۲۳۲.آخرین روز معلم روستا

مانند همیشه ساعت هفت صبح از خانه بیرون زدم، هنوز وارد خیابان اصلی نشده بودم که با انبوهی از ماشین ها مواجه گشتم، در این زمان به خاطر دو مدرسه ای که در محله ما هست، ترافیک سنگین می شود. هنوز به این ترافیک عادت نکرده ام و مانند همیشه اعصابم را به هم می ریزد. کلاً با ازدحام و شلوغی به شدت مشکل دارم. درون ماشین رادیو روشن است، معمولاً رادیو پیام یا رادیو صبا گوش می دهم، مجری از صبح زیبای یک روز اردیبهشتی می گفت، از گفته هایش فقط صبح و اردیبهشت نصیب من شده بود و خبری از زیبایی نبود.

برای رسیدن به مدرسه روستا راهی تقریباً نامتعارف پیدا کرده ام تا از خیل ماشین ها به دور باشم، جاده ای پر پیچ و خم که از دل مزارع می گذرد و حداقل کمی حس روستا را برایم زنده می کند، جاده ای بسیار ناهموار ولی برای من بسیار عالی، هرجا خلوت باشد برای من بهترین جاست. کل مسیری که از شهر جدا می شود و به روستا می رسد به پنج کیلومتر هم نمی رسد و من همیشه این قسمت را با حداقل سرعت طی می کنم، دوست ندارم به دوباره به ساختمانها برسم.

در سال های اول خدمتم که در وامنان بودم از دوری راه شکایت داشتم و حالا که در واپسین روزهای خدمتم هستم از نزدیکی راه بیزارم. در آن سالها آرزو داشتم که خانه ام نزدیک مدرسه باشد و در این روزها دورتر بودن را بیشتر می پسندم. تناقض بخش مهمی از زندگی ما آدمیان است که همیشه با آن دست و پنجه نرم می کنیم. روزی چیزی برایمان آرزو است و روز دیگر از آن بیزاریم، زمان چقدر دیدگاه ها را تغییر می دهد.

امروز آخرین روزی است که به عنوان معلم به کلاس درس روستا خواهم رفت و تدریس خواهم کرد. از هفته بعد امتحانات نوبت دوم آغاز می شود و دیگر نقش معلمی ندارم و مراقب خواهم بود. روز آخر تدریس در روستا چقدر سخت و نفس گیر خواهد بود، تمام سالهایی که معلم بودم در روستا هم خدمت کرده ام، در شانزده سال نخست به طور کامل و در مابقی آن همیشه نیمی از کلاس هایم در روستا بوده است. من تا امروز که آخرین روز است خود را «معلم روستا» می دانم.

دلم نیامد در این آخرین روز از کنار مزارع به این سرعت عبور کنم. می خواستم توقف کنم و قدمی در این گندم زار بزنم تا حداقل اندکی از آن حس زیبای روستا را بچشم، ولی جاده اصلاً جای توقف نداشت و ماشین ها هم فرصت توقف نمی دادند، به هر زحمتی بود در جایی بسیار ناهموار ماشین را که دادش درآمده بود متوقف کردم و وارد مزرعه شدم. نسیم نسبتاً خنک صبحگاهی که گندم های تازه خوشه بسته را می رقصاند کمی هم صورت مرا نوازش می کرد.

وقتی به کوه های سر به فلک کشیده در دوردست ها نگاه می کردم وامنان و طبیعت زیبایش جلوی چشمانم نقش می بست. طبیعت کوهستان را بیشتر از دشت می پسندم، به طور کلی هرجا بروم که شبیه وامنان باشد را دوست دارم، به همین خاطر جنگل را هم زیاد برنمی تابم، چشمانم باید گستره وسیعی را ببیند تا لذت ببرد. وقتی از پنجره مدرسه دخترانه وامنان که در بالاترین نقطه روستا بود به بیرون نگاه می کردم، مناظری که در وسعتی بسیار تا افق قرار داشت چشمانم را سیراب می کرد و هوش را از سرم می برد، منظره می باید این چنین به سمت بینهایت میل کند.

به یاد پیاده روی هایم برای رفتن به مدرسه روستاهای اطراف وامنان افتادم. چقدر بین وامنان و کاشیدار و نراب راه رفته ام، در گرما و سرما طی مسیر کرده ام، به یاد آوردم در صبح زمستان های سرد که برف همه جا را سپید کرده بود، در تاریکی از خانه ای که دیگر دوستانم در آن در خواب ناز بودند بیرون می زدم و بعد از حدود یک ساعت پیمودن راهی که همچون مارپیچی بود بر گرد تپه ها و دشت ها به مدرسه می رسیدم. در این پیاده رفتن هایم، چقدر زیر باران خیس شدم و سرما می خوردم، زیر آفتاب سوزان بریان می شدم و در سرمای زمستان منجمد می گشتم، ولی حالا که ماشین زیرپایم است و هیچ ناملایمتی از طبیعت نمی بینم و خیلی سریع به مدرسه می رسم، احساس بهتری از آن زمان ندارم.

در دنیای گذشته سیر می کردم و خبری از حال نداشتم، از آینده هم بسیار می ترسم. در پایان شهریور امسال رسماً بازنشسته می شوم و دیگر در جرگه آموزش و پرورش نیستم، دیگر معلم رسمی نیستم و هرجا بروم مرا بازنشسته خواهند خواند. شماره پرسنلی ام به شماره دفترکل بدل می شود و ناخودآگاه به بایگانی سپرده می شوم. این کسوت معلمی را که سالها با من بوده است را نمی توانم ناگهان کنار بگذارم، می بایست راهی می یافتم تا در این وادی بمانم، من اگر روزی بدانم که دیگر معلم نیستم، دیگر نیستم.

ماندن در این وادی فقط در مدارس غیردولتی ممکن است که بسیار هراسناک اند. هرجا انتفاع مالی در آموزش رخ دهد، اساس کار می لنگد و هدف ها تغییر دهشتناکی می کنند. تجربه این گونه مدارس را داشته ام و به همین خاطر با هراس به سمت آن می روم، ولی چاره ای هم ندارم، نمی توانم معلمی نکنم. از کسی که سی سال در کار تعلیم و تربیت بوده و هماراهانش در مدرسه دانش آموزان و در خانه کتاب ها هستند انتظار کار دیگری نارواست، عمری در فرهنگ بودن دنیایی متفاوت برای معلم می سازد که خروج از آن بسیار سخت و دردناک است.

همه چیز چنان با سرعت در حال تغییر است که کاملاً از چرخه آن جامانده ام. احساس می کنم در بیابان برهوتی هستم که همه از من جلو رفته اند و من تنهای تنها مانده ام، آن قدر از من جلو افتاده اند که کسی حرف های مرا نمی شنود. فکر می کنم این سرعت بیش از اندازه در نهایت باعث شود که از مسیر درست خارج شوند و در یکی از پیچ های تند به ته دره سقوط کنند، هرچه هم فریاد برمی آورم صدایم به آنها نمی رسد، هر چه از آنها می خواهم که به خاطر من کمی آهسته تر حرکت کنند تا کمی به آنها نزدیک شوم، چنان با شتاب می روند که صدایم به آنها نمی رسد.

احساس این که اتفاق ناخوشایندی رخ خواهد داد، تن و بدنم را به لرزه می افکند، و از این که نمی توانم کمترین کار را برای جلوگیری از آن انجام دهم مرا دچار یاسی فلسفی می کند، من متولی تربیت جامعه هستم ولی در این راه نمی توانم حتی قدم کوچکی بردارم. در سالهای گذشته در دورترین روستا خدمت کرده ام، روستایی که حتی جاده آسفالته هم نداشت و رفت و آمد در آن بسیار سخت بود، ولی در آن شرایط سخت زندگی در حالت عادی خود در جریان بود، آرام و منطقی، آسایش نبود ولی آرامش را می شد با کمی کنکاش در گوشه گوشه آنجا یافت. مدارس نسبتاً خوب بودند و دانش آموزان به بضاعت خود در درس همراهی می کردند، کمتر مشکلات اخلاقی و رفتاری در مدارس مشاهده می شد.

ولی حالا همه چیز به طور شگفت انگیزی تغییر کرده است، از همه مهمتر آرامش است که از همه جا رخت بربسته است، در این روزگار به مدد تکنولوژی آسایش هست ولی دیگر نمی توان آرامش را یافت. وقتی در جامعه و خانواده آرامش نباشد چه انتظاری از مدرسه باید داشت؟ بزرگترین افسوس من این است که هرچه به گذشته فکر می کنم شرایط را بهتر از حال می بینم و این عمق فاجعه ای است که در حال رخ دادن است. دانش آموزان امروز ما با دانش آموزان سی سال پیش بسیار تغییر کرده اند ولی آموزش و پرورش ما هیچ تکانی به خود نداده است و شکاف بین ما و دانش آموزان هر روز عمیق تر می شود. سالهاست که ما دیگر رسالت واقعی خود که تربیت جامعه است را رها کرده ایم و فقط یک سری مطالب که حتی در مفید بودنشان نیز شک هست به دانش آموزان ارائه می دهیم.

من معلم و وظیفه دارم که در نهایت فردی را تربیت کنم که در جامعه مفید باشد، به فکر همنوعان خود باشد و برای زندگی برنامه ای داشته باشد. من به عنوان معلم ریاضی وظیفه دارم که تفکر نظام یافته را در حل مسئله به دانش آموزانم بیاموزم تا در زندگی در برخورد با مشکلات بتواند با تفکر راه چاره بیابند، اصلاً بدانند که چگونه باید با مسئله روبرو شوند و چگونه آن را تحلیل کنند تا بتوانند آن را حل کنند. نظم و ترتیب را که مهم ترین عامل موفقیت است را به آنها یاد بدهم، نظمی که هرچه جلو تر می روین کمتر مشاهده می کنیم و نبود آن معضلات بسیاری را به وجود خواهد آورد. ولی متاسفانه عوامل بسیاری در کار هستند که نگذراند ما معلمان به این اهداف خود برسیم. همه این عوامل را می شناسیم ولی تلاشی برای برطرف کردنش نمی کنیم. می دانم که برطرف کردن عوامل اصلی از حیطه توانایی ما خارج است ولی حتی برای فرعی ترین آنها هم کاری نمی کنیم.

در بیم و امید گذشته و آینده غرق بودم که ناگاه وارد اکنون شدم، به ساعت نگاه کردم، هشت شده بود و من هنوز در این مزرعه کوچک بودم، در تمام دوران خدمتم تعداد روز هایی که به مدرسه نرفتم بسیار اندک است، تاخیری را به یاد ندارم، پس باید عجله می کردم تا در این آخرین روز هم به موقع برسم. وقتی وارد مدرسه شدم همه دانش آموزان به کلاس رفته بودند، سریع به دفتر مدرسه رفتم و دفترنمره ام را برداشتم و به کلاس رفتم.

بعد از پایان درس چند کلمه ای با بچه ها صحبت کردم و از آنها خداحافظی کردم، حالم زیاد خوب نبود و این را نمی توانستم پنهان کنم، لحن صحبتم عوض شده بود و همین بچه ها را متعجب ساخته بود. بچه ها را در انتهای کلاس جمع کردم و یک عکس یادگاری با آنها گرفتم. من واقعاً و از ته دل این بچه ها را دوست دارم ولی هیچگاه بروز نمی دهم، شاید بچه ها مرا به عنوان دبیری سخت گیر و خشک بشناسند ولی وقتی سالها می گذرد و دوباره آنها را می بینم می فهمم که بعد از گذر زمان آنها هم فهمیده اند که سخت گیری من بزرگترین مهربانی در حق آنها بوده است. ولی در این لحظه دیگر نمی توانستم مانند همیشه باشم و احساساتم را تا حدی بروز دادم و با لبخند به چهره هایشان می نگریستم، آنها هم با همان حالت کودکی محبتشان را ابراز می کردند. این چند دقیقه انتهایی کلاس چقدر سنگین و سخت گذشت.

در سالی که گذشت در این مدرسه بسیار بر من فشار آمد، گاهی از مدرسه که بیرون می آمدم نیم ساعتی را در جاده در مسیر مخالف می رفتم تا کمی به حالت عادی برگردم و به خانه بروم. به خاطر اتفاقات بسیار عجیب و واقعاً تکان دهنده در مدرسه هفت نفر اخراج شدند. بعد از رفتن آن دانش آموزان، هم کلاس و هم مدرسه تا حدی وضعیت عادی به خود گرفت. وقتی کار به جایی می رسد که مجبور هستیم دانش آموز را اخراج کنیم یعنی مدرسه آن خاصیت اصلی خود را از دست داده است و من معلم نیز دیگر آن کارایی لازم را ندارم، درست است عوامل بیرون مدرسه بسیار دخیل در این اتفاقات بودند ولی وقتی در مدرسه نتوان این مسائل را حل کرد، کجا در جامعه فرصت حلش خواهد بود؟! ناکارآمدی بدترین حالتی است که می شود برای یک معلم متصور شد.

متاسفانه آموزش و پرورش ما تمام حواسش را روی مدارس تیزهوشان و نمونه و شاهد گذاشته است و تقریباً باقی مدارس که بدنه اصلی جامعه دانش آموزی ما هستند را به باد فراموشی سپرده است. مدرسه ای که در طول سال تحصیلی سرانه ای دریافت نمی کند، مدرسه ای که مدیریت آن را به اکراه به فردی اجبار می کنند، مدرسه ای که در آن بازدید فنی و اصولی انجام نمی شود، مدرسه ای که در آن به بهانه رتبه بندی همان اندک انگیزه معلمان کور می گردد، مدرسه ای که در آن تعلم و تربیت به شکل اصلی و درست آن به هیچ شکلی در جریان نیست، چگونه می تواند بقا یافته و جامعه را اصلاح کند.

به روزهای اول خدمتم که می اندیشم، درد جانکاهی را در سینه ام حس می کنم. چقدر آن روزها خوب بود و حالا اصلاً خوب نیست. من واقعاً مدیون دانش آموزان وامنان هستم که حس خوب معلمی را برای من ساختند. در اوج مشکلات با من همکاری می کردند و در حد توانشان می فهمیدند و همین در رفتارشان تغییر ایجاد می کرد، اتفاقی که این روزها به ندرت در کلاس هایم می بینم. دانش آموزان سی سال پیش وامنان هرجایی مرا می بینند چنان گرم سلام وعلیک می کنند که شرمنده می شوم، به یاد دارم یکی از دانش آموزان همان زمان شماره ام را یافت و با من تماس گرفت وبعد از کلی ابراز محبت گفت که در یکی از بیمارستان های تهران مشغول است و از من خواست تا شماره اش را ذخیره کنم تا اگر روزی کاری پیش آمد بتواند کمکم کند، البته می گفت انشالله کارتان به بیمارستان نکشد. کجا می شود این گونه دانش آموز یافت که بعد از بیست و اندی سال هنوز به یاد معلمش هست. ولی حالا دانش آموزان بیرون در مدرسه دیگر کاری با من ندارد.

شاید من راه را به اشتباه رفته ام و هنوز همانند سی سال پیش انتظار دارم همه چیز در بهترین وضعیت ممکن باید باشد. خودم سعی می کنم کارم را به نحو احسن انجام دهم و هرآنچه می دانم را به بچه منتقل کنم، تمام سعی من این است که تفکر در ذهن این بچه ها رشد یابد و در آینده بتوانند از آن کمک بگیرند، آموزش حل مسئله همیشه در تمام کلاس های من جاری است. ولی وقتی به اطرافم می نگرم کمتر کسی را در این سنگر می یابم و همین تنهایی است که مرا به شک می اندازد که شاید من در مسیر اشتباه هستم. از همان ابتدا از روزمرگی و عادی شدن بیزار بودم، سعی می کردم هر روز نسبت روز قبل تغییری داشته باشم. هنوز هم در حال یادگیری هستم و از همه حتی دانش آموزان هم یاد می گیرم، برای من یادگیری پایانی ندارد. ولی متاسفانه در مدرسه که مهد یادگیری است همه چیز متوقف است.

وقتی مدرسه تعطیل شد و همه بچه ها رفتند در حیاطی ساکت به سمت ماشینم رفتم، دستم به سمت سوئیچ نمی رفت و دل آن را نداشتم که ماشین را روشن کنم و از مدرسه خارج شوم. ولی چاره ای نبود و می بایست رفت. وقتی از در مدرسه خارج شدم دلم همچون ابری سیاه گرفت، چیزی نمانده بود که رگبار بارانش مرا غرق خود کند که گاز ماشین را گرفتم و خود را مشغول رانندگی کردم تا شاید کمی از این فکرها دور شوم. دردهایی دارم که بازگو کردنش ممکن نیست، دلم از این همه ناکارامدی واقعاً به ستوه آمده است.

 درونم زخم هایی هست که درمانی ندارد، به قول صادق هدایت این دردها همچون خوره ای به آهستگی روحم را می خورد. آرزو داشتم و دارم که ای کاش اوضاع جامعه ما خیلی خیلی بهتر از این می بود، ای کاش آموزش و پرورش ما آن قدر قوی و پویا بود که می توانست جامعه را به سمت درست هدایت کند و باری از دوش این مردمان خسته بردارد. مردمانی که در بهترین حالت بعد از تحمل کلی سختی و کسب درجات عالی به کشور دیگری مهاجرت می کنند و می شوند نیروی کار ارزان برای آنجا، بهترین هایمان می روند و همین تراز جامعه ما را برهم زده است.

 ای کاش کتاب دوست و یار جدانشدنی فرد فرد ایرانی ها می شد و هر کسی در روز دقایقی را با این دوست دانایش می گذراند. ای کاش به جا تلگرام و اینستاگرام همان مجلات و روزنامه ها می بودند تا فرهنگ این قدر مجازی نمی شد. ای کاش همه به فکر هم بودند و تا جایی که امکان داشت گره از کار هم باز می کردند، ای کاش همه  « آن چه را بر خود نمی پسندیدند برای دیگران نیز نمی پسندیدند

امروز زندگی معلم روستا در واقعیت به پایان رسید ولی هنوز زندگی در خاطرات معلم روستا در جریان است، درست است که دیگر در روستا تدریس نمی کنم ولی هنوز خاطرات تلخ و شیرین روستا است که مرا سرپا نگاه می دارد. پس تا زمانی که توانایی اش را داشته باشم نگارش خاطرات معلم روستا را ادامه خواهم داد.

در آخر از تمامی مردمان و دانش آموزان روستاهایی که در آنجا خدمت کرده ام کمال تشکر و قدردانی را دارم که مرا با این دنیای پر مهر آشنا کردند و بهترین و ویژه ترین تشکراتم نثار مردمان و دانش آموزان زیبای وامنان که شانزده سال با آنها زندگی کرده ام و معنی واقعی زندگی را از آنها آموختم.

پیروز و پاینده باشید

بیست و پنجم اردیبهشت هزار و چهارصد و سه

گرگان

دیدگاهتان را بنویسید