۲۱۷. بز اخفش

به خاطر نبودن بلیط برای روز پایانی تعطیلات نوروز، مجبور شدم برای یازدهم فروردین بلیط قطار بگیرم. غروب یازدهم با یک عالمه دلخوری که چرا باید دو روز زودتر بروم، از خانواده و به خصوص مادرم که همچون من دلگیر بود خداحافظی کردم و به سمت راه آهن به راه افتادم. حال و حوصله نداشتم و اصلاً پایم نمی کشید که بروم.

 تا گرگان در کوپه تنها بودم. تعداد مسافران آن قدر اندک بود که فکر کنم یگ واگن هم برای این قطار زیاد بود. شب اصلاً خواب به چشمانم نمی آمد و تا صبح فقط بیرون را که غرق در تاریکی بود نظاره می کردم. این تاریکی هم غم مرا چندین برابر کرد. صبح که به گرگان رسیدم به جز من، دو سه نفر دیگر پیاده شدند، حتی یک تاکسی هم نبود و تا میدان شهدا پیاده رفتم. شهر در خوابی عمیق فرو رفته بود، همه جا بسته بود و به نظر می رسید که مردم قصد دارند امروز را کامل استراحت کنند تا برای فردا آمادگی کامل داشته باشند.

دو ساعتی طول کشید تا مینی بوس گرگان به آزادشهر پر شود. حدود ساعت یازده به آزادشهر رسیدم، فقط خدا خدا می کردم که حداقل یکی از مینی بوس های روستاهای دهنه بالا آمده باشد تا بتوانم با آن به وامنان بروم. مینی بوس آبی آقا مهدی را که از دور دیدم خیالم راحت شد. تا کاشیدار را با او رفتم و اولین پیاده روی سال جدید را از کاشیدار به وامنان در روز دوازدهم فروردین انجام دادم.

به خانه که رسیدم غبار غم همه جا نشسته بود، شب سیزدهم فروردین تک و تنها در خانه ای که سکوتش سرسام آور بود، حال بدم را بدتر کرد. تنهایی امشب را شاید بتوانم تحمل کنم ولی تنهایی فردا غیرقابل تحمل است. می دانستم فردا همه فامیل دور هم در سرخه حصار سیزدهشان را به در خواهند کرد و من در اینجا می بایست تنهای تنها باشم. در این شب نسبتاً سرد، همدم من فقط یک رادیو بود و بس. تازه موجش را با هزار زحمت تنظیم کرده بودم که برق هم رفت و همه چیز خاموش شد و من هم مجبور شدم هر طوری که هست بخوابم.

خواب اجباری در ابتدای شب باعث شد که صبح خروس خوان بیدار شوم. بعد از صرف صبحانه هر کار کردم تا بتوانم این اوضاع را تحمل کنم، نشد. در خانه واقعاً نمی شد ماند، به قول معروف در و دیوار این خانه داشتند مرا می خوردند، تصمیم گرفتم تا  کاری را که همیشه برای مقابله با  تنهایی می کنم را انجام دهم، کوله پشتی را که یار همیشگی من است مهیا کنم و گشتی در تپه ها و دره های اطراف بزنم. تنها راه خلاصی از این وضعیت دهشتناک فعلی پناه بردن به آغوش طبیعت است.

حدود ساعت نه صبح بود که از خانه بیرون رفتم، سکوت معناداری روستا را احاطه کرده بود. در مسیر حتی یک نفر هم ندیدم، هیچ دیّاری در این دیار نبود. این سکوت آن هم در این روز بهاری کمی تعجب بر انگیز بود، شاید هم روستاییان برای سیزده به در، به بیرون رفته باشند، ولی اینان همیشه در بیرون هستند و در دل طبیعت زندگی می کنند، روز طبیعت برای این بزرگواران تمام ایام سال است.

تصمیم گرفتم همان تپه ی روبروی روستا را بالا بروم. هوا عالی بود و چشم انداز زیبا چشم ها را نوازش می کرد. بارندگی چند روز پیش همه چیز را زنده کرده بود، طراوت و تازگی از همه جا می بارید. وقتی به بالای تپه رسیدم عزمم را جزم کردم تا کوه مقابل را فتح کنم، قصد داشتم تا ناهار را که یک عدد نان و یک کنسرو لوبیا بود، بالای قله آن و در ارتفاعی بلند صرف کنم، در آن اوج عجب ناهاری می شد.

شیب تند نفسم را گرفت و تقریباً در همان اوایل راه پشیمان شدم. این گونه تصمیمات و این گونه اتفاقات و این گونه پشیمانی ها در زندگی من بسیار رخ می دهد. پس راه باریک و مال رویی را که در شکافی از کوه بود را در پیش گرفتم و به همراه آن به سمت طرف دیگر کوه به راه افتادم. شیب ملایمی داشت و همین برای من بسیار عالی بود، آرام آرام ارتفاع بیشتر می شد و گستره دید فراخ تر، در این روز بهاری هوا آن قدر صاف بود که تا دوردست ها را می شد دید. از شکاف وارد دره شدم و برای خروج از آن شیب تندی را پیمودم که نفسم را به شماره انداخت، طولانی بود و پر پیچ و خم.

بعد از حدود یک ساعت پیاده روی به دشت فراخی که پشت کوه بود رسیدم. مرتعی بود وسیع و بسیار زیبا، درختان که با فاصله از هم بودند در این دشت سبز رنگ منزره ای بدیع و دلنواز ساخته بودند، بودن در این محیط حس خوبی به من داد. تپه کوچکی مقابلم بود که مرا فرا می خواند تا به بالایش بروم و همانجا اطراق کنم. وقتی به بالای تپه رسیدم آن قدر مناظر اطرافم زیبا بود که خواستم فریاد بزنم از این همه دلربایی طبیعت که ناگهان منظره ای عجیبی مقابلم سبز شد. هرطوری بود جلوی خودم را گرفتم و گرنه همان یک ذره آبرویی را که داشتم از دست داده بودم.

 فکر کنم همه ی اهالی روستا با هر وسیله ممکن به اینجا آمده بودند. غوغایی برپا بود، در بخش شرقی دشت هر گوشه را نگاه می کردم چند خانواده کنار هم جمع بودند و از دور می شد صدای خنده ی آنها را شنید. خجالت کشیدم وارد جمعیت شوم و همان بالای تپه جایی نشستم که از دیدشان پنهان باشم. بساط سیزده به در خودم را پهن کردم که شامل یک روزنامه(به عنوان سفره)، یک عدد کنسرو لوبیا و یک قرص نان بود، واقعاً مفصلی این سفره چشم را می زد، نمی دانستم از کجا باید شروع به تناول کنم.

چیزی نگذشته بود که صدای فریادهای اهالی توجهم را به خودش جلب کرد. مانند دیده بان ها سینه خیز به بالای تپه رفتم تا ببینم چه خبر است. پشت بوته ای استتار کردم تا حتی در همین حالت دراز کش هم دیده نشوم. عده ی بسیاری از مردان و پسران در حال دویدن به این سو و آن سو بودند، هر لحظه به جمعیتشان افزوده می شد. ابتدا فکر کردم بازی محلی انجام می دهند ولی وقتی بیشتر دقت کردم در هیاهوی شان خبری از بازی نبود.

بیشتر که دقت کردم، صحنه ی جالبی را دیدم. کل ملت به دنبال یک بز می دویدند تا آن را بگیرند، ولی سرعت نسبتاً زیاد و تغییر جهت های ناگهانی بز آنها را ناکام می گذاشت. جنگ و گریز آنها با این بز سیاه حدود یک ربعی طول کشید و در نهایت هم موفق نشدند و همه روی زمین ولو شدند. از خنده آنها من هم خنده ام گرفته بود، فکر کنم بز فهمیده بود چه سرنوشتی در انتظار اوست و به همین خاطر پا به فرار گذاشته بود.

این بز به واقع اخفش که در فاصله ای بعید از آنها ایستاده بود، فقط سرش را تکان داد و در میان بوته ها ناپدید شد. چقدر این مردمان را به تکاپو انداخت و از آن مهمتر چقدر موجب خنده و شادی آنها شد، درست است که شاید بخش عمده ای از گوشت ناهارشان فرار کرده بود ولی دل سیر خندیده بودند، فرار جانانه بز به سمت دره ی مقابل و خنده ی از ته دل اهالی روستا همچون فیلمی بسیار زیبا شده بود که از دیدنش لذتی وافر بردم. به نظرم این خنده ها بسیار لذیذتر از گوشتی بود که می خواستند بخورند.

آرام آرام به همان حالت سینه خیز بازگشتم که ناگهان تعداد زیادی سر بالای خودم دیدم که یک صدا گفتند: آقا اجازه سلام. ابتدا یکه خوردم ولی خودم را سریع جمع و جور کردم و جواب سلامشان را دادم. موقعیتم لو رفته بود، بچه ها محل کمینم را کشف کرده بودند، با این که تمام اصول استتار و اختفا را رعایت کرده بودم و پایین تر از یال بودم و حواسم هم به سایه بود و هیچ آتش و دودی هم برپا نکرده بودم، ولی  این گشتی ها کارشان را خیلی خوب بلد بودند. خیلی به من اصرار کردند که برای ناهار به جمع آنها بپیوندم ولی اصلاً رویم نمی شد و به همین خاطر قبول نکردم.

پدر یکی از بچه ها رسید و تا وقتی مرا دید این بار ایشان یکه خورد، با تعجب پرسید: آقای معلم شما کجا اینجا کجا؟ امروز اینجا چه می کنید؟ مدارس که از فردا باز می شود. با لبخند گفتم که بلیط گیر نیاوردم و زودتر آمده ام، نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: شنیده بودم که برای دیر آمدن بهانه نبودن بلیط می گیرند، نه برای زود آمدن، بعد خندید و ادامه داد: بیا برویم که امروز ناهار را میهمان ما هستی، البته کباب مان که فرار کرد ولی هنوز غذاهای دیگری هست.

هر چه اصرار کردم و گفتم ناهار دارم و ممنون قبول نکرد، نگاه تحقیرآمیزی به سفره ام انداخت و گفت: این ها را بگذار داخل کیفت و همراه من بیا، اصلاً رویش را نداشتم تا به کنار خانواده ها بروم. من یک غریبه بودم و حریم خانوادگی آنها را نقض می کردم. ضمناً من تا به حال با خانواده دانش آموزان این گونه ارتباطی را تجربه نکرده بودم. از خجالت داشتم آب می شدم ولی چاره ای جز رفتن نبود.

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدایی از کنار بوته ای شنیده شد و چند ثانیه بعد همان بز سرش را بیرون آورد. ناگهان همه با سرو صدا و شور اشتیاق خاصی به آن سمت دویدند تا شاید بتوانند ناهارشان را بگیرند. در صدم ثانیه اطرافم خالی شد و هیچ کس دیده نمی شد، بهترین فرصت برای رهایی از این شرایط سخت بود. مسیر خودم را کج کردم و راه بازگشت را در پیش گرفتم. سریع راه می رفتم و فقط امیدوار بودم کسی مرا نبیند.

شاید این کار من بی ادبی باشد ولی واقعاً بودن در کنار خانواده ها برایم خیلی سخت بود. مطمئن بودم که بودن من راحتی را از آنها می گرفت، امیدوار بودم که این حرکت مرا بر من ببخشایند. روستاییان آن قدر میهمان نوازند که حد ندارد، این سخاوت را از طبیعت به ارث برده اند که بدون هیچ چشم داشتی هرآنچه دارند را در طبق اخلاص می گذارند. دریا دلی روستاییان واقعاً مثال زدنی است.

گرسنگی دیگر امانم را بریده بود، گوشه ای اتراق کردم و خواستم کنسرو را باز کنم، هر چه در کوله به دنبال چاقو گشتم، نیافتم. کوله را خالی کردم ولی خبری از چاقو نبود، حال چگونه باید در این کنسرو را باز کنم؟ هرچه سنگ بر آن کوفتم حتی سوراخ هم نشد، تلاش هایم به نتیجه ای نرسید و ناهار روز سیزده به درم شد فقط یک قرص نان بیات. البته تناول همین نان خالی بهتر است از خوردن کلی غذاهای رنگارنگ در مقابل چشمان دانش آموزان و خانواده هایشان بود.

سفره اعیانی ام را جمع کردم و به راه افتادم، هر جا را که نگاه می کردم همچون کارت پستالی بود که مقابل چشمانم نقش می بست. سکوت و آرامش حاکم بر این محیط، فضا را چنان رمانتیک کرده بود که اصلاً دوست نداشتم از آن خارج شوم. هر از چند گاهی می ایستادم و به دور خودم می چرخیدم تا مغزم تصاویر پانارومایی از این بهشت زیبا ثبت کند. آرامش عجیبی داشتم و تمام دلتنگی ها را فراموش کرده بودم.

واقعاً سیزده به دری که امسال تجربه کردم را باید در تاریخ زندگی خودم ثبت کنم، در اوج تنهایی چقدر خوش گذشت، کمی که بیشتر فکر کردم و شرایط خودم را با شرایط کنونی خانواده ام مقایسه کردم، دلم برایشان سوخت که آنها حالا باید ترافیک سنگین و اعصاب خرد کن تهرانپارس را تحمل کنند، در حالی که من در میان این همه زیبایی غوطه ورم.

دیدگاهتان را بنویسید