۲۱۴. بازگشت

بعد از حدود پنج شش ساعت کوه نوردی، آن هم در شرایطی سخت و بدون ادوات لازم و نبود مواد غذایی لازم، تقریباً تمام قوای بدنی ام تحلیل رفته بود. تشنگی که مجالی برای گرسنگی نگذاشته بود. از این بالا وقتی به دکل مخابرات نگاه می کردم، در خود یارای رسیدن به آن را نمی دیدم. مهدی و حسین را که نگاه می کردم، انگار نه انگار، سرحال بودند و قبراق، ماشا الله قدرتشان آن قدر بالا بود که می توانستند با همین شرایط قله ای دیگر را نیز فتح کنند و خدا را شکر که در آن اطراف قله ی دیگری نبود.

حسین را صدا کردم تا کوله اش را بیاورد تا چیزی بخوریم. مهدی هم آمد و نشستیم و حسین سفره اش را پهن کرد. سه چهار عدد خرما که از قیافه شان معلوم بود که ماه هاست در ته کوله حسین جامانده است، سه تا سیب که من گرفته بودم و یک پلاستیک تخمه، آب هم یک چهارم لیتر که در بطری پلاستیکی بود. چپ چپ نگاهشان کردم و گفتم: همه اینها ته دل مرا نمی گیرد چه برسد به یک سوم آنها. حسین نگاهی به من کرد گفت: من از کجا می دانستم می خواهید اینجا بیایید.گفتید گشت و گذار می رویم و من هم اینها را جهت تنقلات آوردم.

با عصبانیت گفتم: همان اول گفتم که نرویم، درست است که قله ای را فتح کردیم و از زیبایی هایش لذت بردیم، ولی در زیر این آفتاب سوزان گرسنه و تشنه من یکی که دیگر نمی توانم راه بروم، شماها لاغر هستید و قوی، عمری را در کوهنوردی گذرانده اید، توانش را دارید. ولی من صد کیلو را این همه راه کشانده ام تا اینجا، حالا فقط یک خرما با یک سیب نصیبم بشود. مگر من اسباب بازی هستم که با باطری قلمی کار کنم، من نیاز به آذوقه دارم،آن هم در حد نیاز خودم.

در اوج فداکاری نفری یک خرما به من دادند و خودشان فقط سیب را خوردند، در نتیجه برای من چهار تا خرما ماند و یک عدد سیب. شروع کردم به خوردن ولی خیلی آرام می خوردم، آن قدر می جویدم که فکم خسته می شد، حسین که با تعجب مرا نگاه می کرد، پرسید: تو که در سریع غذا خوردن معروفی، چرا داری مزه مزه می کنی؟ گفتم: می خواهم سر خودم کلاه بگذارم، با این روش مغزم فکر می کند خیلی خورده ام و شاید بتوانم آن را گول بزنم تا خودم را از این وضعیت نجات دهم. نمی دانم چرا هر دو از خنده زمین را چنگ می زدند!

صعود سخت و مشکل است ولی بازگشت هم سختی های خودش را دارد، کنترل سرعت در سراشیبی ها بر زانوها بسیار فشار می آورد، ای کاش یک «ریتاردر»* در ما هم بود که تکمه اش را می زدیم و خودش سرعت را کمتر می کرد. من با این وزن اگر کمی دور بگیرم تا پایین خواهم غلطید و در آن صورت، تکه بزرگم گوشم خواهد بود. چقدر وزن زیاد بد است و کم کردن آن به نظر من غیرممکن. خوش به حال حسین و مهدی که ترکه ای هستند و بدون هیچ فشاری می توانند سرازیری را طی کنند.

همانند زمان بالا رفتن باز هم از آنها فاصله گرفتم، واقعاً زانوانم داشت شل می شد. به این نتیجه رسیدم که بالا رفتن خیلی بهتر از پایین آمدن است. بعد از طی مسافتی کوتاه ایستادم تا بتوانم کمی زانوهایم را استراحت دهم، مهدی از همان پایین با صدای بلند گفت: برعکس بیا پایین، عقب عقبی. نگاهی به او انداختم و در دل گفتم جوک می گویی؟ چطوری برعکس پایین بیایم؟ چگونه پشت سرم را ببینم، من که آینه بغل ندارم. لبخندی زدم و گفتم: بروید، نمی خواهد مرا مسخره کنید، آرام آرام می آیم.

هر دو ایستادند تا به آنها برسم، بعد مهدی خودش چند قدمی برعکس رفت، گفت: این طوری به زانوهایت استراحت می دهی. با زحمت چند قدمی رفتم، خوب بود. آن فشار سنگین اصلاً روی زانوها نبود، ولی راه رفتن و دیدن مسیر خیلی سخت بود. مهدی گفت متناوب از این روش استفاده کن. آنها رفتند و من هم از این روش استفاده کردم و هر از چندگاهی برعکس می شدم، ولی این روش علاوه بر مزایایی که داشت عیوب بزرگی هم داشت.

داشتم دنده عقب می رفتم و گردنم را تا جایی که ممکن بود چرخانده بودم تا مسیر را ببینم، نمی دانم چه شد که ناگهان پایم روی شن ها لغزید و خود را در فضا معلق یافتم، هیچ راهی برای جلوگیری از برخورد سخت با زمین نبود، به پشت و با شدتی بسیار بر زمین کوفته شدم، شیب تند مسیر هم باعث شد که مقداری سُر بخورم و به هر زحمتی بود با دست خودم را به تکه سنگی گیر دادم. وقت توقف کردم تازه به مشکل اصلی پی بردم، نفسم بالا نمی آمد. هرچه تلاش می کردم نمی توانستم دم بگیرم، واقعاً در میان این همه هوای پاکیزه کوهستان داشتم خفه می شدم.

نمی دانم حسین و مهدی کی به من رسیدند و بلندم کردند، نشسته هم نمی توانستم نفس بکشم و همه چیز در مقابل چشمانم داشت در هاله ای از سیاهی محو می شد. به نظر، دیگر راه بازگشتی در پیش نبود و همین جا در اوج باید جان را تسلیم جان آفرین می کردم. واقعاً خنده دار است اگر بپرسند علت مرگ چیست و بشنود خفگی در کوهستان. در اوج ناامیدی ناگهان شُش هایم کاملاً غیرارادی تا هرچه ظرفیت داشتند خود را پر هوا کردند، نفسی عمیق کشیدم که تا به حال تجربه اش را نداشتم، قفسه سینه ام داشت از جا در می رفت، و همین باعث شد که به زندگی بازگردم.

نفسم که باز شد تازه درد شروع شد، پشتم به نظرم خرد شده بود ولی وقتی حسین دست کشید، چیز خاصی اتفاق نیفتاده بود. حسین که کاملاً ترسیده بود گفت: خدا به خیر کند امروز را، این بار دومی است که بلایی سرت می آید و قسر در می روی، بار سومش دیگر از عهده ما خارج است. یک کم بیشتر مراقبت کن تا سالم به چادرها برسیم. صبر کردم تا حالم کمی جا آید و بعد با اخم گفتم: شما مرا به این روز درآورده اید. قرار بود فقط گل گشتی بزنیم، خیر سرتان تخمه هر برداشته بودید، خودتان می خواهید قدرتتان را به رخ هم بکشید چرا من بیچاره را قربانی می کنید. من که از اول گفتم نرویم.

با هر سختی ای که بود به پایین کوه رسیدیم. ذخیره اندک آب مان هم خیلی وقت بود تمام شده بود، از حسین پرسیدم چشمه ای در اطراف نیست تا به آنجا برویم؟ فقط سری تکان داد، مهدی هم که جلوتر بود گفت: اگر هم چشمه ای بود در این فصل خشک شده است. تشنگی امان مان را بریده بود. مهدی و حسین هم در فشار بودند، این را می شد از چهره آنها فهمید، ولی دم بر نمی آوردند. اما این تشنگی برای من واقعاً غیرقابل تحمل بود، در تمام طول عمرم این قدر از تشنگی عذاب نکشیده بودم، واقعاً طاقتم تمام شده بود.

در دشت، زیر آفتاب سوزان، بدون آب و غذا، درست عین فیلم هایی که در بیابان گیر افتاده اند، راه می رفتیم. هلاک از گرما و ناتوان از راه رفتن و دور بودن چادرها، کاملاً ناامیدم کرده بود. دیگر نایی برای ادامه دادن نداشتم، این بار واقعاً دیگر همه چیز برایم تمام شده بود. نشستم و حتی توان صدا کردن مهدی و حسین را هم نداشتم. آنها آرام آرام از مقابل چشمانم دور می شدند و اصلاً هم به من توجه نمی کردند، فکر کنم آنها هم به خاطر تشنگی فقط به فکر رسیدن بودند. از تپه مقابل که ارتفاع کمی داشت بالا رفتند و بعد دیگر آنها را ندیدم.

احساس می کردم محیط اطرافم در عین فراخی به شدت برایم تنگ شده است. همه چیز به من فشار وارد می کرد، حتی هوا هم بر رویم سنگینی می کرد، به سختی می توانستم تنفس کنم. تنها در دشتی سوزان نشسته بود و در حال بریان شدن بودم، حالا درک می کنم که این تشنگی عجب موجود خطرناک و هولناکی است، ذره ذره از جان آدمی می گیرد و کاملاً تدریجی و دردناک انسان را به کام مرگ می برد.

حتی توان نشتن هم نداشتم و به پشت بر روی زمین افتادم، چشمانم را بستم ولی هنوز همه جا روشن بود، آفتاب را از پشت پلک هایم هم تا حدی می توانستم ببینم. نمی دانم چقدر زمان گذشت که آرام آرام سیاهی ها آمدند و در دل آنها غرق شدم، دیگر هیچ حسی نداشتم، همان تشنگی هم که مرا به این روز انداخته بود، رهایم کرده بود. فکر کنم همه مرا رها کرده بودند، تنها و بی کس در میان این دشت سوزان، فقط نیستی بود که داشتم به سویم می آمد. خرامان خرامان صدای گامهایش را می شنیدم.

کمی که دقت کردم فهمیدم نیستی تنها نیست و دوستانش را نیز همراه آورده است، زیرا صدای گام ها بیشتر از یک نفر بود، وقتی به من رسیدند از ترس جرات نگاه کردن به صورتشان را نداشتم، اشباحی بودند که دور و برم پرسه می زدند، صداهایشان خیلی هولناک بود، کاملاً نامفهوم ولی بسیار ترسناک با هم صحبت می کردند. رسید آن زمانی که قرار بود برسد، دست و پایم را گرفتند تا مرا همراه خود ببرند. همه چیز داشت به بدترین وجه ممکن صورت می گرفت. به یاد دو اتفاق قبلی افتادم و دانستم که آنها علائم خطری بودند برای این اتفاق که من توجه  چندانی به آنها نکردم.

هنوز چند گامی مرا همراه خود نبرده بودند که به زمین افتادم، چرا اینها این قدر زورشان کم است، چهار تا شبح نمی توانند یک انسان را با خود ببرند! توانی برای تقلا نداشتم و همچنان بی حرکت اسیر این فرشتگان نیستی بودم. دور و برم می چرخیدند و با همان صدای های هولناک با هم حرف می زدند. باز بلندم کردند و باز هم بعد از چند قدم مرا بر زمین کوفتند. در اوج بیم و ترسی که داشتم کمی عصبانی شدم، برای مرگ هم این وزن زیادم دردسر ساز است. ای کاش اشباحی تنومندتر می فرستادند تا کمتر دچار مشکل شوم.

بعد از اندکی این فکر به ذهنم رسید که مگر در مرگ روح از بدن جدا نمی شود؟ روح که وزن ندارد! روح پرواز می کند از بس که سبکبار است. پس چرا اینها دارند اینطور روح مرا می برند؟ آن قدر هم آدم گناهکاری نیستم که وزن کارهای بدم این چنین سنگین باشد. ضمناً باید مرا به آسمان ببرند ولی چرا هنوز احساس می کنم روی زمینم، البته به جز تاریکی هیچ نمی دیدم ولی هنوز جاذبه زمین را حس می کردم.

دیگر داشتم از دست این اشباح دست و پا چلفتی به ستوه می آمدم. قدرت تکلم هم نداشتم تا چیزی بگویم. مرا روی زمین گذاشته بودند، مدتی طول کشید و من مانده بودم که چه کار می خواهند کنند، حتماً می خواهند وسیله ای نقلیه بیاورند یا اشباح قوی تری بفرستند. در همین حین بر روی لبانم احساس تر بودن کردم. خدا را شکر در بدو ورودم به دنیایی دیگر حداقل آب را به من رساندند. آرام آرام و جرعه جرعه نوشیدم و جانم اندکی قوت در خود یافت. چقدر این دنیای دیگر نیز مانند زمین است. آب دارد، جاذبه دارد، حمال دارد و … ، فقط تاریک است، فکر کنم ادیسون هنوز به این بخش دنیای دیگر نرسیده است.

مدتی گذشت که تدریجاً روشنایی آمد و توانستم اطراف را ببینم، چرا سرسبز نیست؟ چرا رودهای جاری پر از شیر و عسل ندارد؟ کو آن همه تعریفی که از اینجا کرده بودند؟ اگر هم برزخ یا دوزخ است، چرا خبری از آتشفشان نیست؟ چرا گدازه نمی بارد؟ چرا همه چیز شبیه زمین خودمان است؟ هنوز در این سوالاتم غوطه ور بودم که حسین را دیدم، یکه خوردم و گفتم تو اینجا چه می کنی؟ مگر تو هم دچار همان بلایی که سر من آمده شده ای؟ آهی کشید و گفت: خوب شد که به حال آمدی. حالا هرچه چرت و پرت می خواهی بگو، مهم این است که به هوش آمدی.

وقتی دیدم همه دوستان بالای سرم هستند، ابتدا فکر کردم که رسیده ایم ولی بعد فهمیدم که حسین و مهدی بعد از رسیدن به چادرها متوجه نبود من شده اند و از آنجا دوان دوان برگشته اند و مرا افتاده بر روی زمین دیده اند. باقی دوستان هم با سرعت خودشان را به من رسانده اند. زیر بغلم را گرفتند و گفتند چیزی نمانده چند قدم برویم می رسیم. در نگاه خسته آنها دنیا یی از محبت و وفا دیدم. خجالت کشیدم و خودم سعی کردم به راه ادامه دهم، ولی به تنهایی نمی توانستم و می بایست به آنها تکیه می کردم. غروب خورشید که پشت سرمان بود نورپردازی بسیار زیبایی را در جنگل مقابلمان ایجاد کرده بود، ولی توانی نبود که حتی نگاه کنم، چه برسد به لذت بردن!!

خوشبختانه مقصد نزدیک بود و وقتی دکل بزرگ مخابرات را دیدم، چشمانم باز شد و انرژی گرفتم و مطمئن شدم که واقعاً نجات پیدا کرده ام. وقتی به چادرها رسیدیم من کاملاً افتادم و تا مدتی توان حرکت نداشتم، نمی دانم چقدر آب خوردم ولی این را به خاطر دارم که هرچه می نوشیدم تشنگی ام برطرف نمی شد. حسین و مهدی هم دست کمی از من نداشتند و وقتی دیدم که با بیست لیتری، آب می نوشند فهمیدم که آنها هم در فشار بودند و دم برنمی آوردند.

کمی که حالمان جا آمد، حسین و مهدی کل ماجرا را با آب و تاب بسیار توضیح دادند، خودشان را قهرمان های این حماسه معرفی کردند و تنها قربانی من بودم که نزدیک بود کار دستشان بدهم. در بین بحثشان که چه کسی اول به قله رسیده است، دکتر حرف جالبی زد، گفت: مهم اول شدن نیست، مهم رسیدن است که هر سه رسیدید، پس هر سه پیروز این میدان هستید. حتی این آقای دبیر ریاضی که داشت به جاهای دیگری هم می رسید که کسی دوست ندارد به آنجاها برسد.

 

 

*ریتاردر : ( Retarder) در صنعت خودروسازی به معنای کندکننده است؛ که برای تقویت یا تعویض برخی از وظایف سیستم‌های ترمز مبتنی بر اصطکاک اولیه، معمولاً بر روی وسایل نقلیه سنگین استفاده می‌شود. اصلی‌ترین کاربرد ریتاردر در ماشین آلات سنگین در هنگام پایین آمدن از سراشیبی می‌باشد، که سبب می‌شود کامیون‌های سنگین در هنگام حرکت در چنین مسیرهایی دچار مشکل نشود. ریتاردر دور موتور را با کم کردن میزان سوخت یا هوا کم می کند.

دیدگاهتان را بنویسید