۲۲۵. چکمه

زمانی که هوا بارانی بود، مدرسه رفتن ما آداب خاصی داشت. هر کدام یک جفت چکمه پلاستیکی که ارتفاع آن تا زیر زانو می رسید داشتیم، شلوارها را درون جوراب می گذاشتیم و چکمه ها را می پوشیدیم و کفشها را در پلاستیک می گذاشتیم و همراه کیف دستمان می گرفتیم. در مدرسه در کنار در ورودی سالن چکمه هایی که کاملاً گِلی شده بود را درمی آوردیم و کفش ها را می پوشیدیم.

اوایل که این سیستم را کشف نکرده بودیم در روزهای بارانی با ظاهری بسیار آشفته و اعصابی خُرد به مدرسه می رسیدیم. گِل چسبناک و لغزنده بارها من و همکارانم را زمین زده بود و باعث شده بود مدرسه رفتن ما به تاخیر بیفتد، می بایست به خانه برمی گشتیم و لباس هایمان را تمیز می کردیم، البته کاملاً تمیز نمی شد و تقریباً با لباسی خیس به مدرسه می رفتیم. ولی حالا که تجربه پیدا کرده ایم علاوه بر چکمه، همیشه یک دست لباس هم در خانه آماده داشتیم.

باران که می بارید همه خوشحال بودند و خدا را شکر می کردند، من هم خوشحال بودم از این رحمت آسمانی ولی حتی با پوشیدن چکمه هم لکه های گِل روی شلوارم می افتاد. نمی دانم چرا هیچ وقت با گِل کوچه ها و مسیر نتوانستم کنار بیایم و همیشه با غرغر راه می رفتم. به روستاییان که نگاه می کردم با کفش ها و گالش هایشان سریع راه می رفتند و هیچ اتفاقی هم برای لباسشان نمی افتاد. به نظرم می بایست یک دوره ضمن خدمت «چگونه در زیر باران در کوچه های گِلی راه رفت» را بگذرانم.

آن روز اصلاً حوصله نداشتم، باران هم به شدت می بارید و از همه بدتر باید به کاشیدار می رفتم و این یعنی پیاده روی حدود سه تا چهار کیلومتری زیر باران، در روزهای عادی همیشه از این پیاده رفتن ها لذت می بردم، دره ی نسبتاً عمیقی در میان راه بود که گذر آن و دیدن مناظری که با پیچ و خم رودخانه ساخته شده بود برایم لذت بخش بود. درست است که زیر باران رفتن را شاعران بسیار توصیه کرده اند ولی من به طور کلی از خیس شدن خوشم نمی آید. ضمناً راه رفتن با چکمه آن هم مسافتی طولانی کار سختی است.

تنها بودم و حسین امروز با من نبود و همین مزید بر علت شده بود که با اخم از خانه بیرون بروم، آن قدر ناراحت و عصبانی بودم که وقتی از روستا خارج شدم تازه فهمیدم کفش هایم را همراه ندارم، پیش خودم فکر کردم درست است با چکمه نباید به مدرسه رفت، ولی اصلاً حوصله ندارم در این باران برگردم و کفش هایم را بگیرم، چاره ای نیست یک بار هم با چکمه پلاستیکی به کلاس می روم.

در سرازیری دره بود که پایم لغزید و به زمین خوردم. راه رفتن با چکمه خیلی سخت است، به خاطر لاستیکی بودن پا در آن عرق می کند و در همان داخل چکمه لق می زند. تنها شانسی که آوردم این بود که دستهایم را حایل کردم و شلوارم از پشت زیاد با زمین تماس پیدا نکرد. البته این شانس در چند قدم پایین تر با من همراه نبود و کاملاً پخش زمین شدم. اوضاع برایم بسیار ناگوار بود، با این شرایط باید بازمی گشتم ولی مدرسه و کلاس ارجحیت داشت.

 وقتی از رودخانه گذشتم و ابتدای سربالایی مسیر میان بر رسیدم باران شدید تر شد و کاملاً مانند دوش حمام می آمد. به میانه های سربالایی رسیده بودم که از رو برو گله ی بزرگی آمد، می باید صبر می کردم تا این خیل گوسفندان رد شوند تا بتوانم عبور کنم. در آن هوای سرد و بارانی که همه چیز برایم ناجور بود، سلام و احوال پرسی گرم چوپان انرژی مثبتی به من داد و تا حدی حالم درونی ام را بهتر کرد.

وقتی به مدرسه که رسیدم اصلاً وضع مناسبی نداشتم. چکمه ها کاملاً گِلی، شلوار که تقریباً همچون لباس های چریکی لکه لکه شده بود، کاپشن کاملاً خیس که از آن آب می چکید، سر وصورتی نا مرتب و…  آقای مدیر وقتی مرا با آن اوضاع دید سریع یکی از بچه ها که خانه آنها کنار مدرسه بود را صدا کرد و او کاپشن مرا برد تا بگذارد کنار بخاری خشک شود تا حداقل در زمان بازگشت با کاپشن خیس برنگردم. پیراهنم هم کاملاً خیس شده بود و وقتی در آبدار خانه شلوارم را با آب تمیز کردم بهتر که نشد هیچ، کاملاً رنگش برگشت و شبیه شلوار نظامی ها شد.

وقتی با اوضاعی آشفته تر از قبل وارد دفتر شدم، آقای مدیر نگاهی به من کرد و گفت: بیا کنار بخاری تا سرما نخوری، با این شرایط کلاس نروی بهتر است. بیشتر نگران ظاهرم بودم تا مریض شدن، یکی از اصول اولیه معلمی داشتن ظاهری آراسته است. معلم باید مرتب و منظم باشد و نوع لباس پوشیدنش هم باید در این راستا باشد. از طرفی این شرایط حکم می کرد که کلاس نروم ولی از طرف دیگر این همه راه آمده ام و حیف است که تدریس نکنم، ضمناً درس هم عقب هستم و از دست دادن امروز کارم را بسیار سخت خواهد کرد.

چاره ای نبود، سعی کردم کمی خودم را مرتب کنم و به کلاس بروم. سرم را با شانه آقای مدیر! که در کشو میزش بود مرتب کردم و لباسم را روی شلوار انداختم تا کمی اوضاع بهتر شود. می دانستم که بچه ها در همان نگاه اول مرا مسخره خواهند کرد. با آن اوضاع کاملاً درهم و برهم با هراس وارد کلاس شدم. بچه ها خیلی با تعجب نگاهم می کردند، برایم سخت بود ولی کل داستان و پیاده آمدنم زیر باران و زمین خوردنم را برایشان توضیح دادم و واقعاً دمشان گرم چنان عادی رفتار کردند که بعد از مدتی خودم هم فراموش کردم ظاهرم چگونه است و غرق در درس دادن شدم.

بخش اول درس را گفتم و روی صندلی نشستم تا در زمانی که بچه ها حل می کنند کمی استراحت کنم. در آن زمان بود که تازه یادم آمد با همان چکمه ها در کلاس هستم. واقعاً این بچه ها عالی هستند و در رفتارشان حتی کوچک ترین تغییری ندیدم، یک نفر هم حتی لبخندی برای مسخره کردن نزد. به این فکر افتادم که به آقای مدیر بگویم فعلاً کفش هایش را به من قرض بدهد، ایشان معمولاً یک جفت صندل در مدرسه داشت. حداقل دو زنگ دیگر را با چکمه در کلاس نباشم.

بدون هیچ مشکلی بخش دوم را نیز درس دادم. بچه ها داشتند کاردرکلاس حل می کردند و من هم انتهای کلاس ایستاده بودم که صدای در آمد و بلافاصله آقای مدیر به همراه چند نفر که همه کت و شلوار پوش بودند واردکلاس شدند. تا آمدم چیزی بپرسم آقای مدیر گفت از اداره آمده اند جهت بازدید، از اداره کل استان آمده اند، من هم سلام کردم و آنها هم با روی باز جوابم را دادند.

نمی دانم چرا وقتی از پشت بچه ها به جلو کلاس آمدم تا با آنها دست بدهم چهره های بازشان ناگهان تبدیل به چهره های گرفته همراه با اخم شد. یکی از آنها رو به آقای مدیر کرد و گفت ایشان دبیر هستند؟ و آقای مدیر هم گفت بله ایشان از بهترین دبیرهای ما هستند. تعجب و تا حدی بهت زدگی را در چهره آنها می دیدم. من هم که متعجب شده بودم گفتم: بله دبیر ریاضی هستم و حالا هم بچه ها دارند کاردرکلاس حل می کنند.

سریع از کلاس خارج شدند. متعجب مانده بودم که چرا بیشتر نماندند و از وضعیت کلاس و بچه ها سوالی نکردند، حتی دفتر نمره را هم بررسی نکردند و رفتند. وقتی جلوی تخته سیاه قدم می زدم و در فکر بودم که چشمانم دوباره به چکمه ها افتاد. همه چیز برایم روشن شد، وضع ظاهری ام به همراه این چکمه اصلاً خوب نبود و حق داشتند تا با اخم از کلاس من بیرون روند. فقط به این شانس خود فکر می کردم که درست در روزی که همه چیز باید در بدترین وضعیت ممکن باشد بازرس از اداره کل باید بیاید، این همه روزها و ماه ها و سالها مرتب بودنم یک طرف و فقط امروز در طرف دیگر.

چند لحظه بعد آقای مدیر آمد و گفت با تو کار دارند. وقتی وارد دفتر شدم مانند مسلسل به باد انتقادم گرفتند، طوری که حتی با عصبانیت سرم داد می زدند که این چه وضع معلمی است و چرا به اصول اولیه کار توجه نمی کنید. چرا برای کارتان ارزش قایل نیستید. معلم الگو دانش آموزان است و همیشه باید آراسته در کلاس ظاهر شود. این وضعیت شما به هر چیزی شبیه است الی دبیر. این بار را باید توبیخی بگیرید تا اهمیت موضوع را درک کنید.

ساکت بودم و هیچ نمی گفتم. حق با آنها بود، از همان زمانی که به مدرسه وارد شدم خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که اصل اولیه را امروز رعایت نکرده ام. ولی از شانس بدم در طول مدتی که در این روستاها تدریس کرده ام فقط امروز به این روز افتاده ام. همیشه مرتب و منظم بوده ام، اصلاً نظم اصل اول و اساسی کار من است و همه این را می دانند. همیشه حواسم به همه چیز بوده و از بخت بدم فقط امروز این بلاها بر سرم آمده است.

نمی گذاشتند صحبت کنم و با شدت و حدت مرا مورد هجوم ایراداتشان قرار می دادند. تا کنون این گونه مورد انتقاد قرار نگرفته بودم. در وضعیت بدی قرار گرفته بودم، از فرط ناراحتی بغض کرده بودم و سرم را پایین انداختم. قبول دارم که اشتباه کرده بودم ولی آنچنان که اینان می گفتند هم مقصر نبودم. شرایط و اوضاع جغرافیایی و آب و هوا و بسیاری دیگر از عوامل باعث چنین وضعیتی شده بودند. می دانستم کار درستی انجام نداده ام ولی به عمد و از روی بی توجهی به کارم نبوده است. من هنوز عاشق معلمی هستم و تمام تلاشم برای بهتر انجام دادن وظایفم است. 

کمی خودم را جمع و جور کردم و وقتی صحبتهایشان تمام شد و شروع کردند به نوشتن گزارش رو به آنها کردم و در ابتدا خواستم از پنجره بیرون را نگاه کنند. کمی تعجب کردند ولی برگشتند و بیرون را نگاه کردند، بعد توضیح دادم که من هفته ای سه روز آن روستا که حدود چهار کیلومتر با اینجا فاصله دارد کلاس دارم و دو روز هم اینجا تدریس دارم. به همین خاطر در آن روستا بیتوته کرده ام و باید این مسیر را در این دو روز بروم و برگردم. امروز هم باران سختی می بارید و مجبور بودم چکمه بپوشم. البته قبول دارم که اشتباه کرده ام و یادم رفته کفش هایم را بیاورم. تازه کاپشنم هم کاملاً خیس شده که در خانه همسایه مدرسه در حال خشک شدن است. متاسفانه در مسیر دوبار هم زمین خوردم که به این روز افتاده ام.

شرایط در اینجا با شهر بسیار فرق دارد و برای رفتن به مدرسه باید مشکلات و سختی هایی را به جان خرید. امروز که بارانی است، روزهای برفی اگر تشریف بیاورید و همراه من چند قدمی در کولاک راه بروید خواهید فهمید که اینجا چقدر کار کردن سخت است. وقتی پاهایتان در سرما بی حس شد آن موقع کاملاً درک خواهید کرد که چه کسی برای کارش اهیمت قائل است. وقتی در تاریکی غروب های سرد زمستان مجبور هستید در میان زوزه شغال ها در این مسیر پیاده بروید خواهید فهمید که اصول اولیه در اینجا تعاریفی دیگر دارد.

تازه وقتی مانند من هر دو هفته فقط سه روز وقت داشته باشی به خانواده ات سر بزنی و از این سه روز، دو روزش هم در راه باشی خواهید فهمید که چه کسی برای کارش ارزش و اعتبار قائل است. من شاید امروز ظاهرم مناسب نام شامخ معلمی نباشد ولی در تمام روزهای دیگر که شما در اتاق های گرم اداره تان هستید، من با تمام وجود از این نام در این منطقه دور افتاده حراست می کنم. باشد برایم توبیخی بزنید تا برایم به یادگار برایم بماند که بعد از کلی مصائب و به زمین خوردن و خیس شدن و… خودم را به مدرسه رساندم تا درسم را به این بچه ها بدهم، این گونه با من برخورد شد.

هیچ کدامشان دیگر چیزی نگفتند، من هم خداحافظی کردم و به کلاس بازگشتم. خیلی ناراحت بودم، اشتباه کرده بودم ولی تاوانم توبیخ درج در پرونده نبود، شاید یک تذکر کفایت می نمود. البته بعد از رفتنشان آقای مدیر گفت خیالت راحت باشد، حرف هایت اثر گذاشت و خبری از توبیخی نیست.

بعد از تعطیل شدن از مدرسه وقتی پیاده در زیر باران داشتم به وامنان برمی گشتم به این فکر می کردم که بقیه برای چه کارهایی توبیخ می شوند و من برای چه کاری قرار بود توبیخ شوم.

2 thoughts on “۲۲۵. چکمه

  1. حسین از شیراز

    درود بر شما آموزگار گرامی
    خاک بر سر امثال وزیر آموزش و پرورش که اکثراً با پارتی باری به مناصب بالا رسید‌ه اند و هیچ خبری از جائی ندارند …..بجای اینکه از زحمات شما تقدیر بشود و وسیله ایاب و ذهاب برای شماها آماده بکند ، فقط فکر پر کردن جیب خود هستند !!!!
    به امید آزادی

دیدگاهتان را بنویسید