۲۱۶. برنج آستانه

شام امشب به عهده من و حسین بود، برنج را من متقبل شدم و خورشت را هم حسین. هر دو در کنار هم روی دو تا گاز پیک نیک در حال طبخ غذا بودیم، برای حدود دوازده نفر دوازده تا استکان برنج خیس کرده بودم و حسین هم در حال سرخ کردن بادمجان بود تا با آن خورشتی لذیذ بپزد. برنجی که این بار در حال پخت آن بودم با برنج های قبلی خیلی فرق داشت، کریم آن را از محل خودشان آورده بود، واقعاً این برنج بوی گیلان می داد، عطر سرزندگی و سرسبزی از آن می تراوید.

می بایست بسیار دقت کنم تا این برنج همان طور که عالی است، عالی هم پخته شود. آب در دیگ به قل قل افتاد و برنج ها را درونشان ریختم، هر از گاهی به هم می زدم تا دانه های برنج جا به جا شوند و یکنواخت حرارت ببیند. در حال جوشیدن آب هم عطر این برنج مشامم را نوازش می داد. بعد از مدتی منتظر ماندم تا دانه های برنج سر از پا نشناخته خودشان را به بالا برسانند و با شور شعف خاصی بگویند که آماده آبشکی هستند.

وقتی کار طبخ برنج به اتمام رسید، به نظرم بسیار عالی شده بود. دیگ را کنار سفره گذاشتم و حمید دمکنی آن را برداشت، بخار جانانه ای از آن برخواست و عطر برنج کل اتاق را در بر گرفت. رو به کریم کردم و گفتم: واقعاً دمت گرم، عجب برنجی آورده ای، هنوز نخورده ایم ولی عطرش همه را مدهوش کرده است. کریم هم لبخندی زد و گفت: برنج آستانه است، بهترین برنج گیلان، بخورید تا بفهمید که در گیلان چه محصولات عالی ای کشت می شود و با آب باران گیلان جان که همیشگی است سیراب می شود.

شام که تمام شد و همه ظرف ها که همچون کوهی شده بود، در کنار شیر آب حیاط جمع شد. رو به دوستان کردم و گفتم: دو نفر زحمت ظرفها را بکشند، من و حسین پختیم و حالا دو نفر هم بشویند، اینجا خبری از میهمان بازی نیست، همه میزبان هستید و باید گوشه ای از کار را بگیرید. حمید گفت: کار کارِ خودت است، همه کاره امروز شمایی و این کار هم بر عهده شماست. گفتم: من که همه کاره نیستم، ولی تقسیم وظایف باید صورت گیرد وگرنه عدالت برقرار نمی شود. با حمید در حال بحث بودم که حسین مرا کشید کنار گفت: بیا برویم بشوییم، بگذار این ها استراحت کنند، اشکالی ندارد. حسین کلاً شخصیتی بسیار مهربان دارد.

در آن سرمای کشنده ظرف ها شسته شد و همه چیز مرتب گشت. وقتی به داخل اتاق برگشتم، یکی از دوستان گفت: آفرین، چقدر زحمت می کشید، ما می خواستیم خودتان را ببینیم و شما همه اش در آشپزخانه که هیچ در حیاط هستید. با این گفته همه شروع به خندیدن کردند و من هم همراه آنها خندیدم. یکی دیگر از دوستان در ادامه گفت: درست است که زحمت زیاد می کشد ولی کارش را اصلاً بلد نیست، برنج را پخت ولی اصلاً خوب نشده بود، حیف از این همه زحمتی که کریم کشیده بود. ای کاش کار پختن برنج را به خود کریم می دادیم.

چشمانم چهار تاشد، به نظر خودم که برنج خیلی خوب شده بود، هم خوب ری کرده بود و هم با روغنی که رویش دادم مانند پلو های رستوران ها شده بود. خیلی دقت کرده بودم و نتیجه اش هم آن گونه که این دوست عزیز می گفت زیاد بد نبود. تا خواستم جواب بدهم که یکی دیگر گفت: راست می گویی، من که از غذا هیچ نفهمیدم، خورشت حسین عالی بود و فقط به خاطر آن برنج را تحمل کردم. حسین جان دستت درد نکند که شام را قابل تحمل کردی.

بهت زده فقط نگاهشان می کردم، یخ زدن دستانم را به کل فراموش کردم و تمام افکارم به سمت برنج رفت، سریع به اتاق کناری که حکم سردخانه را داشت رفتم و مقدار اندکی از برنج را که مانده بود را برداشتم و خوردم، حتی سردش هم خوشمزه بود، نه شفته شده بود و نه کال بود، همه چیزش به اندازه بود. پس این ایراداتی که می گرفتند از چه بود؟ واقعاً گیج شده بودم. زحمت بسیاری برای طبخ این برنج کشیده بودم و دقت زیادی هم به خرج داده بودم، از همه مهم تر نتیجه اش هم بد نشده بود، پس این رفتار دوستان با من برای چیست؟

خودم را آماده کردم تا از کارم دفاع کنم، تا وارد اتاق شدم نگذاشتند تا حرفی بزنم و به من گفتند: رفتی و گندی که زدی را دیدی. خواهش می کنیم از این به بعد شما غذا نپز و بگذار اساتید این فن دست به کار شوند، شما همان خدمات باش. ظرف ها را مرتب کن و سفره را جمع کن و ظرف ها را بشور، الحق و الانصاف در این بخش مهارت زیادی داری. خنده هایی که در کل فضای اتاق طنین انداز شد، همچون آواری بر من فروریخت به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم.

هر کسی چیزی می گفت و همه می خندیدند، دیگر صحبت هایشان را نمی شنیدم. حتی اگر کار اشتباهی هم کرده بودم مستحق این همه ملامت نبودم، قدرت تکلمم را هم از دست داده بودم، تا به حال در چنین وضعیت دشواری گیر نیفتاده بودم، واقعاً نمی دانستم چه باید کنم. علاوه بر بهت، ناراحتی و عذاب وجدان هم سراغم آمد، وقتی این همه می گویند که خراب کرده ام، حتماً خراب کرده ام. تا به حال این گونه در میان جمع آبرویم نرفته بود، اصلاً نمی دانستم چکار باید کنم. فشار عصبی شدیدی بر من وارد آمده بود و همین باعث شده بود که حالم اصلاً خوب نباشد.

تمام توانم را جمع کردم و فقط یک کلمه گفتم ببخشید و بعد به اتاق سرد کناری رفتم و در کنج آن به واقع زانوی غم به بغل گرفتم. واقعاً خرابکاری بدی کرده بودم و تمام زحماتم هم به باد رفته بود، چقدر فکر می کردم کارم درست است و منتظر تقدیر دوستان بودم ولی افتضاحی که به بار آورده بودم را نهایتی نبود. در تنهایی و سکوت و سرما در حال بدی که داشتم، غرق بودم. نمی دانم چقدر در این وضعیت فلاکت بار بودم که حسین به سراغم آمد.

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: واقعاً باور کردی؟ نفهمیدی دارند شوخی می کنند؟ از تو بعید است که باور کرده باشی، تو چقدر حساسی، باید یاد بگیری که کمتر حساس شوی. مگر این قوم را نمی شناسی که زندگی شان بر پایه شوخی است و هیچ چیز را جدی نمی گیرند، اینان باید سر به سر یکی بگذارند تا لحظات خوشی برای خودشان بسازند. بلند شو و خجالت بکش، در این جمع نباید نازک نارنجی باشی، باید خودت را هم مانند خودشان کنی و هرچه گفتند جوابی بدهی. بلند شو و این بچه بازی ها را کنار بگذار. وقتی چند تا جوان مجرد در کنار هم هستند این اتفاقات کاملاً عادی است.

باورم نمی شد که شوخی کرده باشند، چنان جدی می گفتند که من هم باورم شده بود که خبطی کرده ام. البته به قول حسین حساسیت من هم بالا است و باید یاد بگیرم که بتوانم آن را کنترل کنم. ولی با این اوصاف تشخیص شوخی و جدی بودن رفتار این دوستان واقعاً سخت است. اول باید در زمینه تشخیص شوخی و جدی صحبت های دوستان مهارت پیدا کنم و بعد سعی کنم میزان حساسیت خود را کم کنم، و به قول معروف زود ناراحت نشوم. وای که چقدر این کارها سخت است، چقدر روابط بین انسانها پیچیده است، چرا هیچ کس صادقانه رفتار نمی کند؟!

با حسین وارد اتاق شدم، همه تا مرا دیدند یک صدا گفتند: برنج آستانه، برنج آستانه. بعد همه زدند زیر خنده. می خواستم بخندم ولی نمی توانستم و گوشه ای نشستم. ابراهیم رو به من کرد و گفت: بچه جان باید آستانه تحریکت را خیلی بالا ببری، تو حالا آقای برنج آستانه هستی، با کمی شوخی که نباید نارحت شوی. واقعاً خودت نفهمیدی که همه داریم شوخی می کنیم. درست است که برنج را خراب کردی و ما هم به زحمت خوردیم ولی باید آستانه ات را بالا ببری. حمید هم با خنده گفت: آقای برنج آستانه، ظرفیتت را بالا ببر، بزرگ شو و یاد بگیر که باید تحمل کنی. درست است که شوخی می کنیم ولی تو هم در کارت بیشتر دقت کن تا شام را بر ما کوفت نکنی.

واقعاً مانده بودم که داشتند دلداری می دادند یا باز هم ملامت می کردند. می گفتند شوخی می کنیم ولی باز هم همان حرف ها را تکرار می کردند. درونم آشوبی بود از این همه تناقض که هیچ از آن نمی فهمیدم. حالتم از ناراحتی به عصبانیت بدل شده بود، خسته شده بودم از این همه شوخی و جدی که این دوستان می گفتند. آرام آرام اوضاعم داشت از کنترل خارج می شد. برافروخته شده بودم از این که نمی فهمیدم شوخی و جدی گفته هایشان چگونه است. چقدر مهارت یافتن در این کار دشوار است.

آن قدر گفتند و خندیدند و مرا دست انداختند که از کوره در رفتم و با عصبانیت تمام گفتم: دست از سرم بردارید. چقدر سر به سر من می گذارید، کس دیگری نیست به آن گیر بدهید؟ کس دیگری نیست که موجبات خنده شما را فراهم کند؟ آقا جان من بچه ام، من ظرفیتم پایین است. من مانند شما اهل شوخی نیستم و زود ناراحت می شوم، حالا که مرا شناختید خواهش می کنم دست از سر من بردارید. من مانند شما ظرفیت بالایی ندارم، بزرگواری کنید و ظرفیت بالایتان را برای کس دیگری خرج نمایید.

حمید اخمی کرد و گفت: زده ای کل شام را خراب کرده ای و حالا هم طلب کاری؟ کریم بنده خدا با این همه زحمت برنج را از راه دور آورده و تازه کلی هم میهمان داریم که آبروی ما را جلو آنها برده ای، بلد نیستی کار انجام نده. این حرف های حمید دیگر شوخی نبود و خیلی هم جدی می گفت، در جواب گفتم: من تمام سعیم را کردم ولی نشد، باشد من از این به بعد دست به غذا نمی زنم و خودتان باید این کار را انجام دهید. حمید برگشت و گفت: اصلاً هم این طور نیست و تو باید جریمه شوی، یک ماه تمام تمام کارهای خانه با تو. پر رو شده ای و می خواهی با یک ببخشید از زیر کار فرار کنی.

یک اتفاق ساده داشت به تنشی بزرگ تبدیل می شد، از حمید اصلاً انتظار نداشتم این طور با من صحبت کند. ولی بعد از چند دقیقه باز خندید گفت: شوخی کردم، چقدر زودباوری. در میان خنده های دوستان کاملاً مستاصل بودم، واقعاً از نظر درونی به هم ریخته بودم، به قول روانشناسان ثبات شخصیتم را کاملاً از دست داده بودم. نمی توانستم قبول کنم که این هجمه ای که به سمت من است شوخی است. هر چه بیشتر گارد می گرفتم شدت حمله ها بیشتر می شد. در جنگی نابرابر افتاده بود که قدرت مقاومت در هیچ جبهه آن را نداشتم. همه چیز به من می گفتند و هر نسبت ناروایی به من می دادند و بعد می خندیدند و می گفتند که شوخی است.

در این بین یکی از میهمانان رو به من کرد و گفت: لعنت به تو با این شامت که کام ما را تلخ کرد. من یکی اصلاً دیگر پیش شما نمی آیم. آدم این قدر کم جنبه، برنج آستانه، آستانه تحملش از تو بیشتر است. من مانده ام چه کسی این کودک را برای معلمی انتخاب کرده و به این جای دور فرستاده است. این آقا باید بزرگ شود و یاد بگیرد که چگونه باید با بزرگان رفتار کند. بلند شویم برویم که اینجا کودکستان است و جای ما بزرگان نیست.

بچه ها اتاق کلی التماس کردند که دوستان نشستند و نرفتند. ولی وقتی نشستند همه زدند زیر خنده و گفتند که شوخی کرده اند. دیگر تحمل این شوخی ها را نداشتم. قبول دارم که آستانه تحریکم پایین است و زود ناراحت می شوم، ولی میزان این شوخی ها و حجم و عمق آنها بسیار است. آنجا فهمیدم که هر چقدر بیشتر واکنش نشان دهم آنها هم بیشتر در کار خود اصرار می کنند. انگار خوششان می آید من همچون اسپند روی آتش بالا و پایین بپرم.

می دانستم ترک محل یعنی ضعف، می دانستم که با بیرون رفتنم نشان داده ام که هنوز نتوانسته ام بر خود کنترل پیدا کنم. می دانستم بیرون رفتنم یعنی بچگی، ولی چاره ای نداشتم. به بیرون رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و کمی در آن هوای سرد قدم زدم تا حالم جا بیاید، وقتی بیشتر فکر کردم باز هم حق را به خودم ندادم، من باید بسیار تمرین کنم تا ظرفیت خودم را بالا ببرم. درست است که این مهارت شوخی کردن را بلد نیستم و به یاد ندارم کسی را دست انداخته باشم ولی باید راه های مقاومت در برابر آن را یاد بگیرم. به نظرم بهترین کار واکنش نشان ندادن و همراه آنها شدن است. هرچه گفتند را باید با خنده جواب دهم و خودشان را هم به چالش بی اندازم، ولی بدون دلیل واقعی کسی را به چالش انداختن به نظر من غیرممکن است، اما دوستانم در این امر مهارت بسیاری دارند.

در هر صورت هر چه تلاش کردم تا مانند آنها شوم نتوانستم ولی در کنترل حساسیت کمی توفیق داشتم، البته کمی، زیرا از آن روز به بعد حملات آنها سهمگین تر می شد و سطح این چالش ها هر روز بالاتر می رفت. به طور کل به برنج آستانه معروف شده بودم که باید آستانه تحریکم را بالا می برد و تحملم را زیاد می کردم. ولی بی انصافی است که من در رفتارم اوج سادگی و صداقت و شفافیت داشته باشم و آنها در رفتارشان معادلات پیچیده و سهمگینی داشته باشم که در تحلیل آنها عاجز باشم. خیلی سخت است که فقط من باید تحمل کنم.

دیدگاهتان را بنویسید