ای کاش می شد همیشه چند واحد از این پیرمردها همراه آدمی می بود. ای کاش.

۲۴۹. سه تا

اذان صبح بود که کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم، تا «سیب چال» را از جاده رفتم و بعد از روستا وارد مسیری شدم که تا کنون نرفته بودم. همیشه رفت راه هایی که جدید است برایم هیجان انگیز است. از جای چرخ هایی که به جا مانده بود، فهمیدم که این مسیر تراکتورها است که سر زمین می روند. کمی که بیشتر رفتم راه باریک شد، از مزارع فاصله گرفتم و آرام آرام ارتفاع بیشتر می شد. دیدن رشته کوه های البرز که از شرق تا غرب کشیده شده اند در این صبح دل انگیز بسیار لذت بخش بود.

اینجا مرز بین البرز خشک و البرز مرطوب است، این رشته کوه همچون سدی نمی گذارد رطوبتی که بسیار حیاتی است به سمت جنوب  آید. ابرها باید بسیار ارتفاع گیرند تابتوانند از روی این کوه های بلند عبور کنند. یک ساعتی طول کشید تا به بالای یال اصلی رسیدم. مناظر بسیار زیبا و فرح بخش بود، وقتی در امتداد یال می ایستادم یک طرف سرسبز بود و طرف دیگر خشک و بایر، یک طرف سیراب و طرف دیگر تشنه. قرن هاست که این تفاوت در اینجا هست و هنوز کسی حکمت آن را نمی داند. در این بالا حتی می شد تفاوت را در آب و هوای نیز فهمید، از شمال نسیمی پر طراوت می وزید و از جنوب خشکی و حرارت بود که احساس می شد.

مسیر یال را در پیش گرفتم و به سمت غرب به راه افتادم. حرکت بر روی یال بسیار لذت بخش است. در ارتفاع، گستره ی وسیعی را می توانی نظاره گر باشی آن هم دو طبیعت متضاد، یکی زرد و صخره ای و خاکی و نسبتاً خشک و آن یکی سبز و مرطوب و شاداب. جنگلی که در سمت راستم بود مرا به سوی خود می خواند، می گفت: به این طرف بیا که اینجا همیشه سرسبز است و با طراوت، شادی در این سوی است و در آن سوی به جز سختی چیزی نخواهی یافت. البته من چند سالی است میهمان این طرف هستم و سختی آنها را با تمام وجود حس کرده ام، مقاومت جانانه این سمت برایم هم جذاب است و هم آموزنده.

اصرار جنگل در دعوتش آن چنان قوی بود که با اجازه سمت جنوب، تصمیم گرفتم به دیدارش بروم. پیش خودم حساب کردم، سه یا چهار ساعتی می روم و در جایی اتراق می کنم و بعد از صرف ناهار، همین مسیر را دوباره باز می گردم. انگار جنگل این حرف مرا شنید و چند قدمی که جلوتر رفتم راه باریکی که در آن بودم، دو شاخه شد و یکی به سمت جنگل سرازیر شد. راه مال رو در این کوهستان خودش راهنما و جهت یاب است، اگر یکی را در پیش بگیرم در نهایت به جایی خواه رسید، و یا همان را دوباره باز خواهم گشت. شیبش خوب بود و زیاد آزارم نداد، میهمان نوازی جنگل از همین ابتدا بسیار عالی بود.

واقعاً سرسبزی این سوی کوه را به هیچ عنوان نمی توان با آن سوی مقایسه کرد. درختان تناور در میان بوته های کاملاً سبز منظره ای بسیار زیبا خلق کرده بودند که چشمانم از دیدنشان سیر نمی شد. در آن طرف یا بهتر بگویم، طرف ما، حتماً می بایست نهر یا رودخانه ای باشد تا سرسبزی دیده شود و یا این که جویی توسط کشاورزان برای آبیاری باشد تا بتوان مزرعه ای دید که در مرزهای آن چند درخت ایستاده باشند. ولی اینجا هیچ خبری از رودخانه نبود و همه جا سرسبز بود.

می خواستم کمی از آنها گلایه کنم، من در آن طرف این کوه همه را در سختی و تعب و تلاشی دلاورانه برای آب می دیدم. خود ما هم در روستا همیشه مشکل آب داریم و در طول روز بیشتر از چند ساعت آب در لوله ها جاری نیست و باید در بیست لیتری ها ذخیره کنیم. کشاورزان بیشتر دیم می کارند و به امید ابرهایی هستند که هر از چندگاهی از این سد بزرگ عبور می کنند و به این سوی می آیند. بسیار شاهد تلاش ابرها برای گذر از روی کوه ها بوده ام که بیشتر آن ناموفق بوده است.

جنگل، نگفته حرفم را فهمید و گفت: به خدا من هم دوست دارم درختان آن طرف هم همچون ما بدون دغدغه باشند، آب همیشه در اطراف ریشه هایشان باشد و همواره سرسبز و شاداب باشند، ولی این کوه است که نمی گذارد و از زمانی که به یاد دارم این گونه بوده است. در جوابش گفتم: من هم چند سالی است که به اینجا آمده ام و این سوال همواره با من هست که چرا این کوه با این صلابتش این قدر خساست به خرج می دهد و نمی گذارد ابرها از رویش عبور کنند.

در خیال خود در حال گفتگو با جنگل بودم که ناگاه صدای خش خشی از پشت مرا به خود آورد. ابتدا آن را جدی نگرفتم و همچنان در دل جنگل به مسیرم ادامه می دادم، کوره راهی بود که مرا همراه خود به پایین و دل جنگل می برد. بار دوم که این صدا را شنیدم، ناخودآگاه ایستادم. به یاد صحبت های عمو نعمت افتادم، آن زمان که به تنهایی به دره «زو» رفته بودم، کلی مرا ملامت می کرد که چرا بی خبر رفته ام. حالا اگر اتفاقی بیفتد چطور می توانم کمک خبر کنم و یا اگر باز نگشتم چه کسی به دنبالم خواهد آمد؟ جواب عمو نعمت را چه باید بدهم؟ خودم را ناسزا می گفتم که چرا دوباره بی احتیاطی کرده ام و چیزی به کسی نگفته ام. خودم، خودم را دلداری می دادم که ساعت پنج صبح کسی بیدار نبود که بگویم!

صدای خش خش بیشتر و نزدیک تر می شد، باز هم مانند همیشه ترس به سراغم آمد. احتمال زیاد حیوانی وحشی است، گرگ یا خرس، این بار دیگر فرصتی برای فرار نخواهم داشت پس باید فکر دیگری می کردم. سریع کوله را زمین گذاشتم تا از داخل آن چاقویی را که به همراه داشتم بگیرم، بعد از آن اتفاق دره زو، مهدی یک چاقو کوچک که مانند سرنیزه بود برایم گرفته بود تا در مواقع اضطراری از آن استفاده کنم، کمی هم روش دفاع توسط چاقو را به من آموزش داده بود، ولی حالا هیچ از آن در یاد نداشتم.

البته من تا به حال اصلاً  تجربه داشتن یا استفاده از چاقو را نداشته ام، خود مهدی می گفت: آن قدر که دست و پا چلفتی هستی، اگر چاقو هم داشته باشی در مواقع خطر نمی توانی از آن استفاده کنی. یک بار ادای مرا در مواجه با یک حیوان وحشی درآورد، مثلاً  گرگی در راه قصد حمله به من را داشت و من می خواستم از خودم دفاع کنم، مهدی نقش مرا بازی می کرد. هر چه جیب های کاپشنم را می گشتم چاقو را پیدا نمی کردم و از آقای گرگ اجازه می خواستم تا بگذارد جیب های شلوارم را بگردم، آنجا هم نبود و ملتمسانه به آقای گرگ می گفتم: ببخشید اجازه دهید داخل کوله را نگاه کنم، حتماً آنجاست. نمی دانم چرا وقتی مهدی این نمایش را اجرا می کرد همه از خنده کف اتاق ولو بودند.

جرات نداشتم برگردم و پشتم را ببینم. هرچه درون کوله را می گشتم چاقو را نمی یافتم. خودم را نفرین می کردم که چرا این چاقو را در جایی دم دست نگذاشته ام، مهدی چقدر گفته بود که غلافش را در کمربندم ببندم ولی من اصلاً نمی توانستم این کار را بکنم، آبرویم در روستا می رفت. ای کاش بعد از خارج شدن از روستا این کار را می کردم، آنجا که دیگر کسی نبود.

هنوز داشتم می گشتم که احساس کردم دقیقاً پشت سرم هستند، دست  و پایم شل شد، چاقو هم پیدا نشد که نشد. لرزش اندامم دیگر قابل کنترل نبود. از صداهایی که می شنیدم دانستم که از یکی خیلی بیشتر اند، انگار گله ای به من حمله آورده اند و همین چنان ترسی بر من وارد آورد که غالب تهی کردم. صدا هایشان نزدیک و نزدیک تر می شد، تصمیم به فرار گرفتم ولی پاهایم همراهی نکردند و همانجا ماندم، نفسم به شماره افتاده بود و با خودم عهد بستم اگر این بار زنده ماندم دیگر اصلاً و ابداً تنها به گشت و گذار نروم.

چاره ای نداشتم، می بایست قبل از هر اتفاقی حداقل می دیدم که چه بلایی سرم خواهد آمد، به همین خاطر به هر زحمتی بود برگشتم. سه تا بودند و در چند متری من کاملاً گارد حمله گرفته بودند، دندانهایشان را با صدای غرشی هولناک نشانم می دادند. چشمانم تار شده بود، بدنم خالی کرده بود،  مانند چوب خشکم زده بود، انگار بختک به رویم افتاده بود. به سختی نفس می کشیدم و قادر به هیچ حرکتی نبودم. این بار کارم تمام است و هیچ امیدی هم به نجات نیست.

بی تحرک فقط نگاهشان می کردم، گرگ هایی بودند تا بن دندان مسلح در مقابل منی که هیچ سلاحی نداشتم و بهتر بگویم دارم و نیافتم. حتی اگر چاقور ا می یافتم هم کاری از دستم بر نمی آمد. نمی دانم چه مدت در این حال ماندم، دیگر توان ایستادن نداشتم. خواستم بنشینم که جلوتر آمدند و این یعنی حق نداری حرکت کنی. کاملاً درمانده شده بودم، دیگر توانم تمام شده بود و منتظر یورش سه گانه آنها بودم، در این انتظار مخوف به سر می بردم که صدای سوتی را شنیدم، سوت دوم بود که نفهمیدم این سه تا کجا غیبشان زد.

به روی زمین افتادم. دست و پاهایم کرخت شده بودند و حتی نمی توانستم بنشینم. این سوت ها چه بودند که مرا نجات دادند؟ امداد غیبی بودند؟ شاید این سوت ها لحظه رخت بربستن من از این دنیا بودند، چون بعد از آن بلافاصله آن سه تا ناپدید شدند. پس خدا را شکر این سفر ما بدون درد بود، همیشه از درد زیاد می ترسیدم و آرزو داشتم که اگر قرار است روزی بروم بدون درد این انتقال صورت گیرد.

در این اوضاع نامفهوم بودم که سایه ای به رویم افتاد، چقدر زود مسئولین محاسبات به سراغم آمدند؟ هنوز چند لحظه از ورودم به این دنیا نمی گذرد، چقدر اینجا اتفاقات سریع رخ می دهد. حتی فرصتی هم برای مرور نمی گذارند، من در کلاس هر وقت می خواستم امتحان بگیرم، یک هفته جلوتر اعلام می کردم، اینجا هنوز اتفاقی نیفتاده از آدم امتحان می گیرند. تا خواستم بجنبم تا ببینم این آقای مسئول پرسیدن سوالات سخت کجاست، که صدایی با خنده گفت: آقا اجازه، خیلی ترسیدی؟!!

سقوطی جانانه از عرش بر فرش کردم، چشمانم را چندین بار باز و بسته کردم تا مطمئن شوم این صدا و چهره خود حمید است. با کمکش از حالت خوابیده به نشسته درآمدم و مدتی گذشت تا همه چیز در ذهنم سرجای خودش قرار بگیرد. سفره نان و پنیرش را پهن کرد و کمی در اطراف پرسه زد و با یک دسته «الزو» که نوعی تره کوهی است، آمد. چای را به راه کرد و یک لقمه پنیر و سبزی به من داد.

همان یک لقمه حال و جانی به من داد، ولی دوباره سروکله آن سه تا پیدا شد. این بار دیگر نترسیدم و آن ها هم دیگر گارد حمله نداشتند و کمی مهربانتر به نظر می رسیدند، با فاصله در اطراف ما ایستادند و حواسشان به همه جا بود. برای هر کدام تکه نانی انداختم و آنها هم با فراغ بال شروع کردند به خوردن. حمید گفت: این سه تا اگر نباشند من در این کوه و دشت با این همه گوسفند هیچ کاری نمی توانم بکنم. سگ، عصای دست چوپان است. گفتم: بله درست می گویی ولی همین سه تا نزدیک بود مرا قبض روح کنند. خندید و گفت: آقا اجازه فرق سگ و گرگ را نفهمیدی؟! گفتم: آن قدر ترسیده بودم که چشمانم خوب نمی دید. ضمناً سگهایت چنان قوی هیکل هستند که از گرگ چیزی کم ندارند.

گفت: بیاد هم همین طور باشد، وگرنه در نبردهای تن به تن کم می آورند. دوباره خواستم به آنها تکه نانی بدهم که حمید این بار نگذاشت و گفت: اینها نباید زیاد اهلی شوند و فقط باید از دست من چیزی بخورند. این ها وظیفه شان این است که گله را در برابر غریبه ها حفاظت کنند، این غریبه هم می تواند حیوان باشد و هم انسان، سگ ها حافظه بویایی بسیار خوبی دارند و همه چیز را از روی بویش به خاطر می سپارند.

حمید از دانش آموزان سالهای قبل من بود که دیگر در دبیرستان ادامه تحصیل نداده بود و حالا برای خودش چوپان قابلی شده بود. چند کلامی هم صحبت شدیم و توانستم اندکی به درون دنیای زیبایش که با طبیعت عجین بود، وارد شوم. این نوجوان شانزده یا هفده ساله در دل این طبیعت به چنان آرامشی رسیده بود که ما ها با کلی امکانات باید سالها بدویم تا به لحظه ای از آن برسیم. او خودش جزئی از طبیعت شده بود.

بعد از خداحافظی بسیار گرم با حمید، در مسیر بازگشت یکی از آن سه تا، تا مسافتی نسبتاً طولانی مرا مشایعت می کرد، با فاصله ای استاندارد و کاملاً اصولی پشت مرا پوشش می داد. نه به چند دقیقه قبل که می خواست مرا بدرد، نه به حالا که بادیگارد من شده بود. البته بیشتر مراقب گله بود تا من، این یکی آمده بود تا از من مطمئن شود که دیگر خطری ندارم. این ها چقدر کارشان را بلدند و تعهد دارند، در هر صورت تعهد بالای این سه تا امروز مرا تا حد مرگ ترساند.

در جاده مابین سیب چال به وامنان، به یاد قولی افتادم که به خودم دادم، دیگر تنها به دل طبیعت نخواهم رفت. چه قول سختی است، تنها در دل کوه و دشت و جنگل قدم برداشتن حال هوای دیگری دارد، وقتی با کسی هستی کمتر حواست به طبیعت جلب می شود و بیشتر صحبت می کنی. در تنهایی است که این دوستان خودشان را به من نشان می دهند و اگر کس دیگری باشند نقاب جماد بر خود می گیرند. پس از این به بعد باز هم تنها می روم  ولی حتماً به کسی خواهم گفت کجا خواهم رفت، عمو نعمت بهترین گزینه است.