۲۱۳.صعود

در شب سردی که گذشت زیاد خوب نخوابیدم، باورم نمی شد در وسط تابستان از سرما نتوانم بخوابم، یک پتو برای این هوا کم بود و تا صبح لرزیدم. صدای باد هم نمی گذاشت لختی آرام باشیم، می توفید و هرچه دلش می خواست انجام می داد، البته حق هم داشت و اینجا خانه او بود که ناخوانده میهمانش شده بودیم. هوا که روشن شد از چادر بیرون آمدم، روی تخته سنگی نشستم و منتظر طلوع خورشید ماندم، خرامان خرامان از پشت کوهی سترگ که در مقابلم بود، چهره ی زیبایش را نمایان می کرد، منظره ای مسحور کننده بود.

دیروز غروب هم میهمان این کوه ها بودیم و به دور از غبار زندگی شهری دمی در این ارتفاع آسوده گذرانده بودیم. پیشنهاد دکتر بود که به اینجا بیاییم، بالای خوش ییلاق و کنار دکل مخابرات. اینجا آنقدر بالاست که احساس می کنم به آسمان نزدیک ترم. غروب دیشب نیز بسیار دیدنی بود، البته غروب را زیاد دیده ام ولی کمتر پیش آمده طلوع را نظاره گر باشم. آن هم طلوعی از پس پشت کوهی که ستیغش بر اوج آسمانها رفته است.

خیلی دوست داشتم دیگر دوستان را نیز صدا کنم تا این صحنه زیبا را ببینند، ولی می دانستم که خواب نوشین بامداد رحیل را به این سادگی رها نخواهند کرد، من هم به خاطر شرایط بد بیدار شدم و چقدر خوب که این شرایط بد بود، وگرنه  تماشای این صحنه که اوج خوبی است را از دست می دادم. تا بقیه بچه ها بیدار شدند و  صبحانه آماده شد، آفتاب بسیار بالا آمده بود و دیگر از طلوعش گذشته بود.

 بعد از صبحانه مهدی پیشنهاد گردشی در منطقه را داد. فقط من و حسین موافقت کردیم و دیگران با بهانه ایی که اساسش بر هیچ بود گفتند که نمی آیند و همانجا کنار چادرها از دیدن مناظر لذت خواهند برد. حسین یک بطری یک لیتری آب برداشت و من هم سه تا سیب و مهدی هم پاکت تخمه و همه آنها را حسین در کوله بسیار کوچکش گذاشت و بعد از بدرقه جانانه دوستان! هر سه به رهبری مهدی به راه افتادیم.

بعد از گذر از چند تپه به دشت فراخی رسیدیم، مرتعی بود بسیار وسیع و دلگشا که بودنش در این ارتفاع تعجب مرا برانگیخت. حسین توضیح جالبی داد و گفت: با توجه به نوع چین خوردگی های این منطقه که شرقی ترین بخش البرز هستند، از کوه های نوک تیز خبری نیست و بیشتر چنین دشت هایی مشاهده می شود، ضمناً دره ای که در سمت راست می بینید انتهایش به روستای ما ختم می شود. لبخندی زد و ادامه داد: در خدمتیم، مردش هستید برویم خانه پدری ام را نشانتان دهم. طول و عرض و از همه بدتر عمق دره را که دیدم همانجا گفتم: ممنون، مزاحم نمی شویم.

هوا صاف بود و آفتاب سوزان، گرمای مرداد ماه سبزی سبزه ها را به زردی بدل کرده بود، ولی باز هم زیبا بود. چفیه ای را که به همراه داشتم به روی سرانداختم تا کمتر بسوزم، ای کاش مانند مهدی و حسین کلاه لبه داری داشتم تا این گونه نمی سوختم. به ابتدای کوه بلندی رسیدیم، عظمتش واقعاً مسحور کننده بود، این همان کوهی بود که ساعتی پیش خورشید از پشت آن بیرون آمده بود. مهدی گفت بیایید تا بالایش برویم، من یکی مخالفت کردم چون شیبش تند و مسافتش طولانی و ارتفاعش زیاد بود و در خود یارای رفتن به دل آن را نداشتم، ولی آن دو تصمیمشان را گرفته بودند و اصلاً هم به عجز و لابه های من توجه نکردند.

مهدی و حسین هر دو ورزشکاران حرفه ای هستند و قدرت بدنی بسیار بالایی دارند. ماشا الله با قدرتی که داشتند مانند فشنگ این شیب تند را بالا می رفتند و من هم هن هن کنان به آرامی در پشتشان حرکت می کردم. صادقانه بگویم که اصلاً ورزش نمی کنم، تمام فعالیت های بدنی من، پیاده روی ها بین مدارس کاشیدار و وامنان و نراب است. وزنم هم زیاد است و همین باعث می شود که آرام آرام راه بروم، مانند موتور دیزل هستم آرام می روم ولی مسافت زیادی را می توانم بپیمایم، البته این شیب سرعت مرا بسیار کمتر کرده است، به قول معروف آهسته و پیوسته می روم.

حدود دو ساعتی بود که در راه بودیم و من کلی از آنها عقب افتاده بودم، شیب تند کوه نفسم را بریده بود و تمام بدنم خیس عرق شده بود، آفتاب هم که سنگ تمام گذاشته بود و دقیقاً مرا هدف گرفته بود، در کل آسمان حتی یک تکه ابر کوچک هم دیده نمی شد که از او استمداد کمک کنم. چفیه هم کاملاً خیس شده بود و دیگر آبی در بدنم باقی نمانده بود، همین باعث شده بود که به شدت احساس تشنگی کنم.کوله دست حسین بود و آنها هم که از من خیلی جلوتر بودند، بلند صدایشان کردم و خواستم یک جا منتظر من بمانند.

خدا را شکر صدایم را شنیدند و توقف کردند ولی یک ربع طول کشید تا به آنها رسیدم. نشسته بودند روی تخته سنگ بزرگی و از دیدن مناظر اطراف لذت می بردند، من هم چند دقیقه ای ایستادم و به اطراف نگاه کردم، واقعاً ارتفاع گرفته بودیم و همه چیز در اطراف بسیار کوچک و دور دیده می شد. بطری را از حسین خواستم تا آبی بنوشم، لیوان فلزی اش را بیرون آورد و مقدار کمی آب در آن ریخت و به من داد، از دستش گرفتم و یکباره نوشیدم، لیوان را دوباره دادم و گفتم این بار پر کن که بسیار تشنه ام، لبخندی زد و گفت: آب همین مقدار اندک است و تا قله هم راه بسیار، ضمناً باید فکر برگشت هم باشیم.

عصبانی شدم و گفتم: چرا آب بیشتری برنداشتید، مهدی گفت: قرار ما این نبود که به بالای قله برویم، فقط می خواستیم گشتی بزنیم، اگر می دانستم که اینجا می خواهیم بیاییم که می گفتم هر سه کوله پشتی برداریم. اخمی کردم و گفتم من همان اول هم مخالفت کردم ولی شما گوش ندادید، بهتر است همین حالا برگردیم تا دچار مشکلات بیشتری نشدیم. حسین گفت: حالا که چیزی نشده، حیف نیست تا اینجا آمده ایم و قله را فتح نکنیم، تحمل کن و قوی باشد که این سختی ها تو را خواهد ساخت.

به راه افتادیم، باز هم مانند همیشه از من فاصله گرفتند. آفتاب  سوزان و شیبی که هرچه جلوتر می رفتیم بیشتر می شد و قله ای که هرچه به آن نزدیک تر می شدیم دورتر می شد، خیلی خسته ام کرده بود. دهانم خشک شده بود و لبانم به هم می چسبید. قدم برداشتن کار سختی شده بود و هر گام را با یک دم و بازدم برمی داشتم. سرم شروع کرد به گیج رفتن، می خواستم بنشینم ولی به این فکر بودم که اگر بنشینم دیگر نمی توانم برخیزم. حال خوبی نداشتم و همین باعث شده بود که بسیار آرام تر حرکت کنم.

حسین و مهدی را دیگر نمی دیدم، به سختی به راهم ادامه می دادم و کمتر به بالا نگاه می کردم تا طولانی بودن راه باقی مانده نا امیدم نکند. نفسم واقعاً به شماره افتاده بود و خشک بودن کامم هم مزید بر علت شده بود، نگاهی به آفتاب انداختم، درست در میانه آسمان مردانه پرتوافشانی می کرد، نگاهی به ساعت انداختم، دوازده و نیم بود وا ین یعنی درست چهار ساعت است که در زیر این آفتاب و سوزان و گرما دارم راه می روم و هنوز خیلی مانده تا به قله برسم.

دیگر توانم تمام شده بود. سرعت حرکتم خیلی کم شده بود و به صفر میل می کرد. پاهایم توانی نداشتند و فشار بسیاری را تحمل می کردند، دیگر داشتم مایوس می شدم و تصمیم گرفتم ادامه ندهم، دیگر یارای ایستادن هم نداشتم، از حسین و مهدی هم خبری نبود و توانی هم برای صدا کردنشان نداشتم، وضعیتم بسیار وخیم بود و مانند کوهنوردانی شده بودم که در کولاک برف گیر کرده اند، گرما و تشنگی و نور بسیار آفتاب که درست بالای سرم بود کم از کولاک کشنده برف نداشت.

توقف کردم، تا خواستم بنشینم صدای حسین آمد: بیا که چیزی نمانده. شنیدن صدای حسین برایم قوت قلبی بود، چون از روی صدا فهمیدم فاصله ام با آنها کم است و مقصد نزدیک. تصمیم گرفتم ادامه دهم ولی بدنم با این تصمیم مخالفت کرد و همانجا روی زمین نشستم. همه چیز داشت دور سرم می چرخید، چشمانم داشت سیاهی می رفت و همه جا را تار و مبهم می دیدم، واقعاً امیدم را از دست داده بودم. نمی دانم چه مدت در این وضعیت بودم، صدای مهدی را که شنیدم کمی به خودم آمدم. فقط گوشهایم می شنید که مهدی فریاد می زد: حسین بیا که این حالش خوب نیست، صورتش کبود شده است، حتماً باید به دادش برسیم.

قطرات آب را که روی لبانم احساس کردم، کمی از هوش و حواسم برگشت. دو دستی بطری را گرفتم و یکی دو جرعه مردانه نوشیدم که حسین بطری را از دستم گرفت. می خواستم داد و بیداد کنم که سیبی را به دستم داد، نمی داستم چطور آن را گاز بزنم. همه سیب را خوردم و اگر می شد حتی چوبش را هم می جویدم. چند دقیقه بعد چشمانم سو آمد و از آن دنیای مبهم بیرون آمدم. چهره های مهدی و حسین را که دیدم به وضعیت بغرنج خودم پی بردم، از ترس سفید شده بودند.

 تا به خودم آمدم و آنها هم کمی خودشان را جمع و جور کردند، فقط از می پرسیدند، حالت خوب است؟ بهتری؟ چیزی ات که نشده؟ همان سیب مرا نجات داد و کمی که گذشت حالم خیلی بهتر شد، گفتم نگران من نباشید، حالم خوب است، هم تشنگی و هم افتادن قند خون مرا به این روز انداخته بود. ممنون که به فکر من هستید. شما بروید و قله را فتح کنید، من همینجا می نشینم تا شما بازگردید.

حسین گفت: خیالمان راحت شد، خدای نکرده اگر طوری ات می شد، فقط هلیکوپتر می توانست این تن سنگینت را به پایین منتقل کند. این را که گفت دلم غنج رفت و بلافاصله در ذهنم تخیل کردم که حالا اگر یک ۲۱۴ اینجا بود، چه لذتی داشت سوار شدن به آن و دیدن این منطقه از بالا، همچون پرندگان پای از این زمین کندن و دیگر زمین گیر آن نبودن. داشتم بر فراز این کوه سترگ چرخی می زدم که نهیب حسین مرا به خود آورد، چقدر گفتم کمی ورزش کن تا آمادگی بدنت بالا برود و دچار این گونه مشکلات نشوی. این همه می خوری و هیج کار نمی کنی نتیجه اش می شود این. ناراحت از این که مرا از آن خیال زیبا بیرون رانده بود گفتم: من که نمی خواهم کوهنورد شوم. فقط می خواهم از بودن در این طبیعت لذت ببرم، شما هستید که می خواهید کوه را شکست دهید و قدرت خود را به رخ بکشید، من مانند شما نیستم و نمی خواهم باشم.

حسین و مهدی رفتند تا قله را فتح کنند و من هم غرق در تماشای اطراف شدم، تا به حال چنین ارتفاعی را تجربه نکرده بودم. در نگاهم رشکی بود به پرندگان که چه سبک بال در این آسمان زیبا به پرواز درمی آیند و چشمانشان همیشه شاهد زیبایی های بسیاری است. هیچ ابری در آسمان نبود و غباری هم نبود و همین باعث شده بود که همه جا را بتوانم ببینم.

مدتی که گذشت هوس رفتن به قله به من هم هجوم آورد، نیروهایم را جمع کردم و بلند شدم و به سمت بالا به راه افتادم. همان یک سیب کوچک انرژی بسیاری به من داده بود و شوق رسیدن به قله هم آن را تشدید کرده بود. مسیر باقی ماننده همانند قبل شیبی بسیار تند داشت، آرام آرام می رفتم و انتظار داشتم که بعد از چند قدم به قله برسم ولی حدود نیم ساعت در راه بودم و هنوز به نظر چیزی از مسیر را طی نکرده بودم.

خستگی دوباره مرا واداشت که بایستم، به نظر هنوز خیلی مانده بود، در دوراهی رفتن و نرفتن بودم که صدای حسین و مهدی را شنیدم که می گفتند: آفرین، بیا، چیزی نمانده، حیف است قله را فتح نکنی، این بالا همه جا دیده می شود، از هواپیما هم بهتر است. این جملات انگیزشی آنها جانی تازه در من ایجاد کرد و به عشق آسمان و پرواز و هواپیما به راهم ادامه دادم.

دیگر نایی برای ادامه نداشتم، دوباره چشمانم داشت سیاهی می رفت و از این کارم پشیمان شده بودم، حسین و مهدی را می دیدم ولی دیگر صدایشان را نمی شنیدم، به زحمت دست تکان دادنشان را می دیدم و هرچه توان داشتم را در گام هایم نهاده بودم تا به قله برسم. نمی دانم آن چند متر آخر را چگونه طی کردم ولی وقتی به آنها رسیدم دیگر یارای ایستادن نداشتم، به یکباره بر روی زمین افتادم. حسین جرعه ای اندک آب داد که سو به چشمانم بازگشت. وقتی نگاهم به اطراف افتاد، همه چیز از یادم برفت و غرق در دیدن مناظر شدم. راست می گفتند، انگار سوار هواپیما شده بودم، تا بینهایت را می شد دید، خط افق به راحتی قابل تشخیص بود. هیجان خاصی مرا فرا گرفت، به هر طرف که می نگریستم کلی منظره متفاوت می دیدم. از سرسبزی شمال گرفته تا کویرهای جنوب، از کوه های سربه فلک کشیده غرب گرفته تا دشت های فراخ شرق. وقتی می چرخیدم این رنگ های زیبا چنان در هم مخلوط می شدند که تفکیک آنها از هم غیرممکن می شد.

دوست نداشتم از جایم تکان بخورم، می خواستم تا هر وقت که می شود فقط نگاه کنم. مهدی و حسین هم همچون من غرق در مناظر بودند و از دیدن آنها سیر نمی شدند، نمی دانم تا چه مدت آن بالا بودیم، هر چه بود هر سه در اوج بودیم، ارتفاع این کوه سترگ ما را هم با خود با بالاترین حس ها برده بود، واقعاً حس پرواز داشتیم و فقط بالش را نداشتیم. دکل مخابرات از این بالا به اندازه چوب کبریتی بود که به زحمت می شد دید.

 بعد از مدتی حسین نفری یک تکه سیب داد و بعد هم جرعه ای آب، فقط وقتی چشمم به بطری آب افتاد نگرانی شدیدی پیدا کردم. اندکی آب بود که به هر کدام مان فقط چند قطره می رسید. مهدی و حسین که قوی هستند و بدنشان نیز با این شرایط سخت سازگار است، فقط من در این مکان و زیر این آفتاب سوزان و در طی این مسافت طولانی تا رسیدن به کنار چادرها حتماً از تشنگی تلف خواهم شد.

« ماجرا بازگشت در خاطره بعدی»

دیدگاهتان را بنویسید