۲۵۱. سعید

با تمام قوا داشت به درس گوش می داد ولی همچنان قطره های ریز اشک از کنار چشمانش سرازیر بود. مقاومت می کرد تا به هق هق نیفتد و در این ضمن تلاش می کرد تا چیزی از درس را هم از دست ندهد. سعی می کرد خودش را محکم نشان دهد ولی تا حدی یارای مقاومت داشت. شخصیتش نه اجازه می داد که واقعاً گریه کند و نه می توانست جلوی ناراحتی خودش را بگیرد، در شرایط سختی به سر می برد. ولی در همین شرایط باز هم سعی می کرد به درس گوش دهد.

امروز صبح همان ابتدا که وارد حیاط مدرسه شدم به سویم دوید و خبر از امتحان ثلث ریاضی اش گرفت. اضطراب در چشمانش موج می زد، نفس نفس می زد، مانند همیشه پاسخش را موکول کردم به کلاس، می خواست خواهش کند ولی جلوی خودش را گرفت و رفت. شخصیت عجیب ولی دوست داشتنی ای داشت.از همان زمان ورود به کلاس نگاه سنگینش را می توانستم احساس کنم، من هم همچون او دچار اضطراب شدم و نمی دانستم چگونه باید با او برخورد کنم.

کل کلاس دوازده نفر بودند که سه نفر تجدید شده بودند. وقتی نمره ها را می خواندم زیرچشمی واکنش آنها را زیر نظر داشتم. نکته جالب این بود که تعدادی از آنها که نمره قبولی گرفته بودند، مثل حرکات بعد از گل فوتبال واکنش نشان می دادند، البته بی صدا!! وقتی نمره آنانی را که قبول نشده بودند را خواندم واکنش آنها هم جالب بود. انگار نه انگار و همچنان لبخند بر لبانشان جاری بود، یکی نمره نهایی اش ۳ شده بود و دیگری کمی زحمت کشیده بود و ۵ گرفته بود، ولی حتی اثر کوچکی هم از ناراحتی در چهره هایشان مشاهده نمی شد. این حد از بی خیالی واقعاً عجیب است.

سعید آخرین نفر دفتر نمره بود. با توجه به شرایطی که داشت دل خواندن نمره اش را نداشتم. مستمر با کمی ارفاق ۱۰ شده بود ولی امتحان ثلث را ۸گرفته بود، با این احتساب نمره کارنامه اش ۹ می شود و این یعنی تجدید. چاره ای نبود باید نمره اش را به او می گفتم، وقتی نمره اش را خواندم همانطور که ایستاده بود ماند و چند لحظه ای فقط زل زد به من. احساس سنگینی ای که می کرد را من نیز احساس کردم. تحملش برای من سخت بود چه برسد به او که نوجوانی بیش نیست.

وضعیت سعید مرا هم بهت زده کرد. نه به آن دو نفر دیگر که نمره نگرفتن برایشان هیچ اهمیتی نداشت و نه به سعید که این اتفاق برایش بسیار سنگین بود. نفس های به شماره افتاده اش را می شنیدم و همین نفس کشیدن را برای خودم هم سخت می کرد. باید به فکر چاره ای می بودم ولی با توجه به این که تمام نمرات را کاملاً شفاف به بچه ها گفته بودم نمی توانستم تغییری بدون دلیل انجام دهم. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. هیچ راهی برای کمک به سعید نبود.

بعد از خواندن نمره ها با بچه ها صحبت کردم تا عزمشان را جزم کنند برای ثلث دوم و این کمبودها و نقصان ها را جبران کنند. به آنها گفتم همه چیز را باید از دوباره شروع کرد تا به نتیجه رسید. بیشتر این صحبت ها برای سعید بود تا کمکش کنم از این وضعیت بحرانی خارج شود. می بایست امید به آینده را برایش زنده می کردم. باید می فهمید که با تلاش بیشتر می تواند مشکلاتش را حل کند.

در بین صحبت هایم وقتی به چهره بچه ها نگاه می کردم تا حدی می شد فهمید که بسیاری از آنها تصمیم به تغییر را گرفته اند ولی به جرات تنها کسی که به تمام حرف هایم به دقت گوش می داد، سعید بود. اشک هایش را پاک کرد و به نگاهی نافذ مرا می نگریست. در طول ثلث دوم باید بیشتر حواسم به سعید باشد و او را بیشتر پای تخته ببرم تا بهتر یاد بگیرد، تنها راه کمک به سعید این است که بتواند ریاضی را حل کند.

در دفتر مدرسه، لیست را به مدیر تحویل دادم و تا خواستم بنشینم مدیر کنارم آمد و در مورد وضعیت بد خانوادگی سعید توضیحاتی داد. پدر و مادرش به شهر می رفتند و کارگر رستوران بودند و سعید همراه تنها مادربزرگش در خانه می بایست از خواهر شش ساله اش هم مراقبت کند. ضمناً در ایام تعطیل و تابستان خود نیز سر کار می رفت تا بتواند خرج مدرسه اش را تا حدی در بیاورد. تازه از آن بهت رفتار سعید بیرون آمده بودم که این صحبت های آقای مدیر حالم را دگرگون کرد. تمام زنگ تفریح در خودم بودم و با خودم کلنجار می رفتم، حتی یک لقمه صبحانه هم نخوردم. چنان درگیر سعید بودم که هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.

همه همکاران که به کلاس رفتند، به آقای مدیر گفتم می خواهم تصمیم سختی بگیرم، تصمیمی که تا کنون حتی به آن فکر هم نکرده ام. تصمیمی که با تمام آرمانهایم متناقض است، تصمیمی که هیچ گاه از ته دل دوست نداشتم بگیرم ولی حالا دیگر چاره ای نیست. باید به سعید ۲ نمره در مستمر اضافه کنم تا با نمره ۸ برگه بتواند قبول شود. این کار برای من از خوردن جام شوکران هم سخت تر است. در طول نوبت کلی فعالیت و تمرین و امتحان و تکلیف و. . .  از بچه ها خواسته ام و بر اساس آنها نمره داده ام، اضافه کردن نمره بدون انجام کار مثبت برایم حکم مرگ را دارد.

آقای مدیر کمی فکر کرد و گفت: با توجه به شناختی که از شما در همین چند ساله پیدا کرده ام، حساسیت شما در این موضوع خیلی زیاد است. آن قدر دقیق و ماشین حسابی عمل می کنید که جایی برای این تغییرات نمی ماند، حالا که می خواهید این تصمیم سخت را به انجام رسانید، بهتر است از سعید یک تعهد کتبی محکم بگیرید. چقدر این فکر آقای مدیر خوب بود، واقعاً تجربه همیشه حرف اول را می زند.

سعید را از کلاس فراخواند و آمد و لرزان مقابل آقای مدیر ایستاد. مدیر بر روی یک برگه کاغذ متنی نوشت و به سعید داد و گفت: آن را بلند بخوان و بعد امضا کن. سعید اول اصلاً نمی داست چه خبر است، فقط آقای مدیر را نگاه می کرد. به کنارش رفتم و گفتم نگران نباش و نوشته روی کاغذ را بخوان. هنوز تعجب و ترس در او بود ولی به هر زحمتی بود، با صدای لرزان شروع کرد به خواندن.

اینجانب سعید**** ، فرزند عباس دانش آموز کلاس دوم راهنمایی مدرسه *****، تعهد می دهم که نمره ریاضی ثلث بعدی من از ۱۲ کمتر نباشد و گرنه هم مدیر و هم دبیر ریاضی می توانند هر اقدامی انجام دهند.

مات و مبهوت فقط ما را نگاه می کرد و مانده بود چه بگوید. نمی دانست چه کار باید کند، کاملاً معلوم بود که از هیچ چیز سر درنیاورده است، البته حق هم داشت. تعهد نامه ای را امضا کرده است که مربوط به ثلث دوم است. فکر کنم تا به حال اصلاً تعهد نامه امضا نکرده است. می خواستم توضیح بدهم که خود آقای مدیر گفت: این برگه تعهد را امضا کن و در این مورد هم با هیچ کس حرف نزن. آقای دبیر ریاضی با خواهش های بسیار من قبول کرده است ۲ نمره قرضی به تو بدهد تا در این ثلث قبول شوی، فقط یادت باشد ثلث بعدی نباید کمتر از ۱۲ بشوی، چون دو نمره بدهکاری و باید پس بدهی.

بر بهتش افزون شد و علاوه بر نداشتن قدرت تکلم، یارای ایستادن هم نداشت و بر روی صندلی کنار دیوار ولو شد. باز هم اشک های همچون مرواریدش بود که از چشمان کوچکش می غلطید و می درخشید و پایین می آمد. حیران شده بود و پریشان ولی این بار از شوق، می شد به راحتی از چهره و چشمانش فهمید. خیلی دلم برایش سوخت، امروز چقدر برای او سخت گذشته بود ولی حالا می تواند کمی نفس راحت بکشد.

ذوق و شوقی داشت که قابل وصف نیست، برگه تعهد را امضا کرد و تحویل آقای مدیر داد. امضایش چند خط اریب و منحنی بود، فکر کنم تا به حال امضا نکرده بود و نمی دانست چطور باید امضا کند. بعد رو به من کرد و با همان لحن کودکانه قول داد که ثلث بعد نمره ی بهتر از ۱۲ بگیرد. آقا خیلی ممنون بود که پشت سر هم می گفت، آن قدر گفت که از حد گذشت و آقای مدیر با عتاب به او گفت: بس است دیگر، برو و بیشتر به فکر درست باش تا دیگر این همه بلا سرت نیاید. خداحافظی کرد و دوان به سمت آبخوری رفت و آبی به سرو صورتش زد و چند قدمی هم در حیاط راه رفت تا حالش بهتر شود و بعد به کلاس رفت.

مانده بودم که آیا کاری که انجام دادم درست بوده؟ آیا این با عدالت همخوان است؟ آیا قانون را زیر پا گذاشته ام؟ در شغل ما اینجا ها  بزنگاه است که گرفتن تصمیم درست در آن بسیار سخت است. اگر بدون دلیل نمره ای به دانش آموزی اضافه شود احتمال این که دانش آموز تلاش را رها کند بسیار است. دیده ام بعضی از همکاران بدون توجه به فعالیت های کلاسی یا امتحانات در آخر نوبت نمره ای قبولی برای بچه ها ثبت می کنند و هر گاه علت را پرسیدم در جواب گفته اند که فقط از روی دلسوزی بوده است.

فرایند آموزش بدون سنجش ممکن نیست. در سنجش است که اهداف تعیین شده مورد ارزیابی قرار می گیرند. نمره وسیله ای است برای نشان دادن وضعیت دانش آموز که آیا مفاهیم را آموخته است یا خیر؟ در آزمون های تراکمی که هدفشان تعیین ارتقا دانش آموز به مرحله بعد است، نمره ۱۰ مرز است و شاخصی است که به ناچار باید آن را پذیرفت. در اصل نمره تبدیل فرایند کیفی به کمی است و اگر قواعد آن رعایت نشود، بسیار زیان بار خواهد بود.

علاوه بر اهداف آموزشی در مدرسه اهداف رفتاری بسیار مهمی هم در این سنجش وجود دارد. مهمترین آن تلاش دانش آموز است. به عنوان مثال در درس ریاضی بعضی از اهداف رفتاری بدین ترتیب هستند: تفکر، تجزیه و تحلیل، حل مسئله ، ورزیدگی ذهن، نظم و… ولی همه اینها باید در این قالب جمع بندی شوند که دانش آموز برای رسیدن به هدف باید تلاش کند. نمره ملاک است و می تواند میزان تلاش دانش آموز را نشان دهد. اگر بی مورد به دانش آموزی ارفاق شود این هدف عمده و مهم خدشه پیدا می کند و دانش آموز برای رسیدن به هدف تلاش نمی کند.

در مورد سعید فقط امیدوار بودم که در ثلث بعد بتواند نمره اش را جبران کند تا آن هدف اصلی از دست نرود. در طول کلاس بسیار حواسم به او بود و تا وقتی مطمئن نمی شدم یاد نگرفته رهایش نمی کردم. در ثلث دوم مستمرش خوب بود، ۱۴ شد و همین تا حدی خیالم را راحت کرد. ولی بعد از برگزاری امتحان نوبت، آن قدر اضطراب داشتم که نمی توانستم حتی برگه های کلاسی که سعید در آن بود را تصحیح کنم.

۲۵۰. میلیون

وقتی از پنجره به افق نگاه کردم، ابرهای سیاهی را دیدم که کاملاً مشخص بود که قصد آمدن به سمت ما را دارند. با توجه به سرمای هوا اگر می آمدند حتماً می باریدند. همین نگرانم کرد، تازه از بستر بیماری سرما خوردگی با تحمل چندین میلیون واحد پنی سیلین برخواسته بودم، دوست نداشتم دوباره مجبور شوم آن تزریق های دردناک را تکرار کنم. امیدوار بودم تا ظهر ابرها نرسند و چیزی نبارند تا من بتوانم خودم را سالم از مدرسه کاشیدار به خانه در وامنان برسانم.

در چشم بر هم زدنی رسیدند و با ارتفاعی پست، دوان دوان از بالای سرمان گذشتند. چند ثانیه ای طول نکشید که کل منطقه را به تصرف خود درآوردند. سرعت عملشان حیرت آور بود، من زمانی که آنها را دیدم تقریباً در منتها فاصله قابل رویت بودند. ولی حالا بالای سرمان هستند و از وضع و اوضاعشان هم کاملاً پیدا است که آمده اند ببارند. اخلاق این ابرها را دیگر می دانم، آمده اند تا مرا زمین گیر کنند، همیشه همین طور است.

اوضاع از آنچه فکر می کردم بسیار متفاوت تر شد، امید داشتم تا زمان تعطیل شدن مدرسه وضع عادی بماند ولی این طور نشد و از همان لحظه ورود ابرها، برف سنگینی شروع به باریدن گرفت. هر یک از دانه های برفی که در آسمان معلق بود، آن چنان بزرگ بود که دیگر نمی توانست در آسمان برقصد و موزون بر زمین بنشیند، مستقیم و بدون هیچ فوت وقتی خودش را به زمین می رساند. وقتی هم به زمین می رسید به هیچ عنوان تغییری در آن ایجاد نمی شد، حتی یک دانه برف هم روی زمین آب نشد و همه آنها بدون هیچ کم و کاستی کاملاً بر روی زمین گسترده شدند.

ساعت دوازده و نیم مدرسه تعطیل شد، وقتی وارد حیاط شدم برف تا ساق پاهایم می رسید. این ابرها آن قدر در باریدن عجله داشتند که انگار تنها وظیفه آنها پوشاندن همه جا با این برف سنگین بود. به نظر می آمد از کوله باری که بر دوش داشتند خسته شده بودند و هر چه سریعتر می خواستند بارشان را تخلیه کنند و بروند. فقط در این میان من بودم که مات و مبهوت به مسیری که تا وامنان کاملاً سپید پوش شده بود می نگریستم

هنوز از حیاط بیرون نیامده بودم که دوست همشگی برف، باد، به یاری اش شتافت و کولاکی جانانه به پا شد. هوای بسیار سرد نمی گذاشت حتی بخش کوچکی از برف ها به رطوبت تبدیل شود و به همین خاطر برف ها بسیار خشک بودند و در این باد در هوا به سرعت می چرخیدند، به طوری که دیدن چند متر جلوتر کاری بسیار سخت و دشوار شد. باد از هر سمت می وزید و  این کولاک را بسیار هولناک کرده بود. در میان این همه سپیدی همه چیز برایم تاریک شده بود.

همان مقابل در ورودی مدرسه ایستادم و به راهی که در برف و کولاک گم بود نگریستم و با خود اندیشیدم که اگر با شرایطی که دارم سالم به خانه برسم باید دوباره چندین میلیون خرج کنم تا حالم خوب شود، هنوز جای پنی سیلین های قبلی درد می کند. من کلاً از پنی سیلین های یک میلیون دویست متنفرم. هوای این منطقه خیلی دوست دارد مرا در خرج های دردناکی بیندازد. اراده این هوا واقعاً برای رسیدن به اهدافش ستودنی است، ای کاش من هم کمی از این اراده را داشتم.

دانش آموزان خود را در چادرهایشان پیچیده بودند و با سرعت به طرف خانه هایشان می رفتند. آقای مدیر هم درها را قفل کرد و یک تعارف خشک و خالی و خیلی سریع به من کرد تا به خانه شان بروم و بعد دوان دوان به سمت خانه خود که در نزدیکی مدرسه بود رفت، دیگر همکاران هم شال و کلاه کردند و به سمت مدرسه پسرانه رفتند. من ماندم تنها در برابر این خیل عظیم برف ها که باید به مبارزه با آنها می پرداختم تا به وامنان برسم. از خودم می پرسیدم،کدام معلم برای رسیدن به خانه اش باید در جنگی نابرابر شرکت کند؟ جنگی که در آن سلاحش در برابر سلاح دشمنش هیچ است.

در اوج ناامیدی بودم و داشتم شال و کلاهم را که در برابر این حجم از سرما کارایی خاصی نداشت را جفت و جور می کردم که صدایی مرا به خود خواند، صدای آرامی در پس این پرده سپید و سرد گفت: آقا معلم، می دانم می خواهی به وامنان بروی، بیا این بار باهم برویم. در این هوا تنها رفتن درست نیست، من هم در وامنان کاری دارم و به آنجا می روم. ضمناً پیاده رفتن در این شرایط کار بسیار سختی است، در این کولاک احتمال این که سرما بخوری زیاد است.

منبع صدا کمی با من فاصله داشت و کولاک باعث شده بود که نتوانم خوب ببینمش، به خودم گفتم خدا را شکر که در این وضعیت بحرانی وسیله ای برای رفتن پیدا شده است. چقدر این دنیا عجیب است، آن زمان که به دنبال ماشین هستی و عجله داری، نمی آید که نمی آید ولی حالا که اصلاً به فکرش نیستی ناگهان مقابلت ظاهر می شود. بسیار شادمان خودم را به صدا رساندم تا بعد از تحمل این همه سرما جایگاهی گرم نصیبم شود، یک بار هم تا وامنان را به راحتی طی کنم.

اما روزگار بازی غریبی با من دارد، هیچگاه نمی خواهد هرآنچه در تصور دارم را در واقعیت هم نشانم دهد. این بازی از همان زمانی که پا به این منطقه گذاردم شروع شده است و به نظرم پایانی در آن نیست. وقتی به صدا رسیدم با منظره ای بسیار تفاوت مواجه شدم. پیرمردی که مثل خیلی از پیرمردهای این منطقه کلاه نمدی به سر داشت و بر روی قاطری که از نظر سنی فرقی آن چنان با راکبش نداشت، نشسته بود و با لبخندی مرا نگاه می کرد. ابتدا از دیدن این منظره جا خوردم، خبری از ماشین نبود و همین مرا مبهوت کرده بود.

کمی که گذشت و به خود آمدم، پرسیدم پدر جان از کجا مرا دیدی و از کجا فهمیدی که من معلمم و از همه مهمتر چگونه دانستی که می خواهم به وامنان بروم؟ لبخندی زد و گفت: می شناسنمت، می بینمت که از وامنان می آیی و می روی. ضمناً نوه ام در کلاس شماست و خیلی از شما تعریف کرده است. هوا خیلی سرد است، بهتر است سوار شوید، در مسیر می توانیم بیشتر با هم صحبت کنیم.

فکر هرچیزی را می کردم الی قاطر، پیاده بروم زودتر می رسم، حالا مگر سوار این مرکب شوم از سوز سرما کم می شود که این پیرمرد می گوید سوار شو تا سرما نخوری؟ به نظرم پیاده رفتن بیشتر گرمم می کند تا سوار این قاطر شدن و به دل این کولاک زدن. پیرمرد خودش کاملاً مجهز بود و سرما با او کاری نداشت، من هستم که تا وامنان به احتمال غریب به یقین منجمد خواهم شد. هرچه انکار کردم، اصرار کرد. واقعیت امر علاوه بر موضوع سرما، بیشتر خجالت می کشیدم پشت قاطر سوار شوم، آن هم مقابل مدرسه، دانش آموزان اگر ببینند معلمشان ترک قاطر سوار شده چه فکری خواهند کرد؟

دیگر داشت عصبانی می شد که به اطراف نگاه کردم و مطمئن شدم که هیچ کس نیست، به نظر باید سوار می شدم ولی آخرین تیر در ترکشم را رها کردم تا شاید این پیرمرد مهربان دست از سرم بردارد. گفتم: برای قاطرتان سنگین هستم، وزن من زیاد است و به این زبان بسته فشار می آید. این تیرم هم اثر نکرد و در نهایت او بود که برنده این کشمکش شد و دستم را گرفت و مرا بر ترکش نشاند. پیرمرد خوشحال از این که موفق شده مرا سوار کند به راه افتاد ولی کاملاً حس کردم که این قاطر بنده خدا اصلاً از بودن من بر پشتش خشنود نیست. خودم وزن خودم را نمی توانم تحمل کنم چه برسد به این زبان بسته.

چند قدمی حرکت نکرده بودیم که صدای سلام های متعددی که از اطراف می آمد کاملاً مرا غافل گیر کرد. بخش اعظمی از دانش آموزان بودند که در کنار جاده ایستاده بودند، اصلاً به این فکر نکرده بودم که در مسیر آنها خواهم بود، نگاه هایشان در این کولاک شدید آن قدر نافذ بود که شدت سرما هم نمی توانست از ذوب شدنم جلوگیری کند. صدای خنده بعضی از آنها ویران کننده بود. مانده بودم این همه دانش آموز از کجا پیدایشان شد؟ مگر همین چند دقیقه پیش با سرعت برق به سمت خانه هایشان روانه نشده بودند؟ چرا به خانه هایشان نمی روند؟ دیدن معلم سوار بر قاطر، بهترین موضوع برای دانش آموزان است و از آن بدتر این که دانش آموزان دختر باشند. فکر کنم تا سالها این موضوع نقل مجالس بچه ها باشد. فقط در فکر این بودم که جلسه بعد با چه رویی دوباره به سر کلاسشان بروم.

ناراحت و عصبانی بودم و غرغر می کردم از دست این بچه ها، پیرمرد گفت: نگران نباش، اینها بچه اند و تمام این کارهایشان از روی بچگی شان است، کمی که بگذرد همه چیز را فراموش می کنند. گفتم: فکر نکنم این هایی که من دیدم چیزی را فراموش کنند، وقتی به جای خانه رفتن ایستادند تا مرا در این شرایط ببینند، یعنی حتماً برایم داستان ها خواهند ساخت و بعد از مدت کوتاهی به افسانه ای برای خندیدن آنها بدل خواهم شد. لبخندی زد و گفت: خُب فراموش نکنند. اصلاً بخندند، مگر چه می شود؟

کلی برایش صغرا کبرا چیدم که ما معلمان خیلی باید حواسمان به رفتارمان و خیلی چیزها باشد، ما الگوهای دانش آموزان هستیم، آنها بسیار از ما تاثیر می پذیرند و قص علی هذا… . باز هم لبخندی زد و گفت: این همه گفتی ولی باز هم به نظر من چیز خاصی نیست، اگر این طور است که من باید حدود هفتاد سال موجبات خنده دیگران باشم ولی می بینی که نیستم، اینها فرع زندگی است به فکر اصولش باش. شخصیت هر فرد به خودش مربوط است نه به چیزی که بر آن سوار است. حالا این قاطر اگر اسب بود به نظرت بهتر بود؟ شاید در ذهنت بگویی آری، ولی به نظر من اصلاً فرقی ندارد.

سرمای هوا و کولاک از یک طرف و سرعت بسیار پایین این قاطر هم از طرف دیگر و قضیه دانش آموزان همه دست به دست هم داده بود که اصلاً حالم خوب نباشد. مسیر جاده را در پیش داشتیم و طولانی شدن زمان رسیدن را اصلاً برنمی تابید، خیلی دوست داشتم سریعتر به وامنان برسم و از این شرایط خلاصی یابم. ولی در این شرایط وقتی به پیرمرد نگاه می کردم، حالش خیلی خوب بود، سرحال و سرزنده انگار نه انگار که در این سرما و سختی قرار دارد. در حال زمزمه کردن شعری بود، برای خودش می خواند و به خودش به به می گفت، هرچه سعی کردم هیچ از ابیات شعرش را نمی فهمیدم.

بعد شروع کرد به صحبت کردن با من، از زندگی اش گفت و از جوانی اش، فقط سختی بود و تلاش و زحمت، ولی چنان تعریف می کرد که انگار با لذت همه آنها را پشت سر گذاشته است. می گفت بودن رنج برای فهمیدن درست خوشی در زندگی لازم است. وقتی از رنجی خلاص می شوی یا مشکلت حل می شود خوشی آن را تا اعماق وجودت می فهمی و این اصل زندگی است. با حرفش تا حدی موافق بود ولی اگر آن رنج یا مسئله برطرف نشود تکلیف چیست؟ باید تا آخر عمر درد کشید؟

نمی دانم چه طور این سوال را در ذهنم خواند و با همان لبخند همیشگی اش گفت: از میان خیل دردها و رنج ها اگر یکی هم برطرف شود، غنیمت است و به بهانه آن باید شاد شد، وگرنه زندگی چیزی جز غم نیست. ضمناً مثل من دل به هیچ چیز نبند تا اگر حل نشد یا از دستش دادی غم آن کمتر شود. سخنانش خیلی فلسفی شده بود و دیگر عقلم قادر به درک آن نبود ولی هرچه بود این سخنان حال مرا هم بهتر کرد. این کولاک که تا چند دقیقه قبل برایم دیوی هولناک بود حالا به بادی سخت بدل شده بود که تحملش تا حدی ممکن بود.

در ادامه گفت: زمینم در میان دره واقع شده است، در کنار رودخانه و کمی بالاتر از پل، بیشتر اوقات شما را دیده ام که پیاده در حال رفت و آمد بین وامنان و کاشیدار هستی. واقعاً دستت درد نکند که برای درس دادن به بچه های ما این همه زحمت می کشی، این همه سختی راه را تحمل می کنی تا بتوانی به موقع به مدرسه برسی. در زمان ما دانش آموزان بین روستا ها را پیاده طی می کردندتا به مدرسه برسند و حالا این کار سخت را شما انجام می دهید. واقعاً دست تان درد نکند. در ضمن صحبت هایش کلی هم قربان صدقه ام رفت و برایم دعا کرد.

خیلی برایم جالب بود که ایشان این گونه حواسش به من بوده و همین برایم بسیار با ارزش بود. ضمناً تا حالا کسی این قدر از من تعریف نکرده بود و این چنین مرا مورد عنایت قرار نداده بود. حس خوب این تعریف ها را نمی شود کتمان کرد، خواه ناخواه لبخند بر لبان من هم نقش بست و دلم نیز گرم شد. این گرمای روحی و روانی حتی به حالت فیزیکی هم برایم قابل درک بود، حالا دیگر سردم نبود. گرمای عجیبی را از درونم حس می کردم. همه چیز در اطرافم زیبا به نظر می رسید، برف دوست داشتنی شده بود و صدای کولاک هم شده بود موسیقی متن این صحنه های زیبا.

واقعاً همه چیز به خود انسان مربوط است، می تواند سخت ترین شرایط را با نوع نگاهی متفاوت تحمل کند و یا رنجی را تا حدی تخفیف بخشد. همه چیز در ذهن ماست، همه چیز به حالت روحی و حتی جسمی ما مرتبط است. نان خشک گاهی از بهترین غذاهای دنیا لذیذ تر می شود، وقتی در بالای کوهی در طبیعتی بکر و در کنار چوپانی با حال خوش میل شود، همان حال خوش است که آن تکه نان را لذیذ می کند. مغز ما بیشتر بر ذهنیات تاکید دارد تا عینیات.

پیرمرد به خواندن ترانه اش ادامه می داد، خیلی دوست داشتم با او همراهی کنم و در این حس خوب با او شریک شوم ولی افسوس که هیچ از شعرش نمی شنیدم و با همان ریتمش خودم را راضی می کردم و سری تکان می دادم. همه چیز برعکس شده بود، نمی دانم چرا دوست نداشتم برسم و آرزو می کردم که پشت این پیرمرد و سوار بر این مرکب ساعت ها در راهی نامعلوم و بی انتها سیر کنم. برف ها در این کولاک برایم همچون پرهایی بودند که در آسمان با این نوای دل انگیز پیرمرد در حال رقصیدن هستند.

وقتی به خانه رسیدم اصلاً احساس سرما نمی کردم و هیچ خبری از علایم سرماخوردگی نبود. همان انرژی مثبتی که از آن پیرمرد گرفته بودم مرا از سرما و بیماری و درد و رنج مصون نگاه داشته بود. همراهی با این پیرمرد را نمی شود حتی با میلیاردها واحد دارویی مقایسه کرد. ای کاش می شد همیشه چند واحد از این پیرمردها همراه آدمی می بود. ای کاش.

۲۴۹. سه تا

اذان صبح بود که کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم، تا «سیب چال» را از جاده رفتم و بعد از روستا وارد مسیری شدم که تا کنون نرفته بودم. همیشه رفت راه هایی که جدید است برایم هیجان انگیز است. از جای چرخ هایی که به جا مانده بود، فهمیدم که این مسیر تراکتورها است که سر زمین می روند. کمی که بیشتر رفتم راه باریک شد، از مزارع فاصله گرفتم و آرام آرام ارتفاع بیشتر می شد. دیدن رشته کوه های البرز که از شرق تا غرب کشیده شده اند در این صبح دل انگیز بسیار لذت بخش بود.

اینجا مرز بین البرز خشک و البرز مرطوب است، این رشته کوه همچون سدی نمی گذارد رطوبتی که بسیار حیاتی است به سمت جنوب  آید. ابرها باید بسیار ارتفاع گیرند تابتوانند از روی این کوه های بلند عبور کنند. یک ساعتی طول کشید تا به بالای یال اصلی رسیدم. مناظر بسیار زیبا و فرح بخش بود، وقتی در امتداد یال می ایستادم یک طرف سرسبز بود و طرف دیگر خشک و بایر، یک طرف سیراب و طرف دیگر تشنه. قرن هاست که این تفاوت در اینجا هست و هنوز کسی حکمت آن را نمی داند. در این بالا حتی می شد تفاوت را در آب و هوای نیز فهمید، از شمال نسیمی پر طراوت می وزید و از جنوب خشکی و حرارت بود که احساس می شد.

مسیر یال را در پیش گرفتم و به سمت غرب به راه افتادم. حرکت بر روی یال بسیار لذت بخش است. در ارتفاع، گستره ی وسیعی را می توانی نظاره گر باشی آن هم دو طبیعت متضاد، یکی زرد و صخره ای و خاکی و نسبتاً خشک و آن یکی سبز و مرطوب و شاداب. جنگلی که در سمت راستم بود مرا به سوی خود می خواند، می گفت: به این طرف بیا که اینجا همیشه سرسبز است و با طراوت، شادی در این سوی است و در آن سوی به جز سختی چیزی نخواهی یافت. البته من چند سالی است میهمان این طرف هستم و سختی آنها را با تمام وجود حس کرده ام، مقاومت جانانه این سمت برایم هم جذاب است و هم آموزنده.

اصرار جنگل در دعوتش آن چنان قوی بود که با اجازه سمت جنوب، تصمیم گرفتم به دیدارش بروم. پیش خودم حساب کردم، سه یا چهار ساعتی می روم و در جایی اتراق می کنم و بعد از صرف ناهار، همین مسیر را دوباره باز می گردم. انگار جنگل این حرف مرا شنید و چند قدمی که جلوتر رفتم راه باریکی که در آن بودم، دو شاخه شد و یکی به سمت جنگل سرازیر شد. راه مال رو در این کوهستان خودش راهنما و جهت یاب است، اگر یکی را در پیش بگیرم در نهایت به جایی خواه رسید، و یا همان را دوباره باز خواهم گشت. شیبش خوب بود و زیاد آزارم نداد، میهمان نوازی جنگل از همین ابتدا بسیار عالی بود.

واقعاً سرسبزی این سوی کوه را به هیچ عنوان نمی توان با آن سوی مقایسه کرد. درختان تناور در میان بوته های کاملاً سبز منظره ای بسیار زیبا خلق کرده بودند که چشمانم از دیدنشان سیر نمی شد. در آن طرف یا بهتر بگویم، طرف ما، حتماً می بایست نهر یا رودخانه ای باشد تا سرسبزی دیده شود و یا این که جویی توسط کشاورزان برای آبیاری باشد تا بتوان مزرعه ای دید که در مرزهای آن چند درخت ایستاده باشند. ولی اینجا هیچ خبری از رودخانه نبود و همه جا سرسبز بود.

می خواستم کمی از آنها گلایه کنم، من در آن طرف این کوه همه را در سختی و تعب و تلاشی دلاورانه برای آب می دیدم. خود ما هم در روستا همیشه مشکل آب داریم و در طول روز بیشتر از چند ساعت آب در لوله ها جاری نیست و باید در بیست لیتری ها ذخیره کنیم. کشاورزان بیشتر دیم می کارند و به امید ابرهایی هستند که هر از چندگاهی از این سد بزرگ عبور می کنند و به این سوی می آیند. بسیار شاهد تلاش ابرها برای گذر از روی کوه ها بوده ام که بیشتر آن ناموفق بوده است.

جنگل، نگفته حرفم را فهمید و گفت: به خدا من هم دوست دارم درختان آن طرف هم همچون ما بدون دغدغه باشند، آب همیشه در اطراف ریشه هایشان باشد و همواره سرسبز و شاداب باشند، ولی این کوه است که نمی گذارد و از زمانی که به یاد دارم این گونه بوده است. در جوابش گفتم: من هم چند سالی است که به اینجا آمده ام و این سوال همواره با من هست که چرا این کوه با این صلابتش این قدر خساست به خرج می دهد و نمی گذارد ابرها از رویش عبور کنند.

در خیال خود در حال گفتگو با جنگل بودم که ناگاه صدای خش خشی از پشت مرا به خود آورد. ابتدا آن را جدی نگرفتم و همچنان در دل جنگل به مسیرم ادامه می دادم، کوره راهی بود که مرا همراه خود به پایین و دل جنگل می برد. بار دوم که این صدا را شنیدم، ناخودآگاه ایستادم. به یاد صحبت های عمو نعمت افتادم، آن زمان که به تنهایی به دره «زو» رفته بودم، کلی مرا ملامت می کرد که چرا بی خبر رفته ام. حالا اگر اتفاقی بیفتد چطور می توانم کمک خبر کنم و یا اگر باز نگشتم چه کسی به دنبالم خواهد آمد؟ جواب عمو نعمت را چه باید بدهم؟ خودم را ناسزا می گفتم که چرا دوباره بی احتیاطی کرده ام و چیزی به کسی نگفته ام. خودم، خودم را دلداری می دادم که ساعت پنج صبح کسی بیدار نبود که بگویم!

صدای خش خش بیشتر و نزدیک تر می شد، باز هم مانند همیشه ترس به سراغم آمد. احتمال زیاد حیوانی وحشی است، گرگ یا خرس، این بار دیگر فرصتی برای فرار نخواهم داشت پس باید فکر دیگری می کردم. سریع کوله را زمین گذاشتم تا از داخل آن چاقویی را که به همراه داشتم بگیرم، بعد از آن اتفاق دره زو، مهدی یک چاقو کوچک که مانند سرنیزه بود برایم گرفته بود تا در مواقع اضطراری از آن استفاده کنم، کمی هم روش دفاع توسط چاقو را به من آموزش داده بود، ولی حالا هیچ از آن در یاد نداشتم.

البته من تا به حال اصلاً  تجربه داشتن یا استفاده از چاقو را نداشته ام، خود مهدی می گفت: آن قدر که دست و پا چلفتی هستی، اگر چاقو هم داشته باشی در مواقع خطر نمی توانی از آن استفاده کنی. یک بار ادای مرا در مواجه با یک حیوان وحشی درآورد، مثلاً  گرگی در راه قصد حمله به من را داشت و من می خواستم از خودم دفاع کنم، مهدی نقش مرا بازی می کرد. هر چه جیب های کاپشنم را می گشتم چاقو را پیدا نمی کردم و از آقای گرگ اجازه می خواستم تا بگذارد جیب های شلوارم را بگردم، آنجا هم نبود و ملتمسانه به آقای گرگ می گفتم: ببخشید اجازه دهید داخل کوله را نگاه کنم، حتماً آنجاست. نمی دانم چرا وقتی مهدی این نمایش را اجرا می کرد همه از خنده کف اتاق ولو بودند.

جرات نداشتم برگردم و پشتم را ببینم. هرچه درون کوله را می گشتم چاقو را نمی یافتم. خودم را نفرین می کردم که چرا این چاقو را در جایی دم دست نگذاشته ام، مهدی چقدر گفته بود که غلافش را در کمربندم ببندم ولی من اصلاً نمی توانستم این کار را بکنم، آبرویم در روستا می رفت. ای کاش بعد از خارج شدن از روستا این کار را می کردم، آنجا که دیگر کسی نبود.

هنوز داشتم می گشتم که احساس کردم دقیقاً پشت سرم هستند، دست  و پایم شل شد، چاقو هم پیدا نشد که نشد. لرزش اندامم دیگر قابل کنترل نبود. از صداهایی که می شنیدم دانستم که از یکی خیلی بیشتر اند، انگار گله ای به من حمله آورده اند و همین چنان ترسی بر من وارد آورد که غالب تهی کردم. صدا هایشان نزدیک و نزدیک تر می شد، تصمیم به فرار گرفتم ولی پاهایم همراهی نکردند و همانجا ماندم، نفسم به شماره افتاده بود و با خودم عهد بستم اگر این بار زنده ماندم دیگر اصلاً و ابداً تنها به گشت و گذار نروم.

چاره ای نداشتم، می بایست قبل از هر اتفاقی حداقل می دیدم که چه بلایی سرم خواهد آمد، به همین خاطر به هر زحمتی بود برگشتم. سه تا بودند و در چند متری من کاملاً گارد حمله گرفته بودند، دندانهایشان را با صدای غرشی هولناک نشانم می دادند. چشمانم تار شده بود، بدنم خالی کرده بود،  مانند چوب خشکم زده بود، انگار بختک به رویم افتاده بود. به سختی نفس می کشیدم و قادر به هیچ حرکتی نبودم. این بار کارم تمام است و هیچ امیدی هم به نجات نیست.

بی تحرک فقط نگاهشان می کردم، گرگ هایی بودند تا بن دندان مسلح در مقابل منی که هیچ سلاحی نداشتم و بهتر بگویم دارم و نیافتم. حتی اگر چاقور ا می یافتم هم کاری از دستم بر نمی آمد. نمی دانم چه مدت در این حال ماندم، دیگر توان ایستادن نداشتم. خواستم بنشینم که جلوتر آمدند و این یعنی حق نداری حرکت کنی. کاملاً درمانده شده بودم، دیگر توانم تمام شده بود و منتظر یورش سه گانه آنها بودم، در این انتظار مخوف به سر می بردم که صدای سوتی را شنیدم، سوت دوم بود که نفهمیدم این سه تا کجا غیبشان زد.

به روی زمین افتادم. دست و پاهایم کرخت شده بودند و حتی نمی توانستم بنشینم. این سوت ها چه بودند که مرا نجات دادند؟ امداد غیبی بودند؟ شاید این سوت ها لحظه رخت بربستن من از این دنیا بودند، چون بعد از آن بلافاصله آن سه تا ناپدید شدند. پس خدا را شکر این سفر ما بدون درد بود، همیشه از درد زیاد می ترسیدم و آرزو داشتم که اگر قرار است روزی بروم بدون درد این انتقال صورت گیرد.

در این اوضاع نامفهوم بودم که سایه ای به رویم افتاد، چقدر زود مسئولین محاسبات به سراغم آمدند؟ هنوز چند لحظه از ورودم به این دنیا نمی گذرد، چقدر اینجا اتفاقات سریع رخ می دهد. حتی فرصتی هم برای مرور نمی گذارند، من در کلاس هر وقت می خواستم امتحان بگیرم، یک هفته جلوتر اعلام می کردم، اینجا هنوز اتفاقی نیفتاده از آدم امتحان می گیرند. تا خواستم بجنبم تا ببینم این آقای مسئول پرسیدن سوالات سخت کجاست، که صدایی با خنده گفت: آقا اجازه، خیلی ترسیدی؟!!

سقوطی جانانه از عرش بر فرش کردم، چشمانم را چندین بار باز و بسته کردم تا مطمئن شوم این صدا و چهره خود حمید است. با کمکش از حالت خوابیده به نشسته درآمدم و مدتی گذشت تا همه چیز در ذهنم سرجای خودش قرار بگیرد. سفره نان و پنیرش را پهن کرد و کمی در اطراف پرسه زد و با یک دسته «الزو» که نوعی تره کوهی است، آمد. چای را به راه کرد و یک لقمه پنیر و سبزی به من داد.

همان یک لقمه حال و جانی به من داد، ولی دوباره سروکله آن سه تا پیدا شد. این بار دیگر نترسیدم و آن ها هم دیگر گارد حمله نداشتند و کمی مهربانتر به نظر می رسیدند، با فاصله در اطراف ما ایستادند و حواسشان به همه جا بود. برای هر کدام تکه نانی انداختم و آنها هم با فراغ بال شروع کردند به خوردن. حمید گفت: این سه تا اگر نباشند من در این کوه و دشت با این همه گوسفند هیچ کاری نمی توانم بکنم. سگ، عصای دست چوپان است. گفتم: بله درست می گویی ولی همین سه تا نزدیک بود مرا قبض روح کنند. خندید و گفت: آقا اجازه فرق سگ و گرگ را نفهمیدی؟! گفتم: آن قدر ترسیده بودم که چشمانم خوب نمی دید. ضمناً سگهایت چنان قوی هیکل هستند که از گرگ چیزی کم ندارند.

گفت: بیاد هم همین طور باشد، وگرنه در نبردهای تن به تن کم می آورند. دوباره خواستم به آنها تکه نانی بدهم که حمید این بار نگذاشت و گفت: اینها نباید زیاد اهلی شوند و فقط باید از دست من چیزی بخورند. این ها وظیفه شان این است که گله را در برابر غریبه ها حفاظت کنند، این غریبه هم می تواند حیوان باشد و هم انسان، سگ ها حافظه بویایی بسیار خوبی دارند و همه چیز را از روی بویش به خاطر می سپارند.

حمید از دانش آموزان سالهای قبل من بود که دیگر در دبیرستان ادامه تحصیل نداده بود و حالا برای خودش چوپان قابلی شده بود. چند کلامی هم صحبت شدیم و توانستم اندکی به درون دنیای زیبایش که با طبیعت عجین بود، وارد شوم. این نوجوان شانزده یا هفده ساله در دل این طبیعت به چنان آرامشی رسیده بود که ما ها با کلی امکانات باید سالها بدویم تا به لحظه ای از آن برسیم. او خودش جزئی از طبیعت شده بود.

بعد از خداحافظی بسیار گرم با حمید، در مسیر بازگشت یکی از آن سه تا، تا مسافتی نسبتاً طولانی مرا مشایعت می کرد، با فاصله ای استاندارد و کاملاً اصولی پشت مرا پوشش می داد. نه به چند دقیقه قبل که می خواست مرا بدرد، نه به حالا که بادیگارد من شده بود. البته بیشتر مراقب گله بود تا من، این یکی آمده بود تا از من مطمئن شود که دیگر خطری ندارم. این ها چقدر کارشان را بلدند و تعهد دارند، در هر صورت تعهد بالای این سه تا امروز مرا تا حد مرگ ترساند.

در جاده مابین سیب چال به وامنان، به یاد قولی افتادم که به خودم دادم، دیگر تنها به دل طبیعت نخواهم رفت. چه قول سختی است، تنها در دل کوه و دشت و جنگل قدم برداشتن حال هوای دیگری دارد، وقتی با کسی هستی کمتر حواست به طبیعت جلب می شود و بیشتر صحبت می کنی. در تنهایی است که این دوستان خودشان را به من نشان می دهند و اگر کس دیگری باشند نقاب جماد بر خود می گیرند. پس از این به بعد باز هم تنها می روم  ولی حتماً به کسی خواهم گفت کجا خواهم رفت، عمو نعمت بهترین گزینه است.

۲۴۸. قبض برق

تابستان گرم از راه رسید و فصل استراحت ما معلم ها شروع شد. واقعاً بعد از نه ماه فعالیت شدید در امر تعلیم و تربیت این سه ماه لازم است تا بخشی از انرژی تحلیل رفته را به بدن بازگردانیم. بخش عمده خستگی در معلمان، روحی روانی است تا جسمانی، کار با ذهن افراد و تلاش برای تغییر دادن رفتار انسانها که هدف غایی آموزش و پرورش است، روح و روان را می فرساید و این خستگی بسیار بیشتر از خستگی جسمانی، ما را به زمین می زند. بسیاری فقط از بیرون به شغل ما می نگرند و از دورنش خبری ندارند، فقط سه ماه تعطیلی را می بینند و از سختی های امر آموزش بی اطلاع هستند.

از آخرین روز خرداد که در آزادشهر از بانک حقوقم را گرفته بودم، دقیقاً سی روز گشته بود. با توجه به این که خرج های معمول طول سال را نداشتم ولی چیزی از حقوقم نمانده بود. وقتی فکر کردم در کجا پول هایم را خرج کرده ام به جای افسوس بر خود می بالیدم، سالها در خانه فقط مصرف کننده بودم، ولی حالا چند سالی هست که من هم در کنار پدرم نان آور خانه محسوب می شوم. هر وقت به بازار می رفتم و خرید می کردم، از جیب خودم می دادم. با این کار هم حس استقلال داشتم و هم احساس می کردم بزرگ شده ام.

با هر زحمتی بود به مدد پس اندازهایی که داشتم، خودم را به نیمه های مرداد رساندم. دیگر حتی پولی که بشود با آن به خریدهای روزمره رفت را نیز نداشتم. بی پولی خیلی ناگوار است، واقعاً مرد اگر پول در جیبش نباشد دنیا بر سرش خراب می شود، احساس حقارت می کردم. به این فکر می کردم آن پدرهایی که برای امرار معاش خود پولی به اندازه ندارند چه حس دردناکی را تحمل می کنند. این حس مرد را خُرد می کند و نایی برای ایستادن و ادامه دادن نمی گذارد. این اقتصاد چقدر مهم است.

به قول ارسطو در اقتصاد تساوی وجود ندارد، یعنی نمی شود دو نفر به میزانی کاملاً یکسان درآمد داشته باشند. تناسب وجود دارد، یعنی چهار عدد باید دخیل باشند. هر فرد با میزان کارش باید سنجیده شود و بر اساس آن باید درآمد داشته باشد. در این نسبت مخرج کسر، زمان و انرژی ای است که صرف کار کردن می شود و صورت کسر هم میزان درآمد از آن کار است. دو کسر زمانی برابر می شوند که ساده شده آنها یکسان باشد، ممکن است هیچ کدام از عددهای صورت و مخرج برابر نباشد ولی وقتی نسبت برقرار باشد، تساوی هم برقرار است. ولی افسوس و صد افسوس که در جامعه ما این قانون به هیچ وجه برقرار نیست و این نسبت اصلاً رعایت نمی شود.

رویم نمی شد از پدر که سالها از او پول گرفته ام درخواست کمک کنم، خدای ناکرده حالا دیگر کارمند دولت هستم و دستم در جیب خودم است، ضمناً این با روح استقلالی که داشتم کاملاً در منافات بود. همین موجب شد تصمیم بگیرم به آزادشهر بروم و حقوق این ماه را بگیرم، البته بهتر بود تا آخر ماه را صبر می کردم و یک دفعه حقوق دو ماه را می گرفتم. ولی در این هوای گرم طی کردن حدود هزار کیلومتر راه در رفت و برگشت فقط برای گرفتن حقوق کاری بخردانه نیست، ضمناً تا آخر ماه را چه طور بگذرانم؟

از پدر که نمی توانم کمک بگیرم، رفتنم به آزادشهر هم که به صلاح نیست، باید به دنبال گزینه سومی می گشتم، می توانستم از کسی مبلغی قرض بگیرم تا این چند صباح را بگذارنم و اول مهر بروم و حقوق این سه ماه را یکجا بگیرم و قرضم را ادا کنم. فکر خوبی بود، ولی وقتی در ذهنم تمام اطرافیانم را سنجیدم، کسی را نیافتم تا رویش را داشته باشم و از او پولی دستی بگیرم. این گزینه هم به شکست انجامید و این ناکامی ها باعث شد بی پولی بیشتر بر من فشار آورد. شب تا صبح فقط به دنبال راهی بودم تا بتوانم خودم را از این مشکل رهایی دهم.

بعد از کلی تفکر، ایده ای به ذهنم رسید، در شدنی بودنش شک داشتم ولی ارزش داشت آن را امتحان کنم. بهترین کار در شرایط فعلی این بود که به بانک بروم و از آنها راهی برای دریافت حقوق از آزادشهر جویا شوم، احتمال زیاد در مراودات بانکی راهی هست که بتوان از شعبه شهر دیگری پول برداشت کرد. به نزدیک ترین شعبه بانک ملی رفتم و ماجرا را به معاون شعبه گفتم. به جای لبخند، کلی خندید و گفت: چه جور کارمند دولت هستی که کارهای بانکی را نمی دانی؟! برو و یک چک بیاور تا تلفنی برایت نقدش کنم. سر از پا نمی نشناختم و سریع به خانه برگشتم و یک برگ چک گرفتم و مبلغ  شصت هزار تومان که حقوق دو ماه بود را روی آن نوشتم و با سرعت تمام به بانک بازگشتم.

همان آقای معاون کارهایم را انجام داد و بعد از حدود بیست دقیقه مرا صدا زد و چک را  که برگه ای به آن الصاق شده بود را به من داد و گفت به صندوق بروم تا در آنجا پولم را بگیرم. چقدر راحت این کار انجام شد و ای کاش این روش را زودتر می دانستم و این همه خودم را به سختی نمی انداختم. ای کاش اطلاعات بانکی ام بیشتر بود، به نظرم برای ما باید یک کلاس ضمن خدمت درباره امور بانکی هم بگذارند.

جلوی باجه صندوق خیلی شلوغ بود و باید صف می ایستادم، حاضر بودم تا آخر وقت هم صف بایستم، واقعاً بی پولی بسیار عذاب آور است. مقابل من پیرمردی بود با موهای کاملاً سپید که کت و شلواری هم به رنگ سپید پوشیده بود. آن قدر منظم و آراسته بود که ناخدا گاه چشمانم بر روی او ماند. کیف سامسونت مشکی رنگی که در دست داشت تضاد بسیاری با رنگ سفید که پوشیده بود ایجاد کرده بود ولی نمی دانم چرا این تضاد زیبا به نظر می آمد.

مقابل ما هم حدود ده نفری بودند و همین پیرمرد را  کمی کلافه کرده بود. رو به من کرد و گفت: اینها برای وقت اصلاً ارزش قائل نیستند و نمی دانند چه چیز گران بهایی را از ما می گیرند، حداقل باید تعداد باجه ها را بیشتر کنند تا مردم این گونه برای کاری کوچک ساعت ها معطل نشوند. کی این سیستم بانکی و اداری ما توسعه خواهد یافت؟ من متعجّبانه فقط به حرف های ایشان گوش می کردم و زیاد از آن سر در نمی آوردم، از زمانی که به یاد دارم برای خیلی چیزها باید صف ایستاد و ساعت ها معطل شد، از نان که قوت لایموت است گرفته تا خیلی چیزهای دیگر.

وقتی در مورد هدر رفتن وقت صحبت می کرد کمی هم به فکر تابستان افتادم، در مدت این دو ماهی که از تابستان می گذشت تنها چیزی که برایم مهم نبود وقت بود و فقط آن را به بطالت می گذراندم، درست است که باید استراحت کنم ولی هیچ برنامه یا کار خاصی نداشتن هم اصلاً خوب نیست. این بیکاری که در زمان سال تحصیلی آرزویش را می کنیم بعد از حدود یک ماه حوصله سر بر می شود و باعث می شود تا حدی اخلاقم بد شود. باید فکری می کردم تا از این حالت ناپسند بی برنامه ای خارج شوم.

در میان صحبتهای پیرمرد شنیدم که گفت: این همه معطلی فقط برای یک فیش برق واقعاً انسان را عصبانی می کند، یک ساعت اینجا ایستاده ام ولی هنوز کارم انجام نشده است. همین بهانه ای شد تا من هم شروع کنم به صحبت کردن، گفتم: پدر جان، مگر کس دیگری نبود تا قبض را به او بدهید تا پرداخت کند؟ چرا این قدر خود را به سختی انداخته اید؟ لبخندی زد و چیزی نگفت. فکر خوبی به ذهنم رسید، گفتم: آقا قبض برق را به همراه پولش به من بدهید، برایتان پرداخت می کنم، خانه ما در همین خیابان مقابل است، نشانی دقیق را به شما می دهم، هر وقت خواستید بیایید و رسید آن را بگیرید.

لبخندی زد و گفت: نه پسر جان این کار خودم است. گفتم: تعارف نمی کنم، برای من هیچ زحمتی ندارد، می توانم ساعت ها در صف باشم، شما خسته می شوید، بهتر است به خانه بروید و این کار کوچک را به من بسپارید، فکر کنید من نوه شما هستم. با همان لبخندی که بر لبانش داشت کیف سامسونتش را باز کرد و بعد از کمی جستجو، قبض برق را به من داد، منتظر بودم پول آن را نیز بدهد که با اشاره به من فهماند که قبض را نگاه کنم.

وقتی چشمانم به قبض و عدد رویش افتاد در جا خشکم زد، هرچه به قبض بیشتر نگاه می کردم و عددش را با چکی که حقوق دو ماه من بود مقایسه می کردم چشمان از تعجب بیشتر باز می شد. مبلغ قبض نهصد و پنجاه هزار تومان بود یعنی حدود سی برابر حقوق ماهانه من، یعنی حقوق دو سال نیم من. این عدد آن قدر بزرگ بود که باورش برایم سخت بود، قبض خانه ما در بیشترین مقدارش به پنج هزار تومان هم نمی رسید. این پیرمرد در خانه چه دارد که این قدر برایش پول برق آمده است؟

خودش فهمید که قفل کرده ام و قبل از این که من چیزی بپرسم خودش شروع کرد به توضیح دادن. گفت: پسرم، من یک کارخانه بزرگ تولید مواد غذایی دارم، حدود صد کارگر در آن کار می کنند و بخش عمده ای هم از تولیداتمان صادر می شود، در کارخانه ما چند سوله بزرگ است به همراه دستگاه های بسیار پیشرفته، همه این ها با برق کار می کنند، درست است که یک ژنراتور بزرگ در کارخانه داریم ولی معمولاً  مبلغ قبض های برق در همین حدود است. با توجه به همین باید خودم حتماً پرداخت کنم.

بسیار از ایشان عذرخواهی کردم ولی او بسیار بزرگ منشانه از من سپاسگزاری کرد که به فکرش بوده ام و می خواستم کمکش کنم.در ذهنم در این مقایسه بودم که قبض برق این آقا با حقوق من این قدر فاصله داد، پس حقوق ایشان با حقوق من چقدر فاصله خواهد اشت، فاصله اش به فاصله کرات آسمانی از هم خواهد بود. بعد از چند دقیقه رو به من کرد گفت: راستی شما برای چه کاری آمده اید؟ هر چه خواستم از جواب دادن طفره بروم نشد، گفتم آمده ام حقوق ماهی سی هزار تومانی ام را بگیرم، این پول ها که برای شما هیچ حساب می شوند.

اخمهایش را در هم کشید و گفت: حتی اگر یک تومان هم حقوق داشته باشی و واقعاً برایش زحمت کشیده باشی با ارزش است، کار جوهره زندگی است و اگر نباشد زندگی بی معنی است. پرسید چه کاره ام و گفتم چند سالی است که دبیر شده ام و در روستایی دوردست خدمت می کنم. به پشتم زد و گفت: آفرین، خدمت به خلق بزرگترین کاری است که انسان می تواند انجام دهد. تو در جایی که امکانات نیست در حال ارتقا فرهنگ جامعه هستی، به کارت افتخار کن که از خدمت هم بالاتر است.

از نگاهم فهمید که چه می خواهم بگویم و رو به من کرد و گفت: می دانم که می خواهی از کمی حقوقت بگویی و خود را با من مقایسه می کنی، به این روزهای من نگاه نکن، زمانی که هم سن و سال تو بودم یک صدم تو هم حقوق نداشتم، پادو مغازه بودم و به زحمت هم درس می خواندم. اگر تلاش و پشتکار خودم نبود از این کارخانه هم هیچ خبری نبود، در مسیری که به اینجا رسیده ایم کلی زمین خورده ام ول دوباره بلند شده ام و به راهم ادامه داده ام. پسر جان تو اول راهی و من آخر راه، به راه و هدف خودت فکر کن و هیچ از این مقایسه ها که حالا انجام دادی، نکن و تمام تلاشت را برای درست انجام دادن کاری که وظیفه داری به خرج بده.

به پیشخوان که رسید، کارمند بانک تا ایشان را دید بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی کلی عذرخواهی کرد که چرا ایشان را ندیده است. پیرمرد هم با اخم گفت: مگر من با دیگران فرق دارم، من هم همچون آنها کار بانکی دارم. شاید به نظر شما فرق دارم؟ و من اصلاً این نظر را دوست ندارم. برخوردش با متصدیربانک، با آنچه فکر می کرد متفاوت بود. بعد از پایان کارش از من هم خداحافظی گرمی کرد و از بانک خارج شد.

وقتی شصت هزار تومان را گرفتم، فقط صحبت های آن پیرمرد در گوشم بود. واقعاً این پول چقدر برایم ارزشمند است، برای این پول چقدر حرف زده بودم، چقدر درس داده بودم، چقدر سوال طرح کرده بودم و چقدر تصحیح کرده بودم، چقدر سر کلاس از دست بچه ها حرص خورده بودم و از همه مهمتر چقدر راه رفته بودم و از خانه و خانواده دور بودم.

ولی باز هم تفاوت های بسیاری هست که در زندگی همچون خوره فکر و ذهن را می خراشد، ذهن خواهی نخواهی قیاس می کند و سخت بتوان برای آن چاره یافت. به نظرم تمام مشکل در همان نسبت ارسطو است، در افرادی چون من همیشه مخرج کسر بسیار بزرگتر از صورت کسر است و کسری که مخرجش بزرگتر شود خودش کوچکتر می شود، و این کسر فرسنگ ها با آن کسری که مخرجش گاهی فقط یک تماس تلفنی یا اطلاع از رانت یا …. و صورتش درآمد های نجومی است، فاصله دارد.

فکر کنم ارسطو هم می دانست که برقراری این نسبت غیرممکن خواهد بود، ولی نمی دانم چرا نگفت.

۲۴۷. گام سوم

سومین امتحانی بود که می گرفتم و هنوز نمرات تعداد زیادی از بچه ها زیر ۱۰ بود. با این که سر کلاس خیلی فعال بودند و برای جواب دادن سرو دست می شکستند، ولی در امتحان اصلاً موفق نبودند. درست است در کلاس هم جوابهایشان درست نبود ولی خیلی پرت هم نبود، ولی در امتحان یا خالی می گذاشتند یا خیلی پرت و پلا می نوشتند. خیلی فکر کردم تا علت را بیابم. شاید بخشی از آن به سالهای قبل برمی گردد، شاید تفاوت های فردی نمی گذارد خوب درک کنند. ولی چیزی که به نظرم مهمتر آمد این بود که این دانش آموزان در خانه تمرین نمی کنند و به نظر همین عامل اصلی ماندگار نشدن مطالب در ذهنشان می شود.

بچه های روستا با بقیه بچه ها فرق دارند. اینها بعد از مدرسه تازه کارشان شروع می شود، در بهترین حالت در خانه باید یا به گاو و گوسفندان برسند یا در کارهای خانه کمک کنند، در زمستان که همه جا پوشیده از برف است، بیشتر وقت آنها در خانه به این کارها می گذرد ولی در فصل بهار که موسم کشاورزی است، یا سر زمین هستند تا به پدرشان کمک کنند، یا گوسفندان را برای چرا به مراتع می برند. در میان این همه کار اگر وقتی هم برایشان باقی بماند باید شیطنت های کودکی شان را بکنند، کمی در کوچه ها هفت سنگ و یا خر پلیس بازی کنند. در انتها آیا برای درس وقتی می ماند؟

به اینها که فکر می کنم تمام حق را به این بندگان خدا می دهم، ولی وقتی از زاویه دیگر به آن می نگرم، دانش آموز را می بینم که وظیفه اش درس خواندن است و اگر این گونه نباشد، همه چیز به هم می ریزد و اهداف  آموزش و پرورش کلاً از دست می رود. دانش آموزان در مدرسه علاوه بر یادگیری درس ها، باید تربیت هم شوند و این تربیت بدون تفکر ممکن نیست، هدف اصلی آموزش ریاضی هم پرورش تفکر و مخصوصاً حل مسئله است. یک کشاورز یا دامپرور که بداند در مواجهه با یک مسئله در کارش چگونه باید به حل آن اقدام کند، خیلی بهتر می تواند شرایط را برای خود بهینه سازد. پس باید راهی بینابین این دو تناقض می یافتم تا بتوانم کاری انجام دهم.

تصمیم گرفتم کمی در مورد چگونه ریاضی خواندن برای بچه ها صحبت کنم، کاری که تا به حال نکرده بودم. در کلاس و در میان نگاه های اخم آلود بچه ها که کاملاً می شد نفرت آنها از ریاضی را دید، رو به آنها کردم و گفتم: برای یاد گرفتن ریاضی سه گام مهم وجود دارد که اگر آنها را درست برندارید به نتیجه نمی رسید. اول دقت و تمرکز، دوم خوب یادگرفتن و سوم هم تکرار و تمرین. به خاطر کمبود وقت می خواستم تیتر وار بگویم و بگذرم که یکی از بچه ها دستش را بالا آورد و پرسید: آقا اجازه ما که سر کلاس حواسمان جمع است و درس را یاد می گیریم، چرا در امتحان هیچ چیز بلد نیستیم؟

این پرسش عالی بود و او را به خاطر این کار تشویق کردم، دانستم که توضیحاتم باید کامل تر باشد. به همه بچه ها گفتم: در گام اول که دقت و تمرکز است، باید حواستان را در کلاس خوب جمع کنید و سعی کنید تمام تمرکزتان روی درس باشد. اگر دقت کرده باشید من در زمان تدریس خیلی تذکر می دهم  که حواس پای تخته باشد، این برای بالا بردن تمرکز شماست. در گام دوم باید درس را بفهمید، اگر هم در جایی مفهومی را متوجه نشدید، سوال کنید. شما باید همینجا در کلاس درس را کاملاً متوجه بشوید. اگر ریاضی را در کلاس متوجه نشوید در خانه کارتان بسیار مشکل خواهد بود.

ولی مهمترین گام، تکرار تمرین است. همان طور که می دانید کتاب هم کار در کلاس دارد و هم تمرین، کاردرکلاس ها را باید در کلاس حل کنید و هرجا مشکل داشتید از من بپرسید. ما همین کار را در کلاس انجام می دهیم و معمولاً بخشی از کاردرکلاس ها نیز در پای تخته حل می شود، شما باید تمام مشکلاتتان را در همین کلاس برطرف کنید. تمرین های خانه هم برای تثبیت مطلب در ذهنتان است. بزرگ ترین مشکل شما همین است و به همین خاطر در امتحانات نمره کم می گیرید، یاد می گیرید ولی در ذهنتان نمی ماند، باید در خانه هم تمرین کنید. بهتر است همان روزی که ریاضی دارید، غروبش تمارین را حل کنید و به روز دیگر موکول نکنید. با این کار ریاضی هیچ گاه از یادتان نخواهد رفت.

بچه ها چنان با دقت به صحبت هایم گوش می دادند که در دل کور سوی امیدی درخشید تا این جلسه شروعی باشد برای بهتر شدن این کلاس. وقتی می خواستم درس را شروع کنم، همه چنان مرتب نشستند و کتاب شان را باز کردند که همین موجب شد انگیزه ای دوچندان در من ایجاد گردد. چقدر این بچه ها حرف شنو هستند و چقدر صحبت های من سریع در این بچه ها تاثیر گذاشت. گاهی هم باید کمی از در مهربانی وارد شد و برای بچه ها صحبت کرد، واقعاً این دانش آموزان چگونه خواندن ریاضی را بلد نیستند و همین باعث شده که در این درس مشکل پیدا کنند.

درس جدید حجم بود، جهت یادآوری ابتدا شروع کردم به بیان واحدها و تفاوت بین سانتیمتر و سانتیمتر مربع و سانتی متر مکعب. چون اینها را در چهارم و پنجم خوانده بودند، خیلی سریع از آنها گذشتم تا به محاسبه حجم های منشوری که درس اصلی این جلسه است برسم. می خواستم تخته سیاه را پاک کنم که چند نفری دستشان بالا بود. از من خواستند تا دوباره توضیح دهم، من هم با فراغ بال مجدّداً هرآنچه را که گفته بودم تکرار کردم، کمی هم بیشتر گفتم که سانتیمتر مربوط به محیط است و سانتیمتر مربع مربوط به مساحت و سانتی متر مکعب مربوط به حجم.

وقتی صحبتهایم تمام شد و از آنها پرسیدم فهمیدید، همه با صدای بلند و هماهنگ گفتند: بله. خیالم راحت شد و شروع کردم به کشیدن یک مکعب مستطیل، وقتی برگشتم دیدم یکی از انتهای کلاس دستش بالاست، او هم از من توضیح دوباره درباره واحدها خواست. برای سومین بار همه را مجدد توضیح دادم و در انتها به شوخی گفتم مگر همه نگفته بودید بله، پس چرا دست یک نفر بالا رفت؟ خود همان دانش آموزی که دستش بالا رفته بود، جواب دندان شکنی به من داد، گفت: من نگفتم بله.

تا آمدم در مورد منشورها توضیح دهم باز دست یکی بالا بود و او هم گفت که نفهمیده است. کمی عصبانی شدم، هنوز کارم شروع نشده و مطالبی که برای یادآوری است را سه بار توضیح داده بودم، با این اوضاع درس اصلی را چند بار باید توضیح دهم؟! اطرافم را نگاهی انداختم و از یکی از بچه ها خط کشی را گرفتم و با آن طول کتاب را اندازه گرفتم. بعد پرسیدم برای اندازه گیری کف کلاس چه کار کنم و توجهشان را به موزاییک های کف کلاس بردم. برای حجم هم از آنها پرسیدم که در این کلاس چند تا از کارتن های تغذیه مدرسه جای می گیرد؟

با تصور این که این بار انشالله همه فهمیدند، مطلب جدید را شروع کردم و می خواستم رابطه محاسبه حجم شکل های منشوری را بگویم که دوباره دست یکی بالا آمد. دیگر کلافه شده بودم و همین که نمی شد درس را آغاز کرد، اعصابم را خرد کرده بود. مطلب به این سادگی و آن هم مربوط به سال قبل چقدر برایم مشکلات به وجود آورده بود، اگر بر یادآوری باشد، به نظر سه بار توضیحاتم  می بایست کفایت کند.

کمی اخم کردم و گفتم: چندبار توضیح دادم؟ حواستان کجاست که متوجه نمی شوید؟ چرا گام اولی را که گفتم برنمی دارید؟ چرا تمرکز ندارید؟ یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه گام اول را برمی داریم ولی گام دوم خیلی سخت است، وقتی نمی فهمیم چرا بگوییم فهمیده ایم؟! خودم را کمی آرام کردم و به این فکر افتادم که شاید این بندگان خدا راست می گویند. تفاوت متر و متر مربع و متر مکعب برای من بسیار ساده است و شاید برای این ها سخت و دشوار باشد.

به خاطر اهمیت بسیار گام دوم به دنبال راهی می گشتم تا فهمیدن در این بچه ها به بهترین شکل صورت بگیرد. فکری به ذهنم رسید و به انبار مدرسه رفتم و یک کارتن از شیرینی های کام و یک کارتن هم شیر پاکتی که مربوط به تغذیه رایگان مدارس بود، آوردم. دوباره همه آن مطالب را گفتم و منظم روی تخته سیاه نوشتم، سپس به هر کدام از آنها یک شیر پاکتی دادم. بزرگترین رویه شیر پاکتی را نشانشان داد و گفتم طول و عرض آن را  اندازه بگیرند، همه با خط کش به جان پاکت شیر افتادند و اندازه گرفتند.

بعد گفتم محیط را حساب کنید، یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه محیط یعنی دور شکل؟ گفتم: بله و همه عددهای طول و عرض را با هم جمع کردند، بیشتر کلاس اشتباه گفتند و تقریباً یک سوم کلاس درست گفتند. آنهایی که اشتباه گفته بودند وقتی از آنهایی که درست گفته بودند پرسیدند، خنده شان گرفت و به من گفتند: آقا اجازه ببخشید ما روبروهایشان را حساب نکردیم.

بعد گفتم مساحت آن را حساب کنند، تعداد زیادی از آنها نمی دانستند چه کار باید کنند و چند دانش آموز زرنگ کلاس سریع طول را در عرض ضرب کردند و مساحت را به دست آوردند. بقیه بچه ها هم سریع موضوع را فهمیدند و همین کار را کردند و بعد از به دست آوردن جواب غوغایی در کلاس به پا کردند. گفتم: آفرین،  درست است، ولی چرا طول را در عرض ضرب کردید؟ چشمانشان از حدقه بیرون آمده بود و فقط مرا نگاه می کردند. شاگر اول کلاس گفت: آقا اجازه خُب فرمول مساحت مستطیل همین است. چرا ندارد! گفتم قبول، حالا این عددی که برای مساحت به دست آورده اید چه چیزی را نشان می دهد؟ عدد طول که معلوم است، روی خط کش عدد آن را دیدید و نوشتید، این عدد تعداد سانتی متر ها را نشان می دهد. حالا این عدد مساحت را چه طور با خط کش می خواهید نشان دهید؟

چالشی که بین بچه ها ایجاد کرده بودم، خوب جواب داده بود و همه درگیر این بودند که مساحت را چگونه با خط کش می توان نشان داد. خطکش را روی سطح شیرپاکتی بالا و پایین می بردند ولی به جایی نمی رسیدند. مستطیلی روی تخته سیاه کشیدم و طول و عرضش را به همان اندازه طول و عرض رویه شیر پاکتی گذاشتم. بعد هر کدام را به تعداد اندازه شان به قسمت های برابر که نشان دهنده یک سانتیمتر بود، جدا کردم و به صورت شطرنجی به هم وصل کردم. به بچه ها گفتم این همان شکلی است که شما حساب کردید. حال تعداد مربع های داخل آن را بشمارید.

همه شمردند و یک عدد را اعلام کردند، در ادامه گفتم: عددی که برای مساحت به دست آوردید چند است؟ وقتی به دفترهایشان نگاه کردند از تعجب شاخ در آوردند، همان تعداد مربع ها بود. شاگرد اول کلاس با چنان ذوقی گفت: آقا اجازه حالا فهمیدیم چرا طول را در عرض ضرب می کنند، به خاطر این که تعداد این مربع ها را بدست آورند. گفتم: آفرین، مساحت را نمی شود با خط کش نشان داد و به همین خاطر تعداد مربع هایی که کنار هم هستند و سطح را می پوشانند را می شمارند، به همین خاطر وقتی مساحت را حساب می کنیم در انتهای واحد آن مربع را اضافه می کنیم، مثلاً سانتی متر مربع، متر مربع، کیلومتر مربع.

بحث های خوبی در کلاس به راه افتاد و هرکسی چیزی می گفت. فکر کنم فرق بین محیط و مساحت را کاملاً  درک کردند، همین استفاده از خط کش که در محیط امکان استفاده از آن هست و در مساحت نیست و همچنین در مساحت چاره ای جز شمردن مربع ها نداریم، به آنها بسیار در فهمیدن کمک کرده بود. گام دوم به خوبی در حال پیشرفت بود. انتخاب شیر پاکتی در اصل به خاطر درس حجم بود، تازه می خواستم وارد موضوع اصلی شوم و بگویم که حجم را با مکعب پر می کنند که ناگاه زنگ خورد، وقتی برای ورود به درس اصلی نماند و این زنگ کلاً به یادآوری مفهوم محیط و مساحت گذشت، آن هم فقط در شکل پایه که مستطیل بود.

من همیشه وقت کم می آوردم، ولی این بار جور دیگری بود، کل زنگ برای یادآوری صرف شد و حتی یک کلمه هم در مورد حجم نگفتم. ولی به نظرم این کار لازم بود، می بایست گام دوم محکم برداشته می شد. همین که بچه ها خوب فهمیدند ارزش داشت، ای کاش همین فهمیدن در سال های قبل رخ می داد تا امروز این قدر مشکل نداشتیم. به بچه ها گفتم تا همه شیر و کیک هایشان را با خودشان ببرند و بخورند. درست است که نوبت شیر امروز بود و نوبت شیرینی کام فردا، ولی صلاح دانستم که هر دو را امروز بخورند.

بچه ها در حال خروج از کلاس بودند و من هم داشتم دفتر نمره و وسایلم را جمع می کردم که دیدم باز دست یکی از بچه ها بالاست. شوکه شدم و بلند شدم و گفتم: به خدا هرچه بلد بودم برای یاد دادن به شما گفتم، دیگر کجا را نفهمیدی؟ دانش آموز که جا خورده بود با صدایی لرزان گفت: آقا اجازه خواستم بگم که این گام دوم چقدر خوشمزه است؟ نتوانستم جلو خنده ام را بگیرم، خدا را شکر که بیشتر بچه ها رفته بودند وگرنه به چهره ی جدی ام خدشه ای اساسی وارد می شد، من در کلاس شخصیتی بسیار جدی دارم.

در دفتر همچنان به گفته این دانش آموز فکر می کردم و آنجا تازه دانستم که فهماندن چقدر سخت است و تا زمانی که دانش آموز خود با مفهوم درگیر نشود، یادگیری اتفاق نخواهد افتاد. چقدر رعایت این گام ها در آموزش ریاضی مهم است. خیلی از بچه ها به خاطر همین که این موارد را رعایت نمی کنند در ریاضی دچار مشکل می شوند و از آن متنفرند. از این به بعد در کلاس هایم در مورد این سه گام بیشتر باید صحبت کنم.

در همین حین ناگهان یادم آمد که برای گام سوم کاری انجام نداده ام. این همه کار انجام دادم بدون این که برای تثبیت آن فکری کنم، مهمترین گام را فراموش کرده بودم. بچه ها بدون تمرین هر آنچه را یادگرفته اند به فراموشی خواهند سپرد. باید برای گام سوم حتماً کاری می کردم. دیگر وقتی نبود تا روی تخته سیاه تمرین بنویسم، بهترین کار استفاده از استنسیل مدرسه بود، باید چند سوال روی مومی* می نوشتم و به آقای مدیر می دادم تا تکثیر کند و به بچه ها بدهد.

از آقای مدیر مومی خواستم، پرسید: می خواهی امتحان بگیری؟  گفتم: نه، برای گام سوم می خواهم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: گام سوم چیست؟ مگر ورزش درس داده ای؟ این بار نوبت من بود که متعجب شوم، گفتم: من کجا و ورزش کجا؟ آقای مدیر گفت: خودت گفتی گام سوم، مگر پرش سه گام درس داده ای؟ هر دو زدیم زیر خنده و بعد خیلی مختصر موضوع را به ایشان توضیح دادم. واکنش آقای مدیر خیلی منطقی بود، گفت: یک بار هم که این بچه ها از دست تو خلاص شده اند و مشق ندارند، من نمی گذارم به آنها مشق بدهی. بگذار این بندگان خدا یک نفسی هم بگیرند.

و همین باعث شد در گام سوم من خللی رخ دهد و پرشم کامل نشود.

* مومی: برگه ای بسیار نازک که با قلم مخصوص فلزی روی آن نوشته می شد و بعد روی دستگاه استنسیل قرار می گرفت و با عبور جوهر از محل های نوشته شده، مطالب و متن ها روی کاغذ چاپ می شد.

۲۴۶. مینی بوس

عصر جمعه بود و حال و هوای دلگیر آن فضا را سنگین کرده بود، همه دوستان جمع بودیم و روی سکوی مغازه ای بسته نشسته و منتظر مینی بوس بودیم تا به روستا برویم. قانون مینی بوس های روستا این بود که صبح ها به شهر می آمدند تا مردم به کارشان برسند و عصرها به روستا بازمی گشتند، معمولاً هم همان مسافرانی که صبح آورده بودند را می بردند. به همین خاطر است که ما نمی توانیم صبح های شنبه با مینی بوس های روستا به مدرسه برسیم و جمعه عصرها باید به راه بیفتیم.

مینی بوس رسید و درونش مملو بود از همه چیز، مسافران را به سختی می شد از میان آن همه وسایل که شامل کیسه گونی و کارتن و لوله و حتی مرغ و خروس بود، تشخیص داد. وقتی در باز شد و حسین بالا رفت نمی توانست وارد شود، برای ما دیدن این منظره کاملاً غیرعادی بود ولی از چهره مسافران و آقای راننده خلاف این دیده می شد. آقای راننده خیلی عادی رو به مسافران درون ماشین کرد وگفت: کمی جابه جا شوید تا این آقا دبیرها هم سوار شوند.

دوستان به هر طریقی بود خود را بر روی صندلی ها جای دادند، فکر کنم روی یک صندلی دو نفر و شاید هم بیشتر نشستند. باورم نمی شد که در این مینی بوس بشود جای خالی ای یافت، نشستن دوستان هم به خاطر فداکاری چند جوان بود که به انتهای مینی بوس رفتند و در آنجا به زحمت خود را جای دادند. وقتی نوبت به من رسید دیگر حتی جایی هم برای ایستادن نبود، چه برسد به نشستن. راننده که مردی میان سالی بود نگاهی به من کرد و گفت: سرپا که جاهست، بیا بالا. ولی وقتی پیاده شد و از این طرف آمد، خودش هم دید که حتی برای ایستادن نیز در این ماشین جایی نیست.

در را به هر زحمتی بود بست، به یاد اتوبوس واحد افتادم که گاهی مردم از بیرون فشار می آوردند که در بسته شود. برگشت و به من که بهت زده فقط نگاهش می کردم، گفت: به دنبالم بیا. مانده بودم که مگر جای خالی دیگری هم هست که بتوانم سوار شوم؟ وقتی به سمت انتهای مینی بوس رفت، لرزه بر اندامم افتاد، دو حالت بیشتر نمی بود، یا درون صندوق عقب یا بر روی باربند بالا باید می رفتم، اینجا مگر هندوستان است که در سقف هم مسافر سوار کنند. اصلاً از خیر رفتن گذشتم، آخرش یک روز غیبت می خورم.

خدا را شکر از مقابل صندوق عقب هم گذشت و به سمت در راننده رفت، برایم سوال بود که اگر می خواست سوار شود، چرا به من گفت دنبالش بروم؟ ضمناً چرا این همه مسیرش را طولانی کرد، از همان جلو ماشین می رفت. تا در را باز کرد تعدادی کیسه کود پایین افتاد، کمی غر غر کرد و به من اشاره کرد که کیسه ها را همراهش تا صندوق عقب ببرم. به هر زحمتی بود آنها را در صندوقی که آنجا هم پر بود از چیزهای گوناگون جای داد و در آن را با زحمت بسیار بست. دوباره به جلو مینی بوس بازگشتیم، خودش سوار شد و به پشت فرمان رفت، من هم فقط نگاهش می کردم. مثلاً قرار بود برای من هم جایی پیدا کند. مدتی گذشت و با تعجب از من پرسید: چرا سوار نمی شوی؟

اول که هیچ نمی فهمیدم ولی وقتی سوار شدم و در بسته شد تازه فهمیدم که جایی بسیار ویژه به من داده است، کنار خودش !!جایگاهی که کاملاًVIP  بود، تا به حال تجربه نشستن در چنین جایی را نداشتم. یک چهارم ام روی صندلی بود و ما بقی در هوا و فقط خودم را با فشار بر میله ای که بر روی در نصب شده بود نگاه می داشتم. تصور این که در بین راه این در باز شود، تنم را به لرزه می انداخت. هنوز به راه نیفتاده بودیم که به آقای راننده گفتم: آیا این در اطمینانی است؟ اگر باز شود که من وسط جاده هستم. با لبخندی جواب داد قفلش را ببند تا اطمینانی شود، این چفت و بست ها را در درب های انباری دیده بودم، ولی هرچه بود مطمئن به نظر می رسید.

هنوز چیزی از راه که حدود دو ساعت در پیچ و خم های کوهستان بود، نگذشته بود که احساس بی حسی در پای چپم کردم، این بی حسی با سرعتی باور نکردنی داشت کل سمت چپم را در بر می گرفت. با این وضعیت تا چند دقیقه دیگر کنترل خودم را در این مکان حساس از دست خواهم داد و درون رکاب در سقوط خواهم کرد. برای این که از این مخمصه خلاصی یابم، خودم را تکانی دادم تا هم جایی باز شود و هم خون در سمت چپ بدنم جریان یابد.

همین باعث شد آقای راننده اعتراض کند، بلندبلند گفت: چه کار می کنی؟ با این کارهایت حواس مرا پرت می کنی. مگر نمی دانی رانندگی کار حساسی است و باید حواسم کاملاً جمع باشد! مثل آدم آرام بنشین تا برسیم. از ایشان عذرخواهی کردم و گفتم: چاره ای ندارم و وضعیت را به طور خلاصه برایشان شرح دادم. وقتی فهمید علت چیست، کمی خود را جابه جا کرد و من با موفقیت توانستم این بار یک سوم ام را روی صندلی جای دهم. همین موفقیت بسیاری بزرگی برای من بود و سعی می کردم حتی میلی متری هم از صندلی را از دست ندهم، در پیچ ها و دست اندازها تمام سعیم این بود که از این پیشرفتی که داشتم، عقب ننشینم.

همین باعث شد که سر صحبتش باز شود و شروع کرد به تعریف داستان ها و اتفاقاتی که برایش رخ داده بود. آن قدر با آب و تاب حرف می زد که گاهی، چه عرض کنم، اکثر اوقات حواسش پرت می شد و از خط وسط به سمت چپ جاده منحرف می گشت. همان بار اول می خواستم به ایشان تذکر بدهم ولی اصلاً شرایطش نبود، همین چند دقیقه قبل خودش از حواس جمع در رانندگی گفته بود. تنها عامل هشدار دهنده ماشین هایی  بودند که از روبرو می آمدند و همه شان به ما چراغ می دادند.

برایم بسیار عجیب بود که آقای راننده در عکس العملی که نشان می داد و به سمت راست جاده باز می گشت، دستی هم برایشان بلند می کرد. هنوز سوال این که چرا برای اینها دست بلند می کند در ذهنم تشکیل نشده بود که خودش جوابش را داد. گفت: من در این جاده بسیار معروف هستم و همه راننده ها مرا می شناسند. مرا در این جاده به خاطر دست فرمان عالی ام می شناسند، در واقع من پدر این جاده هستم. خودت که می بینی تقریباً همه ماشینها از روبرو برای سلام به من چراغ می دهند.

در سکوتی عمیق به خاطر این جواب آقای راننده فرو رفتم. اصلاً باورم نمی شد ایشان با این همه تجربه در رانندگی این گونه فکر می کنند. معروف بودنشان قابل قبول است ولی این دلیل برای چراغ دادن ها اصلاً قابل قبول نبود. یکی دوبار دیگر هم دستش را بالا برد به عنوان جواب سلام و دوباره کلی از مشهور بودنش در منطقه صحبت کرد. از این که همه به او احترام می گذاشتند، خوشحال بود و  می گفت: باید احترام بگذاری تا احترام ببینی.

آقای راننده را به طور کامل جو گرفته بود و در فضا سیر می کرد. حالا دیگر روی صحبتش من نبودم و برای چند مسافری که در آن طرف نشسته بودند صحبت می کرد و همین باعث می شد بیشتر منحرف شود و تعداد چراغ ها هم زیاد شود. یکی دوبار هم برگشت تا با پشت سری هایش صحبت کند. در یکی از پیچ های جاده میلی متری از کنار یک کامیون گذشتیم که قبض روح شدم. واقعاً ترسیده بودم، هر اتفاقی که می افتاد اولین مصدوم آن من بودم چون در جایی بودم که اولین برخورد از مقابل در آنجا صورت می گرفت. البته به جای مصدوم، مرحوم بگویم بهتر است.

این بار تمام بدنم از ترس داشت بی حس می شد. تاریک شدن هوا هم مزید بر علت شده و همه چیز در مقابلم چشمانم تیره و تار شده بود. ترس کاملاً بر من غالب شده بود و دیگر کنترلم را نداشتم. با صدایی تقریباً بلند به آقای راننده گفتم: مرد مومن این همه ماشین چراغ می دهند که تو برگردی به مسیر خودت، نه سلامی در کار است و نه علیکی. تو همه اش انحراف به چپ می روی. حواست به جاده نیست و فقط داری از خودت تعریف می کنی، یک کم هم به جاده نگاه کن تا همه ما را به ته دره نبردی.

ناگهان آن چهره مهربان که داشت داستان های قهرمانانه خودش را تعریف می کرد به چهره ای خشمگین بدل شد، ابتدا سکوت معنا داری کرد، بعد مینی بوس را با شدت به شانه خاکی کشاند و با ترمزی ناگهانی آن را متوقف کرد، به طوری که همه مسافران به جلو پرت شدند.صدای ترمز دستی اش از خودش هم خشن تر بود. وقتی همه چیز متوقف شد رو به من کرد و با لحنی بسیار عصبانی گفت: چه طور جرات می کنی از من ایراد بگیری؟ آقای دبیر، من سی سال است در این جاده رانندگی می کنم و تا کنون کسی از رانندگی من ایراد نگرفته است. در این مدت مدید فقط دو بار چپ کرده ام، یک بار هم اتاق را عوض کرده ام. سی سال بدون خطر رانندگی کرده ام و حالا شما یک الف بچه از کار من ایراد می گیری. پلیس تا کنون با من به این صورت حرف نزده است.

نفهمیدم کی در را باز کرد و با یک تکان، ناگهان خود را در هوا معلق یافتم، تا آمدم به خودم بجنبم روی شن های کنار جاده ولو شده بودم. مسافران هم در کسری از ثانیه پیاده شده بودند و دور من و آقای راننده حلقه زده بودند. قدرت تکلم نداشتم و بسیار ترسیده بودم، تا حالا کسی این گونه مرا دعوا نکرده بود. اصلاً تا به حال دعوا را از نزدیک ندیده بودم و همیشه از آن دوری می جستم. هنوز حالم جا نیامده بود که ناگهان آقای راننده را دیدم که داشت سمت من می آمد، فقط اخم و تکان خوردن لبانش را می دیدم و چیزی نمی شنیدم، فکر کنم گوشهایم دیگر طاقت شنیدن این فرکانس بالای صدای آقای راننده را نداشت.

مسافران و دوستان به دادم رسیدند و مرا از آقای راننده که همچون کوه آتشفشان شده بود دور کردند. بعد از مدتی خودم را در انتهای مینی بوس یافتم، اما نمی دانم چگونه. به زحمت کنار یکی از دوستان نشسته بودم و فقط مقابل را نگاه می کردم. تا خود روستا یک کلمه هم حرف نزدم و ساکت در جای خودم نشسته بودم و منتظر رسیدن و پیاده شدن از مینی بوس بودم. نمی دانم چرا راه کش می آمد و نمی رسیدیم.

نگاه های مسافران واقعاً ویران کننده بود، به من نگاه می کردند و بین خودشان چیزهایی می گفتند. دوستان من همه ساکت بودند و فکر کنم از دست من خیلی عصبانی بودند. وقتی پیاده شدیم هوا کاملاً تاریک شده بود، چشم هایم سویی نداشت و پاهایم نیز توانی در خود نداشت. آن قدر حالم بد بود که بچه ها هوایم را داشتند تا زمین نخورم. به خانه که رسیدیم دوستان بلافاصله سماور را روشن کردندو وقتی یک چای با قند فراوان نوشیدم کمی حالم جا آمد و از آن برزخ دیوانه کننده خارج شدم. حمید رو به من کرد و گفت: یادت باشد وقتی با یک راننده هم صحبت شدی فقط تایید کن، شنونده باش و به هیچ عنوان مخالفت نکن. اتفاق امروز به خیر گذشت وگرنه وسط بیابان باید پیاده می شدی و هزار مصیبت دیگر ا تحمل می کردی. این سخن را آویزه گوشم کردم تا دیگر دچار این گونه مشکلات نشوم.

۲۴۵. تعطیلی

نیمه های شب بود که به خاطر سرما از خواب بیدار شدم، همه جا ظلمات بود و هیچ نمی دیدم. به خاطر تنهایی کمی ترسیدم، کورمال به سمت کلید رفتم و هرچه زدم چراغ روشن نشد. از پنجره بیرون را نگاه کردم و همه جا را غرق در تاریکی دیدم، برق رفته بود. با هر زحمتی بود فانوس را پیدا و آن را روشن کردم. بعد از این که کمی چشمانم سو گرفت و توانستم اطراف را ببینم به سراغ بخاری رفتم تا ببینم چه بر سرش آمده که اتاق این قدر سرد شده است.

بخاری چکه ای که گرمابخش اتاق بود به خاطر تمام شدن نفت خاموش شده بود، تعجب کردم، زیرا غروب باک آن را کاملاً پر کرده بودم. کاپشن را پوشیدم و رفتم تا از منبع نفتی که آن طرف حیاط بود ده لیتری را پر کنم. میزان برفی که در حیاط روی زمین نشسته بود میخ کوبم کرد. همه جا سفید بود و سکوت و تاریکی، به زحمت راهی تا تانکر نفت باز کردم و با مشقت بسیار شیر آن را که در زیر برف ها مدفون بود باز کردم و ده لیتری را پر کرده به اتاق بازگشتم.

بخاری را روشن کردم و از حالت چکه ای به یکسره تبدیلش کردم و همین باعث شد سروصدایش دربیاید. به او گفتم آرام باش و وظیفه ات که گرم کردن است را به نحو احسنت انجام بده، خاموش شدنت باعث شد در این نیمه شب تاریک این همه به زحمت بیفتم، ضمناً خفه نکن که اصلاً حوصله تمیز کردنت را در این اوضاع ندارم. با مشقت فراوان و بدون قیف کمی هم نفت درون مخزن فانوس روشن ریختم، کاری سخت و بسیار خطرناک، چاره ای نداشتم قیف در دسترس نبود و اگر هم خاموش می کردم دیدن ممکن نبود. در نهایت رختخوابم را به بخاری چسباندم و برای ادامه خواب به زیر پتو رفتم.

خواب از چشمانم رفته بود، هرچه این پهلو و آن پهلو می شدم اثری نمی کرد، برایم عجیب بود که چرا خوابم نمی برد. وقتی به ساعت نگاه کردم، تازه ساعت دو نیم بود و تا صبح خیلی مانده بود. ابتدا فکری به سرم زد و رفتم کنار پنجره تا باریدن برف را بنگرم، همیشه بارش برف برایم شادی آفرین است ولی در کدام نور می توانستم رقص دانه های برف را در آسمان مشاهده کنم؟ همیشه همان یک لامپ کوچک کنار حیاط صحنه را در زمان باریدن باران یا برف به صورت زیبایی نورپردازی می کرد. ضمناً با فاصله گرفتن از بخاری سرما امانم نداد و دوباره به زیر پتو خزیدم.

نمی دانم تا چه زمانی بیدار بودم و اصلاً هم نفهمیدم که چه زمانی به خواب رفتم، ولی هرچه بود وقتی ساعت شش و نیم با صدای ساعت بیدار شدم اصلاً سرحال نبودم، دوست داشتم همچنان بخوابم، در این هوای سرد خوابیدن در کنار بخاری گرم واقعاً برایم لازم به نظر می رسید، ولی مجبور بودم و باید بیدار می شدم و به مدرسه می رفتم. آبی به صورت زدم تا این بی حالی را از من دور کند، آن قدر سرد بود که شوکه شدم و به جای این که سرحال تر شوم، بدتر شدم. تا آمدم صبحانه ای آماده کنم دیدم در خانه نان نیست و حتی چیزی هم برای خوردن نیست.

به خواب آلودگی و بی حوصلگی ام عصبانیت هم افزوده شد و زیر لب غرغر کنان از خانه بیرون زدم تا به مدرسه بروم. آن قدر برف باریده بود که تا کمر در برف فرو می رفتم. همه جا سپیدپوش شده بود و سکوت همه جا حکم فرما بود، هر چقدر باران در باریدنش سر و صدا دارد، برف وقتی می بارد همه جا ساکت می شود، این سکوت را دوست دارم و همین باعث شد تا به مدرسه برسم کمی حالم بهتر شود، آرامش این برف در من کمی موثر افتاد. آرام آرام گام بر می داشتم تا چینی نازک این سکوت شکسته نشود.

مانند همیشه کلیدها را از همسایه مدرسه گرفتم و درب ها را باز کردم و بخاری دفتر و کلاس سوم را که در آنجا امتحان های ثلث دوم را برگزار می کردیم روشن کردم و منتظر نشستم تا همکاران و دانش آموزان بیایند. به خاطر بیتوته ای که می کردم همیشه نفر اولی بودم که به مدرسه می رسیدم و هر روز صبح کارهای اولیه مدیر و مستخدمی را که مدرسه نداشت، من انجام می دادم. ساعت هفت و نیم شد و بچه ها یکی بعد از دیگری با شال و کلاه می آمدند و مستقیم می رفتند تا در کلاس گرم شوند، ولی هرچه از پنجره دفتر به جاده نگاه می کردم، هنوز خبری از سرویس همکاران نبود. حدس می زدم با این شدت برف جاده بسته شده و به همین خاطر سرویس همکاران نیامده است.

ساعت هشت شد و باید امتحان کلاس اول و دوم را می گرفتم. جای سوالات را می دانستم و مانند روزهای قبل پاکت حاوی سوالات را گرفتم و رفتم داخل کلاس، بچه ها همه آمده بودند و کاملاً برای امتحان آماده به نظر می رسیدند. خوبی کلاس سوم این بود که بزرگ ترین کلاس مدرسه بود و همه بچه ها اول و دومی را در خود جای می داد، بخاری هم سنگ تمام گذاشته بود و هوای کلاس بسیار مطبوع شده بود.

به خاطر بی خوابی دیشب و نخوردن صبحانه خیلی احساس خستگی و گرسنگی می کردم و اصلاً سرحال نبودم. فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودند چون زیاد سرو صدا نمی کردند و سعی می کردند ساکت باشند. برگه ها را توزیع کردم و همه شروع کردند به نوشتن و همه چیز طبق روال عادی در حال برگزاری بود. سکوت مطلق جلسه امتحان مهمترین اصل برای من بود و خوشبختانه به نحو عالی رعایت می شد. بچه ها می دانستند که زمانی که من مراقب هستم باید فکر چیزهای دیگر نباشند و فقط بر دانش خود تکیه کنند.

همه چیز بسیار خوب پیش می رفت که ناگهان صدای تلفن دفتر این سکوت را شکست، کلاس سوم دیوار به دیوار دفتر بود. نمی توانستم کلاس را ترک کنم و تلفن را پاسخ دهم. خودم را توجیه کردم که اگر کار واجبی باشد، حتماً دوباره تماس خواهند گرفت. یکی از دانش آموزان گفت: آقا اجازه تلفن زنگ می خورد، گفتم: حواست روی برگه خودت باشد، نیازی نیست به من تذکر دهید، خودم هم شنیدم و بعداً پاسخ خواهم داد. البته فکر نکنم این دانش آموز می خواست از این موقعیت سوء استفاده کند، یک ماهی است که تلفن برای روستا آمده و مدرسه اولین مکانی بوده که تلفن آن وصل شده است. ذوق این بچه ها برای تلفن بسیار زیادتر از ما است، هرچند که برای آنها استفاده ای هم ندارد.

بعد از پایان آزمون برگه ها را جمع کردم و به دفتر رفتم. گرسنگی بسیار فشار می آورد که تازه یادم آمد ای کاش همان اول صبح حداقل سماور را روشن می کردم. ولی حالا دیگر دیر بود، فکر دیگری به ذهنم خطور کرد،کتری را تا نیمه پر کردم و روی بخاری گذاشتم و درجه بخاری را به نهایت آن بردم. منتظر جوش آمدن آب کتری بودم که تلفن دوباره زنگ زد.گوشی را برداشتم، آقای مدیر بود که با تعجب پرسید آمده ای مدرسه؟ من هم با تعجب پاسخ دادم که مگر نباید می آمدم! خنده ای کرد و گفت: امروز به خاطر برف مدارس شهر را تعطیل کرده اند، پس تو هم تعطیل کن. گفتم اولاً من خبر نداشتم و ثانیاً امتحان بچه های کلاس اول و دوم را گرفته ام، یک ساعت بعد هم نوبت بچه های کلاس سوم است، چه طور به آنها خبر بدهم که نیایند؟

خندید و گفت: نمی خواهد خبر بدهی، وقتی آمدند بگو مدرسه تعطیل است، خودشان برمی گردند. گفتم: بچه های بنده خدا در این برف و کولاک با هزار زحمت خودشان را به مدرسه برسانند و بعد من بگویم تعطیل است. فکر نکم کار خوبی باشد، آنها که آمده اند، من هم که هستم، سوالات هم که آماده است، کلاس هم که گرم و مهیا است، چرا امتحان را برگزار نکنم؟ آقای مدیر کمی عصبانی شد و گفت: باید تعطیل کنی، اداره هم گفته همه مدارس در همه مقاطع در هر دو نوبت صبح و عصر تعطیل است. گفتم: بچه های بنده خدا، درس را آماده کرده اند، وقتی همه چیز آماده است، چرا آزارشان دهیم، امتحانشان را می دهند و بعد می روند. در جواب فقط گفت: مدرسه را تعطیل کن و بعد گوشی را قطع کرد.

همه کلاس سومی ها آمده بودند و منظم سر جایشان نشسته بودند. رو به آنها کردم و گفتم: آقای مدیر گفته امروز مدرسه تعطیل است، به خانه هایتان بازگردید. چند نفری کمی ذوق کردند ولی تعداد بیشتری اخماهیشان درهم رفت. یکی گفت: چرا این را قبل از آمدنمان نگفتید، در این برف و کولاک با این همه زحمت آمده ایم حالا می گویید تعطیل است. یکی دیگر گفت: تا کاملاً گرم نشوم از جایم تکان نمی خورم، در این سرما خودتان هم باشید برنمی گردید. هیچ کس از کلاس خارج نشد و همه کنار بخاری جمع بودند تا گرم شوند، گفتم: باشد گرم شوید بعد برگردید خانه هایتان.

تا خواستم از کلاس خارج شوم شاگرد اول کلاس گفت: آقا اجازه ما که همه آمده ایم، درس هم که خوانده ایم، بهتر نیست امتحان را بگیرید. کناردستی اش چنان سقلمه ای به او زد که نزدیک بود از میز به بیرون پرت شود. در جوابش لبخندی زدم و به دفتر بازگشتم. همین که رسیدم دوباره تلفن زنگ زد و این بار یکی از همکاران بود، بعد از سلام به من مهلت نداد و چنان بر من توپید که کاملاً جا خوردم. گفت: سریع مدرسه را تعطیل کن و برو، گفتم:چرا؟ با لحن تندی گفت: خوب خودت را داری شیرین می کنی. من هم عصبانی شدم و کمی کنترل خودم را از دست دادم و با لحن تندی گفتم: برای که در این شرایط دارم خودم را شیرین می کنم؟ معنی حرفهایی را که داری میزنی می دانی؟

بعد از این تماس بود که تلفن لختی از زنگ زدن نمی ایستاد. هرکسی از هرجایی بود زنگ می زد و چیزی به من می گفت، خستگی و بی خوابی دیشب و همچنین گرسنگی همه دست به دست هم دادند که در آخرین تماس که مدیر مدرسه دخترانه بود از کوره در رفتم و شروع کردم به داد و بیداد، گفتم: مگر من گناه کرده ام که به مدرسه آمده ام؟! من از کجا می دانستم تعطیل شده؟  اصلاً اگر اینجوری است، امتحان کلاس سومی ها را هم می گیرم. همه بچه ها آمده اند و گوشی را قطع کردم و برگه ها را گرفتم و رفتم سر کلاس.

آن قدر خشمگین بودم که بچه ها تا مرا دیدند ساکت نشستند و من هم سریع برگه ها را توزیع کردم و امتحان در فضایی بسیار سنگینی برگزار شد. بیشتر دانش آموزان غرغر می کردند و من هم فقط با اخم نگاهشان می کردم، کمی که زمان گذشت و آرام شدم وقتی به چهره ی بچه ها نگاه می کردم، آنها نیز مانند من آرام شده بودند و به خوبی داشتند پاسخ سوالات را می نوشتند. به نظرم خوشان هم راضی بودند که امتحان بدهند. فقط به این فکر می کردم که شاگرد اول بعد از پایان امتحان چه بلایی سرش خواهد آمد.

وقت امتحان تمام شد و به دفتر برگشتم کتری به جوش آمده بود، چای را دم کردم و از تغذیه های مدرسه دو تا شیرینی «کام» گرفتم و در کنار پنجره در حال دیدن منظره بسیار زیبایی زمستانی شروع کردم به تناول آنها، حالم خیلی بهتر شد، کاملاً احساس می کردم که قندخونم در حال بالا آمدن است. بعد از  این که قند خونم به حد اعتدال رسید تازه مغزم شروع به فعالیت کرد و این سوال را برایم به پیش کشید که آیا کار امروز من درست بوده است یا اشتباه؟

در مورد برگزاری امتحان پایه های اول و دوم کار خطایی انجام نداده بودم، زیرا از موضوع تعطیلی اطلاعی نداشتم، همه بچه ها هم آمده بودند، تا اینجا مشکل خاصی نبود. فقط امتحان پایه سوم کمی شبهه برانگیز بود، البته در ابتدا به بچه ها گفتم که تعطیل است ولی خودشان نرفتند ولی بعد از آن که عصبانی شدم و امتحان را برگزار کردم، به نظر اشتباه کردم. ولی وقتی بیشتر فکر کردم در آن هم مشکلی ندیدم، همه بودند و کسی هم غایب نبود، پس حق کسی ضایع نشده. با این تفکرات در نهایت به این نتیجه رسیدم که کارم درست بوده است.

نادرست بودن این نتیجه گیری ام هفته بعد مشخص شد، وقتی آقای مدیر نامه ای محرمانه به من داد که جهت پاره ای مذاکرات باید به حراست اداره بروم، فهمیدم که کارم اشتباه بوده و حالا باید جواب پس بدهم. نگاه های همکاران در زمانی که آقای مدیر نامه را به دستم داد ویران کننده بود. واقعاً متعجب بودم که برای رفتن به مدرسه توبیخ می شوم. نمی دانستم انجام دادن وظیفه آن هم در این منطقه دوردست چنین تاوانی داشته باشد. همه برای غیبت کردن مورد مواخذه قرار می گیرند و من برای رفتن به مدرسه و انجام وظایفم باید تنبیه شوم، واقعاً این ظلمی است که در حق من شده است.

دیگر انگیزه ای برای ادامه دادن نداشتم، آنهایی که نمی آیند و وقتی هم می آیند کار خاصی در جهت دانش افزایی و تربیت این بچه ها نمی کنند، هیچ مشکلی ندارند و تازه مدارج ترقی را هم با سرعت طی می کنند. ولی من که با تمام وجود هر آنچه یاد دارم به این بچه ها منتقل می کنم و سعی در ارتقا فرهنگ و تربیت آنها دارم، این گونه باید در سختی باشم و تازه توبیخ هم شوم.

دل رفتن به اداره را نداشتم ولی چاره ای نبود و می بایست خودم را به حراست معرفی می کردم. دل شکسته وارد اداره آموزش و پرورش شدم و به اتاق حراست رفتم. خودم را معرفی کردم و منتظر بودم که مرا به شدت سین جیم کنند و تاوان کاری که به نظر خودم درست بود را بدهم. خودم را آماده کرده بودم تا کلی حرف بشنوم، حرف هایی که هر کدامشان همچون پتکی تمام امید و آرزوهایم را به پودر تبدیل خواهد کرد.

لبخند مسئول حراست برایم بی معنی بود، خودم را برای یک رویارویی خشن آماده کرده بودم. از فلاسکی که گوشه اتاقش بود برایم چای ریخت و از من خواست کل داستان را تعریف کنم. همه را بی کم و کاست گفتم. کمی مکث کرد و خیلی آرام گفت: پسرم قبول کن که اشتباه کرده ای، اگر اتفاقی برای یکی از دانش آموزان می افتاد با توجه به این که اعلام شده بود مدارس تعطیل است، دچار مشکل می شدی. در آن وقت چگونه می توانستی جواب گو باشی؟

از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم، احتمال وقوع اتفاق چقدر می تواند باشد؟ وقتی همه بچه ها در کلاس بودند چه خطری می توانست آنها را تهدید کند؟ مثلاً ممکن بود کلاس آتش بگیرد؟ البته از پارسال که بخاری های مدرسه را تعویض کرده و کاربراتوری گذاشته اند این اتفاق ممکن نبود. پس چه اتفاقی ممکن بود رخ دهد که باعث شود من در مخمصه بیفتم؟ البته احتمال رخ دادن پیشامد ناگوار هیچ وقت صفر نمی شود، و این صفر نشدن در ریاضی یعنی ممکن است رخ دهد ولی با احتمال بسیار بسیار ضعیف.

زیاد از صحبت های این آقا سردرنیاوردم ولی حداقل این را فهمیدم که مرا توبیخ نکرده اند، فقط خواستند مرا از بعضی مسائل حقوقی آگاه گردانند. با رویی خوش مرا بدرقه کرد و بدون مشکل خاصی از اداره بیرون آمدم، در اینجا که مشکل خاصی نبود ولی از آقای مدیر بسیار دلگیر بودم که نامه را در جمع همکاران مدرسه به من داد، آن هم با نگاهی خاص. کارم شاید اشتباه بوده ولی با آن چیزی که همکاران به آن فکر می کردند، کاملاً در تضاد است. مسئول حراست این تفاوت را فهمید ولی این همکاران گران قدر متاسفانه نفهمیدند.

۲۴۴. فرمانده

هوای سرد، معطلی زیاد سر جاده، درد پا، خستگی یک روز دو شیفت، نبود ماشین، همه باعث شده بود کلافه شوم و به زمین و زمان دشنام بدهم. یک بار نشد مانند همه مسافران به صورت عادی به خانه بروم، همیشه باید کلی سختی بکشم. سرباز مقابل پاسگاه تیل آباد که متوجه وضعیت من شده بود نزدیکم آمد و به پشتم زد و گفت: نگران نباش، با اولین ماشینی که آمد به شهر می فرستمت. همین جمله کوتاهش چنان اثر مثبتی بر من گذاشت که ناخواسته بر روی چهره عصبانی ام لبخندی نقش بست. تا آمدم از او تشکر کنم، کامیونی رسید و آن سرباز سریع رفتم و جلویش را گرفت، از رکاب بالا رفت و چیزی به راننده گفت و بعد به من اشاره کرد که سوار شوم.

باورم نمی شد، سریع به پیشش رفتم و کلی از او تشکر کردم، نگاهی به من انداخت و گفت: ما همیشه باید هوای همدیگر را داشته باشیم. من اینجا خدمت می کنم و شما هم در جای دیگری خدمت می کنید. هر دو در حال خدمتیم و باید به هم کمک کنیم. واقعاً حرف های فلسفی اش بر روح و جانم می نشست، چقدر خوب خدمت را در مکان های مختلف مثال زد، واقعاً سربازی و معلمی هر دو خدمت به مردم این میهن است. سوار ماشین شدم و بعد از حرکت دستی به تشکر برای آن سرباز بلند کردم و او هم متقابلاً دستی تکان داد.

هنوز پاهایم درد می کرد، مخصوصاً پای راستم، دو هفته ای است که گچ آن را باز کرده ام، حتی با این پوتین های سربازی هم نمی توانم به راحتی راه بروم و تا حدی می لنگم. این درد و این آسیب دیدگی یادگار آن فوتبال در حیاط مدرسه و پیچ خوردن پایم و نظر تخصصی دوستان در درمان آن است.(۱) این درد همچنان با من هست و سرما و ایستادن زیاد هم آن را دوچندان می کند. مدتی گذشت تا کمی بهتر شد. تا به خودم آمدم آقای راننده یک چای ریخت و به من تعارف کرد، بهترین چیزی بود که می شد تصورش را کرد، گرمابخش وجودم شد و یخم را باز کرد.

از آقای راننده که چهره ای کاملاً مطابق با شغلش داشت، تشکر کردم. سعی کرد کمی چهره اش را باز کند ولی دوباره سگرمه هایش در هم رفت، متعجّبانه مرا می نگریست و چیزی نمی گفت. با تجربه ای که در سفر با راننده کامیون ها داشتم می دانستم که آنها منتظر هستند تا فردی بیاید و داستانهای خودشان را برای او تعریف کنند. می دانستم که کلی داستان دارد که در همه آنها قهرمان بلامنازع خودش است، ولی نمی دانم چرا شروع نمی کرد.

تصمیم گرفتم این بار من سر صحبت را باز کنم، به همین خاطر از مبدا و مقصدش پرسیدم. کاملاً تلگرافی و کوتاه پاسخ داد، از بندر عباس بار زده و به مرز اینچه برون می رود. بارش را پرسیدم که او هم فقط یک کلام گفت گندم و تمام. به زحمت صحبت می کرد و زیاد دوست نداشت پاسخ دهد. شاید این راننده با باقی رانندگان فرق دارد و دوست دارد در سکوت باشد، من هم تا اوضاع را این گونه دیدم دیگر چیزی نگفتم.

درست است که درد پایم کمتر شده بود ولی به خاطر ایستادن زیاد آن هم در هوای سرد مانند چوب خشک شده بود، به همین خاطر شروع کردم به ماساژ دادن آن، زانوان به راحتی خم می شدند و ولی مچ ها را نمی توانستم زیاد حرکت دهم، البته این پوتین های سربازی هم در بیحرکت ماندن مچ ها موثر بود و به همین خاطر در آن ناحیه بیشتر احساس خستگی می کردم. کاملاً دولا شده بودم و رفته بودم پایین که آقای راننده با صدایی که کمی می لرزید گفت: کدوم عملیات مجروح شدی؟

مانده بودم که این سوال دیگر چیست که این بنده خدا از من می پرسد، من کجا و عملیات کجا؟ جنگ که حدود دوازده سیزده سال است که تمام شده، پس این بنده خدا چرا این سوال را از من پرسید؟ اصلاً کجای من شبیه فرمانده ها است؟ من که فقط یک دبیر ساده هستم چگونه می توانم فرمانده به نظر برسم؟ با تعجب به بیرون نگاه کردم تا شاید مغزم بتواند این سوال را پردازش کند و برایش جوابی بیابد که خودم را درون آینه با آن همه محاسن و یک عینک قاب بزرگ و دکمه بسته یقه دیدم، همچنین لنگ لنگان سوار شدن و پوتین سربازی را به آن اضافه کردم، با این وضع این بنده خدا فکر کرده من حتماً عضو نیروهای مسلح هستم.

منی که همیشه کمرو و خجالتی بودم، نمی دانم چه شد که به فکر شیطنت افتادم. در جوابش گفتم:حالا بماند، بعد هم چهره ام را کمی جدی تر کردم، باورم نمی شد که من دارم این کارها را انجام می دهم. همین باعث شد که او هم سر صحبتش باز شود و از زمان جنگ خودش بگوید که در سومار چقدر با همین ماشین بار و آذوقه و حتی مهمات جابه جا کرده بود. از سید مرتضی چند بار نام برد که فرمانده قرارگاه آنجا بود، از سختگیری هایش می گفت و شروع کرد به تعریف داستانی که باعث شد چند روزی در بازداشت باشد، بی هوا و بدون هماهنگی به جاده ای رفته بود که زیر آتش دشمن بود، خودش که راضی بود و می گفت این کارها دل و جگر می خواهد که خیلی ها ندارند.

این آقای راننده هم با دیگر رانندگان هیچ فرقی نداشت و او هم داستان های مهیجی تعریف می کرد. آرام آرام داشت از جاده واقعیت خارج می شد و به خاکی می رفت که در بین حرفهایش پریدم و گفتم: اگر سومار بودید پس باید سید مرتضی را بشناسید. جا خورد و کمی مکث کرد و گفت:ـ آره، شما از کجا او را می شناسی؟  گفتم من فرمانده ارشدشان بودم. خودش را جمع و جور کرد و شروع کرد مودب حرف زدن ولی جالب این بود که اصلاً نمی توانست و خودش هم فهمید و ساکت شد.

صدای ضبط کم بود ولی داشت خش خشی  می کرد. تا آمدم صدایش را زیاد کنم با اضطراب گفت آقا تو رو خدا به آن دست نزنید، ما راننده ها در این جاده ها ساعت ها باید در تنهایی رانندگی کنیم و اگر این آهنگ ها هم نباشد که دیوانه می شویم، باور کنید که چاره ای نداریم خودم هم می دانم که گناه است. بدون توجه به صحبتهایش صدای ضبط را زیاد کردم. بعد از چند ثانیه گفتم: به به، بانو حمیرا هم گوش می دهید، این شد عذر بدتر از گناه، موسیقی خودش مشکل دارد و حالا شما صدای نامحرم هم گوش می کنید. خودش سریع ضبط را خاموش کرد و کلی عذرخواهی کرد و بعد در سکوتی عمیق غرق شد.

دیدم اوضاع خوب نیست و ادامه دادن این شوخی اصلاً به صلاح نیست. پشتش زدم و تا خواستم چیزی بگویم فقط گفت: غلط کردم. خنده ام گرفت و گفتم: مرد مومن اصلاً سن و سال من به این می خورد که زمان جنگ فرمانده باشم؟ نگاهی به من انداخت و گفت: چرا نمیشه از شما جوان تر ها هم بودند. خود سیدمرتضی هم سن و سال خود شما بود. گفتم: جنگ مربوط به حدود پانزده سال پیش است، آن جوان ها حالا به میانسالی رسیده اند.

هنوز با تعجب نگاه می کرد. خنده ای کردم و گفتم: پدرجان من دبیرم و در وامنان درس می دهم. از سر تا پایم را وراندازی کرد و گفت: داری مخفی کاری می کنی تا از من حرف بکشی، کاپشن سبزت، چهره اخمو و جدی ات و از همه مهم تر پوتین هایت که چیز دیگری می گوید. گفتم: پایم پیچ خورده و در رفته و دکتر برایم تجویز کرده که تا سه ماه باید پوتین سربازی بپوشم، چهره ام هم از اول همین طوری بوده، ضمناً من از شما چه حرفی می خواهم بکشم؟ مگر الآن زمان عملیات است؟ ببخشید شوخی کردم. اصلاً اگر من فرمانده بودم در این هوای سرد منتظر می ماندم تا شما مرا به شهر ببرید؟ یعنی پاسگاه ماشین نداشت؟!

سرش را خوارند و کمی فکر کرد و دوباره با چشمانش مرا بررسی کرد و گفت: راست می گویی، تو فرمانده نیستی، وگرنه با همان تویوتاهای با کلاس پاسگاه به شهر می رفتی. چند دقیقه سکوت در میان ما حاکم بود که دوباره رو به من کرد و گفت: نه، حتماً تو یک کاره ای هستی و گرنه سید مرتضی را از کجا می شناختی؟ باز خنده ای کردم و گفتم: خودتان چند بار وقتی داشتید از زمان جنگ تعریف می کردید نامش را گفتید. آهی کشید و  بعد از این که مطمئن شد که من فرمانده نیستم،گفت: پسر جان، کار درستی است که یک پیرمرد را در این جاده پر پیچ و خم و گردنه خطرناک این جوری بگذاری سر کار و اذیتش کنی؟

خیلی خجالت کشیدم و عرق سرد بر پیشانی ام نشست. آخر این چه کاری بود که من کردم. کلی عذرخواهی کردم و توضیح دادم که وقتی پرسیدید در کدام عملیات مجروح شدی این فکر به ذهنم رسید. خودش هم زد زیر خنده و گفت: آن قدر عصبانی و عبوس، لنگ لنگان و بدون گفتن چیزی سوار شدی که فکر کردم حتماً در این پاسگاه کاره ای هستی. البته آن سرباز هم بی تقصیر نبود، چنان به من گفت که این همکارمان را تا شهر برسان که ته دلم خالی شد. گفتم اگر سوارش نکنم، حتماً به من گیر خواهند داد، من هم که همیشه از اینجا می گذرم، پس برای کارم هم شده باید سوارت می کردم.

آنجا بود که تازه فهمیدم آن خدمت که آن سرباز به من گفت اصلاً فلسفی نبوده و او هم به خاطر پوتین هایم فکر کرده من هم نظامی هستم و می خواهم به محل خدمتم بروم. خنده ام گرفته بود که یک پوتین چقدر می تواند افراد را به اشتباه بیاندازد. وقتی به شهر رسیدیم هر کار کردم از من کرایه نگرفت، با لبخندی گفت: از فرمانده ای که در جنگ مجروح شده که کرایه نمی گیرند. هر دو با خنده از هم خداحافظی کردیم.

بعدها که به این موضوع فکر می کردم خودم را به شدت ملامت کردم که چرا این کار را انجام دادم، اصلاً شوخی خوبی نبود و تا حدی بوی دورویی و منافقی می داد. اصلاً باورم نمی شد که من این کار را کرده باشم. این اتفاق باعث شد که کمی هم به فکر ظاهرم باشم و آن را آراسته تر کنم، محاسنم را کمتر کردم تا دیگر آن طور که دیگران فکر می کنند به نظر نرسم، من هنوز فرسنگ ها با این گونه شخصیت ها فاصله دارم و حتی به آنها هم نخواهم رسید.  

خرداد سال بعد بود که به همراه دوستان کنار پاسگاه ایستاده و منتظر ماشین بودیم تا به آزادشهر برویم. هیچ ماشینی نمی آمد و همه ماشین ها و کامیون ها به سمت شاهرود می رفتند. هر وقت این طرف می خواهم بروم ماشین در آن سوی زیاد است و هر وقت هم آن طرف می خواهم بروم ماشین در این سوی فراوان است، کلاً ناوگان حمل و نقل با من مشکل دارد و نمی خواهد با آرامش به خانه برسم. در این تناقض بودم که ناگاه حمید با چهره ای متعجب مرا صدا کرد و گفت: راننده کامیونی که آن طرف جاده ایستاده تو را صدا می زند، می گوید فرمانده را بگویید پیش من بیاید.

تا دیدمش خنده ام گرفت و او هم تا مرا دید خندید. به سمتش رفتم و کلی با هم خوش و بش کردیم، لبخندی زد و گفت: چه بلایی بر سر خودت آورده ای؟ ریش هایت کو؟ به باد دادی؟ حالا به جای «حاجی فرمانده» باید «ماهر عبدالرشید» صدایت می کنم، با این سبیل ها شده ای همانند افسران عراقی. از خنده دلم درد گرفته بود و یارای ایستادن نداشتم. خودش هم می خندید، گفت: هر وقت از اینجا رد می شوم یاد شما می افتم و چشم می چرخوانم تا شاید ببینمت، حالا بعد از یک سال و اندی پیدایت کردم.

نمی دانم چرا من هم از دیدنش خیلی خوشحال شدم، انگار این مرد را سالها می شناسم. گفت دارد برمی گردد و اگر شاهرود می روم همراهش بروم، گفتم: ممنون، به آزادشهر می روم، بعد کمی در ماشینش گشت و یک پلاستیک نان کاک به من داد و گفت: اینها را با دوستانتان میل کنید تا ته دلتان را بگیرد. وقتی خداحافظی کردیم و رفت، همان دم دوباره دلم برایش تنگ شد. واقعاً مهربان و دوست داشتنی بود. آیا او را دوباره خواهم دید؟

 

(۱) خاطره شماره۶۳: متخصص

۲۴۳. تولد

سرویس مقابل مدرسه ایستاده بود و همکاران موقع رفتن هر چقدر اصرار کردند که همراه شان بروم قبول نکردم، برای فردا غروب ساعت هفت شب بلیط قطار داشتم و می خواستم طبق برنامه ای که برای خودم ریخته بودم بروم. صبح با مینی بوس های روستا تا آزادشهر، از آنجا به گرگان، گشتی در شهری که زمانی محل زندگی ام بوده و در نهایت رفتن به ایستگاه راه آهن و سوار قطار شدن، به نظرم این برنامه عالی بود و هیچ ایرادی نداشت. همیشه مسافرت با قطار را بر اتوبوس ترجیح می دهم.

 نمی دانم چرا بعد از خداحافظی دوستان و رفتنشان، ناگهان دلم ریخت و نگرانی عجیبی مرا مضطرب کرد. هرچه فکر کردم که علت اضطرابم را بفهمم موفق نشدم و  تنها به سمت خانه به راه افتادم. روزهای آخر سال همیشه حال و هوایی خاص دارد، همه در حال تکاندن خانه های شان بودند و جوش و خروشی مثال زدنی در کل روستا برپا بود. خیلی ها در پشت بام در حال تعمیر کاهگل سقف بودند و خیلی ها هم فرش ها را می تکاندند و به کل همه چیز در حال تکانده شدن بود.

شب در خانه هرچه گشتم چیز خاصی برای خوردن نیافتم. دوستان همه چیز را خورده بودند که خراب نشود. این هفته آخرین هفته سال بود و همه بعد از تعطیلات نوروز باز می گشتیم، شاید این اضطراب من هم به خاطر همین بود که هنوز در اینجا هستم و به کانون گرم خانواده ملحق نشده ام. ولی این دلیل قانع کننده نبود، چون بلیط قطار در دستم بود و زمان هم بسیار داشتم. یک تکه نان بیات به همراه دو تا گوجه فرنگی شد شام من در این شب عجیب.

صبح  با صدای زنگ ساعت بیدار شدم، وقتی برای شستن دست و رویم به حیاط رفتم با منظره ای بس عجیب و باورنکردنی مواجه شدم، همه جا غرق در سپیدی بود، برف به شدت می بارید و حدود بیست سانتی متری هم نشسته بود. در ابتدا مانند همیشه از دیدن برف ذوق کردم ولی کمی که گذشت همان دلهره دیشب به سراغم آمد و تازه دانستم که چرا از دیروز غروب این نگرانی در من بوده است. خودم را دلداری دادم که تا ساعت هفت شب که باید سوار قطار بشوم دوازده ساعت وقت است و در این زمان هرطور شده خودم را به گرگان خواهم رساند.

صبحانه نخورده سریع وسایلم را جمع کردم و به سمت ایستگاه مینی بوس ها که کنار کارگاه جوشکاری حاج رمضان بود حرکت کردم. سکوت غریبی همه جا را در برگرفته بود، اصلاً نمی شد با دیروز مقایسه کرد. از آن همه شور و غوغایی که در این روستا برای خانه تکانی بود هیچ حرکتی مشاهده نمی شد. هیچ رده پایی بر روی برف ها نبود و همین بیشتر مرا نگران می کرد. وقتی به نزدیکی ایستگاه رسیدم  و هیچ خبری از مینی بوس ندیدم، دانستم که آن نگرانی بجا بوده و روز بسیار سختی در پیش دارم.

نمی دانم شاید حدود نیم ساعتی منتظر ماندم، حتی موجود زنده ای هم رد نشد چه برسد به ماشین، تا نزدیک زانو در برف فرو می رفتم و این یعنی تا نیامدن بولدوزر و باز نشدن راه خبری از رفتن نیست. اما بازگشت هم معنایی برایم نداشت. پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادم و در مسیر به این فکر می کردم که قید بلیط قطار را بزنم و خودم را به هر صورتی شده به شاهرود برسانم، در این اوضاع بحرانی درست ترین تصمیم همین بود، امیدوار بودم که کنار کلبه کل ممد بتوانم وسیله ای بیابم که مرا تا تیل آباد برساند.

در کاشیدار هم خبری نبود و بعد از کلی معطلی دوباره فکری به ذهنم خطور کرد. به نظر می رسد امروز روز فکرها و تصمیم های عجیب من است. فاصله کاشیدار تا جاده اصلی حدود بیست کیلومتر راه شوسه است، اگر به طور متوسط در این هوای برفی در هر ساعت چهار کیلومتر هم طی کنم، پنج ساعته به تیل آباد می رسم. حالا که ساعت نه صبح است، با این محاسباتی که انجام دادم حدود ساعت دو بعد از ظهر به جاده اصلی می رسم و اگر مشکل خاصی رخ ندهد حتی می توانم نقشه اول را به اجرا درآورم و به قطار گرگان برسم.

با کمی تردید به راه افتادم و برف هم فهمید و بر بارشش افزود و باد هم به یاری اش شتافت. دانه های برف همچون سوزن بر صورتم فرو می رفتند، این دو بزرگوار هرچقدر تلاش کردند مرا منصرف کنند موفق نشدند. در ابتدای حرکت در پاهایم به شدت احساس سرما و یخ زدگی می کردم، ولی بعد از مدتی آرام آرام  گرم شد، فکر کنم همین راه رفتن باعث ایجاد جریان خون بهتر در پاهایم شد، هر چه بود زیاد احساس سرما نمی کردم، خوشبختانه امکاناتم خوب بود. کاپشن بسیار گرم به همراه دستکش هایی بسیار خوب و کلاه و  شال و ….

ولی بعد از حدود دو ساعت پیمودن راه آرام آرام خستگی به سراغم آمد، تعجب کردم که چرا این قدر زود خسته شدم، من ساعت ها در کوه دشت راه می رفتم و هیچ احساس خستگی نمی کردم، کمی که فکر کردم به یاد آوردم که دیشب چیز چندانی نخورده ام و ضمناً صبحانه نخورده به راه افتاده ام. در نتیجه این ضعف از نرسیدن غذا به بدن است. کمتر پیش می آید صبحانه نخورم و به این وعده بسیار اهمیت می دهم، البته برای همه وعده ها ارزش بسیار قائل هستم. ولی چه فایده که در میان این کوهستان پربرف چیزی برای خوردن نه تنها برای من، حتی برای هیچ موجودی نیز یافت نمی شود.

هر چه جلو تر می رفتم، راه رفتن سخت تر می شد. هم انرژی ام تحلیل رفته بود و هم برف بیشتر شده بود، در بعضی جاها که بادگیر بود کاملاً تا کمر در برف فرو می رفتم. این برف های سفید در چشمانم تاریک دیده می شدند و همین برایم خیلی عجیب بود. دیگر نایی برای ادامه دادن نداشتم و همین باعث شد ترس نیز به سراغم بیاد. اگر اینجا بمانم کارم تمام است، تا فردا صبح که بلدوزر بیاید و راه را باز کند حتماً یخ زده و این دار فانی را وداع خواهم گفت. هنوز بیست و چند سال از تولدم نگذشته و رفتن از این دنیا برایم خیلی زود است. ای کاش راهی برای رهایی بود.

در دریای بیکران ناامیدی دست و پا می زدم که صدای هولناکی از پشت پیچ جاده که مقابلم بود مرا به خود آورد. بر ترسی که داشتم افزون شد، تا حالا فکر می کردم از سرما خواهم مرد ولی حالا دلیل دیگری برای مردن به سراغم آمده بود. ولی وقتی هیبت این غول آهنی از پشت پیچ نمایان شد گُل از گُلم شکفت. واقعاً حس تولد داشتم و خود را از دنیایی بسیار تاریک نجات یافته می دیدم. دوباره برف ها در دیدگانم سپید شدند. بولدوزر بود و در حال باز کردن راه، از دیدنش چنان ذوق کرده بودم که نمی دانستم چکار باید کنم، مغزم گیر کرده بود و هیچ فرمانی به اعضای بدنم نمی داد. به من که رسید توقف کرد و همانجا بود که مغزم از هنگ خارج شد و سریع از شنی های آن بالا رفتم، آقای راننده تا در کابین را باز کرد و مرا دید، فرصت نداد و فقط شروع کرد به بد و بیراه گفتن که مگر از جانت سیر شده ای که اینجا هستی، چرا تنها هستی؟! این چه وضعیتی است که داری؟! این چه کاری است که کرده ای؟! انگار خیلی دلت می خواهد تبدیل به تندیس یخی شوی و… . تا خواستم جواب دهم باز خودش گفت: خدا را شکر کن که زن زائویی در کاشیدار حالش بد شده و به ما زنگ زده اند تا راه را برای آمبولانس باز کنیم.

فرصت جواب گویی به من نمی داد و البته جوابی هم نداشتم که بدهم، بعد گفت برو سوار آمبولانس شو، اینجا در کابین جایی برایت نیست. سریع پایین آمدم و سوار آمبولانس که درست پشت سر بلدوزر بود، شدم. راننده و کناردستش همان برخورد البته کمی ملایم تر را با من کردند و به من گفتند که بروم و پشت سوار شوم. تا به حال تجربه سوار شدن در آمبولانس را نداشتم، یک تخت بود و یک صندلی در کنار آن و کلی تجهیزات پزشکی و کمدهایی که برای دارو بود. روی صندلی نشستم و ماشین به راه افتاد.

کلی زحمت کشیده بودم و بعد از سه ساعت راه پیمایی تقریباً به نیمه های راه رسیده بودم ولی حالا باز به کاشیدار بازگشتم. آمبولانس جلو بهداری توقف کرد، ساعت یک بعد از ظهر شده بود. نگران این بودم که چه طور می توانم خودم را به خانه که حدود پانصد کیلومتر با اینجا فاصله دارد برسانم، ولی وقتی به اتفاقاتی که در همین چند ساعت برایم رخ داد اندیشیدم به این نتیجه رسیدم، دیر رسیدن خیلی بهتر از هرگز نرسیدن است.

 خانم باردار را سوار کردند، امدادگر به همراه همسر آن خانم به پشت رفتند و من هم کنار راننده نشستم. دوباره پشت بلدزر قرار گرفتیم، تعجب کردم و از آقای راننده پرسیدم، چرا بلدوزر برمی گردد، برود و راه را تا وامنان و نراب هم باز کند. گفت: در چند پیچ جاده به خاطر باد، برف دوباره راه را می بندد و به خاطر وضعیت اورژانسی ما باید با ما بازگردد. فردا صبح اول وقت می آید و باقی مسیر ها را نیز باز خواهد کرد. در ماشین نیز همچون بیرون موقعیت بسیار سخت و بد بود. هر از چند گاهی این خانم چنان فریادهایی می زد که از ترس قبض روح می شدم، فقط صدای همسرش را می شنیدم که به خانمش می گفت: نگران نباش همه چیز خوب است، با توجه به این شرایط من مانده بودم که خوب از نظر این آقا چیست؟

ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود که به بهداری مرکز بخش که در فارسیان بود رسیدیم. فارسیان پایین تر از تیل آباد و به آزادشهر کمی نزدیکتر بود. در این سالها همیشه میزان برفی که در وامنان بود از اینجا ها بیشتر بود، ولی امروز اینجا هم برف چنان بود که راه همچنان بسته بود و به جز مسیری که بلدوزر همراه ما باز کرده بود هیچ ردی مشاهده نمی شد. فکر کنم ابرها می خواستند در این روزهای پایان سال کاملاً خودشان را بتکانند.

با ماشین به داخل مرکز بهداشت رفتیم، یکی از امدادگران رو به من کرد تا کمکش کنم و کیف وسالیش را به داخل ببرم. سریع برانکارد آوردند و خانم را به اتاق عمل سرپایی منتقل کردند، در عین کوچکی تجهیزاتش نسبتاً خوب بود ولی هیچکس در آنجا نبود. وقتی بیرون آمدم و در سالن انتظار بودم، برایم عجیب بود که چرا در مرکز کسی نیست، فقط یک نگهبان بود که در را برایمان باز کرد. فکر نمی کردم مراکز بهداشت هم تعطیل شوند. از پنجره وقتی جاده اصلی را دیدم اضطاربم بازگشت و فهمیدم که رسیدن به قطار یا رفتن به شاهرود در این شرایط ممکن نیست. بارش برف همچنان با قدرت ادامه داشت.

بعد از حدود یک ربع همسر خانم باردار به همراه یک آقایی وارد مرکز بهداشت شدند، آن آقا دکتر بود و سریع لباس هایش را عوض کرد و به اتاق عمل رفت، هر دو امدادگر هم به اتاق عمل رفتند و من و جناب آقای همسر بیرون منتظر ماندیم. وقتی به چهره آرام آقا نگاه می کردم و با اضطرابی که خودم به خاطر این موضوع داشتم مقایسه می کردم عقلم به جایی نمی رسید. من که هیچ آشنایی با اینها ندارم و هیچ ارتباطی هم به من ندارند، ولی دلم همچون سیر و سرکه می جوشید.

وقتی صدای گریه کودک را شنیدم، نفس راحتی کشیدم و سریع رفتم و به آقا تبریک گفتم، لبخندی زد و گفت: این هفتمین بچه ام است، خدا نگاهش دارد. چند ثانیه ای بیش نبود که از حالت نگرانی خارج شده بودم ولی حالا به حالت بهت فرو رفتم، سن و سال چندانی نداشت که هفت سر عایله داشته باشد، حداکثر ده سال از من بزرگتر بود. با توجه به این که بیشتر مردم این منطقه شرایط خوب مالی ندارند و زندگی را به سختی می گذرانند، عدد هفت برای فرزندان این آقا واقعاً تکان دهنده است. با این حال مرا در آغوش گرفت و بدین سان تبریکم را پاسخ گفت.

واقعاً تولد چقدر عجیب است، انسانی از درون انسانی دیگر پا بر عرصه جهان می گذارد. موجودی که تا مدتی پیش نیست بود، اینک هست می شود. از کوچکترین ذره، به انسانی کامل بدل می شود و بعد از نه ماه زندگی در مکانی که خودش نیز از عجایب است به این دنیا پا می گذارد. از درون دنیایی تاریک پا به دنیایی روشن می گذارد. در ابتدا همه از این تولد خوشحال می شوند ولی به مرور زمان از این خوشحالی کاسته می شود و غم و اندوه آرام آرام جای خودش را باز می کند و تا پایان زندگی همراه انسان می ماند. کمتر کسی را دیده ام که شاد این دنیا را ترک گفته باشد.

ساعت پنج شده بود و هوا داشت آرام آرام به تاریکی می رفت. آن مادر و فرزند تازه به دنیا آمده اش به همراه همسرش به خانه یکی از بستگان شان که چند درب آن طرف تر بود رفتند، من هم در کنار جاده ای که ساعتها بود ماشینی از آن عبور نکرده بود ایستاده بودم و نمی دانستم منتظر چه هستم؟! همان مسیر باریکی را که بولدوزر باز کرده بود هم به خاطر همت والای برف پوشیده شده بود. ای کاش با همان بلدوزر تا جایی می رفتم.

دیگر هیچ امیدی به رفتن نبود، ماندن هم مشکل بود، در روستایی که کسی را نمی شناسم چطور می توانم جایی برای ماندن پیدا کنم؟ چطور می توانم شب را در این سرما بگذرانم؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید همان مرکز بهداشت بود، به نگهبانش می گویم که من هم دبیر هستم و کارمند دولت، شاید رضایت داد و در یکی از اتاق های آنجا شب را گذراندم. فکر دیگری نیز به ذهنم رسید، به منزل دهیار روستا بروم و خودم را معرفی کنم و از ایشان کمک بخواهم. 

در اوج ناامیدی به سمت مرکز بهداشت به راه افتادم که چراغ های ماشینی که از سمت آزادشهر می آمد نیرویی تازه به من داد. متعجب بودم که چه طور با این اوضاع جاده توانسته است به اینجا برسد، سریع خودم را به وسط جاده رساندم تا به هر ترتیب که شده متوقفش کنم. ماشین راهداری بود و کاملاً مجهز، به سمت راهدارخانه بالای گردنه خوش ییلاق می رفت، وانت دو کابین بود و چهار نفر سرنشین داشت، محبت کردند و مرا نیز سوار کردند و همراه خود بردند.

وقتی از پاسگاه تیل آباد گذشتیم، بلدوزرهایی را دیدم که مردانه در حال کار کردن و باز کردن مسیر بودند. گردنه خوش ییلاق هم با تلاش این زحمتکشان باز شده بود و بسیاری از ماشین ها که گیر کرده بودند توانستند خود را نجات دهند، واقعاً کار این بزرگواران بسیار سخت و مهم است، مانند تولدی که امروز شاهدش بودم اینان نیز راه را برای رهایی در راه ماندگان باز می کنند و آنها را از دنیایی تاریک به دنیایی روشن رهنمون می شوند. در راهدارخانه هم جنب و جوش بسیاری بود. هیچ کس را ایستاده نمی دیدم، همه در این برف سنگین در حال تکاپو بودند.

در آنجا مرا به ماشین حمل سوخت که کامیونی بود و می بایست به شاهرود می رفت تا برای بلدوزرها گازوئیل بیاورد سپردند و همراه با آن به شاهرود رفتم. صحبت های راننده برایم بسیار جالب بود، می گفت ما در راهدار خانه در سه ماه زمستان گاهی اوقات شب تا صبح کار کرده ایم و وقتی هم برای خواب نداشته ایم. ولی در فصول دیگر کارمان کمتر است.

وقتی از من در مورد خودم پرسید، بعد از توضیحاتی که دادم قضیه بلیط قطار گرگان و از دست دادنش را نیز گفتم. کمی فکر کرد و بعد گفت: نگران نباش انشالله به قطار هم می رسی، متعجب شدم و حدس زدم که حرفم را زیاد متوجه نشده است. ولی وقتی به شاهرود رسیدیم، مرا با همان کامیون یک راست به راه آهن برد و بعد از تماسی که با تلفن آنجا گرفت، مرا به یک نفر سپرد و ایشان هم با قطار ساعت ۱۰ شب مرا به تهران فرستاد.

واقعاً رهایی از مشکلاتی که در آن هستی خودش یک تولد است. امروز من شاهد یک تولد بودم و در کنارش هم بسیاری تولدهای دیگر دیدم. خدا را شکر هنوز هستند انسانهایی که به فکر تولد و رهایی دیگران از شرایط بد هستند.

۲۴۲. جودو

حسین شنبه ها عصر بعد از دوشیفت مدرسه وقتی به خانه می رسید، فقط گوشه ای دراز می کشید و تا شام آماده شود همان جا چرت می زد. گاهی چشمان خمارش را باز می کرد و بعد از مدت کوتاهی دوباره می بست. با صدای قاشق و بشقاب ها به صورت خودکار بیدار می شد و بعد از صرف شام، آن هم از نوع مفصلش به همان گوشه اتاق می خزید، کمی صحبت می کرد و می خندید و می خنداند و بعد از مدت کوتاهی به خواب می رفت. این برنامه ی روز شنبه حسین بود و در این چندسالی که با هم بودیم هیچ تغییری نکرده بود.

اهل قائم شهر بود، به قول خودش جمعه که نداشت، چون باید حدود ساعت دوازده شب به میدان ورودی شهر می آمد تا شاید اتوبوسی گیرش بیاید و با هزار زحمت خودش را به سرویس ساعت شش صبح معلمان روستا برساند، بعد هم دو شیفت کلاس برود. واقعاً کارش سخت بود و انرژی بسیاری صرف می کرد تا بتواند شنبه ها را پشت سر بگذارد. خودش می گفت: من ورزشکار هستم که می توانم این همه سختی را همزمان تحمل کنم، شماها اگر بودید حتماً دچار مشکلات بسیار می شدید.

من و حسین در بخش خوراک رقیب هم بودیم و هیچ کس یارای همراهی با ما را نداشت. شنبه ها که حدود هفت یا هشت نفر بودیم، برنامه شام ماکارونی بود که مسئول مایه آن من بودم. دو بسته ماکارونی هفتصد گرمی مصرف می شد و من هم با حدود نیم کیلو گوشت چرخ کرده و دو عدد پیاز بزرگ و نصف قوطی رب، مایه ی پرملاتی برای آن می ساختم. من و حسین آن قدر می خوردیم که آخر سر از خستگی کنار می کشیدیم. متاسفانه حسگری که در معده می بایست خبر سیر شدن را به مغز برساند، در ما عمل نمی کرد.

البته شرایط زندگی و کار ما هم بسیار به هم ریخته و سخت بود، صبحانه را ساعت ده صبح در مدرسه می خوردیم که معمولاً تخم مرغ یا پنیر بود، ناهار را خیلی از اوقات به خاطر دو شیفت بودن حذف می کردیم یا بسیار مختصر می خوردیم و همه توانمان در بخش شام صرف می شد. البته هفته هایی که من بعدازظهری بودم وضعیت کمی بهتر بود و در زمانی که در خانه بودم می توانستم هم برای خودم و هم برای دوستان ناهار آماده کنم.

یکی از عجایب خانه ما نوشابه بود، مصرف ما چنان زیاد بود که جعبه های خالی را ماهیانه به مغازه آقای خان احمدی تحویل می دادیم. گاهی تعداد جعبه ها به چهار یا پنج می رسید و خودمان نیز به این فکر می افتادیم که کمی هم باید مواظب سلامتی خودمان باشیم. آخر ماه بنده خدا آقای خان آحمدی خودش با وانت می آمد و جعبه شیشه خالی ها را می برد، خدا خیرش دهد خیلی هوای ما را داشت، برایمان حساب دفتری باز کرده بود و آخر ماه با ما تسویه می کرد.

علاوه بر نوشابه مصرف خیار شور ما هم نامتعارف بود، از شیشه های یک کیلویی کار به حلب های چهار کیلویی کشیده بود، متاسفانه من آب خیارشورهای کارخانه ای را بسیار دوست دارم و آن را نیز می خورم، همه مرا از فشار خون می ترسانند ولی متاسفانه اراده ام در برابر نخوردن بسیار ضعیف است. حسین هم خیارشورها را ریز نمی کند و با هر لقمه یکی از آن ها را نوش جان می کند. این کار باعث می شد که همیشه بعد از غذا من و حسین احساس نفس تنگی کنیم و حتماً یکی دو قاشق شربت سالبوتامول بخوریم.

همیشه به حسین می گفتم من که هیچ، شما که ورزشکار هستید باید خیلی مراعات کنید، بدن شما باید همیشه روی فرم باشد و پرهیز غذایی لازمه یک ورزشکار است. در جوابم فقط سری به تایید تکان می داد و می گفت: نگران من نباش من هرچه می خورم را با ورزش می سوزانم، من ورزشکار حرفه ای هستم و می دانم چه طور باید غذا بخورم، شما به فکر خودت باش تا دچار مشکلات اضافه وزن نباشی.

در صبح یکی از شنبه های سرد زمستانی هرچه منتظر ماندیم حسین نیامد، ده دقیقه ای سرویس را نگاه داشتیم و در نهایت بدون او به سمت روستا حرکت کردیم. تا به حال سابقه نداشت حسین غیبت کند و همین کمی نگرانمان کرد. شب هنگامی که در حال آماده کردن شام بودیم همه می گفتند حسین که نیست، پس این همه غذا را  چه کسی باید بخورد؟ واقعاً جای خالی اش به شدت احساس می شد. همه سر سفره منتظر بودیم که ناگهان بیدار شود و هم چون خرس های قطبی که از خواب زمستانی بیدار می شوند بر سفره حمله برد و همه را به خوردن شام ترغیب کند.

قرار گذاشتیم فردا بعد از مدرسه اگر خبری از حسین نیافتیم به مخابرات روستا برویم و تماسی با خانه حسین بگیریم و با دانستن علت نیامدن حسین از این نگرانی خلاصی یابیم. خوشبختانه مدیر مدرسه که خانه شان در شهر بود برایمان خبر آورد که حسین با او تماس گرفته است، او به خاطر مسابقات استانی جودو نیامده است. از حالت نگرانی خارج و به حالت بهت وارد شدیم، به یاد حرف های خودش می افتادیم که می گفت من ورزشکارم ولی ما اصلاً باور نمی کردیم. ولی حالا فهمیدیم که باید باور می کردیم، کمی که بیشتر فکر کردم هیکل حسین برای جودو مناسب بود، پس بنده خدا این همه می گفت من ورزشکار حرفه ای هستم راست می گفته است.  

هفته بعد منتظر بودم تا حسین بیاید و بفهمم که در مسابقات چه گُلی به سر خود زده است. ببینم در استان چه مقامی کسب کرده است و مدالش چه رنگی است؟ خیلی دوست داشتم مبارزه او را ببینم، حسین آن قدر آرام است که تصور این که دارد مبارزه می کند برایم غیرممکن است. حسینِ مهربان که همیشه در حال خندیدن است را نمی توان با چهره ای جدی در حال مبارزه و ضربه زدن تصور کرد. این هفته نوبت ماندن من در وامنان بود و به خاطر این که شیفت حسین مخالف من بود، در کل روز او را ندیدم. غروب وقتی از مدرسه آمد مانند همیشه رفت گوشه اتاق و درازی کشید، تا زمان مهیا شدن ماکارونی چنان مشغول بودم که فرصتی نشد از او بپرسم، او هم مانند همیشه بود و خودش هم هیچ حرفی نزد.

من و حسین همیشه در انتهای سفره و در کنار دیگ غذا بودیم تا به منبع اصلی نزدیک تر باشیم. بعد از این که کشیدن غذا به پایان رسید و همه مشغول خوردن شدند از او پرسیدم که از مسابقات چه خبر؟ نگاهی به من انداخت و بعد به دهانش اشاره کرد که یعنی پر است و من آنجا دانستم که او چقدر مبادی آداب است که با دهان پر حرف نمی زند. صبر کردم تا لقمه اش را ببلعد، البته صبر من تا پایان شام و به اتمام رسیدن ته دیگ های سیب زمینی که چنان سرخ و خوش رنگ بودند طول کشید. البته من هم موافق بودم چون ممکن بود صحبت های حسین حواسم را پرت کند و تعداد کمتری ته دیگ نصیبم شود.

بعد از شام مصّر بودم تا حسین از مسابقاتش بگوید. کمی طفره رفت و بعد آهی کشید و گفت: اگر آن بازی را می بردم می توانست روی سکو باشم. تازه فهمیدم که چرا حسین هیچ چیزی از مسابقاتش نمی گوید، بنده خدا در نیمه نهایی باخته و دستش از مدال کوتاه شده است. باختن سخت است و از دست دادن مدال با توجه به زحماتی که کشیده شده سخت تر است. تازه فهمیدم چرا تا کنون سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت و حق دادم که چیزی نگوید و به همین خاطر دیگر ادامه ندادم.

خودش ادامه داد و گفت: که خیلی بیخودی به حریفش باخته و در حق او ناداوری شده است وگرنه برد در چنگش بوده. ابراهیم گفت: واقعاً باخت در نیمه نهایی خیلی سخت است، چون با یک اشتباه سکو را از دست می دهی، اگر کمی بیشتر دقت می کردی می توانستی سری از سرها در آوری. حسین دوباره آهی کشید و گفت: ابراهیم جان راست می گویی، بی دقتی کردم، ولی داورها هم نامردی کردند و امتیاز مرا حساب نکردند، کاملاً یکطرفه داوری می کردند. ضمناً مسابقه من در نیمه نهایی نبود.

حمید با تعجب پرسید پس قبل از نیمه نهایی بوده؟ زیاد ناراحت نباش، این تجربه ای می شود تا در مسابقات بعدی تمریناتت را بیشتر کنی و با تمام تلاش بر روی سکو بروی، با این استعداد که تو داری امید هست حتی در مسابقات کشوری هم بتوانی بدرخشی و در حد خودت نتیجه خوبی کسب کنی. دیگر دوستان هم او را دلداری می دادند که حالا چیزی نشده و اصلاً خودت را ناراحت نکن، حتماً در مسابقات بعدی هم نیمه نهایی و هم فینال را خواهی برد. حمید با لبخند گفت: طلا تو مشت تو بود ولی داوران نگذاشتند به آن برسی.

حسین شانه بالا انداخت و گفت: در آن دور هم نبود، همان بازی اول بود. در همان بازی اول باختم و حذف شدم، خیلی حیف شد، همه اش تقصیر داوران بود. ابراهیم اخمی کرد و گفت: بازی اول را باخته ای و حذف شده ای و حالا این قدر داری پیاز داغش را زیاد می کنی! ما فکر کردیم فینال را باخته ایی. این جور که تو آمدی و تعریف کردی همه ما حسرت خوردیم که حیف شد که به فینال نرسیده ای، مرد مومن بازی اول را باخته ای بعد می گویی حیف شد سکو را از دست دادم! حسین گفت: واقعاً باختش سر یک اشتباه کوچک بود و بیشتر ناداوری بوده که او حذف شده است، وگرنه حریف هیچ چیزی برای گفتن نداشت. فقط می چرخید و از زیر دستانم فرار می کرد. تا می خواستم فنی رویش اجرا کنم ناجوانمردانه بدل می زد و از من دور می شد.

چون از جودو هیچ اطلاعی نداشتم صحبت نمی کردم و فقط یک جمله به حسین گفتم که ناراحت نباش، این هم یک تجربه است. ابراهیم با اخمی که خنده هم در آن می بود رو به من کرد و گفت: این آقا اصلاً فرصتی پیدا کرده که تجربه کنه؟ همان مسابقه اول نسخه اش را پیچیده اند. حالا آمده برای ما چنان تعریف می کنه انگار در دقیقه آخر فینال با امتیاز داوری باخته. با این اوصاف فکر کنم ناداوری را خالی بسته تا باخت افتضاحش را ماست مالی کند. با این گفته های ابراهیم هیچ کس نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و حتی خود حسین هم می خندید.

حمید گفت: با این اوصاف که گفتی حتماً باید اخطار کم کاری به او می دادند. با چند اختلاف باختی که این اخطارها هم کمکت نکرد؟ احتمالاً حریفت فقط توانسته یک فن روی تو پیاده کند و تو هم نتوانستی فنی بزنی و به همین خاطر با حداقل امتیاز باختی. حسین کمی دورو برش را نگاه کرد و با لبخند ملیحی گفت: زیاد اختلاف نداشتم، یک کم خودم را جمع و جور کرده بودم برده بودم. ابراهیم دوباره گفت: جانمان را به لبمان آوردی، خب بگو چند چند شدی؟ حسین لبخندش بیشتر شد و گفت: یازده به هیچ.

ابراهیم از یک طرف هرچه بالشت و متکا دم دستش بود سمت حسین پرت می کرد و حمید هم یک مجله لوله کرده بود و به جان حسین افتاده بود و دیگر دوستان هم نمی دانستند از خنده چه کار کنند. من که در حال چنگ زدن به زمین بودم. حمید همان طور که حسین را مورد مرهمت قرار می داد می گفت: مرد حسابی رفتی بازی اول ضربه فنی شدی حالا چنان می گویی که طلا تو چنگ بوده! آن چنگت بخورد وسط کمرت. حسین هم فقط می خندید و می گفت: به خدا نمی دانستم چه طور شد که این طور شد، من خیلی فن ها بلد بودم ولی نامرد نگذاشت اجرا کنم و همش روی زمین می افتادم.

آن قدر خندیده بودیم که دیگر نایی نداشتیم. ابراهیم که کاملاً بر روی زمین ولو شده بود گفت: حسین جان تو را به خدا دیگر ورزش نکن، با این وضعیتی که تو داری در هر مسابقه ای که شرکت کنی حریفانت دچار مشکلات عظیم می شوند و اگر در مقابلت تاب هم بیاورند حتماً دچار آسیب دیدگی جسمی و روحی می شوند. خیلی ناجوانمردی است که کسی در مقابل تو امید برنده شدن نداشته باشد، بگذار کمی جوانان هم انگیزه داشته باشند و امیدی برای ادامه برایشان بگذار.

حسین هم با سر تایید می کرد و قول داد که از این به بعد کمی هم به فکر حریفانش باشد! حمید از طرف دیگر گفت: حسین جان بهتر است وزنت را عوض کنی تا روزنه ای برای دیگران در این وزن باز شود، ضمناً وزن بالاتر که بروی می توانی حریفان جدیدت را به چالش بکشی و برای آنها محکی باشی که قدرت خودشان را بفهمند، البته از حالا معلوم است که در برابرت شکست خواهند خورد. ولی حداقل یک نفسی به وزن قبلی ها می دهی.

من هم که به زحمت داشتم خنده را نگاه می داشتم به حسین گفتم: حسین جان بچه ها و جوانان کشور را رها کن و برو مسابقات بین الملی و حال آنها را بگیر. این مهارتی که شما داری فقط در سطح جهانی همآورد دارد. برو و این چینی ژاپنی هایی را که ادعا دارند را به زمین گرم بکوب تا حساب دستشان بیاید. فکر می کنند که مبدع این ورزش هستند پس باید همیشه در آن اول باشند. حسین در جوابم سری تکان داد و گفت: فکر خوبی است باید با فدراسیون صحبت کنم تا مرا به مسابقات جهانی بفرستند، اینجا استعدادم کور می شود. دیگر از خنده دلم به درد افتاده بود.

از آن روز به بعد حسین رشته ورزشی اش را تغییر داد و رفت فوتسال، فقط تنها تفاوتی که رخ داد این بود که هر وقت می آمد یک جایی از بدنش را می گرفت و می گفت دیروز مصدوم شدم. بیشتر اوقات هم کتفش در می رفت و همیشه از درد آن می نالید. حمید هم وقتی ناله هایش را می شنید از او درخواست عاجزانه کرد که خواهشاً ورزش را به طور کل رها کند تا هم خودش سالم تر بماند و هم ما کمی آرامش داشته باشیم.