آخرین فصل کتاب پایه هفتم آمار و احتمال است و معمولاً دانش آموزان این درس را خیلی خوب می فهمند و حل می کنند. با توجه به این موضوع خودم را آماده کردم که در این جلسه هر دو درس مربوط به احتمال را تدریس کنم تا کتاب تمام شود و علاوه بر این که خیالم راحت می شود، دو جلسه آخر بماند برای مرور و رفع اشکال.
درس اول « احتمال یا اندازه گیری شانس » بود. برای این که بچه ها بهتر بفهمند که احتمال صفر، یعنی اتفاقی که ممکن نیست رخ دهد و احتمال یک، یعنی اتفاقی که حتماً رخ می دهد، چند مثال زدم. بعد از بچه ها خواستم تا آنها هم مثال هایی بزنند، همه چیز خوب داشت پیش می رفت که محسن برای احتمال صفر مثالی زد که فضای کلاس را عوض کرد. او گفت: احتمال این که من خدا را ببینم.
تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و پاسخ مناسبی برایش پیدا کنم، یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه احتمالی را که حسین گفت صفر نیست. این یکی بیشتر تعجبم را برانگیخت، مانده بودم چه جواب بگویم. از خودش علت را جویا شدم. گفت: ممکن است بمیرد و آن موقع خدا را ببیند. یکی دیگر از انتهای کلاس بلند شد و گفت: آقا اجازه پدربزرگ ما گفته است که ما انسانها نمی توانیم خدا را ببینیم، حتی اگر مرده باشیم، چون ما انسان هستم و او خدا، و انسان انسان را می بیند و نمی تواند خدا را ببیند.
کاملاً از مبحث احتمال خارج شده بودیم و داشتیم به فلسفه و مبادی اولیه آن وارد می شدیم. در این گونه مباحث حتی بین بزرگان هم بحث و اختلاف است و فهم آن برای همه ممکن نیست ولی جالب این بود که بچه ها نظرات خوبی می دادند، بیشتر شان یا از بزرگترها شنیده بودند و یا در مسجد پای منبر اطلاعاتی در این زمینه کسب کرده بودند. در این بین فقط من بودم که نظر خاصی نداشتم و فقط گوش می کردم، درست همانند زمانی که مطالب فلسفی را که می خوانم و در مورد نیروی اولیه و مبدا هستی و علت العلل فکر می کنم، مغزم هنگ کرده بود.
بحث در مورد خدا و قدرتش و خالق بودنش گرم بود که یکی از میز آخر بلند شد و گفت: آقا اجازه خدا همه جا هست؟ گفتم: بله، خدا در هر جایی هست. بعد کمی مکث کرد و دوباره پرسید: خدا در جهنم هم هست؟ این سوالش مرا به فکر فرو برد، خودش ادامه داد خدا همه جا هست و همه چیز را ساخته است، پس حتماً در جهنم هم هست، ولی جهنم که جای گنهکاران است! آنجا چه می کند؟ مگر آنجا را نساخته برای عذاب کسانی که کار بد می کنند؟خودش که گناه نکرده، همه کارهای خدا خوب است.
در واقع پاسخش را نمی توانستم بدهم، این بحث خیلی بالاتر از سطح من و این کلاس بود، فیلسوفان بزرگ باید جواب بدهند. سوال این بچه مرا هم در خود غرق کرد، خدا بینهایت است و همه جا هست پس در جهنم هم هست، ولی از طرفی هم نمی تواند آنجا باشد، زیرا تعریف آن مکان به گونه ای است که تناقض ایجاد می کند. سکوت کردم و همین باعث شد سوالات بچه ها بیشتر و بیشتر شود و نظم کلاس به هم بریزد.
با زحمت بسیار ساکتشان کردم و گفتم: بچه ها این سوالات شما مربوط به ریاضی نیست، من هم زیاد در این زمینه اطلاعات ندارم، باید مطالعه کنم تا شاید بتوانم به بعضی از سوالات شما جواب بدهم و حالا هم وقت این کار نیست، بهتر است این سوال ها را از دبیر دینی و قرآن بپرسید، حتماً جواب های قانع کننده ای به شما خواهند داد. اگر اجازه بدهید برویم سر درس خودمان و شروع کنید به حل کار در کلاس.
نگاه های بچه ها نشان از این می داد که زیاد از پاسخم خرسند نیستند، هرچه بود با کمی غرغر مشغول حل کردن شدند، ولی محسن همچنان در فکر بود. نمی دانم چه در ذهنش می گذرد ولی هرچه هست نشان داد که با بقیه بچه ها خیلی فرق دارد، نگاهش به مسائل اطرافش با بقیه خیلی متفاوت است. واقعاً جور دیگر فکر کردن هنری است که هر کسی آن را ندارد. نگاه نقادانه همیشه مایع پیشرفت است، ای کاش شرایط مناسب باشد تا او بتواند به این گونه فکر کردنش ادامه دهد.
درس دوم «احتمال و تجربه » بود. همه سکه و تاسی را که جلسه قبل گفته بودم از کیف هایشان بیرون آوردند و شروع کردند به انجام آزمایش اول که بیست بار پرتاب سکه بود. برایم جالب بود که در این اوضاع هیچ کس به فکر شیطنت یا کار دیگر نبود. همه داشتند سکه پرتاب می کردند و چوب خط می زدند. انگار این کار برایشان خیلی جالب بود.
بعد از اتمام کار گفتم تا جدول هایتان را با دیگران مقایسه کنید. وقتی جدول های دیگران را می دیدند که با جدول آنها متفاوت است تعجب می کردند. یکی از بچه ها گفت آقا چرا جدول ها فرق دارد؟ ما که همه بیست بار سکه انداختیم، فقط چند نفر مساوی رو یا پشت آمده، مال من که سیزده تا رو آمده و هفت تا پشت، مال احمد هم پنج تا رو آمده و پانزده تا پشت، مگر شما نگفتید که احتمال رو یا پشت آمدن مساوی است!
آن اتفاقی که مد نظرم بود رخ داده بود و همین تعجب بچه ها هدف من از این آزمایش بود. توضیح دادم که احتمال، تقریبی است و ما در پرتاب سکه انتظار داریم تقریباً در نصف حالت ها رو بیاید و در نصف حالت ها پشت. همانطور که خودتان دیدید در عمل این حالت ها دقیق نیستند. یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه دقیق نبودن درست ولی اختلاف ها خیلی است و این به نظر شما درست است؟
جدول بزرگی روی تخته سیاه کشیدم و از بچه ها خواستم تا آمار جدولشان را بخوانند تا من بنویسم. بچه ها یک به یک می خواندند و من تعداد رو ها و پشت آمدن ها را وارد جدول کلی می کردم. در همین بین یکی از بچه ها گفت دوازده تا رو، ده تا پشت که همه کلاس خندیدند و کناری اش با تشر به او گفت: آقا معلم گفت بیست بار سکه را پرتاب کنیم، چه جوری تو این عددها را به دست آورده ای؟ همین موضوع باعث شد تا مطمئن شوم که این بخش را بیشتر کلاس خوب فراگرفته اند.
کلاس بیست و پنج دانش آموز داشت و در کل پانصد آزمایش انجام شده بود و مجموعی که من داشتم ۲۴۱بار رو آمده بود ۲۵۹بار هم پشت آمده بود، مخصوصاً چیزی نگفتم و فقط به بچه ها نگاه می کردم، چشمانشان گرد شده بود، همه تصدیق کردند که دو عدد به نصف خیلی نزدیک هستند. بعد از این که موضوع را کاملاً درک کردند از آنها پرسیدم به نظر شما اگر تعداد پرتاب ها هزار تا شود چه اتفاقی می افتد؟ همه گفتند عددها بیشتر به نصف نزدیک می شوند. در انتها هم توضیح دادم که خودتان فهمیدید که هرچه تعداد آزمایش ها بیشتر شود ما به عدد احتمالی که انتظار داشتیم بیشتر نزدیک می شویم.
می خواستیم سوال مربوط به پرتاب ۳۰بار تاس را انجام دهیم که دیدم دست محسن بالاست، مطمئن بودم باز از همان سوالات عجیب و غریبش خواهد پرسید. همچنین می دانستم که این بار هم در پاسخش با مشکل روبرو خواهم شد ولی روا ندانستم که نگذارم سوالش را نپرسد. بلند شد و گفت: آقا اجازه اگر خدا بخواهد هر پانصد بار رو می آید. مگر می شود خدا چیزی را بخواهد و نشود؟
باز کلاس ساکت شد و این بار کسی نبود تا نظری بدهد و چشمان محسن در تلاقی چشمانم بود تا جوابش را بدهم. مانده بودم چه پاسخ بدهم، جواب سوال این دانش آموز را باید فیلسوفان می دادند که آیا چنین چیزی می شود؟ از فلسفه کمی می دانستم و منطق را در حد منطق ریاضی بلد بودم، ناگاه به یاد عبارت «کن فیکون» افتادم. پیش خودم فکر کردم خدا اگر بگوید باش، پس می شود. هیچ دلیل و علتی برای این بودن نمی خواهد. ولی احتمال هم قانونی است که غیر قابل رد کردن است. پس من در جواب محسن چه بگویم؟
تنها راهی را که برای فرار از این موقعیت یافتم این بود که به او گفتم این کار را در حالت طبیعی انجام می دهیم و هیچ شرطی را نمی گذاریم. در جواب گفت: مگر در حالت طبیعی خدا نمی خواهد؟ گفتم: نه، منظورم این نبود که خدا نمی خواهد، خدا قوانینی در طبیعت و جهان برقرار کرده است که همه این کارها بر اساس این قوانین انجام می گیرد.
کمی مکث کرد و گفت :چند تا قانون در جهان هست. لبخندی زدم و گفتم نمی دانم چون بسیار زیاد است. شاید چندتایی از آنها را در علوم خوانده باشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه اهرم هم قانونش مربوط به خدا است؟ واقعاً نمی دانستم در برابر سوالات سهمگین این دانش آموز چه کار باید کنم، نه سوادش را داشتم و نه می توانستم بی تفاوت شوم، سوالاتش حتی ذهن خودم را هم درگیر کرده بود. چاره نداشتم، مجبور بودم ساده ترین راه را انتخاب کنم. گفتم: همه چیز ساخته خدا است.
نمی دانم چه شد که در مورد جاذبه زمین و نیروی گرانش بین اجسام و کمی هم در مورد فضا و سیاهچاله ها که قدرت جاذبه بسیار زیادی دارند صحبت کردم، ذهن خودم هنوز در این موارد لنگ می زند، واقعاً نمی بایست وارد این مباحث می شدم، ولی جالب این بود که همه سروپا گوش بودند. محسن باز دوباره پرسید که آیا خداوند می تواند قوانینش را تغییر دهد یا عوض کند؟ مثلاً در هزار بار پرتاب سکه هر هزار بار رو بیاید؟ دیگر جواب این یکی را نه می دانستم و نه می توانستم توجیه کنم، گفتم: نمی دانم و تمام.
هرچه بود محسن سکوت کرد و دیگر به پرسیدن سوالاتش ادامه نداد، از طرفی خوشحال بودم که از این گرداب رهایی یافته بودم و می توانستم کمی درس را به پیش ببرم ولی از طرفی هم ناراحت بودم که چرا نتوانستم ذهن پرسشگر این دانش آموز را تقویت کنم. زنگ خورد و همه به بیرون رفتیم ولی من ماندم و این سوالات عظیم که واقعاً یافتن جوابش تا حدی غیر ممکن بود.
فردای آن روز از یکی از دوستان که الهیات درس می داد خواستم تا کتابی به من معرفی کند تا کمی در مورد فلسفه اطلاعات کسب کنم. او کتاب «لذات فلسفه» نوشته ویل دورانت را به من معرفی کرد. کتاب را خریدم و بعد از مطالعه آن دردسرهایم شروع شد و افتاد در دام فلسفه. هرچه می خواندم و پیشتر می رفتم، می فهمیدم که چقدر نمی دانم و دنیای دانسته هایم در برابر دنیای نادانسته هایم همچون ذره ای است در برابر کهکشان. واقعاً تفکر و نقد و قبول نکردن راهی است برای پیشرفت دانایی.