حال مادر خوب نبود و بالطبع ما هم سرحال نبودیم. یک هفته ای بود که در بیمارستان بستری بود و خواهر و پدرم به نوبت پیشش می ماندند، دوری راه و نبودن در کنار مادرم برایم بسیار سخت و طاقت فرسا بود. اولین باری بود که کاری پیش آمده بود که بر مدرسه ارجحیت داشت، باید هرچه سریع تر خودم را می رساندم تا وظیفه فرزندی را تا حدی ادا کنم. به همین خاطر سه روز مرخصی گرفتم و خوشبختانه همه با من همکاری کردند و حتی یکی از همکاران گفت که جایم را پر خواهد کرد. دوستان واقعی را در این مواقع می توان شناخت.
صبح با مینی بوس روستا تا تیل آباد رفتم و از آنجا هم با یک کامیون به شاهرود رفتم، بعد از کلی معطلی که این بار بسیار جانکاه بود، اتوبوسی آمد و به سمت تهران به راه افتادم. به نظرم اتوبوس راه نمی رفت و جاده هم در حال کش آمدن بود. نمی دانم چرا تابلوهای کنار جاده بسیار دیر به دیر ظاهر می شدند و مسافت را هم به کندی کم می کردند. غروب به خانه رسیدم و همانجا هماهنگ کردم که امشب من در بیمارستان بمانم، با خواهرم جابه جا کردم و وارد بیمارستان شدم.
محیط بیمارستان همیشه برایم غم بار بود و حالا صد چندان، اتاق مادر را یافتم. بر روی یکی از چهار تخت اتاق خوابیده بود و وقتی مرا دید اشک در چشمانش حلقه زد. بغض شدیدی گلویم را می فشرد ولی با تمام توان مقاومت کردم تا گریه نکنم، می بایست برای خاطر مادر هم شده محکم باشم تا او روحیه خود را از دست ندهد. به همین خاطر سعی کردم فضا را با شوخی کمی لطیف تر کنم، ولی هیچ کدام از شوخی هایم مزه نداشت و مادرم به خاطر من سعی می کرد بخندد ولی اشک مجالش نمی داد.
کمی که گذشت و حال هردو ما جا آمد، از وضعیت بیماری و عمل جراحی پرسیدم و وقتی گفت همه چیز خوب بوده است، تا حد زیادی خیالم راحت شد. فقط جمله مادرم که گفت: «کی انتقالی می گیری تا همیشه در کنارم باشی؟» تا اعماق وجودم را سوزاند. وظیفه داشتم از همان روز اول در کنارش باشم و پرستاری اش کنم. وظیفه تنها پسر خانواده خیلی بیشتر از این چیزهاست ولی افسوس که دوری راه دست و بالم را بسته است. برای اولین بار به این نتیجه رسیدم که باید شهر را تحمل کنم تا بتوانم وظیفه فرزندی ام را به جا آورم.
پرستار آمد و سرمی به مادرم وصل کرد، مادرم گفت: از بس به من سرم زده اید باد کرده ام. پرستار با لبخندی گفت: این یکی تقویتی است تا حال شما را بهتر کند، غذا که نمی توانید بخورید، حداقل با این کار بدنتان کمی جان می گیرد. پرستار این را که گفت ناگهان احساس گرسنگی شدیدی کردم. از شام دیشب که دو تا تخم مرغ آب پز بود تا حالا که ساعت ۹ شب است چیزی نخورده بودم، آن قدر نگران بودم که کلاً غذا و گرسنگی را فراموش کرده بودم.
آرام به مادر گفتم چیزی برای خوردن هست؟ من از صبح چیزی نخورده ام، گفت: یخچال را باز کن و هر چه در قفسه پایین هست مال ماست، وقتی چشمم به قفسه پایین افتاد روح و روانم جلا یافت، پر بود از آب میوه و کمپوت و… می خواستم از مادر اجازه بگیرم که لبخندی زد و گفت: بالام جان هر چه می خواهی بخور، فقط امیدوارم سیر شوی. درست است که یک آب میوه یک لیتری و یک کمپوت گیلاس و چند تا موز خوردم ولی به واقع سیر نشدم، هیچ چیز جای نان یا برنج را نمی گیرد.
احتمالاً آرام بخشی هم در سرم اضافه کرده بودند، زیرا یک ربع بعد از وصل کردن سرم، مادر به خواب رفت. می خواستم به بوفه بیمارستان بروم تا یک چیزی بگیرم تا کمی ته دلم را بگیرد که تخت کناری که او هم خانمی سن بالا بود مرا صدا کرد و گفت: پسرم، در یخچال در طبقه بالایی یک ظرف غذا مربوط به همراه من است که دست نخورده، می توانید آن را میل کنید. از خجالت داشتم آب می شدم و به این شکم خیره می تاختم که به تایی نساخت و آبرویم را برد.
تشکر بسیار کردم و گفتم که سیرم، نگاه مادرانه ای به من کرد و گفت: برو پسرجان غذا را بردار، معلوم است هنوز گرسنه ای. یکی از تخت ها خالی بود و ظرف غذا را روی آن گذاشتم و خودم هم نشستم و تا خواستم فویل رویش را باز کنم که صدای در آمد. ویلچری که پیرزنی روی آن نشسته بود به همراه چند نفر وارد اتاق شدند، پیرزن که لباسی محلی به تن داشت به همه ما که در اتاق بودیم سلام کرد و با همان لهجه زیبای محلی حال و احوال گرمی با ما کرد.
آن قدر چهره مهربانی داشت که به شدت مرا جذب خود کرد، معاشرت با افراد سن بالا را دست دارم، این بزرگواران کوهی از تجربه هستند و از صحبت هایشان می توان درس های زیادی گرفت. می خواستم کمی با ایشان صحبت کنم که مرا از اتاق بیرون کردند، می بایست لباس هایش را با لباس بیمارستان تعویض می کردند. وقتی وارد سالن شدم، سرپرستار تا مرا دید با اخم به من گفت شما اینجا چه می کنید؟ اینجا بخش زنان است. کمی دست و پایم را گم کردم و گفتم مادرم اینجا بستری است. بزرگواری کرد و زیاد گیر نداد و گذاشت بمانم، گفت: فقط به خاطر مادرت می گذارم.
وقتی وارد اتاق شدم، او را روی تخت خوابانده بودند، از مقابلش که گذشتم صحنه ای بسیار دلخراش دیدم، دست ها یش را با باند پارچه ای محکم به میله های کنار تخت بسته بودند و خانم پرستار در حال تزریق آمپولی در سرم او بود. پیرزن فقط نگاه می کرد و چیزی نمی گفت، با چه انرژی مثبتی وارد شد و با حس و حالی عالی با همه سلام و احوال پرسی کرد ولی حالا افسرده فقط سرم را نگاه می کرد.
دیدن این مادر در این اوضاع را نمی توانستم تاب بیاورم، می خواستم به همراهش بگویم که چرا این گونه با مادر خود رفتار می کنید؟ مادر حرمت دارد و باید همیشه این حرمت رعایت شود. حتی اگر مشکلی هم هست، باید طور دیگری آن را حل کرد، بستن این مادر به تخت اصلاً کار درستی نیست. ولی رویم نشد چیزی بگویم و همه این ها را در دل خود انبار کردم.
در کنار تخت مادرم روی صندلی به زحمت خوابم برده بود که در حدود ساعت دو نیمه شب با صدایی که می گفت پسرم، بیدار شدم. مادرم در خواب بود، می دانستم که محل عملش درد دارد و به مدد مسکن ها کمی آرام شده است. بیشتر که دقت کردم فهمیدم که صدا از طرف تخت مقابل است، همان پیرزنی که او را به تخت بسته بودند مرا صدا می کرد و گفت: پسرم بیا کمی به من کمک کن.
اولش خجالت کشیدم ولی وقتی چندین بار صدایم کرد نتوانستم نشنیده بگیرم، به بالای سرش رفتم و گفتم اجازه دهید تا همراهتان را صدا کنم، در راهرو هرچه چرخیدم اثری از خانمی که همراهش بود نیافتم، وقتی برگشتم با نگاه ملتمسانه ای گفت: یک کمی آب به من می دهید. لیوان را به آرامی روی لبانش گذاشتم و یکی دو جرعه نوشید. بعد رو به من کرد و گفت: پسرم اهل کدام روستایی؟ متعجب ماندم، بعد از مکثی نسبتاً طولانی در جواب گفتم روستایی نیستم ولی مدتهاست در روستا درس می دهم. گفت: آنجا که درس می دهی خیلی دور است؟ تایید کردم و او ادامه داد: حتماً آنجا خانه گرفته ای، من هم خانه ام را در روستا به معلم ها اجاره می دهم.
همین گفت و گوی کوچک باعث شد خجالتم بریزد و نشستم پای صحبتش، هرچه از روستا و زندگی در آن برایم تعریف می کرد تجربه اش را کم و بیش داشتم، و یا حداقل از نزدیک دیده بودم. شاید حدود یک ربعی با من صحبت کرد و بعد گفت پسرم می شود دستم را باز کنی، درد گرفته است، می خواهم بروم وضو بگیرم و نماز بخوانم، دارد دیر می شود و خدای ناکرده نمازم از دست می رود.
باز هم رویم نشد که بپرسم چرا دست هایت را بسته اند؟ پیرزنی با این همه مهربانی چرا باید این گونه با او رفتار شود؟ این زن نه پرخاشگر است و نه آزار و اذیتی دارد. با این نگاه مهربان خیلی سنگدل باید باشی که این کار را با او بکنی. دستهایش را باز کردم و کلی دعایم کرد و کلی هم مادرم را دعا کرد تا شفا یابد، فقط به او گفتم که در دستت سرم وصل است و نمی توانی وضو بگیری. لبخندی زد و گفت باشد تیمم می کنم. کمکش کردم تا تیمم کند و نشسته نمازش را خواند، کمتر کسی را دیده ام که نماز شب بخواند آن هم در بیمارستان.
به روی صندلی خودم بازگشتم و چشمانم را بستم تا اگر بشود کمی بخوابم. تازه چشمانم گرم شده بود که با سروصدایی بسیار بیدار شدم، بنده خدا مادرم هم بیدار شده بود. صدا از همان تخت پیرزن می آمد، وقتی بلند شدم و اوضاع را دیدم باور نمی شد که این همان پیرزنی است که با من صحبت می کرد، فقط می گفت برویم خانه خودمان من اینجا نمی مانم، من اصلاً خانه جاری را دوست ندارم، مگر ندیدی چقدر به من بی حرمتی کرد.
خانمی که بعدها فهمیدم دختر بزرگش است با تمام توان می خواست آرامش کند ولی نمی توانست، قدرت بدنی پیرزن بسیار زیاد بود، کار به جایی کشید که خودش از تخت پایین آمد و با همان حالت خمیده اش به راه افتاد و چون دید دستش سرم است بی محابا آنژیوکت را از دستش درآورد. خون از دستش جاری شد و بخش عمده ای از لباسش هم خونی شد. من که دست وپایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم، سریع پرستارها را صدا کردم و آنها هم به کمک دو نفر از خدمات توانستند پیرزن را به تخت برگردانند.
پیرزن آرامتر شده بود و چیزی نمی گفت و دخترش با چشمانی گریان شروع کرد به بستن دست های مادرش به تخت. به خاطر آرامبخشی که با زحمت بسیار به او تزریق کردند پیرزن آرام آرام به خواب رفت و همه جا را سکوت فرا گرفت. اتفاقاتی که رخ داده بود به همراه تصویر خونینی که در مقابلم نقش بسته بود بسیار مرا ترسانده بود. اگر اتفاقی می افتاد من خودم را نمی بخشیدم، تازه فهمیدم که این بستن دلیلی دارد که من به اشتباه در مورد آن فکر می کردم.
دختر این پیرزن رو به من کرد و با چشمانی اشک بار گفت: خواهش می کنم دیگر دستان مادرم را باز نکن، دیدی که چه کار می کند. تا خواستم چیزی بگویم گفت:مادرم گفت که شما دستش را باز کرده اید و کلی هم برایت دعا کرد، من هم دعایت می کنم که حواست به مادرم بوده و خواسته اش را انجام داده ای، ولی مادر من دچار آلزایمر است و بیشتر اوقات خود را در گذشته تصور می کند، سالهاست در خانه من زندگی می کند ولی هنوز فکر می کند در روستا است.
حدود ساعت ده صبح بود که پدرم آمد تا جایگزین من شود. می خواستم بیشتر کنار مادر بمانم ولی پدر حرف منطقی ای زد و گفت: برو استراحت کن بعد دوباره بیا، در حال رفتن به سمت پیرزن بودم تا از او خداحافظی کنم که پیش دستی کرد و مرا صدا کرد و گفت: خانه که رفتی به اوستا ممد بگو حتماً برای مالها علف بریزد، او حواس درست و درمانی ندارد. خودت هم نمی خواهد ظرف های ناهارت را بشویی، خودم برایت تمیزشان می کنم. ناهار کشک گذاشته ام، وقتی از مدرسه آمدی حتما بیا تا کاسه ای بدهم که بخوری.
بعد به دستانش نگاه کرد و گفت: پسرم بیا دستانم را باز کن تا با هم برویم. اگر دیر برسیم غذا سر اجاق می سوزد و آنگاه نه تو ناهار داری نه من و نه اوستا ممد. دخترش فقط می گریست و من هم مانده بودم چه کنم؟! مادرم هم شروع به گریه کرد و جو بسیار سنگین بود، نه می توانستم به چشمان پیرزن نگاه کنم و نه می توانستم نگاه نکنم، نه می توانستم کاری بکنم و نه می توانستم بی تفاوت باشم.
به کنار مادرم رفتم و با بغض گفتم چه کنم؟ دیشب دستانش را باز کردم و آن اتفاقات افتاد، حالا چه کنم؟ مادرم چشمانش را پاک کرد و گفت: چاره ای نیست باید بسته باشد و این به نفع اوست، خاحافظی کن و برو. او که حواس ندارد و یادش نمی ماند، دخترش هم که مانند همیشه اشک هایش جاری بود با سر اشاره می کرد که کاری نکنم. همه این ها دلیلی بود که باید بی اعتنا به خواسته این پیرزن مهربان باشم.
به زحمت از کنارش گذشتم و سریع خداحافظی کردم. تا مقابل در برسم چندین بار صدایم کرد و آقا دبیر خطابم می کرد، خیلی سخت بود و با مشقت فراوان از اتاق خارج شدم. صدایش را می شنیدم که می گفت: این مثل بچه من است، چند سال است در خانه ما زندگی می کند، تا حالا نشده به من بی محلی کند. نمی دانم چرا دستانم را باز نکرد؟! می خواستم ناهار کشک به او بدهم.
در همان راهرو بر روی صندلی نشستم و به زحمت بغضم را فرو خوردم. ای کاش می شد راهی یافت تا این طور نمی شد، نمی دانستم چه کار باید کنم. همراه آن پیرزن آمد و گفت: ای کاش نمی گفتی در روستا معلم هستی، ما تمام تلاشمان این است که کمترین موضوعی که باعث شود او به یاد گذشته بیفتد را از او دور کنیم. حالا با بودن شما او کاملاً در گذشته غرق شده است. لطفاً دیگر پیش او نیایید، گفتم: نمی شود، مادرم آنجاست و باید دوباره به پیشش برگردم، کمی فکر کرد و بعد به ایستگاه پرستاری رفت.
شب که بازگشتم وقتی به مقابل ایستگاه پرستاری رسیدم یکی از پرستارها صدایم کرد آقامعلم، با تعجب برگشتم که با لبخندی گفت: اتاقش را عوض کردیم تا دیگر دستش را باز نکنی و کلی برایمان دردسر درست کنی. ضمناً تنها تنها کشک نخور، کمی هم به فکر ما باش. گفتم: هیچ راهی ندارد به جز بستن ایشان به تخت؟ گفت: تنها راه درمانش همین است. امیدواریم این چند روزی که روی تخت بسته است داروها عمل کند و کمی او را آرام کند.
مادر را فردا مرخص می کردند و این بهترین خبری بود که پرستار به ما داد. درست است دیر آمدم ولی همین مرخص شدن مادر کمی برایم تسلی بخش بود. شب روی همان صندلی سعی می کردم که بخوابم که ناگاه سایه ای بالای سرم دیدم. خیلی ترسیدم و نفسم در سینه حبس شده بود که آرام کنار گوشم شنیدم که «به اوستا ممد گفتی؟ غذا که نسوخته بود؟» پیرزن مهرابانانه بالای سرم ایستاده بود.
من که هاج و واج مانده بودم و قدرت تکلم را از دست داده بودم. مادرم از روی تخت گفت: بله مادرجان همه کارهایی که گفتی را انجام داده، شما خیالت راحت باشد، به اتاق خودتان برگردید و همانجا استراحت کنید. در همین حین دخترش سر رسید و با کلی عذرخواهی مادرش را به سمت بیرون هدایت کرد. پیرزن موقع خارج شدن می گفت: عجب کشکی درست کرده بودم، اینها نگذاشتند خودم بخورم، اشکال ندارد اوستا ممد و این بچه خوردند انگار من خورده ام.
کارهای مادر انجام شد و از بیمارستان بیرون آمدیم. خیلی دوست داشتم از آن پیرزن خداحافظی کنم ولی نمی توانستم، او با دیدن من دوباره به گذشته برمی گشت و همین روند درمانش را کندتر می کرد. در ماشین فقط به این فکر می کردم که چرا او به گذشته باز می گشت؟ چرا سالهای دور را بهتر از این سالها به یاد داشت؟ چرا خود را در روستا فرض می کرد؟ شاید همه اینها دلیل علمی و پزشکی داشته باشد ولی به نظر من هرجا زندگی بر وفق مراد انسان باشد دوست دارد دوباره به آنجا بازگردد. من هم کمی دچار این بیماری هستم و دوست دارم به روستا بازگردم. به نظرم اگر به کهنسالی برسم مرا هم باید به تخت ببندند که نتوانم به گذشته بازگردم.