۱۹۹. استعداد

تا به حال این گونه خانواده ای ندیده بودم که بسیار مرتب به مدرسه بیاید و پیگیر درس فرزندش باشد. این مادر هر ماه حداقل دوبار فقط برای درس ریاضی می آمد و همیشه ام می گفت که به فرزندش سخت بگیرم که بهتر درس بخواند و من هم همیشه در جواب می گفتم که بیشتر از این دیگر سختگیری بلد نیستم، همین حالا هم بچه ها به خاطر  این نظم خاصم در کلاس به شدت از من ناراضی هستند. و ایشان هم همیشه از این روش کارم تعریف می کرد و من از تعریف ایشان انرژی می گرفتم.

روش کار من بدین صورت است که دانش آموز در کلاس من باید فعال باشد، در جلساتی که درس می دهم و کاردرکلاس حل می کنیم، به نوبت همه بچه ها باید پای تخته بیایند و حل کنند. در جلسات حل تمرین هم برای پای تخته آمدن نمره در نظر می گیریم. حتی اگر اشتباه هم حل کنند بخشی از نمره را می گیرند. نظرات مناسب در کلاس و همچنین سوالات جایزه دار هم باعث می شود بچه ها بیشتر درگیر درس شوند. لازمه همه این فعالیت ها نظم دقیق در کلاس است و برای همین جدی و سخت گیر هستم تا بتوانم بهتر کلاس را کنترل کنم و فعال نگاه دارم.

خوشبختانه درس و از آن مهم تر اخلاق پسرش خیلی خوب بود، همیشه در رتبه های بالای کلاس قرار داشت و به جای رقابت و یا خساست همیشه یاور دیگر بچه ها بود که این خصیصه اش برایم بسیار ارزشمند بود و همیشه تشویقش می کردم. متاسفانه بسیاری از دانش آموزانی که درسشان خوب است معمولاً تا جایی که امکان دارد کمکی به دیگران نمی کنند که جایگاهشان متزلزل نشود.

شخصت این دانش آموز واقعاً نشان می داد که خانواده او بسیار در تربیت او کوشا هستند و تمام تلاششان در جهت درست انجام می شود، دانش آموزان آینه تمام قد خانواده هایشان هستند و بخش عمده ای از رفتارشان نشان دهنده تربیت خانوادگی آنها است، بخش اصلی تربیت در خانواده است و مدرسه مکمل این امر است. این دو اگر در راستای درست حرکت کنند، فرزندان این سرزمین و در قبل آن میهن عزیزمان به شکوفایی در هر زمینه ای خواهد رسید.

یک روز، بعد از رفتن این مادر به آقای مدیر گفتم که چقدر ایشان به فکر تحصیل فرزندش است و بسیار خوب هم تربیتش کرده است و هم کنترلش می کند، خدا را شکر استعداد و اخلاق در فرزند ایشان به وفور یافت می شود، بودن چنین دانش آموزان و والدینی واقعاً انرژی ما را برای کار کردن دوچندان می کند. ای کاش تعداد این دانش آموزان در کلاسها بیشتر می شد که کمی از بار خستگی این همه مواجه با کاهلی و بی انگیزگی، بکاهد.

بعد از این که صحبت هایم تمام شد، چهره آقای مدیر درهم رفت و شروع کرد به تکان دادن سرش، فهمیدم که از موضوعی ناراحت شده است و این تکان های سرش نشان افسوس است. تا خواستم بپرسم خودش شروع که به صحبت کردن و من فقط سراپا گوش بودم، سال ها قبل و زمانی که آقای مدیر تازه معلم شده بود این خانم در دوره راهنمایی دانش آموزش بوده و ضمناً خانواده اش را نیز به خوبی می شناخت.

این مادر دانش آموزی بسیار مستعد و درس خوان و منظم و با اخلاق، درست همانند فرزندش بوده است. در تمام دوران تحصیلش شاگرد اول کلاس بوده و تمام نمرات که کسب کرده بیست بوده است، آقای مدیر می گفت: تا کنون دانش آموزی همچون ایشان که این گونه در درس مستعد و در اخلاق نیکو باشد ندیده ام، بعد از حدود بیست و هشت سال خدمت دیگر مانند او در کلاس و مدرسه نیامده است. او واقعاً گوهری بی همتا در تحصیل بود.

همه معلمان و کادر مدرسه آینده ای بسیار درخشان برای او متصور بودند، خودش هم برنامه های بسیاری برای آینده اش داشت و می خواست مدارج علمی را تا نهایت آن بگذراند و برای خودش کسی شود و برای جامعه اش مایه افتخار گردد. واقعاً چنین استعدادی وقتی با چنین اخلاق و طرز تفکری قرین شود می تواند افق های بسیاری را هم برای خودش و هم برای اطرافیانش بگستراند.

او تا سوم دبیرستان را همانطور با نمرات عالی و رتبه برتر گذراند ولی در این سال اتفاقی افتاد که نه برای خودش و نه برای ما قابل پیش بینی بود. فردی از بستگان دور مادری اش به خواستگاری او آمده بود و مادرش هم بدون این که نظر او را بخواهد با همه چیز موافقت کرده بود. هرچقدر این دختر می گفت و التماسشان می کرد که من می خواهم درس بخوانم، متاسفانه کسی در خانواده شنوای حرف های او نبود. مادرش او را دلداری می داد که ایرادی ندارد بعد از ازدواج درس را ادامه بده، شرط می گذاریم که آقای داماد با ادامه تحصیل تو مخالفت نکند.

آقای مدیر چون شناخت کاملی از خانواده او داشت خیلی از جزئیات را هم می دانست، حتی می دانست که این ازدواج برای جلوگیری از ازدواج احتمالی دخترش با پسرعمویش اتفاق افتاده است. ازدواجی که حتی احتمالش هم محاسبه نشده بود و شاید هم اصلاً مطرح نبود. ذهن مشوش یک مادر با این تخیل که بهتر است دخترش را عروس خانواده خود کند، عامل اصلی این واقعه بود.

به آقای مدیر گفتم: خوب شد که حداقل شرط ادامه تحصیل را گذاشتند، وگرنه این استعدادی که این فرد با توجه به توصیفاتی که شما گفتید، داشته بر باد فنا می رفته است. حالا چه کار می کند و چقدر توانست به آرزویش برسد؟ از آه بلندی که آقای مدیر کشید دانستم که می بایست در ادامه اتفاقات بدی رخ داده باشد، اتفاقاتی که حتی شنیدنش هم سخت است چه برسد به تحمل آن.

آقای مدیر گفت: بعد از ازدواج که در همان مابین سال تحصیلی رخ داد، آقای داماد زیر حرفش زد و نگذاشت تا او به تحصیلش حتی تا پایان همان سال سوم دبیرستان هم ادامه دهد. کشمکش بسیاری بین او و همسرش و خانواده خودش به ویژه مادرش در آن سالها به وجود آمد که متاسفانه هیچ کدام نتوانست به او کمک کند. حتی ما و بسیاری از دبیران به مادرش گفتیم تا راهی بیابد تا حداقل دخترش دیپلم را بگیرد ولی متاسفانه تفکر سنتی مانع از این کار شد.

آقای مدیر ادامه داد: من خود به خاطر آشنایی و فامیلی دوری که با آنها داشتم چندین مرتبه با پدر و مادرش صحبت کردم و حتی التماس کردم که همسرش را راضی کنند که او به مدرسه بیاید، ولی هیچگاه نتوانستم آنها را متقاعد کنم. فقط یک جمله می گفتند، دختر وقتی رفت خانه داماد دیگر اختیارش دست آقایش است. و این گفته هر بار همچون پتکی بر سر من کوبیده می شد.

یک بار هم با همسرش صحبت کردم به این امید که شاید او جوان است و کمی از این تفکرات بدور است، ولی آنجا فهمیدم که بزرگترین سد برای پیشرفت این دختر همین همسرش است که نگاهی کاملاً متحجرانه به زن و همسر دارد، هر چقدر از دین و اسلام و مقام والای زن برایش گفتم تا حداقل از این طریق نرم شود، ولی فقط با دیدی جزمی مواجه شدم که هیچ راهی برای نفوذ به آن و تغییرش وجود نداشت.

این دانش آموز مستعد که می توانست آینده ای شگرف هم برای خودش هم برای جامعه اش داشته باشد، این گونه فروغش خاموش گشت و در نیستی خزید، گاهی از دست دادن سرمایه ها آن چنان که باید به چشم نمی آید، بسیاری از ما سرمایه را خانه و ماشین و پول می دانیم و برای حفظش از جان مایه می گذاریم، ولی از حراست از اصلی ترین سرمایه که تفکر و دانش است به راحتی چشم می پوشیم.

جامعه ای که در آن افراد مستعد و نخبه به جایگاهی که باید برسند، نرسند. جامعه ای خموده و بیمار است. نخبگان میخ های استوار کننده جامعه در هر زمینه ای هستند، چه فرهنگ، چه دانش، چه اقتصاد و چه هزار رشته دیگر. اگر اینان نباشند هیچگاه پیشرفت را در جامعه شاهد نخواهیم بود. آسایش را می توان به کمک پول و مال و تکنولوژی بدست آورد ولی آرامش در جامعه ای که پر از تنش است نایاب می گردد.

اندوهی بی پایان به من هجوم آورد و ساکت و مغموم به کنج دفتر خزیدم، حال من و حال آقای مدیر اصلاً خوب نبود. او بیشتر درد می کشید چون واقعه را لمس کرده بود. باور این که کسی حق خود بداند که مسیر پیشرفت را بر دیگری ببندد برایم غیر ممکن بود. مگر ما برای پیشرفت خودمان هم که شده نباید راه پیشرفت دیگران را نیز هموار کنیم، مگر پیشرفت و حرکت رو به جلو نیاز به کمک دیگران ندارد، همانطور که ما نیاز به کمک داریم باید به دیگران هم کمک کنیم تا همه با هم به جلو برویم. حال می فهمم چرا هیچ پیشرفتی را در اطرافم حس نمی کنم و همه افسوس گذشته را می خورند که چقدر وضع در آن زمان بهتر بود.

دیگر این مادر و اتفاقاتی که برایش رخ داده بود از ذهنم بیرون نمی رفت، اضطراب داشتم که بار دیگر که به مدرسه آمد چگونه با او رفتار کنم؟ باید سعی کنم مانند همیشه عادی باشم ولی می دانم که وقتی او را ببینم تمام این فکر ها دوباره به ذهنم خواهد آمد و عذابی که این مادر در طی این سالها همیشه در خود داشته را تصور خواهم کرد. عقده ای که هیچ کس نه توان تحمل آن را دارد و نه می تواند حتی ذره ای از آن را درک کند.

وقتی خودم را جای او می گذارم و به این می اندیشم که در کلاس همشاگردی هایی که درسشان خیلی از من پایین تر بوده، حالا حداقل لیسانس دارند و شاید هم دبیر شده اند و مدارج ترقی را تا حدی پشت سر گذاشته اند، واقعاً دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار می شود. وقتی توانایی انجام کاری را داشته باشی و بدانی که می توانی آن را به نهایت برسانی ولی جلویت را می گیرند و نمی گذارند ادامه دهی، بزرگ ترین درد بشر هم در برابر آن قلقلکی بیش نیست.

حالا می فهمم که چرا ایشان این قدر نگران درس فرزندش است. او دیده است که فرزندش همچون خود استعداد دارد و به همین خاطر تمام تلاشش را می کند که راهی را که برای او سد کرده اند، برای فرزندش هموار کند. با توجه به توصیفاتی که آقای مدیر از همسر ایشان گفته بود، می شد حدس زد که این زن چقدر فداکاری و ایثار از خود به خرج داده و چقدر با آن نوع تفکر همسرش جنگیده است تا توانسته است این گونه فرزندی تربیت کند که هم مستعد باشد و هم خیرخواه دیگران.

این مادر نمود و اسوه جانفشانی در راه اعتلای فرهنگ و دانش و علم اندوزی است. خود که نتوانست این گونه به جامعه اش خدمت کند، حداقل با تربیت فرزندش آن هم در محیطی که کار را بر او بسیار سخت می کنند، دینش را به جامعه ادا کرده است.

دیدگاهتان را بنویسید