۲۰۴. استادیوم

تا چشم کار می کرد ماشین بود و ترافیک سنگین، حدود دو ساعتی بود که از خانه به راه افتاده بودیم و هنوز به نزدیکی استادیوم آزادی هم نرسیده بودیم. عده بسیاری هم پیاده در حال طی مسیر بودند. رو به پسر خاله ام کردم و گفتم: آخر این هم پیشنهاد بود که تو دادی؟ در این ایام تعطیلات نوروزی که همه در فکر دید و بازدید و استراحت هستند، ما از ساعت ده صبح راه افتاده ایم و حالا که دوازده ظهر است هنوز نرسیده ایم و از این بدتر که بازی هم ساعت پنج عصر است.

نگاهی به من انداخت و از من پرسید این چندمین باری است که استادیوم آزادی آمده ای؟ گفتم برای اولین بار، دوباره پرسید تا به حال بازی تیم ملی را از نزدیک دیده ای؟ پاسخم باز هم منفی بود. دوباره پرسید حساسیت بازی های انتخابی جام جهانی را می دانی؟ سری تکان دادم که مثلاً می دانم، و در آخر گفت: مرد حسابی بازی با ژاپن است، اگر ببریم راه مان به جام جهانی هموارتر می شود. این قدر غر نزن و دعا کن فقط بلیط گیرمان بیاید.

اصلاً فوتبالی نیستم و فقط گاهی بازی های تیم ملی را از تلویزیون نگاه می کنم. هیچ اطلاعاتی هم در مورد مربی و بازیکنان و ورزشگاه و تماشاچیان و این جور چیزها ندارم. پیش خودم فکر می کردم حالا که ساعت دوازده است و بازی ساعت پنج عصر شروع می شود و گنجایش ورزشگاه هم صد هزار نفر، بلیط گیرمان نیاید یعنی چه؟ مگر سینمای دویست نفری و آن هم نزدیک سانس است که نگران بلیط باشیم. خواستم چیزی بگویم ولی جلوی خودم را گرفتم.

از جایی که ماشین را پارک کردیم تا محل فروش بلیط خودش دو کورس راه بود، خیل جمعیتی که به سمت درهای ورودی می رفتند واقعاً عجیب بود. همه شور و شوقی داشتند که من زیاد آن را نمی فهمیدم. وقتی به نوشته «بلیط تمام شده است» برخوردم از تعجب در حال شاخ درآوردن بودم، پنج ساعت مانده به شروع بازی  چه طور ظرفیت این ورزشگاه عظیم پر شده است؟! این صدهزار نفر چه وقت آمده بودند که استادیوم در این ساعت پر شده است؟

کمی جلو تر به انبوهی از جمعیت برخوردیم که پشت در ورودی مانده بودند و داشتند به مامورین آن طرف التماس می کردند که راهشان بدهند. و این اصرار و انکار کمی به جنگ و جدل لفظی تبدیل شده بود. پسر خاله ام دستم را گرفت و با فشار وارد جمعیت شدیم، آنجا بود که واحد پاسکال در فشار را کاملاً درک کردم. وقتی رسیدیم مقابل در، ماموران آن طرف کاملاً گارد دفاعی گرفته بودند. فرمانده آنها که فردی چهارشانه بود و داشت با بیسیم صحبت می کرد، توجه مرا جلب کرد.

همانطور که داشتم به فرمانده نگاه می کردم و فکر می کردم که این همه نیروی انتظامی برای حفاظت از یکصد هزار نفر لازم است، به سربازان اشاره ای کرد و نمی دانم چه شد که همه ناگهان شروع کردند به دویدن، یک لحظه فکر کردم که درگیری شده و همه دارند فرار می کنند، ولی هیچ چیزی دال بر این موضوع نبود. چون نیروهای انتظامی همه یک طرف منظم ایستاده بودند و خبری از گاز اشک آور و درگیری نبود. تا خواستم به خودم بجنبم که موج جمعیت مرا هم مجبور کرد که بدوم.

جو مرا هم گرفته بود و داشتم با تمام توان به سمتی که همه می رفتند می دویدم، که ناگه خودم را مقابل استادیوم آزادی دیدم، از تلویزیون زیاد دیده بودم ولی در واقعیت عظمتی مثال زدنی داشت. غرق در تماشای این بنای عجیب بودم که یکی از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت، برگشتم دیدم پسرخاله جان است که نفس نفس شدیدی می زد، رو به من کرد و گفت: خوب بلد شدی چکار کنی! تا در را باز کردند چنان دویدی به سمت استادیوم که پدرم درآمد در میان آن همه جمعیت گمت نکنم و بهت برسم. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود ولی به رویم نیاوردم و گفتم ما همین هستیم، سرعت عمل مان بالا است.

همه را به سمت طبقه دوم هدایت می کردند ولی عده ای در مقابل یکی از ورودی های طبقه اول تجمع کرده بودند. وقتی از کنارشان می گذشتیم فهمیدیم که این عده می خواهند به زور وارد شوند و نیروهای انتظامی در حال بیرون انداختن آنها هستند.کنجکاوی که همیشه برایم دردسر ساز بود مرا به سمت این جمعیت کشاند. پسرخاله اعتراض می کرد که کجا می روی بیا برویم طبقه دوم تا بیرونمان نکرده اند. فقط گفتم بگذار ببینم از اینجا زمین دیده می شود؟

در همین حین بود که ناگهان چند تا از ماموران نیروی انتظامی از پشت سر فانوسقه به دست به سمت ما هجوم آوردند. همه در کسری از ثانیه متفرّق شدند، ولی من ماندم و پسرخاله جان، زیر لب غرغر می کرد و می گفت این بود عکس العمل سریعت، تا خواستیم از در فاصله بگیریم که در باز شد، از آن طرف چند نفر از سربازان نیروی انتظامی بیرون آمدند و نمی دانم چه شد در این تبادل انتظامی ما هم وارد طبقه اول ورزشگاه شدیم. شانسی که هیچگاه با من یار نبود حالا داشت سنگ تمام می گذاشت، خدا به خیر بگذراند.

وقتی به محل جایگاه ها رسیدیم و برای اولین بار زمین چمن را دیدم همانجا ایستادم. برایم جالب بود که زمین چمن چقدر پایین بود، و طبقه اول در اصل همین پایین است و طبقه دوم تقریباً همکف، و از همه عجیب تر چقدر آدم اینجا است و چقدر سروصدا می کنند و چه شور و غوغایی در اینجا برپاست. برای اولین بار بود چنین محیطی را تجربه می کردم، حال و هوایی خاص داشت که تا به حال هیچ جا مانند آن را درک نکرده بودم.

با هدایت ماموران در ضلع شرقی به زحمت جایی برای نشستن پیدا کردیم، ساعت حدود دو شده بود. گذشت زمان و تحمل این همه سختی برای رسیدن به اینجا به شدت گرسنه مان کرده بود، از پسرخاله پرسیدم بوفه کجاست تا دو تا ساندویچ بگیرم، لبخندی زد و گفت: کمی صبر کن خودشان می آیند. و باز من در تعجب غرق شدم وقتی دیدم یک نفر آمد که چیزی شبیه به کشو میز را با طناب بر گردنش انداخته بود و درون آن پر بود از ساندویچ های آماده. ساندویچش چیز خاصی نداشت، یک ورق کالباس بود و دو تا تکه گوجه و چند پر خیارشور ولی نمی دانم چرا این قدر خوشمزه بود.

کمی که به جان آمدم به اطراف نگاهی جستجوگرانه انداختم، همه جایگاه ها مملو از تماشاچی بود و واقعاً جای سوزن انداختن نبود، این سازه چقدر محکم ساخته شده که تحمل این همه وزن را دارد. نکته ای که برایم جای سوال بود جایگاه کناری ما بود که خالی بود، هر دو طرفش نرده داشت و شاید حدود صد نفر گنجایش داشت، تا خواستم از پسرخاله بپرسم، افرادی با لباس های متحد الشکل آبی وارد آن جایگاه شدند و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم ژاپنی هستند، چقدر منظم بودند.

راس ساعت مقرر بازی شروع شد. در نیمه نخست تیم ژاپن در سمت ما بود و تیم ما در آن طرف، این ژاپنیها خودشان را از تشویق کشتند و ما هم از کری خوانی و داد و بیداد کم نگذاشتیم. تنها تفاوت اصلی ما با آنها این بود که در این طرف فقط داد و بیداد می کردند و ناسزا می گفتند، ولی آنها با طبل های بزرگ و پرچم های خیلی بزرگ چنان منظم تشویق می کردند که من فقط دوست داشتم بنشینم و آنها را نگاه کنم. ولی چه کنم که عِرق ملی نمی گذاشت و من هم در جمع داد و بیداد کنندگان بودم.

واقعیت امر از بازی چیزی نمی دیدم و بیشتر هیاهوی تماشگران بود که مرا هم وادار به تشویق می کرد. هر وقت توپ زیر پای ژاپنی ها بود همه هو می کردند و من هم همچنین و هر وقت تیم ما حمله می کرد تشویق و هورا، فرصت برای نشستن نبود و حتی اگر می نشستی هم چیزی نمی دیدی چون همه ایستاده بودند. کمی سعی کردم تا بازی را نگاه کنم، سرم را جابه جا می کردم تا از میان دیگر سرهایی که همه آنها هم در حال جابه جا شدن بودند، گوشه زمینی را که سمت ما بود ببینم.

در همین حین از وسط های زمین یک ضربه کاشته نصیب تیم ما شد که توپ درست به جایی که نزدیک ما بود فرستاده شد و در آن شلوغ پلوغی مقابل دروازه ژاپن، وحید هاشمیان با یک شوت توپ را وارد دروازه کرد. ورزشگاه منفجر شد، همه در حال بالا و پایین پریدن بودند. همه از خود بیخود شده بودند و ورزشگاه چنان می لرزید که پیش خودم گفتم الآن است که همه چیز فرو بریزد و بر سر همه آوار شود. این گل همه را به وجد آورد و من را که اصلاً اهل فوتبال نبودم را چنان به شعف آورده بود که واقعاً غیر قابل وصف است.

تازه داشتم لذت فوتبال را احساس می کردم و می فهمیدم که چرا این ورزش این قدر طرفدار دارد. واقعاً دیدن فوتبال در ورزشگاه با دیدن در تلویزیون به هیچ وجه قابل قیاس نیست. تازه داشتم اوج می گرفتم که گل مساوی را خوردیم و بد هم خوردیم. بازیکن آبی پوش ژاپنی چنان شوت محکمی زد که دروازه بان ما نتوانست کاری کند. سکوت مرگباری ورزشگاه را فرا گرفت، بغض گلویم را می فشرد و اصلاً حال خوبی نداشتم، نمی خواستم تیم ملی مان حتی مساوی هم کند، واقعاً در این استادیوم با این شور و حال مردم فقط برد است که می تواند رخ دهد.

تا به حال این گونه حسی را تجربه نکرده بودم، شادی و غم این همه به هم نزدیک، تا چند دقیقه قبل چنان از شادی فریاد می زدم که تارهای صوتی ام به درد آمده بود و حالا چنان زانوی غم بغل گرفته بودم که انگار همه چیز جهان تمام شده است. وقتی به چهره های خندان ژاپنی ها نگاه می کردم دردم دو برابر می شد و چیزی نمانده بود گریه ام بگیرد. ای کاش اصلاً به ورزشگاه نمی آمدم و در این احساسات سنگین غرق نمی شدم.

همه ساکت بودند که یک نفر با بلندگو آمد و شروع کرد به تهییج مردم که حالا وقت تشویق تیم است، باید حالا به داد تیم ملی رسید و از آن حمایت کرد، همین گفته هایش بود که آرام آرام صدای تماشگران بلند شد و هیاهو دوباره شروع شد، کار به جایی رسید که من هم در موج مکزیکی ای که در ورزشگاه ایجاد شده بود شرکت کردم و هرچه در توان داشتم فریاد می زدم. واقعاً از ته دل و با تمام وجود تشویق می کردم تا من هم بتوانم به تیمم کمک کنم تا بتواند از این بازی سربلند بیرون آید.

نیمه اول با نتیجه مساوی تمام شد و تیم ها به رختکن رفتند، من هم رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم و تجدید قوا کنم برای نیمه دوم. خدا کند این بازی را ببریم و اولین تجربه من در استادیوم آزادی با برد تیم ایران همراه شود، البته پسرخاله ام که اطلاعات کامل فوتبالی داشت می گفت خیلی سخت است که این تیم ژاپن را بتوانیم ببریم، به قول خودش این ژاپنی ها خیلی ریزه میزه و تند و فلفلی هستند و سریع فرار می کنند.

به سمت دستشویی ها رفتم و صحنه های بسیار عجیبی دیدم که باورش برایم سخت بود. صف های طویلی که انتهایش در بعضی جاها نامعلوم به نظر می رسید. جمعیتی که من در این مکان دیدم به نظرم نوبت به یک صدمشان هم نمی رسید. به همین خاطر تبدیل شدن بعضی چیزها در آنجا به چیز دیگر که با تعریف کارایی اصلی آن کاملاً متناقض است، تقریباً طبیعی به نظر می رسید. در این سرویس های بهداشتی همه چیز وجود داشت الی خود بهداشت.

نیمه دوم شروع شد و دل در دلم نبود. ژاپنی ها که حمله می کردند همه چیز برایم سیاه و کدر می شد و وقتی می رفتند آسمان برایم آبی می شد. تیم ما زیاد حمله نمی کرد، می شد فهمید که از سرعت ژاپنی ها در ضدحمله ها می ترسند. شاید هم به این مساوی رضایت داده اند، امیدوارم این گونه نباشد و جانانه حمله کنند تا گل بزنیم. برای خودم جالب بود که من اصلاً از فوتبال سررشته ندارم، ولی حالا دارم تاکتیک تعیین می کنم و تیم را هجومی می چینم، این استادیوم عجب توانایی هایی در تغییر دادن دارد.

گل دوم وحید هاشمیان در آن طرف اتفاق افتاد و اصلاً ندیدم ولی وقتی دیدم همه روی هوا هستند و ورزشگاه در حال لرزیدن است، فهمیدم که گل زده ایم و من هم شروع به بالا و پایین پریدن کردم و از ذوق اشکم در آمده بود. تا به حال این قدر خوشحال نشده بودم. هیچ کس در حالت عادی نبود، همه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و صدای بوق و صوت و هورا از همه جا شنیده می شد. پرچم های سه رنگ کشورم بود که در دست تماشاچیان می چرخید و هلهله شادی بود که به هوا می رفت.

 جالب این بود که یکی از ماموران نیروی انتظامی که چندین ستاره هم روی دوشش داشت چنان مرا در آغوش گرفته بود که داشتم له می شدم. با آن هیکل تنومند و کلاه کجی که بر سر داشت نشان می داد از نیروهای ویژه است، اصلاً نفهمیدم که کی همدیگر را در آغوش گرفتیم. چهره اش خندان و شاد بود ولی چند ثانیه که گذشت و به حالت عادی برگشت، اخم هایش را در هم کشید و مرا رها کرد و رفت مقابل جمعیت و رو به ما ایستاد.

رسیدن به پایان بازی واقعاً نفس گیر بود. زمان نمی گذشت و این ژاپنی های تند و تیز هم فقط حمله می کردند. در یکی از ضدحمله ها نزدیک بود گل سوم را بزنیم که با بدشانسی، توپ را بعد از گذر از دروازه بان مدافع با پا دفع کرد. این همه استرس در این زمان کوتاه واقعاً مرا زمین گیر کرده بود، فکر می کردم من که این گونه ام مربیان و بازیکنان تیم در چه حال هستند، همین که هنوز سرپا هستند و مغزشان فرمان می دهد و بازی می کنند کلی کار کرده اند.

وقتی سوت پایان بازی را داور زد، انگار چندین تن بار از روی دوشم برداشته شد، نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به خوشحالی کردن و دست زدن، ما برنده این بازی شدیم. به اطراف که نگاه می کردم، همه چیز و همه جا داشت می خندید، نگاهی به سکوهای بتونی ورزشگاه انداختم و پیش خودم فکر می کردم چقدر روی این سکوها اشک ریخته شده و چقدر خوشحالی بی وصف ثبت شده است. چقدر این فوتبال عجیب است که در لحظه می تواند انسان ها را به اوج شادی یا غم ببرد و بازگرداند.

به سمت همان دری که آمده بودیم رفتیم و به ازدحام شدیدی برخوردیم، خیلی طول کشید تا خارج شویم و فشار واقعاً زیاد بود. نیم ساعتی طول کشید که به ماشین رسیدیم، بعد از گذر از ترافیکی سنگین حدود ساعت نه شب به خانه رسیدم. صدایم در نمی آمد و تا چند روز فقط نشاسته می خوردم تا کمی وضع صدایم بهتر شود، بدنم هم بسیار درد می کرد. اندازه خود بازی فوتبال انرژی مصرف کرده بودم. اگر از رفتار من در استادیوم فیلم می گرفتند و حالا به من نشان می دادند، اصلاً قبول نمی کردم که من هستم، یعنی حرکاتم تا این حد خارج از عرف بود.

نکته بسیار تلخ و تکان دهنده آن بازی که فردا متوجه شدم، این بود که ازدحام در طرف دیگر در هنگام خروج باعث شده بود که بخشی از نرده ها فرو بریزد و هفت نفر در زیر آن فوت کنند. شاهد این اتفاق نبودم ولی تا آخر عمرم آن نگاه های شادی که ناگهان به خاطر بی مسئولیتی ماموران استادیوم خاموش شدند را فراموش نخواهم کرد.

دیدگاهتان را بنویسید