۲۲۳. قسم

در مینی بوس حاج منصور به دوردست ها خیره بودم و به این فکر می کردم که عجب سخن نکویی است که می گوید: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. ای کاش دیروز در مدرسه در مورد بلیط قطار ساعت هفت شب گرگان به تهران چیزی نمی گفتم، ای کاش اصلاً نمی گفتم که می خواهم بروم. فکر نمی کردم که چنین سرنوشتی برایم رقم بخورد. یاد گرفتم که از این به بعد زیاد حرف نزنم، تا زمانی که چیزی از من نپرسیدند زبان به گفتن نگشایم.

ماجرا از این قرار است که بعد از این که صحبت های من در مورد بلیط قطار تمام شد، یکی از همکاران مرا به گوشه ای کشاند و گفت که فردا عازم سفر است و برای نوبت عصر مدرسه شهر جایگزینی نیافته است. از من خواست در فرصتی که از ظهر تا زمان حرکت قطار دارم به جای ایشان به مدرسه بروم. تا گفت یکه خوردم، کمی فکر کردم و گفتم: مدرسه تا تمام شود ساعت شش می شود و آن موقع حتی اگر ماشینی هم پیدا کنم نمی توانم ساعت هفت ایستگاه راه آهن گرگان باشم. لبخندی زد و گفت: انگار فراموش کرده ای که فصل امتحانات است.

راست می گفت امتحانات ثلث دوم بود، ولی باز هرچه حساب کردم از نظر زمانی کم می آوردم. به ایشان گفتم که خیلی دوست دارم همکاری کنم ولی به خاطر راه دور و همچنین قطاری که اگر برود دیگر نمی شود به آن رسید از قبول این کار معذورم. جالب این بود که هر چه من طفره می رفتم نمی فهمید و فقط حرف خودش را می زد، گفت: اشکال ندارد هماهنگ می کنم برای زنگ آخر مراقب نباشی تا به قطارت هم برسی. نگاه معنی دار مرا هم نفهمید و  دستم را فشرد و گفت: پس من با مدیر مدرسه هماهنگ می کنم، موقع خداحافظی هم کاغذی به من داد که نشانی مدرسه در آن بود.

چقدر انسان ها با هم فرق دارند، چقدر نوع تفکر و نگاه به دیگران متفاوت است. این کار اگر قرار بود توسط من انجام شود، اول این که باید کلی زحمت می کشیدم و با خود کلنجار می رفتم تا مطرحش کنم و دوم این که اگر طرف مقابلم همان ابتدا قبول نمی کرد امکان نداشت اصرار کنم. این همکار گرانقدر آن چنان به من می گفت که انگار وظیفه ای بر دوش من است که باید انجامش دهم. ای کاش می شد واکنش خود ایشان در برابر چنین درخواستی را دیدم. آیا او هم قبول می کرد؟!

حاج منصوری که همیشه به آرامی رانندگی می کرد و همه جا از قبیل مرکز خدمات فارسیان و پاسگاه غزنوی و … کلی توقف می کرد و نزدیک به ظهر ما را به شهر می رساند، حالا شده بود راننده فرمول یک، چنان با سرعت می رفت که همه مسافرین از هراسی که داشتند نمی توانستند صحبت کنند. توقفی در کار نبود و با سرعت سرسام آوری پیچ های جاده را می پیچید. میزان مصرف پلاستیک چند برابر حالت عادی شده بود. نوده را که گذشتیم حاج منصور لبخندی زد و گفت: به خدا کار دارم. فکر کنم خودش هم فهمیده بود که حال روز ما زیاد خوب نیست.

همه چیز برای من برعکس است، زمانی که عجله دارم و کمبود وقت مضطربم می کند، همه چیز با تاخیر انجام می شود، ماشین توقف زیاد می کند یا به هر دلیلی زمان از دست می رود. ولی حالا که نیاز به زمان دارم و باید ساعت یک مدرسه باشم، ساعت نه و نیم به شهر می رسم. این سه ساعت و نیم را چگونه باید بگذرانم؟ این شهر فقط سه خیابان دارد و قدم زدن در آنها کلاً نیم ساعت هم نمی شود. باید راهی می یافتم تا بتوانم سر خودم را گرم کنم.

سینما بهترین گزینه بود، برای سانس ده و نیم تا دوازده آن بلیط گرفتم و در سالن انتظار کوچک آن نشستم. ساعت ده شد و خودم را با چند پوستری که به در و دیوار چسبانده شده بود مشغول کردم. این شهر فقط همین یک سینما را دارد و به نظرم نقلی و خوب می آمد. ساعت ده و نیم شد و منتظر بودم که درب سالن را باز کنند تا تماشاچیان به داخل بروند، ولی وقتی بیشتر دقت کردم به غیر از من فقط دو نفر دیگر بودند. همان آقای درون باجه که بلیط را به من داده بود به پیشم آمد و گفت: با عرض شرمندگی سانس تعطیل است، خودتان می بینید که تماشاچی نیست، به خدا برای ما صرف نمی کند. حق را به ایشان دادم و از این که باید به دنبال راهی دیگر برای گذران وقت باشم، دلخور شدم.

در خیابان ها دور می زدم ولی عقربه های ساعت اصلاً دور نمی زدند. زیاد گرسنه نبودم، ولی به قهوه خانه ای که در میدان مرکزی شهر بود رفتم و یک دیزی سفارش دادم، صاحب قهوه خانه که عینک ته اسکتانی اش بر روی چهره پر چین و چروکش کاملاً می نشست گفت: پسرجان بشین تا نیم ساعت دیگر آماده می شود. به قرآن هنوز نپخته است. در این مدت غرق در آدمهایی بودم که می آمدند و می نشستند و سیگار دود می کردند و چای می نوشیدند و کلی در مورد موضوعاتی که زیاد هم مهم نبود صحبت می کردند و می خندیدند و عصبانی می شدند و … و بعد می رفتند. همیشه برایم این تفاوت ها جذاب بود، هر کسی برای خودش دنیایی دارد و در آن زندگی می کند.

ساعت یک ربع به یک به مقابل مدرسه رسیدم، هنوز واردش نشده بودم که هیبتش مرا گرفت، ساختمانی بسیار بزرگ و سه طبقه بود در میان حیاطی فراخ که می شد در آن سه یا چهار زمین فوتسال ایجاد کرد. هنوز دانش آموز چندانی به مدرسه نیامده بودند ولی همین تعداد از کل مدرسه ما بیشتر بودند. به دفتر رفتم و خودم را معرفی کردم. آقایی که نمی دانم چه سمتی در مدرسه داشت با رویی باز از من استقبال کرد و مرا به اتاق دبیران فرستاد.

در گوشه ای کز کرده بودم و منتظر شروع امتحان بودم که زودتر از این جمع خارج شوم. معمولاً در جاهایی که ناآشنا هستم راحت نیستم. درست است که همه همکار بودند ولی هیچکدام را نمی شناختم. پوشه ها را توزیع کردند و محل مراقبت من سالن طبقه سوم بود. پله ها را بالا می رفتم که به درون پوشه نگاه کردم، وقتی دیدم پایه را نوشته اول دبیرستان تازه فهمیدم که اینجا دبیرستان است نه راهنمایی و این باعث شد مضطرب شوم. تا به حال تجربه دبیرستان را نداشتم، به خودم دلداری می دادم که چیز خاصی نیست فقط امتحان است، قرار نیست که کلاس بروم.

دانش آموزان آمدند و کل سالن پر شد. هم تعدادشان هم اندازه و قد قواره شان با بچه های مدرسه ما متفاوت بود. تازه این ها سال اولی هستند و هنوز نوبت به سال بالایی ها نرسیده است. آزمون شروع شد و همه چیز بسیار خوب بود، در سالن بزرگ سه تا مراقب بودیم و همه چیز تحت کنترل بود. همیشه از این جلسات منظم و مرتب خوشم می آمد، تعداد زیاد شرکت کنندگان رسمیت خاصی به جلسه امتحان می دهد. در این موقعیت است که واقعاً احساس مراقب بودن می کنم، مراقبت این است نه برای بیست دانش آموز، آن هم درون کلاس.

بعد از اتمام آزمون به دفتر مدرسه رفتم و سراغ آقای مدیر را گرفتم. خدمتشان رفتم و قضیه بلیط قطار را گفتم. لبخندی زد و گفت: در جریان هستم. نگران نباش، ما در دو نوبت امتحان می گیریم، پایه های اول و دوم برگزار شد و ساعت سه پایه های سوم و چهارم امتحان می دهند. فکر کنم ساعت چهار یا چهار و نیم تمام شود و شما هم به قطار برسید. با گفته های آقای مدیر خیالم راحت شد و آماده شدیم برای نوبت دوم امتحان.

این بار مراقبت تنها کلاسی که در آن آزمون برگزار می شد به من افتاد، همه در دو سالن طبقه دوم و سوم قرار داشتند و باقیمانده در کلاسی که من مراقبشان بودم جا داده شده بودند. تعدادشان حدود پانزده نفر بود و با فاصله های استاندارد روی تک صندلی نشسته بودند. برگه ها را توزیع کردم و امتحان شروع شد، خیلی دوست داشتم باز هم در سالن باشم، به نظرم ابهت مراقب سالن خیلی بیشتر از مراقب کلاس است.

در این فکر بودم که مراقب دبیرستانی ها خیلی راحت تر از بچه های راهنمایی است، این ها بزرگ شده اند و عقلشان می رسد و دنبال تقلب نیستند، مخصوصاً این ها که سال سومی هستند. در همین اندیشه بودم که دیدم فاصله نفر وسط انتهای کلاس با سمت راستش از بقیه کمتر است. بیشتر دقت کردم و از زوایا مختلف نگاه کردم تا مطمئن شوم، حدسم درست بود و صندلی این دانش آموز به صندلی نفر راست نزدیکتر شده بود. آرام بالای سرش رفتم و هدایتش کردم تا به جای اولیه خود باز گردد.

وقتی به ابتدای کلاس رسیدم و به سمت دانش آموزان برگشتم دیدم همان صندلی بیشتر از دفعه قبل به سمت راست نزدیک شده است و تقریباً دو دانش آموز کنار هم قرار گرفته اند. این بار باید تذکر می دادم، باز دوباره به بالای سرش رفتم و خیلی آرام گفتم: خواهش می کنم به جایتان باز گردید و نظم جلسه را بر هم نزنید. نگاه پر خشمی به من کرد و کمی صندلی اش را جابه جا کرد، هنوز به حد استاندارد نرسیده بود ولی احساس کردم بیشتر از این اصرار کردن جایز نیست و دوباره به ابتدای کلاس باز گشتم.

نیمی از زمان آزمون گذشته بود و تقریباً بیشتر سوالات آزمون توسط دانش آموزان پاسخ داده شده بود. همانطور که داشتم با نگاهم مراقبت می کردم صحنه ای دیدم که با روح امتحان منافات داشت. همان دانش آموزی که صندلی را جابه جا کرده بود، داشت از روی کنار دستی اش نگاه می کرد. سرفه ای زدم تا حواسش به من جلب شود و بعد چشم غره ای رفتم بدین معنی که دیگر تکرار نشود. باید حواسم به کل کلاس می بود و این یک نفر مخل این کار می شد، نگران بودم که در دام او بیفتم و دیگران از این فرصت استفاده سوء کنند.

بار دوم که سرش را روی برگه کناری برد صبر کردم و درست در همان زمانی که می خواست بنویسید، با صدای بلند گفتم: حق نوشتن نداری و اگر بنویسی برگه را از شما خواهم گرفت. کل کلاس به من نگاه کردند به غیر از همان دانش آموز، ننوشت ولی اصلاً به من توجهی نکرد. سرش روی برگه خودش بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد. درست است که من دبیر آنها نبودم ولی مقابل من تقلب کردن را برنمی تابیدم و اگر برخورد نمی کردم به خودم جفا کرده بودم و نام معلمی را لکه دار کرده بودم.

حواسم به کل کلاس بود و همه هم فهمیده بودند که زیر نظر دقیق من هستند، خدا را شکر از آن دامی که فکرش را می کردم خبری نبود و تقریباً همه به جز همان دانش آموز داشتند کار خودشان را می کردند. بار سومی که به برگه کناری اش نگاه کرد با وقاحت از او خواست که برگه را به او بدهد. من شاهد این ماجرا بودم و نمی توانستم سکوت کنم. سریع به سمتش رفتم و بدون هیچ تذکری برگه اش را گرفتم و فقط با دست بیرون را به ایشان نشان دادم.

از این حرکت من جا خورد و چند ثانیه ای در شوک بود، انتظار چنین برخوردی را از من که دبیرشان و حتی دبیر این مدرسه نبودم نداشت. بلند شد با پرخاش پرسید که مگر من چه کار کرده ام که برگه مرا گرفتید؟ به خاطر این که نظم جلسه به هم نخورد کوتاه پاسخ دادم که خودتان می دانید و بهتر است جلسه را ترک کنید. مقاومتش بیشتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم، ابتدا با قوه قهریه وارد شد، تند صحبت می کرد و صدایش را بالا می برد، کوتاه نیامدم و او را به بیرون هدایت کردم. بعد شروع کرد به قسم خوردن که کاری انجام نداده است. توجهی نکردم و در کلاس را باز کردم تا ایشان خارج شوند.

بیرون نرفت تا زمانی که یکی از معاونین آمد و او را از کلاس اخراج کرد. روی برگه اش هم نوشتن تخلف و نام و نام خانوادگی خود را نوشته و امضا کردم. بعد از پایان امتحان آقای مدیر قضیه را جویا شد و کامل توضیح دادم و ایشان هم صورت جلسه کرد. ساعت چهار و نیم شده بود و سریع خداحافظی کردم و می خواستم از در دفتر خارج شوم که همان دانش آموز با فردی که فکر کنم پدرش بود وارد دفتر شد.

سرعت عملش در آوردن والدین به مدرسه واقعاً مثال زدنی بود. پدر برافروخته و دانش آموز از پدر برافروخته تر. دانش آموز مرا با دست نشان داد و پدر به سمت من حمله برد. با عصبانیت صحبت می کرد و اصلاً قبول نداشت که پسرش تقلب کرده است. توضیح دادم که سه بار به ایشان تذکر دادم ولی توجه نکرد و متاسفانه به کار نادرستش ادامه داد. این بار نوبت پدر بود که قسم بخورد، چنان به خدا و پیامبران و امامان قسم می خورد که پسرش تقلب نکرده است که من هاج و واج در و دیوار را نگاه می کردم.

یا ایشان معنی و کاربرد قسم را نمی داند، یا قسم دیگر آن کاربرد قدیمی و اصلی اش را از دست داده است. می دانم در محاکم قضایی قرآنی می آورند و فرد باید به آن قسم بخورد که چیزی جز حقیقت را نگوید ولی حالا این پدر چنان به قرآن قسم می خورد انگار که او سر جلسه بوده است. تمام این اتفاقات باعث شد مدیر و معاونان نگاهشان به من عوض شود. البته حق هم داشتند خودم هم با این همه قسمی که این ها خورده بودند داشتم بر چیزی که کاملاً دیده بودم شک می کردم.

تنها چیزی که به آقای پدر گفتم این بود که آیا شما در جلسه امتحان بوده اید؟ آیا شما شاهد این اتفاقات بوده اید؟ چرا این قدر به ناروا قسم می خورید که فرزندتان کاری نکرده است. در جوابم گفت: به خدا این بچه اهل این کارها نیست. به قرآن او سر به راه است و تا به حال چنین کاری نکرده است. گفتم: می شود بدون قسم خوردن حرف بزنید. این طور صحبت کردن شما کاملاً نادرست است. انگار اصلاً به کلماتی که بیان می کنید نمی اندیشید.

در حال گفتگو با آقای پدر بودیم که آقای مدیر چیزی را در گوش یکی از معاونین گفت و ایشان هم سریع از دفتر خارج شد. این گفته های پدر دانش آموز و نگاه های مدیر و معاونان وزنی چند صد تنی بر من وارد می کرد. تمام توانم را برای سرپا ماندن صرف می کردم ولی چیزی به سقوطم نمانده بود. من که نه دبیر این مدرسه هستم و نه حتی در شهر درس می دهم خود را دچار بلایی عظیم کرده بودم. می توانستم از کنار این موضوع بگذرم و برای خودم دردسر درست نکنم ولی واژه معلم که بر رویم بود نمی گذاشت ساکت بنشینم. ای کاش به تذکرهایم گوش می کرد و کار نادرستش را ادامه نمی داد.

روی صندلی نشستم و دیگر نای ادامه دادن نداشتم. پدر و پسر با دیدن وضعیت من قیافه پیروزمندانه به خود گرفته بودند و منتظر این بودند که من از طرف مدیر توبیخ شوم. در دل به بدبختی خود فکر می کردم و  منتظر این بودم که بیگناه محکوم شوم و این پدر و پسر با ترفند قسم خوردن خود را وارهانند. قطار و خانه و همه چیز را فراموش کرده بودم و اطرافم را غرق در سیاهی می دیدم. قسمی که باید حقی را احقاق کند، حقی را پایمال کرده است. من که هیچ ولی این اتفاق این دانش آموز را متقاعد خواهد کرد که این کارش درست است، چون به نتیجه رسیده است و این بزرگترین خطر است برای او.

نفس های آخر را می کشیدم که معاونی که بیرون رفته بود بازگشت و باز هم در گوش آقای مدیر صحبت کرد. آقای مدیر ناگهان برافروخته شد و از جایش بلند شد. دیگر تحمل مابقی را نداشتم، در مدرسه ای که تا به حال یک دقیقه هم درس نداده ام و هیچ کس را نمی شناسم باید همه چیز بر علیه من باشد. بی دفاع و بی کس منتظر هر گونه اتفاقی بودم.

دستی را روی شانه هایم احساس کردم، وقتی سرم را برگرداندم آقای مدیر بود. داشت با صدای بلند و عصبانیت با پدر صحبت می کرد که حق ندارید با دبیر او این گونه صحبت کنید، پسر شما تخلف انجام داده و این همکار ما هم بعد از سه بار تذکر برخورد قانونی انجام داده است. ولی وقتی نگاهش سمت من می آمد مهربان می شد و می شد فهمید که کاملاً طرف مرا گرفته است.

با حمایتی که آقای مدیر از من کرد همه جا برایم شروع به روشن شدن کرد. در بین صحبت هایش شنیدم که می گفت از بچه های داخل آن کلاس تحقیق کرده ایم، حتی با آنهایی که به خانه رفته بودند، تماس گرفتیم و پرسیدیم، همه صحبت های دبیر ما را تایید کرده اند. فرزند شما تخلف کرده و طبق قانون نمره این امتحانش صفر است، می خواهید به هر کجا بروید و شکایت کنید. همه چیز تغییر کرد و  رویه به حالت عادی خود برگشت. باد و بروت پدر خوابید و پسر هم سرش به زیر افتاد.

بعد از رفتن آنها از آقای مدیر تشکر کردم، کاری که انجام داده بود تا موضوع روشن شود بسیار عالی بود و مرا از مخمصه ای بزرگ نجات داده بود. البته او هم از من بسیار تشکر کرد که محکم سر حرفم ایستادم و کوتاه نیامدم، می گفت جلسه امتحان مهمترین بخش آموزش و پرورش است و باید حرمتش حفظ شود. حفظ آبرو آموزش و پروش وظیفه هر معلم است و کوتاهی در این کار هم به دانش آموز و هم به دبیر و هم به جامعه آسیب می رساند.

تنها چیزی که از این اتفاق برایم ماند، قسم بود که آیا واقعاً آن کارایی که از آن انتظار می رود را دارد؟ اصلاً این قسم از کجا آمده و چگونه شده سندی برای احقاق حق؟ چگونه کلام می تواند سندی بر صحت باشد. شاید واقعاً معنی و کاربرد آن را نمی دانیم. وقتی بیشتر فکر کردم از صبح تا به حال چقدر قسم شنیده بودم، مردم برای هر کار کوچکی قسم می خورند و خیلی راحت خلاف آن را انجام می دهند.

دیدگاهتان را بنویسید