۲۰۸. معلم بد۱

سخت ترین و عذاب آورترین بخش در کار معلمی مواجه شدن با دانش آموزی است که هیچ چیز برایش مهم نیست و به هیچ طریق هم نمی توان در او ایجاد انگیزه کرد. نه می توان از موارد ایجابی مانند تشویق و ترغیب کمک گرفت و نه از امور سلبی مانند تنبیه و محرومیت سود جست. معلم در برابر این چنین دانش آموزانی کاملاً خلع سلاح است و هیچ کدام از راهکارهای تربیتی نمی تواند برای حل معضل موجود مفید باشد. متاسفانه بسیاری از همکاران در مواجه با این شرایط به آخرین و نادرست ترین راه مراجعه می کنند و از تنبیه بدنی استفاده می کنند. روشی که شاید گاهی به عنوان آخرین تیر در ترکش تاثیر موقتی داشته باشد ولی به طور حتم در دراز مدت نتیجه ای برعکس خواهد داشت.

بزرگ ترین رسالت آموزش و پروش، تربیت و آماده کردن دانش آموز برای زندگی در جامعه است. مدرسه باید جایی باشد که در آن فرهنگ جامعه به تعالی برسد، آموزش و پرورش باید در خدمت بالا بردن آگاهی در افراد جامعه باشد، آموزش و پرورش باید محیطی ایجاد کند که اگر دانش آموزی مشکل اخلاقی یا رفتاری هم داشت، تا حد امکان در برطرف کردن آن به دانش آموز کمک شود. ولی متاسفانه این اهداف والا در روزمرگی و بی برنامه ای آموزش و پرورش گم شده است. آن قدر که به امتحان و نمره و کلاس خصوصی و مدارس خاص و از همه بدتر کنکور پرداخته شده است، که دیگر مجالی برای این رسالت اصلی آموزش و پرورش باقی نمانده است.

آسیب هایی که نپرداختن به این موضوع اصلی به وجود خواهد آورد را بسیار سریع تر از آن چه فکر می کنیم خواهیم دید. دانش آموزان ما هیچ از پرورش و رفتار درست و تعقل و تفکر در مدرسه نمی آموزند، در بهترین حالت که مدارس خاص مانند تیزهوشان یا نمونه است فقط ذهن آنها پر می شود از موادی که هیچ نمی دانند از آن چه استفاده ای خواهند برد. در این سیستم ناکارآمد آموزش و پرورش ما، حتی آموزش هم در همان حد دانش که اولین حیطه از حیطه های شناختی است به تحقق نمی رسد.

نمی دانم چرا نخبگان این سرزمین راهی برای برون رفت از این اوضاع نابسمان نمی یابند! نمی دانم چرا همه فقط به فکر روزمرگی ها هستند و اصلاً به اهداف اصلی توجه نمی کنند! نمی دانم چرا این همه جشنواره ها و سمینارها و برنامه های تربیتی آموزشی که با صرف وقت و هزینه های گزاف برگزار می شود، هیچ تاثیری ندارد! نمی دانم چرا هر چه جستجو می کنم، هیچ جایی را نمی بینم که کاری بر مبنای اصولی انجام شود. آیا دیگران هم مانند من هستند و نمی دانند؟

در کلاس سوم راهنمایی مدرسه پسرانه یک مورد از این دانش آموزان داشتم که واقعاً هیچ چیز برایش مهم نبود، از نظر درسی اصلاً به مطالبی که می گفتم توجه نمی کرد و هیچ تکلیفی را هم انجام نمی داد، هر وقت اسمش را می خواندم تا به پای تخته بیاید و سوالی را حل کند، حتی به خودش زحمت بلند شدن را نمی داد و با لحن بدی می گفت: بلد نیستیم. هر چه اصرار می کردم که بیا، راهنمایی ات می کنم تا حداقل بتوانی نمره ای بگیری، بی خیال می گفت: اصلاً نمی خواهیم یاد بگیریم. گفتم: یاد نگیری، نمره نمی گیری. با همان لحن می گفت: نمره نگیرم چه می شود؟ پارسال هم نمره ندادی و حالا کلاس سوم هستم، اصلاً نمره صفر بده، من که نخوانده هم به کلاس بعدی می روم، چه نیاز به نمره تو دارم.

از نظر رفتاری هم مشکلات زیادی برای من و کلاس ایجاد می کرد، دانش آموزانی که اطرافش بودند از دست او در امان نبودند و روز به روز شکایت ها از او بیشتر می شد و به تبع آن تذکرات من هم بیشتر می شد، ولی متاسفانه هیچ تاثیری نداشت. حدود سه هفته با او کج دار و مریز طی کردم، برای انجام ندادن تکالیفش نمره منفی در دفتر نمره ثبت می کردم و بیشتر اوقات مراقبش بودم و با تذکرات بسیار تا جایی که ممکن بود نمی گذاشتم مخل کلاس شود. از درسش که ناامید بودم، فقط مواظب رفتارش بودم تا کلاس را بر هم نریزد، کاری سخت و طاقت فرسا که گاهی هم غیرممکن به نظر می رسید.

ابتدا سعی کردم خیلی جدی و تا حدی دوستانه با او برخورد کنم، خیلی محترمانه از او می خواستم حواسش به درس باشد و این قدر دیگران را اذیت نکند، با لفظ آقا صدایش می کردم، احترامش را حفظ می کردم، به نظر من هیچ گاه نباید به دانش آموز توهین کرد، او دارای شخصیتی است و شخصیتش بسیار محترم است، اگر درس نخواند و یا رفتار نادرستی در کلاس از خود نشان داد، باید با حفظ شخصیتش با او برخورد کرد. بی احترامی خط قرمز من است و هیچ گاه از آن عبور نکرده ام و نخواهم کرد و از طرف مقابل هم رعایت این امر را انتظار دارم.

وقتی می دیدم اصلاً توجهی نمی کند و همان روال همیشگی اش را دنبال می کند، کمی با عصبانیت و عتاب بیشتری با او برخورد می کردم. هیچ لفظ توهین آمیزی به کار نمی بردم و فقط صدایم را بلند می کردم و حالت بیانم را تغییر می دادم. امید داشتم حداقل کمی بترسد و رعایت کلاس را بکند، ولی هیچ تغییری در رفتارش مشاهده نمی کردم و روز به روز بدتر و پرتوقع تر و متاسفانه خشن تر می شد.

یکی از مهمترین ابزار های ما معلمان در برخورد با این گونه دانش آموزان نمره است، ولی در مورد ایشان اصلاً کارساز نبود. من در کلاس هایم صد نمره مستمر دارم که از موارد مختلفی مانند پرسش کلاسی، حل تمرین، آزمون های ده نمره ای و بیست نمره ای، شرکت در بحث ها و بیان نظرات خوب و… تشکیل شده است، ضمناً نمرات تشویقی نیز در این سیستم پیش بینی شده است، حل نمونه سوالاتی که برایشان می فرستم و یا پیشرفت در نمرات آزمونها می تواند در ارتقا نمره مستمر آنها کمک کند، از طرف دیگر نمرات تبیهی هم دارم که بی نظمی در کلاس مهمترین آن است. همه این موارد حتی کوچکترین تغییری در رفتار این دانش آموز ایجاد نمی کرد، متاسفانه قبول شدن بدون نمره گرفتن این آسیب ها را در پی دارد.

واقعاً نمی دانستم چه کار باید کنم. رفتارش کاملاً بی ادبانه شده بود و احساس می کردم از رفتار مودبانه و هر چند خشک من سوء استفاده می کند. وقاهت این دانش آموز واقعاً برایم غیر قابل تحمل شده بود، خیلی مودبانه و با احترام با او صحبت می کردم ولی او چنان بی ادبانه پاسخ می داد که موجب عصبانیت من می شد. اوایل با توجه به روش های کلاس داری نقش عصبانی را بازی می کردم ولی حالا دیگر واقعاً عصبانی می شدم و فشارم بالا می رفت.

دیدم مماشات در مورد این دانش آموز پاسخ نمی دهد. یک بار که بی نظمی کرد و دیدم که محکم به پشت سر نفر جلوی اش زد، بسیار عصبانی شدم و تدریس را رها کردم. با تحمل فشار زیاد خودم را کنترل کردم و با عصبانیت و صدایی نسبتاً بلند به او گفتم: این کلاس برای شما مناسب نیست، نه چیزی یاد می گیرید و نه می گذارید دیگران یاد بگیرند، نظم کلاس را به هم زده اید و اصلاً هم به تذکرهای من توجه نمی کنید، بفرمایید بیرون. منتظر بودم تا شروع کند به حاشا کردن، ولی بدون هیچ مکثی بلند شد و پرخاشگرانه به من گفت: کی خواست در کلاس تو باشد، همان بیرون بهتر است. زیر لب غرغرهایی کرد و از کلاس بیرون رفت.

در سالهایی که تدریس کرده ام به یاد ندارم حتی دانش آموزی را «تو» خطاب کرده باشم، بیشتر اوقات نام و نام خانوادگی را می گویم و یا فقط از نام خانوادگی که حتماً لفظ «آقای» در ابتدای آن است، استفاده می کنم. این «تو»خطاب کردن این دانش آموز برایم خیلی سنگین بود. هنوز از کلاس بیرون نرفته بود که صدایش کردم و گفتم: آقای فلانی مگر تا به حال من به تو بی احترامی کرده ام که این گونه بی ادبانه با من صحبت می کنی؟ چشم غره ای رفت و زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم و از کلاس خارج شد.

وقتی دانش آموز به این درجه می رسد از معلم کار چندانی برای هدایت و تربیت باقی نمی ماند، درست است بیرون انداختن از کلاس به مثابه پاک کردن صورت مسئله به جای حل آن است ولی باید معلم باشی و در کلاس به چنین دانش آموزی برخورد کنی تا با تمام وجود درک کنی که دیگر هیچ راهی برای حل این مسئله وجود ندارد. و یا اگر وجود دارد از حیطه اختیارات من خارج است، در اینجا دیگر مدیر مدرسه باید ورود کند و تا حدی به حل مشکل کمک نماید.

کلاس به حالت عادی بازگشت و من هم به ادامه درس پرداختم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای در کلاس آمد، وقتی در کلاس را باز کردم چنان صحنه عجیبی دیدم که همانجا خشکم زد، آقای مدیر دست در گردن دانش آموز اخراج شده و با لبخندی ملیح مقابل من ایستاده بود. این وضعیت خبر از اتفاقات خوب نمی داد، این گونه ورود مدیر به این موضوع آسیبش از ورود نکردن بیشتر است. من که در شوک بودم و توانایی صحبت نداشتم، خود آقای مدیر با همان لبخند گفت: این آقا به من قول داده که دیگر شلوغی نکند، بهتر است در کلاس بنشید تا از درسش عقب نیفتد، بعد بدون توجه به من دانش آموز را به داخل کلاس هدایت کرد.

تا به خودم آمدم کار از کار گذشته بود، می خواستم کل ماجرا را توضیح دهم که آقای مدیر به سمت دفتر رفت. در راهرو مدرسه صدایشان کردم و گفتم: حتماً مورد خیلی حاد بوده که من اخراج کرده ام، چرا این قدر ساده او را به کلاس برگرداندید؟ می گذاشتید این یک زنگ را بیرون باشد، بعد با بهانه ای در جلسه دیگر او را به کلاس من می فرستادید، یا حداقل یک تعهدی از او می گرفتید. با همان لبخندش که واقعاً همچون تیری زهرآگین بود برای من، گفت: این بچه ها خصلتشان شیطنت است، اقتضای سنشان است. سخت نگیر و زیاد هم با آنها درگیر نشو. با این کار به خودت آسیب می رسانی، بی خیال باش.

واقعاً در آن زمان مغزم قفل کرده بود و هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید تا بگویم. این آقای مدیر با مشکلی چنین عظیم چقدر ساده و راحت برخورد می کند، یک ماه است من درگیر این دانش آموز و این کلاس هستم و کلی راه و روش را آزموده ام و در هیچکدام هم به نتیجه نرسیده ام، هرچقدر سعی کرده ام تا این دانش آموز را وادار به رعایت قوانین کلاس کنم و او را کمک کنم، نشده است. حالا این آقای مدیر خیلی راحت می گوید اقتضای سن است و بی خیال باشم.

به کلاس بازگشتم ولی اصلاً حال ادامه دادن نداشتم. وقتی به آن دانش آموز نگاه کردم در همان میز آخر چنان لم داده بود که انگار خانه خاله است. دیگر نمی توانستم دوباره اخراجش کنم، این رفتار مدیر مرا کاملاً در وضعیت دهشتناکی قرار داده بود. در چشمانش می شد چیزهایی دید که واقعاً ویران کننده بود، ای کاش این ها را آقای مدیر هم می دانست. نگاه بقیه بچه ها هم تغییر کرده بود، در این جنگ بخش عمده ای از جناح راست لشکرم هزیمت داده شده بود، باید تاکتیکی اتخاذ می کردم تا بتوانم نیرو هایم را تا پایان این نبرد سخت محافظت کنم.

تا آخر زنگ نه او کاری به من داشت و نه من کاری به کارش داشتم، البته حواسم کاملاً به او بود و رفتارش را زیر نظر داشتم، فکر کنم خودش هم فهمیده بود و بدین خاطر کار خاصی انجام نمی داد، او هم مرا کاملاً زیر نظر داشت. همچون دو تک تیر انداز شده بودیم که فقط منتظر تحرک طرف مقابل بودیم که تیرمان را شلیک کنیم. خدا را شکر هیچ تحرکی رخ نداد و تیری هم شلیک نشد.

در دفتر هرچه خواستم آقای مدیر را متقاعد کنم که برخورد درست تری را با این دانش آموز داشته باشد، قبول نمی کرد. گفتم یک تعهدی از او  می گرفتی و یا حداقل می گذاشتید بیرون کلاس باشد، چیزهایی گفت که واقعاً نفهمیدم، چه طور می شود که دانش آموزی که هر چه تلاش می کنم تا پای تخته بیاید و تمرینی حل کند، نگران درسش باشد و آقای مدیر هم او را برای این نگرانی اش به کلاس بازگرداند. این دانش آموز یا مرا بازی داده است یا این آقای مدیر را، پیش بینی می کنم این مسئله روز به روز سخت تر و بغرنج تر خواهد شد.

دیگر روزی نبود که با این دانش آموز برخوردی نداشته باشم، متاسفانه خودش که بدتر شده بود هیچ، حتی دیگر دانش آموزان را هم داشت بی نظم می کرد. از آقای مدیر خواستم اولیای او را به مدرسه بخواهد، مادرش آمد که فقط گریه می کرد و استیصال از چهره اش کاملاً مشهود بود، می گفت او هم نمی تواند از پس پسرش برآید، هر چه اصرار کردم که پدرش بیاید نمی دانم چرا آقای مدیر زیر بار نمی رفت و هر بار مادر می آمد که تاثیری هم نداشت.

در یکی از روزهای پرسش کلاسی وقتی از یکی از دانش آموزان زرنگ خواستم تا به پای تخته بیاید و تمرینی را حل کند و او همانجا نشسته گفت: نمی دانم و نمی آیم، کل کلاس برایم تیره و تار شد، احساس می کردم دیوارها و سقف کلاس بر روی سرم آوار شده است. این دانش آموز کل کلاس را داشت همچون خود می کرد و من باید کاری انجام می دادم تا این روند متوقف شود، تنها راه اخراج او از کلاس و مقاومت در برابر مدیر برای بازگرداندنش بود.

در حال تدریس بودم و داشتم روی تخته می نوشتم که صدایی از انتهای کلاس آمد، برگشتم و دیدم دست نفر جلوی اش را گرفته و در حال تاباندن است، به طوری که صدای آن دانش آموز درآمده بود. سریع خودم را به بالای سرشان رساندم و با عصبانیت گفتم: دستش را رها کن و خودت هم از کلاس برو بیرون. نگاه اخم آلودی به من کرد و گفت: داشتیم شوخی می کردیم، خودش هم می داند. گفتم: کلاس جای شوخی نیست، بفرمایید بیرون. راست در چشمانم نگاه کرد و گفت: نمی روم، مگر چه کار کرده ام؟ با دوستم شوخی کرده ام.

عصبانیتم در حال فوران کردن بود، نزدیک بود کنترلم را از دست بدهم و چند تا چک نثار صورتش کنم، باز خودم را نگاه داشتم و فقط با صدای بلند به طوری که کل کلاس در بهت فرو رفت، از او خواستم از کلاس بیرون برود. ناگهان خشم او هم فوران کرد و بلند شد و در حالی که داشت از کلاس خارج می شد به من گفت: باشد، بیرون مدرسه که می آیی، آنجا با پسر خاله هایم حالت را جا می آوریم. وقتی از دست ما کتک خوردی می فهمی که دیگر نباید به من گیر بدهی، نمی گذارم سالم به خانه برسی.

همان وسط کلاس دستش را گرفتم و گفتم: مرا تهدید می کنی؟ بیا تا به دفتر برویم و به شما نشان دهم که تهدید معلم آن هم سر کلاس چه عواقبی دارد. من کار نادرستی انجام داده ام یا شما؟ فشار عصبانیتم به حدی رسیده بود که احساس می کردم پشت سرم داغ شده است. تا از کلاس بیرونش بردم با یک حرکت دستش را آزاد کرد و به سمت در ورودی سالن فرار کرد، در همان حالت باز هم تهدیداتش را تکرار کرد، آقای مدیر و دیگر دبیران هم هاج و واج بیرون آمده بودند و فقط تماشاگر بودند و هیچ کدام هیچ حرکتی انجام ندادند.

* ادامه هفته بعد*

دیدگاهتان را بنویسید