۲۱۵. ماهواره

خسته و کوفته از راه رسیدم و بعد از خوردن یک عصرانه مختصر، در گوشه اتاق به خوابی عمیق فرو رفتم. از صبح ساعت هفت که به راه افتاده بودم تا ساعت چهار عصر که رسیده بودم خانه چشم روی هم نگذاشته بودم. در مینی بوس روستا سرپا بودم، حدود یک ساعت در تیل آباد منتظر بودم، از شاهرود تا تهران هم در اتوبوس به خاطر نبودن جا، پای بوفه نشسته بودم. البته باز هم خوب رسیدم، البته با شرایطی سخت و دشوار.

نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای مادرم بیدار شدم، می گفت: بلند شو و آماده شو که باید برویم میهمانی. چشمانم را مالیدم و گفتم: چه خبر است؟ حالا چه وقت میهمانی رفتن است؟! مادرم لبخندی زد و گفت: خانه عمه شام دعوت هستیم، بلند شو و آماده شو که دیر هم شده. گفتم: من این همه راه آمده ام و خسته ام و اصلاً حوصله میهمانی ندارم، خودتان بروید، آنها از شرایط من باخبر هستند. مادرم گفت: با خبر هستند و چون می دانند که آمده ای ما را دعوت کرده اند، کمی غرغر کردم ولی در نهایت با بی میلی همراه آنها شدم.

کمی که از آن حالت خواب آلودگی فاصله گرفتم و حالم جا آمد، مشتاق هم شدم. زیرا مدتی بود خانواده عمه را ندیده بودم، دلم برایشان تنگ شده بود. مخصوصاً پسر عمه کوچکم که البته از من بزرگتر است. دلم برای شوخی ها و سر به سر گذاشتن هایش تنگ شده بود. درست است که گاهی زیاده روی می کند ولی همان خنده ای که بر لبانمان می نشست غنیمت بود. جالب این بود اگر واکنشی نشان می دادیم که مثلاً ناراحت شده ایم، ایشان خیلی عادی بر میزان شوخی هایش می افزود!

خانه نبود و سرویس داشت و شب را باید در مشهد می ماند. هر سه پسر عمه من راننده اتوبوس هستند و همیشه در جاده ها سیر می کنند، کاری سخت و جانکاه که معمولاً آن طور که باید و شاید دیده نمی شود. من بسیار با آنها همسفر شده ام و سختی ها و مشکلات این کار را از نزدیک دیده ام. یکی از بهترین خاطرات من از دوران نوجوانی نشستن در صندلی جلو اتوبوس یا ایستادن پای رکاب بود. البته حالا به خاطر اجبار در رفت و آمد دیگر از اتوبوس بیزار شده ام، ولی اتوبوس های ایران ناسیونال ۳۲۰ که کِرِم و قرمز بودند و تعاونی یک روی بدنه آنها حک شده بود، هنوز هم برایم خاطره انگیزند.

 بعد از شام، بزرگترها مشغول صحبت بودند و من هم که حوصله ام سر رفته بود به سراغ  تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم. وقتی تصویر آمد، کلیپی بود همراه با رقص و آواز، از همه عجیب تر که خواننده زن بود، چنین تصاویری امکان ندارد از صدا و سیما پخش شود، با تعجب بسیار به میز تلویزیون نگاه کرم تا شاید ویدئو به تلویزیون وصل باشد. حدسم تا حدی درست بود و دستگاهی در زیر تلویزیون روشن بود.

جلو رفتم و خواستم نوار ویدیو را در بیاورم ولی هیچ جایی و هیچ دکمه ای برای خارج کردن فیلم نداشت. از شوهر عمه پرسیدم که چطور می شود فیلم را در آورد، خنده ای کرد و گفت: این دستگاه ویدئو نیست و ماهواره است. چشمانم گرد شد، اولین بار بود ماهواره را می دیدم. دستگاهی بود هم اندازه ویدئو که شماره های دیجیتالی بر رویش روشن بود، شوهر عمه در مابین صحبت با پدرم گفت: که تازه وصل کرده اند و دیش آن را بالای پشت بام گذاشته اند و ضمناً صد کانال می گیرد.

دهانم باز مانده بود، آخرین حد کانال ما شبکه پنج بود که تازه پز می دادیم که فقط در تهران آن را می توان دید. بقیه جاها چهار تا کانال بود و بس. کنترل را گرفتم و زدم کانال شماره یک، فیلمی در حال پخش بود که تصمیم گرفتم آن را تماشا کنم. حدود ده دقیقه ای که از آن گذشت خوشم نیامد، داستانش خانوادگی و در مورد طلاق و این موارد بود، کانال را عوض کردم، این شبکه در حال پخش اخبار بود.

همه مشغول صحبت بودند و کسی هم تلویزیون نگاه نمی کرد به همین خاطر فکری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم این صد کانال را به صورت کاملاً اجمالی مرور کنم. از همان کانال شماره یک شروع کردم، روی هر کانال بیشتر از سی ثانیه هم توقف نمی کردم و همین طور کانال ها را عوض می کردم. برایم خیلی جالب بود چون هیچ دو کانالی نبود که برنامه ای مشابه داشته باشند، درست برخلاف تلویزیون ما که بسیار اتفاق می افتاد که در آن واحد همه شان سخنرانی پخش می کردند.

نمی دانم چقدر طول کشید که تمامی کانال ها را رفتم و برگشتم. یک شبکه راز بقا نشان می داد، آن یکی فیلم وسترن داشت، یکی ورزشی بود و مسابقات شیرجه از ده متر را نشان می داد، آن یکی مستندی درباره جنگ جهانی دوم پخش می کرد، یکی خیلی سیاسی بود و یکی دیگر اجتماعی ، یکی درباره آشپزی و پخت غذاهای لذیذ بود و یکی هم داشت آموزش می داد. البته نیمی از کانال ها به غیر از زبان فارسی بودند. در این صد کانال با هر سلیقه ای می شد کانالی را یافت، هر کسی می توانست علایق خود را پیدا کند.  

می خواستم به آن کانالی که راز بقا و طبیعت را نشان می داد برسم که در میانه های راه به کانالی برخوردم که والیبال زنان را نشان می داد، تا به حال نشنیده بودم که زنان هم مسابقات والیبال دارند چه برسد به دیدن آن. چون خودم هم والیبال بازی می کردم و قبلاً هم در تیم تربیت معلم بودم، در این کانال توقف کردم و کمی با دقت نگاه کردم. واقعاً بازی آنها دست کمی از مردان نداشت، آبشار های قوی و دفاع های بلند و دریافت های خوب شان برایم عجیب بود. بیشتر که دقت کردم حتی چرخش را هم رعایت می کردند و این یعنی مسابقات در سطح بالایی انجام می شد.

غرق در نگاه بود که یکی محکم زد پشت سرم، تا برگشتم دیدم عمه جان است که با چشمانی اخم آلود نظاره گر من است. تا خواستم بپرسم چه شده خودش گفت: خجالت نمی کشی داری این زنهای بی حجاب و بدتر از آن با این لباس و سر و وضع را نگاه می کنی؟! خجالت بکش، مگر تو بچه مسلمان نیستی؟ صد دفعه به این علی آقا گفتم این ماهواره را نگیر، برای جوان ها بد آموزی دارد. هیچی نشده نشسته است و دارد این زنان از خدا بی خبر و کافر و. . .  را نگاه می کند. کانال را عوض کن تا گوشت را نکشیده ام.

به نظرم هیچ بدآموزی نداشت و فقط ورزش بود، مگر ورزشکاران زن با مرد فرق می کنند، تازه در دیدن این والیبال اتفاق خاصی نیفتاد که این گونه عمه جان برافروخته شد. تا زمانی که ایشان نگفته بودند اصلاً حواسم به آن چیزهایی که گفتند نبود و بعد از آن شاید اندکی ذهنم به سمت آن مقولات رفت، ولی غرلند ایشان چنان مرا ترساند که به طور کل تلویزیون را خاموش کردم. بیخود و بیجهت در مظان اتهام قرار گرفته بودم، آن هم در موردی به قول معروف اخلاقی و منکراتی.

خاموش کردن ناگهانی تلویزیون موجب خنده بقیه شد، بنده خدا مادرم از من حمایت کرد که این بچه والیبالیست است و این ورزش را دوست دارد، ولی کسی جلودار عمه جان نبود که نبود. می گفت: خوب برود والیبال مردان را نگاه کند، این مفسده دارد و گناه است که زن های بی حجاب را نگاه کند. این بچه نماز می خواند و بیشتر باید مواظب خودش باشد. بعد لبخندی زد و گفت: من به خاطر خودش می گویم، حیف است چنین جوان های پاکی آلوده این مسائل شوند. این کار من از دوست داشتن است .

من هم مطمئن بودم که هدف عمه جان خیر است و به همین خاطر چیزی نگفتم، بعد ایشان آمد و رویم را بوسید و از من دلجویی کرد که موجبات شرمساری من شد. این اتفاقات باعث شد بحثی به وجود آید در مورد ماهواره و تاثیر آن بر جوانان، گروهی موافق بودند و گروهی مخالف، همه نگران جوانان بودند و تاثیرپذیری آنها، در آن بین فقط من جوان بودم که هیچ نظری از من نمی پرسیدند و از طرف من خودشان نظر می دادند. برایم جالب بود که آنها در آن سن چه طور می توانند بفهمند من در این سن در چه عوالمی هستم؟

عمویم که تا حدی اهل مطالعه بود، حرف جالبی زد. گفت: دنیا دارد عوض می شود، هیچ چیز امروز به زمان جوانی ما شبیه نیست. این جوان ها به جای یک نسل، نسل ها با ما فاصله دارند، یک نفر می خواهد علمی و اصولی این مسایل را بررسی کند و برایش راهکاری مناسب تعریف کند. جزمی فکر کردن و سنتی به موضوع نگاه کردن، دردی را دوا نمی کند. این بگیر و ببندها جواب نمی دهد. مگر در مورد ویدئو ندیدم که جواب نداد، چقدر بچه های مردم به خاطر همین ویدئو از دانشگاه رفتن بازماندند ولی حالا در خانه همه هست، چه کسی جواب آنها را می خواهد بدهد.

یکی دیگر از بستگان که بسیار مذهبی بود، این وسایل را از طرف شیطان می دانست که می خواهد مومنین و جوانان را اغفال کند و آنها را به گناه ترقیب کند. همه را کار دشمن می دانست و تنها راه را هم جلوگیری و منع استفاده از این وسایل می دانست. می گفت: اگر راه را باز بگذاری این ابلیس ملعون تا هرجایی بخواهد می تواند نفوذ کند و همه را گمراه کند. این رقص و آوازها و و این نشان دادن زنان بی حجاب بدون شک کار شیطان است و ما مسلمانان وظیفه داریم در برابر این جهاد اکبر خودمان را مسلح کنیم و با قدرت به جنگ برویم، برای رسید به پیروزی خیلی باید زحمت کشید و حتی شهید داد.

یک والیبال زنان چنین بلوایی در میهمانی به وجود آورد، خدا را شکر که چیزهای دیگری نبود، وگرنه کار به زد و خورد می کشید. خوب است که از همان دوران کودکی زیاد علاقه به موسیقی های پاپ و به قول معروف آن طرف آبی نداشتم و خیلی را هم نمی شناسم. بیشتر موسیقی بی کلام از قبیل کیتارو و یانی و ونجلیس و تئودراکیس و… و یا خارجی مانند مدرن تاکینگ و بانی ام و پینک فلوید و کریس دی برگ و مایکل جکسون و… گوش می کنم. اگر حالا در حال نگاه کردن رقص و آواز بودم چه می شد؟!

کار داشت بالا می کشید که پدرم پا در میانی کرد و گفت: به نظر من این مشکلی نیست که بخواهیم سرش دعوا کنیم، باید قبول کنیم که این موضوع هست و باید برای کنترل آن راهی یافت که آن هم کار نخبگان و قانون نویسان است. البته این چیزها آن قدر هم که آقای فلانی می گوید کار شیطان نیست، موسیقی همیشه و در هر زمان و مکانی بوده است. این بچه هم که خاموش کرد و تمام شد، شما هم تمام کنید.

بحث به خیر و خوشی پایان پذیرفت و چای و شیرینی بعد از آن مذاق همه را شیرین کرد. ولی من به فکر فرو رفتم و به این اندیشیدم که چقدر عجیب است که با این وسیله می توان امواجی که از کیلومترها آن طرف تر ارسال می شود را در اینجا دریافت کرد. فاصله حتی با واحد هزار کیلومتر هم دیگر معنی ندارد، در آن واحد می توانی با آن طرف دنیا در ارتباط باشی. واقعاً دهکده جهانی در حال شکل یافتن است و از این به بعد زندگی بر پایه امواج خواهد بود.

فردای آن روز حوالی ظهر بود که مادر صدایم زد که بیا تلفن با تو کار دارد، تعجب کردم و گفتم کی هست؟ گفت پسر عمه ات کارت دارد؟ سابقه نداشت او با من کار داشته باشد. وقتی گوشی را گرفتم بعد از احوالپرسی با لحن خاصی به من گفت: دیشب برای چی این همه کانال عوض کردی؟ دنبال چه می گشتی؟ مرد حسابی مگر باید به هر صد تا کانال سر می زدی که این همه رفتی بالا و برگشتی پایین؟!

مانده بودم از کجا فهمیده، فکر کردم حتماً کار عمه است ولی وقتی بیشتر فکر کردم او در آن طرف اتاق بود و در همان آخرها بود که به سمت من آمد. پس شاید دستگاه این کار را به حافظه سپرده و شاید اصلاً دستگاه سوخته و گردن من انداخته اند. کمی هراس در دلم افتاد، از او پرسیدم: چیزی شده؟ ماهواره سوخته؟ به خدا من بی تقصیرم.

خنده نمی گذاشت صحبت کند، او که همیشه دیگران را دست می انداخت و شوخی می کرد ولی خودش خیلی عادی و جدی بود، حالا خودش از خنده ریسه رفته بود. همین بیشتر نگرانم کرد و التماسش کردم که بگوید چه شده است. فقط یک جمله گفت: آقا قدرت از دستت خیلی عصبانی است و کلی فحش و ناسزا نثار ما کرده است. و بعد گوشی را قطع کرد.

هاج و واج مانده بودم این آقا قدرت کیست و چه ربطی به این موضوع دارد؟ رویم هم نمی شد زنگ بزنم و بپرسم، چون می دانستم هدف رگباری دست انداختن های پسرعمه ام قرار خواهم گرفت. مدتها این آقا قدرت و ارتباط نامعلومش با ماهواره ذهنم را مشغول کرده بود، تا این که فهمیدم آقا قدرت همسایه طبقه پایین عمه شان است و  با یک سیم در ماهواره شریک اند. در اصل آقا قدرت شش کانال تلویزیونی داشت، پنج تا مربوط به صدا سیما و یکی هم به قول خودشان کانال بالا.

 طبق یک قرار ضمنی هر شب در ساعتی مشخص ماهواره بر روی کانالی که فیلم نشان می دهد تنظیم می شد و هر دو خانواده باهم آن را می دیدند. تصور این که یک خانواده جلو تلویزیون نشسته باشند تا برنامه مورد علاقه خود را ببینند و کانال هم هر سی ثانیه عوض شود، هم خنده دار است و هم اعصاب خرد کن. آن بندگان خدا چقدر به امید این که شاید همسایه بالایی دارد می گردد تا شبکه ای را پیدا کند که برنامه جالبی داشته باشد، صبر کرده اند و در نهایت هم بعد از دیدن کلی تصاویر نامربوط، با اعصابی خرد   تلویزیون را خاموش کرده اند. واقعاً اگر من هم بودم ناسزا نثار صاحب ماهواره می کردم.

هنوز هم که هنوز است وقتی بعد از مدتها پسر عمه عزیز را می بینم، بعد از سلام و احوال پرسی بلافاصله از من می پرسد؟ تو صد تا کانال وجداناً دنبال چی می گشتی؟ و همین را می گیرد و تا کاملاً ضربه فنی ام نکند رهایم نمی کند، و من هم فقط می خندم و می خندم.

دیدگاهتان را بنویسید