۲۲۲. کشک

از ابتدای سال تحصیلی هر ماه مبلغی را  کنار می گذاشتم تا در خرداد وقتی برای آخرین بار می خواهم به خانه برگردم، بتوانم با هواپیما بروم. از کودکی عاشق هواپیما بودم و این عشق همچنان با من هست. این وسیله به نظرم جادو می کند و انسان را در آسمان به پرواز در می آورد، پروازی که بسیار بالاتر و سریع تر از هر پرنده ای است، پروازی که سالها انسان در آرزویش بود و حالا به مدد تکنولوژی به آن دست یافته است.

 اما حیف که گران است و بیشتر مخصوص طبقات بالای جامعه است. طبقاتی که با ما بسیار فاصله دارند، این فاصله روز به روز هم در حال بیشتر شدن است. البته شاید در کشور ما سفر با هواپیما لوکس و تجملی محسوب شود ولی در بسیاری از کشورهای توسعه یافته یکی از بهترین وسایل حمل و نقل است. کمتر به طبیعت آسیب می رساند و به نظر پاک تر می آید. من به جز هواپیما عاشق قطار هم هستم و این دو به نظرم مهربانانه تر با محیط زیست برخورد می کنند و بیشتر مراقب آن هستند تا جاده و ماشین.

امروز آخرین امتحان نوبت خرداد بود و من هم فردا عازم بودم تا این بار به صورتی اشرافی سفر کنم. بلیط هواپیما را به همکاران نشان می دادم و با فخر بسیار از هواپیما می گفتم. از سرعت و ارتفاع و جهت و … می گفتم و کاملاً در هیجان غرق بودم، درست در نقطه اوج بودم که سید پرسید چقدر طول می کشد تا با هواپیما برسی تهران؟ گفتم از گرگان تا تهران حدود پنجاه دقیقه طول می کشد، لبخندی زد و گفت: اگر کل مسیر پنجاه دقیقه طول می کشد چرا این همه پول دادی؟ خوب پیاده برو!! خنده همکاران فضا را پر کرد و من هم از این استدلال حمید به خنده افتادم.

شب را در تنهایی در نمازخانه مدرسه گذراندم، تمام وسایل خانه را جمع کرده بودیم و در انبار مدرسه گذاشته بودیم، به این دلیل که برای سال بعد به همه آنها نیاز داشتیم. هر سال همین کار را می کردیم. این شب برایم خیلی طولانی بود و زمان نمی گذشت، دوست داشتم چشم بر هم بزنم و فردا شود و در فرودگاه گرگان باشم. شروع کردم به چک کردن وسایلی که باید می بردم، همه چیز در یک کیف مسافرتی متوسط که داشتم، جا شد. سبک بار بودن در سفر بهترین کار است.

صبح با اشتیاق بیدار شدم و در حال آماده شدن بودم که صدای در آمد، تعجب کردم، مدرسه تعطیل شده است و همه امتحانات هم تمام شده، در این صبح زود چه کسی در مدرسه کار دارد. وقتی زن صاحبخانه که مادر صدایش می کردیم را دیدم شوکه شدم. کلی مرا ملامت کرد که چرا دیشب را پیش آنها نماندم، درست است که اتاق را خالی کرده بودیم ولی اتاق مهمان آنها که بود. فکر کنم از پسر همسایه شنیده بود که من در مدرسه ام. کلی خجالت کشیدم و از ایشان معذرت خواستم، واقعاً مهربانی روستاییان را هیچ مرزی نیست.

در یکی از دستانش پلاستیک کوچکی بود و در دست دیگرش کیسه گونی نسبتاً بزرگی. هر دو را به من داد و گفت: این صبحانه ات، لقمه درست کرده ام تا راحت تر بتوانی بخوری و این هم کمی کشک که باید برای مادرت ببری، ببخشید که کم است. البته هنوز کاملاً خشک نشده و خیس است، مراقبت کن تا سالم آن را به خانه برسانی. هرچقدر سعی کردم قبول نکنم نشد، هر دو را به من داد و خداحافظی کرد و رفت. در این روستای که کیلومتر ها از خانه ام دور است برایم مادری بود بسیار مهربان، اگر او نبود تحمل این همه مشکلات برایم غیرممکن می شد.

لباس هایم را پوشیدم و می خواستم به سمت ایستگاه مینی بوس های روستا بروم که با مشکلی برخورد کردم. با این کیسه گونی چه کنم؟ نه می شود کشک ها را نبرد چون به مادر قول داده بودم که آنها را برای مادرم ببرم، نه می شد برد. چه طور با این کیسه گونی به فرودگاه بروم و با آن سوار هواپیما شوم؟ اصلاً این کیسه به کلاس فرودگاه و هواپیما نمی خورد، تصور این که کیسه به دست وارد فرودگاه شوم و همه با نگاه های خاصی مرا زیر نظر بگیرند بسیار آزار دهنده بود.

باید چاره ای می اندیشیدم، اولین فکری که به ذهنم خطور کرد، جای دادن کشک ها در همان کیف مسافرتی  بود، اما نشد. حجم کشک ها زیاد بود و درون کیف جا نمی شد. چیزی را هم نمی توانستم از کیف بردارم، این ها حداقل وسایلی بودند که حتماً باید با خودم می بردم. راهکار دیگری به ذهنم رسید، به انبار رفتم تا شاید در وسایل دوستان چیزی پیدا کنم. تنها چیزی که به چشمم خورد کیف سامسونت بزرگ کریم بود، این کیف بیشتر حکم کتابخانه را برایش داشت تا حمل وسایل. کتابهای درون آن را مرتب بسته بندی کردم و در یکی از کمدهای دفتر مدرسه گذاشتم.

درون کیف را با پلاستیک پوشاندم و کشک ها را کاملاً مرتب درون آن چیدم، به زحمت بخش عمده آن جا شد، چون هنوز خیس بودند هم حجم بیشتری اشغال می کردند و هم وزن بیشتری داشتند. قالب های کشک با چاقو همچون پنیری که کمی سفت شده قابل برش بود، از ریاضی کمک گرفتم و با مقطع زدن های مناسب همه را درون کیف جای دادم. مقدار کمی ماند که خوردم و چقدر هم خوشمزه بود، همین خیس بودنش بهتر بود و لازم نبود کلی در دهان نگاه داشته شود تا حل گردد.

به ایستگاه رفتم و سوار مینی بوس شدم. حاج منصور که به راه افتاد رفتن را واقعاً حس کردم، سه ماه می بایست از اینجا دور باشم و در شهری باشم که تنها عامل من برای تحمل آن خانواده ام است، شاید در طول این سه ماه به اندازه انگشتان دو دست هم از خانه خارج نشوم، مگر برای انجام کاری یا خرید وسیله ای، هیچگاه دوست نداشتم برای قدم زدن به خیابان های شلوغ آن بروم، حیف از طبیعت زیبای اینجا نیست که هر روز در آن به گشت و گذار می پردازم.

به آزادشهر که رسیدم طبق سنت همیشگی به مسجد جامع رفتم و در حیاط آنجا گرد وغبار راه را تکاندم و آبی هم  به سروصورت زدم و به قول معروف کمی آراسته شدم. ساعت حدود ده بود و پرواز من از گرگان ساعت یک بعد ازظهر بود، همین فاصله زمانی باعث می شد آسوده باشم و عجله نداشته باشم، ولی به خاطر کشک ها دیگر سبک بار نبودم و نمی توانستم زیاد پیاده بروم، با تاکسی به ایستگاه مینی بوس های گرگان رفتم.

مینی بوس آزادشهر به گرگان بسیار طول کشید تا پر شود و در مسیر نیز بسیار توقف می کرد، هر چقدر هم اعتراض می کردیم، آقای راننده توجهی نمی کرد. همین باعث شد که خیلی دیر به گرگان برسم. اضطراب نرسیدن به پرواز دوباره به سراغم آمد و باعث شد در یک اقدام انتحاری در همان ایستگاه گرگان، ماشینی را دربست کردم و به سمت فرودگاه به راه افتادم. قبلاً تجربه نرسیدن به قطار و اتوبوس و حتی هواپیما را داشتم. وقتی فرودگاه را از دور دیدم خیالم از بابت رسیدن راحت شد.

از ماشین که پیاده شدم خواستم وارد شوم که ناگهان پلیسی جلویم را گرفت و با لبخند طرف دیگر را نشانم داد. چنان ذوق زده شده بودم و جو فرودگاه مرا گرفته بود که از در خروجی  داشتم وارد می شدم. البته راننده تاکسی هم مقصر بود، می بایست مرا مقابل درب ورودی پیاده می کرد نه درب خروجی. تا وارد شدم نوار نقاله را دیدم و سریع کیف سفری و سامسونت را روی آن گذاشتم. به بخش بازرسی بدنی رفتم و بدون هیچ مشکلی از آن گذشتم.

آمدن کیف ها طول کشید، در این فرصت به این فکر می کردم که باید کاری کنم که در هواپیما جای مناسبی به من برسد. می بایست در نزدیک ترین قسمت به گیت منتظر اعلام باشم تا جزء اولین نفرات باشم که کارت پرواز را می گیرند. با این کار حتماً همان ابتدای هواپیما قرار می گیرم، یادم هم نرود که به مسئول گیت بگویم که حتماً کنار پنجره را به من بدهد. در این افکار بودم که دیدم افرادی که قبل از من آمده بودند همه کیف هایشان را گرفتند و رفتند ولی هنوز من منتظر بودم. نگران شدم، تا خواستم به سمت قسمت بازرسی بروم که ناگهان خودم را در محاصره تعداد زیادی پلیس دیدم، با چهره های درهم به من نگاه می کردند و من مات و مبهوت وسط آنها گیر افتاده بودم.

نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، دو نفر از آنها آمدند و مرا گرفتند و به زور مرا به طرف دیگر سالن هدایت کردند، چنان دچار شوک شده بودم که زبانم بند آمده بود و قدرت تکلم نداشتم تا بپرسم چه شده است. البته ترس هم مزید بر علت بود، تا به حال تجربه دستگیر شدن نداشتم، ولی درست همان طور بود که در فیلم ها نشان می دهند، دو نفر دستهایم را گرفته بودند و یکی جلو می رفت و یک نفر هم در پشت سر من بود. مرا داخل اتاق روی یک صندلی نشاندند و به غیر از یک نفر همه به بیرون رفتند.

جو بسیار سنگین بود و مغزم اصلاً کار نمی کرد. هرچه فکر می کردم که چه خطایی کرده ام که این گونه دستگیر شده ام به چیزی نمی رسیدم، خودم را دلداری می دادم که شاید مرا با کسی اشتباه گرفته اند. زمان برایم بسیار طولانی می گذشت، از ماموری که داخل اتاق بود هرچه می پرسیدم فقط می گفت جناب سروان می آیند و می گویند. اعصابم به هم ریخته بود و شنیدن صدای بلندگو سالن وضعیتم را بغرنج تر کرد. دلهره از دست دادن پرواز هم به تمام این مشکلات عجیب و غریبم افزوده شد.

نمی دانم چه مدتی گذشت که افسر اصلی آمد و پشت سرش هم یک سرباز سامسونت مرا به داخل اتاق آورد. لبخند افسر مقدار زیادی از وحشت و اضطرابم را کم کرد و موجب شد جرات کنم و بپرسم که چه شده است که اینطور به ناگاه مرا به اینجا آورده اید؟ فکر کنم خودش هم اوضاع نابسمان مرا فهمیده بود. اضطراب و دلهره و ترس و تعجب ملغمه ای بود که مرا داشت به ناکجاآباد می برد. خیلی آرام صحبت می کرد و بیشتر سعی می کرد با لبخند مرا آرام کند.

جناب سروان بازجویی را شروع کرد، ولی خیلی سعی می کرد جو را آرام نگاه دارد. من یک طرف میز بودم و او در طرف دیگر و کیف سامونت هم روی میز، تنها چیزی که کم داشتیم لامپی بود که باید تکان می خورد. اولین سوالش از من این بود که پسرم چه کاره ای؟گفتم: معلم هستم، پرسید محل خدمتت کجاست؟گفتم وامنان درس می دهم از توابع شهرستان آزادشهر، می خواستم بیشتر توضیح دهم که سوال بعدی را پرسید. خانه ات کجاست؟ گفتم ساکن تهران هستم، تهرانپارس خیابان جشنواره پشت فرهنگسرای اشراق.

 به سرباز اشاره کرد و او کیف سامسونت را باز کرد. از من پرسید اینها چی هستند؟ نگاهی متعجبانه به آنها انداختم و گفتم چیزی نیست، کشک است. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: پسرجان،کجای دنیا کشک را این جوری حمل می کنند که تو داری می بری؟ چه کسی کشک را در کیف سامسونت آن هم این طور مرتب می چیند؟ فکر نکردی در فرودگاه در بازرسی دچار مشکل می شوی؟ همکاران ما را نصف عمر کردی با این کاری که انجام دادی.

همه چیز برایم روشن شد، این ها فکر کرده اند من کارتل مواد مخدر هستم و دارم این بار سنگین مواد را قاچاق می کنم. حالا دیگر نوبت من بود که لبخندی بزنم و نگاه معنی داری به ایشان بیاندازم. گفتم آخر کدام قاچاقچی این قدر واضح و علنی مواد را همراه خودش می برد؟ از شما که این همه سابقه دارید می پرسم، مگر می شود بدون جاسازی کردن یا مخفی کاری چنین کاری را انجام داد؟ کجا دنیا مواد مخدر را منظم داخل سامسونت می چینند و با خود به فرودگاه می برند؟

به جای جواب دادن فقط می خندید، می گفت: این محموله شما برای ما هم شد خاطره، فکر می کردیم چه کشف بزرگی انجام داده ایم. بعد به همان سرباز دستور داد تا در کیف را ببندد. قبل از این کار یک قالب نسبتاً بزرگ برداشتم و از آنها خواستم تا کیسه فریزری بیاورند تا آن قالب را به آنها بدهم. گفتم کشک خیس است و بسیار خوشمزه، می توانید با چاقو جدا کنید و میل فرمایید. ایشان هم بدون هیچ تاملی قبول کرد. بعد هم از  من وسامسونت با کشک های مرتب آن عکسی به یادگار گرفتند و مرا رها کردند.

به گیت که رسیدم هیچ کس نبود، مامور آن به من گفت سریع کیف هایت را بگذار و مدارک شناسایی را بده، چیزی نمانده تا گیت بسته شود. کارت پرواز را گرفتم و سریع به سمت بازرسی دوم رفتم. اینجا چنان مرا گشتند که انگار مجرمی هستم که فرار کرده ام. خدا را شکر بدون مشکل رد شدم و وقتی به سالن انتظار رسیدم باز هم هیچکس نبود. سریع به بیرون رفتم و توپولوف روسی را در مقابلم دیدم.

این بگیر و ببندها و اضطراب و وحشت ناشی از آن برایم قابل تحمل بود، ولی این که بر روی صندلی ای بنشینم که هم بر روی بال است و هم سه تا از پنجره فاصله دارد، برایم دردی عظیم بود که درمانی نداشت. با این اوصاف در کل طول پرواز هیچ نمی دیدم و این برایم فاجعه ای بود دهشتناک. بلند شدم و هرچقدر هم از مهماندار خواستم و عجز و لابه کردم که جایم را عوض کند، نشد و  با اعصابی به هم ریخته روی همان صندلی لعنتی نشستم.

این همه پول پس انداز کرده بودم تا بتوانم در آسمان،آسمان را ببینم. اگر هیچ نبینم چه فرقی با اتوبوس دارد؟ من با تحمل کلی سختی، هواپیما را برگزیده ام تا با آن حس پرواز را تجربه کنم، این حس بدون دیدن به وجود نمی آید، باید ابرها را دید و آسمان و زمین را از این بالا نظاره گر بود تا حس پرواز گرفت. در زمان برخواستن هواپیما چنان روی نفر کناری دولا بودم که بنده خدا نفر کنار پنجره گفت: آقا بگذار به وضعیت عادی برسیم بعد جایت را با من عوض کن، با این کار هم درد من دوا نشد و فقط بال هواپیما را می دیدم. به زحمت منفذی در گوشه ای یافتم و تا حدی توانستم زمین را از این بالا بنگرم. دلم را خوش کرده بودم به ابرهای زیبا که خبری از آنها هم نبود.

تنها کاری که از دستم بر می آمد نفرین کردن پلیس های فرودگاه بود که مرا از دیدن و تجربه کردن عشقی که داشتم محروم کرده بودند.

این تصویر فرودگاه مهرآباد را از بالای برج آزادی گرفته ام.

دیدگاهتان را بنویسید