من و حسین و حمید و ابراهیم، ردیف کنار هم روی پله مغازه ای که بسته بود، نشسته بودیم و منتظر رسیدن مینی بوس حاج منصور بودیم. ساعت دوازده ظهر از گرگان حرکت کرده بودم و حالا که ساعت سه عصر بود هنوز از آزادشهر خارج نشده بودم. به خاطر نبودن سرویس در صبح شنبه مجبوریم که جمعه ها بعد از ظهر به وامنان برویم. عصر جمعه همین جوری دلگیر هست و در این شرایط خیلی دلگیرتر، و از همه بدتر که هنوز خبری از حاج منصور نیست.
در سکوت نشسته بودیم و به خیابان نگاه می کردیم، از همان دور که دیدیمش توجهمان را به خودش جلب کرد. لاغر اندام بود و کت و شلواری بسیار آراسته به تن داشت و عینک دودی اش هم به قول حمید همه را کشته بود، کیف سامسونت بزرگش هم اصلاً به هیکلش نمی آمد. دیدن او باعث شد کمی صحبت کنیم و از زانوی غمی که به بغل گرفته بودیم کمی رها شویم. در بین افرادی که همه مسافران روستا بودند، این فرد با این شمایل کاملاً متمایز بود.
نمی دانم چرا یک راست به سمت ما آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: من دبیر جدید مدرسه وامنان هستم و به جای آقای فلانی آمده ام. به من گفته اند که باید شنبه مدرسه باشم، پرس و جو که کردم گفتند که ایستگاه وامنان اینجاست، آمده ام کمی اطلاعات بگیرم، اگر ممکن است مرا راهنمایی کنید. با رویی باز پذیرایش شدیم و بعد از این که فهمید ما هم همه دبیر هستیم، گل از گلش شکفت.
بعد از مدت کوتاهی چهره اش تغییر کرد و گفت: اگر شما همه دبیر هستید، حالا چرا می خواهید به روستا بروید؟ فردا صبح شروع کلاس ها است! ابراهیم گفت: ما شبانه هم درس می دهیم و باید شب هم در مدرسه باشیم، با هزار بدبختی جلو خنده مان را گرفتیم. بنده خدا نفهمید که ابراهیم با او شوخی کرده است، از چهره اش می شد فهمید که کاملاً گیج شده است.
پرسید ماشین روستا کدام است و حسین هم با لبخندی گفت: بنشین تا حاجی بیایید، شب برسیم روستا شاهکار کرده ایم، خدا کند به کلاس های شبانه برسیم. نگرانی و اضطراب کل وجودش را فرا گرفته بود، پرسید مگر چقدر راه است؟ حمید گفت: هفتاد کیلومتر ولی چون جاده کوهستانی و خاکی است حدود دو تا سه ساعت طول می کشد که برسیم، البته به شرط این که حاج منصور کمی از دور زدن هایش در آزادشهر را کم کند.
مضطرب به خیابان و مردمی که منتظر مینی بوس بودند نگاه کرد و بعد رو به ما گفت: خیلی ممنون از راهنمایی تان، می روم تا امشب را در مسافرخانه بمانم و فردا صبح اول وقت خودم را به مدرسه می رسانم. تا این را گفت همه شروع کردیم به خندیدن و من روی شانه هایش زدم و گفتم بیا بنشین کنار ما که برای رفتن به مدرسه روستا همین حاج منصور است و بس، تا فردا عصر همین موقع هیچ خبری از ماشین نیست.
از صورتش می توانستیم به راحتی تبدیل شدن نگرانی به ترس را ببینیم. ابراهیم رو پله جایی برای این همکار تازه کار باز کرد تا او هم بنشیند، ولی هرچه تعارف کردیم قبول نکرد. فکر کردیم خیلی ترسیده است و کلی دلداری اش دادیم و در نهایت با اصرار ما یک برگه کاغذ از کیف سامسونتش درآورد و روی پله گذاشت و روی آن نشست. با دیدن این صحنه ما بودیم که با تعجب به هم نگاه می کردیم و داشتیم نگران می شدیم.
مینی بوس حاج منصور رسید و هجوم مسافران به آن، قبل از این که کسی سوار شود نصف ماشین پر بود و این جمعیت مسافر هم نشان می داد که جایی برای ما نخواهد بود. ولی باز هم کَرم حاج منصور که همیشه ردیف آخر را برای ما معلم ها نگاه می داشت. البته فکر نکنم یک دختر و یک پسرش که دانش آموز ما بودند، ربطی به این موضوع داشته باشد!
به هر زحمتی بود از بین مسافرانی که سرپا در وسط ماشین ایستاده بودند گذشتیم و در جای همیشگی نشستیم، بعد از جابه جایی تازه فهمیدیم که همکار تازه وارد ما سوار نشده است. حسین سرش را از شیشه بیرون برد و گفت آقای دبیر سوار شو، وقت حرکته، خیلی مودبانه گفت: خیر، این ماشین جا ندارد با بعدی می آیم. حسین که خونش به جوش آمده بود غرغر کنان باز از میان آن همه آدم پایین رفت و خیلی مودبانه یقه اش را گرفت و به زور بین خودمان جایش داد.
با هر زحمتی بود پنج نفری خودمان را روی چهار صندلی آخر جا دادیم ولی از همان ابتدای حرکت ماشین حرکات این همکار جدید خیلی برایمان عجیب بود. خیلی مواظب بود جایی از لباسش کثیف نشود و زیر لب هم غر می زد، بعد از گذشت حدود یک ساعت در جاده پر پیچ و خم با لحنی طلبکارانه پرسید: نمی رسیم؟ و حمید هم با همان لحن گفت: آقای همکار، بنشین تازه اول راه است.
وقتی وارد جاده خاکی شدیم داستان اصلی شروع شد، میزان گرد و غبار و ریزگردهایی که داخل ماشین پراکنده بود حدود بیست برابر وضعت عادی بود. ما که برایمان عادی شده بود و واکنشی نشان نمی دادیم ولی او با یک دست دستمال کاغذی جلوی دهان و بینی اش را گرفته بود و با دست دیگرش فقط کت و شلوارش را می تکاند. آن قدر این کار را انجام داد که یکی از مسافران برگشت و با خنده ای گفت: داداش بگذار برسیم روستا، کنار جوشکاری شیر آبی هست، آنجا یک دفعه خودت را بشور.
بعد از گذر از پیچ های خطرناک بزغاله وقتی به صورتش نگاه کردم دیگر به مرز بهت رسیده بود و رنگ از رخسارش پریده بود. چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد و با دقت دره ها و تپه ها را نگاه می کرد. بعد از حدود یک ربع که در سکوت مطلق غرق بود، پرسید چند تا از این دره های عمیق و گردنه های خطرناک هنوز هست و ما همه یک صدا گفتیم: خیلی
وقتی در ابتدای روستا پیاده شدیم هم از نظر ظاهری و هم از نظر لباس با آن فردی که دو ساعت قبل در شهر دیده بودیم متفاوت بود. ایستاده بود کنار مینی بوس و تکان نمی خورد و فقط با چشمان باز که حتی پلک هم نمی زد فقط به اطراف نگاه می کرد. حمید جلو رفت و دستش را گرفت و به سمت خانه به راه افتادیم. در بین راه ابراهیم هم فقط غرلند می کرد و زیر لب می گفت: باز باید این یکی را هم بزرگ کنیم.
باد شدیدی بلند شده بود و از سمت غرب ابرهای سیاه در حال حمله به سمت ما بودند و این نوید از اتفاق خوبی می داد، باران این رحمت الهی که مدتی بود خودش را از این مردم و منطقه دریغ کرده بود، قصد باریدن داشت. مدتی بود که طراوت کمی را در منطقه احساس می کردیم. امید داشتیم که باران جانانه ای ببارد و همه جای این منطقه را سیراب کند، انشاالله.
در مسیر خانه باد گرد و خاک جانانه ای به پا کرده بود و همین باز هم برای این همکار تازه کار ما مسئله شده بود و فقط غر می زد که ،کی می رسیم؟ و ابراهیم هم بیشتر حرص می خورد. وقتی جلوی خانه رسیدیم ایستاد و فقط اطراف را نگاه می کرد و اولین چیزی که پرسید در مورد خرابه های کنار خانه بود. حمید شروع کرد به توضیح و تفصیل که این مکان در سالهای دور حمام عمومی روستا بوده، خزینه داشته و اینها هم باقیمانده گنبدهای آجری آنهاست.
محیط خانه که برای ما عادی بود برایش بسیار تعجب برانگیز بود و فقط در حال سوال کردن بود. کمی از آن بهت و ترسش ریخته بود و در شرایط فعلی کمی آرامتر به نظر می رسید، ولی سوالهایش دیگر داشت کلافه مان می کرد.
هنوز یک ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که باران شروع شد و طراوتش همه جا را فرا گرفت. همه رفتیم روی ایوان تا باران را نگاه کنیم. زمین و درختان چنان تشنه بودند که آب را در همان هوا می گرفتند. خوشبختانه رگباری نبود و خیلی آرام می بارید و همین امیدوارمان کرد که حداقل تا فردا صبح ببارد و تشنگان این منطقه را سیراب کند.
حمید املت بسیار لذیذی برای شام درست کرده بود که همه از خوردن آن لذت بسیار بردیم. من فقط تنها ایرادی که به آن گرفتم کم بودن آن بود، واقعیتش کاملاً سیر نشده بودم. حمید هم با طعنه ای به من گفت: اگر یک شانه تخم مرغ می زدم خوب بود؟! تا خواستم جواب بدهم ابراهیم پرید وسط حرفم و گفت: خب بنده خدا دست خودش که نیست، این هیکل صد کیلویی سوخت می خواهد.
بعد از شام همکار تازه کار از حسین نشانی دستشویی را پرسید و با راهنمایی حسین بیرون رفت ولی بعد از مدت کوتاهی برگشت و با تعجب بسیار گفت این توالت که در ندارد. به او گفتم حتماً باد برده، الآن می آیم برایت درست می کنم. وقتی با هم کنار توالت رسیدیم حدسم درست بود، باد پارچه گونی که برای در استفاده می شد را کاملاً به روی سقف برده بود.
آفتابه آب را از منبع پر کردم و به دستش دادم و به شوخی گفتم موفق باشی برادر! وقتی داشتم برمی گشتم ملتمسانه گفت: اینجا می مانی تا من کارم را انجام دهم. خندیدم و گفتم نگران نباش کسی نمی آید، اینجا تا اولین خانه یک باغ فاصله است. ولی در نگاهش چیز دیگری دیدم و فهمیدم که واقعاً نیاز به کمک دارد.
حمید تازه جاها را انداخته بود که صحبتمان با این آقای تازه کار گل کرده بود. اهل مرکز استان همجوار بود و تا به حال حتی یک روستا را نیز از نزدیک ندیده بود. فقط در شهر به مدرسه رفته بود و در همان شهر خودش هم دانشگاه قبول شده بود. کمی که نگاهش کردم به یاد روزهای اول خودم افتادم که چقدر همه چیز در اینجا برایم عجیب و متفاوت بود.
بچه ها شروع کردن از موقعیت روستا برایش تعریف کردن، بیشتر جنبه های سخت و مشکلات را می گفتند و هرچه جلوتر می رفتند رنگ بیشتری از رخسار این بنده خدا می پرید. حمید گفت: حدود یک ماه بعد همه جا را سفید خواهی دید. آن قدر برف می آید که راه بسته می شود و مجبور می شوی اینجا مدتها بمانی. ابراهیم از رفتن برق و یخ زدن آب و نبودن نفت و خیلی از این چیزها گفت، حسین تا می خواست شروع کند، گفتم: زیاد نگران نباش، آن قدر هم سخت نیست، همه اینها می گذرد.
وقتی صحبت به حمام و خرابه های کنار خانه رسید حمید نامرد شیطنتی کرد و گفت این حمام جن زیاد دارد ولی خدا را شکر از نوع خوبشان هست. همکار تازه کار ما دیگر به لرزه افتاد بود که با عتاب به بچه ها گفتم: بس است دیگر، این خزعبلات چیست که می گویید، کجا ما در این سه چهار سالی که در این خانه هستیم از این چیزها دیده ایم؟ کمی از شیطنت دست بردارید و به فکر این دوستمان باشید. او را همچون خودم در روزهای اول خرمتم می دیدم و کاملاً او را درک می کردم.
فکر کنم شب را خوب نخوابیده بود، چون صبح که بیدار شدیم اصلاً سرحال نبود. صبحانه هم نخورد و با همان اوضاع پریشان به سمت مدرسه به راه افتادیم. باران دیشب بسیار خوب باریده بود و همه چیز تره و تازه شده بود. ما که فقط نفس عمیق می کشیدیم و از دیدن مناظر زیبا و تمیز اطراف لذت می بردیم، ولی این همکار تازه کار بنده خدا درگیر گِل و شُل خیابان بود و نمی توانست راه برود.
ما که برایمان عادی بود ولی او که پاچه های شلوارش گِلی شده بود برایش غیر قابل تحمل بود. وقتی به مدرسه رسیدیم کلی جلوی شیرآب حیاط مدرسه وقت صرف کرد تا شلوارش را تمیز کند و البته تا زانو کاملاً خیس شد. سردی هوا هم باعث شده بود که به لرزه بیفتد. فکر کنم از روز اول کاری اش اصلاً خاطره خوبی برایش نماند، ورودی بهمن بودن همین مشکلات را هم دارد.
همان یک هفته مهمان ما بود و وقتی رفت دیگر نیامد و بعدها فهمیدیم آن قدر به این در و آن در زده بود تا منتقل شود و جالب این بود که موفق شده بود و به شهرش منتقل شده بود. وقتی این خبر به ما رسید همه در بهت فرو رفتیم. چرا او فقط یک هفته اینجا بود و ما سالهاست در اینجا هستیم. هیچ وقت عدالت نبوده و نیست و نخواهد بود. شاید در بودن ما در اینجا حکمتی نهفته است که از درک آن عاجزیم. ولی هرچه هست تحمل سختی و راه دور را روی پیشانی ما نوشته اند. هر چقدر هم در کارمان تبحر داشته باشیم نمی توانیم مانند این همکار تازه کار این قدر سریع به شهرمان منتقل شویم! او رفت ولی ما سالها ماندیم.