تابستان گرم از راه رسید و فصل استراحت ما معلم ها شروع شد. واقعاً بعد از نه ماه فعالیت شدید در امر تعلیم و تربیت این سه ماه لازم است تا بخشی از انرژی تحلیل رفته را به بدن بازگردانیم. بخش عمده خستگی در معلمان، روحی روانی است تا جسمانی، کار با ذهن افراد و تلاش برای تغییر دادن رفتار انسانها که هدف غایی آموزش و پرورش است، روح و روان را می فرساید و این خستگی بسیار بیشتر از خستگی جسمانی، ما را به زمین می زند. بسیاری فقط از بیرون به شغل ما می نگرند و از دورنش خبری ندارند، فقط سه ماه تعطیلی را می بینند و از سختی های امر آموزش بی اطلاع هستند.
از آخرین روز خرداد که در آزادشهر از بانک حقوقم را گرفته بودم، دقیقاً سی روز گشته بود. با توجه به این که خرج های معمول طول سال را نداشتم ولی چیزی از حقوقم نمانده بود. وقتی فکر کردم در کجا پول هایم را خرج کرده ام به جای افسوس بر خود می بالیدم، سالها در خانه فقط مصرف کننده بودم، ولی حالا چند سالی هست که من هم در کنار پدرم نان آور خانه محسوب می شوم. هر وقت به بازار می رفتم و خرید می کردم، از جیب خودم می دادم. با این کار هم حس استقلال داشتم و هم احساس می کردم بزرگ شده ام.
با هر زحمتی بود به مدد پس اندازهایی که داشتم، خودم را به نیمه های مرداد رساندم. دیگر حتی پولی که بشود با آن به خریدهای روزمره رفت را نیز نداشتم. بی پولی خیلی ناگوار است، واقعاً مرد اگر پول در جیبش نباشد دنیا بر سرش خراب می شود، احساس حقارت می کردم. به این فکر می کردم آن پدرهایی که برای امرار معاش خود پولی به اندازه ندارند چه حس دردناکی را تحمل می کنند. این حس مرد را خُرد می کند و نایی برای ایستادن و ادامه دادن نمی گذارد. این اقتصاد چقدر مهم است.
به قول ارسطو در اقتصاد تساوی وجود ندارد، یعنی نمی شود دو نفر به میزانی کاملاً یکسان درآمد داشته باشند. تناسب وجود دارد، یعنی چهار عدد باید دخیل باشند. هر فرد با میزان کارش باید سنجیده شود و بر اساس آن باید درآمد داشته باشد. در این نسبت مخرج کسر، زمان و انرژی ای است که صرف کار کردن می شود و صورت کسر هم میزان درآمد از آن کار است. دو کسر زمانی برابر می شوند که ساده شده آنها یکسان باشد، ممکن است هیچ کدام از عددهای صورت و مخرج برابر نباشد ولی وقتی نسبت برقرار باشد، تساوی هم برقرار است. ولی افسوس و صد افسوس که در جامعه ما این قانون به هیچ وجه برقرار نیست و این نسبت اصلاً رعایت نمی شود.
رویم نمی شد از پدر که سالها از او پول گرفته ام درخواست کمک کنم، خدای ناکرده حالا دیگر کارمند دولت هستم و دستم در جیب خودم است، ضمناً این با روح استقلالی که داشتم کاملاً در منافات بود. همین موجب شد تصمیم بگیرم به آزادشهر بروم و حقوق این ماه را بگیرم، البته بهتر بود تا آخر ماه را صبر می کردم و یک دفعه حقوق دو ماه را می گرفتم. ولی در این هوای گرم طی کردن حدود هزار کیلومتر راه در رفت و برگشت فقط برای گرفتن حقوق کاری بخردانه نیست، ضمناً تا آخر ماه را چه طور بگذرانم؟
از پدر که نمی توانم کمک بگیرم، رفتنم به آزادشهر هم که به صلاح نیست، باید به دنبال گزینه سومی می گشتم، می توانستم از کسی مبلغی قرض بگیرم تا این چند صباح را بگذارنم و اول مهر بروم و حقوق این سه ماه را یکجا بگیرم و قرضم را ادا کنم. فکر خوبی بود، ولی وقتی در ذهنم تمام اطرافیانم را سنجیدم، کسی را نیافتم تا رویش را داشته باشم و از او پولی دستی بگیرم. این گزینه هم به شکست انجامید و این ناکامی ها باعث شد بی پولی بیشتر بر من فشار آورد. شب تا صبح فقط به دنبال راهی بودم تا بتوانم خودم را از این مشکل رهایی دهم.
بعد از کلی تفکر، ایده ای به ذهنم رسید، در شدنی بودنش شک داشتم ولی ارزش داشت آن را امتحان کنم. بهترین کار در شرایط فعلی این بود که به بانک بروم و از آنها راهی برای دریافت حقوق از آزادشهر جویا شوم، احتمال زیاد در مراودات بانکی راهی هست که بتوان از شعبه شهر دیگری پول برداشت کرد. به نزدیک ترین شعبه بانک ملی رفتم و ماجرا را به معاون شعبه گفتم. به جای لبخند، کلی خندید و گفت: چه جور کارمند دولت هستی که کارهای بانکی را نمی دانی؟! برو و یک چک بیاور تا تلفنی برایت نقدش کنم. سر از پا نمی نشناختم و سریع به خانه برگشتم و یک برگ چک گرفتم و مبلغ شصت هزار تومان که حقوق دو ماه بود را روی آن نوشتم و با سرعت تمام به بانک بازگشتم.
همان آقای معاون کارهایم را انجام داد و بعد از حدود بیست دقیقه مرا صدا زد و چک را که برگه ای به آن الصاق شده بود را به من داد و گفت به صندوق بروم تا در آنجا پولم را بگیرم. چقدر راحت این کار انجام شد و ای کاش این روش را زودتر می دانستم و این همه خودم را به سختی نمی انداختم. ای کاش اطلاعات بانکی ام بیشتر بود، به نظرم برای ما باید یک کلاس ضمن خدمت درباره امور بانکی هم بگذارند.
جلوی باجه صندوق خیلی شلوغ بود و باید صف می ایستادم، حاضر بودم تا آخر وقت هم صف بایستم، واقعاً بی پولی بسیار عذاب آور است. مقابل من پیرمردی بود با موهای کاملاً سپید که کت و شلواری هم به رنگ سپید پوشیده بود. آن قدر منظم و آراسته بود که ناخدا گاه چشمانم بر روی او ماند. کیف سامسونت مشکی رنگی که در دست داشت تضاد بسیاری با رنگ سفید که پوشیده بود ایجاد کرده بود ولی نمی دانم چرا این تضاد زیبا به نظر می آمد.
مقابل ما هم حدود ده نفری بودند و همین پیرمرد را کمی کلافه کرده بود. رو به من کرد و گفت: اینها برای وقت اصلاً ارزش قائل نیستند و نمی دانند چه چیز گران بهایی را از ما می گیرند، حداقل باید تعداد باجه ها را بیشتر کنند تا مردم این گونه برای کاری کوچک ساعت ها معطل نشوند. کی این سیستم بانکی و اداری ما توسعه خواهد یافت؟ من متعجّبانه فقط به حرف های ایشان گوش می کردم و زیاد از آن سر در نمی آوردم، از زمانی که به یاد دارم برای خیلی چیزها باید صف ایستاد و ساعت ها معطل شد، از نان که قوت لایموت است گرفته تا خیلی چیزهای دیگر.
وقتی در مورد هدر رفتن وقت صحبت می کرد کمی هم به فکر تابستان افتادم، در مدت این دو ماهی که از تابستان می گذشت تنها چیزی که برایم مهم نبود وقت بود و فقط آن را به بطالت می گذراندم، درست است که باید استراحت کنم ولی هیچ برنامه یا کار خاصی نداشتن هم اصلاً خوب نیست. این بیکاری که در زمان سال تحصیلی آرزویش را می کنیم بعد از حدود یک ماه حوصله سر بر می شود و باعث می شود تا حدی اخلاقم بد شود. باید فکری می کردم تا از این حالت ناپسند بی برنامه ای خارج شوم.
در میان صحبتهای پیرمرد شنیدم که گفت: این همه معطلی فقط برای یک فیش برق واقعاً انسان را عصبانی می کند، یک ساعت اینجا ایستاده ام ولی هنوز کارم انجام نشده است. همین بهانه ای شد تا من هم شروع کنم به صحبت کردن، گفتم: پدر جان، مگر کس دیگری نبود تا قبض را به او بدهید تا پرداخت کند؟ چرا این قدر خود را به سختی انداخته اید؟ لبخندی زد و چیزی نگفت. فکر خوبی به ذهنم رسید، گفتم: آقا قبض برق را به همراه پولش به من بدهید، برایتان پرداخت می کنم، خانه ما در همین خیابان مقابل است، نشانی دقیق را به شما می دهم، هر وقت خواستید بیایید و رسید آن را بگیرید.
لبخندی زد و گفت: نه پسر جان این کار خودم است. گفتم: تعارف نمی کنم، برای من هیچ زحمتی ندارد، می توانم ساعت ها در صف باشم، شما خسته می شوید، بهتر است به خانه بروید و این کار کوچک را به من بسپارید، فکر کنید من نوه شما هستم. با همان لبخندی که بر لبانش داشت کیف سامسونتش را باز کرد و بعد از کمی جستجو، قبض برق را به من داد، منتظر بودم پول آن را نیز بدهد که با اشاره به من فهماند که قبض را نگاه کنم.
وقتی چشمانم به قبض و عدد رویش افتاد در جا خشکم زد، هرچه به قبض بیشتر نگاه می کردم و عددش را با چکی که حقوق دو ماه من بود مقایسه می کردم چشمان از تعجب بیشتر باز می شد. مبلغ قبض نهصد و پنجاه هزار تومان بود یعنی حدود سی برابر حقوق ماهانه من، یعنی حقوق دو سال نیم من. این عدد آن قدر بزرگ بود که باورش برایم سخت بود، قبض خانه ما در بیشترین مقدارش به پنج هزار تومان هم نمی رسید. این پیرمرد در خانه چه دارد که این قدر برایش پول برق آمده است؟
خودش فهمید که قفل کرده ام و قبل از این که من چیزی بپرسم خودش شروع کرد به توضیح دادن. گفت: پسرم، من یک کارخانه بزرگ تولید مواد غذایی دارم، حدود صد کارگر در آن کار می کنند و بخش عمده ای هم از تولیداتمان صادر می شود، در کارخانه ما چند سوله بزرگ است به همراه دستگاه های بسیار پیشرفته، همه این ها با برق کار می کنند، درست است که یک ژنراتور بزرگ در کارخانه داریم ولی معمولاً مبلغ قبض های برق در همین حدود است. با توجه به همین باید خودم حتماً پرداخت کنم.
بسیار از ایشان عذرخواهی کردم ولی او بسیار بزرگ منشانه از من سپاسگزاری کرد که به فکرش بوده ام و می خواستم کمکش کنم.در ذهنم در این مقایسه بودم که قبض برق این آقا با حقوق من این قدر فاصله داد، پس حقوق ایشان با حقوق من چقدر فاصله خواهد اشت، فاصله اش به فاصله کرات آسمانی از هم خواهد بود. بعد از چند دقیقه رو به من کرد گفت: راستی شما برای چه کاری آمده اید؟ هر چه خواستم از جواب دادن طفره بروم نشد، گفتم آمده ام حقوق ماهی سی هزار تومانی ام را بگیرم، این پول ها که برای شما هیچ حساب می شوند.
اخمهایش را در هم کشید و گفت: حتی اگر یک تومان هم حقوق داشته باشی و واقعاً برایش زحمت کشیده باشی با ارزش است، کار جوهره زندگی است و اگر نباشد زندگی بی معنی است. پرسید چه کاره ام و گفتم چند سالی است که دبیر شده ام و در روستایی دوردست خدمت می کنم. به پشتم زد و گفت: آفرین، خدمت به خلق بزرگترین کاری است که انسان می تواند انجام دهد. تو در جایی که امکانات نیست در حال ارتقا فرهنگ جامعه هستی، به کارت افتخار کن که از خدمت هم بالاتر است.
از نگاهم فهمید که چه می خواهم بگویم و رو به من کرد و گفت: می دانم که می خواهی از کمی حقوقت بگویی و خود را با من مقایسه می کنی، به این روزهای من نگاه نکن، زمانی که هم سن و سال تو بودم یک صدم تو هم حقوق نداشتم، پادو مغازه بودم و به زحمت هم درس می خواندم. اگر تلاش و پشتکار خودم نبود از این کارخانه هم هیچ خبری نبود، در مسیری که به اینجا رسیده ایم کلی زمین خورده ام ول دوباره بلند شده ام و به راهم ادامه داده ام. پسر جان تو اول راهی و من آخر راه، به راه و هدف خودت فکر کن و هیچ از این مقایسه ها که حالا انجام دادی، نکن و تمام تلاشت را برای درست انجام دادن کاری که وظیفه داری به خرج بده.
به پیشخوان که رسید، کارمند بانک تا ایشان را دید بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی کلی عذرخواهی کرد که چرا ایشان را ندیده است. پیرمرد هم با اخم گفت: مگر من با دیگران فرق دارم، من هم همچون آنها کار بانکی دارم. شاید به نظر شما فرق دارم؟ و من اصلاً این نظر را دوست ندارم. برخوردش با متصدیربانک، با آنچه فکر می کرد متفاوت بود. بعد از پایان کارش از من هم خداحافظی گرمی کرد و از بانک خارج شد.
وقتی شصت هزار تومان را گرفتم، فقط صحبت های آن پیرمرد در گوشم بود. واقعاً این پول چقدر برایم ارزشمند است، برای این پول چقدر حرف زده بودم، چقدر درس داده بودم، چقدر سوال طرح کرده بودم و چقدر تصحیح کرده بودم، چقدر سر کلاس از دست بچه ها حرص خورده بودم و از همه مهمتر چقدر راه رفته بودم و از خانه و خانواده دور بودم.
ولی باز هم تفاوت های بسیاری هست که در زندگی همچون خوره فکر و ذهن را می خراشد، ذهن خواهی نخواهی قیاس می کند و سخت بتوان برای آن چاره یافت. به نظرم تمام مشکل در همان نسبت ارسطو است، در افرادی چون من همیشه مخرج کسر بسیار بزرگتر از صورت کسر است و کسری که مخرجش بزرگتر شود خودش کوچکتر می شود، و این کسر فرسنگ ها با آن کسری که مخرجش گاهی فقط یک تماس تلفنی یا اطلاع از رانت یا …. و صورتش درآمد های نجومی است، فاصله دارد.
فکر کنم ارسطو هم می دانست که برقراری این نسبت غیرممکن خواهد بود، ولی نمی دانم چرا نگفت.