۲۲۸. امتحان سخت

کلاس اول راهنمایی دختران از نظر نوع طراحی آموزش به شدت مرا به چالش کشیده بود، وجود چهار پنج دانش آموز واقعاً زرنگ امر تدریس را در این کلاس سخت کرده بود. با توجه به اهداف تعیین شده کتاب پیش می رفتم و فقط تمرین ها و کاردرکلاس های کتاب را حل می کردم، ولی این چند نفر مطالب در سطح بالاتر درخواست می کردند. از آسان بودن سوالات گلایه داشتند و از من می خواستند فراتر از کتاب به آنها بگویم.

مهم ترین اصل در آموزش توجه به تفاوت های فردی است. کمتر می توان دو نفر را یافت که کاملاً شبیه هم باشند، هر انسانی در مواردی استعداد دارد و در مواردی هم ممکن است توانایی لازم را نداشته باشد. دشواری آموزش ریاضی هم در همین است که این اصل مهم در این درس بیشتر از دروس دیگر نمود پیدا می کند. در بیان یک مفهوم با انواعی از میزان درک و فهم دانش آموزان مواجه هستیم. یکی در همان بار اول می فهمد، یکی بعد از توضیحات تکمیلی و یکی هم بعد از حل کردن چند سوال و متاسفانه تعدادی هم هستند که چیزی خاصی از مطلب را نمی فهمند.

بر اساس مدل های آماری کلاسی نرمال است که نمودار توزیع دانش آموزان آن بر اساس سطح یادگیری به صورت زنگوله ای باشد. یعنی نمودار در بخش متوسط به اوج برسد و در دو طرف قوس نزولی را طی کند. کلاسی استاندارد است که بیشتر دانش آموزان در دسته متوسط قرار بگیرند. معمولاً این بررسی را در آزمون های ورودی انجام می دهم تا شرایط کلاس را بفهمم و بر اساس آن برنامه ریزی تدریس داشته باشم.

متاسفانه این کلاس نمودار کاملاً عجیبی داشت، نموداری صعودی که از عالی به سمت ضعیف می رفت، تعداد خوب وعالی کم و تعداد ضعیف بسیار. تدریس در این کلاس ها بسیار دشوارتر است. نمی توان حد وسط را انتخاب کرد و کل امر آموزش باید بر اساس تعداد زیاد ضعیف های کلاس باشد. در این صورت معمولاً دانش آموزان زرنگ و بالادستی دچار بی حوصلگی می شوند و می بایست هر از چندگاهی هم به آنها توجه کرد. سعی می کردم در تمارین سوالات سخت را به آنها بسپارم تا با حل آن کمتر غر بزنند.

متاسفانه این تعداد محدود سوالات اصلاً دانش آموزان زرنگ کلاس را اغنا نمی کرد و در طول کلاس فقط در حال اعتراض بودند. در جوابشان می گفتم: سوالات کتاب در همین حد است و حتی به نظرم بعضی از آنها کمی دشوار است. ولی آنها قبول نمی کردند و می گفتند که سوالات خارج از کتاب به آنها بدهم. می گفتم: در این صورت بقیه کلاس چه کنند؟ آنها هم به خاطر این که نمی توانند حل کنند حوصله شان سر می رود. شما که خوب می فهمید کمی تحمل کنید.

ابتدا بسیار خوشحال بودم که می دیدم دانش آموزانی دارم که به فکر درس هستند و به دنبال بالا بردن سطح علمی خودشان، این مطالبه آنها خیلی خوب بود و نشان از این می داد که رقابت می تواند سازنده باشند. ولی مدتی که گذشت متاسفانه فهمیدم که این رقابت زیاد هم سازنده نیست و بیشتر برای فخر فروشی است. دختران بسیار حساس هستند و به شدت درگیر این موضوعات می شوند. غرغر های این چند نفر دیگر کلافه ام کرده بود. هر وقت به بچه ها می گفتم کاردرکلاس ها را حل کنند، این چند نفر با سرعت حل می کردند و برای نفر اول شدن رقابت می کردند و بعد هم به دیگران سرکوفت می زدند که چرا بلد نیستید حل کنید. باید راهی پیدا می کردم تا بتوانم آنها را از این کار زشتشان دور کنم، با این وضع تا چند وقت دیگر کنترل کلاس از دستم خارج خواهد شد.

فکری به ذهنم خطور کرد، در زمان حل کاردرکلاس ها یکی دو تا تمرین دشوار در سمت چپ تخته سیاه می نوشتم و می گفتم این چندتا مخصوص دانش آموزان زرنگ، گوشه کتابتان بنویسید و حل کنید. واقعاً نخبه بودند و سریع حل می کردند و باز هم جو کلاس به هم می ریخت. تازه این بار بدتر شده بود، آن چنان به حل کردن سوالات سخت فخر می فروختند که  کسی جلودارشان نبود. در چهره دیگر دانش آموزان چیزهای خوبی نمی دیدم، یاس در بیشتر چهره هایشان نمایان بود. می فهمیدم در درونشان چه می گذرد، حتماً به خود می گفتند خاک بر سر ما که سوالات ساده را هم نمی توانیم حل کنیم چه برسد به این سوالهای سخت.

در دوران دانش آموزی خودم زیاد این حس را تجربه کرده بودم. درسم متوسط بود و تمام تلاشم را هم می کردم تا بهتر شود، ولی همیشه در همان حد متوسط می ماندم، نه نمره خیلی پایین داشتم نه نمره عالی، همیشه از توجه بیش از اندازه دبیران به دانش آموزان زرنگ کلاس رنجیده خاطر می شدم. چنان آنان را بزرگ می کردند که انگار ما نبودیم. من هم دوست داشتم به من توجه شود ولی این اتفاق فقط مخصوص دانش آموزان زرنگ بود. ای کاش دبیران ما می دانستند که استعداد و توانایی در دانش آموزان متفاوت است و همه نیاز به توجه دارند.

در خانه با حمید درباره این موضوع صحبت کردم و از او خواستم تا راهکاری به من پیشنهاد کند. او هم قبول کرد که کار سختی است راضی نگاه داشتن همه آنها، بر اساس دموکراسی حق با اکثریت بود ولی اقلیت کلاس چنان وزنی داشت که اکثریت را تحت الشعاع خود قرار می داد. یافتن راه حل واقعاً سخت بود، در نهایت هر دو به این نتیجه رسیدیم که با یک امتحان سخت شوکی به شاگردان زرنگ وارد کنم تا کمتر غر بزنند و به همان مقدار متناسبی که در کلاس به آنها می گویم اکتفا کنند.

تا امتحان ماهانه حدود یک هفته وقت داشتم و شروع کردم به آماده سازی سوالات امتحان. طرح سوالات سخت بسیار سخت است، در این جا نه کتاب کمک آموزشی ای داشتم که از روی آن سوالات را بنویسم و نه جزوه یا منبعی که به من در یافتن سوالات با سطح دشواری بالا کمک کند. کاملاً باید سوالات را تالیف می کردم و این برایم بسیار دشوار بود چون تا به حال فقط در حد کتاب سوال طرح کرده بودم. تصمیم گرفتم پانزده نمره سوال معمولی طرح کنم و پنج نمره سوال سخت. با این کار دانش آموزان متوسط زیاد ضرر نمی کردند.

می توانستم سوالاتی با محاسبات پیچیده و طولانی طرح کنم تا دانش آموزان زرنگ را به چالش بکشم. در بخش های عبارت های جبری و عدد صحیح و گویا و توان دستم در این زمینه باز بود. چند سوالی را با این شیوه طرح کردم. ولی بعد که به آنها نگاه انداختم از خود پرسیدم که این سوالات چه اهدافی را مورد سنجش قرار می دهد؟ درست است که سطح آن دشوار است ولی فقط محاسبات را بررسی می کند و هیچ خلاقیتی در آن نیست. می بایست به دنبال سوالاتی بگردم که سطوح بالاتری از حیطه های شناختی را مورد ارزیابی قرار دهد.

سه سوال زیر را در انتهای امتحان قرار دادم تا به وسیله آن بتوانم به هدف مورد نظرم برسم. در هر سه مورد مفاهیم اصلی و مرتبط با آن در کلاس مطرح شده بود ولی به گمانم تا به حال آنها چنین سوالاتی را ندیده بودند. قرار دادن دانش آموز در موقعیت های جدید می تواند قدرت آنها را در حل مسئله نشان دهد. اگر دانش آموزان زرنگ بتوانند این ها را حل کنند واقعاً عالی می شد و اگر هم نمی توانستند حل کنند من باز هم به هدفم رسیده بودم و کمی آنها را از این نخوتی که داشتند دور می کردم.

-) مشهدی رحمان زمینی به شکل مربع دارد. مساحت زمین او ۶۴۰۰ متر مربع است. او می خواهد دور زمینش را سیم خاردار بکشد، به چند متر سیم خاردار نیاز دارد؟

-) بازرگانی یک درهم به غلامش داد و گفت برو به اندازه یک درهم خربزه بخر و به باربر بده تا بیاورد. هزینه بیست خربزه یک درهم است و باربر شصت خربزه را با یک درهم به مقصد می رساند. غلام رفت و خربزه را خرید و به همراه باربر آورد. غلام چند خربزه آورده است؟

-) کدام شکل حجم بیشتری دارد؟ چرا؟

روز امتحان فرا رسید و منتظر واکنش دانش آموزان زرنگ بودم. من قانونی در جلسه امتحان دارم که هیچ کس حق پرسیدن سوال ندارد مگر از نظر چاپی مشکلی داشته باشد. امتحان را یک بار کاملاً حل می کنم تا ایرادات آن برطرف شود بعد تکثیر می کنم. سوالات اولیه را به راحتی حل کردند و بقیه هم در حال نوشتن بودند. وقتی به بخش سخت سوالات رسیدند نگاه های معنی داری به من می کردند و من هم در سکوت کامل از آنها مراقبت می کردم.

دست یکی از آنها به نشانه سوال بالا رفت، به کنارش رفتم و گفتم: کجای سوال نیفتاده است تا بگویم؟ گفت: آقا اجازه همه چیز افتاده است ولی این سوال آخر عدد ندارد و حروف انگلیسی است من از کجا بتوانم حساب کنم که کدام یک حجم بیشتری دارد؟ جواب دادم که من فقط سوالاتی که چاپش نیفتاده باشد را می گویم و هیچ توضیح نمی دهم. اخم هایش در هم رفت و سرش را به روی برگه اش برگرداند.

این چند نفر باورشان نمی شد که نتوانند سوالی را حل کنند. معلوم بود که داشتند خودشان را به آب و آتش می زدند، کمی نگران شدم و تا حدی پشیمان که چرا این بچه ها را کمی اذیت کردم، ولی وقتی بیشتر فکر کردم این کار تا حدی لازم بود تا علاوه بر عیارشان که مشخص می شود آن اعتماد به نفس کاذبی که دارند از بین برود. اعتماد به نفس بسیار خوب است ولی باید بر اساس واقعیت باشد.

امتحان تمام شد و بچه ها را به کلاس فراخواندم تا در مورد این سه سوال کمی توضیح بدهم. تا بازگشت بچه ها به کلاس این سه سوال را در برگه ها بررسی کردم، طبق انتظاری که داشتم بسیاری حل نکرده بودند، سه نفر از بچه های زرنگ سوال اول را درست حل کرده بودند و چند نفر هم سوال دوم را حل کرده بودند ولی به اشتباه، اما سوال سوم در برگه آنها خالی بود. وقتی به آخرین برگه رسیدم با دیدن پاسخ دانش آ موز به سوال آخر درجا خشکم زد. اول این که بسیار خلاقانه و بدون محاسبه حل کرده بود و دوم این که جزء دانش آموزان زرنگ کلاس هم نبود. خیلی لذت بردم که یک دانش آموز متوسط این گونه خلاقانه به سوال نگریسته بود و آن را حل کرده بود.

تا زنگ حدود ده دقیقه فرصت داشتم و می بایست در همین زمان کوتاه کار بزرگی انجام دهم. ابتدا از بچه ها در مورد امتحان پرسیدم که همه گفتند سخت بود، حتی زرنگ ها. در جواب گفتم بیشتر سوالات ساده بود و چند تایی کمی دشوار بود. ولی برای آنها همین چند تا کل امتحان بود.  بعد در مورد سه سوال آخر توضیح دادم که برای حل آن علاوه بر دانش ریاضی خلاقیت هم مهم است. از سه نفری که سوال اول را حل کرده بودند تقدیر کردم. گفتم برایشان دستی بزنند، می خواستم با این کار کمی از آن حالت ناراحتی که داشتند خارج شوند.

 سپس دانش آموزی که سوال آخر را حل کرده بود را صدا کردم، هاج و واج فقط مرا نگاه می کرد، از او خواستم که به پای تخته بیاید. بنده خدا اصلاً انتظار نداشت و شوکه شده بود، پای تخته نمی آمد، گفتم چیزی نیست چون سوال آخر را درست حل کردی می خواهم به بچه ها توضیح دهی که چگونه به این جواب رسیده ای، روش حل شما واقعاً عالی بود. با چشمانی پر از تعجب مرا نگاه می کرد و در نهایت تصمیم گرفت و به پای تخته آمد و شکل زیر را کشید.

گفت: آقا اجازه این ها کف این دو تا شکل است که من توی هم کشیده ام. معلوم است که مربع از دایره بیشتر است، بلندی هایشان در حجم ها یکی است پس معلوم است که مکعب مستطیل بزرگتر است.

شاگرد اول کلاس که در بهت غرق شده بود. دیگر بچه ها هم که با این توضیح بسیار کوتاه همه چیز را فهمیده بودند بدون پلک زدن فقط نگاه می کردند. مسئله ای سخت که بسیار راحت حل شده بود. از بچه ها خواستم تا او را تشویق جانانه ای کنند، من هم گفتم جایزه ای برای این روش حل کردن پیش من دارد. ذوق و اشتیاق وافری از چشمانش فوران می کرد. می دانستم نمره در حد معمولی از این امتحان خواهد گرفت ولی حل همین یک سوال آن هم به این شیوه خلاقانه به اندازه یک بیست ارزش داشت. تا گفتم نمره امتحانت را بیست می گذارم، چشمانش پر اشک شد.

در آخر هم رو به همه بچه ها کردم و گفتم که ریاضی علاوه بر مهارت نیاز به خلاقیت هم دارد، ممکن است بعضی مسائل سخت با روش های خلاقانه بسیار ساده حل شود، مهم خلاقیت است که باید در خودتان تقویت کنید. ضمناً هیچ کس را نمی توان قضاوت کرد، ممکن است فردی در موضوعی ضعیف تر از ما باشد ولی در موضوعات دیگر از ما قوی تر باشد. هر کسی در چیزی استعداد دارد و یکی در درس و یکی هم در کارهای دیگر. بهتر است کسی به استعدادش بیش اندازه توجه نکند که باعث فخرفروشی شود. همه باید در کنار هم به یکدیگر احترام بگذاریم.

از آن روز به بعد در کلاس علاوه بر دانش آموزان زرنگ، بقیه هم از من سوالات خلاقانه می خواستند. هر از چندگاهی اگر فرصت می شد در انتهای کلاس سوالی مطرح می کردم و کل بچه ها نظر می دادند. یکی از  افرادی که نظرات خیلی خوب می داد همانی بود که آن سوال را حل کرده بود. نمراتش همچنان در حد متوسط بود ولی بچه ها به او لقب « امتحان سخت » را داده بودند.

۲۲۷. بلوتوث

در همان جلسه اول توجه مرا به خودشان جلب کرده بودند. یکی از آنها قدی نسبتاً بلند داشت و لاغر اندام بود و دیگری کوتاه قد با وزنی بسیار زیاد، هر دو در کنارهم در میز آخر می نشستند، تضادی که از نظر ظاهری با هم داشتند برایم جالب بود. احساس می کردم نباید زیاد با هم صمیمی باشند ولی روابط بینشان اصلاً با ظاهری که داشتند منطبق نبود، دو دوستی بودند که با هم بسیار خوب بودند و روابط حسنه ای داشتند.

در ذهنم برایشان اسم چاق و لاغر را گذاشته بودم ولی هیچگاه بر زبان نیاوردم. در آزمون ورودی آقای چاق پنجاه درصد نمره آورد و آقای لاغر صد درصد و این در همان ابتدا نشان می داد که خوشبختانه درسشان بد نیست، آقای لاغر خیلی خوب بود و آقای چاق هم در حد مطلوب بود، ولی متاسفانه بقیه کلاس اصلاً خوب نبودند و میانگین آزمون ورودی زیر سی درصد بود. این کلاس نیاز به کار بسیار داشت.

در زمان حل تمرین که پرسش کلاسی محسوب می شود هر کدام را یک بار پای تخته آوردم که خوب جواب دادند و هر دو نمره کامل گرفتند. این دو از امیدهای امسال من بودند. اولین امتحان بیست نمره ای که از دو فصل اول کتاب بود را اوایل آبان گرفتم و جالب این بود که آقای لاغر شد بیست ولی آقای چاق شد یازده، از آقای چاق انتظار بیشتری داشتم. متاسفانه نمره های دانش آموزان دیگر کلاس چنگی به دل نمی زد و بعد از این که برگه ها را به بچه ها دادم کمی با دانش آموزان کلاس صحبت کردم، گفتم که باید بیشتر حواسشان به درس باشد و تلاششان را چند برابر کنند، این نمرات اگر به این وضع ادامه یابد شرایط را بحرانی خواهد کرد.

در یکی از جلسات حل تمرین، آقای چاق را پای تخته فرستادم و در کمال تعجب هیچ چیزی ننوشت و هیچ چیز هم نگفت. هرچه پرسیدم فقط سکوت بود و سکوت. مانده بودم چه کنم؟ چون سوالی که به او افتاده بود بسیار ساده بود و محاسبات چندانی نداشت. سرش پایین بود و هیچ نمی گفت و این برایم بیشتر عجیب بود. هر چقدر هم راهنمایی اش کردم هیچ واکنشی نشان نداد. وقتی نشست و من هم نمره اش را گذاشتم یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: «طرف نیست». سرم را بلند کردم و گفتم بله؟! و دیگر هیچ صدایی نیامد.

امتحان بعدی را که می خواستم از آنها بگیرم طبق روال همیشگی ام که در امتحانات چرخش افراد را اجرا می کردم. سرمیز های سمت راست را با سرمیزهای سمت چپ کلاس جا به جا کردم. امتحان تمام شد و وقتی برگه ها را تصحیح کردم، آقای لاغر شد نوزده و در کمال تعجب آقای چاق شد پنج. فکر کردم شاید اتفاقی برای این دانش آموز افتاده است به همین خاطر در جلسه بعد وقتی برگه اش را دادم از او خواستم آخر کلاس بماند تا با او صحبت کنم، شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم و تا حدی در حلش کمک کنم.

وقتی بچه ها از کلاس بیرون رفتند، او را صدا کردم. از او پرسیدم آیا اتفاقی برایش افتاده است؟ در سکوت سنگینی غرق بود. گفتم: این نمره اصلاً در حد شما نیست، حتماً اتفاقی افتاده است. بگویید تا در صورت امکان کمکتان کنم. آرام صحبت می کردم تا دچار اضطراب نشود، ولی هیچ جوابی نمی داد. در همین حین یکی از بچه ها به داخل کلاس آمد تا از کیفش تغذیه اش را بگیرد. وقتی داشت از در خارج می شد گفت:«طرف نبود» و سریع از کلاس خارج شد.

امتحان بعدی باز هم چرخش را انجام دادم و این بار سمت دیوارها را عوض کردم که ناگهان آقای چاق بلند شد و با لحن تندی گفت: آقا اجازه چرا جاها را عوض می کنید؟ همین جوری که نشستیم مگر ایرادی دارد؟ به او نگاه کردم و گفتم: اول این که جای شما را عوض نکرده ام که این چنین اعتراض می کنید، دوم این که لطفاً بنشینید و امتحانتان را بدهید، تغییر مکان که داد و بی داد ندارد. این صحبت من با خنده بچه ها همراه شد، تشری زدم و همه ساکت شدند. سرجلسه حواسم کاملاً به آقای چاق بود که چه می کند، مثل مرغ پرکنده فقط بال بال می زد و چیز خاصی نمی نوشت.

وقتی به خانه رسیدم، سریع رفتم سراغ برگه ها و امتحان آقای چاق را تصحیح کردم، نمره سه گرفت. مانده بودم چرا و به دنبال علت می گشتم. حسین که در حال آماده کردن شام روی پیک نیک بود متوجه من شد و پرسید چه شده است؟ چرا این قدر با فس فس برگه تصحیح می کنی؟ مدتی است نگاهت می کنم و هنوز یک برگه هم پیش نرفته ای، به چه فکر می کنی؟ لبخندی زدم و گفتم اتفاق عجیبی افتاده است، و کل داستان را برایش گفتم. از این ناراحت بودم که نتوانسته بودم علت افت او را بیابم. شاید در کلاس نمی توانم مطالب را خوب منتقل کنم و باید به فکر روش تدریس دیگری باشم.

 حسین ابتدا به فکر فرو رفت و بعد از مدتی لبخندی زد و همان طور که داشت گوجه های املت را تفت می داد گفت: احتمال دارد لاغر، چاق را ساپورت می کند، وقتی جدایشان کردی این ارتباط قطع شده و همه چیز چاق به هم ریخته، ما از این موارد در ابتدایی زیاد داریم. بعضی دانش آموزان بسیار وابسته شاگرد زرنگ ها می شوند و در همه جا از آنها کمک می گیرند. البته این کمک ها گاهی در جهت درست است و بیشتر مواقع در جهت نادرست.

 تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است و «طرف نیست» هایی که بچه می گویند یعنی چه. یادم آمد آن روزی که آقای چاق را به پایه تخته فراخواندم و نتوانست حل کند، آقای لاغر غایب بود. علت اعتراض روز امتحان به جابه جا شدن هم همین می تواند باشد. حسین درست می گوید و این دانش آموز به شدت وابسته به آقا لاغر است. احتمالاً در امتحانات هم با ترفندی به دور از چشم من تا حد قبولی را از او می گیرد و این جابه جایی های من در امتحانات کل محاسبات او را بر هم زده است.

نوبت اول آقای چاق با نمره ای بسیار پایین تجدید شد و لاغر هم با نمره نوزده نفر اول کلاس شد. در اولین جلسه نوبت دوم بعد از کلاس از آقای چاق خواستم تا در کلاس بماند تا با او صحبت کنم. وقتی همه بچه ها رفتند کلی مقدمه چینی کردم و به او گفتم که از این به بعد باید سعی کند روی پای خود بایستد و محتاج کس دیگری نباشد. می تواند در یادگرفتن  کمک بگیرد ولی در امتحان یا جاهای دیگر نباید این کار را انجام دهد. نگاهی به من کرد و گفت: دیگران محتاج من هستند و از من کمک می خواهند، من با کسی کار ندارم .می خواستم بیشتر توضیح دهم، ولی احساس کردم تاثیرگذار نیست و باید به دنبال روش دیگری باشم.

در جلسه حل تمرین آقای چاق را فرستادم پای تخته و خودم رفتم جای او نشستم، یعنی کنار آقای لاغر. بنده خدا هرچه کرد نتوانست چیزی به آقای چاق برساند و آقای چاق هم پای تخته کاملاً گیر کرده بود. مخصوصاً از آنجا بلند شدم و رفتم خودم را در حد چند ثانیه با دفتر نمره مشغول کردم و وقتی سرم را بلند کردم آقای چاق فقط جواب را نوشته بود، بدون راه حل و البته کاملاً درست. نگاهی به او انداختم و گفتم بلوتوث شما خوب عمل می کند، سرعت انتقال فایلش هم بالاست. فقط از این به بعد باید حواسم باشد که بلوتوث مبدا را خاموش نگه دارم چون بلوتوث مقصد همیشه روشن است، یا بهتر این است که فاصله شما را از بلوتوث مبدا زیاد کنم.

منتظر بودم که یکی بپرسد که بلوتوث چیست، ولی جالب این بود که همه می دانستند و کل کلاس شروع کردند به خندیدن. خیلی ها همانند من هنوز تلفن همراه نداشتند و با تکنولوژی آن کاملاً آشنا نبودند، موبایل یک کالای لوکس فرض می شد و به قول معروف برای پولدارها بود، هنوز در جامعه عمومیت پیدا نکرده بود. ولی این بچه ها خیلی جلوتر از ما هستند و اطلاعاتی به روز دارند.

خودش هم خنده اش گرفته بود. همان پای تخته درد دلش باز شد و گفت از ریاضی هیچ نمی فهمد ولی سالهاست که در مکانیکی برادرش کار می کند و خیلی از ماشین سرش می شود. وقتی به دستهایش نگاه کردم حرف هایش را قبول کردم. در ادامه گفت: آقا اجازه می خواهیم به هنرستان برویم و رشته مکانیک بخوانیم . تشویقش کردم ولی به او گفتم که آنجا هم ریاضی هست و باید ریاضی بلد باشی. غرغری کرد و گفت: آقا کجا از دست این درس ها خلاص می شویم؟ مکانیک برای چه باید ریاضی بلد باشد؟

به او گفتم بنشیند و رو به بچه ها کردم و گفتم: تقریباً همه وسایلی که ما در حال استفاده از آنها هستیم، در ساخت آنها از ریاضی و محاسبه استفاده شده است. چیزی نیست که ساخته شده باشد و در الگو یا نقشه آن اندازه گیری و محاسبه و ریاضی وجود نداشته باشد. مکانیک هم باید ریاضی بداند، او باید مسئله حل کردن را بلد باشد. خراب شدن یک ماشین یک مسئله است و یافت عیب آن و برطرف کردنش می شود حل مسئله. همه مکانیک های خوب و ماهر ریاضی را خیلی خوب بلد هستند ولی چون در آن عدد و معادله و این قبیل چیزها نمی بینند فکر می کنند ریاضی نمی دانند.

دقت که در ریاضی بسیار مهم است و باید آن را خوب یاد بگیرید در جاهای دیگر هم کاربرد دارد. مغز شما با ریاضی تمرین می کند تا در دقت کردن نیز مهارت پیدا کند. مکانیکی که دقت نداشته باشد به جای تعمیر یک ماشین آن را خراب تر می کند. بعد رو به آقای چاق کردم و گفتم: این طور نیست، آیا شما در مکانیکی دقت نمی کنید. بهت را در چشمانش می دیدم، با سر تایید کرد و بعد از مدتی گفت: آقا اجازه دقت خیلی مهم است، در تراشکاری سرسیلندر و میل لنگ حتی به کمتر از میلیمتر هم باید دقت داشت.

به آقای لاغر گفتم: می دانم می خواهی کمک کنی، ولی این گونه که شما انجام می دهید اصلاً درست نیست. به جای ماهی، ماهیگیری را به او یاد بدهید. اول نفهمید چه می گویم، ساده تر گفتم به جای جواب طریقه رسیدن به جواب را به او یاد بدهید، تا بتواند بدون شما هم حل کند. در جوابم گفت که چاق حتی ابتدایی ترین چیزها را نمی داند، چه برسد به مطالب کلاس سوم. به او گفتم از ساده ی ساده شروع کن، مطمئن باش یاد می گیرد، هر جا هم که خواستی از من کمک بگیر.

فصل بعدی که اتحاد و تجزیه بود برای چهار جلسه، فعالیت و کاردرکلاس و تمرین را خودم تهیه کردم و به جای کتاب به آنها دادم. اصول و اهداف رعایت شده بود ولی مثال ها و تمرین ها خیلی ساده بود و با شیبی کاملاً ملایم به سمت سخت تر می رفت. درست است که اتحاد به نظر بچه ها سخت است ولی اگر جمع و ضرب عدد صحیح بدانند با تکرار تمرین می توانند حل کنند. این تمرین ها به بچه ها بسیار کمک کرد و خیلی ها می توانستند حل کنند و همین لذت حل کردن به آنها انگیزه می داد.

 نکته جالب این بود که آقای چاق این بار با تلاش مثال زدنی اتحاد مزدوج را خوب یاد گرفت، حتی تجزیه اش را هم خودش حل می کرد. زمانی که داوطلب می خواستم تا تمرین روی تخته را حل کند با چنان ذوق و شوقی اعلام آمادگی می کرد که همه بچه ها به وجد می آمدند و به او اجازه می دادند تا برود و حل کند. تقریباً هرچه سوال از اتحاد مزدوج نوشتم او حل کرد و همین گام نخست یعنی اقدام به حل کردن را به خوبی برداشت.

در مورد اتحاد یک جمله مشترک، در قسمت جمع گیر می کرد و آقای لاغر هم به او بسیار کمک می کرد تا جمع عدد صحیح را بفهمد ولی این کار زمان می خواست و ما این زمان را زیاد در اختیار نداشتیم و می بایست به درس های بعدی می رسیدیم. تلاش آقای چاق واقعاً قابل تحسین بود ولی افسوس و صد افسوس که این تلاش دیر شروع شد. ای کاش از همان ابتدای تحصیل این گونه تلاش می کرد.

در خرداد آقای چاق دوباره در درس ریاضی تجدید شد و نه من و نه آقای لاغر نتوانستیم کاری برایش انجام دهیم. تنها چیزی که امید را در ما زنده نگه داشت همان تلاش هایی بود که شروع کرده بود، درست است دیر بود ولی همان که شروع شده بود ارزش داشت، البته تاثیرش در باقی دروس کاملاً مشهود بود، به طوری که او با تبصره توانست قبول شود و راهی هنرستان شود.

امیدوارم در هنرستان به تلاش هایش ادامه دهد و دیگر نیازی به بلوتوث نداشته باشد. آن قدر خودش را قوی کند که دیگر محتاج کسی نباشد.

۲۲۶. دوچرخه

سال تحصیلی و رفت و آمدهای من به وامنان شروع شد. هر دو هفته فقط دو روز می توانستم به خانه سر بزنم و همین باعث شد که دوچرخه کاملاً بی استفاده بماند. از زمانی که به تهران آمدیم هنوز فرصت نشده بود که کمی دوچرخه سواری کنم. خیلی دوست داشتم تا یک مسیر طولانی را رکاب بزنم و کمی حال هوای بچگی را تجربه کنم. به یاد رکاب زدن های سخت در سربالایی ناهارخوران افتادم، چه فشاری را تحمل می کردم فقط به عشق برگشت که از همان میدان ناهارخوران دوچرخه را رها کنم و با سرعتی خیره کننده به پایین بیایم، یادش به خیر.

در وامنان بین صحبت هایی که دوستان با هم می کردند نام کتابی توجه مرا جلب کرد، حمید از این کتاب بسیار می گفت و یکی از منبع های اصلی سخنانش بود. «تاریخ جامع ادیان» نوشته جان بایر ناس، همانجا تصمیم گرفتم که این بار وقتی به خانه رفتم به میدان انقلاب بروم و این کتاب را تهیه کنم، خیلی دوست داشتم تا ببینم در ادیان دیگر چه خبر است. همین بهانه ای شد که از دوچرخه استفاده کنم، در یکی از روزهای انتهای پاییز که هوا هم زیاد سرد نبود، تصمیم گرفتم با دوچرخه بروم و این کتاب را بخرم.

از انتهای جشنواره در تهرانپارس تا میدان انقلاب مسافت زیادی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم صبح حرکت کنم تا اگر دیر شد به شب نخورم که دوچرخه ام نه چراغ جلو داشت و نه شبرنگ عقب. کیف کوچکی را که داشتم برداشتم تا کتاب را بعد از خریدن، در آن بگذارم. متاسفانه دوچرخه من حتی باربند عقب هم نداشت. کیف را حمایل کردم و به راه افتادم. بهترین مسیر جاده دماوند و بعد خیابان دماوند بود.

خوبی این مسیر این است که سربالایی و سرازیری زیادی ندارد. مسیری است مستقیم از شرق به غرب تهران، اینجا هم مانند گرگان مسیر از شمال به جنوب شیب دارد و شرق به غربش تقریباً هموار و مستقیم است. به همین خاطر در رکاب زدن فشار زیادی احساس نمی کردم و همین بر لذت دوچرخه سواری ام می افزود. چهار راه تهرانپارس را گذشتم و در هوایی که کمی سرد به نظر می رسید ولی آزار دهنده نبود در خیابان دماوند که بسیار فراخ و تا حدی هم خلوت بود با خوشی رکاب می زدم.

به مسیل جاجرود رسیدم، پشت چراغ قرمز مانند همه خودروها توقف کردم. منتظر سبز شدن بودم که موتوری با سرعت از کنارم گذشت، متعجب فقط نظاره گر صحنه ای عجیب بودم، به زحمت از لابلای ماشین هایی که عبور می کردند گذشت و خودش را به طرف دیگر چهارراه رساند. رانندگی بد موتورسواران را دیده بودم ولی گذر از چراغ قرمز آن هم بدین صورت خطرناک برایم بسیار عجیب بود. ماشینی که چهارچرخ دارد و اتاق دارد و کلی موارد ایمنی در آن رعایت می شود باز هم در تصادفات عامل مرگ بسیاری می شود چه برسد به موتور که هیچ چیزی ندارد.

همیشه این مسیر را با اتوبوس واحد می رفتم و طولانی به نظر می رسید، ولی به نظرم هنوز رکاب چندانی نزده بودم  که به میدان امام حسین رسیدم، دور میدان مانند همیشه شلوغ بود و ترافیک سنگین، ولی خوبی دوچرخه این بود که در همان کنار خیابان از کنار ماشین ها بدون هیچ مشکلی می گذشتم. شلوغی و ترافیک واقعاً کلافه کننده است. درست است که به آرامی از کنار ماشین ها می گذشتم ولی بوی دود ماشین ها مخصوصاً اتوبوس های واحد تنفس را برایم سخت کرده بود.

در زیر پل چوبی باز هم پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که شیشه ماشین کناری ام پایین آمد و جوانی که در آن نشسته بود با لبخند خاصی به من گفتم: چرا رد نمی شوی؟ تو که پلاک نداری؟ بزن برو، کسی با تو کاری ندارد. چنان ایستاده ای و قیافه گرفته ای که انگار راننده تریلی هجده چرخ هستی. این دوچرخه پیزوری که این کارها را نمی خواهد! خنده های بی امانش و همچنین سبز شدن چراغ فرصت نداد تا جوابش را بدهم. می خواستم بگویم از ترس ماشین هایی چون شما که به هیچ چیز توجه نمی کنید قانون را رعایت می کنم. به جای مسخره کردن من کمی بیشتر به ارتقای فرهنگ رانندگی خود بپردازید.

پارک های دوبل و گاهی هم سوبل ماشین ها، توقف های ناگهانی و گردش های بدون راهنما و از همه بدتر ازدحام پیاده ها در خیابان واقعاً کلافه ام کرده بود، نزدیک میدان فردوسی توقف ناگهانی و بدون علامت یک ماشین باعث شد تا به آن برخورد کنم و پخش زمین شوم. البته خدا را شکر سرعت بسیار پایین بود و چیزی نشد ولی رفتار راننده برایم جالب بود. سریع پیاده شد و ماشینش را ورنداز کرد و بعد از این که مطمئن شد چیزی خاصی نشده است، با پرخاش به من گفت: مواظب جلویت باش، نزدیک بود ماشینم را خط بیندازی. به زحمت از روی زمین بلند شدم و فقط گفتم ببخشید و به این فکر می کردم که حتی از من نپرسید که آسیب دیده ام یا نه، فقط نگران ماشینش بود.

دیگر چشمم از ماشین ها و حتی خیابان های این شهر ترسیده بود. پیاده شدم و دوچرخه را در دست گرفتم و در پیاده رو که مملو از جمعیت بود به راه افتادم. کاملاً منتها الیه چپ بودم و دوچرخه را از کنار جدول جوب آب می بردم تا برای دیگران مزاحمتی نداشته باشد. ولی در اینجا هم امنیت نداشتم، نه تنها من بلکه همه، از دست موتوری ها که از بین افراد ویراژ می دادند عصبانی شده بودم. این شهر عجیب پیاده رو و خیابان های عجیب تری دارد. در پیاده روهایش موتور می گذرد و در خیابان هایش افراد، البته تنها کسی که از این موضوع ناراحت بود من بودم و در چهره های سرد دیگران هیچ خبری از ناراحتی نبود.

با پیاده رفتن ساعت ها طول می کشید تا به میدان انقلاب برسم، دوباره سوار شدم و این بار با دقت بیشتری حرکت می کردم، یادش به خیر در گرگان هیچ وقت این گونه ترافیک هایی نبود و حتی به نظرم راننده ها بیشتر هوای دوچرخه سواران را داشتند. از مقابل کوچه دبیرستان البرز گذشتم و به یاد کنکور و دوران پایان دبیرستان افتادم، چه روزهای سخت و نفس گیری بود، البته حالا هم نفس گیر است و فکر کنم در آینده هم برایم همچنان نفس گیر باشد.

همانطور که رکاب می زدم به یک دوچرخه سوار دیگر رسیدم، دیدن او برایم قوت قلبی شد و درست در پشت سرش حرکت می کردم. دوچرخه اش از نوع چینی بود که در سال های دور بهترین دوچرخه بود، سن راکب هم می بایست با سن دوچرخه یکی باشد. در یکی از چهار راه ها که متوقف شدیم به کنارش رفتم و سلامی عرض کردم، از پشت ماسکی که زده بود جواب سلامم را داد، از چهره اش فهمیدم در حال لبخند زدن است. با همان لحن گفت: آفرین جوان که با دوچرخه هستی، اگر بقیه هم مانند شما از دوچرخه استفاده کنند این همه ماشین در خیابان نمی دیدیم.

خیلی دوست داشتم بیشتر با ایشان همکلام شود، کلاً پیرمردها را دوست دارم. ولی متاسفانه مسیرش در چند متر جلوتر از من جدا شد. آن قدر با ادب بود که توقف کرد و صبر کرد به او برسم و بعد از من خداحافظی کرد. فقط یک توصیه به من کرد که در اولین داروخانه ماسک تهیه کنم، هوای این بخش از شهر بسیار آلوده است و چون در دوچرخه سواری تنفس عمیق تر است، بیشتر باید مراقب بود. توصیه اش را عملی کردم و ماسکی خریدم و بر چهره زدم، همه چیزش خوب بود ولی تنفس را کمی سخت تر می کرد که باید تحمل می کردم.

بعد از خیابان وصال یک کتابفروشی کوچکی بود که مدتی است با صاحب آن سلام و علیکی پیدا کرده ام، دیگر برای خرید کتاب زیاد نمی گردم و مستقیم خدمت ایشان می رسم، با مهربانی رفتار می کند و اگر کتاب را نداشته باشد راهنمایی های بسیار خوبی به من می دهد. البته رفتارش با همه مشتری هایش این گونه است. ایشان در دنیای زیبای کتاب ها زندگی می کند و به همین خاطر رفتارش هم زیبا گشته است.

فقط این بار یک مشکل داشتم، با دوچرخه که نمی شد وارد کتابفروشی شد، به دنبال میله یا جایی می گشتم تا بتوانم دوچرخه را قفل کنم. چند متر آن طرف تر چراغ برق بود که دوچرخه را به آن سپردم، امیدوار بودم که سارقان گرانقدر چشم طمع به این دوچرخه نیندازند. به کتابفروشی رفتم و بعد از چاق سلامتی با آقای مهربان، نام کتاب را گفتم. خدا را شکر داشت و خیلی هم از آن تعریف کرد. می گفت با این کتاب یک شمای کلی از ادیانی که از ابتدا به وجود آمده تا اسلام را خواهی داشت. خوشحالم که به دنبال این کتاب آمده ای. فکر کنم بعد از مطالعه این کتاب دیدگاهت نسبت به دین کاملاً تغییر کند. گپ و گفت ما در این زمینه کمی طولانی شد ولی واقعاً از مصاحبت با ایشان لذت می بردم.

 کتاب را که حدود هشتصد و پنجاه صفحه بود را با پلاستیک بسته بندی کردم و به زحمت درون کیف گذاشتم، البته زیپ آن دیگر بسته نشد. در مسیر بازگشت مشکل این محموله هم به مشکلاتم افزوده شد، باید بسیار مراقب می بودم تا نیفتد. کمی نگران دوچرخه بودم و وقتی از کتاب فروشی بیرون آمدم و از دور آن را دیدم،خیالم راحت شد، ولی وقتی به نزدیک آن رسیدم با صحنه ای دلخراش مواجه شدم.

دوچرخه بنده خدا در وضعیت بسیار بدی بود، کاملاً مشخص بود که مورد حمله قرار گرفته است. از تغییر وضعش فهمیدم که قصد ربودنش را داشته اند ولی نتوانسته اند. سیم پره های کج شده نشان از لگدمال شدن آن داشت. سیم های ترمز و شانژمان دنده ها پاره شده بود. مانده بودم سارق یا سارقین در این شلوغی خیابان چه طور توانسته اند این همه روی دوچرخه کار کنند و کسی چیزی نگفته است. وقتی به چهره های رهگذران نگاه می کردم چنان در خود فرو رفته بودند که اگر کل خیابان را آب می برد اینان هیچ از آن نمی فهمیدند.

به زحمت زنجیر افتاده را جا انداختم و سوار شدم، تنظیم چرخ ها به هم خورده بود و به سختی می توانستم به پیش بروم، در مسیر فقط به دنبال یک دوچرخه سازی می گشتم تا حداقل ترمز را درست کنم که حیاتی ترین بخش دوچرخه است. هنوز به میدان فردوسی نرسیده بودم که یکی از رکاب ها از زیر پایم در رفت. پیاده شدم و هر کاری کردم جا نرفت. با یک رکاب ادامه دادن دیگر میسر نبود. باید مابقی مسیر را  پیاده و دوچرخه به دست طی می کردم. تا دروازه دولت را به سختی رفتم، واقعاً از کت و کول افتاده بودم. متاسفانه در مسیر حتی یک دوچرخه سازی هم نبود.

چاره ای نبود،با اعصابی به هم ریخته به سمت میدان امام حسین به را افتادم. در دنیای تاریک خود گام برمی داشتم  که پیرمردی که در کنار خیابان نشسته بود و کفش ها را واکس می زد صدایم کرد. اصلاً حوصله نداشتم، به او توجه ای نکردم ولی دوباره مرا با خطاب پسرم به سوی خویش خواند. این بار نتوانستم بی تفاوت باشم. برگشتم تا بگویم که واکس نمی خواهم ولی او چیز دیگری گفت. با لبخندی که واقعاً انرژی بخش بود به من گفت: در کوچه بعدی دویست متر پایین تر یک دوچرخه سازی است، به آنجا برو و حال دوچرخه ات را خوب کن. باورم نمی شد این پیرمرد توانسته بود در میان این همه آدمی که در گذر هستند وضعیت مرا بفهمد، او فرشته نجات من بود. وقتی به چهره نورانی اش که با محاسن سپید رنگی پوشیده نگاه کردم، واقعاً او را یک صوفی در نقش یک واکسی دیدم.

خداحافظی گرمی از او کردم و به دوچرخه سازی رفتم. دوچرخه ساز با سبیل های بسیار پرپشتی که داشت کمی خشن به نظر می رسید و وقتی صحبت را شروع کرد تُن صدایش هم به خشونت صورتش افزود. دوچرخه را ورنداز کرد و گفت: سیم هایش باید عوض شود ولی تابگیری چرخ هایش با این سیم پره های کج ومعیوب طول می کشد، دوچرخه را بگذار و برو فردا بیا. نگاه عاجزانه ای به او کردم و گفتم که خانه من در تهرانپارس است و رفتن و آمدن سخت است اگر امکان دارد همین امروز درستش کنید.

گفت که خیلی کار دارم و به مشتری ها قول داده ام، ابتدا آنها را انجام می دهم و بعد به سراغ دوچرخه تو می روم، ممکن است خیلی طول بکشد. چاره ای نداشتم و قبول کردم. داشت به ترتیب روی سه تا دوچرخه که به طور واژگون مقابل مغازه اش روی زمین قرار داشتند کار می کرد. تا کار اینها تمام نشود کار دوچرخه من انجام نمی شود. در مغازه اش شمایل و تصاویر حضرت علی در گوشه کنارها دیده می شد، فکر کنم او از حلقه درویشان بود.

 وقتی دوچرخه را تحویل گرفتم اذان مغرب شده بود. چون هوا تاریک شده بود خواستم تا شبرنگی به پشت زین نصب کند تا حداقل از پشت ماشینی به من نزند. چراغ خطر کوچک و جالبی که با باطری قلمی کار می کرد را نصب کرد و با ترس و لرز به راه افتادم. دیگر از لذت بردن خبری نبود و فقط می خواستم هرچه زودتر به خانه برسم ولی نمی دانم چرا راه کش می آمد و هر چه رکاب می زدم نمی رسیدم. تشنگی امانم را بریده بود، در مقابل یک سوپری توقف کردم و یک بطری آب معدنی خریدم و همانجا نشستم تا هم نفسی تازه کنم و هم آبی بنوشم.

مرد میانسالی از مقابلم رد شد و او هم به سوپری رفت و هنگامی که بازگشت مقابلم ایستاد و با آرامش خاصی به من گفت: پسرم من تا تهرانپارس می روم، اگر مسیرت می خورد بیا تا شما را هم تا جایی برسانم. تشکر کردم و گفتم دوچرخه دارم. گفت: می دانم ولی معلوم است خیلی خسته ای، بیا دوچرخه ات را بالای باربند ماشین ببندیم و برویم. بعد از آن همه معطلی و اتفاقات ناگوار حالا کمی بخت به ما نظر کرده بود.

در ماشین گفتم خانه ما انتهای جشنواره است، سپاسگزارم که مرا تا همان چهار راه تهرانپارس برسانید، از آنجا تا خانه راهی نیست. او هم گفت که ساکن «رستم باغ» است. تا این را گفت فهمیدم که ایشان زرتشتی هستند، زیرا این باغ  که در فلکه دوم تهرانپارس قرار دارد برای زرتشیان است. تقارن جالبی بود، کتاب ادیان در کیفم و همراه یک زرتشتی، می خواستم کمی از دینشان بپرسم که خجالت کشیدم و البته می دانستم در این کتاب حتماً در مورد دین زرتشتی چیزهای گفته شده است. در مورد رستم باغ پرسیدم، برایم جالب بود که حدود صد واحد مسکونی در این باغ هست و علاوه بر آن تالار عبادت و کتابخانه و  موارد دیگری هم در آنجا وجود دارد.

همیشه برایم سه شعار زرتشتیان جذاب بود، پندار نیک – گفتار نیک – رفتار نیک. نشان اهورمزدا هم واقعاً زیباست. نیک بودن در این دین بسیار شاخص است. مهربانی و کمک به هم نوع در همه جا هست و هیچ ارتباطی هم به کیش و آیین ندارد. وار د تهران پارس نشد و از همان جاده دماوند وارد جشنواره شد و مرا مقابل خانه پیاده کرد. آرامش و متانت و ادبش واقعاً عالی بود، دوست داشتم مدت بیشتری در کنار ایشان باشم و از این رفتار بسیار لطیف و زیبایش حظ ببرم. هر چه تعارف کردم به منزل نیامد و خداحافظی گرمی کرد و رفت.

عجب روز پر فراز و فرودی داشتم، با صوفی و درویش و زرتشتی هم کلام شده بودم، فکر کنم این کتاب بود که امروز مرا به این شکل ترتیب داده بود تا کمی ادیان و کیش ها متفاوت را از نزدیک ببینم و انگیزه ای شود تا با دقت بیشتر کتاب را مطالعه کنم.

۲۲۵. چکمه

زمانی که هوا بارانی بود، مدرسه رفتن ما آداب خاصی داشت. هر کدام یک جفت چکمه پلاستیکی که ارتفاع آن تا زیر زانو می رسید داشتیم، شلوارها را درون جوراب می گذاشتیم و چکمه ها را می پوشیدیم و کفشها را در پلاستیک می گذاشتیم و همراه کیف دستمان می گرفتیم. در مدرسه در کنار در ورودی سالن چکمه هایی که کاملاً گِلی شده بود را درمی آوردیم و کفش ها را می پوشیدیم.

اوایل که این سیستم را کشف نکرده بودیم در روزهای بارانی با ظاهری بسیار آشفته و اعصابی خُرد به مدرسه می رسیدیم. گِل چسبناک و لغزنده بارها من و همکارانم را زمین زده بود و باعث شده بود مدرسه رفتن ما به تاخیر بیفتد، می بایست به خانه برمی گشتیم و لباس هایمان را تمیز می کردیم، البته کاملاً تمیز نمی شد و تقریباً با لباسی خیس به مدرسه می رفتیم. ولی حالا که تجربه پیدا کرده ایم علاوه بر چکمه، همیشه یک دست لباس هم در خانه آماده داشتیم.

باران که می بارید همه خوشحال بودند و خدا را شکر می کردند، من هم خوشحال بودم از این رحمت آسمانی ولی حتی با پوشیدن چکمه هم لکه های گِل روی شلوارم می افتاد. نمی دانم چرا هیچ وقت با گِل کوچه ها و مسیر نتوانستم کنار بیایم و همیشه با غرغر راه می رفتم. به روستاییان که نگاه می کردم با کفش ها و گالش هایشان سریع راه می رفتند و هیچ اتفاقی هم برای لباسشان نمی افتاد. به نظرم می بایست یک دوره ضمن خدمت «چگونه در زیر باران در کوچه های گِلی راه رفت» را بگذرانم.

آن روز اصلاً حوصله نداشتم، باران هم به شدت می بارید و از همه بدتر باید به کاشیدار می رفتم و این یعنی پیاده روی حدود سه تا چهار کیلومتری زیر باران، در روزهای عادی همیشه از این پیاده رفتن ها لذت می بردم، دره ی نسبتاً عمیقی در میان راه بود که گذر آن و دیدن مناظری که با پیچ و خم رودخانه ساخته شده بود برایم لذت بخش بود. درست است که زیر باران رفتن را شاعران بسیار توصیه کرده اند ولی من به طور کلی از خیس شدن خوشم نمی آید. ضمناً راه رفتن با چکمه آن هم مسافتی طولانی کار سختی است.

تنها بودم و حسین امروز با من نبود و همین مزید بر علت شده بود که با اخم از خانه بیرون بروم، آن قدر ناراحت و عصبانی بودم که وقتی از روستا خارج شدم تازه فهمیدم کفش هایم را همراه ندارم، پیش خودم فکر کردم درست است با چکمه نباید به مدرسه رفت، ولی اصلاً حوصله ندارم در این باران برگردم و کفش هایم را بگیرم، چاره ای نیست یک بار هم با چکمه پلاستیکی به کلاس می روم.

در سرازیری دره بود که پایم لغزید و به زمین خوردم. راه رفتن با چکمه خیلی سخت است، به خاطر لاستیکی بودن پا در آن عرق می کند و در همان داخل چکمه لق می زند. تنها شانسی که آوردم این بود که دستهایم را حایل کردم و شلوارم از پشت زیاد با زمین تماس پیدا نکرد. البته این شانس در چند قدم پایین تر با من همراه نبود و کاملاً پخش زمین شدم. اوضاع برایم بسیار ناگوار بود، با این شرایط باید بازمی گشتم ولی مدرسه و کلاس ارجحیت داشت.

 وقتی از رودخانه گذشتم و ابتدای سربالایی مسیر میان بر رسیدم باران شدید تر شد و کاملاً مانند دوش حمام می آمد. به میانه های سربالایی رسیده بودم که از رو برو گله ی بزرگی آمد، می باید صبر می کردم تا این خیل گوسفندان رد شوند تا بتوانم عبور کنم. در آن هوای سرد و بارانی که همه چیز برایم ناجور بود، سلام و احوال پرسی گرم چوپان انرژی مثبتی به من داد و تا حدی حالم درونی ام را بهتر کرد.

وقتی به مدرسه که رسیدم اصلاً وضع مناسبی نداشتم. چکمه ها کاملاً گِلی، شلوار که تقریباً همچون لباس های چریکی لکه لکه شده بود، کاپشن کاملاً خیس که از آن آب می چکید، سر وصورتی نا مرتب و…  آقای مدیر وقتی مرا با آن اوضاع دید سریع یکی از بچه ها که خانه آنها کنار مدرسه بود را صدا کرد و او کاپشن مرا برد تا بگذارد کنار بخاری خشک شود تا حداقل در زمان بازگشت با کاپشن خیس برنگردم. پیراهنم هم کاملاً خیس شده بود و وقتی در آبدار خانه شلوارم را با آب تمیز کردم بهتر که نشد هیچ، کاملاً رنگش برگشت و شبیه شلوار نظامی ها شد.

وقتی با اوضاعی آشفته تر از قبل وارد دفتر شدم، آقای مدیر نگاهی به من کرد و گفت: بیا کنار بخاری تا سرما نخوری، با این شرایط کلاس نروی بهتر است. بیشتر نگران ظاهرم بودم تا مریض شدن، یکی از اصول اولیه معلمی داشتن ظاهری آراسته است. معلم باید مرتب و منظم باشد و نوع لباس پوشیدنش هم باید در این راستا باشد. از طرفی این شرایط حکم می کرد که کلاس نروم ولی از طرف دیگر این همه راه آمده ام و حیف است که تدریس نکنم، ضمناً درس هم عقب هستم و از دست دادن امروز کارم را بسیار سخت خواهد کرد.

چاره ای نبود، سعی کردم کمی خودم را مرتب کنم و به کلاس بروم. سرم را با شانه آقای مدیر! که در کشو میزش بود مرتب کردم و لباسم را روی شلوار انداختم تا کمی اوضاع بهتر شود. می دانستم که بچه ها در همان نگاه اول مرا مسخره خواهند کرد. با آن اوضاع کاملاً درهم و برهم با هراس وارد کلاس شدم. بچه ها خیلی با تعجب نگاهم می کردند، برایم سخت بود ولی کل داستان و پیاده آمدنم زیر باران و زمین خوردنم را برایشان توضیح دادم و واقعاً دمشان گرم چنان عادی رفتار کردند که بعد از مدتی خودم هم فراموش کردم ظاهرم چگونه است و غرق در درس دادن شدم.

بخش اول درس را گفتم و روی صندلی نشستم تا در زمانی که بچه ها حل می کنند کمی استراحت کنم. در آن زمان بود که تازه یادم آمد با همان چکمه ها در کلاس هستم. واقعاً این بچه ها عالی هستند و در رفتارشان حتی کوچک ترین تغییری ندیدم، یک نفر هم حتی لبخندی برای مسخره کردن نزد. به این فکر افتادم که به آقای مدیر بگویم فعلاً کفش هایش را به من قرض بدهد، ایشان معمولاً یک جفت صندل در مدرسه داشت. حداقل دو زنگ دیگر را با چکمه در کلاس نباشم.

بدون هیچ مشکلی بخش دوم را نیز درس دادم. بچه ها داشتند کاردرکلاس حل می کردند و من هم انتهای کلاس ایستاده بودم که صدای در آمد و بلافاصله آقای مدیر به همراه چند نفر که همه کت و شلوار پوش بودند واردکلاس شدند. تا آمدم چیزی بپرسم آقای مدیر گفت از اداره آمده اند جهت بازدید، از اداره کل استان آمده اند، من هم سلام کردم و آنها هم با روی باز جوابم را دادند.

نمی دانم چرا وقتی از پشت بچه ها به جلو کلاس آمدم تا با آنها دست بدهم چهره های بازشان ناگهان تبدیل به چهره های گرفته همراه با اخم شد. یکی از آنها رو به آقای مدیر کرد و گفت ایشان دبیر هستند؟ و آقای مدیر هم گفت بله ایشان از بهترین دبیرهای ما هستند. تعجب و تا حدی بهت زدگی را در چهره آنها می دیدم. من هم که متعجب شده بودم گفتم: بله دبیر ریاضی هستم و حالا هم بچه ها دارند کاردرکلاس حل می کنند.

سریع از کلاس خارج شدند. متعجب مانده بودم که چرا بیشتر نماندند و از وضعیت کلاس و بچه ها سوالی نکردند، حتی دفتر نمره را هم بررسی نکردند و رفتند. وقتی جلوی تخته سیاه قدم می زدم و در فکر بودم که چشمانم دوباره به چکمه ها افتاد. همه چیز برایم روشن شد، وضع ظاهری ام به همراه این چکمه اصلاً خوب نبود و حق داشتند تا با اخم از کلاس من بیرون روند. فقط به این شانس خود فکر می کردم که درست در روزی که همه چیز باید در بدترین وضعیت ممکن باشد بازرس از اداره کل باید بیاید، این همه روزها و ماه ها و سالها مرتب بودنم یک طرف و فقط امروز در طرف دیگر.

چند لحظه بعد آقای مدیر آمد و گفت با تو کار دارند. وقتی وارد دفتر شدم مانند مسلسل به باد انتقادم گرفتند، طوری که حتی با عصبانیت سرم داد می زدند که این چه وضع معلمی است و چرا به اصول اولیه کار توجه نمی کنید. چرا برای کارتان ارزش قایل نیستید. معلم الگو دانش آموزان است و همیشه باید آراسته در کلاس ظاهر شود. این وضعیت شما به هر چیزی شبیه است الی دبیر. این بار را باید توبیخی بگیرید تا اهمیت موضوع را درک کنید.

ساکت بودم و هیچ نمی گفتم. حق با آنها بود، از همان زمانی که به مدرسه وارد شدم خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که اصل اولیه را امروز رعایت نکرده ام. ولی از شانس بدم در طول مدتی که در این روستاها تدریس کرده ام فقط امروز به این روز افتاده ام. همیشه مرتب و منظم بوده ام، اصلاً نظم اصل اول و اساسی کار من است و همه این را می دانند. همیشه حواسم به همه چیز بوده و از بخت بدم فقط امروز این بلاها بر سرم آمده است.

نمی گذاشتند صحبت کنم و با شدت و حدت مرا مورد هجوم ایراداتشان قرار می دادند. تا کنون این گونه مورد انتقاد قرار نگرفته بودم. در وضعیت بدی قرار گرفته بودم، از فرط ناراحتی بغض کرده بودم و سرم را پایین انداختم. قبول دارم که اشتباه کرده بودم ولی آنچنان که اینان می گفتند هم مقصر نبودم. شرایط و اوضاع جغرافیایی و آب و هوا و بسیاری دیگر از عوامل باعث چنین وضعیتی شده بودند. می دانستم کار درستی انجام نداده ام ولی به عمد و از روی بی توجهی به کارم نبوده است. من هنوز عاشق معلمی هستم و تمام تلاشم برای بهتر انجام دادن وظایفم است. 

کمی خودم را جمع و جور کردم و وقتی صحبتهایشان تمام شد و شروع کردند به نوشتن گزارش رو به آنها کردم و در ابتدا خواستم از پنجره بیرون را نگاه کنند. کمی تعجب کردند ولی برگشتند و بیرون را نگاه کردند، بعد توضیح دادم که من هفته ای سه روز آن روستا که حدود چهار کیلومتر با اینجا فاصله دارد کلاس دارم و دو روز هم اینجا تدریس دارم. به همین خاطر در آن روستا بیتوته کرده ام و باید این مسیر را در این دو روز بروم و برگردم. امروز هم باران سختی می بارید و مجبور بودم چکمه بپوشم. البته قبول دارم که اشتباه کرده ام و یادم رفته کفش هایم را بیاورم. تازه کاپشنم هم کاملاً خیس شده که در خانه همسایه مدرسه در حال خشک شدن است. متاسفانه در مسیر دوبار هم زمین خوردم که به این روز افتاده ام.

شرایط در اینجا با شهر بسیار فرق دارد و برای رفتن به مدرسه باید مشکلات و سختی هایی را به جان خرید. امروز که بارانی است، روزهای برفی اگر تشریف بیاورید و همراه من چند قدمی در کولاک راه بروید خواهید فهمید که اینجا چقدر کار کردن سخت است. وقتی پاهایتان در سرما بی حس شد آن موقع کاملاً درک خواهید کرد که چه کسی برای کارش اهیمت قائل است. وقتی در تاریکی غروب های سرد زمستان مجبور هستید در میان زوزه شغال ها در این مسیر پیاده بروید خواهید فهمید که اصول اولیه در اینجا تعاریفی دیگر دارد.

تازه وقتی مانند من هر دو هفته فقط سه روز وقت داشته باشی به خانواده ات سر بزنی و از این سه روز، دو روزش هم در راه باشی خواهید فهمید که چه کسی برای کارش ارزش و اعتبار قائل است. من شاید امروز ظاهرم مناسب نام شامخ معلمی نباشد ولی در تمام روزهای دیگر که شما در اتاق های گرم اداره تان هستید، من با تمام وجود از این نام در این منطقه دور افتاده حراست می کنم. باشد برایم توبیخی بزنید تا برایم به یادگار برایم بماند که بعد از کلی مصائب و به زمین خوردن و خیس شدن و… خودم را به مدرسه رساندم تا درسم را به این بچه ها بدهم، این گونه با من برخورد شد.

هیچ کدامشان دیگر چیزی نگفتند، من هم خداحافظی کردم و به کلاس بازگشتم. خیلی ناراحت بودم، اشتباه کرده بودم ولی تاوانم توبیخ درج در پرونده نبود، شاید یک تذکر کفایت می نمود. البته بعد از رفتنشان آقای مدیر گفت خیالت راحت باشد، حرف هایت اثر گذاشت و خبری از توبیخی نیست.

بعد از تعطیل شدن از مدرسه وقتی پیاده در زیر باران داشتم به وامنان برمی گشتم به این فکر می کردم که بقیه برای چه کارهایی توبیخ می شوند و من برای چه کاری قرار بود توبیخ شوم.

۲۲۴. عیدی

همیشه نق نق بچه ها برای عیدی نزدیک امتحانات ثلث دوم شروع می شد، البته به من کمتر می گفتند، چون می دانستند که اگر هم بگویند از طرف من برای آنها آبی گرم نمی شود. به طور کلی مخالف این موضوع بودم و حتی به همکاران نیز می گفتم که بی حساب و کتاب نمره ندهند. عیدی هر چیزی می تواند باشد به جز نمره، سنجش بخش بسیار مهم آموزش و پرورش است و اگر درست اجرا شود بخش های دیگر نیز سامان می یابند. همکاران بر من خرده می گرفتند که در نمره کلاسی می شود برای ایجاد انگیزه به بچه ها کمک کرد. من هم جواب می دادم که هر کمکی باید در ازای انجام کاری باشد، از دانش آموزان به بهانه های متفاوت کار بخواهید و بعد متناسب با فعالیت به آنها نمره بدهید، می توانید کارهای ساده بخواهید و بدین بهانه ارفاقی کنید.

با توجه به این موضوع خودم راهکار مناسبی ابداع کردم، یک هفته مانده به شروع امتحانات برای دانش آموزان تکلیف ارفاقی تعیین کردم، حداکثر نود سوال و حداقل پنجاه سوال از تمارین کتاب را اگر می نوشتند با توجه به تعداد سوالاتشان از نیم تا یک و نیم نمره به نمره مستمر آنها ارفاق می کردم. قوانینی هم برای این کار تعیین کردم، به عنوان مثال برگه هایی که سوالات را در آن می نوشتند باید از برگه ها یک طرف سفید یا دفاتر سال قبل باشد، راه حل ها با مداد باشد، فرصت تحویل فقط تا روز امتحان ریاضی است و بعد از آن به هیچ عنوان قبول نمی شود.

تا این موضوع را در کلاس مطرح کردم و گفتم این هم عیدی من به شما، همه غرغر می کردند و می گفتند که این همه باید بنویسیم و حل کنیم فقط برای یک و نیم نمره، آقای فلانی همینجوری به هر نفر دو نمره داده است. در جوابشان گفتم: اجباری نیست و هر کس حل کند نمره می گیرد و هر کس ننویسد چیزی از او کم نمی شود. غرغر ها ادامه داشت و از این خیل دانش آموزان فقط آنهایی که نمره بالا می گرفتند ابراز رضایت کردند. البته قصد من بیشتر دانش آموزانی بودند که کمی ضعیف بودند و با این بهانه آنها را می توانستم به حل کردن وادار کنم.

مانند همیشه اولین امتحان ریاضی بود، انتظار نداشتم از طرحی که ریخته بودم استقبال خوبی شود، ولی روز امتحان حدود هفتاد هشتاد درصد بچه ها برگه هایی که روی آنها ریاضی حل کرده بودند را آوردند و به من تحویل دادند. البته در مدرسه دخترانه استقبال بهتر بود. خیلی دوست داشتم امتحان تمام شود و برگه های بچه ها را تصحیح کنم تا ببینم آیا به هدف اصلی ام رسیده ام و این کار به آنها کمک کرده است که نمره بهتری بگیرند.

در طول امتحان وقتی به چند برگه نگاه انداختم وضعیت خوب به نظر می رسید، ولی وقتی امتحان تمام شد و در یک دستم پوشه سنگین برگه های امتحانی و در دست دیگرم پلاستیکی پر از کاربرگ های دانش آموزان بود تازه به عمق فاجعه پی بردم که چقدر کار برای خودم درست کرده ام. علاوه بر تصحیح اوراق امتحانی، کلی کاربرگ را هم باید بررسی کنم، البته کاربرگها نیاز به تصحیح نداشت و فقط شمارش و بررسی نیاز داشت. امیدوارم بود که این کار تاثیر مثبتی داشته باشد و همین برایم انگیزه ای شد که در دو روز و شب متوالی همه کارها را انجام دهم. در پایان نتیجه تا حدی رضایت بخش بود و تعداد دانش آموزان تجدیدی نسبت به ثلث قبل کمتر شده بود.

روز آخر امتحانات بچه ها از نمره ریاضی شان می پرسیدند و من هم مانند همیشه می گفتم که انشالله بعد از عید در کارنامه خواهید دید. البته هنوز از دست من دلخور بودند که چرا عیدی نداده ام، من هم با جدیت گفتم پس آن یک و نیم نمره چه بود؟ تقریباً آنهایی که تمارین را نوشتند و آوردند کل این نمره را گرفته اند. یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه ببخشید شما اصلاً نمی دانید عیدی چیست! برای گرفتن عیدی که نباید کار کرد، خود شما مگر بچه بودید عیدی نمی گرفتید. گفتم آن کجا و این کجا؟ عیدی می تواند پول یا هر هدیه ای باشد ولی نمره نمی تواند این خاصیت را داشته باشد. خدا را شکر که امتحان شروع شد وگرنه نمی توانستم از پس این وروجک ها بر بیایم.

در پایان امتحان هر کدام از دانش آموزان که می آمدند و برگه شان را به من تحویل می دادند، با لبخندی سال نو را تبریک می گفتند و در ادامه مرا به خاطر ندادن عیدی ملامت می کردند، یکی گفت: آقا اجازه سال نومبارک، انشالله در سال جدید شما هم یاد بگیرید که عیدی بدهید. آن یکی گفت: سال نومبارک، انشالله آن قدر مجبور شوید عیدی بدهید که خسته شوید. من هم برای همه آنها سالی پر از موفقیت آرزو می کردم و با لبخند بدرقه شان می کردم. واقعاً دنیای بچه ها زیباست و همه چیز آن چقدر بچه گانه است.

صبح روز بیست و نه فروردین سوار ماشین آقا اسدالله شدم و بعد از کلی معطلی به راه افتاد، تا تیل آباد به این فکر می کردم که از کدام مسیر بروم؟ آزادشهر یا شاهرود؟ برای روز آخر سال متاسفانه بلیط از قبل نگرفته بودم، البته بسیار سعی کرده بودم ولی گیر نیاورده بودم. چاره ای نبود می بایست منزل به منزل می رفتم. فقط خدا خدا می کردم که ساعت تحویل سال خانه باشم. نزدیک تیل آباد تصمیم خود را گرفتم و مسیر شاهرود را انتخاب کردم.

کنار پاسگاه و در پشت دیواری پناه گرفته بودم تا این باد مرا از جا نکند، اینجا همیشه بادخیز است. متاسفانه خبری از ماشین نبود، یک مینی بوس گذشت که حتی در راهرو هم جا نداشت و مابقی هم سواری هایی بودند که ظرفیتشان تکمیل بود. بعد از حدود یک ساعت معطلی تریلی ای رسید و مرا سوار کرد. چاره نداشتم و می بایست کندی این ماشین سنگین را تحمل کنم، از معطلی و همچنین خشک شدن در باد تیل آباد که بهتر بود.

ساعت دوازده ظهر به شاهرود رسیدم، تازه یکی از منازل را پشت سر گذاشته بودم ولی بسیار خسته شده بودم. همان سرچمشه سوار تاکسی شدم و به میدان مرکزی رفتم. دور میدان دفتر تعاونی یک بلیط نداشت و همانجا به من پیشنهاد کردند که به پلیس راه بروم تا شاید ماشین گذری گیر بیاورم. گرسنه بودم و در طرف دیگر میدان به ساندویچی رفتم تا ناهار را میل کنم. وقتی منتظر آماده شدن ساندویچ بودم ناخواسته صحبت های دو نفری که در میز مقابلم نشسته بودند را شنیدم که می گفتند: حالا که نمی توانیم به تهران برویم پس این بلیط های قطار را چه کنیم؟ فکر نکنم از ما پس بگیرند، چند ساعتی تا حرکت قطار نمانده است.

چیزی که می شنیدم را باور نمی کردم، در این روز پایانی سال که بلیط به هیچ عنوان گیر نمی آید، بدین راحتی بلیط  در چند قدمی من است. دیگر کار از خجالت کشیدن گذشته بود و سریع خودم را به میز آنها رساندم و گفتم: ببخشید، من اصلاً قصد فضولی ندارم و کاملاً ناخواسته شنیدم که شما بلیط قطار دارید ولی سفرتان لغو شده است. با حالت متعجبی تایید کردند و من هم در ادامه گفتم: من می خواهم به تهران بروم و بلیط گیر نیاورده ام، امکانش هست که بلیط شما را بخرم؟!

ابتدا کمی متعجب مرا نگاه می کردند ولی راضی شدند که بلیط را به من بفروشند ولی شرط عجیبی داشتند، من می بایست هر دو بلیط را می خریدم. چاره ای نبود و قبول کردم، وقتی بلیط ها را به من دادند با خنده به من گفتند: یک بلیط اضافه هم عیدی ما به شما. به یاد حرف دانش آموزانم افتادم که می گفتند شما اصلاً نمی دانید عیدی چیست. به جای این که پولی به عنوان عیدی بگیرم، پولی پرداخته ام و یک صندلی خالی عیدی گرفته ام. در شهر غریب آن هم روز آخر سال اجبار است که این بلاها را سر آدم درمی آورد.

حدود سه ساعت تا زمان حرکت قطار وقت داشتم، پیاده به سمت ایستگاه راه آهن شاهرود به راه افتادم، میدان مرکزی و خیابان های اطرافش پر بود از مردم که داشتند آخرین خرید های عیدشان را انجام می دادند، عیدی را باید اینجا ها جست. لبخندی که بر لبان کودکان به خاطر کفش یا لباس نو جاری می شد، رضایت خاطری که هم برای خریدار و هم برای فروشنده ایجاد می شد، تکاپو خرید شیرینی و میوه و آجیل عید، همه اینها عیدی واقعی است.

هنوز از میدان فاصله نگرفته بودم که کودکی مقابلم آمد و با لبخندی از من عیدی خواست. خنده ام گرفت، صحبت ها و چهره های بچه های کلاس مقابل چشمانم بود. فکر کنم دعایشان در حال مستجاب شدن است. از میدان که فاصله گرفتم همه جا در سکوت غرق شد. در این خیابان حتی مغازه هم به زحمت می شد پیدا کرد. تابلو لشگر ۳۰ ارتش برایم جذابیت داشت، به یاد گرگان افتادم، سال های زیادی را در این شهر زندگی کرده بودم. این خیابان طولانی تمام نمی شد و به ایستگاه راه آهن نمی رسیدم.

دیگر خسته شده بودم، کنار خیابان ایستادم تا مابقی مسیر را تاکسی بگیرم. خبری از تاکسی نبود و یک شخصی مقابلم توقف کرد. سوار شدم و یک دقیقه هم نگذشت که خود را مقابل ایستگاه راه آهن دیدم. کرایه را دادم و منتظر بقیه اش بودم که با لبخند راننده مواجه شدم. گفت: عیدتان مبارک و عیدیتان، مابقی پول را خودش به عنوان عیدی گرفته بود، واقعاً این عیدی دادن های من داشت از حساب خارج می شد.

فکر می کردم مبدا قطار شاهرود است ولی وقتی دیدم در ایستگاه هیچ قطاری متوقف نیست، فهمیدم که با قطار مشهد تهران عازم هستم. به مسئول بررسی بلیط قضیه را گفتم و با نشان دادن کارت شناسایی، قبول کرد و بدون مشکل از این بخش گذشتم. صدای سوت قطار آمد و لوکوموتیو GM با ابهت خاصی قطار را وارد ایستگاه کرد. سریع خودم را به واگن که بلیط برای آن بود رساندم، ولی مامور سالن نگذاشت سوار شوم. نگرانی تمام وجودم را گرفته بود، چه مشکلی می توانست پیش آمده باشد؟ درست است که نام من با نام درج شده روی بلیط مغایرت دارد ولی این موضوع را در ایستگاه حل کرده بودم.

با اضطراب از آقای سالن دار خواستم تا بگذارد سوار شوم، گفتم که مشکل مغایرت نام و نام خانوادگی را در ایستگاه برطرف کرده ام. مامور نگاه متعجبی به من کرد و گفت: من با اسم شما کاری ندارم، این بلیط مربوط به این قطار نیست، شماره قطاری که روی بلیط درج شده با شماره این قطار همخوانی ندارد. دنیا داشت دور سرم می چرخید، یعنی چه که این قطار نیست؟! مگر می شود قطار فرق داشته باشد. هر چه اصرار کردم نگذاشت و در آخر گفت شاید قطار بعدی باشد.

قطار بعدی یعنی چه؟ یعنی فردا! کمی فکر کردم، وقتی بلیط را از آن دو نفر گرفتم کامل به تاریخ آن دقت کردم و دقیقاً ۲۹ اسفند بود. دوباره به بلیط نگاه کردم، تاریخ درست بود ولی ساعت حرکت هنوز نشده بود. کاملاً گیج شده بودم و دوباره به پیش مسئول بررسی بلیط ها رفتم. تا به بلیطم نگاه کرد، گفت حدود یک ساعت دیگر می رسد. هاج و واج پرسیدم مگر چند تا قطار از اینجا به تهران می رود؟گفت: قطارهای مشهد زیاد هستند ولی شاهرود فقط یک قطار به تهران دارد. آنجا بود که فهمیدم این ایستگاه با ایستگاه گرگان بسیار متفاوت است، از گرگان روزانه فقط یک قطار به تهران می رود و دیگر قطار عبوری ندارد و همین باعث اشتباه من شده بود.

قطار من رسید و سوار شدم، خیلی دوست داشتم مسیر کویری قطار را ببینم و به همین خاطر همان کنار پنجره نشستم و تمام حواسم به بیرون بود. مناظر متفاوتی از مقابل چشمانم می گذشت، بیشتر سفر های من با قطار مسیر راه آهن گرگان به تهران است که کوهستانی است ولی مناظر کویری هم زیبایی خاص خودش را داشت. از سمنان که گذشتیم هوا تاریک شد و بیشتر نتوانستم از این زیبایی لذت ببرم.

به غیر از من دو نفر دیگر در کوپه بودند، رئیس قطار آمد و بدون مشکل بلیط مرا بررسی و سوراخ  کرد، بعد از ایشان مرد قوی هیکلی با سبیل های درشت که یک کتری بزرگ در دستش بود آمد، چای می فروخت و من هم از او یک چای گرفتم. وقتی می خواستم پولش را بدهم لبخندی زد و گفت: عیدی ما فراموش نشود. لبخندی زدم و به این فکر فرو رفتم که با این اوصاف فکر کنم تا به خانه برسم تمام پول هایم را باید عیدی بدهم. در تمام این لحظات فقط چهره های بچه ها کلاس جلوی چشمم بود.

اولین بار بود که شب هنگام به ایستگاه راه آهن تهران می رسیدم، همیشه با قطار گرگان صبح های زود می رسیدم. در میدان راه آهن جای سوزن انداختن نبود. همه در حال رفتن بودند. چند ساعت بیشتر تا زمان تحویل سال نمانده بود و همین عامل، رفت و آمدها را سرعت بخشیده بود. وقتی به ایستگاه اتوبوس واحد خط میدان راه آهن به میدان امام حسین رسیدم آن چنان جمعیتی دیدم که ناخودآگاه هراسیدم. با این وضعیت رسیدن من قبل از ساعت تحویل به خانه غیرممکن بود. با تلفن کارتی با خانه تماس گرفتم و اوضاع را به آنها گفتم تا نگران نباشند.

چندین اتوبوس آمدند و تا جایی که جا داشت پر شدند و رفتند ولی به نظرم چیزی از جمعیت کاسته نشد. انتظار سخت بود و نگرانی نرسیدن سخت تر، در این اوضاع نابسمان حاجی فیروز هم آمده بود و در میان جمعیت شعر می خواند و می رقصید. هیچ کس به او توجه نمی کرد و همین کسادی بازارش او را هم کمی کلافه کرده بود. نمی دانم چه شد که سراغ من آمد و کلی با دایره زنگی زد و خواند و در نهایت هم به من گفت: عید شما مبارکه، عیدی ما یادت نره.

نمی دانم چه شد که ناگهان عصبانی شدم و گفتم: بس است دیگر، چقدر می خواهید پول از من بگیرید. خسته شدم از بس به این و آن عیدی دادم. هر کس به من می رسد به دنبال گرفتن عیدی هستند و هیچ کس به فکر عیدی دادن نیست، دست از سر من بردارید. با این وضعیت ازدحام و نبود ماشین و ترافیک عید، مسلماً تا ساعت ها بعد از تحویل سال به خانه می رسم، با این اوضاع دیگر عیدی نمی ماند که به من بدهند.

بنده خدا حاجی فیروز یکه ای خورد و گفت: باشد آقا شما عصبانی نشو عیدی نخواستیم، فقط این را بگویم که شما اصلاً نمی دانی عیدی چیست. این را که گفت باز هم به یاد بچه های کلاس افتادم و ناخودآگاه خنده ام گرفت. گفتم: راست می گویید، دیروز هم بچه های کلاس هم به من همین حرف را زدند. حاجی فیروز که درمانده شده بود از این رفتار من کمی از من فاصله گرفت، به پیشش رفتم و ادامه دادم: ببخشید من از راه دور آمده ام و خسته ام، بفرمایید این هم عیدی شما. به خدا فقط اندازه کرایه تا خانه رسیدن برایم پول مانده البته اگر بتوانم تا میدان امام حسین را با واحد بروم.

وقتی به خانه رسیدم ساعت تحویل گذشته بود، بعد از سلام و احوال پرسی بلافاصله رو به پدرم کردم و گفتم: عیدی مرا بدهید، از امروز صبح تا حالا هر چه داشتم را عیدی داده ام. تو را به خدا به من عیدی بدهید تا دق نکرده ام.

۲۲۳. قسم

در مینی بوس حاج منصور به دوردست ها خیره بودم و به این فکر می کردم که عجب سخن نکویی است که می گوید: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. ای کاش دیروز در مدرسه در مورد بلیط قطار ساعت هفت شب گرگان به تهران چیزی نمی گفتم، ای کاش اصلاً نمی گفتم که می خواهم بروم. فکر نمی کردم که چنین سرنوشتی برایم رقم بخورد. یاد گرفتم که از این به بعد زیاد حرف نزنم، تا زمانی که چیزی از من نپرسیدند زبان به گفتن نگشایم.

ماجرا از این قرار است که بعد از این که صحبت های من در مورد بلیط قطار تمام شد، یکی از همکاران مرا به گوشه ای کشاند و گفت که فردا عازم سفر است و برای نوبت عصر مدرسه شهر جایگزینی نیافته است. از من خواست در فرصتی که از ظهر تا زمان حرکت قطار دارم به جای ایشان به مدرسه بروم. تا گفت یکه خوردم، کمی فکر کردم و گفتم: مدرسه تا تمام شود ساعت شش می شود و آن موقع حتی اگر ماشینی هم پیدا کنم نمی توانم ساعت هفت ایستگاه راه آهن گرگان باشم. لبخندی زد و گفت: انگار فراموش کرده ای که فصل امتحانات است.

راست می گفت امتحانات ثلث دوم بود، ولی باز هرچه حساب کردم از نظر زمانی کم می آوردم. به ایشان گفتم که خیلی دوست دارم همکاری کنم ولی به خاطر راه دور و همچنین قطاری که اگر برود دیگر نمی شود به آن رسید از قبول این کار معذورم. جالب این بود که هر چه من طفره می رفتم نمی فهمید و فقط حرف خودش را می زد، گفت: اشکال ندارد هماهنگ می کنم برای زنگ آخر مراقب نباشی تا به قطارت هم برسی. نگاه معنی دار مرا هم نفهمید و  دستم را فشرد و گفت: پس من با مدیر مدرسه هماهنگ می کنم، موقع خداحافظی هم کاغذی به من داد که نشانی مدرسه در آن بود.

چقدر انسان ها با هم فرق دارند، چقدر نوع تفکر و نگاه به دیگران متفاوت است. این کار اگر قرار بود توسط من انجام شود، اول این که باید کلی زحمت می کشیدم و با خود کلنجار می رفتم تا مطرحش کنم و دوم این که اگر طرف مقابلم همان ابتدا قبول نمی کرد امکان نداشت اصرار کنم. این همکار گرانقدر آن چنان به من می گفت که انگار وظیفه ای بر دوش من است که باید انجامش دهم. ای کاش می شد واکنش خود ایشان در برابر چنین درخواستی را دیدم. آیا او هم قبول می کرد؟!

حاج منصوری که همیشه به آرامی رانندگی می کرد و همه جا از قبیل مرکز خدمات فارسیان و پاسگاه غزنوی و … کلی توقف می کرد و نزدیک به ظهر ما را به شهر می رساند، حالا شده بود راننده فرمول یک، چنان با سرعت می رفت که همه مسافرین از هراسی که داشتند نمی توانستند صحبت کنند. توقفی در کار نبود و با سرعت سرسام آوری پیچ های جاده را می پیچید. میزان مصرف پلاستیک چند برابر حالت عادی شده بود. نوده را که گذشتیم حاج منصور لبخندی زد و گفت: به خدا کار دارم. فکر کنم خودش هم فهمیده بود که حال روز ما زیاد خوب نیست.

همه چیز برای من برعکس است، زمانی که عجله دارم و کمبود وقت مضطربم می کند، همه چیز با تاخیر انجام می شود، ماشین توقف زیاد می کند یا به هر دلیلی زمان از دست می رود. ولی حالا که نیاز به زمان دارم و باید ساعت یک مدرسه باشم، ساعت نه و نیم به شهر می رسم. این سه ساعت و نیم را چگونه باید بگذرانم؟ این شهر فقط سه خیابان دارد و قدم زدن در آنها کلاً نیم ساعت هم نمی شود. باید راهی می یافتم تا بتوانم سر خودم را گرم کنم.

سینما بهترین گزینه بود، برای سانس ده و نیم تا دوازده آن بلیط گرفتم و در سالن انتظار کوچک آن نشستم. ساعت ده شد و خودم را با چند پوستری که به در و دیوار چسبانده شده بود مشغول کردم. این شهر فقط همین یک سینما را دارد و به نظرم نقلی و خوب می آمد. ساعت ده و نیم شد و منتظر بودم که درب سالن را باز کنند تا تماشاچیان به داخل بروند، ولی وقتی بیشتر دقت کردم به غیر از من فقط دو نفر دیگر بودند. همان آقای درون باجه که بلیط را به من داده بود به پیشم آمد و گفت: با عرض شرمندگی سانس تعطیل است، خودتان می بینید که تماشاچی نیست، به خدا برای ما صرف نمی کند. حق را به ایشان دادم و از این که باید به دنبال راهی دیگر برای گذران وقت باشم، دلخور شدم.

در خیابان ها دور می زدم ولی عقربه های ساعت اصلاً دور نمی زدند. زیاد گرسنه نبودم، ولی به قهوه خانه ای که در میدان مرکزی شهر بود رفتم و یک دیزی سفارش دادم، صاحب قهوه خانه که عینک ته اسکتانی اش بر روی چهره پر چین و چروکش کاملاً می نشست گفت: پسرجان بشین تا نیم ساعت دیگر آماده می شود. به قرآن هنوز نپخته است. در این مدت غرق در آدمهایی بودم که می آمدند و می نشستند و سیگار دود می کردند و چای می نوشیدند و کلی در مورد موضوعاتی که زیاد هم مهم نبود صحبت می کردند و می خندیدند و عصبانی می شدند و … و بعد می رفتند. همیشه برایم این تفاوت ها جذاب بود، هر کسی برای خودش دنیایی دارد و در آن زندگی می کند.

ساعت یک ربع به یک به مقابل مدرسه رسیدم، هنوز واردش نشده بودم که هیبتش مرا گرفت، ساختمانی بسیار بزرگ و سه طبقه بود در میان حیاطی فراخ که می شد در آن سه یا چهار زمین فوتسال ایجاد کرد. هنوز دانش آموز چندانی به مدرسه نیامده بودند ولی همین تعداد از کل مدرسه ما بیشتر بودند. به دفتر رفتم و خودم را معرفی کردم. آقایی که نمی دانم چه سمتی در مدرسه داشت با رویی باز از من استقبال کرد و مرا به اتاق دبیران فرستاد.

در گوشه ای کز کرده بودم و منتظر شروع امتحان بودم که زودتر از این جمع خارج شوم. معمولاً در جاهایی که ناآشنا هستم راحت نیستم. درست است که همه همکار بودند ولی هیچکدام را نمی شناختم. پوشه ها را توزیع کردند و محل مراقبت من سالن طبقه سوم بود. پله ها را بالا می رفتم که به درون پوشه نگاه کردم، وقتی دیدم پایه را نوشته اول دبیرستان تازه فهمیدم که اینجا دبیرستان است نه راهنمایی و این باعث شد مضطرب شوم. تا به حال تجربه دبیرستان را نداشتم، به خودم دلداری می دادم که چیز خاصی نیست فقط امتحان است، قرار نیست که کلاس بروم.

دانش آموزان آمدند و کل سالن پر شد. هم تعدادشان هم اندازه و قد قواره شان با بچه های مدرسه ما متفاوت بود. تازه این ها سال اولی هستند و هنوز نوبت به سال بالایی ها نرسیده است. آزمون شروع شد و همه چیز بسیار خوب بود، در سالن بزرگ سه تا مراقب بودیم و همه چیز تحت کنترل بود. همیشه از این جلسات منظم و مرتب خوشم می آمد، تعداد زیاد شرکت کنندگان رسمیت خاصی به جلسه امتحان می دهد. در این موقعیت است که واقعاً احساس مراقب بودن می کنم، مراقبت این است نه برای بیست دانش آموز، آن هم درون کلاس.

بعد از اتمام آزمون به دفتر مدرسه رفتم و سراغ آقای مدیر را گرفتم. خدمتشان رفتم و قضیه بلیط قطار را گفتم. لبخندی زد و گفت: در جریان هستم. نگران نباش، ما در دو نوبت امتحان می گیریم، پایه های اول و دوم برگزار شد و ساعت سه پایه های سوم و چهارم امتحان می دهند. فکر کنم ساعت چهار یا چهار و نیم تمام شود و شما هم به قطار برسید. با گفته های آقای مدیر خیالم راحت شد و آماده شدیم برای نوبت دوم امتحان.

این بار مراقبت تنها کلاسی که در آن آزمون برگزار می شد به من افتاد، همه در دو سالن طبقه دوم و سوم قرار داشتند و باقیمانده در کلاسی که من مراقبشان بودم جا داده شده بودند. تعدادشان حدود پانزده نفر بود و با فاصله های استاندارد روی تک صندلی نشسته بودند. برگه ها را توزیع کردم و امتحان شروع شد، خیلی دوست داشتم باز هم در سالن باشم، به نظرم ابهت مراقب سالن خیلی بیشتر از مراقب کلاس است.

در این فکر بودم که مراقب دبیرستانی ها خیلی راحت تر از بچه های راهنمایی است، این ها بزرگ شده اند و عقلشان می رسد و دنبال تقلب نیستند، مخصوصاً این ها که سال سومی هستند. در همین اندیشه بودم که دیدم فاصله نفر وسط انتهای کلاس با سمت راستش از بقیه کمتر است. بیشتر دقت کردم و از زوایا مختلف نگاه کردم تا مطمئن شوم، حدسم درست بود و صندلی این دانش آموز به صندلی نفر راست نزدیکتر شده بود. آرام بالای سرش رفتم و هدایتش کردم تا به جای اولیه خود باز گردد.

وقتی به ابتدای کلاس رسیدم و به سمت دانش آموزان برگشتم دیدم همان صندلی بیشتر از دفعه قبل به سمت راست نزدیک شده است و تقریباً دو دانش آموز کنار هم قرار گرفته اند. این بار باید تذکر می دادم، باز دوباره به بالای سرش رفتم و خیلی آرام گفتم: خواهش می کنم به جایتان باز گردید و نظم جلسه را بر هم نزنید. نگاه پر خشمی به من کرد و کمی صندلی اش را جابه جا کرد، هنوز به حد استاندارد نرسیده بود ولی احساس کردم بیشتر از این اصرار کردن جایز نیست و دوباره به ابتدای کلاس باز گشتم.

نیمی از زمان آزمون گذشته بود و تقریباً بیشتر سوالات آزمون توسط دانش آموزان پاسخ داده شده بود. همانطور که داشتم با نگاهم مراقبت می کردم صحنه ای دیدم که با روح امتحان منافات داشت. همان دانش آموزی که صندلی را جابه جا کرده بود، داشت از روی کنار دستی اش نگاه می کرد. سرفه ای زدم تا حواسش به من جلب شود و بعد چشم غره ای رفتم بدین معنی که دیگر تکرار نشود. باید حواسم به کل کلاس می بود و این یک نفر مخل این کار می شد، نگران بودم که در دام او بیفتم و دیگران از این فرصت استفاده سوء کنند.

بار دوم که سرش را روی برگه کناری برد صبر کردم و درست در همان زمانی که می خواست بنویسید، با صدای بلند گفتم: حق نوشتن نداری و اگر بنویسی برگه را از شما خواهم گرفت. کل کلاس به من نگاه کردند به غیر از همان دانش آموز، ننوشت ولی اصلاً به من توجهی نکرد. سرش روی برگه خودش بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد. درست است که من دبیر آنها نبودم ولی مقابل من تقلب کردن را برنمی تابیدم و اگر برخورد نمی کردم به خودم جفا کرده بودم و نام معلمی را لکه دار کرده بودم.

حواسم به کل کلاس بود و همه هم فهمیده بودند که زیر نظر دقیق من هستند، خدا را شکر از آن دامی که فکرش را می کردم خبری نبود و تقریباً همه به جز همان دانش آموز داشتند کار خودشان را می کردند. بار سومی که به برگه کناری اش نگاه کرد با وقاحت از او خواست که برگه را به او بدهد. من شاهد این ماجرا بودم و نمی توانستم سکوت کنم. سریع به سمتش رفتم و بدون هیچ تذکری برگه اش را گرفتم و فقط با دست بیرون را به ایشان نشان دادم.

از این حرکت من جا خورد و چند ثانیه ای در شوک بود، انتظار چنین برخوردی را از من که دبیرشان و حتی دبیر این مدرسه نبودم نداشت. بلند شد با پرخاش پرسید که مگر من چه کار کرده ام که برگه مرا گرفتید؟ به خاطر این که نظم جلسه به هم نخورد کوتاه پاسخ دادم که خودتان می دانید و بهتر است جلسه را ترک کنید. مقاومتش بیشتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم، ابتدا با قوه قهریه وارد شد، تند صحبت می کرد و صدایش را بالا می برد، کوتاه نیامدم و او را به بیرون هدایت کردم. بعد شروع کرد به قسم خوردن که کاری انجام نداده است. توجهی نکردم و در کلاس را باز کردم تا ایشان خارج شوند.

بیرون نرفت تا زمانی که یکی از معاونین آمد و او را از کلاس اخراج کرد. روی برگه اش هم نوشتن تخلف و نام و نام خانوادگی خود را نوشته و امضا کردم. بعد از پایان امتحان آقای مدیر قضیه را جویا شد و کامل توضیح دادم و ایشان هم صورت جلسه کرد. ساعت چهار و نیم شده بود و سریع خداحافظی کردم و می خواستم از در دفتر خارج شوم که همان دانش آموز با فردی که فکر کنم پدرش بود وارد دفتر شد.

سرعت عملش در آوردن والدین به مدرسه واقعاً مثال زدنی بود. پدر برافروخته و دانش آموز از پدر برافروخته تر. دانش آموز مرا با دست نشان داد و پدر به سمت من حمله برد. با عصبانیت صحبت می کرد و اصلاً قبول نداشت که پسرش تقلب کرده است. توضیح دادم که سه بار به ایشان تذکر دادم ولی توجه نکرد و متاسفانه به کار نادرستش ادامه داد. این بار نوبت پدر بود که قسم بخورد، چنان به خدا و پیامبران و امامان قسم می خورد که پسرش تقلب نکرده است که من هاج و واج در و دیوار را نگاه می کردم.

یا ایشان معنی و کاربرد قسم را نمی داند، یا قسم دیگر آن کاربرد قدیمی و اصلی اش را از دست داده است. می دانم در محاکم قضایی قرآنی می آورند و فرد باید به آن قسم بخورد که چیزی جز حقیقت را نگوید ولی حالا این پدر چنان به قرآن قسم می خورد انگار که او سر جلسه بوده است. تمام این اتفاقات باعث شد مدیر و معاونان نگاهشان به من عوض شود. البته حق هم داشتند خودم هم با این همه قسمی که این ها خورده بودند داشتم بر چیزی که کاملاً دیده بودم شک می کردم.

تنها چیزی که به آقای پدر گفتم این بود که آیا شما در جلسه امتحان بوده اید؟ آیا شما شاهد این اتفاقات بوده اید؟ چرا این قدر به ناروا قسم می خورید که فرزندتان کاری نکرده است. در جوابم گفت: به خدا این بچه اهل این کارها نیست. به قرآن او سر به راه است و تا به حال چنین کاری نکرده است. گفتم: می شود بدون قسم خوردن حرف بزنید. این طور صحبت کردن شما کاملاً نادرست است. انگار اصلاً به کلماتی که بیان می کنید نمی اندیشید.

در حال گفتگو با آقای پدر بودیم که آقای مدیر چیزی را در گوش یکی از معاونین گفت و ایشان هم سریع از دفتر خارج شد. این گفته های پدر دانش آموز و نگاه های مدیر و معاونان وزنی چند صد تنی بر من وارد می کرد. تمام توانم را برای سرپا ماندن صرف می کردم ولی چیزی به سقوطم نمانده بود. من که نه دبیر این مدرسه هستم و نه حتی در شهر درس می دهم خود را دچار بلایی عظیم کرده بودم. می توانستم از کنار این موضوع بگذرم و برای خودم دردسر درست نکنم ولی واژه معلم که بر رویم بود نمی گذاشت ساکت بنشینم. ای کاش به تذکرهایم گوش می کرد و کار نادرستش را ادامه نمی داد.

روی صندلی نشستم و دیگر نای ادامه دادن نداشتم. پدر و پسر با دیدن وضعیت من قیافه پیروزمندانه به خود گرفته بودند و منتظر این بودند که من از طرف مدیر توبیخ شوم. در دل به بدبختی خود فکر می کردم و  منتظر این بودم که بیگناه محکوم شوم و این پدر و پسر با ترفند قسم خوردن خود را وارهانند. قطار و خانه و همه چیز را فراموش کرده بودم و اطرافم را غرق در سیاهی می دیدم. قسمی که باید حقی را احقاق کند، حقی را پایمال کرده است. من که هیچ ولی این اتفاق این دانش آموز را متقاعد خواهد کرد که این کارش درست است، چون به نتیجه رسیده است و این بزرگترین خطر است برای او.

نفس های آخر را می کشیدم که معاونی که بیرون رفته بود بازگشت و باز هم در گوش آقای مدیر صحبت کرد. آقای مدیر ناگهان برافروخته شد و از جایش بلند شد. دیگر تحمل مابقی را نداشتم، در مدرسه ای که تا به حال یک دقیقه هم درس نداده ام و هیچ کس را نمی شناسم باید همه چیز بر علیه من باشد. بی دفاع و بی کس منتظر هر گونه اتفاقی بودم.

دستی را روی شانه هایم احساس کردم، وقتی سرم را برگرداندم آقای مدیر بود. داشت با صدای بلند و عصبانیت با پدر صحبت می کرد که حق ندارید با دبیر او این گونه صحبت کنید، پسر شما تخلف انجام داده و این همکار ما هم بعد از سه بار تذکر برخورد قانونی انجام داده است. ولی وقتی نگاهش سمت من می آمد مهربان می شد و می شد فهمید که کاملاً طرف مرا گرفته است.

با حمایتی که آقای مدیر از من کرد همه جا برایم شروع به روشن شدن کرد. در بین صحبت هایش شنیدم که می گفت از بچه های داخل آن کلاس تحقیق کرده ایم، حتی با آنهایی که به خانه رفته بودند، تماس گرفتیم و پرسیدیم، همه صحبت های دبیر ما را تایید کرده اند. فرزند شما تخلف کرده و طبق قانون نمره این امتحانش صفر است، می خواهید به هر کجا بروید و شکایت کنید. همه چیز تغییر کرد و  رویه به حالت عادی خود برگشت. باد و بروت پدر خوابید و پسر هم سرش به زیر افتاد.

بعد از رفتن آنها از آقای مدیر تشکر کردم، کاری که انجام داده بود تا موضوع روشن شود بسیار عالی بود و مرا از مخمصه ای بزرگ نجات داده بود. البته او هم از من بسیار تشکر کرد که محکم سر حرفم ایستادم و کوتاه نیامدم، می گفت جلسه امتحان مهمترین بخش آموزش و پرورش است و باید حرمتش حفظ شود. حفظ آبرو آموزش و پروش وظیفه هر معلم است و کوتاهی در این کار هم به دانش آموز و هم به دبیر و هم به جامعه آسیب می رساند.

تنها چیزی که از این اتفاق برایم ماند، قسم بود که آیا واقعاً آن کارایی که از آن انتظار می رود را دارد؟ اصلاً این قسم از کجا آمده و چگونه شده سندی برای احقاق حق؟ چگونه کلام می تواند سندی بر صحت باشد. شاید واقعاً معنی و کاربرد آن را نمی دانیم. وقتی بیشتر فکر کردم از صبح تا به حال چقدر قسم شنیده بودم، مردم برای هر کار کوچکی قسم می خورند و خیلی راحت خلاف آن را انجام می دهند.

۲۲۲. کشک

از ابتدای سال تحصیلی هر ماه مبلغی را  کنار می گذاشتم تا در خرداد وقتی برای آخرین بار می خواهم به خانه برگردم، بتوانم با هواپیما بروم. از کودکی عاشق هواپیما بودم و این عشق همچنان با من هست. این وسیله به نظرم جادو می کند و انسان را در آسمان به پرواز در می آورد، پروازی که بسیار بالاتر و سریع تر از هر پرنده ای است، پروازی که سالها انسان در آرزویش بود و حالا به مدد تکنولوژی به آن دست یافته است.

 اما حیف که گران است و بیشتر مخصوص طبقات بالای جامعه است. طبقاتی که با ما بسیار فاصله دارند، این فاصله روز به روز هم در حال بیشتر شدن است. البته شاید در کشور ما سفر با هواپیما لوکس و تجملی محسوب شود ولی در بسیاری از کشورهای توسعه یافته یکی از بهترین وسایل حمل و نقل است. کمتر به طبیعت آسیب می رساند و به نظر پاک تر می آید. من به جز هواپیما عاشق قطار هم هستم و این دو به نظرم مهربانانه تر با محیط زیست برخورد می کنند و بیشتر مراقب آن هستند تا جاده و ماشین.

امروز آخرین امتحان نوبت خرداد بود و من هم فردا عازم بودم تا این بار به صورتی اشرافی سفر کنم. بلیط هواپیما را به همکاران نشان می دادم و با فخر بسیار از هواپیما می گفتم. از سرعت و ارتفاع و جهت و … می گفتم و کاملاً در هیجان غرق بودم، درست در نقطه اوج بودم که سید پرسید چقدر طول می کشد تا با هواپیما برسی تهران؟ گفتم از گرگان تا تهران حدود پنجاه دقیقه طول می کشد، لبخندی زد و گفت: اگر کل مسیر پنجاه دقیقه طول می کشد چرا این همه پول دادی؟ خوب پیاده برو!! خنده همکاران فضا را پر کرد و من هم از این استدلال حمید به خنده افتادم.

شب را در تنهایی در نمازخانه مدرسه گذراندم، تمام وسایل خانه را جمع کرده بودیم و در انبار مدرسه گذاشته بودیم، به این دلیل که برای سال بعد به همه آنها نیاز داشتیم. هر سال همین کار را می کردیم. این شب برایم خیلی طولانی بود و زمان نمی گذشت، دوست داشتم چشم بر هم بزنم و فردا شود و در فرودگاه گرگان باشم. شروع کردم به چک کردن وسایلی که باید می بردم، همه چیز در یک کیف مسافرتی متوسط که داشتم، جا شد. سبک بار بودن در سفر بهترین کار است.

صبح با اشتیاق بیدار شدم و در حال آماده شدن بودم که صدای در آمد، تعجب کردم، مدرسه تعطیل شده است و همه امتحانات هم تمام شده، در این صبح زود چه کسی در مدرسه کار دارد. وقتی زن صاحبخانه که مادر صدایش می کردیم را دیدم شوکه شدم. کلی مرا ملامت کرد که چرا دیشب را پیش آنها نماندم، درست است که اتاق را خالی کرده بودیم ولی اتاق مهمان آنها که بود. فکر کنم از پسر همسایه شنیده بود که من در مدرسه ام. کلی خجالت کشیدم و از ایشان معذرت خواستم، واقعاً مهربانی روستاییان را هیچ مرزی نیست.

در یکی از دستانش پلاستیک کوچکی بود و در دست دیگرش کیسه گونی نسبتاً بزرگی. هر دو را به من داد و گفت: این صبحانه ات، لقمه درست کرده ام تا راحت تر بتوانی بخوری و این هم کمی کشک که باید برای مادرت ببری، ببخشید که کم است. البته هنوز کاملاً خشک نشده و خیس است، مراقبت کن تا سالم آن را به خانه برسانی. هرچقدر سعی کردم قبول نکنم نشد، هر دو را به من داد و خداحافظی کرد و رفت. در این روستای که کیلومتر ها از خانه ام دور است برایم مادری بود بسیار مهربان، اگر او نبود تحمل این همه مشکلات برایم غیرممکن می شد.

لباس هایم را پوشیدم و می خواستم به سمت ایستگاه مینی بوس های روستا بروم که با مشکلی برخورد کردم. با این کیسه گونی چه کنم؟ نه می شود کشک ها را نبرد چون به مادر قول داده بودم که آنها را برای مادرم ببرم، نه می شد برد. چه طور با این کیسه گونی به فرودگاه بروم و با آن سوار هواپیما شوم؟ اصلاً این کیسه به کلاس فرودگاه و هواپیما نمی خورد، تصور این که کیسه به دست وارد فرودگاه شوم و همه با نگاه های خاصی مرا زیر نظر بگیرند بسیار آزار دهنده بود.

باید چاره ای می اندیشیدم، اولین فکری که به ذهنم خطور کرد، جای دادن کشک ها در همان کیف مسافرتی  بود، اما نشد. حجم کشک ها زیاد بود و درون کیف جا نمی شد. چیزی را هم نمی توانستم از کیف بردارم، این ها حداقل وسایلی بودند که حتماً باید با خودم می بردم. راهکار دیگری به ذهنم رسید، به انبار رفتم تا شاید در وسایل دوستان چیزی پیدا کنم. تنها چیزی که به چشمم خورد کیف سامسونت بزرگ کریم بود، این کیف بیشتر حکم کتابخانه را برایش داشت تا حمل وسایل. کتابهای درون آن را مرتب بسته بندی کردم و در یکی از کمدهای دفتر مدرسه گذاشتم.

درون کیف را با پلاستیک پوشاندم و کشک ها را کاملاً مرتب درون آن چیدم، به زحمت بخش عمده آن جا شد، چون هنوز خیس بودند هم حجم بیشتری اشغال می کردند و هم وزن بیشتری داشتند. قالب های کشک با چاقو همچون پنیری که کمی سفت شده قابل برش بود، از ریاضی کمک گرفتم و با مقطع زدن های مناسب همه را درون کیف جای دادم. مقدار کمی ماند که خوردم و چقدر هم خوشمزه بود، همین خیس بودنش بهتر بود و لازم نبود کلی در دهان نگاه داشته شود تا حل گردد.

به ایستگاه رفتم و سوار مینی بوس شدم. حاج منصور که به راه افتاد رفتن را واقعاً حس کردم، سه ماه می بایست از اینجا دور باشم و در شهری باشم که تنها عامل من برای تحمل آن خانواده ام است، شاید در طول این سه ماه به اندازه انگشتان دو دست هم از خانه خارج نشوم، مگر برای انجام کاری یا خرید وسیله ای، هیچگاه دوست نداشتم برای قدم زدن به خیابان های شلوغ آن بروم، حیف از طبیعت زیبای اینجا نیست که هر روز در آن به گشت و گذار می پردازم.

به آزادشهر که رسیدم طبق سنت همیشگی به مسجد جامع رفتم و در حیاط آنجا گرد وغبار راه را تکاندم و آبی هم  به سروصورت زدم و به قول معروف کمی آراسته شدم. ساعت حدود ده بود و پرواز من از گرگان ساعت یک بعد ازظهر بود، همین فاصله زمانی باعث می شد آسوده باشم و عجله نداشته باشم، ولی به خاطر کشک ها دیگر سبک بار نبودم و نمی توانستم زیاد پیاده بروم، با تاکسی به ایستگاه مینی بوس های گرگان رفتم.

مینی بوس آزادشهر به گرگان بسیار طول کشید تا پر شود و در مسیر نیز بسیار توقف می کرد، هر چقدر هم اعتراض می کردیم، آقای راننده توجهی نمی کرد. همین باعث شد که خیلی دیر به گرگان برسم. اضطراب نرسیدن به پرواز دوباره به سراغم آمد و باعث شد در یک اقدام انتحاری در همان ایستگاه گرگان، ماشینی را دربست کردم و به سمت فرودگاه به راه افتادم. قبلاً تجربه نرسیدن به قطار و اتوبوس و حتی هواپیما را داشتم. وقتی فرودگاه را از دور دیدم خیالم از بابت رسیدن راحت شد.

از ماشین که پیاده شدم خواستم وارد شوم که ناگهان پلیسی جلویم را گرفت و با لبخند طرف دیگر را نشانم داد. چنان ذوق زده شده بودم و جو فرودگاه مرا گرفته بود که از در خروجی  داشتم وارد می شدم. البته راننده تاکسی هم مقصر بود، می بایست مرا مقابل درب ورودی پیاده می کرد نه درب خروجی. تا وارد شدم نوار نقاله را دیدم و سریع کیف سفری و سامسونت را روی آن گذاشتم. به بخش بازرسی بدنی رفتم و بدون هیچ مشکلی از آن گذشتم.

آمدن کیف ها طول کشید، در این فرصت به این فکر می کردم که باید کاری کنم که در هواپیما جای مناسبی به من برسد. می بایست در نزدیک ترین قسمت به گیت منتظر اعلام باشم تا جزء اولین نفرات باشم که کارت پرواز را می گیرند. با این کار حتماً همان ابتدای هواپیما قرار می گیرم، یادم هم نرود که به مسئول گیت بگویم که حتماً کنار پنجره را به من بدهد. در این افکار بودم که دیدم افرادی که قبل از من آمده بودند همه کیف هایشان را گرفتند و رفتند ولی هنوز من منتظر بودم. نگران شدم، تا خواستم به سمت قسمت بازرسی بروم که ناگهان خودم را در محاصره تعداد زیادی پلیس دیدم، با چهره های درهم به من نگاه می کردند و من مات و مبهوت وسط آنها گیر افتاده بودم.

نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، دو نفر از آنها آمدند و مرا گرفتند و به زور مرا به طرف دیگر سالن هدایت کردند، چنان دچار شوک شده بودم که زبانم بند آمده بود و قدرت تکلم نداشتم تا بپرسم چه شده است. البته ترس هم مزید بر علت بود، تا به حال تجربه دستگیر شدن نداشتم، ولی درست همان طور بود که در فیلم ها نشان می دهند، دو نفر دستهایم را گرفته بودند و یکی جلو می رفت و یک نفر هم در پشت سر من بود. مرا داخل اتاق روی یک صندلی نشاندند و به غیر از یک نفر همه به بیرون رفتند.

جو بسیار سنگین بود و مغزم اصلاً کار نمی کرد. هرچه فکر می کردم که چه خطایی کرده ام که این گونه دستگیر شده ام به چیزی نمی رسیدم، خودم را دلداری می دادم که شاید مرا با کسی اشتباه گرفته اند. زمان برایم بسیار طولانی می گذشت، از ماموری که داخل اتاق بود هرچه می پرسیدم فقط می گفت جناب سروان می آیند و می گویند. اعصابم به هم ریخته بود و شنیدن صدای بلندگو سالن وضعیتم را بغرنج تر کرد. دلهره از دست دادن پرواز هم به تمام این مشکلات عجیب و غریبم افزوده شد.

نمی دانم چه مدتی گذشت که افسر اصلی آمد و پشت سرش هم یک سرباز سامسونت مرا به داخل اتاق آورد. لبخند افسر مقدار زیادی از وحشت و اضطرابم را کم کرد و موجب شد جرات کنم و بپرسم که چه شده است که اینطور به ناگاه مرا به اینجا آورده اید؟ فکر کنم خودش هم اوضاع نابسمان مرا فهمیده بود. اضطراب و دلهره و ترس و تعجب ملغمه ای بود که مرا داشت به ناکجاآباد می برد. خیلی آرام صحبت می کرد و بیشتر سعی می کرد با لبخند مرا آرام کند.

جناب سروان بازجویی را شروع کرد، ولی خیلی سعی می کرد جو را آرام نگاه دارد. من یک طرف میز بودم و او در طرف دیگر و کیف سامونت هم روی میز، تنها چیزی که کم داشتیم لامپی بود که باید تکان می خورد. اولین سوالش از من این بود که پسرم چه کاره ای؟گفتم: معلم هستم، پرسید محل خدمتت کجاست؟گفتم وامنان درس می دهم از توابع شهرستان آزادشهر، می خواستم بیشتر توضیح دهم که سوال بعدی را پرسید. خانه ات کجاست؟ گفتم ساکن تهران هستم، تهرانپارس خیابان جشنواره پشت فرهنگسرای اشراق.

 به سرباز اشاره کرد و او کیف سامسونت را باز کرد. از من پرسید اینها چی هستند؟ نگاهی متعجبانه به آنها انداختم و گفتم چیزی نیست، کشک است. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: پسرجان،کجای دنیا کشک را این جوری حمل می کنند که تو داری می بری؟ چه کسی کشک را در کیف سامسونت آن هم این طور مرتب می چیند؟ فکر نکردی در فرودگاه در بازرسی دچار مشکل می شوی؟ همکاران ما را نصف عمر کردی با این کاری که انجام دادی.

همه چیز برایم روشن شد، این ها فکر کرده اند من کارتل مواد مخدر هستم و دارم این بار سنگین مواد را قاچاق می کنم. حالا دیگر نوبت من بود که لبخندی بزنم و نگاه معنی داری به ایشان بیاندازم. گفتم آخر کدام قاچاقچی این قدر واضح و علنی مواد را همراه خودش می برد؟ از شما که این همه سابقه دارید می پرسم، مگر می شود بدون جاسازی کردن یا مخفی کاری چنین کاری را انجام داد؟ کجا دنیا مواد مخدر را منظم داخل سامسونت می چینند و با خود به فرودگاه می برند؟

به جای جواب دادن فقط می خندید، می گفت: این محموله شما برای ما هم شد خاطره، فکر می کردیم چه کشف بزرگی انجام داده ایم. بعد به همان سرباز دستور داد تا در کیف را ببندد. قبل از این کار یک قالب نسبتاً بزرگ برداشتم و از آنها خواستم تا کیسه فریزری بیاورند تا آن قالب را به آنها بدهم. گفتم کشک خیس است و بسیار خوشمزه، می توانید با چاقو جدا کنید و میل فرمایید. ایشان هم بدون هیچ تاملی قبول کرد. بعد هم از  من وسامسونت با کشک های مرتب آن عکسی به یادگار گرفتند و مرا رها کردند.

به گیت که رسیدم هیچ کس نبود، مامور آن به من گفت سریع کیف هایت را بگذار و مدارک شناسایی را بده، چیزی نمانده تا گیت بسته شود. کارت پرواز را گرفتم و سریع به سمت بازرسی دوم رفتم. اینجا چنان مرا گشتند که انگار مجرمی هستم که فرار کرده ام. خدا را شکر بدون مشکل رد شدم و وقتی به سالن انتظار رسیدم باز هم هیچکس نبود. سریع به بیرون رفتم و توپولوف روسی را در مقابلم دیدم.

این بگیر و ببندها و اضطراب و وحشت ناشی از آن برایم قابل تحمل بود، ولی این که بر روی صندلی ای بنشینم که هم بر روی بال است و هم سه تا از پنجره فاصله دارد، برایم دردی عظیم بود که درمانی نداشت. با این اوصاف در کل طول پرواز هیچ نمی دیدم و این برایم فاجعه ای بود دهشتناک. بلند شدم و هرچقدر هم از مهماندار خواستم و عجز و لابه کردم که جایم را عوض کند، نشد و  با اعصابی به هم ریخته روی همان صندلی لعنتی نشستم.

این همه پول پس انداز کرده بودم تا بتوانم در آسمان،آسمان را ببینم. اگر هیچ نبینم چه فرقی با اتوبوس دارد؟ من با تحمل کلی سختی، هواپیما را برگزیده ام تا با آن حس پرواز را تجربه کنم، این حس بدون دیدن به وجود نمی آید، باید ابرها را دید و آسمان و زمین را از این بالا نظاره گر بود تا حس پرواز گرفت. در زمان برخواستن هواپیما چنان روی نفر کناری دولا بودم که بنده خدا نفر کنار پنجره گفت: آقا بگذار به وضعیت عادی برسیم بعد جایت را با من عوض کن، با این کار هم درد من دوا نشد و فقط بال هواپیما را می دیدم. به زحمت منفذی در گوشه ای یافتم و تا حدی توانستم زمین را از این بالا بنگرم. دلم را خوش کرده بودم به ابرهای زیبا که خبری از آنها هم نبود.

تنها کاری که از دستم بر می آمد نفرین کردن پلیس های فرودگاه بود که مرا از دیدن و تجربه کردن عشقی که داشتم محروم کرده بودند.

این تصویر فرودگاه مهرآباد را از بالای برج آزادی گرفته ام.

۲۲۱. امید

آقای مدیر چنان مستأصل به نظر می رسید که توجه همه ما را به خودش جلب کرده بود. بی تاب بود و در دفتر به این طرف و آن طرف می رفت، زیر لب حرف می زد و عصبانیت کاملاً از چهره اش مشخص بود. هر از چند گاهی به مقابل میزش می رفت و به کاغذی که آنجا بود نگاه می کرد و بیشتر برافروخته می شد. فهمیده بودم هرچه هست از آن کاغذ است، شاید بخشنامه ای باشد که قابل اجرا شدن نیست و یا نامه ای است که خواسته ای عجیب دارد. جرات کردم و از آقای مدیر پرسیدم چه شده که این قدر نگران و عصبانی به نظر می رسید؟ با اخم کاغذ را به من داد و اشاره کرد که بخوانم.

نامه اداری با متن کوتاهی بود که انتقال دانش آموزی به نام «امید» را از مدرسه روستای مجاور به مدرسه ما بیان می کرد. دانش آموز کلاس اول راهنمایی بود و تاکید بسیار هم شده بود که حتماً بدون هیچ قید و شرطی ثبت نام شود. درست بود که در نیمه های سال تحصیلی بودیم ولی این گونه انتقالات معمولاً انجام می شد و چیز عجیبی نبود که باعث این رفتار آقای مدیر شود. من فکر می کردم چه چیزی مهمی هست که آقای مدیر را این گونه برآشفته کرده است.

به آقای مدیر گفتم که کلاس اول که جمعیت چندانی ندارد و اضافه شدن یک دانش آموز که مشکل خاصی نیست، پس چرا این قدر بر افروخته و نگران هستید؟ یک نفر بر جمعیت مدرسه افزوده شدن که این قدر ناراحتی ندارد. روی صندلی نشست و گفت: از موضوع خبر نداری و برای همین راحت حرف می زنی، امید را نمی شناسی و در مورد آن هیچ نمی دانی، اگر شما هم جای من بودید و می فهمیدید که او را باید در مدرسه نگاه دارید، حال و روزتان از من بهتر نبود. بگذار کمی درباره او برایت بگویم تا امیدت به امید به یاس مبدل شود.

در روستا همه او را به دعواگری می شناسند، چند سال پیش که در مدرسه آنجا تدریس داشتم دیده بودم که چه اعجوبه ای است. دوره ابتدایی را حدود هفت هشت سال طول کشیده تا گذرانده و توانسته به راهنمایی برسد و سال قبل هم در همان اول راهنمایی مردود شده است. برای خودش گروهی دارد و هرجا دعوایی باشد حتماً اسمی از او خواهد بود. حتی یکی دو بار کار به پاسگاه هم کشیده شده، حالا هم در مدرسه خودشان چنان دعوایی به راه انداخته که مجبور شده اند به مدرسه ما بفرستندش، ما شده ایم تبعیدگاه مجرمین.

با شنیدن این گفته ها در دل ما هم هراسی افتاد، آقای مدیر آن چنان از این دانش آموز گفت که انگار یک محکوم به حبس ابد قرار بود از زندان آلکاتراس به مدرسه ما منتقل شود. با این اوضاع کار ما در مدرسه بسیار سخت خواهد شد، در مدرسه آرام ما که در طول سال اتفاق خاصی در آن رخ نمی داد، آمدن این فرد واقعاً هولناک بود. آقای مدیر در فکر تمهیداتی بود تا در همان ابتدا بتواند این دانش آموز را کنترل کند و نگذارد آرامشی که در مدرسه حکم فرماست از بین برود.

هفته بعد وقتی به مدرسه آمدم شاهد انبوهی از خانواده هایی بودم که در مدرسه تجمع کرده بودند، آقای مدیر هم در حال آرام کردنشان بود. وقتی از کنارشان گذشتم شنیدم که در مورد امید حرف می زنند و این اولین موجی بودکه آمدن امید در مدرسه ما ایجاد کرد. مدیر خسته و کلافه وارد دفتر شد و از دست اداره که چرا این دانش آموز را به اینجا فرستاده و این همه برایش مشکل ایجاد کرده است، می نالید. به مدیر مدرسه روستای مجاور هم بد و بیراه می گفت که چرا برای خلاصی خود او را به مهلکه انداخته است.

برنامه کلاسی را که نگاه انداختم، بدنم شروع به لرزیدن کرد، زنگ اول کلاس اول داشتم و این بدان معنی است که بنده افتخار اولین برخورد و آشنایی با این دانش آموز را خواهم داشت. با احتیاط کامل وارد کلاس شدم، ترس در چهره ی بچه ها مشهود بود و وقتی نگاهم به میز آخر سمت راست رسید او را تنها با فاصله معنی داری از بچه ها دیدم. قد کوتاهی داشت ولی چهره اش پر از خشم بود، نگاه خاص و نافذی داشت، ابروان پر پشت اش هم بر خشونت چهره اش افزوده بود. به نظرم سنش حتی از بچه های سال سوم ما هم بیشتر بود.

نامش را به انتهای لیست افزودم و در زمان حضور غیاب فقط دستش را بلند کرد. در تمام طول زنگ صدایی از او نشنیدم و تنها در تنهایی خودش غرق بود. می شد حدس زد که اعصابش به خاطر این جا به جایی اجباری به هم ریخته است ولی هرچه بود خوددار بود و هیچ حرف و حتی حرکتی هم نمی کرد. به من هم گوش نمی کرد و اصلاً هم حواسش به درس نبود، با توجه به شرایط، من هم کاری به کارش نداشتم. بیشتر به این فکر بودم که جلسه اول بدون درگیری به پایان برسد و خوشبختانه همین گونه هم شد.

وقتی وارد دفتر شدم دیگر همکاران به سراغم آمدند و وضعیت کلاس را از من جویا شدند. هر کسی چیزی می پرسید و همه به دنبال این بودند که من چگونه با او رفتار کرده ام و او در کلاس چگونه بوده است. وقتی گفتم که در تمام طول زنگ ساکت بود و هیچ نمی گفت و هیچ کاری هم نکرد، همه تعجب کردند و کسی حرف مرا باور نکرد. یکی از همکاران گفت: مگر می شود امید در کلاس باشد و اتفاقی نیفتد؟ و من هم در جواب گفتم: امید بود و اتفاقی هم نیفتاد. آقای مدیر گفت: هنوز در شوک تغییر مدرسه است، بگذارید یخ اش آب شود آنگاه همه ما را به امان خواهد رساند.

مشاور مدرسه که جوانی بسیار خوشرو و آرام بود و تنها یک روز به مدرسه ما می آمد، وارد بحث شد و گفت اجازه دهید من هم با این دانش آموز آشنا شوم و از او اطلاعاتی کسب کنم، شاید بتوان به این بنده خدا کمک کرد. با این اوصاف که شما بیان کردید، همه عالم و آدم دشمن او هستند، باید یک نفر از در دوستی وارد شود. همه مقابلش جبهه گرفتند که بچه جان این کار از عهده خیلی ها بر نیامده، توی تازه کار می خواهی او را آدم کنی؟! می بینی که آموزش و پرورش هم نتوانسته کاری کند و او را از آن مدرسه به اینجا فرستاده. تنها راه حل اخراج است وبس. بنده خدا سرخ و سفید شد و از دفتر بیرون رفت، این واکنش همکاران مرا هم رنجاند.

هفته بعد اولین دعوا امید در زنگ تفریح اول رخ داد و یکی از بچه های کلاس سومی با چشمانی اشک بار به دفتر آمد. مدیر بر افروخته به سراغ امید رفت و او را به دفتر آورد. داد و بیداد مدیر مجالی نمی داد تا بفهمیم که اصل ماجرا چیست. وقتی آتش خشمش فرو نشست و آقای مشاور شروع کرد به صحبت کردن با او، فهمیدیم که دانش آموز کلاس سومی او را دشنام بسیار بد داده و او را اخراجی خوانده و  موجب شده کل دانش آموزان به او اهانت کنند و امید هم در مقابل اقدام به کتک کاری کرده است.

آقای مشاور او را به بیرون برد و مدیر از دانش آموز کلاس سومی استنطاق جانانه ای کرد و معلوم شد که هر چه امید گفته صحت دارد. وقتی مشاور به دفتر برگشت رو به مدیر کرد و گفت: در این مورد باید کمی بیشتر فکر کرد و تصمیمی درست اتخاذ کرد، اولین واکنش همیشه مهم ترین واکنش است. درست است که کار امید قابل قبول نیست و نمی توان آن را تایید کرد، اما رفتار امید در برابر آنها با توجه به شخصیتش واکنشی طبیعی بوده است، درست است که کارش اشتباه است ولی کاملاً مشخص است که غیرارادی بوده است.

همه ما مانده بودیم که چه کار کنیم و تصمیم درست چیست. اگر دانش آموز سال سومی خودمان را تنبیه می کردیم، دیگر نمی شد یکه تازی امید را مهار کرد، از طرفی هم مقصر اصلی امید نبود تا با او برخورد محکمی کنیم. آقای مدیر که کاملاً گیج شده بود و دیگر همکاران نیز همه ساکت بودند. وقتی همه بدون ارائه هیچ راه کاری به کلاس رفتیم، تازه دانستم که کسب مهارت در معلمی چقدر سخت است. به پیش مشاور رفتم و گفتم من هم با شما موافقم که تصمیم درست بسیار حیاتی است.

نه می شد از کنار این اتفاق گذشت و کاری نکرد و نه می شد کسی را به عنوان مقصر اصلی معرفی کرد، به نظرم همه چیز پنجاه پنجاه بود، درست مانند زمانی که در تصادفی هر دو راننده به میزان مساوی مقصر هستند، در این صورت معمولاً خسارت ها هم به طور مساوی تقسیم می شود. پیشنهاد خود را در دفتر مطرح کردم، که هر دو را تنبیه کنیم و دلیل تنبیه شان را نیز اعلام کنیم. دانش آموز سال سومی به خاطر استفاده از کلمات رکیک و امید به خاطر برخورد نادرست.

در پایان زنگ تفریح دوم همه را در حیاط به صف کردیم و آقا مدیر هر دو آنها را به مقابل بچه ها آورد. دانش آموز کلاس سومی را به خاطر اهانت و گفتن حرف های زشت به شدت توبیخ کرد و به عنوان تنبیه او را موظف کرد تا حیاط مدرسه را تمیز کند، امید هم به خاطر برخورد فیزیکی و کتک کاری به همین مجازات جریمه شد. علاوه بر من کل دانش آموزان هم از این تنبیه متعجب شده بودند، همه انتظار این را داشتیم که آقای مدیر مانند همیشه از همان شلنگ معروفش استفاده کند. مطمئن بودم که این شکل تنبیه نمی تواند از طرف مدیر طراحی شده باشد، چون او فقط یک روش برای این کار داشت.

در زنگ آخر از پنجره به هر دو نگاه می کردم که با نظارت مدیر در حال تمیز کردن حیاط بزرگ مدرسه بودند، یکی از بچه های کلاس پرسید: آقا اجازه چرا آن یکی هم تنبیه شد؟ هم از دست امید کتک خورد و هم تنبیه شد، تقصیری نداشت، اصلاً امید دعوایی است و همیشه به دنبال بهانه برای درگیر شدن است، مقصر امید بود. رو به کلاس کردم و گفتم درست است که امید نباید کتک کاری می کرد ولی شما اگر جای امید بودید چه کار می کردید؟ در برابر بدگویی ساکت می ایستادید؟ من کار امید را درست نمی دانم ولی کار آن دانش آموز که توهین کرده هم اصلاً درست نیست. هر دو مقصر هستند و می بایست هر دو تنبیه شوند. سکوت شان نشان داد که اصل مطلب را فهمیده اند.

آخرهای وقت از همان پنجره صحنه ای جالب دیدم. هر دو خسته کنار دیوار نشسته بودند. حیاط واقعاً تمیز شده بود، بندگان خدا علاوه بر جمع کردن زباله ها کل حیاط را هم جارو زده بودند. چند کلامی بین آنها رد و بدل شد، با اشاره ای که به حیاط می کردند فهمیدم که درباره کارشان با هم صحبت می کنند. بعد از مدتی هر دو به سمت آب خوری رفتند و سر و صورتشان را آبی زدند. از همان دور هم قابل مشاهده بود که این همکاری تنش بین آنها را کم کرده بود.

واقعاً این تنبیه بسیار عالی بود و علاوه بر این که آنها را مجازات کرده بود، کار فرهنگی هم انجام داده بودند و ضمناً تنش بینشان نیز کاهش یافته بود. دیدن لبخند بر روی لبانشان بسیار برایم عجیب بود، این دو چند ساعت پیش در حال دریدن هم بودند و حالا در کنار هم دوستانه با هم حرف می زدند. واقعاً دست آقای مشاور درد نکند که این تصمیم را به آقای مدیر پیشنهاد کرد. ای کاش روزی برسد که اصلاً نیاز به تنبیه نباشد و اگر هم لازم بود این گونه باشد، این جوان مشاور با این کارش درس بزرگی به همه ما داد که تنبیه فقط زدن و اخراج و توبیخ و … نیست.

 زنگ آخر خورد و مانند همیشه دانش آموزان با سر و صدای بسیار مدرسه را ترک کردند، هیچگاه ندیده ام که دانش آموزی از رفتن ناراحت باشد و همه چنان با شوق می روند که انگار حکم آزادی گرفته اند. وقتی وارد دفتر شدم باز هم امید و آن دانش آموز را با وضعیتی عجیب گوشه دفتر دیدم، کاملاً معلوم بود دوباره با هم درگیر شده اند، ولی اوضاع ظاهری شان نشان از نوع دیگری از درگیری را می داد. تا خواستم قضیه را بپرسم که آقای مدیر همچون گوی آتشینی وارد دفتر شد.

رو به من کرد و گفت: بفرمایید، خودتان ببینید که این دو با پیشنهاد شما و آقای مشاور آدم نشدند که هیچ، باز هم بلا سر هم آورده اند. دوباره گلاویز شده بودند که خودم رسیدم و آنها را جدا کردم. اینها تا کتک نخورند درست نمی شوند، تنبیه فقط باید سنتی باشد تا تاثیر داشته باشد، این روش های روانشناسانه به درد همان روانشناس ها می خورد، آنها یک ساعت هم در کلاس درس نداده اند و اصلاً بچه ها را نمی شناسند و فقط هرچه در کتاب ها نوشته را به ما می گویند.

وقتی به بچه ها نگاه کردم آثار خشم در چهره هایشان مشهود نبود، کمی ترسیده بودند ولی مانند دفعه قبلی نبودند. لباس هایشان کاملاً خیس بود و از سر و صورتشان آب می چکید. قضیه را جویا شدم که امید گفت: آقا اجازه به خدا این دفعه دعوا نکردیم، شوخی کردیم. تازه تقصیر من بود که شروع کردم و رویش آب ریختم. اگر قرار است تنبیه کنید فقط مرا بزنید، این بنده خدا تقصیری ندارد. آن دانش آموز هم با قسم و آیه می گفت که فقط شوخی کرده اند و اصلاً با هم دعوا نکرده اند.

به آقای مدیر گفتم که این بار فرق می کند، این دو با هم آب بازی کرده اند و کل داستان فقط شوخی بوده است. این کار یک شیطنت کودکانه است. هنوز آتش خشمش فروکش نکرده بود و با همان حال گفت: بی خود کرده اند که شوخی کرده اند، مدرسه که جای شوخی نیست. با این وضعیت اگر سرما بخورند چه کسی جواب خانواده شان را خواهد داد. مدرسه که جای این کارها نیست، اگر بر این قرار باشد که در اینجا سنگ روی سنگ بند نمی شود.

تا آخر سال تا حدی امید کنترل شد. به حد ایده ال نرسید ولی همین که میزان درگیری هایش روز به روز کمتر می شد برای ما مایه امید بود، به صفر رساندن دعواهای امید، امیدی واهی و دست نیافتنی بود. البته با شیوه آقای مشاور بیشتر جواب می گرفتیم تا شیوه آقای مدیر. امید باعث شد به این فکر بیفتم که ما معلم ها باید بسیاری از اصول روانشناسی را بدانیم و در برخورد با مواردی که پیش می آید روش های مناسبی را انتخاب کنیم. چند واحد که در تربیت معلم در این زمینه گذراندیم اصلاً کافی نیست و می بایست در طول خدمت به طور مستمر در حال آموزش باشیم. درست است که آموزش وپرورش در این زمینه غفلت کرده و کمترین ساعات ضمن خدمت را به این مقوله اختصاص داده است، پس باید خودمان به فکر خودمان باشیم و در این زمینه مطالعه داشته باشیم.

۲۲۰. اسقف

از سیلی که جاده گلستان را برده بود فقط گرد و خاک نصیب ما شد. عبور و مرور به خاطر بسته بودن جاده گلستان به جاده های فرعی منتقل شده بود و جاده گرمه، نردین ، کاشیدار، تیل آباد، آزادشهر هم بخشی از این مسیرها بود. مدرسه کاشیدار از روستا فاصله داشت و درست کنار جاده بود، ماشین ها از جلو مدرسه با سرعت می گذشتند و فقط گرد و غبارشان برای ما می ماند. ای کاش این جاده آسفالت بود تا این قدر مشکلات نداشتیم، سالهاست هم ما و هم اهالی این منطقه در آرزو آسفالت جاده هستیم.

امتحانات نوبت شهریور در حوزه نهایی چهارم دبیرستان بود و من به عنوان منشی با توجه به دور بودن خانه در مدرسه بیتوته کرده بودم. دو هفته میهمان این مدرسه بودم و تنها در آن زندگی می کردم، یکی از کلاس های کوچکش را فرش کرده بودم و با وسایلی که از انبار مدرسه به امانت گرفته بودم روزگار می گذراندم. همکاران کاشیداری معمولاً در ایام تابستان که خانه های خود در روستا را تخلیه می کردند وسایلشان را در مدرسه و در کلاس های خالی انبار می کردند. یک گاز پیک نیک و یک ماهی تابه و یک کتری و چند بشقاب آشپزخانه من بود و دو سه تا لحاف و پتو هم وسایل خوابم بود.

در این بین فقط رادیوضبط سونی و چند تا از نوارهایم را از خانه وامنان آورده بودم تا در این تنهایی همدم من باشد. این مدرسه بزرگ با دوازده اتاق شب ها بسیار خوفناک به نظر می رسید و حتماً باید صدای رادیو یا ضبط می بود تا بتوان سکوت سهمگین آن را تحمل کرد، اکثر شب ها تا صبح رادیو روشن بود. نمی دانم چرا این زندگی در تنهایی را با کلی از مشکلات عدیده اش دوست دارم. صبح ساعت هشت همکاران می آمدند و حدود ساعت دوازده می رفتند و من می ماندم و تنهایی وهم انگیزی که هم ترسناک بود و هم دوست داشتنی.

بهترین کار در زمان فراغت گل گشت در طبیعت زیباست، سالهایی که در وامنان بودم بیشتر ارتفاعات آن منطقه را زیر پا گذاشته بودم و حالا فرصتی یافته بودم تا کمی در این منطقه زیبا گشت و گذاری داشته باشم. روز پنجشنبه امتحان که تمام شد، کوله کوچکم را برداشتم و از همان تپه مقابل مدرسه بالا رفتم، کار سختی بود ولی با هر مشقتی بود انجامش دادم و به بالای یال رسیدم و سمت شرق را انتخاب کرده و به راه افتادم، شیبش ملایم بود ولی گاهی صخره ای می شد و حرکت بر لبه پرتگاه بسیار هراس انگیز می گشت. در بالا ترین نقطه که مشرف به نراب بود بر روی تخته سنگی نشستم و با دیدن مناظر زیبای اطراف لذتی وافر می بردم.

اطراف را گشتی زدم و راهی یافتم تا به نراب برسد، شیب تندی داشت و اگر کوچکترین غفلتی می کردم، تا ته دره غلت می زدم و چیزی از من باقی نمی ماند. با سلام و صلاوات به نراب رسیدم، آن قدر فشار روی زانوهایم بود که به درد افتاده بود، کنار مغازه کوچکی نشستم تا هم استراحت کنم و هم نوشابه ای بنوشم تا کمی سرحال شوم. پیرمرد فروشنده نگاهی به من کرد و گفت: معلمی؟ از این که بسیار دقیق حدس زده بود شگفت زده شدم ولی با گفته بعدی اش بیشتر شوکه شدم. گفت: حاج حسن هم گفته بود که یک معلم هست که همش در کوه کمرهاست.

مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت کاشیدار به راه افتادم. آفتاب که داشت غروب می کرد هوش از سرم پرانده بود، آسمان دریای خون شده بود و خورشید داشت با درد فراغ به پشت کوه می رفت. من هم به یاد خانواده و فراغی که در آن هستم افتادم. در پارادکسی بودم که هیچ جوابی نمی توانستم برایش بیابم. اینجا باشم در بین این همه زیبایی و سکوت و آرامش، یا آنجا باشم در شهر، در بین آلودگی و شلوغی و خستگی. اگر خانواده ام نبود هیچگاه به شهر نمی رفتم.

به سه راهی وامنان رسیده بودم و هنوز در فکر غروب و تضاد و زندگی خودم بودم که ناگاه ماشینی کنارم توقف کرد، به آن که نگاه کردم تفکراتم بیشتر متشتت شد، بنزی بود آلبالویی رنگ و بسیار زیبا، به یاد زمان هایی افتادم که ساعت ها کنار این جاده منتظر یک وسیله نقلیه بودم و در آخر هم هیچ نمی آمد و دست از پا درازتر به خانه برمی گشتم و حالا که اصلاً قصد رفتن ندارم، این سواری بنز در کنارم متوقف است و منتظر من، از این دوگانگی ها و تضادها واقعاً خسته شده بودم.

مردی میانسال از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد، بعد از سلام و احوال پرسی مسیر تا گرگان را پرسید. لهجه خاصی داشت که برایم خیلی دلنشین بود، توضیحات لازم را دادم و ایشان را کاملاً هدایت کردم. لبخند تلخی زد و گفت: هوا رو به تاریکی است و من هم چشمانم در شب ضعیف است، ولی چاره ای نیست باید رفت، امیدوارم تا رسیدن به جاده شاهرود اتفاقی نیفتد. از من خداحافظی کرد و سوار ماشین شد، من هم خداحافظی کردم و به سمت مدرسه به راه افتادم.

برایم عجیب بود که چرا راه نمی افتاد، همانجا متوقف بود و حرکت نمی کرد. فاصله زیادی از آنها گرفته بودم که صدای ماشین آمد و فهمیدم که تصمیم خود را برای رفتن گرفته است. ولی دوباره در کنارم متوقف شد و باز از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد. این بار کمی در چهره اش اضطراب می دیدم. با همان لهجه خاصش پرسید آیا اینجا مسافرخانه ای هست تا شب را آنجا بمانیم. گفتم اینجا روستا است و امکانات این چنینی ندارد. نزدیک ترین شهر آزادشهر است.

به سمت ماشین رفت با افرادی که داخل ماشین بودند شروع به صحبت کرد، کمی از صدایشان را می شنیدم، دیگر لهجه نبود و به زبان دیگری با هم حرف می زدند که اصلاً  برایم قابل فهم نبود. زیرچشمی به پلاک نگاه کردم، تهران بود. حدس زدم حتماً به مشهد برای زیارت رفته اند و حالا هم در مسیر بازگشت هستند. بنده خدا مستاصل مانده بود و نمی توانست تصمیم بگیرد، بودن خانواده در ماشین مسئولیت راننده را بسیار می کند.

خانمی از سمت دیگر ماشین پیاده شد، او هم با من سلام و علیک کرد. فرزندانشان نیز پیاده شدند و با هم به گفتگو پرداختند. وقتی آنها را دیدم ناخودآگاه به یاد خانواده خودم افتادم، همانند ما چهار نفری بودند، پسرش تقریباً همسن من بود و خواهرش هم همسن خواهرم، به شدت با آنها همزادپنداری کردم و احساس کردم در کانون گرم خانواده ای همچون خانواده خودم قرار دارم. با هم صحبت می کردند و چیزی از حرفهایشان نمی فهمیدم. اضطراب پدر به همه تسری یافته بود و همه دل نگران به نظر می رسیدند.

تصمیم عجیبی گرفتم. خودم را به آنها نزدیک کردم و گفتم: نگران نباشید، بیایید و امشب را میهمان من باشید. من هم همچون شما در اینجا غریبه ام، من دبیر هستم و به خاطر امتحانات شهریور در مدرسه بیتوته کرده ام. تنها هستم و درست است که مدرسه امکانات کافی ندارد ولی می شود یک شب را در آنجا سپری کرد. پدر خانواده کمی به فکر فرو رفت، بعد گفت: برای شما مشکلی پیش نمی آید که بدون اجازه آموزش و پرورش کسی را به داخل مدرسه می برید. گفتم: از نظر قانونی مشکل دارد ولی شرایط کنونی جز این راه، راه حل دیگری مقابل ما قرار نداده است.

با هم صحبت کردند و بعد آقای پدر دوباره رو به من کرد و گفت: ممنون که به فکر ما هستید، ما می مانیم ولی با اجازه شما در حیاط مدرسه چادر می زنیم. گفتم: نیازی نیست. اتاق کوچک من و نمازخانه فرش دارد، اگر وسایل خواب داشته باشید مشکل حل است، هر جا را خواستید انتخاب کنید. لبخندی که حاکی رهایی از نگرانی بزرگی بود بر لبان همه آنها نقش بست. من هم سوار ماشین شدم و همه با هم به مدرسه رفتیم.

به نمازخانه رفتند و درون آن چادر زدند و من هم به اتاق خودم رفتم و کتری را پرآب کرده و روی گاز گذاشتم. خوشبختانه هم نمازخانه و هم اتاق مرتب و تمیز بود و همین خیالم را آسوده کرده بود. چای که آماده شد، چهار تا استکان را در سینی گذاشتم و برای آنها چای ریختم، وقتی می خواستم برای آنها ببرم، در سالن به پدر و پسر برخوردم که آنها هم به سمت من می آمدند. آنها هم سینی در دست داشتند. تقابل جالبی بود ولی تعادل نداشت، سینی آنها سه تا استکان نسکافه بود که بویش کل فضا را گرفته بود.

پسر دو تا از چای ها را گرفت و برای مادر و خواهرش برد و بعد به همراه پدر به اتاق من آمدند. چای بی رنگ روی من در برابر نسکافه آنها همان یک ذره رنگی را هم که داشت از دست داد. ولی آنها آن قدر فهمیده بودند که اول چای مرا خوردند و چقدر هم به به و چه چه کردند. سر صحبت از پلاک ماشین آنها باز شد، گفتم من هم ساکن تهران هستم و حدود هشت سالی است که اینجا مشغول خدمتم، البته سالهای قبل گرگان بودم. تعجب کردند که برایم عادی بود، ولی جالب این بود که آنها ساکن اصفهان بودند!

همان زمانی که داخل ماشینشان نشستم و صحبت هایشان را از نزدیک شنیدم، زبانشان را شناختم. این بزرگواران از ارامنه بودند و صحبت هایشان مرا به دوران کودکی می برد. در زمانی که در باغ اداره کشاورزی گرگان در خانه های سازمانی بودیم همسایه ای داشتیم که خلبان هواپیما سمپاش بود. من با پسرش که “ادوین” نام داشت دوست بودم و بسیار با هم بازی می کردیم، آنها نیز ارمنی بودند.

می دانستم روستای قرق که در بیست و پنج کیلومتری گرگان قرار دارد کلیسا دارد، به یاد داشتم که مادر ادوین در آن کلیسا معلم بود. به آنها گفتم: شاید برایتان جالب باشد که در قرق کلیسایی هست. آقای پدر لبخندی زد و گفت که مقصد ما در این سفر همانجاست. این را که گفت، حدس زدم شاید از مسئولین کلیسای مرکزی است و در حال بازدید از کلیساهای ایران است، خودم را کمی جمع و جور کردم و پرسیدم که اسقف هستید؟ باز هم لبخندی زد و گفت: نه در آن حدی که شما می فرمایید، ما همه بندگان خدا هستیم و باید در راه خدا خدمت کنیم.

خیلی برایم جالب بود که هم صحبت یک روحانی به غیر از دین خودم بودم، تا به حال اطلاعات زیادی در مورد مسیحیت نداشتم، کلیات را بر اساس هرآنچه در کتب دینی خودمان بیان شده بود می دانستم ولی سوالات زیادی در جزئیات داشتم، مهم ترین مسئله ام این بود که چقدر بین اسلام و مسیحیت فرق وجود دارد؟ خدا که یکی است، پس چرا این قدر دین ها متفاوت هستند. از طرفی خجالت می کشیدم که بپرسم و از طرفی هم شاید دیگر چنین فرصتی به من دست نمی داد. دل را به دریا زدم و در مورد دین مسیحیت پرسیدم.

خیلی آرام و متین صحبت می کرد. از پدر و پسر و روح القدس گفت. از شیطان و اغوا گری هایش گفت که در صدد انحراف انسان است. از مسیح گفت که آمد و گناهان همه مردمان را به گردن گرفت و در نهایت نیز به صلیب کشیده شد، می گفت او ناجی انسان ها بود. از عهد عتیق و عهد جدید گفت، آیاتی از انجیل را برایم خواند، چند نمونه ای از معجزات حضرت عیسی را برشمرد. از عبادت و ذکر گفتن و روزه داری گفت، از راستی و صداقت و مردم داری گفت و …

گفت هایش برایم بسیار آشنا بود، در کلیات آن چنان تفاوتی ندیدم، نیرویی خیرخواه که جهان را خلق و اداره کرده است و در مقابلش نیرویی بر ضد آن که در صدد به هم ریختن و آسیب رساندن است. در دین ما هم این گونه است، حتی در دین زرتشت هم “اهورامزدا” و “اهریمن” هست، حتی در کوه المپ هم خدایانی مانند “تور” و “اُدین” هستندو که در مقابلشان “لوکی” قرار دارد که همیشه به فکر فریب است. در یهودیت هم خدای اصلی “یهوه” هست و شیطانی که بر ضد آن است. این دوگانگی در بسیاری از دین های بزرگ مشاهده می شود.

در بخش اخلاق هم تقریباً همه یک چیز می گویند، همه دین ها کوشش می کنند تا انسان را از بند شیاطین و وسوسه هایشان برهانند، شاید در روش متفاوت باشند ولی هدف یکی است. بعضی ها عبادت ظاهری که همان شریعت است را در پیش می گیرند و عده ای هم در پی عبادت باطنی که طریقت است هستند. بعضی ها رهبانیت را انتخاب می کنند و خود را از همه تعلقات جدا می کنند و عده ای هم فقط به گفتن ذکر قناعت می کنند. عده ای فقط به خدمت معابد می پردازند ولی عده ای عبادت را به جز خدمت خلق نمی دانند. همه در فکر نجات انسان از رنج هستند، همه می خواهند انسان را به سعادت برسانند.

شاید در آداب و مراسم تفاوت هایی باشد ولی به نظرم این تفاوت ها آنچنان که می گویند موجب تفرقه نمی شود چه برسد به تخاصم و ضد هم بودن. کمی هم در مورد وجود خیر و شر گفت که جالب بود، به نظر مسیحیت بخصوص کاتولیک خدا فقط خیر را خلق می کند و هر جایی خیر نباشد شر به وجود می آید، پس خداوند عامل خلق شر نیست. این گفته هم برایم آشنا بود و به نظرم در یکی از کتاب های فلسفه اسلامی به چشمم خورده بود. حتی این جا هم مشترکات بسیاری می توان پیدا کرد.

در مورد شهیدانشان مانند “سنت استفان” که به قولی اولین شهید آنهاست گفت که کلیسایی به همین نام در جلفا هم هست. تا زمانی که شاه کنستانتین دین مسیحیت را به عنوان دین رسمی اعلام کرد بسیاری از مسیحیان مورد آزار و اذیت یهودیان قرار می گرفتند و حتی در این راه جان خود را از دست می دادند. اینان بعدها به قدیسان تبدیل می شدند و قبور آنها زیارتگاهی می شد برای مسیحیان، حتی در قرن های سوم و چهارم کار به جایی کشیده شده بود که استخوان ها و وسایلشان نیز قدسی فرض شده و تبرک می شد.( البته بعدها کلیسای جامع این کار را ممنوع کرد.)

شباهت پشت شباهت بود که می شنیدم. این گفته های این بزرگوار به جای این که مسئله مرا حل کند، آن را بغرنج تر کرد، من به دنبال فرق بودم ولی حالا به دنبال اینم که چرا با این همه مشابهت دینها، طرفداران ادیان از هم فاصله بسیار دارند؟ چرا این قدر جنگ خونریزی بین ادیان رخ داده است؟ نمونه اش جنگ های صلیبی، از کل اروپا لشکری عظیم حرکت می کند تا اورشلیم را نجات دهد، حدود دویست سال کلی از مردم از لبه تیغ می گذرند تا شهر یا شهرهایی که محل تولد یا مرگ پیامبری است بین ادیان مختلف دست به دست شود. شهر و محل که نشانه دین نیست، اصل در جایی دیگر است. چرا فروع جای اصول را گرفته است؟

از صحبت های این بزرگوار اطلاعات بسیار خوبی کسب کردم، نگاهم به ادیان دیگر متفاوت شد، آنها را در مقابلم ندیدم و بیشتر احساس کردم در کنار هم به دنبال هدفی مشترک هستیم، هدفی که در نهایت باید به نفع انسان باشد، هم این جهان و هم آن جهانش را آباد کند. هدفی که تحقق آن آرامش بخش است. با این اوصاف همه با هر کیشی می توانند دوست هم شوند و به یاری هم بشتابند، ولی افسوس و صد افسوس که در کل تاریخ این گونه نبوده است.

گذر زمان را به کل فراموش کرده بودم و از آن مهمتر شام بود که آماده نکرده بودم، با وجود میهمان می بایست به فکر غذایی باشم که حداقل آبرویی برایم حفظ کند. نان داشتم و تخم مرغ و به جز نیمرو امکان طبخ غذای دیگری نبود. قبل از من خانواده این بزگوار شام را تدارک دیده بودند. سفره کوچکی در نمازخانه پهن شد و من هم در کنار این خانواده آماده صرف شام شدم. قبل از خوردن دعایی کوتاه در سکوت کردند و بعد به من اشاره کردند که شروع کنم، غذا به نهایت لذیذ بود فقط مشکلش در مقدار آن بود که به نظرم بسیار کم می آمد.

وقتی بعد از تمام شدن شام خدا را سپاس گفتم به این فکر افتادم که چقدر جالب، امروز این نماز خانه دو نوع دعا را دیده است، دعایی قبل از غذا که مسیحی بود و دعایی بعد از غذا که مسلمانی بود. به نظر این نمازخانه تا آخر عمرش چنین تجربه ای نخواهد داشت. نکته جالب دیگر که به ذهنم رسید، این بود که ما بعد از خوردن غذا دعا می کنیم و آنها قبل از آن، ما تا نخوریم رضایت نمی دهیم که دعا کنیم!

۲۱۹. کابوس

سرمای هوا از یک طرف و رفتن خورشید به پشت کوه ها از طرف دیگر خبر از این می داد که امروز هم نمی شود به خانه رفت. از ساعت سه عصر در کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودیم و تا کنون که ساعت شش شده بود هیچ وسیله ای که قوه محرکه موتوری داشته باشد از مقابل ما عبور نکرده بود. انگار این جاده با ما سر لج دارد، هر وقت کنارش می ایستیم و منتظریم، ما را سر کار می گذارد. حساب کردم اگر امروز نروم و بخواهم فردا با سرویس های روستا بروم نمی ارزد، چون پنجشنبه شب به خانه می رسم و دوباره جمعه شب باید بازگردم.

به حمید گفتم: بهتر نیست برگردیم، شب شد و خبری از ماشین نیست، من هم از خیر رفتن به خانه گذشتم، فردا از مخابرات زنگ می زنم و می گویم این هفته نمی آیم، او هم با سر تایید کرد و به سمت وامنان به راه افتادیم. حمید پیشنهاد داد از جاده برویم، شاید بخت با ما یار بود و ماشینی به تور ما می خورد. سه راهی نراب را که رد کردیم، از پشت پیچ جاده نوری دیدیم که نوید بخش ما برای رفتن به خانه شد. پیکان وانتی بود به غایت مستهلک اما به نظر ما آنچنان نو بود که همه جایش برق می زد، همین برای ما نعمتی بسیار گرانقدر بود در این بیابان. هر دو بر پشت آن سوار شدیم و در گوشه ای پناه گرفتیم تا شاید از سرما در امان باشیم.

در حال منجمد شدن بودیم و سعی می کردیم به هم دلداری بدهیم که مشکل فقط تا تیل آباد است و آنجا ماشینی بهتر گیر خواهیم آورد. پیچ و خم های جاده را با رنج و عذاب بسیار پشت سر گذاشته و به دشت هموار تیل آباد رسیده بودیم که ناگاه ماشین شروع به دل دل زدن کرد و بعد از مسافت کوتاهی متوقف شد. مانده بودیم که چه شده که پیرمرد راننده با لبخند ملیحی پیاده شد و گفت بنزین تمام کرده و تا تیل آباد را باید با هم پیاده برویم.

تا آمدم بگویم که آقای راننده حواست کجاست که بنزین نداری، حمید جلویم را گرفت و گفت این عصبانیت و حرفهایت دردی را دوا نمی کند، تنها راه نجات در پیاده رفتن تا تیل آباد است. با کمک دو نفری که در جلو نشسته بودند ماشین را به کناری هدایت کردیم تا راه را نبندد و پنج نفری پیاده در زیر ماه تابان به راه افتادیم. اوایل به شدت سردم بود و اعصابم به هم ریخته بود، ولی با گذشت زمان، پیاده روی گرمم کرد و دیدن مناظر سپید پوش با نورپردازی زیبای ماه حالم را بهتر کرد.

برفی که روز قبل آمده بود همه جا را یک دست سفید کرده بود و نور ماه که فکر کنم به خاطر ما دو برابر بیشتر می تابید تا نوک کوه ها را هم روشن کرده بود، تقریباً همه جا دیده می شد و همین موجب شده بود که همه در کنار هم هیچ احساس ترسی نداشته باشیم، در ضمن یکی از همراهان آقای راننده که او هم سن و سالی داشت در سکوت محضی که در آن راه می پیمودیم زد زیر آواز و جمع ما را گرم تر کرد، به حق صدایی دلنشین داشت که همچون موسیقی متن فیلم کاملاً با محیط همخوان بود و بر روح و جانمان می نشست.

به پاسگاه که رسیدیم ساعت هشت شب شده بود. پیرمرد راننده و همراهانش به پمپ بنزین که کمی پایین تر بود رفتند تا بنزین تهیه کنند و دوباره همین مسیر را پیاده بازگردند. من و حمید هم به کنار جاده رفتیم و منتظر ماشین ماندیم. ماه بسیار زیبا بالای سرمان می درخشید ولی توان بهره بردن از زیبایی اش را نداشتیم، سرما از پاهایمان داشت به درون بدنمان رسوخ می کرد و چیزی تا انجمادمان نمانده بود که بونکری رسید. حدود ساعت نه بود که سوار شدیم، حمید خیلی خوش شانس بود چون مقصد این بونکر علی آباد بود و من هم با او تا آنجا همراه شدم، در این شرایط سی کیلومتر جلوتر هم غنیمت است.

وقتی پیاده شدیم، حمید گفت: چون دیگر خیلی دیر شده بیا شب خانه ما بمان و فردا صبح حرکت کن، گفتم: نه، اگر همین امشب حرکت کنم حداقل فردا صبح می رسم، فردا راه افتادن دیگر برایم فایده ای ندارد. دوباره رو به من کرد و گفت حداقل بیا تا با موتور سیکلت برادرم تا ورودی شهر برسانمت. این را قبول کردم و به خانه حمید رفتیم. مادرش تا مرا دید به اصرار دعوت کرد که حداقل چای و یک لقمه غذا بخورم و چون واقعاً گرسنه بودم و یک ساعت دیرتر هم برایم فرقی نداشت قبول کردم.

 در حال تناول شام بودیم که تلویزیون در اخبار اعلام کرد که جاده هراز بسته است و محور فیروزکوه هم ترافیک سنگینی دارد و به خاطر کولاک حرکت در آن بسیار کند است. مجری از اجتناب کردن سفر در مسیرهای کوهستانی صحبت می کرد. همین خبر باعث شد تا شب را میهمان حمیدشان شوم و با خانواده هم تماس گرفتم که این هفته هم نمی توانم بیایم، مادرم غرغر می کرد ولی وقتی وضعیت جاده ها را گفتم کمی آرام شد و گفت: دلمان برایت تنگ شده ولی در این اوضاع آنجا بمانی بهتر است.

شب موقع خواب جای مرا در اتاق پذیرایی انداختند، آن قدر بزرگ بود که تنها در آن خوف می کردم و به هر بهانه ای بود حمید را راضی کردم که شب کنار من بخوابد. خوابیدن در جایی به غیر از خانه خودم برایم همیشه سخت بوده است، بیشتر اوقات نگرانی ای که منشا آن را هم نمی دانم به سراغم می آید و نمی گذارد که به راحتی بخوابم. اما نمی دانم این بار چه شد که تا سرم را روی بالش گذاشتم در دم به خواب رفتم، خستگی امانم را بریده بود.

خواب های عجیب و غریبی می دیدم، تنها در قایقی بودم که بر روی دریایی آرام در زیر نور مهتاب حرکت می کرد، سکوت  محض بر همه جا حکم فرما بود و تنهای تنها در این دنیای بیکران سرگردان بودم. هر چه به چشمانم فشار می آوردم تا در کران این دریا چیزی ببینم، فقط نور ماه بود که بر روی آب بازتاب داشت. ابتدا فکر می کردم در حرکتم ولی طولی نکشید که فهمیدم که در سکون مطلق هستم و هیچ حرکتی در کار نیست. این آرامش بیش از حد آرام آرام داشت مرا به ورطه ای هولناک می برد. سکوت اگر بیکران باشد و با تنهایی ازلی و شب ابدی ترکیب شود انسان را به هلاکت می رساند.

ناگاه همه چیز به هم ریخت و طوفان سهمگینی همه جا را فرا گرفت. این دریایی که آرامشش هم خوفناک بود به هیولایی بدل شده بود که یارای ایستادگی در برابرش را نداشتم، موجهای خشمگین اش قایق را به بالا می برد و چنان می کوفت که انگار دشمن خونی اش هستم. هر چه التماس می کردم که من تنها و بی کس ام و هیچ ناجی ای ندارم، گوش نمی کرد و با تمام قوا می توفید و می غرید. چنان بی رحم شده بود که می خواست همه چیز را ببلعد و نیست و نابود کند. ناجوانمردانه بود تقابل من تنها در قایقی کوچک با این غول هزار سر، ای کاش می شد از این کابوس خلاصی یافت.

درون قایق پر آب شده بود و هیچ وسیله ای هم نداشتم تا آبش را تخلیه کنم، با این اوصاف چیزی به غرق شدنم نمانده بود. تلاش های بیهوده ای می کردم تا شاید بتوانم با دست این آب ها را بیرون بریزم. وقتی می خواستم آب ها را تخلیه کنم دستم به ته قایق خورد، به جای این که سخت باشد نرم بود، انگار به جای چوب از پنبه آن را ساخته بودند. در اوج این همه بدبختی این یکی را کجای دلم بگذارم که قایقم به جای چوب از پنبه بود، با این اوصاف هلاکت من به دقیقه هم نمی رسید.

چشمانم را بستم تا این دم آخر چیزی نبینم، امواج این دریای پر تلاطم هر کاری دوست داشتند با من و این قایق پنبه ایم می کردند. در اوج این هیاهو به یک باره همه جا ساکت شد، ابتدا فکر کردم که غرق شده ام و در اعماق اقیانوس هستم، می ترسیدم چشمانم را باز کنم، فکر کنم به وضعیت تمدن آتلانتیس دچار شده بودم، در اعماق آب به فراموشی سپرده شده بودم. ولی وقتی چشمانم را باز کردم، همه چیز تمام شده بود و در همان اتاق پذیرایی خانه حمیدشان بودم.

تازه از بند این کابوس خیالی هولناک رها شده بودم که در ورطه هولناک دیگری افتادم، متاسفانه این یکی دیگر خواب نبود و کاملاً در واقعیت واقع شده بود. دستم که به تشک زیرم خورد کاملاً خیس بود، با غلطی که زدم به عمق فاجعه پی بردم، تازه فهمیدم که آن قایق پنبه ای که در خواب مَرکب من بود همین جای خوابم بوده است که حالا کاملاً غوطه ور است. دوست داشتم به همان کابوسی که در خواب دیده بودم بازگردم و در این دنیای واقعی نباشم، آن کابوس را هزار بار بر این شرایط ترجیح می دادم.

عرق شرم بر جبینم نشسته بود و حتی توان این که حمید را بیدار کنم را هم نداشتم. تا به حال در چنین مخمصه ای گیر نیفتاده بودم و نمی دانستم چه باید کنم. چه بی آبرویی بزرگی، این بدبختی چه بود که گریبان گیر من شد، خود حمید یک طرف که این قضیه را برای دیگر دوستان تعریف خواهد کرد و تا ابدالدهر سوژه خنده همه خواهم شد و همان یک ذره آبرویی که داشتم هم بر باد فنا خواهد رفت و از طرف دیگر خانواده حمید چه در مورد من فکر خواهند کرد. وای چه بلای بزرگی بود که بر سر من آمد.

آن قدر ترسیده و بهت زده بودم که هنوز از جایم بلند نشده بودم. در این تاریکی کمی خودم را جمع و جور کردم و با هر خفتی بود بلند شدم و وقتی لحاف را کنار زدم تشک را در همان دریای بیکرانی که در خواب دیده بودم، غرق دیدم. حتی فرش اطراف تشک هم خیس شده بود و این حجم مرا شگفت زده کرده بود. اتفاقی که افتاده بود را باور نمی کردم، یعنی دوست نداشتم باور کنم. ای کاش در جاده فیروزکوه در زیر برف مدفون می شدم و یا در جاده هراز درون تونلی یخ می زدم ولی در چنین وضعیتی گیر نمی افتادم.

کاری از دستم بر نمی آمد، تشت رسوایی ام بر زمین افتاده بود و همه چیز بر سرم آوار شده بود، به سختی نفس می کشیدم و سنگینی بسیاری بر روی سینه هایم احساس می کردم. چاره ای نداشتم، دل را به دریا زدم و حمید را صدا کردم. خدا خیرش دهد چنان در خواب سنگینی فرورفته بود که باید فریاد می زدم تا بیدار شود. در هر صورت با تکان های شدیدی بیدارش کردم. چشمانش را مالید و با همان حالت خواب آلودگی گفت، نصف شبی کابوس دیده ای که با این شدت مرا بیدار می کنی. گفتم حمید جان بلند شو که از کابوس هم دهشتناک تر است، بلایی خانمان برانداز بر سرم آمده است.

حمید وقتی به خودش آمد و مرا در آن وضعیت دید ابتدا کمی مکث کرد و بعد شروع کرد به خندیدن، گفت: به یاد کودکی ات افتاده ای، می گفتی قبل از خواب…، که من با عصبانیت گفتم حالا وقت خندیدن نیست، به جای مسخره کردن به فکر چاره باش. خدای نکرده تو دوست من هستی، به قول شاعر: دوست آن باشد که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: الآن وقت شعر گفتن است!؟

 کمی اطراف را بررسی کرد و بعد از مدت کوتاهی گفت: مرد حسابی کل این فرش دوازده متری خیس شده است . سرم را پاین انداختم و چیزی برای گفتن نداشتم، خنده های حمید واقعاً روی اعصابم بود، این نامرد به جای این که ساکت باشد و یک جوری قضیه را رفع و رجوع کند، داشت همه را با خبر می کرد. به پشتم زد و گفت بلند شو برو لباس هایت را عوض کن، با این وضعیت می چایی. نگاهی کردم و گفتم این طور که نمی شود، نه لباس دارم و نه امکان تعویض آن.

زمانی که چراغ اتاق کناری روشن شد، قلب من خاموش شد. واقعاً تا مرگ چند قدمی بیش فاصله نداشتم. مطمئن بودم که همان که در باز شود و کسی وارد شود، در همان لحظه قالب تهی نموده به جهان دیگر وارد خواهم شد. فکر کنم حمید هم در آن تاریکی وضعیت بغرنج مرا دیده بود که ناگاه خنده اش را قطع کرد و گفت: نگران نباش، چراغ را روشن می کنم تا همه چیز برایت روشن شود.

دیگر نایی برای ادامه نداشتم و ناخوداگاه چشمانم را بستم، از پشت پلک هایم روشنایی ای دیدم و فهمیدم که  حمید چراغ را روشن کرده است. نه توانی و نه جراتی برای باز کردن چشمانم نداشتم. با این وضعیت حتماً پدر حمید آمده بود تا ببیند چه شده و همانجا من با خاک یکسان می شدم. گوش هایم حرف های حمید را می شنید ولی چیزی نمی فهمیدم. ما بین مرگ و زندگی بودم و داشتم نفس های آخر را می کشیدم.

چاره ای نبود، چشمانم را با ترس و زحمت بسیار باز کردم. حمید به پشت سرم اشاره کرد، کاملاً گیج شده بودم. با ترس پشت سرم را نگاه کردم و آکواریومی را دیدم که بخش عمده آب آن خالی شده بود، چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم بالا بیاید و بتواند این موضوع را تجزیه و تحلیل کند و به نتیجه برسد. آنگاه بود که واقعاً چشمان باز شد و همه جا را کاملاً روشن دیدم. از درون تاریکی محض به روشنایی آمده بودم و حس فردی را داشتم که بعد از مدتی مدید از زیر خروارها آوار به سلامت بیرون آورده شده است. رهایی از این کابوس برایم مانند معجزه بود و احساس می کردم دوباره متولد شده ام.