وقتی آقای مدیر نگاهش به آخرین برگ بخشنامه ها افتاد لبخندی بر لبانش شکفت. با توجه به شخصیتی که از ایشان می شناختم، لبخند به ندرت در صورتش نقش می بست، پس باید خبر مهم و خوشحال کننده ای در این بخشنامه باشد که ایشان این گونه واکنش نشان داده اند. به همین خاطر کمی به خودم جرات دادم و از آقای مدیر پرسیدم که در بخشنامه چه چیزی نوشته شده که این چنین موجب مسرت و خوشحالی تان شده است؟ به ما هم بگویید که از کنجکاوی در حال انفجار هستیم.
در جواب همانطور که لبخند داشت گفت: بعد از مدتها دوباره تغذیه مدارس شروع شد. این خبر برایم خیلی خوشحال کننده است. واقعاً بچه های ما به تغذیه نیاز دارند و خدا کند این رویه در مدارس ادامه داشته باشد. چیزهایی در مورد تغذیه شنیده بودم ولی نه در زمان تحصیل خودم و نه در مدت این چند سالی که در روستا بودم چیزی ندیده بودم. پدرم وقتی از زمان کودکی و مدرسه اش تعریف می کند یکی از مواردی که همیشه با خاطره خوش از آن یاد می کند همین تغذیه است. این نشان می دهد که موضوع تغذیه مدارس چقدر مهم است که بعد از حدود شصت سال هنوز در ذهن پدرم مانده است.
آقای مدیر کمی در مورد اهمیت تغذیه در مدارس صحبت کرد، می گفت: همین که بچه ها یک وعده غذایی سالم را در مدرسه می خورند به آنها بسیار کمک می کند. هم در رشد آنها موثر است و هم در آنها ایجاد انگیزه می کند. حتی ممکن است به آنها در یادگیری هم کمک کند. در اینجا که بیشتر خانواده ها از نظر اقتصادی بسیار ضعیف هستند، همین که بچه در مدرسه چیزی می خورد برای خانواده هم قوت قلب است. تا حدود ده سال قبل این موضوع در مدارس اجرا می شد ولی به خاطر مشکلات مالی آموزش و پرورش قطع شد. خدا کند این بار دیگر ادامه دار باشد.
وقتی با حسین در مورد تغذیه مدارس صحبت کردم، او هم بسیار خوشحال شد. گفت: خودش هم در زمانی که در روستا زندگی می کرده و مدرسه می رفته از خوراکی های آن خورده است. آن قدر تعریف کرد که من هم مشتاق شدم هرچه زودتر این موضوع در مدرسه اجرا شود و من هم کمی از این لذت را بچشم. با توجه به گفته آقای مدیر و بخشنامه احتمالاً این موضوع از ماه بعد شروع خواهد شد. منطقی به نظر می رسید که از ابتدای ماه شروع کنند، ولی باید حدود دو هفته را تحمل می کردم تا این خبر خوش به واقعیت مبدل شود.
آخر هفته وقتی به خانه رفتم و با پدرم در مورد تغذیه مدارس صحبت کردم او هم بسیار خوشحال شد و علاوه بر یادآوری خاطرات خوش مدرسه اش در مورد اهمیت این موضوع هم همانند حسین و آقای مدیر صحبت کرد. پدرم در دهه بیست شمسی ابتدایی را خوانده بود و می گفت: در آن زمان به ما در روز یک بار شیر می دادند. شیر خشک بود که بابای مدرسه آن را در کتری بزرگی که پر آب جوش بود عمل می آورد و داغ به ما می داد، هنوز مزه اش را به یاد دارم، آن قدر خوشمزه بود که بیشتر اوقات به عشق خوردن شیر به مدرسه می رفتیم.
به این فکر می کردم چرا باید در گذشته، آن هم گذشته ای نسبتاً دور این اتفاق در مدارس رخ داده باشد ولی در چند سال قبل که من هم دانش آموز بودم، خبری از این موضوع نباشد؟ چرا تغذیه ای که این قدر مهم است و می تواند به سلامت بچه ها کمک کند با گذشت زمان به جای پیشرفت کردن و کامل تر شدن، کاملاً متوقف شده است؟ چرا در کشور ما هر چه رو به جلو می رویم بیشتر به عقب بازمی گردیم؟ چرا آموزش و پرورش ما این قدر بی پول و بی بضاعت و مستهلک شده است که حتی نمی تواند شیر برای دانش آموزانش تهیه کند؟ باز هم در دام این چراهای بی جواب افتادم که بسیار ویران کننده هستند.
وقتی اولین سری تغذیه ها با وانت به مدرسه رسید فقط مات و مبهوت نظاره گر آن بودم، بچه ها به طور کاملاً مرتب شروع کردند به تخلیه وانت و چیدن کارتن های تغذیه در انبار مدرسه. شور و شعف خاصی در مدرسه برپا شده بود، همه بچه ها با چشمانی که برق می زد به کارتن های تغذیه نگاه می کردند. «کلوچه کام» اولین محموله ای بود که رسید و بین بچه ها توزیع شد. البته طبق دستور العمل یک روز در میان باید بین بچه ها توزیع می شد. به همین هم قانع بودیم و فقط امیدوار بودیم که ادامه داشته باشد.
همه درست همان طور که آقای مدیر گفته بود به صف شدند و یک به یک آمدند و از داخل کارتن یک کلوچه کام برداشتند و شروع به خوردن کردند. مزه شیرین این شیرینی را می شد از چشمان دانش آموزان هم فهمید. خوشبختانه ما دبیران هم سهمی داشتیم و نفری یکی هم به ما رسید، وقتی قطعه ای از این کلوچه کوچک را درون دهانم گذاشتم به دوران کودکی ام بازگشتم. همان مزه پرتقالی ای را داشت که در زمان مدرسه خوردیم. از مغازه مقابل مدرسه می خریدیم، دو تایی و چهارتایی داشت و من همیشه دوتایی اش را می خریدم، پولم همیشه در همان حد بود.
در مراحل بعدی تنوع در تغذیه مدارس خیلی خوب شد. شیرهای پاکتی مثلثی، ویفر، خشکبار، خرمای فشرده شده بدون هسته، خرمای خشک، میوه و خیلی چیزهای دیگر به عنوان تغذیه مدارس می آمد و ما هم در کنار بچه ها از این همه موهبت بهره ای می بردیم. احساس می کردم چهره بچه ها از زمانی که تغذیه مدارس شروع شده رنگ و رویی خاص گرفته است. انگار لپ هایشان گل انداخته است. شاید اشتباه می کنم و تحت تاثیر تغذیه مدارس این گونه فکر می کنم ولی هرچه هست این تغذیه بی تاثیر نبود.
یک بار تغذیه ای که آمد، سیب هایی بود که رنگ قرمزش واقعاً چشم نواز بود. سیب های استخوانی دماوند که علاوه بر ظاهری زیبا، بویی شامه نواز و مزه ای مسحور کننده هم داشت. جالب ترین موضوع هم اندازه سیب ها بود، هر یکی از آنها به اندازه سه تا سیب معمولی بود. بار تخلیه شد و مبصرها ی هر کلاس در یک جعبه به تعداد بچه های کلاسشان سیب گرفتند و به کلاس ها رفتند. من هم پشت سر آنها به کلاس سوم راهنمایی رفتم تا در پخش سیب ها نظارت داشته باشم. وقتی همه سیب گرفتند یکی در انتهای جعبه باقی ماند، علت را از مبصر جویا شدم که با لبخندی گفت: آقا اجازه مسعود امروز غایب است.
سیب را در دست گرفتم. چنان قرمز و براق و کاملاً سالم بود که توجهم را به خودش جلب کرد. همانطور که داشتم در دستم نگاهش می کردم، آقای مدیر از همان مقابل در کلاس گفت: آن یکی سهم خودت، نوش جان کن و از خوردنش لذت ببر. گفتم: این به خاطر غیبت دانش آموز باقی مانده است، یادتان باشد که سهم مسعود را فردا بدهید تا عدالت رعایت شود. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت و رفت.
داخل دفتر چشمم به کاتر افتاد و پیش خودم گفتم با همین به دو نیمش می کنم و پوستش را می کنم. حوصله ندارم تا آبدارخانه که آن طرف حیاط مدرسه است بروم و چاقو بگیرم. ابتدا سیب را با دستانم مالش دادم تا مثلاً تمیز شود، کاتر را با فشار از همان بخشی که چوب داشت وارد سیب کردم و می خواستم با یک حرکت به دو قسمت مساوی تقسیمش کنم که ناگاه صدای مهیبی از طرف انبار مدرسه آمد. بلند شدم تا بفهمم چه شده است که مدیر دوان دوان به طرف انبار رفت. خدا را شکر چیز خاصی نبود و چندتا از کارتن های تغذیه از بالای کمد افتاده بود روی زمین.
خیالم راحت شد و نشستم تا سیبی را که دو نیم کرده ام را پوست کنم که کل دستانم را غرق در خون دیدم. آن قدر زیاد بود که وحشت کردم و سیب و کاتر را انداختم. سیب دو نیم شده بود و داخلش هم همچون بیرونش کاملاً قرمز شده بود. به شدت ترسیده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم. اصلاً جرات نداشتم به دستم نگاه کنم تا ببینم کجایش بریده شده است. در همین حین حسین آمد و تا مرا با آن وضع دید سریع رفت و جعبه کمک های اولیه را آورد. با پنبه خون های روی دستم را پاک کرد و با بتادین آن را ضد عفونی کرد. آنجا بود که تازه متوجه شدم کجای دستم را بریده ام. درست در وسط کف دستم، کاتر برشی عمیق ایجاد کرده بود که به شدت هم خونریزی می کرد.
آقای مدیر هم آمد و با دیدن اوضاع رو به من کرد و گفت: با خودت چه کرده ای؟ تا توضیح دادم، اخمی کرد و گفت مگر کسی با کاتر هم سیب پوست می کند؟ زدی دستت را پوست کنده ای، کاتر برش های عمیقی ایجاد می کند، با گاز رویش را محکم بگیر و دستت را بالا نگاه دار تا خونش بند آید. بعد از چند دقیقه که میزان خونریزی بسیار کم شد، با گاز و باند دستم را محکم بستند و به توصیه هر دوی آنها دستم را همچنان بالا نگاه داشتم. اوضاع خودم هم خیلی بهتر شده بود و دیگر نمی ترسیدم، خون دیگر فوران نمی کرد و همین آرامم کرده بود.
بعد از این که همه چیز به حالت عادی برگشت و دستم دیگر خونریزی نداشت به کلاس رفتم و شروع کردم به تدریس. حواسم به دستم بود تا ضربه ای نخورد و ضمناً زیاد هم تکانش نمی دادم. غرق در تدریس شدم و تقریباً دستم را فراموش کردم. بعد از چند دقیقه نگاه بچه ها به من تغییر کرد و همه مترصد این بودند که به من چیزی بگویند، چون درست در جای مهم درس بودم توجهی نکردم و ادامه دادم تا در انتها به سوالاتشان پاسخ دهم. همیشه به بچه ها گفته بودم تا سوالاتشان را بعد از پایان بیان موضوع درسی بپرسند.
پشتم به بچه ها بود و داشتم روی تخته سیاه می نوشتم که یکی از وسط کلاس با صدایی لرزان گفت: آقا اجازه دستتان خون می آید. وقتی به دستم نگاه کردم تمام باندها قرمز شده بودند و خون با شدت داشت از دستم به روی زمین می ریخت. وقتی به کف کلاس نگاه کردم درست در مسیر حرکتم در مقابل تخته سیاه خون ریخته شده بود، در خطهایی موازی و بسیار پر رنگ. دیدن این منظره باعث شد قالب تهی کنم. سرم شروع کرد به چرخیدن، اگر نزدیک میز معلم نبودم حتماً روی زمین ولو می شدم. خودم را روی صندلی انداختم و دستم را روی میز گذاشتم. در عرض چند ثانیه میز هم به رنگ قرمز درآمد.
بچه ها بیشتر از من ترسیده بودند و حتی یکی از آنها به گریه افتاد. می بایست آنها را دلداری دهد و به آنها بگویم چیز خاصی نیست ولی من خودم بیشتر نیاز به کمک داشتم. به یکی از بچه ها گفتم برود و آقای مدیر را خبر کند که چندین نفر دوان دوان از کلاس خارج شدند و با داد و فریاد به سمت دفتر رفتند. آقای مدیر آمد و با غرغر مرا به دفتر برد و جعبه کمک های اولیه را آورد و شروع کرد به شستشو دستم، بچه ها کل مدرسه را خبر کرده بودند و دیگر همکاران هم آمدند و همه بچه ها هم پشت در دفتر جمع شده بودند.
وقتی دوباره دستم را تمیز کردند این بار عمق فاجعه را بیشتر دیدم که دستم چقدر بد و عمیق بریده شده است. طول محل بریده شده حدود یک سانتی متر بود ولی عمقش تقریباً تا طرف دیگر دستم هم رفته بود و همین باعث شده بود خونش بند نیاید. خلاصه کارم به بهداری روستا کشید و وقتی خانم بهیار دستم را دید گفت: باید بخیه شود و اینجا امکانش نیست، باید به شهر بروید. غروب شده بود و هیچ وسیله ای برای رفتن به شهر نبود. وقتی به خانم بهیار گفتم که خودتان اهل اینجا هستید و می دانید حالا دیگر ماشینی برای به شهر رفتن نیست، کمی فکر کرد و گفت: مسئولیتش با خودتان است. محکم دستم را با باند و گاز بست و گفت: همچنان که دستتان را بالا نگاه می دارید رویش یخ بگذارید، مراقبت کنید خونریزی نکند و فردا هم با اولین سرویس مینی بوس های روستا به شهر بروید، یا حداقل به مرکز بهداشت فارسیان بروید.
در خانه وقتی دستم بالا بود خونریزی نمی کرد و با گذاشتن یخ تقریباً بند می آمد ولی وقتی برای چند لحظه هم پایین می آوردم خون جاری می شد. وضعیت خسته کننده ای بود، درد نداشتم ولی بالا نگاه داشتن دست آن هم در طول کل شب کاری بسیار سخت و طاقت فرسا است. در اینجا بود که سید به دادم رسید و از آن ذهن خلاقش طرحی بیرون آورد تا اوضاع من کمی بهتر شود. میخی به دیوار بالای سرم کوبید و با طناب دستم را به آن بست و با این کار کمی وضع بهتر شد.
کل شب را نشسته در آن وضعیت عجیب و به سختی تا صبح گذراندم، تا چشمانم گرم می شد وزنم روی دستم می افتاد و از فشار آن بیدار می شدم. تا صبح را در خواب و بیداری گذراندم. صبح اول وقت سید بیدار شد و به دستم نگاهی انداخت و از اوضاع آن راضی بود. من که دیشب اصلاً نخوابیده بودم اصلاً از اوضاع راضی نبودم و خستگی تمامی وجودم را فرا گرفته بود. سید طناب را باز کرد تا لباس بپوشم و با مینی بوس ها به شهر بروم. نای ایستادن نداشتم، خوشبختانه لباس هایم را در نیاورده بودم تا بخواهم دوباره بپوشم. این تنها نکته مثبتی بود که می توانستم به آن امید داشته باشم.
دستم آن قدر بالا مانده بود که خشک شده بود و درد می کرد، حاضر بودم خون از آن بیاید ولی چند ثانیه آن را پایین بیاورم. سید مخالف بود ولی من واقعاً دیگر خسته شده بودم. دستم را پایین آوردم، منتظر آمدن خون بودم که خوشبختانه نیامد، چند ثانیه به چند دقیقه تبدیل شد و خونی از دستم نیامد. به نظر خونریزی شدید آن بند آمده بود. از رفتن به شهر منصرف شدم ولی هم سید و هم حسین اصرار داشتند که حتماً بروم. برای این که نشان دهم خونریزی بند آمده است، دستم را چندین بار بالا و پایین بردم و گفتم: دیدید که خونی نیامد، پس بند آمده است.
حسین پانسمان دستم را تعویض کرد و آن را وبال گردنم کرد. وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، همه بچه ها دوره ام کردند تا از وضعیت دستم مطلع شوند. در بین آنها مسعود را یافتم و صدایش کردم، بنده خدا با قیافه ی معصومی که داشت آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم و بعد گفتم: مرد مومن این چه کاری بود که با من کردی؟ همه این گرفتاری های من به خاطر تو است. دیشب تا صبح را به خاطر خونریزی دستم که تو باعثش بودی نخوابیده ام. خودش که کاملاً مبهوت فقط مرا نگاه می کرد، بقیه بچه ها هم ساکت شدند و متعجبانه مرا نگاه می کردند.
یکی از بین بچه ها جرات کرد و در بین آن سکوت عمیق پرسید: آقا اجازه، شما خودتان دستتان را بریده اید، مسعود چه گناهی دارد؟ با همان حالت جدی گفتم: دیروز خودتان مگر ندیدی که مسعود غایب بود و سیبش به من رسید و بعد این بلا سرم آمد، اگر مسعود غایب نبود و سیبش را می گرفت حالا من دستم سالم بود. آقای مدیر سر رسید و مرا از بین خنده های بچه ها نجات داد و با اخمی گفت: به این نتیجه رسیده ام که تغذیه مدارس هر چقدر برای دانش آموزان مفید است، برای دبیرانی که تنبل هستند و به خودشان زحمت نمی دهند تا آبدارخانه بروند بسیار هم مضر است. از امروز به شما تغذیه تعلق نمی گیرد.