هوا چنان سرد بود که بخاری کلاس یارای آن را نداشت که فضا را گرم کند، به نظرم دمای داخل با بیرون تفاوت چندانی نداشت. بچه ها کلاه هایشان به سرشان بود و مدام دستانشان را به هم می مالیدند، من هم از بخاری فاصله گرفتم تا همچون بچه ها باشم، به طور کل همه داشتیم می لرزیدیم. بیرون هم که همه جا سفید پوش بود و برف همچنان می بارید، از دیشب شروع شده بود و تا حالا با شدتی یکسان در حال باریدن بود. وقتی به آسمان نگاه کردم، ابرها آن چنان مستقر شده بودند که خبری از رفتن آنها نبود.
زنگ آخر بود و حل تمرین، هوای سرد و بی حوصلگی بچه ها و حل نشدن تمارین به شکل درست در پای تخته باعث شده بود که همه بی حوصله شویم، به نظرم همه چیز در حال انجماد بود، حتی من هم احساس می کردم مغزم در حال یخ زدن است. امروز به خاطر کم کاری بخاری ها واقعاً روز خوبی نبود. زنگ خورد و بچه ها با همان حال یخ زدگی به سمت خانه به راه افتادند، همیشه با شور و غوغا مدرسه را ترک می کردند ولی امروز هیچ صدایی از آنها نمی شنیدم، سرما همه چیز را در سیطره خود در آورده بود.
امروز اصلاً روز خوبی نبود، فکر کنم هیچ کس چیزی یاد نگرفت، در حالت عادی بچه ها با ریاضی مشکل دارند چه برسد به حالا که شرایط فیزیکی کلاس و مدرسه اصلاً مهیا نبود. باید جلسه بعد همه چیز را دوباره از ابتدا بگویم تا شاید برخی چیزی دستگیرشان شود، امروز که در هیچ کدام از ذهن های بچه ها تغییری ایجاد نشد. واقعاً آموزش پیش نیازهایی دارد که اگر برآورده نشود، این امر مختل خواهد شد و به نتیجه نخواهد رسید.
وقتی به همراه همکاران به کلبه کل ممد رسیدیم، مینی بوسی که به زنجیر مسلح شده بود رسید و همه به جز من سوارش شدند، مسیر من کاملاً برخلاف مسیر آنها بود. وقتی به مینی بوس نگاه کردم، خستگی خاصی را در آن احساس کردم، به زحمت از وامنان و نراب آمده بود و تازه می خواست کلی راه طی کند تا به شهر برسد. دلم برایش سوخت، چقدر در تب و تاب است تا خدمت برساند، به نظر پا به سن گذاشته بود و کهولت در صدایش مشهود بود. کلی از او تشکر کردم که همکاران ما را به سلامت در چنین شرایطی به خانه هایشان می رساند.
وقتی ماشین رفت بیشتر دلم برای خودم سوخت که باید در این هوای برفی تا وامنان را پیاده طی کنم. مسیری در حدود چهار کیلومتر، برای این که زودتر برسم ابتدا تصمیم داشتم از میان بُر بروم، ولی وقتی به فکر شیب آن افتادم منصرف شدم، در حالت عادی احتمال سُر خوردنم در این مسیر همیشه بالا بود، در این برف دیگر احتمالی در کار نبود و حتماً سُر می خوردم.
دیدن مناظر زمستانی واقعاً لذت بخش است، البته به شرطی که احساس سرما نکنید. در ماشینی گرم نشستن و نگاه کردن مناظر شاید جذاب باشد ولی در دل آن منظره بودن و با سرعت از آن نگذشتن، لذت تماشا را چندین برابر می کند. فقط باید به فکر گرم شدن می بودم تا از این روز زیبای زمستانی بیشترین لذت را ببرم. گام هایم را تندتر کردم تا باعث شود کمی گرم شوم.
هنوز از داخل روستا خارج نشده بودم که خوشبختانه گرما به من روی آورد و همه چیز به حالت عالی درآمد. چشمانم به خوبی می دید و مغزم هم از تحلیل آنها سرخوش بود. تضاد زیبای رنگ زرد و سفید در خانه های گِلی که برف بام هایشان را سپید پوش کرده بود، در کنار درختانی که در برابر برف همه تعظیم کرده بودند، صحنه های زیبایی در داخل روستا خلق کرده بود. هنوز وارد طبیعت نشده این همه زیبایی می بینم، به درونش بروم چه ها خواهم دید؟! گام هایم را باز هم تندتر کردم تا زودتر به درون دره بروم و رودخانه را در این وضعیت زیبا ببینم.
برف همیشه در سکوتی خوش آیند می بارد. این سکوت واقعاً آرامش بخش است، قدم برداشتن در این هوا بهترین دارو برای رفع اضطراب و پریشانی روحی است. برف را از جهتی دیگر هم بسیار دوست دارم، در زیر آن اصلاً خیس نمی شوم. به طور کل از خیس شدن بیزارم و اصلاً آن حس شاعرانه زیر باران را درک نمی کنم. این از کودکی در من هست و متاسفانه نمی توانم تغییرش دهم.
هنوز در روستا بودم و در سکوت گام برمی داشتم، هیچ کس نبود و هیچ وسیله ای هم عبور نمی کرد، این گونه تنهایی را دوست دارم. در میان این همه خانه با سقف های مسطح، یک خانه با سقفی شیروانی توجهم را به خودش جلب کرد. خانه ای دو طبقه که ظاهرش اصلاً به این روستا نمی آمد و همچون تافته ای بود جدا بافته. قد بلندش کاملاً در کنار دیگر ساختمانها متمایزش کرده بود. در میان این همه سپیدپوشی این ساختمان به نظرم عریان آمد. میزان برفی که روی او بود با دیگر خانه ها قابل قیاس نبود. احساس کردم سردش است و چیزی هم ندارد تا خودش را بپوشاند.
وقتی به مقابلش رسیدم، صحنه ای بسیار عجیب و در همان حال جالب دیدم. دسته ای گنجشک که فکر کنم از سرمای زیاد کلافه شده بودند، کاملاً مرتب کنار هم بر لبه شیروانی بام این خانه نشسته بودند. نمی دانم داشتند در مورد چه موضوعی با هم گفتگو می کردند ولی هرچه بود آنچنان غرق در صحبت بودند که اصلاً حضور مرا متوجه نشدند. چنان زیبا و صمیمی و مرتب کنار هم نشسته بودند که ناخودآگاه ایستادم تا آنها را تماشا کنم. احتمالاً همه فامیل بودند و داشتند در مورد یکی دیگر از بستگانشان غیبت می کردند!
خوشبختانه دوربین زنیت مانند همیشه همراهم بود. از فرصت استفاده کردم و آرام دوربین را از کیف درآوردم و آماده اش کردم. از این می ترسیدم که سر و صدای باز کردن کیف، فراری شان دهد ولی خوشبختانه چنان گرم در صحبتهایشان بودند که اصلاً متوجه نشدند. نگرانی دومم صدای شاتر بود، دوربین را زوم کردم و خیلی آرام تکمه شاتر را فشردم، صدایش در این سکوت طنین انداخت ولی خدا را شکر نشنیدند.
چند عکس گرفتم ولی زیاد به دلم ننشست، چون همه را نتوانستم در کادر قرار دهم. به همین خاطر آرام به طرف راست ساختمان حرکت کردم تا بتوانم همه را در کادر داشته باشم، ماشالله تعدادشان هم زیاد بود. دوباره زوم کردم و این بار همه در کادر بودند، تا آمدم شاتر را بفشارم که صدای هیاهویی از پشت سرم شنیدم و در یک لحظه همه آنها به پرواز درآمدند و در کسری از ثانیه کادر خالی شد. کلی سعی کرده بودم تا سکوت را رعایت کنم و بتوانم عکس خوبی بگیرم، این همه صدا ناگهان از کجا آمد؟
وقتی به پشت سرم نگاه کردم با صحنه ای دهشتناک مواجه شدم که در همان دم قالب تهی کردم. تعدادی از بچه ها سنگ به دست مرا نشانه گرفته بودند و چنان به طرفم می دویدند که انگار دشمنی خونی را دیده اند. مغزم قدرت پردازش تصویری که چشم هایم می دید را نداشت، مانده بودم که چه کار کنم؟ اصلاً این ها که هستند و با من چه خصومتی دارند که این گونه به من حمله می کنند؟ احتمالاً دانش آموزان خودم هستند و حالا که مرا تنها گیر آورده اند می خواهند از من انتقام بگیرند. سختگیری هایم در کلاس حالا کار دستم داد و در این روز که همه جا پر از رنگ سپید است، حتماً چند جایی از بدنم به رنگ قرمز در خواهد آمد.
به چند متری من که رسیدند یکی گفت: بزنید، فکر کنم فرمانده شان بود، ناگهان همه شروع کردند به پرتاب کردن سنگ ها، صحنه چنان دهشتناک بود که سرعت پردازش مغزم کند شد و همه چیز را حرکت آهسته می دیدم. تا چند ثانیه قبل همه چیز غرق در آرامش بود و حالا همه چیز روی هوا است. تا چند لحظه پیش تنها صدایی که می شنیدم، صدای نفس های خودم بود ولی حالا همه جا پر بود از صدای داد و فریاد. این تناقض ویران کننده بود.
آن قدر سرعت عملشان بالا بود که مجالی برای فرار یا پناه گرفتن نداشتم. تنهاکاری که کردم نشستم، ناخودآگاه چشمانم را بستم و دستانم را روی سرم گذاشتم تا بتوانم ضایعاتی را که بر من وارد خواهد آمد را تا حدی کمتر کنم. حداقل از سرم محافظت کنم تا آسیبی جدی نبیند. فلسطینیان در انتفاضه هم این چنین حمله نمی کنند.
منتظر اولین برخورد و اولین احساس درد بودم، ولی چیزی احساس نکردم، نه برخوردی، نه سنگی و نه حتی دردی. زمان برایم متوقف شده بود، وقتی چشمانم را باز کردم، ابتدا به اطراف نگاهی انداختم و وقتی سرم را به بالا چرخواندم، سنگ ها را دیدم که با ارتفاع از روی سرم در حال گذشتن بودند. سرعتشان به نظرم کم بود و بیشتر آنها را در هوا معلق می دیدم. ولی نمی دانم چه شد که ناگهان سرعت به حالت عادی اش برگشت و سنگ ها از روی سرم ناپدید شدند.
وقتی به خودم آمدم تازه فهمیدم من هدف آماج این سنگ ها نیستم و همان کناره شیروانی است که ناجوانمردانه در حال گلوله باران است. خوشبختانه گنجشک ها سریع پرواز کردند و مورد اصابت قرار نگرفتند. بچه ها وقتی این صحنه را دیدند، دوباره سنگ گرفتند و مجدداً نشانه روی کردند تا بتوانند تعدادی از آنها را مورد اصابت قرار دهند. البته اوضاع از نظر گنجشک ها ایمن شده بود و هیچکدام از آنها در تیررس قرار نداشتند. ولی کار این بچه ها واقعاً خطرناک بود.
خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم و به سمتشان رفتم و نهیبی به آنها زدم و از آنها خواستم دست از این کار زشت بردارند. ناگهان همه ساکت شدند و دست از سنگ پرانی برداشتند، برایشان توضیح دادم که علاوه بر این که این کار زشت است، خطرناک هم هست، ممکن است سنگ به فردی بخورد و به آن آسیبی برساند و یا به پنجره ای برخورد کند و شیشه ای را بشکند. بهتر است دست از این کار بردارید و دیگر آن را تکرار هم نکنید.
فقط به من نگاه می کردند، در چهره هایشان می دیدم که متعجب هستند و کلی هم از دستم عصبانی اند که نگذاشته ام گنجشکی را شکار کنند. در همین بین یکی از آنها گفت: آقا اجازه، شما بلد نیستی گنجشک بزنی، چرا ما را دعوا می کنی؟ خودتان نتوانستید حالا می خواهید جلوی ما را هم بگیرید. به جای این که سنگ بردارید و بزنید، تازه دارید عکس می گیرید!
وقتی به چهره هایشان نگاه کردم هیچ کدام دانش آموز من نبودند و همه ابتدایی بودند. دیگر بیشتر از این ایستادن و صحبت کردن با این بچه ها به صلاح نبود. مغموم با چهره ای درهم و تا حدی عصبانی مسیر را به سمت وامنان در پیش گرفتم، در راه پیش خود فکر می کردم که چرا بچه ها این کار را کردند؟ چرا به جای لذت بردن از دیدن این گنجشک های زیبا تصمیم داشتند آنها را تارومار کنند؟ مگر آن گنجشک ها چه خطری داشتند؟
فکر کنم پاسخ این سوال به تاریخ بشریت بازگردد. بشر هنوز آن خصلت شکارچی بودنش را در خود دارد، ناخودآگاه می خواهد حیوانات را شکار کند. ای کاش می شد این خصلت را تا حدی تلطیف کرد. تفاوت ما با انسانهای اولیه قدرت تفکر ماست، هرچه بیشتر به جلو می رویم این خصلت باید در ما بیشتر شود. به نظرم باید به کمک ریاضی کمی تعقل را به بچه ها بیاموزم تا این حس کمی نرم تر شود.
ضمناً رعایت سکوت یکی از مهمترین کارها در شکار است که این بچه ها هیچ از آن نمی دانند. این اولین باری است که از ندانستن خوشحال شدم.