۲۰۵. کارتن

اوضاع اتاق اصلاً خوب نبود، آن قدر درهم و برهم بود که هرکس از بیرون می آمد فکر می کرد جنگ جهانی سوم اتفاق افتاده است. این بی نظمی شاید برای ما چیز خاصی نبود ولی برای حسین که نماد نظم و ترتیب است، غیر قابل تحمل بود. راه می رفت و غر می زد که این چه وضع زندگی است؟ چه طور می توانید در بین این همه بی نظمی زندگی کنید؟ کدام موجود زنده است که بی نظمی را دوست دارد؟ کجای عالم هستی بی نظم است که شما این گونه اید؟

وقتی دید غرغر هایش هیچ واکنشی از طرف ما در بر ندارد، چهره اش را بیشتر در هم کشید و خودش شروع کرد به مرتب کردن وسایل، هر چیزی را که بر می داشت یک عالمه حرف زیر لبش زمزمه می کرد و ما هم می دانستیم که در حال ناسزا گفتن به ما است. آن قدر رفت و آمد و نق زد و چشم غره به ما رفت تا من و حمید هم مجاب شدیم تا به او کمک کنیم و شروع کردیم به جمع آوری وسایل به هم ریخته اتاق.

کتاب ها و جزوه ها که حجم زیادی هم داشت و در اقصی نقاط اتاق پراکنده بود، دسته بندی شد و در زیر پنجره جمع گردید. لباس ها روی یک سری میخ که کنار در ورودی اتاق بود آویزان گشت. اما مشکل اصلی ظرف و ظروف بود که همه آنها در کنار بخاری چکه ای، روی هم تل انبار شده بود. هر کار می کردیم این بخش جمع و جور نمی شد. حسین هر چیدمانی را به کار می برد، هیچ تغییر خاصی ایجاد نمی گشت.

به خاطر تعداد زیادمان لحاف و تشک های بسیاری داشتیم. البته در هر روز بیشتر از سه یا چهار نفر در اتاق نبودیم ولی افراد در روزهای مختلف تغییر می کردند. مثلاً حسین شنبه تا سه شنبه بود و حمید دوشنبه تا پنجشنبه و من هم یک شنبه تا چهارشنبه و دیگر دوستان هم به همین منوال. حتی افرادی بودند که فقط یک روز کلاس داشتند و جهت اطمینان وسایل اندکی آورده بودند که اگر نتوانستند بازگردند پیش ما بمانند. به همین خاطر حجم لحاف و تشک ها تقریباً یک سوم اتاق را گرفته بود.

بعد از حدود یک ساعت جمع آوری وقتی دوباره به اتاق نگاه کردیم، تفاوت آن چنانی ای که انتظارش را داشتیم، مشاهده نکردیم. و همین باعث شد بی انگیزه و خسته، گوشه ای کز کنیم. حسین می گفت: انگار بمب اتم زده اند به این اتاق که هر چقدر جمع آوری می کنیم، باز کلی از وسایل پرت و پلا است. اینجا واقعاً به مناطق جنگ زده شبیه است تا اتاق معلمان، خدای نا کرده ما باید این نظم را به بچه ها یاد بدهیم ولی خودمان آن را رعایت نمی کنیم. حسین راست می گفت، کمی باید بیشتر به این موضوع اهمیت می دادیم.

حرف های حسین را تایید کردم و گفتم از همین امروز من یکی سعی می کنم تا منظم تر باشم. بعد برای این که فضا کمی تغییر کند، به او گفتم: حالا اینجا هیروشیما است یا ناکازاکی؟ حسین که کلافه شده بود، اصلاً نخندید و فقط اخم کرد ولی حمید زد زیر خنده و گفت: فکر کنم بمب اتم اتاق ما از آن بمب ها هم قوی تر بوده، ببین چه کرده که حسین را به زانو در آورده است.

در همین حین زن صاحبخانه که مادر صدایش می کردیم صدایمان زد و همه را به خوردن چای و عصرانه دعوت کرد. چای داغ روی سماور نفتی به همراه نان های محلی که رویشان چنان براق و نارنجی رنگ بود به همراه پنیری که در پوست گوسفند نگهداری می شد و بسیار خشک و شور و چرب و در عین حال لذیذ بود، در کنار حلوای گردویی، چنان منظره زیبایی خلق کرده بود که امکان نداشت حال کسی را خوب نکند. برای من که حکم بهشت برین را داشت و فکر کنم برای حمید و حسین هم جالب بود. البته اهل دل باید باشی تا بفهمی زیبایی در خوراکی ها هم می تواند نمود داشته باشد.

این عصرانه حالمان را خیلی خوب کرد و ما را از آن به هم ریختگی بیرون آورد. در حین خوردن این عصرانه مفصل قضیه منظم نشدن اتاق را با مادر در میان گذاشتیم. او هم کمی فکر کرد و پیشنهاد بسیار عالی ای به ما داد. او گفت: بهتر است چند تا کارتن خالی که محکم هستند بیاورید و بسیاری از وسایل تان را در آن جای دهید، مخصوصاً ظرف و ظروفتان را، فقط دقت کنید که آنهایی را که تمیز و خشک هستند و کمتر استفاده می شوند را در کارتن ها بگذارید، به این ترتیب به نظرم اتاقتان مرتب تر شود.

پیشنهاد خیلی خوبی بود، ولی کارتن خالی از کجا گیر می آوردیم؟ فکری به ذهنم رسید و گفتم می شود به مغازه آقای خان احمدی رفت و از او کارتن گرفت، حتماً او کارتن بسیار دارد. ولی حسین نظر بهتری داد، گفت: نگران کارتن نباشید، در انبار مدرسه فراوان است. او راست می گفت، مدرسه از ابتدای امسال تحت پوشش تغذیه رایگان مدارس قرار گرفته بود و کلی مواد خوراکی از قبیل خشکبار و بیسکویت و کلوچه و شیر و… بین دانش آموزان توزیع می شد و انبار مدرسه پر شده بود از کارتن های خالی آن، به طوری که چند وقت پیش مدیر بخش اعظمی از آنها را سوزاند.

فردا موضوع را با مدیر مدرسه در جریان گذاشتیم و او هم قبول کرد چندتایی از کارتن خالی ها را ببریم. زنگ آخر به همراه حسین به انبار که آن طرف حیاط مدرسه بود رفتیم و بعد از بررسی کارتن ها پنج تا که مربوط به کلوچه های «کام »بود و کاملاً سالم و محکم بود را انتخاب کردیم و به همراه خود به دفتر آوردیم. واقعاً این کلوچه های «کام» چقدر خوشمزه هستند. خوشبختانه ما هم همچون دانش آموزان روزانه از این تغذیه ها سهمیه ای داشتیم که همیشه در زنگ های تفریح به همراه چای میل می کردیم.

سه تا از کارتن ها را من گرفتم و  دو تا باقی را حسین برداشت. ارتفاع کارتن ها زیاد بود و به سختی جلوی خودم را می دیدم ولی وزن کم شان جبران مافات بود. تا خواستیم از در حیاط خارج شویم که آقای معاون صدایمان کرد و از ما خواست به دفتر بازگردیم. با تعجب به حسین گفتم: چیزی جا گذاشته ای؟ که او هم با سر اشاره کرد، نه! من هم که چیزی نداشتم که جا بگذارم، پس آقای معاون برای چه ما را به دفتر بازگرداند؟

به همراه آقای معاون وارد دفتر شدیم. ایشان یکی یکی کارتن ها را از ما گرفت و روی میز قرار داد. حسین غرغری کرد و گفت: با آقای مدیر هماهنگ شده است. ایشان به ما اجازه داده اند که این کارتن خالی ها را به خانه ببریم. این ها را برای مرتب کردن اتاق و قرار دادن وسایل در آنها نیاز داریم، بردن این کارتن ها فکر نکنم مشکلی داشته باشد. لبخند معنی داری بر لبان آقای معاون نقش بست و گفت: می دانم، ولی کمی صبر کنید که کاری با این کارتن ها دارم.

پیش خودم فکر می کردم که آقای معاون با این جعبه خالی ها چه کار دارد که ما را برگردانده است. شاید می خواهد شماره سریال آنها را ثبت کند. از فکر خودم خنده ام گرفت و حسین تا خنده مرا دید با عصبانیت گفت: به چه می خندی؟ مگر ما مسخره ایم. کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: پدرم امین اموال اداره کشاورزی است، به یاد دارم یکی از کارهای او ثبت شماره های اموال در ادارت است. شاید آقای معاون می خواهد شماره اموال این کارتن ها را ثبت کند.

حسین برافروخته شد و گفت: آقای امین اموال، کجای دنیا کارتن های خالی را شماره می زنند، مگر هفته پیش ندیدی که کلی از آنها را آقای مدیر وسط حیاط سوزاند، کمی فکر کن بعد حرف بزن. می خواستم بگویم که خنده ام به خاطر همین فکر ابلهانه ام بود، ولی وقتی قیافه حسین را دیدم در سکوت غرق شدم. در این بین آقای معاون وارد بحث شد و گفت: کار بسیار مهمتری با کارتن ها دارم، کمی صبر کنید همه چیز را خواهید فهمید. این قدر مانند سگ و گربه به هم نپرید، چند دقیقه وقت بدهید همه چیز را برایتان روشن خواهد شد.

بعد آقای معاون رفت از درون کشو میزش یک کاتر برداشت وشروع کرد به پاره کردن چسب های کارتن ها، آنها را کاملاً باز می کرد و همچون کتاب روی هم می چید. من و حسین فقط هاج و واج نگاهش می کردیم، حسین که عصبانی بود، بر شدت عصبانیتش افزوده شد و با صدای بلندی گفت: آقای مهندس ما خودمان هم می توانستیم این کار را بکنیم، ولی ما این کارتن ها را برای جا ظرفی می خواهیم و باید درست و محکم باشد، کلی در انبار گشته ایم تا این چند تا کارتن تقریباً سالم را پیدا کرده ایم. این طور که شما همه چسب هایش را جدا کردی که به درد ما نمی خورد.

وقتی به حسین نگاه کردم حدس می زدم او هم تفکرات سیاهی همچون من در ذهنش در حال جولان است. این آقای معاون چون ما را تازه کار و ناشی دیده است دارد سر به سر ما می گذارد. حتماً با آقای مدیر هم هماهنگ است و کلی به ما خواهند خندید، با این اوصاف برای مدتی مدید سوژه خنده همکاران خواهیم بود. این افکار بسیار مرا ناراحت کرد، رو به ایشان کردم و گفتم: شوخی خیلی بی مزه ای بود. باشد ما تازه کار ها را سر کار بگذارید و به ما بخندید، ولی ما کجا چنین کارهایی با شما می کنیم؟

آقای معاون لبخندی زد و از کمد پشت سرش چسب پهن را برداشت و به حسین داد و گفت: این هم برای محکم کاری کارتن ها. فکر کنم کمی زود قضاوت کردید، ما قصد بدی نداریم و اصلاً هم نمی خواهیم با شما شوخی کنیم. این کار هم به نفع شماست و همه به نفع ما. حسین هم در جوابش گفت: آخر این چه کاری است که دوباره کاری کنیم. الآن کارتن ها را باز کنیم و در خانه دوباره آنها را چسب بزنیم.

آقای معاون رو به ما کرد و گفت درون این کارتن ها چیست؟ من هم با خنده ای گفتم: خوب معلوم است، خالی است و هیچ ندارد. آقای معاون دوباره پرسید این کارتن ها برای چیست؟ حسین گفت سوالات عجیبی می کنید، معلوم است تغذیه رایگان مدرسه. در آخر آقای معاون رو به ما کرد و گفت: شما می دانید که در این کارتن های تغذیه چیزی نیست و خالی است، ولی دانش آموزان و روستاییانی که شما را در مسیر می بینند که از این موضوع مطلع نیستند. آنها فکر می کنند شما پنج تا کارتن تغذیه را به خانه خود برده اید و این اصلاً صورت خوشی ندارد.

واقعاً تجربه حرف اول را می زند و ما اصلاً به این بخش موضوع فکر نکرده بودیم. آقای معاون خیلی خوب و به جا ما را از کاری که ممکن بود تبعاتی داشته باشد برحذر کرده بود. من کاملاً حرف آقای معاون را قبول کردم و از او عذرخواهی کردم که حرف های نامربوط زده بودم. گفتم: شما کاملاً راست می گویید و واقعاً از شما متشکرم که ما را آگاه کردید، الحق که معاون قابلی هستید.

البته حسین کمی خندید و بعد از تایید کار آقای معاون گفت: اگر اصل موضوع را همان اول می گفتید، من راه حل بهتری داشتم. در مسیر کارتن ها را به هوا پرت می کردیم تا همه بفهمند که خالی هستند. آقای معاون نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت: عجب منظره ای می شد، دو تا دبیر پنج تا کارتن را مانند آکروبات بازان سیرک در هوا به چرخش در می آورند. همین گفته ایشان باعث شد که همه بخندیم و خنده بر لب از همدیگر خداحافظی کنیم.

وقتی از در حیاط بیرون رفتیم یکی از دانش آموزان که مقابل در ایستاده بود و هنوز به خانه نرفته بود! جلو آمد و با تعجب گفت: آقا اجازه چرا تغذیه ها را در انبار خالی نکردید و بردید دفتر خالی کردید؟ مگر انبار جا ندارد؟ حسین توپ و تشری به او زد و گفت برود به خانه اش و به مواردی که به او مربوط نیست دخالت نکند.

و ما اینجا بیشتر و بیشتر به تیز بینی آقای معاون پی بردیم.

دیدگاهتان را بنویسید