۲۰۷. معلم جایگزین۲

صدای زنگ، مرا از این مخمصه ای که این فسقلی ها به وجود آورده بودند، نجات داد. بچه ها همچون زندانیانی که حکم آزادی گرفته اند، چنان با سرعت کلاس را ترک کردند که عرق سرد بر پیشانی ام نشست. در همین زنگ اول با تمام تمهیداتی که اندیشیده بودم، شکست مفتضحانه ای از آنها خورده بودم. سر افکنده و مغموم، با حالی نزار وارد دفتر شدم، حال و حوصله هیچ چیز را نداشتم و می خواستم به گوشه ای بروم و در تنهایی خودم غرق شوم که منظره ای عجیب باعث شده اندکی از آنچه در کلاس رخ داده بود فاصله بگیرم.

میزی که در وسط اتاق دبیران قرار داشت، کاملاً پر از خوراکی های متنوع بود. از نان محلی گرفته تا پنیر و گردو و  کره و مربا و حتی سیب زمینی و تخم مرغ آب پز و … ، مانده بودم حالا که ساعت یک و نیم بعد از ظهر است، اینها برای چیست؟ اگر نوبت صبح می بود قابل قبول بود، صبحانه را ما هم در مدرسه می خوریم، ولی اگر صبحانه هم می بود این قدر مفصل نمی شد. در ذهنم مشغول یافتن پاسخی منطقی بودم که با تعارف همکاران مواجه شدم. بهتر دیدم یافتن جواب را به وقتی دیگر موکول کنم و از این خوان گسترده من هم سودی ببرم.

بعد از صرف مفصل این وعده ی غذایی که به واقع نامش را هم نمی دانم، مدیر را به گوشه ای کشیدم و در مورد مشکلم در کلاس با او صحبت کردم. با لبخند ملیحی به پشتم زد و گفت: باید جور دیگری باشی، به شما گفتم که اینها بچه هستند و عقلشان نمی رسد. گفتم: من که هنوز هیچ کار خاصی را شروع نکرده بودم و هنوز در مرحله حضور غیاب بودم که این مسئله شروع شد. هنوز کار به رفتار من نکشیده بود، تازه لبخند هم زدم و یک داستان هم برایشان با خنده تعریف کردم ولی نمی دانم چرا آن چیزی که باید می شد، نشد. با این اوضاع، جواب سید را چه بدهم؟ او کلی به من سفارش های مختلف کرده تا هوای بچه هایش را داشته باشم.

این بار آقای مدیر اول وارد شد و بعد از او من وارد کلاس شدم. مدیر رو به بچه ها کرد و گفت: این آقا خودش هم دبیر است و در مدرسه بالا درس می دهد، خیلی از خواهرهای شما دانش آموز ایشان هستند، این آقا هم معلم است و فقط چند روزی به جای معلم شما آمده است. نگران نباشید و هر کاری که می گوید را انجام دهید. قول می دهم دو سه روز دیگر معلمتان بازگردد، این که گریه ندارد. به آقای مدیر گفتم که همین حرف را همان اول کلاس زده ام و گفته ام که من هم معلم هستم و در مدرسه بالا درس می دهم، ولی این ها توجهی نکردند.

هنوز سکوت در کلاس حاکم بود، خود آقای مدیر هم فهمید که اوضاع مناسب نیست. از چند تا از بچه ها خواست تا بگویند چه شده و چرا بچه ها اینطور شده اند، ولی کسی چیزی نگفت. مسئله از آن چیزی هم که فکر می کردم بغرنج تر شده بود. آقای مدیر یکی از بچه ها را صدا زد و او را به بیرون کلاس برد و شروع کرد با او صحبت کردن. پچ پچ آرامی بین بچه ها شروع شد و همین کمی مرا امیدوار کرد، همیشه از صحبت کردن های دانش آموزان در کلاس بیزار بودم و صدها بار می گفتم: ساکت، حواس پای تخته. ولی حالا به شدت به این صحبت های خارج از درس آنها نیاز داشتم.

بعد از مدت کوتاهی، آقای مدیر با چهره ای خندان وارد کلاس شد، این چهره تعجب من و کل کلاس را برانگیخت، فکر کنم اگر محیط کلاس کارتونی بود، بالای سر همه ما یک علامت سوال بزرگ تشکیل شده بود. آقای مدیر با همان حالت خنده رو به بچه ها کرد و گفت: درست است که دبیر ریاضی مدرسه بالاست و شما هم او را به خاطر تعریف های خواهرهایتان شناخته اید، ولی قرار نیست که اینجا هم مثل مدرسه بالا درس بدهد و اخلاقش هم مثل آنجا باشد. این معلم بداخلاق نیست و فقط جدی است. قول می دهد با شما مهربان باشد.

بعد رو به من کرد و گفت: قول می دهید؟ من هنوز از شوک خندیدن آقای مدیر خارج نشده بودم که با این سوال وارد شوک دوم شدم. ابتدا با سر تایید کردم و بعد که کمی حالم به جا آمد و موضوع را فهمیدم، من هم لبخندی زدم و گفتم: حتماً، من دبیر سخت گیری هستم ولی نه برای بچه های ابتدایی، تازه من چند روزی میهمان شما هستم و معلمتان به زودی باز خواهد گشت. لبخند بود که بر چهره ی بچه ها شکفته می شد. این بار با همان چشمان درشت شان ولی با لبخند به من نگاه می کردند و همین باعث شد همه چیز درست شود و کلاس واقعاً حالت اصلی خود را بگیرد. در عرض چند دقیقه این بچه ها کلاً عوض شدند و جنب و جوش به کلاس بازگشت.

حضور و غیابی که در زنگ قبل در سکوت محض نیمه کاره مانده بود، با شکلی کاملاً متفاوت انجام شد. حالا اسم هر کسی را می خواندم تا جلوی میز معلم نمی آمد رضایت نمی داد. حتماً باید می آمد و می گفت چه کسی از بستگان یا خواهرانش دانش آموز من در مدرسه بالا هستند. جالب این بود که کسی نبود که کسی را به من معرفی نکند. حتی مواردی هم داشتم که چند نفر را نام بردند.

برنامه آنها در زنگ دوم فارسی بود و اولین تدریس درس فارسی در عمرم را شروع کردم. چون چیز خاصی نمی دانستم فقط شروع کردم به خواندن متن درس و از آنها خواستم تکرار کنند و بعد هم هر کدام به صورت اتوماتیک شروع کردند به خواندن متن درس و جالب این بود که در این زمان همه ساکت بودند و فقط خط می بردند، نظمشان در زمان درس عالی بود و این نشان از کار بنیادین سید می داد. خیلی سخت است به دانش آموز بفهمانی که در زمان درس فقط سکوت است که تمرکز را بالا می برد و باعث می شود درس را بهتر متوجه شوند.

زنگ تفریح در دفتر مدرسه آقای مدیر با خنده به من گفت: چه بلایی سر بچه های مدرسه بالا آورده ای که اینها تا فهمیدند شما دبیر ریاضی آنجا هستی همه قفل کردند، بندگان خدا یک زنگ را در ترس و دلهره گذراندند. کمی مهربان تر باش، معلمی بیشتر به جاذبه است تا دافعه، درس ریاضی خودش سخت است، حالا اگر شما هم سخت بگیری که سخت در سخت می شود و به قول خودتان سخت به توان دو، کمی هم به فکر بچه ها باشید و اندازه تحملشان به آنها فشار بیاورید.

فرصت نداشتم تا در مورد فلسفه رفتار خیلی منظم در کلاس هایم توضیح دهم. فقط گفتم که من هم با حرف شما موافقم و باید بر اساس توانایی بچه ها از آنها انتظار داشت. به همین خاطر هم من در چندین بخش ارزشیابی انجام می دهم، پای تخته، امتحان ده نمره ای، امتحان میان ترم، پاسخ به سوالات در کلاس، بیان ایده ها و نظرات جالب و مفید در مورد درس و …. و همه اینها نیاز به نظم دارد. علاوه بر این یکی از اهداف اصلی آموزش ریاضی همین ایجاد نظم و تجربه آن است.

زنگ سوم ورزش بود که فقط در حیاط دنبال توپ می دویدند. من که اعضای تیم ها را تشخیص نمی دادم و فکر کنم خودشان نیز نمی دانستند عضو کدام تیم هستند، فقط با هیاهو دنبال توپ می دویدند و هر طرف که گل می زد همه خوشحالی می کردند. اصلاً باورم نمی شد اینها همانهایی هستند که زنگ اول مرا تا مرز سکته برده بودند. سعی کردم تا تیم ها را از هم جدا کنم ولی تلاشم بی فایده بود و همچنان همه دنبال توپ می دویدند.

زنگ آخر ریاضی بود و برایم جالب بود که باید جمع دو رقمی با دو رقمی را با آنها تمرین کنم. سید در برگه نوشته بود که درس را به آنها گفته و فقط باید تمرین کنند. مانده بودم این امر بدیهی و ساده را چگونه در ابتدایی تدریس می کنند. هر چه به خودم فشار آوردم از دوران ابتدایی ام چیز به خاطر نیاوردم که معلم چگونه توضیح داد که یاد گرفتیم. ده بر یک را چه طور می شود آموزش داد؟

چند تا جمع روی تخته سیاه نوشتم و از آنها خواستم تا در دفترهایشان بنویسند و حل کنند. دست یکی از بچه ها بالا رفت و گفت: آقا اجازه ما یادمان رفته است که چطور باید حل کنیم، می شود یک بار دیگر درس بدهید. گفتن ده بر یک ساده است ولی فهماندن آن به این بچه ها خیلی سخت است. واقعاً درس دادن مفاهیم پایه چقدر دشوار و تخصصی است. تا مفهوم را نفهمند، تکنیک در ذهنشان نمی ماند. کمی فکر کردم و بهترین کار را کشیدن شکل دانستم. تا خواستم شروع کنم به توضیح دادن، یکی رفت از کمد کلاس یک عالمه نی نوشابه آورد و گذاشت روی میز معلم. واقعاً دمش گرم که با این وسیله ساده کمک آموزشی به داد من رسید.

در پایان روز اول به دو نکته بسیار اساسی پی بردم، اول این که واقعاً کار با بچه های ابتدایی خیلی خیلی سخت است و مهارت و دانش مخصوص به خودش را می خواهد، معلم ابتدایی بودن علاوه بر عشق نیاز مبرم هم به علوم آموزشی و تربیتی و مخصوصاً روانشناسی دارد، چگونه رفتار کردن و چگونه تحلیل کردن رفتار بچه ها و از همه مهمتر ایجاد رفتار خوب در بچه ها واقعاً کاری است تخصصی که از عهده خیلی ها بر نمی آید. من تا به امروز فکر می کردم که سخت ترین درس را من دارم ولی حالا فهمیدم که کار من در برابر کار معلمان ابتدایی بسیار کوچک است.

دوم این که سید حمید واقعاً این بچه ها را خیلی خود پرورش داده است. چون وقتی به درس می رسیدیم واقعاً منظم بودند و در مواقع دیگر در اوج بی نظمی. همین که فهمیده بودند کجا باید ساکت باشند و کجا باید حرف بزنند، بزرگ ترین کار معلمشان بود. کودکی و بازیگوشی هم که همیشه هست و واقعاً نمک کلاس است، تنها چیزی که واقعاً مرا آزار می داد، این بدون اجازه راه رفتن در کلاس بود که به هر صورتی تحملش می کردم، یکی از قانون های من در کلاس هایم این است که بدون اجازه کاری نکنند ولی اینجا این قانون زیاد برقرار نبود.

روز دوم تا از در حیاط وارد شدم، تمام بچه های کلاس دوم به سمت من دویدند و یک صدا سلام کردند. هر کسی از گوشه ای خودش را به من می رساند تا از نزدیک هم سلام کند. خیلی ها هم گوشه های کاپشنم را می کشیدند تا توجهم به سوی آنها جلب شود و سلامشان را جواب بگویم. برای من که هیچگاه با دانش آموزان نزدیک نمی شدم این برخوردها هم تعجب آور بود و هم خوشایند. واقعاً دانش آموز هرچه سنش  کمتر، بهتر.

همه چیز به خوبی انجام می شد و این شوق و نشاط بچه ها هم به من منتقل شده بود و از کار در ابتدایی خوشم آمده بود. خسته شده بودم از ریاضی خشک و بی روح دوره راهنمایی که در کلاس فرصت هیچ کاری نیست به جز درس و درس و درس، در اینجا نه خبری از سوء استفاده دانش آموزان بود و نه شیطنتهایی که گاهی به جاهای باریک کشیده می شد. البته من در مدرسه دخترانه کمتر با این مسائل برخورد داشتم ولی تدریس یک معلم مجرد در مدرسه دخترانه خودش کوهی از مشکلات به همراه دارد.

سه روز به یادماندنی را در مدرسه ابتدایی و کلاس بسیار عالی سید گذراندم، روز پنجشنبه زنگ آخر که علوم داشتند، درس ندادم و کمی با بچه ها صحبت کردم. از آنها پرسیدم که بچه های مدرسه بالا از من چه می گویند؟ چیزهایی گفتند که شاخ درآوردم. یکی گفت: بچه های مدرسه بالا می گویند این دبیر حواسش به همه چیز است. هر وقت سر کلاس می آید درست و دقیق کاری که باید انجام دهد را انجام می دهد، یک بار هم از ما نپرسیده است که درس کجا است و چه کار باید کنیم. لبخندی زدم و در دل گفتم: این بندگان خدا خبر ندارند که من در دفتر نمره یادداشت می کنم، وگرنه حواس من خیلی پرت تر از این حرف ها است.

یکی دیگر گفت: در امتحان حتی به سوالاتشان هم جواب نمی دهم، راهنمایی نمی کنم و نمی گذارم تقلب کنند. همیشه تکلیف هایشان را خودم می بینم و هر کسی تکلیف ننویسد منفی می گیرد. بعد خودش گفت: آقا اجازه منفی یعنی چه؟ لبخندی زدم و گفتم یعنی نمره کم می کنم. بعد با همان لهجه روستایی گفت: «بو، چقدر بدی تو. یک کم به آنها کمک کن. آقا معلم خیلی به ما کمک می کند.» شاید برای بچه ها این نظم و ترتیب و به قول خودشان سخت گیری من، سخت باشد ولی واقعاً به آنها کمک می کند. متاسفانه حالا نمی فهمند و آن روزی هم که می فهمند دیگر در کلاس من نیستند.

وقتی زنگ خورد همه دور من حلقه زدند و با همان زبان کودکی از من خداحافظی کردند. آخرین نفری که داشت می رفت برگشت و به من گفت آقا اجازه ما اگر بزرگ شدیم و آمدیم راهنمایی شما معلم ما هم می شوی؟ گفتم: شاید. با لبخندی گفت: خدا کند تا آن موقع مثل حالا مهربان شوی و ما را زیاد اذیت نکنی.

از آن روز به بعد در مدرسه بالا(دخترانه) نگاه دانش آموزان به من عوض شده بود. من در روشم تغییری نداده بودم و همان شخصیت همیشگی را داشتم ولی احساس می کردم که بچه ها دیگر مثل قبل از من بدشان نمی آید. فکر کنم گزارشات بچه ها ابتدایی در نگرش آنها به من تغییری بنیادین ایجاد کرده بود.

دیدگاهتان را بنویسید